هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!




پاسخ به: اعضاي سایت خودشونو معرفی کنن
پیام زده شده در: ۱۰:۲۳ یکشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۴
#1

بابام گفته اسممو نگم

مؤنث هستم.
امروز ۱۳ سالم تموم شد.

اهواز به دنیا اومدم.

تهران زندگی می کنم.

دانش آموز مفلوک

میرم هشتم.

فعالیت هامم همینا که همه دارن.

انقد دوستام درباره هری پاتر حرف زدن کنجکاو شدم و ... . علاقه؟ به نظرتون اگه علاقه نداشتم اینجا میومدم اصلا؟ علاقه بسیار بسیار زیاد.

شخصا به شکلات و کتاب علاقه مندم.

کتاب ها هم جین ایر، غرور و تعصب، ربکا، آرزوهای بزرگ، شاهزاده و گدا، دیوید کاپرفیلد، نیکلاس نیکلبی، سپید دندان، رابینسون کروزو، پیمان (دنیل استیل)، جام جهانی جوادیه، خاطرات یک بچه لاغر، هفت دختر هفت پسر، باغ مخفی، در جست و جوی دلتورا، کورالین، افصون و حدود صد تا کتاب دیگه و تعداد زیادی از کتابای شکسپیر‌.


چون حکایتی مگو رفته ام ز یاد ها...برگ بی درختمُ در مسیر باد ها
نیشها و نوشها چشیده ام...بس روا و نا روا شنیده ام
هرچه داغ را به دل سپرده ام...هرچه درد را به جان خریده ام
.... در مسیر باد ها....
هرچه داغ را به دل سپرده ام...هرچه درد را به جان خریده ام
.... در عبور سال ها.....
نه صدایی نه سکوتی نه درنگی نه نگاهی...نه تو را مانده امیدی نه مرا مانده پناهی

تصویر کوچک شده




باسیلیسک ها می آیند...





پاسخ به: ارتباط با ناظر دیاگون
پیام زده شده در: ۳:۳۳ جمعه ۶ شهریور ۱۳۹۴
#2
با سلام.
ببخشید... پست من در مغازه الیواندر غلط املایی و نگارشی و اینا زیاد داشت و بعضیاشون که به چشمم خورده بود رو اصلاح کردم ولی مثل این که بیشتر از ایناس.
ممنون میشم اگه پستو حذف کنید.
ارادتمند الیواندر.


پاک شد. موفق باشید


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۶ ۲۰:۵۰:۵۵

چون حکایتی مگو رفته ام ز یاد ها...برگ بی درختمُ در مسیر باد ها
نیشها و نوشها چشیده ام...بس روا و نا روا شنیده ام
هرچه داغ را به دل سپرده ام...هرچه درد را به جان خریده ام
.... در مسیر باد ها....
هرچه داغ را به دل سپرده ام...هرچه درد را به جان خریده ام
.... در عبور سال ها.....
نه صدایی نه سکوتی نه درنگی نه نگاهی...نه تو را مانده امیدی نه مرا مانده پناهی

تصویر کوچک شده




باسیلیسک ها می آیند...





پاسخ به: دفتر فرماندهی کاراگاهان
پیام زده شده در: ۱۴:۲۲ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۴
#3
ماموریت انجام شد!
فقط ببخشید دیر شد چون گرفتار بودم و نتونستم زودتر بفرستم برای همین هول هولکی شد یکم.
چوبدستی نمیخواید؟ برای ماموریت بعدی هم اعلام آمادگی می کنم.


چون حکایتی مگو رفته ام ز یاد ها...برگ بی درختمُ در مسیر باد ها
نیشها و نوشها چشیده ام...بس روا و نا روا شنیده ام
هرچه داغ را به دل سپرده ام...هرچه درد را به جان خریده ام
.... در مسیر باد ها....
هرچه داغ را به دل سپرده ام...هرچه درد را به جان خریده ام
.... در عبور سال ها.....
نه صدایی نه سکوتی نه درنگی نه نگاهی...نه تو را مانده امیدی نه مرا مانده پناهی

تصویر کوچک شده




باسیلیسک ها می آیند...





پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۱۴:۱۵ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۴
#4
ماموریت "کارآگاهی که جای پدربزرگتونه!"

روی صندلی نشست و منتظر نوشیدنی شد. فکر می کرد آمدن به پاتیل در دراز و ملاقات با بقیه می تواند به او کمک کند. فضا مثل همیشه شاعرانه و ساکت بود؛ ناگهان در با لگدی محکم باز شد و دسته ای اوباش داخل شدند.
- هی! پیری! با تو ـَم! پاشو اون جا جای منه.

گریک با خودش فکر کرد: "حتما یه چیزی زدن" و چون فکر می کرد ممکن است خطرناک باشند از جایش بلند شد و روی یکی از صندلی های رو به روی پیشخوان نشست.
جوان ترین آن ها پسری قد بلند، چهارشانه و بور بود. چشمانی سبز داشت و مو هایش را از ته تراشیده بود و خطی در ابرویش انداخته بود. با صدایی بلند هوار زد:
- دیدی کارآگاهه رو چطوری پیچوندم؟ اصلا خودم خوشم اومد از کار خودم.

نفر دیگری که همراه او بود، مسن تر از او به نظر می رسید؛ چشم و ابرویی مشکی داشت، موهایش فرفری بودند و ریش بزی مسخره ای داشت که او را شبیه گوسفند می کرد.
- باید بیشتر مراقب می بودی. الان هم آروم تر صحبت کن. ممکنه لومون بدی ها!

توجه گریک بیشتر جلب شد. مشتاق بود بداند موضوع چیست. شاید توانست بعد از بیست سال سه چهار نفر را راهی آزکابان کند. بیست سال بود که چوبدستی نفروخته بود. بیست سال بود که هیچ کس را دستگیر نکرده بود. بیست سال بود که...

- هوی! چرا نوشیدی من آماده نشد؟

صدای نعره ی نفر اول رشته افکار گریک را پاره کرد و اعصاب او را به هم ریخت.

- ببین من امروز اعصابم از دست این پیرمرد دیوونه هه داغونه... همون بهتر که مُرد... از شرش راحت شدیم...

و بعد با صدایی آرام تر ادامه داد:
- پیرمرد خرفت اون قدر رو مخم قدم آهسته رفت که مجبور شدم...

همه چهره ها به طرف آنها برگشت. رنگ پسر مثل گچ پریده بود و از دست نویسنده حرص می خورد. گریک از جای خود بلند شد و به سمت میز آن ها رفت.


چون حکایتی مگو رفته ام ز یاد ها...برگ بی درختمُ در مسیر باد ها
نیشها و نوشها چشیده ام...بس روا و نا روا شنیده ام
هرچه داغ را به دل سپرده ام...هرچه درد را به جان خریده ام
.... در مسیر باد ها....
هرچه داغ را به دل سپرده ام...هرچه درد را به جان خریده ام
.... در عبور سال ها.....
نه صدایی نه سکوتی نه درنگی نه نگاهی...نه تو را مانده امیدی نه مرا مانده پناهی

تصویر کوچک شده




باسیلیسک ها می آیند...





پاسخ به: دفتر فرماندهی کاراگاهان
پیام زده شده در: ۱۴:۳۰ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۴
#5
دفعه قبلی بهم ماموریت ندادین
با این که میدونم ضایع میشم ولی منم ماموریت میخوام. منم کاراگاهم خب
وینکی من ماموریت میخوام


چون حکایتی مگو رفته ام ز یاد ها...برگ بی درختمُ در مسیر باد ها
نیشها و نوشها چشیده ام...بس روا و نا روا شنیده ام
هرچه داغ را به دل سپرده ام...هرچه درد را به جان خریده ام
.... در مسیر باد ها....
هرچه داغ را به دل سپرده ام...هرچه درد را به جان خریده ام
.... در عبور سال ها.....
نه صدایی نه سکوتی نه درنگی نه نگاهی...نه تو را مانده امیدی نه مرا مانده پناهی

تصویر کوچک شده




باسیلیسک ها می آیند...





پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۳:۴۴ شنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۴
#6
1-

ظهر بود. آفتاب بر فرق سر ملت می تابید و پس کله ی آن ها را جزغاله می کرد. دامبلدور ها -به دلیل گرمازدگی و از کار افتادگی مغز- تصمیم گرفته بودند تا رومانی پیاده روی کنند و از مناطق گردشگری آنجا دیدن کنند.
منظره ی جالبی نبود. پرسیوال دامبلدور با شلوار ارتشی خاکی-سبز کوتاه که پاچه ی کشی داشت و تا وسط ساقش می رسید، مضحک تر از همیشه به نظر می رسید. بلوزی آستین کوتاه به رنگ پوست جن های خانگی پوشیده بود و روی آن جلیقه ای شیری رنگ داشت. ریشش را بافته و جمع کرده بود و کلاه نقاب دار قهوه ای رنگش را روی مو های بازش گذاشته بود. بر خلاف پرسیوال، بقیه خانواده مانند جادوگران و ساحره های متمدن لباس پوشیده بودند؛ انگار نه انگار که دامبلدور هستند!
آریانا بالا و پایین می پرید، سنگ ها را بالا می انداخت و با ماهیتابه به آنها ضربه می زد و به دور ترین جای ممکن پرتشان می کرد. سنگ هایی با رنگ های متفاوت و زیبا پیدا می کرد، فیروزه ای، بنفش، سبزآبی و قرمز. چیزی تا رسیدن به قصر معروف کنت دراکولا نمانده بود که آریانا یک سنگ بنفش، درست اندازه ی اسنیچ پیدا کرد. قسمت هایی از آن سوخته بودند. آن را به سمت قصر انداخت تا در راه باز هم آن را ببیند؛ اما سنگ در راه تغییر مسیر داد و به سمت غرب رفت. آریانا هم به دنبال سنگ دوید.
آبرفورث که رفتن آریانا را دید، وحشت کرد و با صدایی لرزان و با لکنت به آلبوس، که با بی خیالی دست به موهایش می کشید، گفت:
- آ... آ... آلبوس! آریانا!
- چی؟ آریانا چی؟
- از اون طرف رفت!

آلبوس با بی خیالی جواب داد:
- خب بره! ماهیتابه ش جهت یاب داره. خودش بعدا بر می گرده.
- اوا! راس میگیا!

و هر دو به راه خود ادامه دادند و در راه، علف کندند و علف خوردند و تا توانستند، همه جا را ویران کردند. در حال پرت کردن جرقه های قرمز به یک کلابرت بخت برگشت بودند و برای هردویشان این سوال به وجود آمده بود:
چرا این میمونه که شبیه قورباغه س هی فلشر قرمز میزنه؟
که ناگهان آریانا را دیدند که در حال ورود به یک غار بود. برای آریانا عجیب بود. داخل غار، یک اژدها خوابیده بود. اژدها فلس سبز تیره و شاخ های بلند، درخشان و طلایی داشت. به نظر می رسید بلند شاخ رومانیایی باشد. قبل از آن که وارد غار شود، آلبوس که سعی کرده بود آپارات کند، به صورت چپه در غار ظاهر شد و سرش به تخته سنگ بزرگی برخورد کرد و به صورت بغض کرده همان جا ولو شد؛ و ناظر این بود که آریانا به اژدها نزدیک می شود. آریانا کنار سر اژدها ایستاد و گردن او را قلقلک داد و ... .
آلبوس به همان صورت اما جزغاله شده به تخته سنگ تکیه داده بود، و این جمله، برای اولین بار گفته شد:
دراکو دورمی ینس نان کوآم تی تی لاندوس. :vay:

2-

برای تزیین شنل اسلیترینی ها استفاده شده، می شود و خواهد شد. گفته می شود سالازار اسلیترین هم از فلس این اژدها در لباس های خود استفاده می کرده.

3-

- با سلام خدمت بینندگان جادوگر تی وی، ما اومدیم که گزارشی درباره ی محل زندگی بلند شاخ های رومانیایی برای شما گزارشی تهیه کنیم. همون طور که می بینید این جا وضعیت مناسبی نداره و این گونه اژدها با پوزه پهن سوئدی و شاخدم مجارستانی در یک محل نگهداری میشن و همدیگه رو به آتیش می کشن. جالبه که بدونید مساحت مکانی که 20 اژدهای بالغ رو در خودش جا داده از کلبه هاگرید هم کوچیک تره.
- فیلم نگیر آقا! نگیر! :vay:
- ببخشید، شما به اینا غذا چی می دین؟
- اینا خودشونو کباب می کنن بعدم میخورن دیگه نیازی نیس ما بهشون چیزی بدیم. حالا هم برو بیرون! :vay:
- نمیرم. چرا یه جای بزرگتر بهشون اختصاص نمی دین؟
- رئیس قبلی می گف خرجشون زیاده بخوایم این همه اژدها رو غذا بدیم، کردشون تو این دخمه، حالا روزی سه تاشون کباب می شن، بقیه میخورنشون.
- واقعا که! ملاحظه می کنین واقعا اوضاع خوبی نیست و اژدها ها دارن توی شرایط سختی زندگی می کنن. :worry:
- از سرشون هم زیاده.
- وایسید من ریتا رو صدا کنم یه گزارش ازتون بگیره که قدر منو بدونید.
- برو هر غلطی دلت میخواد بکن.


چون حکایتی مگو رفته ام ز یاد ها...برگ بی درختمُ در مسیر باد ها
نیشها و نوشها چشیده ام...بس روا و نا روا شنیده ام
هرچه داغ را به دل سپرده ام...هرچه درد را به جان خریده ام
.... در مسیر باد ها....
هرچه داغ را به دل سپرده ام...هرچه درد را به جان خریده ام
.... در عبور سال ها.....
نه صدایی نه سکوتی نه درنگی نه نگاهی...نه تو را مانده امیدی نه مرا مانده پناهی

تصویر کوچک شده




باسیلیسک ها می آیند...





پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۵:۰۳ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۴
#7
پشت پیشخوان نشسته بود و منتظر اولین مشتری اش بود. مغاره اش چندان بزرگ نبود اما چوبدستی های زیادی را در آن جا داده بود. وسایل کهنه بودند و اکثر آنها یا زنگ زده و یا پوسیده بودند. بیشتر وسایل متعلق به 2417 سال پیش بودند؛ یعنی درست زمانی که این مغازه توسط اجدادش تاسیس شده بود.
اولین نفری که وارد شد، پسری کوچک بود و با توجه به این که چیزی تا شروع سال تحصیلی باقی نمانده بود، گریک می توانست حدس بزند که اولین چوبدستی عمرش را می خرد.
- سلام پسرم! حتما برای خرید اولین چوبدستیت اومدی، درسته؟
پسر نگاهی از سر غرور و برای تحقیر به گریک کرد و به نشانه تایید، پلک زد! موهای زرد و روغن زده ای داشت و چشمان آبی اش لبریز از غرور و اعتماد به نفس بود. از طرز لباس پوشیدن و رفتار تحقیر آمیزش، مشخص بود که از یکی از خاندان های اصیل جادوگری است.
- میخوام چوبدستیم تک باشه. بهترین چوبدستیتو برام بیار.
- همه ی چوبدستیای من بهترین و تک هستن. هیچکدوم از چوبدستیای من لنگه ندارن.
- چرا چرت و پرت میگی؟ مگه چوبدستی ارباب و کله زخمی یکی نیستن؟
- خب اون یه استثناس. بعدم، هری که هنوز تو رو ندیده... گوش ایستاده بودی؟

گریک این را گفت و به این فکر کرد که چرا از پر یک ققنوس در دو چوبدستی استفاده کرده چون حالا هر دو طرف ناراضی بودند. به طرف قفسه ی چوبدستی ها رفت. چیز مناسبی به چشمش نمی خورد. دستش را روی جعبه ها می کشید و مشخصاتشان را می خواند؛ تا این که به چوبدستی ای رسید که به نظرش مناسب می آمد:

10 اینچ، درخت زالزالک، موی تک شاخ

با خود فکر کرد: "حالا امتحان میکنم؛ ولی احتمالا همینه"
- اینو امتحان کن ببین چطوره؟

پسر، چوبدستی را گرفت. بعد از محلی نامعلوم (!)، نوری نارنجی رنگ ظاهر شد و بادی از همان جای نامعلوم آمد و موهای پسر را به هم ریخت. پسر از این که موهایش به هم ریخته اند عصبانی بود و فریاد زد:
- نمیشه یه چیز دیگه برای اثبات این که چوبدستی متعلق به شخصه بزاری؟ من 2 ساعت فقط جلوی آینه این مو ها رو مرتب می کردم. به خاطرشون چهار قوطی نرم کننده پدرم و سه قوطی روغن موی پدر خواندمو حروم کردم! وای! اگه سیو بفهمه بدبخت می شم! سیو خیلی رو روغن مو هاش حساسه!
- خب اون دیگه دست من نیست. این همه چیزو زدی به یه ذره مو؟ بگذریم... خب، پسرم، می بری دیگه؟
- آره، چقد میشه؟
- قابلی نداره... هفت گالیون.
- هفت گالیون؟ سر گردنه س؟ تخفیف نداره؟
- قیمت ها مقطوعه. راه نداره.
- اگه پدرم درباره ی این بشنوه...
- پدرت کیه؟
- لوسیوس مالفوی.

و پسر پس از نیم ساعت چانه زدن، شکست خود را پذیرفت و پس از پرداخت هفت گالیون از مغازه خارج شد. گریک روی صندلی اش نشست و 7 گالیون را داخل کشوی میزش گذاشت.
این بار کسی که جعبه های چوبدستی ها را برایش می ساخت، با چهار کارتن پر از جعبه وارد مغازه شد و بدون مقدمه شروع کرد:
- خب، آقای الیواندر، جمع سفارشاتون میشه 100گالیون.
- صد گالیون؟ چه خبره؟ من بیشتر از 80 تا پای اینا نمی دم. راستی خودت چوبدستی نمیخوای؟ تعارف نکنا.
- وای! باز خسیس بازیت گل کرد؟ فوقش دیگه 95 تا بهت بدم. بابت اونم نه! خیلی ممنون! ما را به خیر تو امید نیست... شر مرسان.
و پس از حدود یک ساعت بحث کردن سر قیمت، فروشنده فهمید که نمی تواند در برابر گریک مقاومت کند و جعبه ها را 75 گالیون به گریک فروخت. گریک از معامله امروزش ناراضی بود؛ زیرا معتقد بود می توانست جعبه ها را 60 گالیون نیز بخرد. آهی بلند کشید، روی صندلی اش لم داد و به سقف خیره شد.


چون حکایتی مگو رفته ام ز یاد ها...برگ بی درختمُ در مسیر باد ها
نیشها و نوشها چشیده ام...بس روا و نا روا شنیده ام
هرچه داغ را به دل سپرده ام...هرچه درد را به جان خریده ام
.... در مسیر باد ها....
هرچه داغ را به دل سپرده ام...هرچه درد را به جان خریده ام
.... در عبور سال ها.....
نه صدایی نه سکوتی نه درنگی نه نگاهی...نه تو را مانده امیدی نه مرا مانده پناهی

تصویر کوچک شده




باسیلیسک ها می آیند...





پاسخ به: کلاس آشپزی سفید مرلینی!
پیام زده شده در: ۱۴:۲۵ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۴
#8
1.

بورکینافاسو گرم و فاقد هر گونه چوبدستی بود و گریک اصلا از این موضوع خوشش نمی آمد. او در مکان هایی که چوبدستی وجود نداشته باشد بساط می کرد، اما حالا چوبدستی هایش همراهش نبودند و خیلی عصبانی بود که چنین فرصت خوبی را از دست داده است.
کت و شلوارش، سبز یشمی و مخمل کبریتی بود و به همراه آن پاپیون سفید و پیراهن سبز روشنش را پوشیده بود؛ برای همین گرما خیلی به او فشار می آورد. بالاخره رسید:

میوه فروشی برادران ویزلی بجز ممد ویزلی (شعبه بورکینافاسو)

از همین الان معلوم شد با چه کسانی طرف است. وارد مغازه شد. تعریفی نداشت. با میل گرد های کلفت اسکلت چادر و با گونی برنج سقف و بدنه چادر را ساخته بودند. میز کانتر سبز و فلزی بود و در قسمت هایی رنگ هایش ریخته و زنگ زده بودند.
فروشنده پیرمردی حدودا 200 ساله و سیاه پوست بود؛ با سوراخ های بینی بزرگ، لب های پهن و لباس های پاره پشت کانتر ایستاده بود و به جز لباس هایش هیچ شباهتی به ویزلی ها نداشت.
- میوه میخوای؟
- جان؟

رشته افکارش پاره شد و به پیرمرد نگاه کرد. چهره فروشنده حالا به نظرش بی حوصله تر می آمد. با قیافه ای هنگ کرده به پیرمرد زل زده بود.

- میگم میوه میخوای؟
- آهان... بله. راستی مگه این جا مال ویزلی ها نیست؟ پس تو اینجا چیکار می کنی؟
- ویزلی ها پونصد ساله فروختن رفتن لندن! میوه چی میخوای؟
- گیلاس بورکینافاسویی.
- سیلاس مورگیناراسویی؟
- نه پدر جان! گیلاس... یه نوع میوه س که بومی اینجاس.
- پس چرا میگی سیلاس؟ وایسا برات بیارم.

پیرمرد رفت و با یک جفت میوه گرد و بنفش اندازه هندوانه برگشت. گریک تعجب کرده بود. اصلا حوصله نداشت گیج بازی های آن پیرمرد را تحمل کند؛ اما نمی خواست به آن پیرمرد بی احترامی کند.
- پدر جان من گفتم گیلاس! اینا بیشتر شبیه بلوبری ان! البته بزرگتر.
- مگه چه فرقی دارن؟

گریک نفس عمیقی کشید؛ به خود گفت باید آرامش خودش را حفظ کند و با ملایمت گفت:
- پدر من! گیلاس یه میوه کوچیک، گرد و قرمزه. به نظر نمیاد اینا گیلاس باشن.
- پس چرا میگی گیلاس؟ بگو گیلاس میخوام دیگه. اه.

گریک آنقدر عصبانی بود که هر لحظه ممکن بود منفجر شود. با بلند ترین صدای ممکن هوار زد:
- جمع کن چکشتو پیرمرد! مجبور نیستی تا این سن کار کنی! بیار میوه ها رو تا یه آوادا حرومت نکردم.
- به من رحم کن! من هفت سر عائله دارم! الان میرم برات میارم.

گریک خودش هم می دانست جرات و توانایی آوادا زدن را ندارد؛ اما برای پیش برد کار خود مجبور بود بلوف بزند. پیرمرد این بار رفت و با نیم کیلو گیلاس قرمز و درشت برگشت.

- چقد میشه؟
- هفت گالیون.
- هفت گالیون؟! سر گردنه س؟ من یه چوبدستیمو با جعبه ش میدم 7 گالیون!
- اینا کمیابن پسرم!
- بده... بده من برم خلاص شم.
- به شادی بخورین!
-

2.

دندان بر دندان می سایید و چشمان قهوه ای اش از شدت عصبانیت از حدقه در آمده بودند. رنگ صورتش مثل گچ شده بود. ابرو هایش را چنان بالا داده بود که نزدیک بود از کادر بیرون بزند. پیشبند سبز سیرش را پوشیده بود که روی آن تصاویر ارباب با لباس خواب به چشم می خورد؛ البته زیر پیشبند لباس شب مشکی، بلند و با ابهت همیشگی اش را پوشیده بود. موهای قهوه ای سوخته و فرفری اش مانند کسی بود که به تازگی از آمازون فرار کرده باشد و چند تار مو به پیشانی عرق کرده اش چسبیده بود. با یک دست با ملاقه پاتیلش را هم می زد و هر از چندی هم یک تار مو از سرش در پاتیل می افتاد و با یک دست با چوبدستی طلسم های رنگارنگی را به طرف وسایل بخت برگشته ی خانه می فرستاد و به رودولف ناسزا می گفت. (بلاتریکس لسترنج)


ویرایش شده توسط گریک الیواندر در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۲ ۱۴:۳۹:۱۳

چون حکایتی مگو رفته ام ز یاد ها...برگ بی درختمُ در مسیر باد ها
نیشها و نوشها چشیده ام...بس روا و نا روا شنیده ام
هرچه داغ را به دل سپرده ام...هرچه درد را به جان خریده ام
.... در مسیر باد ها....
هرچه داغ را به دل سپرده ام...هرچه درد را به جان خریده ام
.... در عبور سال ها.....
نه صدایی نه سکوتی نه درنگی نه نگاهی...نه تو را مانده امیدی نه مرا مانده پناهی

تصویر کوچک شده




باسیلیسک ها می آیند...





پاسخ به: موسسه ی کار يابی وزارتخونه
پیام زده شده در: ۱۶:۵۸ دوشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۴
#9
اجازه؟
دراکو و زاخاریاس مغازمو آتش زدن! من الان بیکارم! عدالتو با چوبدستی هام برقرار میکنم.
چوبدستی فرد اعلا/این روزا ینی الیواندرز!

با اجازه منم هستم.


ویرایش شده توسط گریک الیواندر در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۹ ۱۷:۰۳:۴۶
ویرایش شده توسط گریک الیواندر در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۹ ۱۸:۳۳:۱۱

چون حکایتی مگو رفته ام ز یاد ها...برگ بی درختمُ در مسیر باد ها
نیشها و نوشها چشیده ام...بس روا و نا روا شنیده ام
هرچه داغ را به دل سپرده ام...هرچه درد را به جان خریده ام
.... در مسیر باد ها....
هرچه داغ را به دل سپرده ام...هرچه درد را به جان خریده ام
.... در عبور سال ها.....
نه صدایی نه سکوتی نه درنگی نه نگاهی...نه تو را مانده امیدی نه مرا مانده پناهی

تصویر کوچک شده




باسیلیسک ها می آیند...





پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۱۲:۰۲ پنجشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۴
#10
وارد کوچه ی باریکی شدم. باران می بارید و صورتم را خیس می کرد. بعد از مدت کوتاهی به خانه ای بسیار بزرگ با دیوار سنگی رسیدم. در خانه به رنگ قهوه ای روشن بود و کلون رنگ و رو رفته ای داشت که به طرز ناشیانه ای کنده کاری شده بود.
در زدم. برای مدتی منتظر شدم... کسی در را باز نکرد! فکر کردم شاید متوجه نشده اند؛ پس دوباره در زدم. این بار محکم تر در زده بودم. هیچ صدایی از خانه نمی آمد. مضطرب و بی قرار بودم و هر لحظه نگران تر می شدم. طاقت نیاوردم. چوبدستی ام را بیرون آوردم و گفتم:
- آلوهومورا!

نور سبز بسیار ضعیفی از نوک چوبدستی ساطع شد و در با صدای گوش خراشی باز شد. خانه تاریک بود.
- لوموس!

نور به قدری نبود که بتوانم محدوده ی زیادی را ببینم. جلو رفتم. صدای قدم هایی را شنیدم. قلبم به شدت می تپید. ناگهان خانه روشن شد. مردی با چهره نفرت انگیز اما آشنا جلو آمد. موهای مشکی و روغن زده ای داشت و شرارت در چشمانش موج می زد. با لحن بدی گفت:
- تو خونه من چه غلطی می کنی؟ وایسا ببینم... چطوری از اون چوب نور بیرون زده؟ چوب نمیتونه چشمه نور باشه...
- ناکس! دهنتو ببند! فکر کردی دختر من کس و کار نداره که همچین بلایی سرش آوردی؟
- مگه من چکار کردم؟
- کار خاصی نکردی! فقط نزدیک بود دختر منو زنده زنده بسوزونی.
- حقش بود. اگه بخوای همین کارو با تو هم میکنم.

با بلند ترین صدای ممکن فریاد زدم:
- چرا؟ چون یه ساحره س؟ چون مثل تو یه مشنگ ابله نیست؟
- برو پیش همون دختر جونت. حالا خوبه زنتم مشنگه. یه روز به پام میفتی که...
- زن من ماگله و یه تار موشو به هزار تا مشنگ مثل تو ترجیح میدم. من هیچ وقت به پای یه مشنگ نمی افتم. فقط اومدم بهت بگم که اگه یه بار دیگه پاتو از گلیمت درازتر کنی خودم با دستای خودم میکشمت.
- تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی.
- اونقدر عصبانی بودم که اگه یک کلمه ی دیگه حرف میزد منفجر می شدم.
- کروشیو!

لحظه ای بعد، از درد به خودش می پیچید. آثار نگرانی، تعجب و وحشت در چهره اش دیده می شد. تعجب کردم چون هیچ وقت در اجرای کروشیو موفق نبودم. آرام تر شدم؛ میدانستم که تاثیرش لحظه ای است و ادب نشده اما خودم آرام شدم. کم کم خودش را جمع و جور کرد. لباسش را تکاند و سعی کرد بایستد. سپس سعی کرد چهره اش را عادی نشان بدهد و گفت:
- تو چطوری اون کارو کردی؟
آثار وحشت دوباره در صورتش ظاهر شد و زمزمه کرد:
- درد داشت... خیلی درد داشت... فکر کنم تو دنیا طاقت فرسا تر از اون درد وجود نداره...
اما دوباره حالت طبیعی به خودش گرفت و با صدایی بلند اما پر از اضطراب گفت:
- اما کور خوندی... این چیزا رو من تاثیر نداره... فکر کردی چون یه جادوگری میتونی جلوی منو بگیری؟ حالا می بینی... نشنونت میدم که یه من ماست چقد...

حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- باور کن حرف نزنی بهت نمیگن لالی پس حرف بیخود نزن. آخه توی مشنگ میخوای جلوی منو بگیری؟
- میبینی که میگیرم. بله... منه مشنگ میخوام جلوتو بگیرم و می بینی که موفق میشم و تو هم نمیتونی هیچ کاری بکنی.
سپس بسته ای پر از چوب از جیبش بیرون آورد، آن را آتش زد و به طرف من پرتاب کرد. جاخالی دادم. بسته ی شعله ور درست پشت سرم فرود آمد و فرش هم آتش گرفت. من که دلم نمی خواست به یاد سال ها پیش زنده زنده به دست یک مشنگ سوزانده بشوم، چوبدستی ام را به سمت فرش چرخوندم فرش گرفتم و گفتم:
- آگوآمنتی!
مقدارکمی آب از چوبدستی ام خارج شد؛ اما همان برای خاموش کردن آتش کافی بود. نگاهی بهش انداختم. خشمگین و وحشت زده بود. در حالی که صدایش می لرزید گفت:
- الان میرم بیرون و به همه میگم تو یه جادوگری! اگه بقیه بفهمن که یه جادوگر اینجاست هزاران بسته کبریت شعله ور برات میفرستن و تو نمیتونی مهارشون کنی... خودتم میدونی که ما از جادوگرا متنفریم و هر کاری برای نابود کردنشون می کنیم...

و به طرف در قدم برداشت. هول شده بودم. میدانستم شوخی نمی کند. باید کاری میکردم. دستش را به طرف دستگیره در دراز کرد. جرقه ای در ذهنم زده شد. فرصت زیادی نداشتم. چوبدستی ام را به طرفش نشانه رفتم و گفتم:
- استوپفای!

قبل از اونکه بتونه سرش رو بچرخونه به سمت در پرت شد؛ به در برخورد کرد و به پشت روی زمین افتاد. بالای سرش رفتم. چوبدستی ام را به طرفش گرفتم و گفتم:
- ابلیوی ات!

چیزی مثل رشته ای طناب نازک از سرش خارج شد. همه ی حافظه اش رو پاک کردم. بعد با استفاده از ریپارو و اسکرجیفای، به هم رختگی های حاصل از دعوای امروز رو مرتب کردم و به طرف در حرکت کردم. در را باز کردم، چوبدستی ام رو به سمتش گرفتم و گفتم:
- ری نرویت!

تکان خورد. کم کم داشت به هوش می آمد. سریع جوبدستی ام را داخل کت بلند مخمل کبریتی قهوه ای ام قرار دادم و با گام های بلند به طرف خانه حرکت کردم. باران قطع شده بود و خورشید در حال غروب بود و من، خوشحال و آرام به آینده فکر می کردم.


چون حکایتی مگو رفته ام ز یاد ها...برگ بی درختمُ در مسیر باد ها
نیشها و نوشها چشیده ام...بس روا و نا روا شنیده ام
هرچه داغ را به دل سپرده ام...هرچه درد را به جان خریده ام
.... در مسیر باد ها....
هرچه داغ را به دل سپرده ام...هرچه درد را به جان خریده ام
.... در عبور سال ها.....
نه صدایی نه سکوتی نه درنگی نه نگاهی...نه تو را مانده امیدی نه مرا مانده پناهی

تصویر کوچک شده




باسیلیسک ها می آیند...









هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.