بخاطر یک مشت افتخار تقدیم میکند:
پست اول
نیکلاس که گیج شده بود دوباره به جارو برقی اشاره کرد.
-یعنی شما گذاشتید به راحتی گوی زرین رو ببلعه؟!
مسئول ورزشگاه لبخند اعصاب خوردکنی تحویل چهره ی درهم نیکلاس داد و تایید کرد.
-همینطوره .
-خب شکمشو سفره کنید.درش بیارید.
دامبلدور درحالی که نیکلاس را عقب میکشید رو به جمعیت کرد.
-خب کاریه که شده.چه میشه کرد بابا جان؟!
لیلی درحالی که دسته ی جارو برقی رو چک میکرد به کارکن های ورزشگاه نگاهی انداخت.
-در مورد اینکه این وسیله ی ماگلی شبیه به ازدها شد و فقط گوی زرین رو بلعید،جدی بودید؟!
ایوا بقیه رو عقب کشید.سوزانا سرفه ی بلندی کرد و با لبخند به طرف جمع برگشت.
-دنیا که به آخر نرسیده.خب یک گوی دیگه پیدا میکنیم.
اما مثل اینکه خبر های لین اونقدرام خوشحال کننده نبودند.
-خب میدونید..راستش..خب.
اما ناتانیل پیش دستی کرد.
-هیچ گوی زرینی پیدا نکردیم.
کایلین سرش را بین دستانش گرفت.
-بدبخت شدیم.
-نه کاملا،هنوز راه های دیگه هم مونده بابا جان.
دامبلدور این را گفت و نگاه تهدید آمیزی به لیلی انداخت.
-نه
- بابا جان؟!
-عمرا
-بابا جان؟!
-حتی فکرشم نکنید.
-بابا جان؟!
-بهم نمیده.
-یجوری بگیرش بابا جان.
لیلی آب دهانش را قورت داد کمی از نوک چوب دستی پروفسور فاصله گرفت.
-با..شه
دامبلدور نفسی عمیق کشید و به طرف جمع برگشت.
-دیدید باباجانیان؟مسئله حل شد
بله.مسئله برای پروفسور حل شده بود.ولی برای گروه یک مشت افتخار، نه
اندکی آنطرف تر
خانه ی پاتر ها
لیلی گوی زرین رو از توی صندوقچه برداشت و داخل جیبش گذاشت.در ته ته ته دلش میخواست برود و از صمیم قلب از پدرش اجازه بگیرد ولی بنا به نقشه ی فوق حرفه ای سوزانا نباید اینکارو میکرد.
در صندوقچه رو بست و با تمام سرعت به طرف پنجره دویید.
درحالی که پاهاش رو لبه ی پنجره گذاشته بود...
-چرا از پنجره؟!
به طرف جیمز برگشت که با تعجب نگاهش میکند.
دیانا لیلی رو از پشت کشید و هردو روی زمین افتادند و گوی از جیب لیلی بیرون افتاد.
جیمز با تعجب اول به لیلی بعد به گوی نگاه کرد.
-احیانا اون مال بابا نیست؟!
لیلی درحالی که به سرعت میدویدد و دور میشد فریاد زد:
-توضیح میدمم قول میدم برش گردونم.
بعد از اونجا دور شد.
ورزشگاه
لیلی با وسواس گوی رو از جیبش خارج کرد تا به کارکن ها بده.
-پس،فردا بازی برگزار می..
شترققق
جارو برقی روشن شد و به سمت گوی حمله ور شد.
لیلی محکم گوی رو گرفته بود.درحالی که دستش رو به عقب میکشید با پاش به دسته ی جارو برقی ضربه میزد.
جارو برقی هر لحضه بزرگ و بزرگتر میشد.نیکلاس و دامبلدور به طرف جارو برقی رفتند تا طلسمی اجرا کنند ولی جارو برقی هردوی آنها را به طرفی پرت کرد.
سرانجام سوزانا با اره برقی سر رسید و با یک حرکتدسته ی جاروبرقی رو نصف کرد.
لیلی دستش را بیرون آورد.دستش زخمی شده بود.مشتش رو باز کرد..
-بدبخت شدمم
توی دستش خالی بود.خبری از گوی نبود!
درحالی که فریاد میزد و دامبلدور رو مقصر میدونست، صدای بلند دیگری آمد.در جارو برقی باز شد.همه چوب دستی هاشونو به طرف جارو برقی علم کرده بودند.
اما بین اون همه دود و غبار..
-یه جوجه؟!..مرلین وکیلیی؟!