وارد کوچه ی باریکی شدم. باران می بارید و صورتم را خیس می کرد. بعد از مدت کوتاهی به خانه ای بسیار بزرگ با دیوار سنگی رسیدم. در خانه به رنگ قهوه ای روشن بود و کلون رنگ و رو رفته ای داشت که به طرز ناشیانه ای کنده کاری شده بود.
در زدم. برای مدتی منتظر شدم... کسی در را باز نکرد! فکر کردم شاید متوجه نشده اند؛ پس دوباره در زدم. این بار محکم تر در زده بودم. هیچ صدایی از خانه نمی آمد. مضطرب و بی قرار بودم و هر لحظه نگران تر می شدم. طاقت نیاوردم. چوبدستی ام را بیرون آوردم و گفتم:
- آلوهومورا!
نور سبز بسیار ضعیفی از نوک چوبدستی ساطع شد و در با صدای گوش خراشی باز شد. خانه تاریک بود.
- لوموس!
نور به قدری نبود که بتوانم محدوده ی زیادی را ببینم. جلو رفتم. صدای قدم هایی را شنیدم. قلبم به شدت می تپید. ناگهان خانه روشن شد. مردی با چهره نفرت انگیز اما آشنا جلو آمد. موهای مشکی و روغن زده ای داشت و شرارت در چشمانش موج می زد. با لحن بدی گفت:
- تو خونه من چه غلطی می کنی؟ وایسا ببینم... چطوری از اون چوب نور بیرون زده؟ چوب نمیتونه چشمه نور باشه...
- ناکس! دهنتو ببند! فکر کردی دختر من کس و کار نداره که همچین بلایی سرش آوردی؟
- مگه من چکار کردم؟
- کار خاصی نکردی! فقط نزدیک بود دختر منو زنده زنده بسوزونی.
- حقش بود. اگه بخوای همین کارو با تو هم میکنم.
با بلند ترین صدای ممکن فریاد زدم:
- چرا؟ چون یه ساحره س؟ چون مثل تو یه مشنگ ابله نیست؟
- برو پیش همون دختر جونت. حالا خوبه زنتم مشنگه. یه روز به پام میفتی که...
- زن من ماگله و یه تار موشو به هزار تا مشنگ مثل تو ترجیح میدم. من هیچ وقت به پای یه مشنگ نمی افتم. فقط اومدم بهت بگم که اگه یه بار دیگه پاتو از گلیمت درازتر کنی خودم با دستای خودم میکشمت.
- تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی.
- اونقدر عصبانی بودم که اگه یک کلمه ی دیگه حرف میزد منفجر می شدم.
- کروشیو!
لحظه ای بعد، از درد به خودش می پیچید. آثار نگرانی، تعجب و وحشت در چهره اش دیده می شد. تعجب کردم چون هیچ وقت در اجرای کروشیو موفق نبودم. آرام تر شدم؛ میدانستم که تاثیرش لحظه ای است و ادب نشده اما خودم آرام شدم. کم کم خودش را جمع و جور کرد. لباسش را تکاند و سعی کرد بایستد. سپس سعی کرد چهره اش را عادی نشان بدهد و گفت:
- تو چطوری اون کارو کردی؟
آثار وحشت دوباره در صورتش ظاهر شد و زمزمه کرد:
- درد داشت... خیلی درد داشت... فکر کنم تو دنیا طاقت فرسا تر از اون درد وجود نداره...
اما دوباره حالت طبیعی به خودش گرفت و با صدایی بلند اما پر از اضطراب گفت:
- اما کور خوندی... این چیزا رو من تاثیر نداره... فکر کردی چون یه جادوگری میتونی جلوی منو بگیری؟ حالا می بینی... نشنونت میدم که یه من ماست چقد...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- باور کن حرف نزنی بهت نمیگن لالی پس حرف بیخود نزن. آخه توی مشنگ میخوای جلوی منو بگیری؟
- میبینی که میگیرم. بله... منه مشنگ میخوام جلوتو بگیرم و می بینی که موفق میشم و تو هم نمیتونی هیچ کاری بکنی.
سپس بسته ای پر از چوب از جیبش بیرون آورد، آن را آتش زد و به طرف من پرتاب کرد. جاخالی دادم. بسته ی شعله ور درست پشت سرم فرود آمد و فرش هم آتش گرفت. من که دلم نمی خواست به یاد سال ها پیش زنده زنده به دست یک مشنگ سوزانده بشوم، چوبدستی ام را به سمت فرش چرخوندم فرش گرفتم و گفتم:
- آگوآمنتی!
مقدارکمی آب از چوبدستی ام خارج شد؛ اما همان برای خاموش کردن آتش کافی بود. نگاهی بهش انداختم. خشمگین و وحشت زده بود. در حالی که صدایش می لرزید گفت:
- الان میرم بیرون و به همه میگم تو یه جادوگری! اگه بقیه بفهمن که یه جادوگر اینجاست هزاران بسته کبریت شعله ور برات میفرستن و تو نمیتونی مهارشون کنی... خودتم میدونی که ما از جادوگرا متنفریم و هر کاری برای نابود کردنشون می کنیم...
و به طرف در قدم برداشت. هول شده بودم. میدانستم شوخی نمی کند. باید کاری میکردم. دستش را به طرف دستگیره در دراز کرد. جرقه ای در ذهنم زده شد. فرصت زیادی نداشتم. چوبدستی ام را به طرفش نشانه رفتم و گفتم:
- استوپفای!
قبل از اونکه بتونه سرش رو بچرخونه به سمت در پرت شد؛ به در برخورد کرد و به پشت روی زمین افتاد. بالای سرش رفتم. چوبدستی ام را به طرفش گرفتم و گفتم:
- ابلیوی ات!
چیزی مثل رشته ای طناب نازک از سرش خارج شد. همه ی حافظه اش رو پاک کردم. بعد با استفاده از ریپارو و اسکرجیفای، به هم رختگی های حاصل از دعوای امروز رو مرتب کردم و به طرف در حرکت کردم. در را باز کردم، چوبدستی ام رو به سمتش گرفتم و گفتم:
- ری نرویت!
تکان خورد. کم کم داشت به هوش می آمد. سریع جوبدستی ام را داخل کت بلند مخمل کبریتی قهوه ای ام قرار دادم و با گام های بلند به طرف خانه حرکت کردم. باران قطع شده بود و خورشید در حال غروب بود و من، خوشحال و آرام به آینده فکر می کردم.
چون حکایتی مگو رفته ام ز یاد ها...برگ بی درختمُ در مسیر باد ها
نیشها و نوشها چشیده ام...بس روا و نا روا شنیده ام
هرچه داغ را به دل سپرده ام...هرچه درد را به جان خریده ام
.... در مسیر باد ها....
هرچه داغ را به دل سپرده ام...هرچه درد را به جان خریده ام
.... در عبور سال ها.....
نه صدایی نه سکوتی نه درنگی نه نگاهی...نه تو را مانده امیدی نه مرا مانده پناهی
باسیلیسک ها می آیند...