پشت پیشخوان نشسته بود و منتظر اولین مشتری اش بود. مغاره اش چندان بزرگ نبود اما چوبدستی های زیادی را در آن جا داده بود. وسایل کهنه بودند و اکثر آنها یا زنگ زده و یا پوسیده بودند. بیشتر وسایل متعلق به 2417 سال پیش بودند؛ یعنی درست زمانی که این مغازه توسط اجدادش تاسیس شده بود.
اولین نفری که وارد شد، پسری کوچک بود و با توجه به این که چیزی تا شروع سال تحصیلی باقی نمانده بود، گریک می توانست حدس بزند که اولین چوبدستی عمرش را می خرد.
- سلام پسرم! حتما برای خرید اولین چوبدستیت اومدی، درسته؟
پسر نگاهی از سر غرور و برای تحقیر به گریک کرد و به نشانه تایید، پلک زد! موهای زرد و روغن زده ای داشت و چشمان آبی اش لبریز از غرور و اعتماد به نفس بود. از طرز لباس پوشیدن و رفتار تحقیر آمیزش، مشخص بود که از یکی از خاندان های اصیل جادوگری است.
- میخوام چوبدستیم تک باشه. بهترین چوبدستیتو برام بیار.
- همه ی چوبدستیای من بهترین و تک هستن. هیچکدوم از چوبدستیای من لنگه ندارن.
- چرا چرت و پرت میگی؟ مگه چوبدستی ارباب و کله زخمی یکی نیستن؟
- خب اون یه استثناس. بعدم، هری که هنوز تو رو ندیده... گوش ایستاده بودی؟
گریک این را گفت و به این فکر کرد که چرا از پر یک ققنوس در دو چوبدستی استفاده کرده چون حالا هر دو طرف ناراضی بودند. به طرف قفسه ی چوبدستی ها رفت. چیز مناسبی به چشمش نمی خورد. دستش را روی جعبه ها می کشید و مشخصاتشان را می خواند؛ تا این که به چوبدستی ای رسید که به نظرش مناسب می آمد:
10 اینچ، درخت زالزالک، موی تک شاخ
با خود فکر کرد: "حالا امتحان میکنم؛ ولی احتمالا همینه"
- اینو امتحان کن ببین چطوره؟
پسر، چوبدستی را گرفت. بعد از محلی نامعلوم (!)، نوری نارنجی رنگ ظاهر شد و بادی از همان جای نامعلوم آمد و موهای پسر را به هم ریخت. پسر از این که موهایش به هم ریخته اند عصبانی بود و فریاد زد:
- نمیشه یه چیز دیگه برای اثبات این که چوبدستی متعلق به شخصه بزاری؟ من 2 ساعت فقط جلوی آینه این مو ها رو مرتب می کردم. به خاطرشون چهار قوطی نرم کننده پدرم و سه قوطی روغن موی پدر خواندمو حروم کردم! وای! اگه سیو بفهمه بدبخت می شم! سیو خیلی رو روغن مو هاش حساسه!
- خب اون دیگه دست من نیست. این همه چیزو زدی به یه ذره مو؟ بگذریم... خب، پسرم، می بری دیگه؟
- آره، چقد میشه؟
- قابلی نداره... هفت گالیون.
- هفت گالیون؟
سر گردنه س؟ تخفیف نداره؟
- قیمت ها مقطوعه.
راه نداره.
- اگه پدرم درباره ی این بشنوه...
- پدرت کیه؟
- لوسیوس مالفوی.
و پسر پس از نیم ساعت چانه زدن، شکست خود را پذیرفت و پس از پرداخت هفت گالیون از مغازه خارج شد.
گریک روی صندلی اش نشست و 7 گالیون را داخل کشوی میزش گذاشت.
این بار کسی که جعبه های چوبدستی ها را برایش می ساخت، با چهار کارتن پر از جعبه وارد مغازه شد و بدون مقدمه شروع کرد:
- خب، آقای الیواندر، جمع سفارشاتون میشه 100گالیون.
- صد گالیون؟ چه خبره؟ من بیشتر از 80 تا پای اینا نمی دم. راستی خودت چوبدستی نمیخوای؟ تعارف نکنا.
- وای! باز خسیس بازیت گل کرد؟ فوقش دیگه 95 تا بهت بدم. بابت اونم نه! خیلی ممنون! ما را به خیر تو امید نیست... شر مرسان.
و پس از حدود یک ساعت بحث کردن سر قیمت، فروشنده فهمید که نمی تواند در برابر گریک مقاومت کند و جعبه ها را 75 گالیون به گریک فروخت. گریک از معامله امروزش ناراضی بود؛ زیرا معتقد بود می توانست جعبه ها را 60 گالیون نیز بخرد. آهی بلند کشید، روی صندلی اش لم داد و به سقف خیره شد.