دومینیک کارنامه اش را به کوچکترین عمویش،رون ویزلی،نشان داد.رون لحظه ای با صورتی درهم به کاغذپوستی جادویی که رویش با حروف درخشانی نمره های برادرزاده ی عزیزش وارد شده بود،خیره ماند و گقت:
"اینجا نوشته که توی همه ی درسها بهترین دانش آموز مدرسه بودی.این منو یاد دوران نوجوانی هرمیون میندازه."
و آه عمیقی کشید.
دومینیک به اطراف پاتیل درزدار نگاه سریعی انداخت.هنوز هم می ترسید آشنایی آن اطراف پنهان شده باشد و همه چیز را راجع به کارنامه ی او بفهمد.با صدای خیلی آرامی گفت:
"بعله،در حقیقت در همه ی درس ها به جز گیاه شناسی که توی اون افتضاحم..."
رون گفت:
"اشکالی نداره.سردر نمیارم،زمان ما فقط همون امتحانات سمج مهم بود و تنها کارنامه ای هم که می گرفتیم همون بود.نمی فهمم چرا یکهو تصمیم گرفتن برای شما کارنامه ی میان سال بفرستن.تازه الان هم که میان سال نیست،کریسمسه!"
-"اینها مهم نیست عموجان.مهم اینه که من الان با این کارنامه چیکار..."
با دیدن گارسون حرفش را خورد.هیچکس نباید چیزی راجع به گیاه شناسی او می فهمید.
گارسون دو لیوان قهوه ی بزرگ که اسمش را قهوه ی ترول گذاشته بودند-به دلیل اندازه ی بزرگ لیوانها-روی میز گذاشت،وقتی به اندازه ای دور شد که دومینیک مطمئن شد که دیگر در صدارس نیست،به رون اجازه ی حرف زدن داد:
"نگرانیت بی مورده.اگه وقتی من هم سن تو بودم یه همچین کارنامه ای رو بهم میدادن از خوشحالی خودکشی میکردم.تو فقط یه درسو خراب کردی که اصلا به چشم نمیاد."
-"برای مامان میاد،اون عاشق گیاه هاست.جالب اینه که پروفسور لانگ باتم هم اینو میدونه."
-"این همه راه منو کشوندی اینجا که بهم بگی درس موردعلاقه ی مامانت چیه؟"
لیوان ترولی اش را برداشت و شروع به نوشیدن کرد.
دومینیک گفت:
"اون فکر میکنه منم عاشق گیاه هام.تاحالا درختچه های جادویی قدکوتاه تو اتاقمو دیدین؟اون فکر میکنه منم مثل خودشم."
اخم کرد،با تاسف سری تکان داد و ادامه داد:
"این خیلی زشته عموجان."
-"این که گیاه شناسی دوست داشته باشی زشته یا اینکه منو این همه را بکشونی اینجا؟"
-"نه اینکه قهوه رو هورت می کشین! ولی من شما رو بی دلیل نیاوردم.ازتون میخوام با من همدست بشین."
لحن حرف زدنش به یکباره مرموز شده بود و رون را یاد روزهایی انداخت که فرد و جورج از او تقاضای همکاری میکردند.
-"همدست؟"
-"تقریبا میشه گفت همکار.شما کلی جادو بلدین.خیلی بیشتر ازمن.جادویی به کار ببرین که نمره ی گیاه شناسی من عوض بشه."
رون که اصلا انتظار چنین درخواستی را از دختری به ساکتی دومینیک نداشت،به سرفه افتاد لیوانش را روی میز گذاشت:
"چی؟"
-"گفتم که شما نمره ی منو..."
-"شنیدم چی گفتی."
دومینیک با چشمان درخشانش به او نگاه کرد و معصومانه پرسید:
"قبول نمی کنین نه؟"
-"البته که نه.این خلاف مقرراته.ما باید به عدالت توجه کنیم."
به نظر می آمد هیجانات دومینیک به یکباره فروکش کرده است.سرش را پایین انداخت و چشمش را به در پاتیل درز دار دوخت که همان موقع باز شد و یک جن خانگی که نسبت به دیگرجن ها کوتاه به نظر میرسد وارد شد.به طرف میز آنها آمد و گفت:
"ارباب رون!دیدی فهمید که شما بدون ارباب هرمیون بیرون آمده اید پس آمد تا به شما سر زد.میخواهید دیدی پشتتان را ماساژ دهد؟"
رون با دستپاچگی و به تندی گفت:
"نه دیدی فعلا برو بیرون تا صدات کنم."
-"پس دیدی رفت ارباب."
و به سرعتی که وارد شده بود خارج شد.
دومینیک سرش را بالا گرفت ،چشمانش را به چشمان رون دوخت و با حیرت پرسید:
"شما یک جن دارین عمو رون؟"
حقیقت این بود که تمام اعضای خانواده ی ویزلی(و صد البته پاتر) حتی بچه ها از جمله دومینیک عضو ت.ه.و.ع بودند و نگهداری از جن های خانگی برای همه شان ممنوع بود.رون این قوانین را زیر پا گذاشته بود.
من من کنان گفت:
"اومم...چیزه...یعنی اینه...من فقط میخواستم وقتایی که هرمی نیست یکی کمکم کنه..."
-"ولی این خلاف عدالتیه که حرفشو میزدین.عمه جینی با اینکه شاغله باز هم همه ی کارهاشو خودش میکنه."
برای چند ثانیه صورتش حالتی گرفت که رون را یاد پرسی انداخت:
"شما باید کارنامه ی منو درست کنین تا منم چیزی به زن عمو نگم."
بعد در حالی که لبخند میزد،لیوان ترولش را برداشت.لبخندش آنقدر برای رون آشنا بود که نمی دانست آن را کجا دیده است و هرگز یادش نیامد آخرین بار این لبخند را روی صورت پسربچه ی بازیگوشی دیده که در دعوا با هرمیون پیروز شده است.رون برای این یکی دیگر جوابی نداشت.
قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!