هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!) (تیم برتوانا)
پیام زده شده در: ۰:۵۳ دوشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۳
#99

ویزنگاموت

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۳ پنجشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۲:۲۱:۳۴
از دره گودریک
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 111
آفلاین
تصویر کوچک شده

دور ششم مسابقات لیگالیون کوییدیچ
بازی یازدهم


سوژه: دوگانگی!
زمانبندی: از دوشنبه 12 آذر ساعت 00:01 تا ساعت 23:59 یک‌شنبه 18 آذر
تیم‌های شرکت‌کننده: برتوانا (میزبان) - اوزما کاپا (مهمان)
جاروی تیم مهمان: -
جاروی تیم میزبان: پاک جاروی 11 - حذف بازیکن کجول هات از تیم اوزما کاپا.
جایگاه هواداران: ستاد مبارزه با دوپینگ جادوگری و تاپیک‌های هواداری تیم‌ها و فدراسیون.


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۱۳ ۱۲:۲۲:۵۷



پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!) (تیم برتوانا)
پیام زده شده در: ۰:۵۸:۳۶ پنجشنبه ۸ آذر ۱۴۰۳
#98

ویزنگاموت

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۳ پنجشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۲:۲۱:۳۴
از دره گودریک
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 111
آفلاین
تصویر کوچک شده

دور پنجم مسابقات لیگالیون کوییدیچ
بازی نهم


پایان مسابقه.

با تشکر و خسته نباشید به بازیکنان دو تیم برتوانا و پیامبران مرگ.

نتیجه این مسابقه نهایتا تا تاریخ شنبه 10 آذر در تاپیک بیلبورد امتیازات ارسال می‌شه.




پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!) (تیم برتوانا)
پیام زده شده در: ۲۳:۳۹:۰۸ چهارشنبه ۷ آذر ۱۴۰۳
#97

هافلپاف، مرگخواران

مرگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۷:۴۴ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱:۲۱:۲۲
از کجا میدونی داسم زیر گلوت نیست؟
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
جـادوگـر
شـاغـل
مرگخوار
پیام: 66
آفلاین
تصویر کوچک شده


برتوانا
Vs.
پیامبران مرگ


به ثمر رسیدن! (پست پنجم و آخر)







ناگهان با بال زدن اسنیچ، صحنه کاملا آهسته شد. لبخند گشاده‌ی الستور و گابریل، که یکی کاملا از روی بچگی و ذوق و کلی اشتیاق از انجام یه حرکت مبتکرانه بود و دیگری، دیگری... دیگری؟! دیگری معلوم نبود از روی چی بود! حتی حالا که زمان آهسته شده بود و گابریل برای اولین بار در کادر دوربین حرکتی نداشت. چون سرعت فیلم‌برداری تا ده‌ها و یا حتی صدها برابر کند شده بود، اما باز توی چشم های گابریل یه "حتی با اینکه زمان کند شده، باز من! من! من!" خاصی موج می‌زد.

برگردیم سر رمزگشایی لبخند "دیگری"! اوممم... حدودا ۳۲... نه! ۳۴ تا دندون زرد متساوی الساقین می‌بینم که رنگشون چیزی شبیه به رنگ زرد بودن، اما زرد نبودن. حتی میشه گفت کمی قرمز هم قاطی داشتن. با اینحال رنگ زردشون واقعا توی چشم بود و...
بگذریم. از توصیف نفر سوم داخل این قاب غافل نمونیم. راهنمایی هم می‌کنیم! با شنیدن رنگ سبز یاد چی میفتیم؟! نه... سبزه عید اشتباهه! متاسفانه درخت کریسمس هم اشتباهه!... کی میگه سبزه عید همون درخت کریسمسه؟! نه... راهنمایی به شما نیومده! خودم میگم! یاد سالازار میفتیم.

سالازار اسلیترین، برای کسری از ثانیه آنچنان از تعجب صورتش از هم باز شد، که پلیس جینترپل براش جغد فرستاد و گفت "شما دارید فرامرزی عمل می‌کنید و مرزهای صورتی رو سبز می‌کنید. لطفا مرزهای صورتتون رو سرجاش برگردونید." و سالازار مرزهارو سرجاش برگردوند و از جینترپل تشکر کرد و چندین گالیون از گالیون‌های ایونتش رو در پاکتی گذاشت و تک‌دمی به جینترپل تقدیم کرد. اما چرا تک‌دمی؟! چون سالازار خیلی ابهت داره و همه‌جا پارتی داره و هیچکسم منکر این نیست و هرچی رو بخواد جایی بفرسته از پست پیشتاز باسیلیسک استفاده می‌کنه و باسیلیسک هم دست نداره که دو دستی تقدیم کنه، ولی دم داره که تک‌دمی تقدیم کنه.

اما اسکورپیوس بلافاصله وارد عمل شد و پاکت رو گرفت و گذاشت جیبش و با ذکر رمز "چراغی که به خونه رواست، خاموشش کن من پولشو نمیدم!" عملیات فوق محرمانه تبادل رو پایان داد.
و البته همه اینا در کسری از صدم ثانیه رخ داد. وگرنه سالازار همیشه تعجب می‌کنه، می‌خنده، بعضی موقع‌ها یادش می‌ره محکم راه بره و شل راه می‌ره اما چون سالازار کبیر و بزرگه و کلی ابهت و برو و بیا داره، بدون چشم بصیرت نمی‌شه اینارو دید و برای دیدنش باید روزی سه‌بار پله‌های قصر یشم رو سینه‌خیز بالا و پایین بری و شبا قبل خواب دو دور آب‌جوش غرغره کنی و بعدش که غرغره تموم شد، اصلا نخوابی! البته که اینا آسیب نیست و ریاضته. بالاخره چشم بصیرت که به این سادگیا به دست نمی‌آد.

همه‌ی این اتفاقات که گفتیم و حتی چندتایی که نگفتیم، افتاده بودن و اسنیچ هنوز بال‌هاش در حرکت بودن ولی یه‌بارهم بال نزده بود.
حس می‌کنم گنگ شد حرفم! ببینین، هرچیزی یه طول دوره‌ای داره که... عه! اینجوری هم که خیلی طولانی می‌شه... حال ندارم! آقا خلاصه اسنیچ ما هنوز بال نزده بود و داشت کلی تلاش می‌کرد که اولین بال خودشو بزنه. همینکه دوبال اسنیج با صدای سنگین و بم "ووشی" پایین اومدن، دوربین کات خورد و روی صورت مرگ اومد که بلافاصله چشماشو باز کرد.

الان بعضیا باز میان میگن: "نی، مرگ کی میردی بید!" "میرگ که سیکتی کردی بید، میردی بید!" خو مهندس مرگ می‌میره؟! نه آخه واقعا؟!
در همین حین که ما درگیر بودیم و پیشنهاد می‌شه که فراموش بشه، مرگ خمیازه‌ای کشید و همین‌که دهنش به انتهای توان باز شدن رسید، کمی از ماگماهای توت‌فرنگی و دلیشز ورزشگاه توی دهن مرگ افتاد. بالاخره مرگ کاپیتان تیم بود و نقش‌جهان، ورزشگاه تیم. اگه ورزشگاه زنده باشه و احساس داشته باشه، از زنده بودن کاپیتانش خوشحال و شادمان میشه و یه‌ذره توفترنگی تقدیمش می‌کنه که ضیافت تکمیل بشه. حتی اگه با کاپیتان و کل تیم قهر باشه و کل دروازه‌هاشو بسته باشه!

با اینکه مرگ، مرگ بود و در عین مرگیت، مرگی بود غنی و بی‌نیاز از نیاز و امیال بشری، اما همون یه‌ذره ماگمای توت‌فرنگی، خواب رو بالکل از سر مرگ پروند. پس مرگ هوشیاری خودش رو به‌دست آورد و کل ماگماها رو به بیرون تف کرد.
- مرد همیشه تلخ می‌خوره!
- "گ!"
- ببخشید آقای کارگردان! "مرگ" همیشه تلخ می‌خوره!

مرگی که همیشه تلخ می‌خورد و معلوم نبود چیو تلخ می‌خوره، از سرجاش بلند شد و به طرزی نمایشی قولنج های گردنشو گرفت. صدای ترق و توروق، رضایت کارگردان رو در پی داره و چندین تن از عوامل رو به سمت دستشویی و باقی رو از حال می‌بره و روانه بیمارستان می‌کنه. بالاخره همه که جنبه‌ی دیدن لذت و رضایت و جذابیت بالای مرگ رو ندارن که!
ترزا که جو و هیجان بازی و تغییر چهره ورزشگاه گرفته بودش و حواسش کاملا از مرگ پرت شده بود، با نگرانی جریان بازی رو دنبال می‌کرد و هر چند لحظه یک‌بار سعی می‌کرد با چندین دیالوگ کمک کنه...
- اوناهاش اونجاست! نه کلاغ بود... آها دیدمش! نه بازم کلاغ بود... این‌دفعه دیگه خودشه! بابا این کلاغه بی‌کاره هی وسط زمین مانور می‌ده؟...

ترزا خم می‌شه و سنگی رو از روی زمین برمی‌داره تا کلاغ رو نشونه بگیره، اما با خودش فکر می‌کنه که اینجوری حقوق حیوانات رو پایمال می‌کنه! پس از سنگ عذرخواهی می‌کنه که بلیط یه طرفه‌ش رو به یک سفر هیجان انگیز لغو می‌کنه و برای اینکه حقوق سنگ‌ها رو هم پایمال نکنه، سنگ رو می‌بوسه و با دقت و ظرافت خاصی، سنگ رو سرجاش برمی‌گردونه.

- اینجا چه‌خبره؟! چرا همه کوافل و بلاجرا رو ول کردن و دور زمین وول می‌خورن؟ پس بالاخره بی‌خیال گل زدن و دروازه‌های بسته شدن و می‌خوان اسنیچ رو بگیرن...

ترزا از شنیدن چیزی که می‌شنید و دیدن چیزی که می‌دید کاملا حیرت‌زده شده بود و چندین بار پلک زد و چشماشو با دست مالوند و پلکاشو با دست نگه داشت تا شاید این یه‌دونه خاطره از مرگ که بازیش گرفته و داره اذیت می‌کنه، ولش کنه و بره.

- پس طلسم تصویر خاطره‌ها! هوم؟! کمتر از این، از دوست قرمز پوشمون توقع نمی‌رفت...

مرگ شروع کرد به عقب گام برداشتن. انگار داشت برای یه پرش یا جهش یا یه همچین چیزی آماده می‌شد و ترزا همچنان با بهت و حیرت، به مرگ، خیره نگاه می‌کرد.
- تو... چجوری؟!
- تیممون به کمک نیاز داره! با چشم فانی نمی‌شه به‌راحتی اسنیچ رو گرفت.

مرگ اشاره‌ای به چشمای قرمزش کرد و با همون چشما، به چشمای ترزا نگاه کرد.
- بعدا توضیح می‌دم که من... چجوری!

و با جهشی بلند، به سمت جاروش پرید و تصویر خاطره مرگ ناپدید شد و در کسری از ثانیه، خود مرگ به جاش روی جارو نشست. مرگ با یه اسکن لحظه‌ای ورزشگاه، اسنیچ رو که در گوشه‌ای در حال جابجایی و فرار بود می‌بینه، اما بجای اینکه به سمت اسنیچ حرکت کنه، به دنبال الستور می‌گرده.
- هی ال! پایه‌ای یکم سرگرم شیم؟!

حالا مرگ، شونه به شونه‌ی الستور روی جاروش در حال پرواز بود. هیچکس جز مرگ ندید که برای لحظه‌ای کوتاه، چهره الستور سرشار از احساساتی مثل بهت، حیرت، خوشحالی، هیجان و امیدواری شد.

- هی ال! توهم خوشحالی که مرگ برگشته؟! منم خوشحالم! من! من! من!

به‌هرحال گابریل و الستور توی برخی جهات شبیه به هم بودن‌. حالا الستور کمتر و گابریل بیشتر. خیلی بیشتر. خیلی خیلی بیشتر. خیلی خیلی خیلی...

- البته مرگ! من همیشه پایه‌ی سرگرمی‌ام. و کمی شیطنت حتی...

مرگ از کنار گوش الستور رد شد و برای یه لحظه چهره خنثی و بی احساس الستور، پشت مرگ ماسکه شد. وقتی چهره الستور نمایان شد، آنچنان لبخند پهن و عریضی روی صورتش نقش بسته بود، که چهره همه یه چهره‌س با کمی لبخند؛ و مال الستور یه لبخند بود با اندکی چهره. الستور کمی از عرض لبخندش کم کرد تا بتونه راحت‌تر صحبت کنه.
- همگی گوش کنید...

الستور عصاشو بالا آورد که همه بتونن رادیوی تعبیه شده روی نوکشو ببینن.

- چرا یدونه اسنیچ؟ وقتی می‌تونید...

عصاشو به سرعت چرخوند.
- چهارده‌تا اسنیچ داشته باشید که فقط یدونه‌ش واقعی باشه!

بعد از پایین اومدن عصای الستور، سیزده‌تا اسنیچ طلایی و کاملا شبیه به هم توی هوا به پرواز در اومدن و با سرعت به اینطرف و اونطرف جابجا می‌شدن.
همه‌ی بازیکنا به غیر از الستور و مرگ و البته سالازار و گابریلی که کلا از هفت دولت به علاوه یک آزاد بود، با تعجب و سردرگمی سیزده اسنیچ رو با نگاهشون دنبال می‌کردن. اسنیچ اصلی از این سردرگمی استفاده کرد و خودشو بین اسنیچای تقلبی جا کرد.

- چرا چهارده‌تا؟
- پس چندتا مرگ؟!

مرگ حالا تقریبا به وسط ورزشگاه رسیده بود و الستور هم با لبخندی که لحظه به لحظه عریض‌تر و کریپی‌تر می‌شد بهش نزدیک می‌شد. مرگ اول به این فکر کرد که اگه خودش می‌تونست بخنده چجوری می‌شد؟ بعد به این فکر کرد که بهتره یه برند خوب و مناسب از مسواک و خمیر دندون به الستور معرفی کنه، چون اونایی که فعلا داشت، اصلا موثر نبودن. بعد به این فکر کرد که گابریل چه لباس تک شاخی قشنگی پوشیده! و بعد این فکر به ذهنش اومد که چرا ترزا با این قیافه بهش خیره شده که انگار می‌گه "الان باید یه‌چیزی بگی!" و مرگ یادش اومد که یه دیالوگ شروع کرده که تموم نکرده، پس رو به الستور کرد و با لحنی زمزمه‌وار اما جوری که هر جنبنده‌ای بتونه بشنوه ادامه داد.
- چرا اصلا به اعداد توجه کنیم و بشماریمشون؟

و ناگهان مرگ دو دستش رو بالا گرفت و توده‌ای عظیم از اسنیچ های طلایی پرواز کنان از پشت مرگ به بیرون اومدن. صحنه‌ای حماسی به نظر می‌اومد اما درواقع بدبختی بسیار بزرگی برای دو تیم بود.

- حالا چی؟!
- چی حالا چی؟!

الستور عصاشو زیر بغل زد و گفت:
- حالا چیکار کنیم؟!
- نمیدونم! فقط بخش سرگرمیش برام مهم بود. به باقیش فکر نکردم!

الستور ناگهان چهره‌ش در هم رفت و چهره‌ای متفکرانه به خودش گرفت. بعد حالت صورتش ۱۸۰ درجه تغییر کرد و با لبخند شیطنت‌آمیزی به مرگ زل زد.
- شگفت آوره پس...

و هردو به ورزشگاه مملو از اسنیچ های طلایی که درحال پرواز و سرک کشیدن به این‌طرف و اون‌طرف بودن، نگاه کردن. اسنیچا از خیر تماشاگرا و باقی حضار هم نگذشتن و به میون اونا هم رفتن تا بهشون سری زده باشن و عرض سلامی هم به اونا داشته باشن.

- همونطور که می‌بینید شاهد بی‌سابقه ترین لحظه ممکن هستیم. تا لحظاتی پیش که بازیکنا به دنبال اسنیچ بودن، حالا اسنیچا به‌دنبال بازیکنا هستن و معلوم نیست فدراسیون، چه تدابیری برای این بازی اندیشیده که برنده بازی مشخص بشه. اما بهتره هرچه زودتر رئیس فدراسیون یه کاری بکنه تا استعداد بی‌استعدادی بازیکنای تیماش بیشتر از این تو ذوق نزنه!

جردن جمله‌ی آخر رو، رو به هری پاتری گفت که قرمز شده بود. انگار عصبانی بود و می‌خواست چیزی بگه. نه... صبر کنین! هری‌پاتر داشت خفه می‌شد و نمی‌تونست نفس بکشه! هری پاتر قرمز شد. قرمز تر شد. قرمز تر تر شد. لئوناردو داوینچی و فورد آقای ویزلی که با هم رقابت می‌کردن تا زودتر از دست اسنیچا فرار کنن و دسته‌ای از اسنیچا که پشت سرشون بودن، به هری رسیدن. هری در نهایت قرمزی خودش قرار داشت. داوینچی، فورد و اسنیچا کنار هری توقف کردن. تایمری با ۱۰ ثانیه زمانی که روش مشخص شده بود بالای سر هری نمایان شد. تایمر شروع به شمردن کرد.

۱۰...
هری سرفه کرد!
۹...
هری بیشتر سرفه کرد!
۸...
هری خیلی بیشتر سرفه کرد!
۷...
هری خیلی خیلی بیشتر سرفه کرد!
۶...
ناگهان هری سرفه‌ی آخر رو با شدت بیشتری کرد و اسنیچی طلایی از دهنش به بیرون پرید.

- اسنیچ اصلیو گرفتم! حتی با اینکه پدر و مادرم و پدر خونده‌ام و نصف همکلاسیامو دادم زیر آوادا که یه جادوگر قوی و قدرتمند رو بکشم بازم اسنیچو گرف... من تنهام. بهم توجه کنین!
- بله! پسر برگزیده اسنیچ اصلی مسابقه رو دوباره قورت داد. به‌دستور رئیس فدراسیون، از حالا به بعد اسنیچ پلو با ماهیچه در منوی غذایی هاگوارتز سرو خواهد شد. زیرا رئیس فدراسیون عادت نداره غیر از اسنیچ چیز دیگه‌ای بخوره.

هری سرشو کنار گوش جردن برد.

- و بله... ماست هم در کنارش گذاشته می‌شه. چقد خوبیم ما! اما آخر ما نفهمیدیم برنده این مسابقه پر حاشیه کی شد!

هری برای لحظاتی به فکر فرو رفت. اما چون پسر برگزیده بود و "د چوزن وان" بودن توی خونش بود و همیشه ایده‌های د چوزن وانی طوری به ذهنش می‌رسید، بازم از اون کشفای افتخار آور و غرور انگیزش کرد و مقتدرانه با کمی چاشنی درخواست توجه فریاد زد:
- توجه کنید که نجاتتون دادم! از اونجا که تعداد اسنیچامون بی‌شماره، خیلی ساده‌س که برنده باید تیمی باشه که بیشتر اسنیچ گرفته!

همه بازیکنا با نگاه‌هایی مستاصل و دست‌های خالی به هم و سپس به فورد نگاه کردن که توی هوا داشت تکون های شدید می‌خورد. مرگ به سمت فورد رفت و با انگشت ضربه‌ای به شیشه‌ش زد.
- خب کوچولوها! سواری دیگه بسه...

بلافاصله چهار در فورد باز شدن و مقدار زیادی اسنیچ که بال و پر درست و حسابی هم نداشتن، از فورد به پایین و روی زمین افتادن.

- فکر کنم دیگه نیازی به شمردن نباشه. معلومه که برنده...
- صبر کن جردن. من گفتم اسنیچ سالم! مشخصه که تیم برتوانا تقلب کردن و اسنیچ تقلبی جمع کردن. پس برنده‌ی بازی تیم پیامبران مرگه!

چند دقیقه بعد، تیم برتوانا، درحالی‌که به حلقه‌ی سبز افتخار و پیروزی تیم پیامبران مرگ نگاه می‌کردن، دور هم جمع شده بودن.

- عجب ایده‌ای بودا... کلی اسنیچ که واقعی نبودن!
- ولی ایده الستور بهتر بود. طلسم تصویر خاطره رو هرکسی بلد نیست.
- قابلتو نداشت! و البته خوشحالیم که حالت خوبه!...
- مرگ خوبه! مرگ! مرگ! مرگ!
- آره مرگ، ولی حیف شد باختیم! راستی نگفتی... چی‌ شد که برگشتی؟ یا اصلا چجوری رفته بودی؟!
- برد و باخت مهم نیست. حتما اونا شایسته برد بودن و ما شایسته تجربه! می‌دونی که باخت نداریم، همه‌ش تجربه‌س... و اونم فقط یه برون فکنی ساده بود. این جسم رو باید رها می‌کردم و می‌ذاشتم یه‌کم بخوابه و استراحت کنه...

سپس مرگ درحالی‌که اسمی رو داخل لیستش تیک می‌زد، به بقیه چشمک زد.
- و به دیدن یکی از دوستام رفتم که از دیدنم خیلی خوشحال شد و وقتی بغلش کردم، انقد از بغل من لذت برد که روحش غرق در غایت لذت به آسمون پرواز کرد.
- منم بغل! منم بغل!
- همه‌مون بغل...

و صحنه از روی بغل دسته جمعی تیم برتوانا به بالا رفت و توی آسمون دسته‌ی اسنیچای مهاجر، درحال مهاجرت به یه جای بهتر بودن. و البته اینم می‌دونین که ورزشگاه دیگه قهر نبود و با پیوستنش به اون بغل دسته جمعی، راضی شد که همه‌ی دروازه‌ها رو باز کنه.

پایان!


ویرایش شده توسط مرگ در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۷ ۲۳:۴۲:۵۲

MAYBE YOU ARE NEXT


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!) (تیم برتوانا)
پیام زده شده در: ۲۳:۳۰:۴۵ چهارشنبه ۷ آذر ۱۴۰۳
#96

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

الستور مون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۹:۵۳ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۲:۰۲:۱۶
از ایستگاه رادیویی
گروه:
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 245
آفلاین
تصویر کوچک شده

برتوانا
Vs.
پیامبران مرگ


مستحکم شدن! (پست چهارم)


البته که لرزشی که توی کل ورزشگاه همراه با صدای نعره‌ای میومد، نمی‌تونست بدون منبع باشه. بالاخره هرچیزی توی دنیای جادویی و حتی غیر جادویی یه منبعی داشت. حتی خارش شست پای چپ لرد ولدمورت که البته چندان هم منحصر به فرد و عجیب نبود، دارای منبع خاصی بود. حتی خورشید که هر بار میومد از سمت غرب طلوع کنه و بعدش لگد میخورد تو شکمش و کلی بد و بیراه از ماه می‌شنید و مجبور میشد از سمت شرق طلوع کنه هم منبع خودشو داشت. البته که منبع این موارد مشخص نبود و شاید فقط خود عله کبیر و سازنده زوپس می‌دونستنش. ولی منبع نعره و غرش و لرزش، خیلی مشخص بود. در واقع جلوی چشم تمام حاضرین توی ورزشگاه و حتی بازیکنای کوییدیچ بود.

ولی چشمای تمام حاضرین توی ورزشگاه و حتی بازیکنای کوییدیچ، حاضر به باور کردن منبع لرزش و نعره نبود و این خودش باعث بی‌احترامی و بی‌ادبی به منبع غرش بود و نوچ نوچ نوچ.

- البته که تا الان برای بیننده‌های عزیز توی خونه سوال شده که این منبع غرش کجا و چیه و چرا و چطور که باید بگیم، بله... ورزشگاه دهن و دوتا چشم باز کرده و داره با کلمات زیباش که البته همه‌شون به صورت صدای بوق می‌شنویم، از خجالت کل دنیای جادویی و هرچی کوییدیچه در میاد.

جردن قطعا دروغ نمی‌گفت. در واقع تا حالا توی زندگیش دروغ نگفته بود چون معتقد بود دروغگو دشمن مرلینه و حسابی از مرلین می‌ترسید. مامان باباش همیشه براش شبا قبل خواب قصه مرلین رو تعریف می‌کردن که از پنجره وارد اتاق بچه‌های دروغگو می‌شد و با ریشش خفه‌شون می‌کرد. قطعا که بهترین و آموزنده‌ترین قصه قبل خواب، و البته بدون هیچ آسیب روحی و روانی، چون لحن والدین جردن همیشه پر از شوخی بود و حتی کودکشون رو قلقلک می‌دادن و کله‌شو نوازش می‌کردن. ولی به‌هرحال تربیت بدون یه داستان جذاب که معنی نداره اصلا. در واقع جردن با یادآوری دوران کودکیش دچار فلش‌بک شد یه کمی از شادی، و نه از تراما و آسیب روحی به خودش لرزید و بعد یادش اومد که مرلین واقعی رو توی کریسمس دیده و ازش امضا هم گرفته و اصلا هم خفه نشده و مرلین حسابی مهربون و نازه.

البته که با وجود تمام این هیاهو و جیغ و داد ملت که توی جایگاه تماشاچیا بودن ولی نمی‌تونستن از دروازه‌های ورود و خروج استفاده کنن، دو تیم کوییدیچ همچنان داشتن با تمام سرعت و قدرت روی هوا می‌چرخیدن و در انتظار اسنیچ بودن، به جز الستور که مثل سدی عظیم و مستحکم بین سالازار و گابریل قرار گرفته‌بود. و سالازاری که نه تنها کسی جوابش رو نداده بود به خاطر داد و هوارهای زمین کوییدیچ، بلکه هرلحظه هم خلقش داشت تنگ‌تر می‌شد و در اون لحظه به ساعت مچی که اصلا روی دستش وجود نداشت نگاه می‌کرد و الکی ادای کسایی که خیلی سرشون شلوغه ولی در واقع می‌خوان زودتر برن سه چهارتا تالار اسرار دیگه زیر دستشویی ملت بسازن و باسیلیسیک ول بدن این‌طرف و اون‌طرف رو در می‌آورد.

- حالا چرا انقدر ناراحتی؟ به نظرم باید حتی به کنجکاوی و خلاقیت نسل جدید افتخار کنی.

سالازار که ابروهای پرپشتش رو با اخم عظیمی به جون همدیگه انداخته‌بود و چیزی نمونده بود ابروهاش با هم‌دیگه تصادف کنن، خودش رو به الستور نزدیک کرد و گفت:
- افتخار؟ آخه شما...

انگشت اشاره الستور روی دهان سالازار قرار گرفت و با لبخند و لحن نرمی گفت:
- زشته جلوی بچه.

سالازار جلوی خودش رو گرفت که انگشت الستور رو گاز نگیره و البته با هدایت جاروش از الستور فاصله گرفت، به‌هرحال احتمالش بود دفعه بعد انگشت الستور به جای اینکه صرفا روی لب‌هاش قرار بگیره، وارد حلقش بشه.

- این اسنیچ کوفتی رو بدید ما...
- تنظیماتِ من بدبخت رو درست کنید خب از قبل مسابقه یبوست شدم!

دوباره سخن سالازار قطع شد، این‌بار توسط استادیوم کوییدیچ که زنده، دچار یبوست، و در نتیجه شدیدا عصبانی بود.
سالازار که طی قرن‌ها زندگی انقدر صحبتش قطع نشده‌بود، از شدت عصبانیت رنگ صورتش مثل لبو سرخ شد، ولی بدون آسیب به اعصاب مغزی و عضلات و پوست صورتش. و حسابی کله‌ش داغ کرد، که البته حتی این هم بدون هیچ آسیب و ناراحتی بود. و الستور هم شروع کرد به نیمرو درست کردن روی کله‌ش برای گابریل که انرژی بگیره و یه‌وقت خسته نشه. کاملا هم مواظب بود یه وقتی نیمرو درست کردنش باعث اذیت و آزار سالازار نشه و آسیبی نبینه.

و البته استادیوم کوییدیچ نقش جهان هم تا به حال تا این حد مورد بی‌توجهی قرار نگرفته‌بود. نقش جهان بود به‌هرحال. حتی توی افسانه‌ها نصف جهان هم صداش می‌کردن. البته که گاهی هم توسط دوستاش به این نام صدا می‌شد محض شادی و خنده.

استادیوم که تازه موارد ناراحتی و یبوستش رو به اطلاع همه رسونده‌بود، وقتی دید تماشاچیا هنوز دارن جیغ می‌زنن، گزارشگر هنوز داره گوشه و اطراف رو با وحشت نگاه می‌کنه، و بازیکنا مثل مرغای سر کنده دارن روی هوا می‌چرخن، تصمیم گرفت که این‌طوری دیگه اصلا نمی‌تونه و باید تغییر چهره بده تا نشون بده رئیس کیه.

بنابراین استادیوم زنده، با صداهایی مثل "اهم و اوهوم" و حتی سرفه‌های خشک، شروع کرد به زور زدن. دقیقا کاری که یک استادیوم کوییدیچ زنده که دچار یبوست شده و می‌خواد همزمان تغییر چهره بده و قدرت‌نمایی کنه، انجام میده.

زور زدن‌های ورزشگاه، مخلوط شده با صدای جیغ و داد تماشاچیا و ویژ ویژ جاروهایی که توی آسمون می‌چرخیدن و منتظر بودن تا بلکه گابریل اسنیچ رو رها کنه تا همگی شیرجه بزنن و برای گرفتنش تلاش کنن، مثل سمفونی‌ای بود که نوازنده‌ها همه‌شون دارن از قصد نوت‌های اشتباه رو می‌نوازن تا هرچیزی که مخالف هنر هست رو خلق کنن.

بعد کل ورزشگاه ترک برداشت و شن‌های کف زمینش سفت و سخت و سنگی شدن و حتی از توی چشما و دهانش مواد مذاب خارج شد و بعدشم از تمام دور و برش و بین جایگاه‌های تماشاچیا، کلی برآمدگی سنگی به وجود آورد و حسابی ماگما و مواد مذابش رو پاشوند تو هوا و در و دیوار و سر و صورت تماشاچیا، البته که استادیوم کوییدیچ خیلی زرنگ بود و نمی‌ذاشت هیچ‌کس آسیب ببینه و بنابراین ماگمای made in china که در واقع مثل بستنی با طعم توت‌فرنگی خنک بود رو می‌پاشوند بیرون فقط.

جردن که از هیجان خیس عرق شده‌بود و داشت توی جایگاه گزارشگر حسابی می‌پرید و مشت‌مشت ماگمای خنک با طعم توت‌فرنگی توی دهانش می‌ذاشت، فریاد زد:
- به نظر می‌رسه که ورزشگاه ما رو به مرکز زمین آورده! عجب جای پرهیجانی! مطمئنم که بازی کوییدیچ وقتی از هر طرف ماگمای خنک با طعم توت‌فرنگی پاشیده میشه تو سر و کله‌مون قراره خیلی هیجان انگیز بشه!

جردن کاملا درست می‌گفت. به نظر می‌رسید از هر طرف، حتی از سقف سنگی و سیاه و تاریک ورزشگاه هم قطره قطره و گاهی هم آبشار مواد مذاب پایین می‌ریخت و ملت هم حسابی تلاش می‌کردن ازش بنوشن.

و اما در وسط زمین کوییدیچ، همون‌طور که الستور و سالازار داشتن با هم به صورت کاملا متمدنانه در مورد تربیت کودکان و اینکه نباید اسباب بازی رو ازشون گرفت، بحث می‌کردن، صدای گابریل به گوش رسید:
- ال؟ من یکمی از این خسته شدم. اسباب بازی دیگه‌ای داری؟

و گابریل اسنیچ رو جلوی چشمای ناباور سالازار و چهره خندان الستور، رها کرد.


ویرایش شده توسط الستور مون در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۷ ۲۳:۳۵:۳۹
ویرایش شده توسط الستور مون در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۷ ۲۳:۳۹:۱۲

Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!) (تیم برتوانا)
پیام زده شده در: ۲۳:۲۸:۲۸ چهارشنبه ۷ آذر ۱۴۰۳
#95

ریونکلاو، محفل ققنوس، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰:۰۲ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۰۶:۰۳
از اعماق خیالات 🦄🌈
گروه:
هیئت مدیره
جـادوگـر
مرگخوار
محفل ققنوس
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 488
آفلاین
تصویر کوچک شده


برتوانا
Vs.
پیامبران مرگ


ریشه دواندن! (پست سوم)



- وقت استراحت تمومه!

بازیکنان تیم برتوانا مات و مبهوت نگاهی به هم می‌ندازن. مرگِ مرگ خودش یه موضوع بود و بسته بودن دروازه‌ها یه موضوع دیگه!

- چطوری کوییدیچ بازی کنیم وقتی حتی نمی‌تونیم گل بزنیم؟
- من این همه هزینه نکردم شونصد هزار تا تماشاچی تو ورزشگاه جا بدم تا مسابقه کنسل بشه‌ها! فراموش نکنین جذابیت کوییدیچ فقط به گل شدن کوافل نیست. تازه مگه چه عیبی داره تماشاچیا فکر کنن شما اینقد بی‌استعدادین که حتی یه گل هم نمی‌تونین بزنین؟

هری اینو می‌گه و بی‌توجه به اعتراضای بازیکنا، دوان‌دوان به سمت یکی از جایگاه‌های VIP ورزشگاه می‌ره تا ادامه بازی رو از اونجا تماشا کنه.

ترزا با ناامیدی نگاهی به مرگِ بی‌جون می‌ندازه.
- حالا چی کار کنیم؟ من.. من نمی‌تونم جاش بیام... نباید بذاریم مرگ آخرین بازی عمرش رو به پایان نرسونده به پایان برسونه!

الستور انگار که همیشه حقه‌هایی آماده تو آستین داشته باشه، با خونسردی جواب می‌ده:
- پس خاطره ای از مرگ رو سوار جارو می‌کنیم. همه‌مون هرچی خاطره از مرگ داریم رو خارج می‌کنیم از ذهنمون، مخلوط می‌کنیم، می‌ریزیم رو جارو و به باد می‌سپاریمش.

فک تمام بازیکنان برتوانا به صورت اتوماتیک‌وار از شدت تعجب و شگفتی رو زمین میفته. کی از یک شیطان انتظار چنین ایده و حرکت زیبایی رو داشت؟

پتو به سرعت فک بازیکنارو از روی زمین جمع می‌کنه و ترزا که حالا لبخندی رو لباش نشسته بود، اشکاشو پاک می‌کنه و جلو میاد تا تو حلقه‌ای که بازیکنای تیم تشکیل داده بودن قرار بگیره. همگی چشماشون رو می‌بندن و بر روی تمام خاطراتی که از مسابقات قبلی و تمرینات تیمشون از مرگ داشتن متمرکز می‌شن. از حرکاتش در زمین گرفته تا دیالوگ‌هایی که در خطاب بهشون می‌گفت. طولی نمی‌کشه که با تکون عصای الستور، تصویری از مرگ بر روی جارویی که معلق در هوا وسط حلقه‌ی تیم برتوانا قرار گرفته بود شکل می‌گیره.

تصویر مرگ به قدری واضح بود که همه بازیکنان یک لحظه با تردید نگاهشون رو به سمتی که جسد مرگ قرار داشت برمی‌گردونن تا مطمئن بشن این خود مرگ نیست که زنده و سوار بر جارو شده. اما حقیقت این بود که جسد مرگ همچنان سرجاش بود.

- پس منتظر چی هستین؟ بریم که ببریم!

دیالوگی که تصویر مرگ بیان کرده بود باعث می‌شه همه با دستپاچگی سوار جاروهاشون بشن و به مرگی نگاه کنن که تو دست باد رها شده بود و در حال اوج‌گیری در آسمون بود. بازیکنای تیم برتوانا قبل از پیوستن به تصویر مرگ در آسمون، سوار بر جارو طوافی به دور مرگی که روی زمین آروم گرفته بود می‌کنن و هرکدوم گلی به سمتش پرتاب می‌کنن.

- خیالتون راحت باشه. من حواسم به بدنش هست.

بازیکنای تیم برتوانا با خیالی آسوده مرگو کنار زمین با ترزا رها می‌کنن و به سمت تصویر مرگ پرواز می‌کنن و آماده‌ی سوت داوران برای شروع بازی می‌شن.

- بازی بعد از وقفه‌ای کوتاه دوباره از سر گرفته می‌شه! سوالی که احتمالا تو ذهن همه تماشاگرا نقش بسته اینه که واقعا دروازه‌ها بسته شده یا اینطوری فقط می‌خوان بی‌استعدادی بازیکنا رو توجیه کنن؟

هری از پشت جردنو می‌گیره و آروم به سمت خودش برمی‌گردونه تا چشم تو چشم بشن.
- حالا دیگه حرفای منو تکرار می‌کنی؟
- چیه خب دیدم اونجا موقعیت شده "خود گویی و خود خندی، عجب مرد هنرمندی". گفتم من تکرار کنم بلکه مورد استقبال تماشاچیا قرار بگـ... اهم... کجا بودیم؟

کوافل بعد از پرتاب داور، مستقیما در دستای لرد قرار می‌گیره که حالا وسط زمین وایساده بود و با بی‌میلی گرفته بودش. آتنا که با چابکی مدام در حال عبور از کنار لرد بود، بالاخره وقتی می‌بینه لرد خیالِ پاس دادن نداره کنارش متوقف می‌شه.
- چرا ماتت برده؟ پاس بده کوافلو!
- پاس بدم که چی بشه؟ دروازه‌ها بسته‌ن. آخه این به چه درد می‌خوره دیگه؟

لرد همزمان با گفتن این حرف، انگار که کوافل بی‌ارزش‌ترین چیز در دنیا باشه رهاش می‌کنه. آتنا حالا که بیشتر فکر می‌کرد، کاملا با لرد موافق بود. بنابراین هیچ تلاشی برای گرفتن کوافلی که سقوط آزادی به سمت زمین تجربه می‌کرد نمی‌کنه. در واقع، هیچ‌کدوم از مهاجمان دو تیم از جاشون تکون نمی‌خورن. حق کاملا با لرد بود!

- خودم می‌گیرمش! می‌گیرمش! من من من!

گابریل مدافع بود و باید سر و کارش با بلاجرها می‌بود، اما حالا که مهاجما کوافلو نمی‌خواستن گابریل وظیفه خودش می‌دونست تا نذاره کوافل دل‌شکسته بشه و به خاطر این ننگ تاریخی که در کارنامه کاریش ثبت شده بود، دست به استعفا و بازنشستگی بزنه.

دوریا با دیدن مدافعی که در جستجوی کوافل بود، فکری به ذهنش خطور می‌کنه.
- پس چرا ما هم به دنبال اسنیچ نریم؟

جردن انگار که چند تا گوش‌های اسرارآمیز ویزلی‌ها رو خریده باشه و سرتاسر ورزشگاه پخشش کرده باشه تا هرچی بین بازیکنا می‌گذره رو بشنوه، به دیالوگاشون واکنش نشون می‌ده.
- فراموش نکنین پایان بازی وقتی رخ می‌ده که جستجوگرا اسنیچ رو بگیرن!

بعد از لرد، نوبت جردن بود که حق باهاش باشه. ولی این باعث نمی‌شه ذره‌ای تغییر تو تصمیمی که بازیکنان دو تیم گرفته بودن رخ بده. چون به همون اندازه که حق با جردن بود، حق با دوریا هم بود! کلا حق اون روز تصمیم گرفته بود سو گیری‌های زیادی انجام بده.

در حالی که کوافل در آغوش گابریل جا گرفته بود، باقی بازیکنان همگی چشماشون رو تیز می‌کنن تا اثری از اسنیچ پیدا کنن. به جز مرگ که در هیچ‌کدوم از خاطراتش واقعا به دنبال اسنیچ نرفته بود!
- دید حریف رو کور کنین!

اما این باعث نمی‌شه توصیه‌های مرگ در حین تمرینات، به صورت کاملا اتفاقی با موقعیت اونا تو مسابقه جور در نیاد! پتو که احساس کرده بود چیزی توجه هیدیس رو جلب کرده، بلافاصله جلو می‌ره تا خودشو رو هیدیس پهن کنه.

- هی فکر کنم اسنیچ اونـ...

قبل از این که هیدیس بتونه دستشو بالا بیاره و نشون بده که اسنیچو کجا دیده، پتو دورش پیچیده می‌شه و دیدش کور می‌شه.
- چته تو؟

پتو به همون سرعتی که دور هیدیس پیچیده بود، خودشو باز می‌کنه و انگار نه انگار که چیزی شده باشه ازش دور می‌شه. ماموریت با موفقیت انجام شده بود و هیدیس اسنیچ رو گم کرده بود.

اما وقتی به جای دو نفر، این سیزده بازیکن _منهای خاطره مرگ_ باشن که چهارچشمی ورزشگاهو بپان و با چشمای جستجوگرشون کل محیط رو متر کنن، مطمئنا موقعیتِ گم شدن اسنیچ برای مدت طولانی باقی نمی‌مونه و به سرعت دوباره از نو پیدا می‌شه. که همینم می‌شه!

- اسنیچ در گوشه‌ی زمین خودشو نشون داده و 8 بازیکنی که در نزدیکیش در حال پرواز بودن به سرعت به سمتش هجوم می‌برن. مرلین رو شکر که من در این موقعیت تاسف‌انگیزِ اسنیچ نیستم! وگرنه حمله‌ور شدنِ همزمانِ 8 بازیکن به سمتت، اونم با این سرعت، خب... قطعا هرکسیو می‌ترسونه!

اسنیچ کوچولوی مسابقه اما اسنیچ بود و فقط از بچگی بهش یاد داده بودن که تا می‌تونه در بره. درسته که همیشه بهش یادآوری کرده بودن این نهایتا دو نفر هستن که پیگیرت می‌شن، اما اسنیچ داستان ما از اون دسته اسنیچ‌های شیطون بود که کلاسای درسشو می‌پیچوند و در نتیجه ریاضیش به قدری ضعیف بود که نمی‌تونست دو نفرو از هشت نفر تشخیص بده. این همه براتون داستان‌سرایی کردم که تهش تو یه جمله بگم این یعنی اسنیچ نه بر خود می‌لرزه و نه می‌ترسه! بلکه فقط با چابکی تلاش می‌کنه از دستانی که حالا به سمتش دراز شده بودن بگرخه.

- شاهد وضعیتی هستیم که در تاریخ مسابقات کوییدیچ بی‌سابقه‌س. الان صحنه اینطوریه که هی اسنیچ بدو، بازیکنای کوییدیچ بدو. بسته به کیفیت جاروها و سایز بازیکنا، بازیکنا هی تو صف تعقیب اسنیچ جلو و عقب می‌شن. اینطور که من می‌بینم باقیِ بازیکنای تیم از جستجوگرای تیم برای گرفتن اسنیچ مشتاق‌تـ... می‌گیره! بالاخره می‌گیره! برق طلایی اسنیچو رو صندلیِ شاگردِ فوردِ آقای ویزلی می‌بینم!

لرد و آتنا نگاهی بین هم رد و بدل می‌کنن و انگار که در حال به توافق رسیدن تاکتیک کوییدیچیِ مخصوصشون هستن، سری تکون می‌دن و کاملا هماهنگ به سمت فورد حرکت می‌کنن. فورد در کمال آسودگی درِ راننده رو باز می‌کنه و استقبال گرمی از حضور لرد و آتنا می‌کنه و همزمان، در شاگردو با سرعتی باز و بسته می‌کنه که اسنیچ فرصت خروج از ماشین رو پیدا کنه اما دو مهاجم تیم پیامبران مرگ پشت درای قفلِ ماشین گیر کنن.

- اسنیچ به محض خروج از فورد، داخل لونه‌ی پرنده‌ای روی شاخه‌های بیدکتک‌زن فرود میاد. معلوم نیست با بید چی کار کردن که حالا دیگه پذیرای لونه‌ی پرندگان شده!

لی جردن به احترام درختی که یک عمر تو هاگوارتز از نظر جادوآموزان در رده‌ی موجودات خطرناک دسته‌بندی شده بود و حالا به نظر بی‌آزار میومد اشک می‌ریزه و دوباره به گزارشگری برمی‌گرده.
- آها این شد! به این می‌گن بیدِ بی‌رحم! بید اسنیچ و لونه رو که چند تا تخم پرنده توش می‌بینم، همزمان به سمت جستجوگر تیمشون یعنی شلنگ شلیک می‌کنه. آیا تا لحظاتی دیگه شاهد دریافت اسنیچ توسط شلنگ و پایان مسابقه هستیم؟

خب، اینطور که جردن گفته بود قاعدتا هر خواننده‌ای حدس می‌زنه که جواب نه هست. پس "نه" خودتون رو تحویل بگیرین تا ادامه ماجرا رو براتون تعریف کنم.

- نــــه! وسط راه هیدیس و زودیاک چماق به دست فرا می‌رسن و همزمان چنان ضربه‌ای محکم به اسنیچ می‌زنن که انگار پاهای دوقلوهای تاچیبانا از کارتون فوتبالیستا توپ فوتبال رو به سمت دروازه پرتاب کردن، اما خب ورژن چماق به جای پا! اسنیچ چنان به دوردست‌ها پرتاب می‌شه که نمیدونی تا کجا می‌ره!

اسنیچ دقیقا به سمتی پرتاب شده بود که نور شدید خورشید چشم بازیکنان رو می‌زد. بنابراین دیدِ خراب‌شده‌ی بازیکنان با حل شدن رنگِ طلایی اسنیچ با پرتوهای طلایی خورشید باعث می‌شه تا اسنیچ بارِ دیگه از محدوده‌ی دید چشمان تیزبین بازیکنان دو تیم خارج بشه.

برای دقایقی طولانی هیچ بازیکنی ادعای دیدن اسنیچ رو نمی‌کنه تا جایی که نظریه‌های گابریل پسندِ اسنیچ قهر کرده و زمین مسابقه رو ترک کرده به گوش می‌رسه. اما در دایره لغات سالازار چیزی با عنوان قهر اونم از طرف یک جسم بی‌جان تعریف نشده بود. بنابراین نبود اسنیچ برای مدتی طولانی، موردی بود که برای سالازار اسلیترین بسیار مشکوک به نظر می‌رسید! پس شکش رو به سمت تنها بازیکنی از برتوانا که ممکن بود موقعیت بازی رو درک نکنه روانه می‌کنه.
- گابریل؟ تو جیبات چه خبره؟

کوافل دیگه تو دستای گابریل نبود و به جاش تکاپویی توی جیب هودی‌ای که پوشیده بود به چشم می‌خورد.
- جیبام؟ کوافل ناراحت بود برای همین اسنیچو که قهر کرده بود گرفتم پیشش گذاشتم تا با هم حرف بزنن و جفتشون حالشون خوب بشه. حالا هم دارن با هم بازی می‌کنن.

چشمای سالازار با شنیدن اسم اسنیچ گشاد می‌شه. چطور هیچ‌کس متوجه نشده بود که گابریل بی سر و صدا اسنیچو گرفته و تو جیبش گذاشته؟ ولی سالازار خیلی زود کنترل خودشو بدست میاره و گفتگویی آروم با گابریل شکل می‌ده.
- چه هیجان‌انگیز! مطمئنم حالا دیگه هردوشون آماده‌ن که به بازی برگردن!

گابریل با دیدن اطمینانی که تو چشمای سالازار موج می‌زد، قانع می‌شه و دستشو تو جیبش می‌کنه تا کوافل و اسنیچ رو بیرون بیاره.

- گابریل چند بار باید بهت بگم حواستو به بازی جمع کن؟

همین جمله‌ی مرگ کافی بود تا توجه باقی بازیکنان برتوانا که آماده بودن به محض کوچه هری چپ زدن گابریل دوباره به راه کوییدیچ هدایتش کنن، به سمت سالازار و گابریل جلب شه.

- اوه چی می‌بینم؟ گابریل تو یه دستش کوافله و تو دست دیگه‌ش اسنیچ! و این سالازاره که دستشو جلو برده تا اسنیچو از گابریل بگیره و تحویل جستجوگر تیمشون بده! گابریل داره اسنیچو به سالازار می‌ده... ولی نه! به نظر سایه الستور مانع می‌شه.

سایه الستور به موقع رسیده بود و وسط راه دست سالازارو گرفته بود. حالا خود الستور هم به جمع سه نفره‌ی سایه‌ش، گابریل و سالازار ملحق شده بود.
- جناب اسلیترین، امیدوارم بی‌احترامی سایه‌م رو ببخشین. ولی شما که نمی‌خواستین اسباب‌بازیِ بچه رو ازش بگیرین نه؟
- اسباب‌بازی! اسباب‌بازی!

گابریل با شنیدن این حرف دستشو عقب می‌کشه و مشغولِ بازی بازی با کوافل و اسنیچ می‌شه. سالازار با ذکر "بر تسترال داکسیِ معرکه لعنت" قیافه‌ای عبوس به خودش می‌گیره.
- خب حالا می‌گی چی کار کنیم؟
- صبر می‌کنیم تا بازی بچه با اسنیچ تموم بشه؟

الستور جوری جملات رو بیان کرده بود که هرکسی دخالت کردن رو نقض حقوق کودکان می‌دید. ازونجایی که دیوان جادوگران معاهده حفاظت از کودکان داشت و اگه بخوای به جزایر بالاک تبعید نشی، ملزم به رعایت کردنش هستی، همه هم‌چون بچه‌های گلِ تو خونه در مرکز زمین و دور گابریل جمع می‌شن، بدون این که حتی بخوان دخالتی برای گرفتن اسنیچ از دستش کنن.

بنابراین باقی بازی به این شکل سپری می‌شه که هرکس به گونه‌ای متفاوت از جمله ، ، و به تماشای بازی کوافل، اسنیچ و گابریل می‌پردازن.

بالاخره سالازار که از چهره‌ی سرخش مشخص بود کم‌کم داره صبرشو از دست می‌ده، دست به اعتراض می‌زنه.
- اومدیم و بازی بچه تمومی نداشت. چی کار باید بکنیم؟

قبل از این که کسی بخواد پاسخی بده، ورزشگاه که هنوزم قهر بود، از این همه بی‌توجهی‌ای که بهش شده فشارش می‌زنه بالا و ناگهان شروع به لرزیدن می‌کنه.


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۷ ۲۳:۳۵:۲۴

تصویر کوچک شده

🦅 Only Raven 🦅


پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!) (تیم برتوانا)
پیام زده شده در: ۲۳:۲۵:۰۱ چهارشنبه ۷ آذر ۱۴۰۳
#94

هافلپاف، مرگخواران

مرگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۷:۴۴ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱:۲۱:۲۲
از کجا میدونی داسم زیر گلوت نیست؟
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
جـادوگـر
شـاغـل
مرگخوار
پیام: 66
آفلاین
تصویر کوچک شده


برتوانا
Vs.
پیامبران مرگ



سر بر آوردن! (پست دوم)





مرگ توی گوشه‌ای از ورزشگاه تنها و دور از همه ایستاده بود. ورزشگاه دور سرش می‌چرخید. می‌چرخید و می‌چرخید. می‌چرخید و می‌چرخید و می‌چرخید. می‌چرخید و...

- داداش اگه نمیفتی خودم بیفتم!

مرگ با صدای ورزشگاه که توی سرش بود به خودش اومد. ضربان قلب مرگ تندتر شده بود. صدها فکر خوب، بد و افتضاح به ذهنش هجوم آوردن. انگار که شقیقه‌هاش می‌خواستن به‌هم برسن و به‌هم نزدیک‌تر بشن، مرگ لحظه به لحظه داشت به تجربه‌ی ترکیدن سر نزدیک‌تر می‌شد.

قلب مرگ تپید و تپید. دیگه داشت خسته می‌شد. بالاخره اونم فقط یه عضله‌ی ساده بود و مثل باقی عضله‌ها به استراحت نیاز داشت. که ناگهان یه نفر از ناکجا آباد یه صندلی برای قلب مرگ گذاشت و قلب، بر روی صندلی نشست. قلب خسته شده بود. قلب، جا زد. قلب مرگ دیگه نمی‌خواست بتپه و خسته شده بود. پس دیگه نتپید.
حتی به غلط! کی تعیین می‌کنه درست و غلط چیه؟ مرگ دراز به دراز کف زمین افتاد و هرکس اونو می‌دید، فکر می‌کرد مرگ، مرده بود. شاید هم درست فکر می‌کرد. شاید، مرگ واقعا مرده بود.

فلش بک- سال ۲۴۳۸ پس از کیومرث، ششمین سال پادشاهی گرشاسپ، دهمین و واپسین پادشاه پیشدادی.

گرشاسپ در بهترین دوره پادشاهی‌اش به سر می‌برد. کسی حتی جرئت نگاه کردن به ایران را نداشت و اوضاع کاملا بر وفق مراد مردمان، پادشاه و درباریان پیش می‌رفت. به غیر از پسر دوم پادشاه. در آن زمان، بدبینی و بد اندیشی بسیاری درباره جادو و جادوگری میان مردمان قلمرو و همچنین در میان اعماق قلب فرمانروای قلمرو، پدر گادریک گراپندار وجود داشت و این بد اندیشی و محافظه کاری، تا حد زیادی پیشرفت سرزمین را پس انداخته بود.

اما این تنها گادریک بود که نظری به آینده و دلی در گذشته داشت و به عنوان یک شاهزاده، می‌خواست هم جادو را داشته باشد، هم مردمان را و هم پدر را. امری غیرممکن بود و مشخص شد که گادریک سخت در اشتباه است و حقیقت، آنچنان بر رخ نمود که دست او بر پدرش.
گادریک سخت تلاش می‌کرد که پدر، خانواده و قلمرو را نزدیک نگه دارد و جادو را نزدیکتر. اما هیچکدام از این چهارتن، نمی‌بایست از وجود دیگری خبردار می‌شدند و ماموریت خطیر گادریک، حفظ پنهانی این رابطه آشکار بود.

اما طبیعت نگذاشت که شاهزاده این رابطه را پنهان نگه دارد و مجبور به این شد که برای موفقیت هرچه دارد را ترک کند و برود.

مدت‌ها از رفتن گادریک گذشت و شبی از شب‌ها، گرشاسپ پیر در بستر مرگ آرمیده بود و جانش داشت کم‌کم به سر می‌آمد. ناگهان گلوله‌ای درخشان از نور قرمز رنگ و زیبایی دید که از درون دیوار گذشت و به میان اتاق پادشاهی آمد. گلوله زبان به سخن باز کرد.
- پدر! منو ببخش که مجبور به گرفتن همچین تصمیمی شدم. باور کن که من تمام نیرو و توانم رو در گسترش قلمرو و دوستی و خیرخواهی این سرزمین گذاشتم و اگر دوباره فرصتشو به دست بیارم، خواهم گذاشت. اما از این غمگینم که تو درحال رفتنی و من نمی‌تونم کنارت باشم و بدرقه‌ت کنم. ولی بهت قول می‌دم، پدر! که یه چیز ماندگار به یادت به جا بذارم. تو همیشه دوست داشتی که جهان رو داشته باشی و نقش جهان، زیر پات باشه. پس منم به یاد تو یه نقش از جهان درست می‌کنم و به یادگار می‌ذارم.

و این آخرین ارتباط میان پدر و پسر در آن شب سراسر اندوه بود. زیرا پدر، غم پسر را ندید و پسر، اشک پدر را ندید، اشکی که هنگام استقبال پدر ازخوابی که قرار نبود هرگز از آن بیدار شود، از چشمش سرازیر شد.

فلش فوروارد- سال ۲۷۱۲ پس از کیومرث، شصتمین و آخرین سال حکومت کیخسرو، سومین پادشاه کیانی.

گادریک گراپندار، جادوگر، خوابگزار و مشاور کیخسرو، دومین فرد قدرتمند از لحاظ مقام و اولین فرد قدرتمند از باقی لحاظ بود و جدا از رفاقت عمیقش با کیخسرو، رابطه‌ای بسیار نزدیک و مانند استاد و شاگرد با او داشت. هردو استاد یکدیگر بودند و هردو، شاگرد!
گادریک به شدت به دنبال یادگیری اسرار جنگی بیشتر بود و کیخسرو به دنبال کشف و دیدن اسرار دنیای جادویی و یکدیگر را در این مسیر طولانی مکمل و همراه بودند.

گادریک به سبب اعتمادی که به کیخسرو داشت، یادگار پدرش را، جام زنده و با احساس جهان بین را به او بخشید و از او خواست که با دقت از آن مراقبت کند و به درستی از آن استفاده کند.
قراری که بین گادریک و کیخسرو بسته شده بود، این بود که جام تا زمان حیات کیخسرو در دست او باشد و در مقابل کیخسرو، برای هر اقدام و استفاده از جام، با گادریک مشورت کند.

اما حالا کیخسرو در واپسین لحظات عمرش بود و لحظه‌ی وداع دو دوست، فرا رسیده بود. اما به گادریک اجازه ورود به بستر کیخسرو را ندادند و گادریک به این پی برد که درباریان کیخسرو به دنبال جام جهان‌بین هستند.
پس گادریک جام جهان‌بینش را برداشت و تبدیل به ورزشگاهی کرد، منقش به نقش جهان و محسوس به احساسات. گادریک و دوستش سالازار هر صبح در نقش جهان مشغول به تمرین می‌شدند و تفریحشان در آن دوران، فقط کوییدیج بود.

هر دفعه سالازار دروازه‌بان می‌شد؛ اما این‌بار پست ها عوض شده بود و سالازار به جای گادریک، مهاجم شده بود. گادریک کوافل را به سمت سالازار پرتاب کرد. سالازار کوافل را گرفته بود و...

فلش فوروارد- زمان حال!

سالازار کوافل رو گرفته بود و از بلاجر جاخالی داد. به طور نمایشی از الستور و فورد گذشت و با یه پاسکاری تمیز با لرد، کوافل رو به سمت حلقه دروازه شوت کرد. اما این تلاش تحسین برانگیز سالازار هم مثل بقیه‌ی تلاش‌ها خیار شد! شاید بگین خیار چه ربطش به سالازار! ولی خب، حداقل می‌تونیم بگیم دوتاشون سبزن!

بازیکن‌ها به سمت زمین فرود اومدن. همه با ناامیدی از تلاش‌های بی‌نتیجه‌شون می‌گفتن. حتی یکی قسم می‌خورد که دیده روی خط دروازه‌ها یه محلول زردرنگ ریخته شده و دروازه‌ها طلسم شده!

دینگ!
مرگ دستشو توی رداش برد و لیستشو بیرون آورد.
- باید برم جون یکیو بگیرم. ترزا اگه دیر رسیدم برو تو زمین تا برگردم.

مرگ که تایید ترزا رو گرفت به سمت پورتال ورودی ورزشگاه راه افتاد. ناگهان ورزشگاه تغییر چهره داد و ست صورتیش رو به همه نشون داد. نورهای ورزشگاه طوری همه‌جارو پوشونده بودن که همه‌چیز و همه‌جا صورتی شده بود و گابریل ذوق‌کنان، از شنای روی زمین برداشت و به هوا پاشید.
- بارون شن! بارون شن!

گروه هواشناسی که این لحظه رو دید، از ترس بند و بساطشو جمع کرد و رفت. چون اون روز، هوا رو آفتابی اعلام کرده بود و گابریل با اون عملش، هم کل سال‌های تجربه اونارو برد زیر سوال، هم خورشید رو با کلی عشوه‌های گابریلکی و دلبری و فن و ترفند‌های کیوت کودکانه چرخوند و پشتشو به همه کرد و همه فهمیدن خورشید، پشتش به ماست.
اما هدف ورزشگاه از صورتی کردن خودش، فقط این بود که بگه "من خامه توت‌فرنگی می‌خوام."

- الان نمی‌شه. کار دارم! بعدا بهش می‌رسی...

ورزشگاه چندین لرزه‌ی کوچیک به خودش داد. گابریل که لرزه‌ها و ناراحتی نقش جهان رو دید به مرگ نگاه کرد.
- دلش خامه می‌خواد. دلت میاد دلشو بشکنی.
- همین‌که گفتم. کارم مهم‌تره!

ورزشگاه بعد از شنیدن دیالوگ مرگ، تکون سهمگینی به خودش داد. به طوریکه قیمه‌ها و ماستایی که هری با خودش آورده بود که توی جایگاه وی‌آی‌پی بخوره، باهم قاطی شدن. تماشاگرا روی هم ریختن و از این گوشه، به اون گوشه جابه‌جا می‌شدن. اتفاقی که نباید می‌افتاد، افتاد. ورزشگاه عصبانی شده بود. ورزشگاه قهر کرده بود و قرار بود همه‌رو به نفرین کف شامپو توی چشم دچار کنه. پس کفای شامپوی خودش رو به روی تماشاگرا رها کرد!
اما خوشبختانه چون نصف‌جهان ورزشگاه برتوانا بود و همنشین گابریل، کفا، کف شامپو بچه‌ی گلرنگ بودن و چشمو نمی‌سوزوندن. اما قضیه به اینجا ختم نشد و ورزشگاه کلا قهر کرد. پس علاوه بر دروازه‌ها که خیلی قبل‌تر برای اعمال تهدید بسته بودشون، درها و همه‌ی معابر و جاهای عبور و مرور خودشو بست و کاملا قهر کرد.

مرگ که دروازه رو روی خودش بسته دید، سرش سیاهی رفت. دنبال یه گوشه خلوت گشت که شاید تنهایی حالشو بهتر کنه. اما نکرد! و همونطور که خوندین و خبردارین، مرگ مرده بود.


ویرایش شده توسط مرگ در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۷ ۲۳:۳۴:۱۵
ویرایش شده توسط مرگ در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۷ ۲۳:۴۷:۵۳
ویرایش شده توسط مرگ در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۷ ۲۳:۵۰:۴۹
ویرایش شده توسط مرگ در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۷ ۲۳:۵۲:۲۳

MAYBE YOU ARE NEXT


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!) (تیم برتوانا)
پیام زده شده در: ۲۳:۱۲:۰۹ چهارشنبه ۷ آذر ۱۴۰۳
#93

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۰:۲۷:۲۸
از پشت درخت خشک زندگی
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مرگخوار
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
مترجم
پیام: 501
آفلاین
پیامبران مرگ و برتوانا

سوژه: دروازه مسدود و تغییر چهره و آسیب نزدن و یکی از اعضای تیم را بکشید و در پایان سوژه به زندگی برگردانید!


پست چهارم و آخر


از آنجایی که مسابقه در اصفهان برگزار می‌شد، اعضای تیم، خانواده‌ی سالازار و لرد به همراه سکینه خانم و دخترش، در ساعت شش صبح جلوی خانه‌ی سالازار جمع شدند و با توشه‌ای از تخم‌مرغ آب‌پز و کتلت سرخ‌شده، سوار مینی‌بوس بنز قرمزرنگ شده و به راه افتادند. اگرچه بقیه‌ی اعضای تیم به این سفر به چشم سفر تفریحی نگاه می‌کردند و با چهچه‌زدن‌های سالازار و قصه‌گفتن‌های لرد مشغول خوش‌گذرانی بودند، اوضاع گلرت چندان خوب نبود. در وهله‌ی اول، گلرت هیچ‌وقت سوار مینی‌بوس نشده بود و به تکان‌های آن عادت نداشت. به همین علت هم در همان دقایق اول بعد از سوار شدن دچار حالت تهوع شده بود و با بوی بد تخم‌مرغ پخته‌ای که در اتوبوس پیچیده بود، مدام حالش بدتر می‌شد. ضربه‌ی دوم وقتی به گلرت وارد شد که فهمید تیمشان جارو ندارد. انگار دولت محفلی چیزهای زیادی را ممنوع کرده بود که یکی از آنها داشتن جاروی پرنده بود. البته قرار بود برای بازی «یک چیزی» به آنها بدهند ولی گلرت مطمئن نبود منظور از یک چیز جاروی پرنده باشد. در ذهن گلرت این تیم نه‌تنها قابلیت برد را نداشت، بلکه دقیقاً مایه‌ی آبروریزی هم بود و به همین دلیل هم برنامه‌های آینده‌اش برای تسخیر دولت رسماً کان لم یکن به نظر می‌رسید. تنها کسی که گلرت کمی به او امید داشت و انگار می‌دانست دارد چه می‌کند دوریا نسترن بود. دوریا نسترن حتی در طول سفر شش ساعته‌شان به اصفهان تیم حریف را هم آنالیز کرده بود. بعد از پس‌گردنی هفتم به اصغرشیره که سعی در معتاد کردنش داشت، در میان اتوبوس ایستاد و گفت:
- آقایون! داداشا! خوب گوش کنین ببینین چی می‌گم! تیم حریف چند تا بازیکن خوب داره که الان براتون می‌گم! یکی اردشیر تهرانیه که تو مهدکودک این پولدارا کار می‌کنه و چون اسم مهدکودک الستوره بهش میگن آرشام الستور! یارو یه بچه‌زرنگه و قشنگ بازی بلده! بازیکن بعدی گلشیفته بیداره که اسم و فامیلشو بهم چسبوندن و بهش میگن «گب»! خواننده هستن! حتماً شنیدین دیگه... همون که می‌گه یه امشب شبه عشقه... همین امشبو داریم!

همه به جز گلرت سرشان را تکان دادند و سالازار شروع به تک‌خوانی آهنگ شب عشق کرد. بعد از آخرین تلاش‌های حنجره‌ی سالازار برای ادا کردن آهنگ، دوریا نسترن ادامه داد:
- این گب یه خواهرم داره به اسم ترزا! اونم خواننده‌ست! یه دختر نازم داره به اسم سحر! این خواهران غریب و عجیبم هستن و ضربات برگردان قیچی خوبی میزنن! آخرین فردی هم که باید نگرانش باشیم آقا مرگه هستن! همون همکار اصغر شیره‌ای هستن پیش بچه‌های بالا! ایشون رفتن رو قرص‌فروشی و اسم خودشونم گذاشتن مرگ!... بقیه‌شون دیگه مهم نیستن و از پسشون برمی‌آییم!

در همین لحظه گلرت در اتوبوس بالا آورد و هیکل خودش و شهین و مهین که کنارش بودند را متبرک کرد. به همین دلیل هم مینی‌بوس چندی مانده به اصفهان ایستاد که هم داخل اتوبوس را تمیز کنند و هم گلرت را دود بدهند که در باقی‌مانده‌ی مسیر بخوابد و بالا نیاورد.

با هر جان کندنی بود، خودشان را به اصفهان رساندند و به علت کمبود بودجه تصمیم گرفتند در جلوی ورزشگاه چادر بزنند. قرار بود بازی‌ها در ورزشگاه نقش جهان برگزار شود. ورزشگاه بزرگی که در میان شهر اصفهان بود و چون مقداری از آن در بافت قدیمی شهر قرار می‌گرفت، همیشه در حال ترمیم و مرمت بود. تیم بروس‌لی در میان پارک روبروی ورزشگاه چادر زده بود و از دستشویی پارک هم برای قضای حاجت استفاده می‌کردند. از آنجا که همه گرسنه بودند، غلامرضا لرد با استفاده از پارتی‌بازی و رفقای کباب اصفهانی خود برایشان بریانی اصل اصفهان جور کرد و دل بچه‌های تیم شاد شد. البته گلرت به علت دودی شدن شدید بیهوش و نعشه بود و سهمش از بریانی نصیب بچه‌های همیشه گرسنه‌ی لرد شد.

فردای آن شب، گلرت در حالی بیدار شد که یکی از بچه‌های لرد در بالای سرش و یکی از آنها در زیر پایش خوابیده بود و پای یکی از بچه‌ها هم در دهنش بود. بعد از جدا کردن بچه‌ها و رفتن به دستشویی با آفتابه‌ی سالازار، لباس‌هایش را پوشید و آماده‌ی مسابقه شد. شهین و مهین دو لباس یک شکل سبز پوشیده بودند که روی یکی «سا» و روی یکی «لار» نوشته شده بود. هردوی آنها هم رقص‌های باباکرمی خاصی برای چیرلیدری مسابقه آماده کرده بودند که اصلاً به نظر گلرت مناسب نبود اما باعث ذوق شدید سالار سالازار شده بود.
غلامرضا لرد هم شلوار کردی قهوه‌ای بزرگی پوشیده بود که معتقد بود دامنه‌ی حرکاتش را افزایش می‌دهد و در بیرون چادر برای هفت بچه و زنش لگدهای نمایشی اجرا می‌کرد. نسترن دوریا هم یک چادر گل‌گلی را به صورت ضربدری به دور خودش پیچیده بود و یکی از سشوارهای آرایشگاهش را هم با خودش آورده بود.
اصغر که بالاخره موفق شده بود یک قربانی برای خودش جور کند و کمال را دودی کند، در حال دودزدایی از کمال بود که او را از نعشگی درآورده و به او بقبولاند که نقاش شاه نیست و قرار است بروند و کوییدیچ بازی کنند. آناهیتا دافی هم در حال آرایش کردن بود و لباس پلنگی بلندی به تن کرده بود.
گلرت که با دیدن اوضاع تیم در شُرُف گریه بود، از سالازار پرسید:
- سکینه‌خانم و دخترش کو؟

سالار سالازار با غرور دست به کمرش زد و لبخندزنان گفت:
- رفته بخت دروازه رو ببنده! حال کردی استراتژی رو هوشنگی؟
- یعنی چی اصلاً؟
- دختر سکینه خانم یه پیردختر 18 ساله است که خواستگار نداره و بختش بستس! حالا ما تصمیم گرفتیم دختر سکینه خانم رو کنار دروازه بذاریم که با پاقدمش دروازه رو مسدود کنیم و دیگه گل نخوریم!
- فکر می‌کنی جواب می‌ده؟
- نقشه‌ی دوم هم داریم! سکینه خانم با خودش تخم مرغم برده که اسم اعضامون رو روش بنویسه و بشکنه که چشم نخوریم!

گلرت که در تیم چیزی برای چشم خوردن و حسودی تیم مقابل نمی‌دید سکوت کرد و چیزی نگفت.

بعد از اینکه کمال داوینچی سرحال شد و از توهمات بیرون آمد، تیم با هیجان و اندکی استرس راهی ورزشگاه شد. ورزشگاه محیط بسیار بزرگی بود که ترکیبی عجیب از معماری سنتی و مدرن را در خود جای داده بود. بخش بزرگی از آن را ساختمان‌های قدیمی و خشتی تشکیل می‌داد که به کمک داربست‌های فلزی فرسوده سرپا نگه داشته شده بودند. این داربست‌ها خودشان ظاهری عجیب و غریب داشتند؛ برخی از آن‌ها با پرچم‌های رنگی تزئین شده بودند و برخی دیگر پر از گره‌های طناب‌هایی بودند که مشخص نبود چه زمانی قرار است پاره شوند. در گوشه‌هایی از ساختمان، کاشی‌کاری‌های قدیمی با طرح‌های اسلیمی دیده می‌شد که با گذر زمان کمرنگ شده بودند، اما هنوز نشانه‌هایی از شکوه گذشته را به نمایش می‌گذاشتند.

صندلی‌های دور تا دور ورزشگاه طرح بته‌جقه داشتند و به‌شکلی جالب سنتی‌سازی شده بودند. این صندلی‌ها، هرچند زیبا، کاملاً ناراحت به نظر می‌رسیدند و زیر برخی از آن‌ها آجرهایی قرار داده شده بود که گویی برای جلوگیری از شکستن استفاده می‌شد. جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه آمده بودند و سر و صدای آن‌ها، ورزشگاه را به محلی پر از هیجان و زندگی تبدیل کرده بود. صداهای مختلفی از میان جمعیت شنیده می‌شد؛ از فریادهای فروشندگان دوغ و گوش‌فیل گرفته تا بحث‌های داغ هواداران دو تیم. فروشندگان، با سینی‌هایی بزرگ و پر از لیوان‌های فلزی دوغ و بشقاب‌های کوچک گوش‌فیل، میان جمعیت حرکت می‌کردند و با صدای بلند اجناس خود را تبلیغ می‌کردند. بوی خاص دوغ تازه و گوش‌فیل شیرین در هوای ورزشگاه پیچیده بود و تجربه‌ای بی‌نظیر از شور و شوق یک روز مسابقه را برای حاضران رقم می‌زد.

جایگاهی که به تیم بروس‌لی اختصاص داده بودند، در مقایسه با هیبت کلی ورزشگاه، کاملاً ناامیدکننده بود. این جایگاه یک اتاق کوچک و ساده بود که صندلی‌های پلاستیکی کهنه‌ای در آن قرار داشتند. صندلی‌ها آن‌قدر قدیمی بودند که رنگ برخی از آن‌ها به‌کل پاک شده بود و برخی دیگر ترک‌های عمیقی داشتند. در گوشه‌های اتاق، لکه‌هایی از رطوبت روی دیوارها دیده می‌شد و سقف کمی کج به نظر می‌رسید، گویی هر لحظه ممکن بود فرو بریزد. بوی ناخوشایندی که مشخص نبود از کجا می‌آید، تمام فضای اتاق را پر کرده بود؛ شاید از صندلی‌ها، شاید هم از موکت مرطوب کف اتاق.

گلرت که با دیدن آن جمعیت حسابی نگران عملکرد تیم شده بود، با احتیاط به نسترن دوریا نزدیک شد و پرسید:
- ببخشید آبجی!... الان دیگه می‌ریم مسابقه... نمی‌خواییم یه جارویی چیزی گیر بیاریم؟

نسترن دوریا که در حال جا دادن سشوار در زیر چادر ضربدری بود با بی حواسی جواب داد:
- داریم دیگه... ته اتاقن... غذاشونم انگار دادن و آماده‌ان!

گلرت با گیجی به ته اتاق نگاه کرد که یک در کوچک آنجا قرار داست و وقتی دقت کرد دید بوی بد از همان جا می‌آید. نمی‌خواست که فکر کند که چه چیزی پشت در است و به همین دلیل هم آب دهانش را قورت داد و با استرس منتظر شد که نسترن دوریا به سمت در رفته و آن را باز کند.
پشت در هفت خروس لاری عظیم‌الجثه به یک چوب بزرگ بسته شده بودند. خروس‌ها همگی قرمزرنگ بودند و به پشت هرکدامشان یک زین بسته شده بود و یک افسار چرمی هم به نوکش زده بودند.
گلرت که دیگر توانایی تحمل شرایط را نداشت داد زد:
- آقا... خروس؟... تیم مقابلمون جارو دارن! الان من این خروسو کجای دلم بذارم! حداقل یه ققنوسی می‌گرفتین که پرواز کنه!

غلامرضا لرد که داشت به راحتی سوار خروسش می‌شد گفت:
- ققنوس‌ها کوپنی بودند و کوپن‌شون گیرمون نیومد راستش! اینام خوبن دیگه! لاری‌اند و می‌تونیم باهاشون بپریم!

گلرت می‌خواست اعتراض کند که سالار سالازار با جدیت گفت:
- هوشنگ این تنها گزینه‌مونه! یا اینه یا باید رو زمین بازی کنیم! پس بپر بالا!... اصغر! اصغر مرلین لعنتت کنه این خروسه رو معتاد نکن دیگه!

گلرت که دیگر چاره‌ای نداشت، با کمک نسترن دوریا سوار خروسش شد و به سختی یاد گرفت با افسار خروسش کار کند تا بتواند وارد زمین بازی شود. مردم با دیدن خروس‌ها هو کشیده و زدند زیر خنده و البته با توجه به تیم مقابل که با جاروهای گران‌قیمتشان در حال دور زدن و پز دادن بودند، این رفتار منطقی بود. اگرچه گلرت نمی‌دانست چگونه ولی دختر سکینه خانم به همراه مادرش در یکی از دروازه‌های تیم بروس‌لی نشسته بودند و هر دو چند تخم‌مرغ به دست داشتند و عجیب‌تر اینکه کسی به آنها توجهی نمی‌کرد و بودنشان در دروازه عجیب نبود.
گلرت که سعی می‌کرد از خروس پایین نیفتد پرسید:
- می‌گم سالار! کسی گیر نمی‌ده اینا تو دروازه‌ی ما نشستن؟
- نه بابا! کسی اینا رو نمی‌بینه! حواسم بود از جمشید رمال محل دعای بستن دهان و چشم گرفتم براشون! هیچکی نمی‌تونه چیزی بهشون بگه!

در همان لحظه، صدای داور اصفهانی در بلندگوی ورزشگاه پیچید:
- سلام به همگی... می‌گما... من رشید هستم داوره ای مسابقه! امیدوارم که همه بوتونین باهم بازی بوکونین و همو زخم و زیلی نکونین! از تیم برتوانا خواهش می‌کونم که هوای خروس‌های اصفهونی ما رو داشته باشن!... آ همگی آماده‌ایین؟... شروع کونین!

توپ در دست اردشیر الستور بود و به محض شروع بازی به سمت دروازه پرواز کرد. سالار سالازار در یک حرکت با خروسش بالا پرید و خروسش به انتهای جاروی اردشیر الستور نوک زد. اردشیر الستور که هول شده بود، توپ را رها کرد و توپ پایین آمد و در چادر ضربدری نسترن دوریا افتاد. نسترن دوریا که مثل یویو بالا و پایین می‌پرید، به سمت دروازه‌ی تیم حریف جلو رفت، ولی به علت وزن بالایش، خروسش توانایی بالا پریدن زیاد را نداشت و نمی‌توانست به دروازه برسد.
نسترن دوریا با فریاد خشمگینی داد زد:
- اصغر هادس! اصغر! بیا این توپو بنداز تو دروازه!

در همین حین گب و خواهرش ترزا هم در حال کم‌کردن ارتفاع بودند که خودشان را به دوریا نسترن برسانند. اصغر که به توصیه‌ی سالار سالازار گوش نکرده بود و خروسش را هم دودی نموده بود، بسیار کندتر از دو عضو رقیب حرکت می‌کرد. نسترن دوریا دوباره داد زد:
- اصغر! توپو می‌ندازم بالا! برو تو کارش وگرنه من میام با سشوارم میرم تو کارت!

اصغر که از تهدید دوریا حسابی هوشیار شده بود، به محض اینکه او توپ را بالا انداخت، از جیبش گاز پیکنیکی درآورد و به سمت توپ پرتاب کرد. گاز پیکنیک در هوا چرخید و به توپ برخورد کرد و توپ از میان خواهر غریب رد شد و به سمت دروازه‌ی حریف رفت.
در حینی که همگی نفس‌هایشان را در سینه حبس کرده بودند، توپ به دروازه نزدیک شد ولی درست قبل از اینکه از دروازه رد شود انگار به مانعی نامرئی خورد و به زمین افتاد.
اعضای تیم برتوانا با غرور فریاد شادی کشیدند و مشت‌هایشان را در هوا تکان دادند.
غلامرضا لرد که گیج شده بود پرسید:
- الان چی شد؟ چرا نرفت تو دروازه؟

نسترن دوریا با خروس خسته‌اش نزدیک شد و جواب داد:
- با طلسم اومدن جن زیر زمین احضار کردن و اونا هم دروازه‌شون رو بستن! شنیدم که یکی از خواهرا داشت برای اردشیر توضیح می‌داد!
- نمی‌شه که دروازه بسته باشه! آقا اعتراض کنیم!
- چی میگی غلامی! ما خودمون دروازه‌مون رو مسدود کردیم داداچ! اعتراض کنیم خودمون لو می‌ریم!

گلرت که مدام داشت روی پرهای خروس لیز می‌خورد، پرسید:
- الان نه ما گل می‌زنیم و نه اونا گل می‌زنن؟ خوب امتیازهامون چی می‌شه؟

سالازار کمی فکر کرد و جواب داد:
- فکر کنم مساوی کنیم که خیلی هم خوبه! شایدم طلسمشون تا آخر بازی دووم نیاورد و تونستیم گل بزنیم!

اصغر هادس با صدای آهسته پرسید:
- می‌خوای یه جنس خوب بدم بهشون که برن فضا؟

سالازار با تشر گفت:
- نه! به هیچکی دستم نمی‌زنی! ما با مرام پهلوانی می‌بریم!

دوباره بازی از سر گرفته شد و این بار مرگ جلو آمد و با جارویش حرکات چرخشی قشنگی اجرا کرد. غلامرضا لرد با خروسش بالا پرید و سعی کرد توپ را از مرگ بگیرد ولی مرگ تعادلش را حفظ کرد و جلو رفت. اما غلامرضا لرد به این سادگی‌ها تسلیم نمی‌شد. به همین دلیل هم شلوار کردی‌اش را باد کرد و سبکتر شد و خروسش توانست کمی بالاتر بپرد و خودش را به مرگ برساند. غلامرضا لرد به محض رسیدن به جاروی مرگ از آن آویزان شد و باعث شد خودش و مرگ و خروس به سمت زمین بروند.
همان لحظه داور سوت کشید و فریاد زد:
- خطا! خطا شودش! آویزون شدن از جارو نداریما! ولش کون!

غلامرضا لرد که چاره‌ای نداشت مرگ را رها کرد و مرگ به سمت دروازه پیش رفت.
با شروع مجدد بازی، هر دو تیم سعی کردند با استفاده از تکنیک‌های خودشان بر دیگری غلبه کنند، اما هر لحظه مشخص‌تر می‌شد که این مسابقه از حالت عادی کوییدیچ فاصله گرفته و به یک نمایش عجیب و غریب تبدیل شده است.
سالار سالازار با حرکاتی ماهرانه خروس خود را هدایت می‌کرد و مدام فریاد می‌زد:
- هوشنگ، توپ رو بگیر! بگیر تا بتونیم بریم جلو!

گلرت که هنوز به درستی تعادلش را روی خروس پیدا نکرده بود، مدام به این طرف و آن طرف سر می‌خورد و تلاش می‌کرد خودش را روی زین کوچک خروس نگه دارد. هر بار که سعی می‌کرد به توپ نزدیک شود، خروسش به‌جای حرکت به سمت بالا، شروع به دویدن روی زمین می‌کرد و خاک و گرد و غبار به هوا بلند می‌شد. تماشاچیان از دیدن این وضعیت با صدای بلند می‌خندیدند، اما گلرت با چهره‌ای مصمم تلاش می‌کرد که کنترل بیشتری روی خروسش پیدا کند.

در سوی دیگر زمین، اصغر هادس با همان آرامش همیشگی‌اش به دنبال توپ بود. گه‌گاهی از جیبش وسیله‌ای عجیب بیرون می‌آورد و به سمت بازیکنان حریف پرتاب می‌کرد. یکی از این وسایل که به شکل یک «توپ دودی» بود، ناگهان ترکید و تمام زمین را در مهی غلیظ فرو برد. این مه غلیظ باعث شد بازیکنان تیم برتوانا تعادلشان را از دست بدهند اما به طرز معجزه‌آسایی انگار که نیرویی فرعی و ماورایی به آنها اجازه نمی‌داد، به آنها کوچک‌ترین آسیبی نرسید.

در همین حال، نسترن دوریا که به خاطر وزن زیادی که داشت، خروسش به سختی بالا می‌رفت، سعی کرد توپ را از بازیکن حریف بگیرد. خروسش با یک جهش بلند به جاروی بازیکن حریف برخورد کرد و باعث شد جارو از حرکت باز بماند. بازیکن که کاملاً از این حرکت جا خورده بود، به خشم گفت:
- این دیگه چه مدل بازیه؟ ما باید با جارو بازی کنیم، نه خروس جنگی!

نسترن، بدون اینکه کوچک‌ترین توجهی به اعتراضات نشان دهد، با صدایی محکم فریاد زد:
- توپ رو بده، وگرنه این خروس تا چند دقیقه‌ی دیگه زنده نمی‌ذاردت!

بازیکن که گیج شده بود، توپ را رها کرد و به سمت دیگر زمین رفت. نسترن با افتخار توپ را برداشت و سعی کرد به سمت دروازه حرکت کند. اما خروسش که انگار تصمیم گرفته بود روی زمین بچرخد، به جای پیش رفتن، شروع به چرخیدن کرد و توپ دوباره به دست تیم برتوانا افتاد.

تیم برتوانا از همان ابتدا با نظم و تکنیک‌های قوی‌تری بازی می‌کرد. یکی از بازیکنان برجسته‌شان، گلشیفته، با پرواز سریع و حرکات چرخشی، توپ را به سمت دروازه بروس‌لی برد. اما درست قبل از اینکه به دروازه نزدیک شود، دختر سکینه خانم که کنار دروازه نشسته بود، با تخم‌مرغی دیگر توپ را به هوا پرتاب کرد و با خنده گفت:
- من بخت دروازه رو بستم، کسی نمی‌تونه از اینجا گل بزنه!

بازیکنان تیم برتوانا با دیدن این صحنه کاملاً گیج شده بودند و تلاش کردند طلسمی برای باز کردن دروازه اجرا کنند. اما هیچ‌کدام از طلسم‌ها کارساز نبود. در همین حال، غلامرضا لرد که از این وضعیت خشمگین شده بود، خروسش را هدایت کرد و با یک حرکت، نوک کوچکی به جاروی یکی از بازیکنان زد. این حرکت باعث شد بازیکن تعادلش را از دست بدهد ولی باز هم فقط توپ به زمین سقوط کرد.
گلرت که هنوز از نحوه‌ی بازی تیم شگفت‌زده بود، تصمیم گرفت کنترل بیشتری روی خروسش داشته باشد. او به سختی خود را بالا کشید و با خروسش به سمت توپ حرکت کرد. خروسش که به آرامی و با ناله‌های خفیف پرواز می‌کرد، بالاخره توانست گلرت را به توپ برساند. گلرت با فریادی بلند گفت:
- بالاخره نوبت منه!

او توپ را گرفت و سعی کرد به سمت دروازه پیش برود. اما همان لحظه گب و خواهرش ترزا از دو طرف به سمت او آمدند. گلرت که نمی‌خواست تسلیم شود، با تلاش زیاد توپ را به نسترن دوریا پاس داد و فریاد زد:
- بگیرش! این تنها شانس ماست!

نسترن که خروسش همچنان در حال چرخیدن بود، توپ را گرفت و با تمام قدرت به سمت دروازه حرکت کرد. اما درست وقتی که نزدیک بود توپ را وارد دروازه کند، طلسم تیم حریف فعال شد و توپ کوییدیچ مثل یک توپ پینگ‌پنگ به عقب برگشت. صدای آه و خنده‌ی تماشاچیان همزمان فضای ورزشگاه را پر کرد.
تماشاچیان که شاهد این نمایش عجیب و خنده‌دار بودند، مدام از خنده به خود می‌پیچیدند. یکی از آن‌ها فریاد زد:
- دادا اینا کفتر بازی رو یه مرحله بردن بالاتر به خروس‌بازی رسیدن!

سالار سالازار که از این حرف‌ها عصبانی شده بود، با جدیت فریاد زد:
- بچه‌ها، از این به بعد همه با مرام و پهلوونی بازی می‌کنیم! خروسامون رو دست‌کم نگیرین!

او سپس به سمت غلامرضا لرد رفت و گفت:
- غلامی، اگه این بازی رو نبریم، دیگه باید بری کباب‌هات رو نصف قیمت بفروشی!

غلامرضا که حرف سالار را جدی گرفته بود، با یک جهش بلند روی خروسش به سمت توپ رفت. اما طلسم تیم حریف دوباره مانع شد و توپ به بیرون زمین افتاد. داور که از این وضعیت خسته شده بود، با صدایی بلند گفت:
- آقا! یکی گل بزِنِد یا بازی رو تِموم کونیم! این دِلی من به غرغر افتادِس. منم باید برم بریونی بخورم!

بازی همچنان بدون نتیجه ادامه داشت و طلسم‌های تیم برتوانا اجازه‌ی هیچ حرکتی به تیم بروس‌لی نمی‌داد. اما با این حال، اعضای تیم بروس‌لی مصمم بودند که تا آخرین لحظه بجنگند. گلرت که حالا به سختی روی خروسش تعادل داشت، با صدای بلند گفت:
- اگه با خروس نمی‌تونیم برنده بشیم، حداقل می‌تونیم قهرمان دل‌ها بشیم!

سالار سالازار که از این جمله به وجد آمده بود، فریاد زد:
- زنده باد مرام تیم بروس لی! زنده باد خروس‌های قهرمان! هیچی از ارزش‌های ما کم نمی‌شه!

تماشاچیان که از این روحیه‌ی تیم شگفت‌زده شده بودند، شروع به تشویق کردند و این‌گونه که پیدا بود، بازی با روحیه‌ای بالا ولی همچنان بدون گل باید ادامه می‌یافت. اما درست در همین لحظه بود که نوری چشمان گلرت را زد و آینه‌ای از دور به سمت او آمد. گلرت با دیدن آینه سعی کرد فرار کند که خودش هم نمی‌دانست چرا! به نظر می‌رسید در کره‌ی زمین شماره‌ی ۱۳، بیش از حد به او خوش گذشته است! اما آینه خودش را به او رساند و درحالی‌که چهره‌های سالار سالازار، غلامرضا لرد و نسترن دوریا از دیدش محو می‌شد، به درون آن افتاد. تاریکی اطراف گلرت را گرفت و او برای چند لحظه‌ای احساس بی‌وزنی کرد. اما سپس زودتر از چیزی که طول کشیده بود به کره‌ي زمین شماره‌ی ۱۳ برسد، به کره‌ی زمین خودش برگشت.
وقتی چشمانش را گشود، همه جا تاریک بود و محلی که در آن دراز کشیده بود تنگ به نظر می‌رسید. او سعی کرد دستانش را بلند کند تا دیواری بیاید و دستانش هنوز کامل باز نشده به سطحی چوبی برخورد کرد. گلرت ناگهان با لهجه‌ای اصفهانی فریاد کشید:
- سیریسلی؟ اینجه هم فکر کِردن مو مردُم؟

سپس چند نفس عمیق کشید که این نفس‌های عمیق نه تنها به او کمک نکرد، بلکه او را به یاد دودهای خوب غلامرضا لرد انداخت. گلرت دستانش را کنارش قرار داد و متوجه شد که چوبدستی‌ش در کنارش قرار دارد. اما آن را برنداشت. در عوض گفت:
- شاید اگه چشمام رو ببندم، دوباره برگردم پیش سالار سالازار و بتونم بفهمم نتیجه‌ي بازی چی شد.

پس او با لبخندی بر لب، چشمانش را بست و به خوابی عمیق فرو رفت.


Sometimes I can hear my bones straining under the weight of all the lives I'm not living


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!) (تیم برتوانا)
پیام زده شده در: ۲۳:۱۱:۰۱ چهارشنبه ۷ آذر ۱۴۰۳
#92

اسلیترین

گلرت گریندلوالد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۸ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۲۲:۲۴ دوشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۳
از شیون آوارگان
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
مترجم
پیام: 1347 | خلاصه ها: 1
آفلاین

پیامبران مرگ و برتوانا

سوژه: دروازه مسدود و تغییر چهره و آسیب نزدن و یکی از اعضای تیم را بکشید و در پایان سوژه به زندگی برگردانید!


پست سوم






در واقع مراسم ختم هوشنگ گلرت در خانه‌ای برگزار شده بود که نصفش متعلق به لرد غلامرضا و نصف دیگرش متعلق به سالار سالازار بود. سالار با زن اولش شهین و زن دومش مهین در دو حجره از آن خانه زندگی خوب و خوش اما بی‌اولادی را سپری می‌کردند. برعکس آنها، غلامرضا در همان ازدواج اول هفت بچه‌ی قد و نیم قد و ربع قد داشت و با وجود پارگی‌های متعدد در جهت تأمین مخارج، به داشتن خانواده‌ی بزرگ خود می‌بالید. کل خانه در واقع چند اتاق کوچک دور یک حیاط نقلی بود که مراسم ختم هم در یکی از این اتاق‌ها برگزار شده بود. حیاط هم با وجود گلدان‌های رنگارنگ و حوض فواره‌دارش محیط باصفا و قشنگی داشت. در همین حیاط، در طی سه ساعت بعد گلرت در حال ملاقات کردن با افراد مختلفی بود که سکینه خانم، کلانتر محل، فی‌الفور خبر کرده بود. کاملاً مشخص بود که سکینه خانم در سطح پیام امروز عمل کرده و کسی را بی‌خبر نگذاشته است. در پایان سه ساعت گلرت عملاً به توپ پارچه‌های رنگی دخیل و دعا تبدیل شده و هیچ جای سفت و نرمی از بدنش نمانده بود که چیزی به آن وصل نباشد. حتی مردم برای سرماخوردگی ساده هم به آنجا آمده بودند و می‌خواستند گلرت دستی بر سرشان بکشد. بعد از اینکه شهین خانم و مهین خانم در یک کار تیمی، آخرین فرد را هم بیرون کردند و در خانه را بستند، گلرت، غلامرضا لرد را صدا زد و پرسید:

- من همش می‌خواستم این سوالو بپرسم ولی وقت نشده… شماها چرا چوبدستی استفاده نمی‌کنین؟ چوبدستی من کجاست اصلاً؟

غلامرضا لرد که در حال شستن هندوانه‌ی بزرگی در آب حوض بود، جواب داد:

- عرضم به خدمت هوشی فرفری خودم! دولت محفل همه‌ی چوبدستی‌هامونو فی*لتر کرده! الان فقط میشه طلسم و وردهای ملی رو انجام داد که یه لوموس و یه چندتا له‌ویوسا بیشتر نیست… فقط باید بری اون‌ور آب تا بتونی طلسم‌های درست‌حسابی انجام بدی.

بعد هندوانه را از حوض درآورد و مشغول قاچ کردنش شد.

- چوبدستی خودت که… گلپری جون رو یادته؟ نخیر؟… خب یه گلپری‌نامی بود که به چشم خواهری، خیلی باکمالات بود و تو هم کفتر جلدش بودی و خاطرخواه سفت و سختش… یه بار خریت کردی و دختره رو گذاشتی تنگ موتورت و رفتی جاده شمال… داداشای دختره فهمیدن و هم حسابی گوشمالیت دادن و هم چوبدستیتو شکوندن و کردن تو کوزه‌ی مار… ولی غمت نباشه داداشم! تمام لوموس‌هات با من!

بعد هندوانه‌ی قاچ‌شده‌ای به گلرت تعارف کرد. گلرت در حین خوردن هندوانه با خودش فکر کرد که لرد مهربان عجب موجود ضعیفی است. به همچنین شرایطی راضی شده و اصلاً در فکر تسخیر دنیا نیست.

اگرچه دودی شدن و هندوانه و حوض فواره‌دار خوب بودند ولی این چیزی نبود که گلرت عمیقاً دوست داشت. در حین تف کردن هسته‌های هندوانه پرسید:

- می‌گم چرا ما یه تودهنی به محفل نزنیم؟

- یعنی چی؟ چجوری؟

- ببین من الان عوض شدم… یعنی هوشنگ نیستم دقیقاً… من اسمم گلرته…

- اسمت رو می‌خوای بذاری گلی؟

- نه بابا…. اسمو ول کن… من دوباره زنده شدم و ملت هم اینجوری دستمالیم می‌کنن و بهم باور دارن! ما الان از باور مردم می‌تونیم استفاده کنیم و قدرتو بگیریم دستمون! می‌تونیم اوضاعو عوض کنیم!

غلامرضا لرد در حین دولپی چپاندن هندوانه در فکر فرو رفت. در آن لحظه با سانسور قسمت هندوانه و آبی که از سبیلش می‌چکید، بسیار شبیه به لرد اصلی شده بود و گلرت مطمئن بود هیچ غلامرضا بودنی نمی‌تواند جنبه‌ی تاریک وجود لرد را از بین ببرد.

در همان لحظه سالار سالازار از در خانه وارد شد و با نشستن لبه‌ی حوض به آن دو پیوست.

- یه بار گوجه خورده بود بهم… زدن تموم خوشرکابمو قرمز کردن… تف به هرچی بی‌پولیه! شهینننن… مهینننن… های خیرندیده‍‌….آبگوشتو بکش که روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد!

غلامرضا لرد که سهم هندوانه‌ی سالازار را می‌داد گفت:

- سالار… هوشنگ می‌گه بریم محفلو شتک کنیم!

سالازار دستش را در حوض شست و گفت:

- ای هوشنگ! زنده شدی مغز دارم شدیا! قبلاً اندازه‌ی ریحونای لای کباب مغازه‌ی غلامرضام نمی‌فهمیدی! منم موافقم! البته تو قالبِ بازی!

غلامرضا لرد که انتظار مخالفت و مسخره‌بازی سالازار را داشت با تعجب پرسید:

- چی میگی مومن؟ بریم جنگ با محفل؟ با کدوم چوبدستی؟ با کدوم ارتش؟

- نه بابا جنگ چیه؟! یه بازی کوییدیچ گذاشتن با تیم منتخب دولت! خوبم جایزه می‌دن! ولی تا الان هیچکی جرات نداشت بره جلو! آخه محفل پشتشونه! ولی الان فرق می‎کنه! دستمال‌های هوشنگو ببین! دارن بهش میگن امام‌زاده هوشنگ! اگر هوشنگ تو تیم باشه ملت فکر می‌کنن نظرکرده است و میان جلو!

- جدی می‌فرمایید؟

- آره غلام کبابی! هندونه رو بده بیاد! تازه چند نفرم داوطلب شدن!

گلرت که دید شرایط مهیا است، اضافه کرد:

- پس از کوییدیچ شروع می‌کنیم! بعد می‌ریم دولتو می‌گیریم!

غلامرضا گفت:

- چیو می‌گیریم؟

گلرت تکرار کرد:

دولت! حکومت! قدرت! خودمون سه‌تایی دولت تعیین می‌کنیم!

سالار فریاد زد:

زنده باد تیم... اِ راستی اسم تیممون چی باشه؟

غلامرضا داد زد : هندونه!

و هر سه قاچ هندوانه‌شان را بالا گرفتند، اما بلافاصله متوجه شدند که هندوانه اسم مناسبی نیست و قاچ‌ها را‌ پایین آوردند.

- خب اسم تیممون رو چی بذاریم؟

- یه چی خوف باشه!

بعد هر سه به فکر فرو رفتند که البته باعث شد گرسنه شده و به آبگوشت شهین‌پز حمله کنند.

فردای آن شب، سالار سالازار افراد متقاضی که عاشق زنده‌شدن هوشنگ شده و می‌خواستند کوییدیچ بازی کنند را پشت خوش‌رکابش بار زد و به خانه آورد.

متقاضیان شامل این افراد بودند:

اصغرشیره که مسئولیت تامین تریاک و دود محل را به عهده داشت و به خاطر تعداد کسانی که معتاد کرده بود به او «خدای مرگ» می‌گفتند.

کمال نقاش که ساختمان‌های محل را نقاشی می‌کرد و به او «داوینچی محلی» هم می‌گفتند.

شهرام گوسفند که صاحب کله پزی بازار بود و شخصاً آنقدر گوسفند ذبح کرده بود که به او زودیاک قاتل هم می‌گفتند.

آناهیتا دافی هم بود که به دلیل زیبایی و کمالی که داشت، بدون سوال و جواب به عضویت تیم درآمد.

اما مهم‌ترین و عجیب‌ترین متقاضی عضویت، نسترن رنگ‌کار، آرایشگر محل بود که باعث و بانی رنگ‌های شرابی و زرد عقدی تمام خانم‌های محل بود. نسترن که بالغ بر ۱۶۰ کیلو بود، چنان هیبتی داشت که حتی شهرام گوسفند هم کنارش دچار لرزش شده بود و به محض وارد شدن به خانه‌ی سالار سالازار اعلام کرد که نام تیم را به یاد پدر مرحومش «بروس‌لی» گذاشته است. البته در نظر گلرت، نسترن همان دوریا بلک ولی در سایز ایکس لارج بود. نسترن دوریا در طی نشستن بر پله‌های خانه، نزدیک بود یکی از بچه‌های غلامرضا را له کند و عصبانی شد، به همین دلیل هم هیچ کس جرات مخالفت با او را نداشت و اسم تیم «بروس لی» گذاشته شد.

گلرت در میان عرزدن‌های پسرک نیمه‌عریان لرد که پای چپش را از درد گرفته بود، پرسید:

- لرد غلامی… می‌گم تو چرا این همه بچه داری؟

غلامرضا لرد در حال قربون صدقه رفتن پسرش جواب داد:

- هفت تا... این هفت تا مونس تنهایی منن...هورکراکس‌های بابا هستن! هورکراکس یک تا هفت بابا!

قبل از اینکه گلرت از اسم هورکراکس ذوق کرده و برای غلامرضا بحث تکه تکه کردن روح را توضیح دهد، سالازار با صدای بلند گفت:

- بابا غلامرضا صد دفعه گفتم که اینا زنگوله‌های پای تابوتت می‌شن… با یه کبابی چطوری می‌خوای ارث بذاری براشون آخه… اصلاً حالا اینا رو ول کنیم! الان که همه جمعیم، استراتژی بازی رو می‌چینیم! غلام و هوشنگ میرن جلو که اینا هوشنگ رو ببینن و خوف کنن و بکشن کنار! بعد هم شهرام و کمال و اصغر دفاع وایمیسن و نسترن خانومم وایمیسه دروازه که به هرحال خیلی وارد بازی خشن نشن! کاپیتان تیم هم که معلومه خود من...

در همین حین نسترن دوریا حرفش را قطع کرد و گفت:

- تنها خانوم گروه کاپیتانه!

بعد برای آناهیتا دافی پشت چشمی نازک کرد و ادامه داد:

تنها خانوم خوشگل گروه که من باشم کاپیتانه!

سالار ترش کرد و جواب داد:

- یعنی چی؟ من که بزرگترم!

نسترن دوریا با بی‌حالی گفت:

- اینکارو کنی دفعه‌ی بعدی سبیل و موهاتو حنا نمی‌ذارم‌ها!

سالار سالازار کمی سرخ شد و با چشمک واضحی که به نسترن دوریا زد گفت:

-من که حنا نمی‌ذارم! حتماً منو با یکی از خانم‌های محل قاطی کردیا! ولی خب اگر دوست داری بیا کاپیتان شو آبجی!

و در این روند سالازار به حنای موهایش باخت و نسترن دوریا کاپیتان تیم بروس‌لی شد.



ویرایش شده توسط گلرت گریندلوالد در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۷ ۲۳:۲۵:۳۵

زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!

قابلیت‌های ویژه:
بازی با ذهن انسان‌ها و جذابیت ذاتی

دیدن آینده (به لطف کیلین)
سفر به گذشته (به لطف زمان‌برگردان)
جوانی جاودان (به لطف سنگ جادو)
قدرت بی‌انتها (به لطف ابرچوبدستی)


پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!) (تیم برتوانا)
پیام زده شده در: ۲۳:۰۹:۳۰ چهارشنبه ۷ آذر ۱۴۰۳
#91

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۰:۳۹ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۱:۰۹:۲۲
از تاریکی خوشمون میاد...
گروه:
مشاور دیوان جادوگران
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 57
آفلاین
پیامبران مرگ و برتوانا

سوژه: دروازه مسدود و تغییر چهره و آسیب نزدن و یکی از اعضای تیم را بکشید و در پایان سوژه به زندگی برگردانید!


پست دوم



لحظاتی بعد در کره‌ی زمین شماره ۱۳:

- بیسمییییل...
- نخون آقا نخون! نوار عبدالباسط رو بذار!...غلامرضا! هوی! غلامرضا! این بچه‌های نیم‌وجبی‌ت رو از این وسط جمع کن بابا! همه‌ی حلواها رو خوردن! مراسم ختمه‌ها! واسه پذیراییه!
- رو چشمم سالار! ولی میدونی میگن بچه‌ها می‌تونن از ما بهترون رو ببینن؟ یه‌جورایی وصلن به اون دنیا!
-جون همین هفت تا بچه‌ی متصلت خفه شو غلامرضا!... برو ببین همه‌ی خرماها روشون پودر نارگیل باشه‌ها!... یکی اون پارچه‌ی روی سر میت رو مرتب کنه!

این‌ها صداهایی بود که گلرت می‌شنید. بعد از کشیده‌شدن به داخل آینه، همه چیز شروع به چرخیدن کرده و محو شده بود. نه توانسته بود حرکتی کند و نه حتی کمک بخواهد. انگار که فلج و بعد بیهوش شده بود. وقتی دوباره به هوش آمد، پارچه‌ی سبزی رویش کشیده شده بود و هرازچندگاهی باد سردی را احساس می‌کرد. در حین گوش کردن به مکالمه‌های عجیبی که در اطرافش اتفاق می‌افتاد، متوجه شد که دیگر فلج نیست و فقط بدنش گرفته است و درد خفیفی را احساس می‌کرد. جز این مشکلی نداشت و به نظر سالم می‌رسید. نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده و چرا به داخل آینه کشیده شده است. اما حالا که حالش خوب بود، می‌توانست دلیل این اتفاقات را بفهمد.

دستی را احساس کرد که انگار پارچه‌ی روی سرش را مرتب می‌کند. به طور غریزی، از پشت پارچه به دست چنگ زد و بلند شد. صدای چندین جیغ بلند شد و بعد صدای شکستن چیزی به گوش رسید. گلرت به سرعت پارچه را از صورتش کنار کشید و به اطرافش نگاه کرد. در اتاق بزرگی بود و او را در بالای اتاق، روی میزی چوبی خوابانده بودند. پنکه‌ی پایه داری در کنارش می‌چرخید و این همان جریان هوایی بود که احساس کرده بود. در آن سر اتاق چندین نفر که همگی لباس مشکی پوشیده بودند به گلرت خیره شده بودند. دور اتاق صندلی‌های فلزی کهنه‌ایی چیده شده بود و جلوی در اتاق هم زنی رنگ‌پریده ایستاده بود و سینی و لیوان‌هایی واژگون شده جلوی پایش قرار داشت.
چشم گلرت که به او افتاد، زن فریاد زد:
- هوشنگ زنده شده!... یا دامبلدور! هوشنگ ویدیو زنده شده!

بعد همان‌طور که مدام این جمله‌ها را تکرار می‌کرد بیرون دوید.
گلرت که اصلاً نمی‌فهمید چه خبر شده است، به صاحب دستی که چنگ زده بود نگاه کرد.
- یا مرلین... لرد؟ خودتونین؟ اینجا چه خبره؟... وایسا ببینم شما لردی واقعاً؟
- هوشنگ! هوشنگ تو زنده‌ایی!... لرد کیه مومن؟... خدای من! باورم نمی‌شه!

بعد محکم گلرت را در آغوش گرفت. گلرت به مرد نگاه کرد. او کاملاً چهره و چشم‌های لرد را داشت ولی بدون آن رنگ‌پریدگی همیشگی. از آن عجیب‌تر که حتی بینی بزرگی هم داشت، کچل نبود و موهای فرفری سیاهی داشت که آنقدر زیاد بود که موقع بغل کردن گلرت، در دهان او رفت. ولی با همه‌ی این‌ها گلرت مطمئن بود او خود لرد است. بنابراین موهای لرد را از دهانش بیرون کشید و او را از آغوشش جدا کرد.
- تو هم مثل من چهره‌ات تغییر کرده لرد؟... تو هم کشیده شدی تو آینه؟... وایسا ببینم هوشنگ کیه؟

زنی که در ابتدا دم در بود، این بار لیوان آب قندی که دستش بود را انداخت و فریاد زد:
- هوشنگ دیوونه شده!... هوشنگ دیوونه شده!

و دوباره بیرون دوید.
در چند دقیقه‌ی بعدی، همان افراد مشکی‌پوش او را روی صندلی نشانده بودند و دکتر عجیبی او را معاینه می‌کرد. دکتر بعد از چک کردن تمام بدنش، سرش را تکان داد و گفت:
- کاملاً زنده و سالمه! فقط فکر می‌کنم بعد از اونجور افتادن از روی موتور حسابی قاطی کرده و نیم‌کره‌ی چپ و راستش به یه‌قُل دوقُل افتادن... براش خاطراتشو مرور کنین! احتمالاً برمی‌گرده به حالت نرمال! سالار کجاست؟

لرد گفت:
- رفته دنبال گوسفند که برای مراسم بزنیم زمین! الانا برمی‌گرده!... سکینه خانوم این چه کاریه؟

پیرزنی در کنار گلرت خم شده بود و پارچه‌ی سبزی را به دستش می‌بست. پیرزن با صدای معترضی گفت:
- من دختر دم بخت دارم و این هوشنگ حتماً نظرکرده است که دوباره زنده شده! یه دخیل می‌بندم برای دخترم!

لرد با دیدن این صحنه از جایش بلند شد و بعد از تشکر از دکتر همه را از اتاق بیرون کرد.
- آقا دست همگی درد نکنه!... خیلی مرام گذاشتید… صفا آوردین به خونه‌ی نقلی ما… فردا همگی تشریف بیارین کبابی در خدمتتونم... دیگه بفرمایید... بله سکینه خانوم می‌تونی خرماها رو برای دخترت ببری!

لرد که برگشت، گلرت با استیصال دستش را گرفت و پرسید:
- لرد! اینجا چه خبره؟ اینجا اصلاً کجا هست؟ کجای لندنیم؟

لرد با مهربانی دست گلرت را فشار داد وگفت:
-هوشنگ... من لرد نیستم! گوش کن عزیزم!... من نمی‌دونم لرد کیه... ولی من غلامرضام… رفیقت... کباب کوبیده فروشی دارم سر بازار! یادته؟... تو هم هوشنگی! هوشنگ ویدیو! که ویدیو آهنگ هندی و تایتانیک می‌دی دست ملت که صفا کنن… لندن چیه عامو؟ تهرانیم ما! هوشنگ! تو مُرده بودی هوشنگ!

گلرت چند لحظه ساکت بود و بعد پرسید:
- نمی‌دونم چی می‌گی. اول بهم بگو ببینم الان چه سالیه؟
- 63.
- اگر تو 1963 ایم پس...
- 1363 ایم! شمسی عامو!
- اصلاً نمی‌فهمم! تو خود لردی! حالا دماغم داری!... دنیای تاریک چی شد؟ مرگخوارا؟ جنگ با محفل؟

لرد غلامرضا با شنیدن این حرف جلو آمد و با سرعت دستش را روی دهان گلرت هوشنگ گذاشت. بعد با نگرانی و صدای آهسته گفت:
- چی می‌گی؟ می‌خوای کمیته‌‎محفل بیان تو گونی بکنن ببرنت؟ دنیای تاریک چیه؟ جنگ با دولت محفل چیه؟... هوشنگ به خودت بیا مرد! دیگه اینو باید یادت بیاد که محفل خیلی وقته بالا سر ماست! الان دیگه کسی جیگر نمی‌کنه باهاش بجنگه! مردم رو سر دامبلدور بزرگ قسم می‌خورن! نگی این چیزا رو جایی!

بعد ناگهان انگار که چیزی به ذهنش رسیده باشد، گفت:
- وایی هوشنگ فهمیدم! تو خُماری! بریم اون پشت یکم بسازمت؟
- یعنی چی؟ چی بسازی؟
- بابا هوشنگ! بیا بریم یکم بکشیم دیگه!
- چی؟
- نخودچی! نقاشی بکشیم! خب معلومه دیگه! تریاک بزنیم لول شی!

هوشنگ گلرت دستش را از دست غلامرضا لرد درآورد و با ناامیدی روی همان صندلی فلزی کهنه ولو شد.
- یا مرلین! لرد!.... یعنی می‌گی ما اینجا نه‌تنها دنیای تاریکی نداریم... و محفل اینجا بالا سرمونه... معتادم هستیم؟ شیره‌ای شدیم؟

غلامرضا لرد از پارچ پلاستیکی قرمزی آبی در لیوان ریخت و گفت:
- بابا هوشنگ! یه دود گرفتنو که نمی‌گن معتاد!... بعدم تو این اوضاع که کمیته‌محفل داره همه رو می‌گیره و چوبدستی‌هامونو کردن دیگه چیکار کنیم! بالاخره ما هم باید صفا کنیم!

صدای در و بعد فریاد مردانه‌ایی در همان لحظه در اتاق به گوش رسید.
- غلامرضا شوما که هفت تا بچه آوردی دیگه از صفا و صفا کردن چیزی نگو!
- بیا خود سالار هم اومد... من می‌رم زغال بذارم این زنده شدنتو دور منقل جشن بگیریم!

قبل از اینکه گلرت بتواند واکنشی نشان دهد، مرد قوی‌هیکل و قد بلند که ظاهراً سالار نام داشت وارد شد. موهای فرفری بلندش تا شانه‌هایش می‌رسید و سبیل بزرگ هندی داشت. اما هیچ‌کدام از این‌ها نظر گلرت را جلب نکرد، بلکه قیافه‌ی مرد بود که باعث شد گلرت از فرط تعجب از جایش بلند شود و بایستد. مرد قوی‌هیکل سالازار اسلیترین بود.

سالازار از دور دست‌هایش را باز کرد و گفت:
- به جون خوش‌رکابم که عشق ابدی من اهل جاده است... به جون بچه‌ام ناصر که هنوز بعد از دو تا زن گرفتن حسرت به دنیا اومدنشو دارم... می‌دونستم قرار نیست هوشنگ ویدیوی ما اینجوری بمیره... بیا بغل عمو سالار که ماچت کنم!

و بعد با دست‌های باز منتظر آمدن هوشنگ گلرت شد. اما گلرت نه از عمو سالار خوشش می‌آمد و نه می‌خواست بغل عمو برود. پس همان جا ماند. سالار سالازار خودش جلو آمد و محکم هوشنگ را بغل کرد و میان عضلات قوی بازویش فشارش داد. البته گلرت شانس آورد و قبل از اینکه کله‌اش مانند تخم مرغ نیمرو شود، غلامرضا لرد آمد و اعلام کرد که بساط شادی کنار منقل حاضر است. در طی نیم ساعت بعد آن دو، هوشنگ گلرت را حسابی دودی کرده و از خجالتش در آمده بودند. سلول‌های مغز گلرت که تا آن لحظه رنگ دود به خود ندیده بود، جوگیر شده و در حال رقص کردی سنگین در جمجمه بودند و به همین علت هم گلرت فکر می‌کرد این دنیای جدید چندان هم بد نیست. به هرحال هوشنگ هم اسم قشنگی بود و هوشنگ‌ها هم دل داشتند. حتی با خودش فکر کرد که می‌تواند در این دنیای جدید پایه‌های حکومت تاریکی را بنا نهاده و زمام امور را از دست محفلیان و آن دامبلدور ریاکار بگیرد.

البته افکارش خیلی طول نکشید چون شهین خانم، زن اول سالار سالازار، که آن طرف حیاط زندگی می‌کرد، به حجره‌ی آنها وارد شد و با جیغ بنفشی هرچه زده بودند را پراند. بعد بیرون رفت و با آفتابه‌ی قرمزی برگشت و روی منقل آب ریخت.
سالازار که دوده‌های زغال خاموش‌شده در چشمم رفته بود فریاد زد:
- چیکار می‌کنی شهین؟ مگه نگفتم وقتی با رفقامم راحتم بذاری زن! پا میشم با کمربند سیاه و کبودت می‌کنما!

سپس سالازار با دیدن چهره‌ی هاج و واج هوشنگ گلرت ادامه داد:
- زن اول ما رو که یادته مشتی؟ شهین جون. مهین رو هم که خودت خونواده‌ش رو معرفی کردی، بعداً می‌بینیش یادت میاد.

اگرچه گلرت خیلی تعجب کرده بود که چرا سالازار زن دارد، آن هم نه یکی، بلکه دو تا، و اصلاً چرا به جای چوبدستی از کمربند برای اجرای خشونتش استفاده می‌کند، با دیدن واکنش شهین موهای فرش بیشتر فر شد.

شهین چادر سفید گل قرمز دور کمرش را محکم کرد و داد زد:
- مگه قول ندادی بذارم مهین رو عقد کنی، دست از این زهرماری برمی‌داری؟ بیا! بیا بزن مرد! همون موقع که بابام گفت این مرد به دردت نمی‌خوره باید گوش می‌کردم! حیف جوونیم که پای تو و اجاق کورت گذاشتم!

بعد، قبل از اینکه سالار به خاطر این زبان‌درازی با کمربند به جانش بیافتد، صد و هشتاد درجه تغییر استراتژی داده و شروع به گریه کرد. گلرت که شاهد یک سریال ماه رمضانی شبکه سه به صورت زنده بود، از لرد غلامرضا تخمه گرفت و در کنار تخمه شکاندن در کنار غلامرضا شاهد دلجویی و زن‌ذلیلی سالازار شد.
- بابا شهین...به موت قسم تو تنها بوقلمون مرغدونی قلبمی… خیلی می‌خوامت خانومی...شاهپسند من…

این سخنان تهوع‌آور و عشوه‌های شهین خانم چند دقیقه ادامه داشت و قبل از اینکه غلامرضا و هوشنگ تخمه‌ها را بالا بیاورند، شهین خانم که دیگر خوشحال بود گفت:
- سکینه خانم تمام کوچه رو پر کرده که هوشنگ شفا میده... الان ملت صف بستن که به هوشنگ دست بزنن و لمسش کنن!

گلرت که همراه غلامرضا لرد در حال چای نبات خوردن بعد دودگیری بود، به سرفه افتاد و گفت:
- من نمی‌خوام دستمالی بشم! هوشنگ حرمت داره نه لذت!

شهین با نگاه چندشی به چایی نبات خوردن آنها نگاه کرد و بعد لبش را ورچید و گفت:
- خدا مرگم بده. آخه کی می‌خواد به تو دست بزنه هوشنگ ویدیو شیره‌ای؟ ملت دستمال آوردن ببندن بهت که حاجت روا شن! بلکه هم یکی این وسط ازت خوشش بیاد از عزب بودن در اومدی و مثل سالار من آدم شدی. الانه که بگم بیان.

سالازار که داشت منقل به فنا رفته را جمع می‌کرد گفت:
- چرا اون‌وقت؟ ملت ملتفتن که ایشون هوشنگه نه سیریوس بلک؟ به جون خوش‌رکابم ملت عقل ندارن!

گلرت با تعجب پرسید:
- مگه سیریوس بلک رو هم دستمالی می‌کنن؟
- دستمال چیه؟ یه مغازه سر بازار هست که کیسه فریزر می‌فروشه پر از نفس بلک خان اعظم! ملتفتی؟ یارو داره هوا می‌فروشه و ملت می‌خرن! چرا؟ چون اعظم‌آقا تو اون هوا نفس کشیده!
- سالار پشمام!
- می‌دونم! آدم پشماش می‌ریزه!
- نه بابا این زغالو بردار! کز خورد موهای دستم!
- شرمنده هوشی جون! ولی تو نمیری بو کله‌پاچه می‌دیا!

بعد هر سه که همچنان دودی و های بودند شروع به ریسه رفتن کردند. شهین که با شنیدن این حرف‌های بی معنی، پوکر شده بود، سری تکان داد و در حین بیرون رفتن گفت:
- دامبلدور همتون رو شفا بده! من می‌رم اینا رو راه بدم! شمام این بساطو جمع کنین! من تو محل آبرو دارم! بیایین تو حیاط!


تصویر کوچک شده


THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT


پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!) (تیم برتوانا)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۵:۵۷ چهارشنبه ۷ آذر ۱۴۰۳
#90

گریفیندور، مرگخواران

ترزا مک‌کینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱:۱۳ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۰۵:۲۴
از درون کتاب ها 📚
گروه:
گریفیندور
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
شـاغـل
پیام: 107
آفلاین
تصویر کوچک شده

برتوانا
Vs.
پیامبران مرگ


خفته در خاک! (پست اول)


تیم برتوانا از چادر رختکن وارد ورزشگاه شدن. وقتی که پاشونو داخل ورزشگاه گذاشتن همه چیز تغییر کرد. توی رختکن ساعت ده صبح و هوا گرم و آفتابی بود. اما تو ورزشگاه هوا خیلی سرد و شب بود. نقش جهان این بار تصمیم گرفته بود همونطور که اسمش می‌گفت، نقش جهان رو نشون بده. برای همین به شکل شبِ توی کویر تغییر چهره داده بود. زمین بازی به جای چمن پر از شن بود. حلقه‌های دروازه دو طرف زمین به رنگ طلایی می‌درخشیدن. اما زیبا‌ترین بخش ورزشگاه بالای سرشون بود. آسمونی پر از ستاره که حقیقتا نقش جهان بود! تیم روی شن‌های نرم کویر قدم گذاشت و جلو رفت.

- برای چمنا هزینه کرده بودیم...
- کاپیتان راست می‌گه نقش جهان! قرار بود همه از بوی چمن تازه لذت ببرن!

نقش جهان در جواب مرگ و ترزا چند لحظه‌ای صدای تفکر داد. بعد از اطراف زمین بازی صدای پیس اومد و گازی با بوی چمن تازه توی ورزشگاه آزاد شد. همه‌ی اعضای دماغ‌دار تیم شامل مرگ، گابریل، الستور و ترزا جلوی صورتشون رو با آستین یا یقه لباسشون گرفتن. پتو هم شروع به باد زدن اونا کرد تا گازو ازشون دور کنه. ترزا رو به سقف فریاد زد:
- بدتر شد! قطعش کن! بوی چمن نمی‌خوایم! تهویه رو هم روشن کن تا همه‌مون خفه نشدیم!

نقش جهان که ریز ریز به وضعیت اونا می‌خندید، انتشار گاز چمنی رو قطع و تهویه رو روشن کرد. جایگاه تماشاچیای ورزشگاه آروم آروم پر از جمعیت می‌شد. صدای زمزمه‌هایی از سمت هوادارا می‌اومد.

- نور!

ترزا نگاهی به اطراف کرد. نور ورزشگاه کم بود.

- نقش جهان کاربرد اون نور افکن‌ها چیه اگه روشنشون نکنی؟

نقش جهان صدایی به معنی "بابا من کلی زحمت کشیدم برا دکور اینجا!" از خودش تولید کرد.

- می‌دونم. می‌دونم. خیلی هم قشنگ شدی! ولی نور کمه. اگه وسط بازی یکی به خاطر نور کم بخوره تو در و دیوار و آسیب ببینه اونوقت داورا ما رو توبیخ می‌کنن.

ورزشگاه دوباره صدایی داد که معنی آن "باوشه... " بود و نور افکن‌هاشو روشن کرد. در همین حین تیم پیامبران مرگ و داورا هم وارد زمین شدن. صدای جردن توی ورزشگاه پیچید.
- خوش اومدین به آخرین بازی از بخش شبه لیگ لیگالیون کوییدیچ. امروز قراره شاهد یه بازی جذاب بین دو تیم برتوانا و پیامبران مرگ توی ورزشگاه نقش جهان باشیم. چهارده بازیکن و داورا به پرواز در اومدن. به نظر می‌رسه که برتوانا ترکیب تیمشو تغییر داده. ترزا مک‌کینز روی نیمکت ذخیره نشسته و الستور مون به عنوان مهاجم جاشو گرفته. از هکتور گرنجر هم هیچ اثری نیست. یعنی ممکنه الستور به هکتور و ترزا آسیب زده یا اونا رو تهدید کرده باشه تا بتونه جای اونا رو بگیره؟

جغدی کنار جردن نشست و نامه‌ای بهش داد. جردن نامه رو باز کرد.
- خانوم مک‌کینز از جایگاه ذخیره نامه‌ای ارسال کرده و نوشته که هیچ آسیبی در کار نبوده. اوه! داره از اون پایین بهم چشم غره می‌ره! به نظر می‌رسه با این که در جایگاه ذخیره قرار گرفته ولی بازم حواسش به همه چی هست... داور کوافلو پرتاب می‌کنه و سوت شروع بازی زده می‌شه.

به محض به صدا در اومدن سوت، باد سردی توی ورزشگاه وزید.

- چه باد سرد و سوزناکی اومد! امیدوارم با خودتون لباس گرم آورده باشین! کویر شبای خیلی سردی داره...

ترزا دفتر و قلمی برداشته و مشغول یادداشت کردن بود. حالا که روی نیمکت نشسته بود می‌تونست عملکرد تیمو تحلیل و ارزیابی کنه.
- چرا این جردن نمی‌تونه عین آدم فقط بازی رو گزارش کنه؟!

کاغذی از دفترش کند و دوباره نامه‌ای به جردن فرستاد.

- اوه دوباره نامه دارم! درسته بازم از ترزا مک‌کینزه! به نظر می‌رسه تصمیم گرفته جای خالی پروفسور مک‌گونگال رو برام پر کنه!... لرد کوافل به دست پیش می‌ره. پاس می‌ده به سالازار. الستور به سمت سالازار می‌ره ولی یه بلاجر مستقیم به سمتش میاد که مجبور میشه ازش جا خالی بده و بنابراین موفق نمیشه کوافل رو بگیره. سالازار شوت می‌کنه ولی پتو به زیبایی دفاع می‌کنه.

پتو توپ را گرفت و به مرگ پاس داد. مرگ به همراه فورد و الستور برای حمله جلو رفتن.

- شما هم آسمون زیبای این ورزشگاهو دیدین؟ متاسفانه آلودگی نوری ورزشگاه اجازه نمی‌ده از زیبایی آسمون لذت کاملو ببریم. می‌شه نورو کم کنین؟

نقش جهان از مرلین خواسته سریع نورو کم کرد تا آسمون زیبایی که ساخته بود به نمایش بذاره. در همون لحظه الستور کوافل رو شوت کرد. داوینچی که مشغول کشیدن اثر جدیدش بود، حتی به سمت کوافل هم نرفت اما کوافل گل نشد.

- شما هم اون ستاره دنباله‌داری که رد شد رو دیدین؟ بذار فکر کنم چه آرزویی بکنم...

ترزا که به شدت از دست جردن و نقش جهان عصبی شده بود، خطاب به ورزشگاه فریاد زد:
- نقش جهان برا چی نورو کم می‌کنی؟ بهت گفتم ممکنه کسی آسیب ببینه! زود نورو برگردون!

ورزشگاه سریع نور رو برگردوند.

- این دفعه خانم مک‌کینز نامه عربده‌کش برام ارسال کرده. احتمالا دفعه بعد خودش میاد این بالا و می‌زنه تو سرم! به بازی برگردیم. توی مدتی که ما مشغول تماشای آسمون زیبای نقش جهان بودیم الستور مون یه شوت ناموفق داشته. حتی داوینچی هم تلاشی برای گرفتن کوافل نکرد ولی الستور حتی نتونست کوافلو از اون فاصله نزدیک گل کنه. فکر می‌کردم بازی الستور بهتر باشه. حتما الان کاپیتان تیم برتوانا از تعویضی که انجام داده پشیمونه.

ترزا بلند شد و با خشم به جردن نگاه کرد.

- مک‌کینز بلند شده و داره با عصبانیت نگاهم می‌کنه. قبل از این که آسیبی بهم وارد بشه می‌رم سراغ ادامه بازی! آتنا کوافلو از داخل فورد می‌قاپه و به سرعت به سمت حلقه سمت راست می‌ره. پتو بهش نمی‌رسه. وای ببینین چی شد! کوافل درست در مرکز حلقه یهو متوقف شد و به سمت زمین سقوط کرد. انگار که یه چیز نامرئی جلوی اونو گرفت. آیا این یه دوپینگ آشکار توسط تیم میزبانه؟

هری قبل از ایجاد آشوب به سرعت دستور توقف بازی رو داد.

- بازی به سرعت برای بررسی موضوع متوقف شده. باید ببینیم که آیا برتوانا برای حفظ جایگاهش تو جدول دست به همچین دوپینگی زده؟

بازیکن‌ها به سمت زمین فرود اومدن. ترزا به سرعت به سمت اعضای تیم رفت.
-اون بالا چه اتفاقی افتاد؟ چطور اون شوت رو گل نکردی الستور؟!
- من مطمئنم که شوتم دقیق بود. سایه‌م می‌گه همون اتفاقی که الان افتاد اون موقع هم افتاد ولی چون نور کم بود کسی ندید.

دینگ!
مرگ دستشو توی رداش برد و لیستشو بیرون آور‌د.
- باید برم جون یکیو بگیرم. ترزا اگه دیر رسیدم برو تو زمین تا برگردم.

ترزا سری به نشانه تائید تکون داد.


ویرایش شده توسط ترزا مک‌کینز در تاریخ ۱۴۰۳/۹/۷ ۲۳:۳۸:۵۴

تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده


Evarything is possible









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.