پیامبران مرگ و برتواناسوژه: دروازه مسدود و
تغییر چهره و
آسیب نزدن و
یکی از اعضای تیم را بکشید و در پایان سوژه به زندگی برگردانید! پست چهارم و آخر
از آنجایی که مسابقه در اصفهان برگزار میشد، اعضای تیم، خانوادهی سالازار و لرد به همراه سکینه خانم و دخترش، در ساعت شش صبح جلوی خانهی سالازار جمع شدند و با توشهای از تخممرغ آبپز و کتلت سرخشده، سوار مینیبوس بنز قرمزرنگ شده و به راه افتادند. اگرچه بقیهی اعضای تیم به این سفر به چشم سفر تفریحی نگاه میکردند و با چهچهزدنهای سالازار و قصهگفتنهای لرد مشغول خوشگذرانی بودند، اوضاع گلرت چندان خوب نبود. در وهلهی اول، گلرت هیچوقت سوار مینیبوس نشده بود و به تکانهای آن عادت نداشت. به همین علت هم در همان دقایق اول بعد از سوار شدن دچار حالت تهوع شده بود و با بوی بد تخممرغ پختهای که در اتوبوس پیچیده بود، مدام حالش بدتر میشد. ضربهی دوم وقتی به گلرت وارد شد که فهمید تیمشان جارو ندارد. انگار دولت محفلی چیزهای زیادی را ممنوع کرده بود که یکی از آنها داشتن جاروی پرنده بود. البته قرار بود برای بازی «یک چیزی» به آنها بدهند ولی گلرت مطمئن نبود منظور از یک چیز جاروی پرنده باشد. در ذهن گلرت این تیم نهتنها قابلیت برد را نداشت، بلکه دقیقاً مایهی آبروریزی هم بود و به همین دلیل هم برنامههای آیندهاش برای تسخیر دولت رسماً کان لم یکن به نظر میرسید. تنها کسی که گلرت کمی به او امید داشت و انگار میدانست دارد چه میکند دوریا نسترن بود. دوریا نسترن حتی در طول سفر شش ساعتهشان به اصفهان تیم حریف را هم آنالیز کرده بود. بعد از پسگردنی هفتم به اصغرشیره که سعی در معتاد کردنش داشت، در میان اتوبوس ایستاد و گفت:
- آقایون! داداشا! خوب گوش کنین ببینین چی میگم! تیم حریف چند تا بازیکن خوب داره که الان براتون میگم! یکی اردشیر تهرانیه که تو مهدکودک این پولدارا کار میکنه و چون اسم مهدکودک الستوره بهش میگن آرشام الستور! یارو یه بچهزرنگه و قشنگ بازی بلده! بازیکن بعدی گلشیفته بیداره که اسم و فامیلشو بهم چسبوندن و بهش میگن «گب»! خواننده هستن! حتماً شنیدین دیگه... همون که میگه یه امشب شبه عشقه... همین امشبو داریم!
همه به جز گلرت سرشان را تکان دادند و سالازار شروع به تکخوانی آهنگ شب عشق کرد. بعد از آخرین تلاشهای حنجرهی سالازار برای ادا کردن آهنگ، دوریا نسترن ادامه داد:
- این گب یه خواهرم داره به اسم ترزا! اونم خوانندهست! یه دختر نازم داره به اسم سحر! این خواهران غریب و عجیبم هستن و ضربات برگردان قیچی خوبی میزنن! آخرین فردی هم که باید نگرانش باشیم آقا مرگه هستن! همون همکار اصغر شیرهای هستن پیش بچههای بالا! ایشون رفتن رو قرصفروشی و اسم خودشونم گذاشتن مرگ!... بقیهشون دیگه مهم نیستن و از پسشون برمیآییم!
در همین لحظه گلرت در اتوبوس بالا آورد و هیکل خودش و شهین و مهین که کنارش بودند را متبرک کرد. به همین دلیل هم مینیبوس چندی مانده به اصفهان ایستاد که هم داخل اتوبوس را تمیز کنند و هم گلرت را دود بدهند که در باقیماندهی مسیر بخوابد و بالا نیاورد.
با هر جان کندنی بود، خودشان را به اصفهان رساندند و به علت کمبود بودجه تصمیم گرفتند در جلوی ورزشگاه چادر بزنند. قرار بود بازیها در ورزشگاه نقش جهان برگزار شود. ورزشگاه بزرگی که در میان شهر اصفهان بود و چون مقداری از آن در بافت قدیمی شهر قرار میگرفت، همیشه در حال ترمیم و مرمت بود. تیم بروسلی در میان پارک روبروی ورزشگاه چادر زده بود و از دستشویی پارک هم برای قضای حاجت استفاده میکردند. از آنجا که همه گرسنه بودند، غلامرضا لرد با استفاده از پارتیبازی و رفقای کباب اصفهانی خود برایشان بریانی اصل اصفهان جور کرد و دل بچههای تیم شاد شد. البته گلرت به علت دودی شدن شدید بیهوش و نعشه بود و سهمش از بریانی نصیب بچههای همیشه گرسنهی لرد شد.
فردای آن شب، گلرت در حالی بیدار شد که یکی از بچههای لرد در بالای سرش و یکی از آنها در زیر پایش خوابیده بود و پای یکی از بچهها هم در دهنش بود. بعد از جدا کردن بچهها و رفتن به دستشویی با آفتابهی سالازار، لباسهایش را پوشید و آمادهی مسابقه شد. شهین و مهین دو لباس یک شکل سبز پوشیده بودند که روی یکی «سا» و روی یکی «لار» نوشته شده بود. هردوی آنها هم رقصهای باباکرمی خاصی برای چیرلیدری مسابقه آماده کرده بودند که اصلاً به نظر گلرت مناسب نبود اما باعث ذوق شدید سالار سالازار شده بود.
غلامرضا لرد هم شلوار کردی قهوهای بزرگی پوشیده بود که معتقد بود دامنهی حرکاتش را افزایش میدهد و در بیرون چادر برای هفت بچه و زنش لگدهای نمایشی اجرا میکرد. نسترن دوریا هم یک چادر گلگلی را به صورت ضربدری به دور خودش پیچیده بود و یکی از سشوارهای آرایشگاهش را هم با خودش آورده بود.
اصغر که بالاخره موفق شده بود یک قربانی برای خودش جور کند و کمال را دودی کند، در حال دودزدایی از کمال بود که او را از نعشگی درآورده و به او بقبولاند که نقاش شاه نیست و قرار است بروند و کوییدیچ بازی کنند. آناهیتا دافی هم در حال آرایش کردن بود و لباس پلنگی بلندی به تن کرده بود.
گلرت که با دیدن اوضاع تیم در شُرُف گریه بود، از سالازار پرسید:
- سکینهخانم و دخترش کو؟
سالار سالازار با غرور دست به کمرش زد و لبخندزنان گفت:
- رفته بخت دروازه رو ببنده! حال کردی استراتژی رو هوشنگی؟
- یعنی چی اصلاً؟
- دختر سکینه خانم یه پیردختر 18 ساله است که خواستگار نداره و بختش بستس! حالا ما تصمیم گرفتیم دختر سکینه خانم رو کنار دروازه بذاریم که با پاقدمش دروازه رو مسدود کنیم و دیگه گل نخوریم!
- فکر میکنی جواب میده؟
- نقشهی دوم هم داریم! سکینه خانم با خودش تخم مرغم برده که اسم اعضامون رو روش بنویسه و بشکنه که چشم نخوریم!
گلرت که در تیم چیزی برای چشم خوردن و حسودی تیم مقابل نمیدید سکوت کرد و چیزی نگفت.
بعد از اینکه کمال داوینچی سرحال شد و از توهمات بیرون آمد، تیم با هیجان و اندکی استرس راهی ورزشگاه شد. ورزشگاه محیط بسیار بزرگی بود که ترکیبی عجیب از معماری سنتی و مدرن را در خود جای داده بود. بخش بزرگی از آن را ساختمانهای قدیمی و خشتی تشکیل میداد که به کمک داربستهای فلزی فرسوده سرپا نگه داشته شده بودند. این داربستها خودشان ظاهری عجیب و غریب داشتند؛ برخی از آنها با پرچمهای رنگی تزئین شده بودند و برخی دیگر پر از گرههای طنابهایی بودند که مشخص نبود چه زمانی قرار است پاره شوند. در گوشههایی از ساختمان، کاشیکاریهای قدیمی با طرحهای اسلیمی دیده میشد که با گذر زمان کمرنگ شده بودند، اما هنوز نشانههایی از شکوه گذشته را به نمایش میگذاشتند.
صندلیهای دور تا دور ورزشگاه طرح بتهجقه داشتند و بهشکلی جالب سنتیسازی شده بودند. این صندلیها، هرچند زیبا، کاملاً ناراحت به نظر میرسیدند و زیر برخی از آنها آجرهایی قرار داده شده بود که گویی برای جلوگیری از شکستن استفاده میشد. جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه آمده بودند و سر و صدای آنها، ورزشگاه را به محلی پر از هیجان و زندگی تبدیل کرده بود. صداهای مختلفی از میان جمعیت شنیده میشد؛ از فریادهای فروشندگان دوغ و گوشفیل گرفته تا بحثهای داغ هواداران دو تیم. فروشندگان، با سینیهایی بزرگ و پر از لیوانهای فلزی دوغ و بشقابهای کوچک گوشفیل، میان جمعیت حرکت میکردند و با صدای بلند اجناس خود را تبلیغ میکردند. بوی خاص دوغ تازه و گوشفیل شیرین در هوای ورزشگاه پیچیده بود و تجربهای بینظیر از شور و شوق یک روز مسابقه را برای حاضران رقم میزد.
جایگاهی که به تیم بروسلی اختصاص داده بودند، در مقایسه با هیبت کلی ورزشگاه، کاملاً ناامیدکننده بود. این جایگاه یک اتاق کوچک و ساده بود که صندلیهای پلاستیکی کهنهای در آن قرار داشتند. صندلیها آنقدر قدیمی بودند که رنگ برخی از آنها بهکل پاک شده بود و برخی دیگر ترکهای عمیقی داشتند. در گوشههای اتاق، لکههایی از رطوبت روی دیوارها دیده میشد و سقف کمی کج به نظر میرسید، گویی هر لحظه ممکن بود فرو بریزد. بوی ناخوشایندی که مشخص نبود از کجا میآید، تمام فضای اتاق را پر کرده بود؛ شاید از صندلیها، شاید هم از موکت مرطوب کف اتاق.
گلرت که با دیدن آن جمعیت حسابی نگران عملکرد تیم شده بود، با احتیاط به نسترن دوریا نزدیک شد و پرسید:
- ببخشید آبجی!... الان دیگه میریم مسابقه... نمیخواییم یه جارویی چیزی گیر بیاریم؟
نسترن دوریا که در حال جا دادن سشوار در زیر چادر ضربدری بود با بی حواسی جواب داد:
- داریم دیگه... ته اتاقن... غذاشونم انگار دادن و آمادهان!
گلرت با گیجی به ته اتاق نگاه کرد که یک در کوچک آنجا قرار داست و وقتی دقت کرد دید بوی بد از همان جا میآید. نمیخواست که فکر کند که چه چیزی پشت در است و به همین دلیل هم آب دهانش را قورت داد و با استرس منتظر شد که نسترن دوریا به سمت در رفته و آن را باز کند.
پشت در هفت خروس لاری عظیمالجثه به یک چوب بزرگ بسته شده بودند. خروسها همگی قرمزرنگ بودند و به پشت هرکدامشان یک زین بسته شده بود و یک افسار چرمی هم به نوکش زده بودند.
گلرت که دیگر توانایی تحمل شرایط را نداشت داد زد:
- آقا... خروس؟... تیم مقابلمون جارو دارن! الان من این خروسو کجای دلم بذارم! حداقل یه ققنوسی میگرفتین که پرواز کنه!
غلامرضا لرد که داشت به راحتی سوار خروسش میشد گفت:
- ققنوسها کوپنی بودند و کوپنشون گیرمون نیومد راستش! اینام خوبن دیگه! لاریاند و میتونیم باهاشون بپریم!
گلرت میخواست اعتراض کند که سالار سالازار با جدیت گفت:
- هوشنگ این تنها گزینهمونه! یا اینه یا باید رو زمین بازی کنیم! پس بپر بالا!... اصغر! اصغر مرلین لعنتت کنه این خروسه رو معتاد نکن دیگه!
گلرت که دیگر چارهای نداشت، با کمک نسترن دوریا سوار خروسش شد و به سختی یاد گرفت با افسار خروسش کار کند تا بتواند وارد زمین بازی شود. مردم با دیدن خروسها هو کشیده و زدند زیر خنده و البته با توجه به تیم مقابل که با جاروهای گرانقیمتشان در حال دور زدن و پز دادن بودند، این رفتار منطقی بود. اگرچه گلرت نمیدانست چگونه ولی دختر سکینه خانم به همراه مادرش در یکی از دروازههای تیم بروسلی نشسته بودند و هر دو چند تخممرغ به دست داشتند و عجیبتر اینکه کسی به آنها توجهی نمیکرد و بودنشان در دروازه عجیب نبود.
گلرت که سعی میکرد از خروس پایین نیفتد پرسید:
- میگم سالار! کسی گیر نمیده اینا تو دروازهی ما نشستن؟
- نه بابا! کسی اینا رو نمیبینه! حواسم بود از جمشید رمال محل دعای بستن دهان و چشم گرفتم براشون! هیچکی نمیتونه چیزی بهشون بگه!
در همان لحظه، صدای داور اصفهانی در بلندگوی ورزشگاه پیچید:
- سلام به همگی... میگما... من رشید هستم داوره ای مسابقه! امیدوارم که همه بوتونین باهم بازی بوکونین و همو زخم و زیلی نکونین! از تیم برتوانا خواهش میکونم که هوای خروسهای اصفهونی ما رو داشته باشن!... آ همگی آمادهایین؟... شروع کونین!
توپ در دست اردشیر الستور بود و به محض شروع بازی به سمت دروازه پرواز کرد. سالار سالازار در یک حرکت با خروسش بالا پرید و خروسش به انتهای جاروی اردشیر الستور نوک زد. اردشیر الستور که هول شده بود، توپ را رها کرد و توپ پایین آمد و در چادر ضربدری نسترن دوریا افتاد. نسترن دوریا که مثل یویو بالا و پایین میپرید، به سمت دروازهی تیم حریف جلو رفت، ولی به علت وزن بالایش، خروسش توانایی بالا پریدن زیاد را نداشت و نمیتوانست به دروازه برسد.
نسترن دوریا با فریاد خشمگینی داد زد:
- اصغر هادس! اصغر! بیا این توپو بنداز تو دروازه!
در همین حین گب و خواهرش ترزا هم در حال کمکردن ارتفاع بودند که خودشان را به دوریا نسترن برسانند. اصغر که به توصیهی سالار سالازار گوش نکرده بود و خروسش را هم دودی نموده بود، بسیار کندتر از دو عضو رقیب حرکت میکرد. نسترن دوریا دوباره داد زد:
- اصغر! توپو میندازم بالا! برو تو کارش وگرنه من میام با سشوارم میرم تو کارت!
اصغر که از تهدید دوریا حسابی هوشیار شده بود، به محض اینکه او توپ را بالا انداخت، از جیبش گاز پیکنیکی درآورد و به سمت توپ پرتاب کرد. گاز پیکنیک در هوا چرخید و به توپ برخورد کرد و توپ از میان خواهر غریب رد شد و به سمت دروازهی حریف رفت.
در حینی که همگی نفسهایشان را در سینه حبس کرده بودند، توپ به دروازه نزدیک شد ولی درست قبل از اینکه از دروازه رد شود انگار به مانعی نامرئی خورد و به زمین افتاد.
اعضای تیم برتوانا با غرور فریاد شادی کشیدند و مشتهایشان را در هوا تکان دادند.
غلامرضا لرد که گیج شده بود پرسید:
- الان چی شد؟ چرا نرفت تو دروازه؟
نسترن دوریا با خروس خستهاش نزدیک شد و جواب داد:
- با طلسم اومدن جن زیر زمین احضار کردن و اونا هم دروازهشون رو بستن! شنیدم که یکی از خواهرا داشت برای اردشیر توضیح میداد!
- نمیشه که دروازه بسته باشه! آقا اعتراض کنیم!
- چی میگی غلامی! ما خودمون دروازهمون رو مسدود کردیم داداچ! اعتراض کنیم خودمون لو میریم!
گلرت که مدام داشت روی پرهای خروس لیز میخورد، پرسید:
- الان نه ما گل میزنیم و نه اونا گل میزنن؟ خوب امتیازهامون چی میشه؟
سالازار کمی فکر کرد و جواب داد:
- فکر کنم مساوی کنیم که خیلی هم خوبه! شایدم طلسمشون تا آخر بازی دووم نیاورد و تونستیم گل بزنیم!
اصغر هادس با صدای آهسته پرسید:
- میخوای یه جنس خوب بدم بهشون که برن فضا؟
سالازار با تشر گفت:
- نه! به هیچکی دستم نمیزنی! ما با مرام پهلوانی میبریم!
دوباره بازی از سر گرفته شد و این بار مرگ جلو آمد و با جارویش حرکات چرخشی قشنگی اجرا کرد. غلامرضا لرد با خروسش بالا پرید و سعی کرد توپ را از مرگ بگیرد ولی مرگ تعادلش را حفظ کرد و جلو رفت. اما غلامرضا لرد به این سادگیها تسلیم نمیشد. به همین دلیل هم شلوار کردیاش را باد کرد و سبکتر شد و خروسش توانست کمی بالاتر بپرد و خودش را به مرگ برساند. غلامرضا لرد به محض رسیدن به جاروی مرگ از آن آویزان شد و باعث شد خودش و مرگ و خروس به سمت زمین بروند.
همان لحظه داور سوت کشید و فریاد زد:
- خطا! خطا شودش! آویزون شدن از جارو نداریما! ولش کون!
غلامرضا لرد که چارهای نداشت مرگ را رها کرد و مرگ به سمت دروازه پیش رفت.
با شروع مجدد بازی، هر دو تیم سعی کردند با استفاده از تکنیکهای خودشان بر دیگری غلبه کنند، اما هر لحظه مشخصتر میشد که این مسابقه از حالت عادی کوییدیچ فاصله گرفته و به یک نمایش عجیب و غریب تبدیل شده است.
سالار سالازار با حرکاتی ماهرانه خروس خود را هدایت میکرد و مدام فریاد میزد:
- هوشنگ، توپ رو بگیر! بگیر تا بتونیم بریم جلو!
گلرت که هنوز به درستی تعادلش را روی خروس پیدا نکرده بود، مدام به این طرف و آن طرف سر میخورد و تلاش میکرد خودش را روی زین کوچک خروس نگه دارد. هر بار که سعی میکرد به توپ نزدیک شود، خروسش بهجای حرکت به سمت بالا، شروع به دویدن روی زمین میکرد و خاک و گرد و غبار به هوا بلند میشد. تماشاچیان از دیدن این وضعیت با صدای بلند میخندیدند، اما گلرت با چهرهای مصمم تلاش میکرد که کنترل بیشتری روی خروسش پیدا کند.
در سوی دیگر زمین، اصغر هادس با همان آرامش همیشگیاش به دنبال توپ بود. گهگاهی از جیبش وسیلهای عجیب بیرون میآورد و به سمت بازیکنان حریف پرتاب میکرد. یکی از این وسایل که به شکل یک «توپ دودی» بود، ناگهان ترکید و تمام زمین را در مهی غلیظ فرو برد. این مه غلیظ باعث شد بازیکنان تیم برتوانا تعادلشان را از دست بدهند اما به طرز معجزهآسایی انگار که نیرویی فرعی و ماورایی به آنها اجازه نمیداد، به آنها کوچکترین آسیبی نرسید.
در همین حال، نسترن دوریا که به خاطر وزن زیادی که داشت، خروسش به سختی بالا میرفت، سعی کرد توپ را از بازیکن حریف بگیرد. خروسش با یک جهش بلند به جاروی بازیکن حریف برخورد کرد و باعث شد جارو از حرکت باز بماند. بازیکن که کاملاً از این حرکت جا خورده بود، به خشم گفت:
- این دیگه چه مدل بازیه؟ ما باید با جارو بازی کنیم، نه خروس جنگی!
نسترن، بدون اینکه کوچکترین توجهی به اعتراضات نشان دهد، با صدایی محکم فریاد زد:
- توپ رو بده، وگرنه این خروس تا چند دقیقهی دیگه زنده نمیذاردت!
بازیکن که گیج شده بود، توپ را رها کرد و به سمت دیگر زمین رفت. نسترن با افتخار توپ را برداشت و سعی کرد به سمت دروازه حرکت کند. اما خروسش که انگار تصمیم گرفته بود روی زمین بچرخد، به جای پیش رفتن، شروع به چرخیدن کرد و توپ دوباره به دست تیم برتوانا افتاد.
تیم برتوانا از همان ابتدا با نظم و تکنیکهای قویتری بازی میکرد. یکی از بازیکنان برجستهشان، گلشیفته، با پرواز سریع و حرکات چرخشی، توپ را به سمت دروازه بروسلی برد. اما درست قبل از اینکه به دروازه نزدیک شود، دختر سکینه خانم که کنار دروازه نشسته بود، با تخممرغی دیگر توپ را به هوا پرتاب کرد و با خنده گفت:
- من بخت دروازه رو بستم، کسی نمیتونه از اینجا گل بزنه!
بازیکنان تیم برتوانا با دیدن این صحنه کاملاً گیج شده بودند و تلاش کردند طلسمی برای باز کردن دروازه اجرا کنند. اما هیچکدام از طلسمها کارساز نبود. در همین حال، غلامرضا لرد که از این وضعیت خشمگین شده بود، خروسش را هدایت کرد و با یک حرکت، نوک کوچکی به جاروی یکی از بازیکنان زد. این حرکت باعث شد بازیکن تعادلش را از دست بدهد ولی باز هم فقط توپ به زمین سقوط کرد.
گلرت که هنوز از نحوهی بازی تیم شگفتزده بود، تصمیم گرفت کنترل بیشتری روی خروسش داشته باشد. او به سختی خود را بالا کشید و با خروسش به سمت توپ حرکت کرد. خروسش که به آرامی و با نالههای خفیف پرواز میکرد، بالاخره توانست گلرت را به توپ برساند. گلرت با فریادی بلند گفت:
- بالاخره نوبت منه!
او توپ را گرفت و سعی کرد به سمت دروازه پیش برود. اما همان لحظه گب و خواهرش ترزا از دو طرف به سمت او آمدند. گلرت که نمیخواست تسلیم شود، با تلاش زیاد توپ را به نسترن دوریا پاس داد و فریاد زد:
- بگیرش! این تنها شانس ماست!
نسترن که خروسش همچنان در حال چرخیدن بود، توپ را گرفت و با تمام قدرت به سمت دروازه حرکت کرد. اما درست وقتی که نزدیک بود توپ را وارد دروازه کند، طلسم تیم حریف فعال شد و توپ کوییدیچ مثل یک توپ پینگپنگ به عقب برگشت. صدای آه و خندهی تماشاچیان همزمان فضای ورزشگاه را پر کرد.
تماشاچیان که شاهد این نمایش عجیب و خندهدار بودند، مدام از خنده به خود میپیچیدند. یکی از آنها فریاد زد:
- دادا اینا کفتر بازی رو یه مرحله بردن بالاتر به خروسبازی رسیدن!
سالار سالازار که از این حرفها عصبانی شده بود، با جدیت فریاد زد:
- بچهها، از این به بعد همه با مرام و پهلوونی بازی میکنیم! خروسامون رو دستکم نگیرین!
او سپس به سمت غلامرضا لرد رفت و گفت:
- غلامی، اگه این بازی رو نبریم، دیگه باید بری کبابهات رو نصف قیمت بفروشی!
غلامرضا که حرف سالار را جدی گرفته بود، با یک جهش بلند روی خروسش به سمت توپ رفت. اما طلسم تیم حریف دوباره مانع شد و توپ به بیرون زمین افتاد. داور که از این وضعیت خسته شده بود، با صدایی بلند گفت:
- آقا! یکی گل بزِنِد یا بازی رو تِموم کونیم! این دِلی من به غرغر افتادِس. منم باید برم بریونی بخورم!
بازی همچنان بدون نتیجه ادامه داشت و طلسمهای تیم برتوانا اجازهی هیچ حرکتی به تیم بروسلی نمیداد. اما با این حال، اعضای تیم بروسلی مصمم بودند که تا آخرین لحظه بجنگند. گلرت که حالا به سختی روی خروسش تعادل داشت، با صدای بلند گفت:
- اگه با خروس نمیتونیم برنده بشیم، حداقل میتونیم قهرمان دلها بشیم!
سالار سالازار که از این جمله به وجد آمده بود، فریاد زد:
- زنده باد مرام تیم بروس لی! زنده باد خروسهای قهرمان! هیچی از ارزشهای ما کم نمیشه!
تماشاچیان که از این روحیهی تیم شگفتزده شده بودند، شروع به تشویق کردند و اینگونه که پیدا بود، بازی با روحیهای بالا ولی همچنان بدون گل باید ادامه مییافت. اما درست در همین لحظه بود که نوری چشمان گلرت را زد و آینهای از دور به سمت او آمد. گلرت با دیدن آینه سعی کرد فرار کند که خودش هم نمیدانست چرا! به نظر میرسید در کرهی زمین شمارهی ۱۳، بیش از حد به او خوش گذشته است! اما آینه خودش را به او رساند و درحالیکه چهرههای سالار سالازار، غلامرضا لرد و نسترن دوریا از دیدش محو میشد، به درون آن افتاد. تاریکی اطراف گلرت را گرفت و او برای چند لحظهای احساس بیوزنی کرد. اما سپس زودتر از چیزی که طول کشیده بود به کرهي زمین شمارهی ۱۳ برسد، به کرهی زمین خودش برگشت.
وقتی چشمانش را گشود، همه جا تاریک بود و محلی که در آن دراز کشیده بود تنگ به نظر میرسید. او سعی کرد دستانش را بلند کند تا دیواری بیاید و دستانش هنوز کامل باز نشده به سطحی چوبی برخورد کرد. گلرت ناگهان با لهجهای اصفهانی فریاد کشید:
- سیریسلی؟ اینجه هم فکر کِردن مو مردُم؟
سپس چند نفس عمیق کشید که این نفسهای عمیق نه تنها به او کمک نکرد، بلکه او را به یاد دودهای خوب غلامرضا لرد انداخت. گلرت دستانش را کنارش قرار داد و متوجه شد که چوبدستیش در کنارش قرار دارد. اما آن را برنداشت. در عوض گفت:
- شاید اگه چشمام رو ببندم، دوباره برگردم پیش سالار سالازار و بتونم بفهمم نتیجهي بازی چی شد.
پس او با لبخندی بر لب، چشمانش را بست و به خوابی عمیق فرو رفت.