به خاطر یک مشت افتخار!
پست سوم!
-هی بگید ببینم چه بلایی سر خونه نیکلاس اومده؟

دیا...نا...این...چی؟
لین که تازه به همراه ناتانیل و کایلین از راه رسیده بود با تعجب به صحنه روبه روش خیره شد و ادامه حرفش رو نا تموم گذاشت.
سوزانا که به کشمکش بین لیلی و بچه اهمیت نمی داد با عصبانیت گفت: مگه قرارمون تو ورزشگاه نبود چرا شما حالا اومدین؟ حالا چجوری تو این چادر همه مون با هم جا بشیم؟

ناتانیل به زور خودش رو تو چادر جا کرد و گفت: خب حالا غصه نخور اومدیم بگیم برقای ورزشگاه رفته اگه تا موقع مسابقه نیاد مجبوریم تو تاریکی مسابقه بدیم جز دیانا وضع بقیه مون نابسامانه

-اون مهم نیست الان مهم اینه که لیلی دیگه نمیتونه بازی کنه

شبو میتونستیم یه کاریش بکنیم لیلی رو چیکار کنیم الان؟

دیگه جستجوگر نداریم. تعویضم که نمی تونیم بکنیم. چیکار باید بکنیم به نظرتون؟
همه با نگاهی نگران به کشمکش بین لیلی و بچه نگاه کردن و به فکر فرو رفتن. چند لحظه ی بعد، بالاخره بچه برنده شد و حلقه رو روی سرش گذاشت. لیلی هم که مبارزه رو باخته بود چادر رو روی سرش گذاشت

همه گوش هاشون رو محکم گرفته بودن و فقط منتظر بودن دهن لیلی بسته بشه. دیانا که خون از گوشاش جاری شده بود با درموندگی دستاشو از روی گوشاش برداشت و رفت سمت لیلی. براش یه عالم شکلک در آورد تا توجهش رو جلب کنه بلکه لیلی آروم بگیره

. بعد از چند دقیقه اعصابش خورد شد و با صدایی بلند تر از صدای لیلی فریاد زد: بس کن دیگه

.
لیلی که ترسیده بود دهنشو بست و نگاهشو به دیانا دوخت

. دیانا که بالاخره تونسته بود توجه لیلی رو جلب کنه خیلی سریع گفت: میخوای ببرمت پرواز کنیم؟ پرواز بدون جارو روی پشت یه عقاب رو دوست داری؟ اگه میخوای باید آروم باشی و دیگه هم گریه نکنی. اگه فردا هم تو مسابقه کوویدیچ بازی کنی برات یه جایزه خیلی خوب میگیرم، باشه؟ هرچی که بخوای.
لیلی برای مدت کمی حالت تفکر به خودش گرفت و بعد با خوشحالی شروع به دست زدن کرد

. دیانا که خیالش راحت شده بود دوباره جیغ گوش خراشی بلند نمیشه، با چوبدستیش خونی که از گوشش روی گردن و رداش ریخته بود رو پاک کرد. ناتانیل خواست دوباره بحث برق ورزشگاه رو پیش بکشه که دوباره صدای گریه بلند شد، ولی این بار گریه لیلی نبود، گریه بچه بود

. لین جلو رفت و با صدای بلند طوری که بچه تو اون سروصدا بتونه صدای لین رو بشنوه گفت: آروم باش دیگه. تو بگو چی میخوای؟
بچه سریع ساکت شد و با لبخند گفت: همه چی

همه تعجب کردن چون تا اون لحظه بچه نمی تونست حرف بزنه. لیلی انگشتش رو مکید و با عصبانیت به حلقه بالای سر بچه اشاره کرد. توجه همه به اون جلب شد و سوزانا با جیغ گفت: چرا داره کمرنگ میشه این حلقه؟

دیانا به بچه گفت: میای بریم پیش عمو؟ یه عموی مهربون. بهت هرچی بخوای میده.
بچه دستاشو بالا گرفت و گفت: عمو موخوام

دیانا از چادر بیرون رفت و تبدیل به عقاب شد. هردو بچه سریع نشستن پشت دیانا و دیانا در آسمون اوج گرفت. بعد از مدتی در حیاط ساختمانی قدیمی فرود اومد. دیانا به شکل انسان برگشت و بچه ها رو برد داخل. اون بچه هارو به داخل اتاقی تاریک با سقفی بلند و کاغذ دیواری سیاه و سفید برد که تنها نورش از چند شمعی که در گوشه ای می درخشیدن تامین می شد. پیرمردی بلند قامت ته اتاق و کنار شمع ها نشسته بود.
دیانا جلو رفت و گفت: عمو دنیل میشه یه کمکی بهم بکنید؟
دنیل کارتر برگشت و به دیانا گفت: سرم شلوغه پس سریع بگو چیکار میتونم برات بکنم و بعد تنهام بزار

.
دیانا باشه ای گفت و بچه و لیلی رو با دست نشون داد. همون لحظه لیلی در حال مکیدن انگشتش بود.
دنیل با تعجب به بچه ها و حلقه بالای سر بچه که کمکم داشت کاملا محو میشد نگاه کرد. بعد گفت: بچه جون اسمت چیه؟
بچه انگشتش رو از دهنش در آورد و گفت: ادوارد
لیلی نگاهی بهش کرد و با ناراحتی گفت: ببابباقاقاببب بابقببابا(معنی: پس تو اسمم داری)
بچه نگاهی به لیلی کرد و زبون درازی کرد

دنیل دستاشو جلو آورد و گفت: بچه ها آروم باشین. دیانا این دوستت چش شده؟
-نمی دونم عمو. این بچه هه، ادوارد گازش گرفت یهو اینجوری شد.
دنیل با تعجب به ادوارد نگاه کرد و گفت: این بچه ی کیه؟
-همینو میخوام بفهمین دیگه.
دنیل چرخید و ستاره عجیبی با چوبدستیش کشید. بعد زیر لب زمزمه هایی کرد

همه چیز آروم بود که با صدای بلند ضربه ای که دنیل تو سر دیانا زد همه جا خوردن
-دیانا میدونی چیکار کردی؟ میدونی به چه عذاب سختی دچار میشی؟ میدونی چیکار با زندگیت کردی؟

دیانا متعجب به دنیل نگاه کرد

.
-ببین دیانا...
«دو ساعت بعد نزدیک سحر»
دیانا توی حیاط روی نیمکت سنگی زیر نور مهتاب نشسته بود. سوزانا خیلی آروم اومد و کنارش نشست. اول چیزی نگفت اما بعد از چند دقیقه با صدای آرومی شروع به حرف زدن کرد.
-دیانا این موضوع تقصیر تو نبوده. الان همه ما به دردسر افتادیم نه فقط تو. فردا صبح باید بریم برای مسابقه ولی بعدش کلی وقت داریم برای فکر کردن به مشکلمون
دیانا بلند شد و درحالی که به سمت چادر می رفت زمزمه کرد: میدونم. میدونم چی شده ولی اینکه از این به بعد چی میشه نامفهومه برام. چرا این اتفاق حالا و تو همچین موقعیتی افتاد؟ چیکار باید بکنیم الان؟ از اینکه آینده هیچ وقت معلوم نیست اعصابم خورد میشه.
دیانا و سوزانا وارد چادر شدند. از وقتی ناتانیل چند تا چادر دیگه آورده بود، هر دونفر توی یه چادر میخوابیدن. البته جای بحث نداره که ادوارد پیش نیکلاس بود و لیلی توی یک چادر با لین بود و کایلین و ناتانیل هم دوتا چادر تک نفره داشتن.
صبح روز بعد، همه با صدای گریه لیلی از خواب پریدن. ظاهرا هر لحظه که میگذشت اون بیشتر و بیشتر شبیه بچه ها میشد

.
اعضای تیم با ناراحتی و درحالی که ذوق و شوق روز قبلشون کاملا سرکوب و له شده بود به سمت ماشین لین رفتن. اول میخواستن با جارو هاشون تا ورزشگاه نقش جهان مسابقه بدن ولی نمی تونستن ادوارد رو همینطوری تو خونه رها کنن. کایلین که مادرش پرستار بود و چیز بیشتری از بقیه در مورد بچه داری میدونست ادوارد و لیلی رو نگه داشته بود و سعی میکرد سرگرمشون کنه تا حواس لین رو موقع رانندگی پرت نکنن. تقریبا غروب بود که به ورزشگاه رسیدن.
لیلی در حالی که بستنی بزرگش رو لیس میزد از ماشین پیاده شد. لازم به توضیح نیست که لیلی چقدر تو راه گریه کرده بود تا اون بستنی رو براش خریده بودن. مسابقه تا یک ساعت دیگه شروع می شد و اعضای تیم باید خیلی سریع به رختکن میرفتن و آماده می شدن. دیانا ادوارد رو بقل کرد و تا رختکن یک نفس دوید. توی رختکن، ادوارد که دیگه تقریبا چیزی از حلقه بالای سرش نمونده بود، نشسته بود و با انگشتاش بازی میکرد.
دیانا نقشه هارو با بقیه مرور کرد: خب، حواستون به علامتای من باشه. لیلی یادت باشه اگه یهو داد زدم طلا در 20 جنوب غربی بدونی گوی زرین بیست متر جلوتر در جهت جنوب غربی توعه. بقیه بدونین برنز یعنی توپ باز دارنده. موقعیت یعنی کسی که توپ بازدارنده رو باید بفرستین سمتش. نقره هم یعنی میخوام سرخگون رو بفرستم سمتی که میگم.
با شنیده شدن صدای داور و اعلام اسامی تیم ها و بازیکنان که به زمین فرا خونده شدن، تمام اعضای تیم بر خود لرزیدند.

بی صبرانه منتظر قربانی بعدی ام