هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۱:۲۱:۴۷ چهارشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳

هافلپاف، محفل ققنوس

کدوالادر جعفر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۴:۴۸ جمعه ۱۷ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۳:۳۲:۳۷
از قدرت گوسفندام بترس
گروه:
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
محفل ققنوس
ناظر انجمن
پیام: 54
آنلاین
استاد ببعیان ببع زاده ببعولی معولی ببع الاصل، پس از تبعید از این کلاس، که بدلیل وجود برخی مشکلات مجبور به تدریس در همین کلاس شده، آمده اند تا شما را مستفیض فرمایند.
- بـــــــع! بع بع ببع بع!

حضار همه با تعجب نگریستند.

- بع، ببع بببع بـــــع بع ببع؟

- حضار با تعجب بیشتر نگریستند.

- ببع بـع ببع ببع بــــــــــع!

دیگر حضاری وجود نداشت و همه ی حضار به تعجب تبدیل شده بودن. ما که به دنبال فراهم کردن بهترین شرایط برای دانش آموزان کلاس بودیم، هستیم و خواهیم بود، گوگل ترنسلیت را استخدام فرمودیم تا صحبت های مهم استاد را برای شما ترجمه نمایند. این شما و این گوگل ترنسلیت!
- سلام عرض می کنم. گوگل ترنسلیت هستم! خوشحالم از آشناییتون.

جناب گوگل ترنسلیت بسیار از همکاری و خدمت به شما با ما خوشحال هستند.
- همکاری چیه آقا؟ اومدین هی عز و جز که تو رو مرلین بیا. گفتم مرلین کیه؟ گفتین کیو میپرستی؟ گفتم من هوش مصنوعی ام این چیزا حالیم نی! دیگه بالاخره انقد التماس کردین که مدارام داشتن خود القایی میکردن! که بالاخره منم اومدم.

بگذریم. بریم سراغ کلاس! حضار که از حضور گوگل ترنسلیت، که ما برای راحتی کار جی تی صداش میکنیم، در کنار استاد مفهوم السخنشون بسیار خوشحال شده بودن، با گوش جان به درس گوش دادن.

- بع!
- سلام عرض می کنم خدمت همه حضار، علی الخصوص دوست داران تاریخ جادوگری! امروز میخوایم درمورد تاریخ تاسیس بعوارتز، مدرسه جادوگری گوسفندا باهم صحبت کنیم. امیدوارم درس های خوبی از این تاریخ بگیرین!

دانش آموزا که فکر میکردن با اومدن جی تی، دیگه تعجب نمی کنن، اشتباه می کردن. توقع نداشتن با این صحنه روبرو شن. همه به دفتر ها، قلم پرها و کتاباشون زل زدن، که از مقدار زیاد تعجب اونا، وسایلشون بریزن. وسایلشون حال نداشتن. پس خود دانش آموزا ریختن. یکی از دانش آموزا که تسترال خون بود، نریخته بود و پرسید:
- استاد جی تی! توی یدونه بع ساده اینهمه حرف بود؟
- بله! زبان ببعی بسیار زبان موجزیه!
- ببع بع ببع بـــــــــــع بع ببع بع!
- استاد می فرمایند سکوت!

دانش آموزا که داشتن خودشونو از روی زمین جمع می کردن، بالا اومده بودن و گوش می دادن، حال نداشتن دوباره از تعجب بریزن. اما اون دانش آموز تسترال خون ریخت! استاد جی تی پیش دستی کرد و قبل از اینکه کسی سوال بپرسه خودش گفت:
- زبان ببعی زبان عجیبیه! هنوز که هنوزه ناشناخته باقی مونده! من خودم بعضی موقع ها که ترجمه اش میکنم کد هام میریزن!

استاد ببعیان پای تخته رفت. گچی را برداشت و نقطه ای روی تخته گذاشت.
- بع؟
- استاد می فرمایند این چیه؟
- نقطه!
- بع!
- استاد می فرمایند اشتباهه! این کره ی زمینه!

استاد ببعیان بعخنده ای کرد و گفت:
- بع!
- استاد می فرمایند ایسگاه بودین!

دانش آموزان هاج و واج به یکدیگر نگاه کردن. استاد ببعیان به روی صندلی خود نشستند و شروع کردن!
- بـــــــــــع!
- استاد میفرماین صدها سال پیش در دشتی بزرگ و سرسبز، چهار گوسفند بزرگ، عالم و دانا به نام های ببعیک ببعدور، بعازار ببعدرین، بعلگا ببعپاف و ببعنا ببعکلاو دور هم جمع شدن و بعوارتز رو تاسیس کردن. بعوارتز ابتدا آغلی ساده و بی شیله پیله بود. اما طی سالیان سال توسط گوسفندان ماهر و زبده الان به بزرگترین و مجهزترین چراگاه خاورمیانه تبدیل شده!
- استاد این شبیه به هاگوارتز نیست؟
- نـــع! بــــــع!
- استاد میفرمایند نه! هاگوارتز نسخه کپی شده و بی ارزش بعوارتزه! ما هرساله بعلاس های انواع بعرس رو برگزار می کنیم.
- استاد مام برگزار می کنیم!
- بع!
- استاد میفرمایند شما که بعوییدیچ ندارین!
- نه! نداریم. ولی کوییدیچ داریم!

استاد ببعیان دیگر به حرفهای دانش آموزان توجه نکرد و گفت:
- بع!
- استاد میفرمایند که بسه! تکلیفتون اینه که...

ناگهان جی تی، بدلیل اینکه استاد ببعیان سُمشون به پارچ آب خورد و آب ها روی جی تی ریختن، از کار افتاد و سوخت و جی تی رو برای درمان به اینجا بردن که خوراکی های خوب خوب به خوردش بدن و دوباره به کار بیفته!




ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۹ ۲۱:۳۱:۲۹
ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۹ ۲۱:۳۳:۱۱
دلیل ویرایش: fi ;sd ]i lvf,x ;i lk ldo,hl ,dvhda ;kl?!
ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۹ ۲۱:۳۴:۰۶
دلیل ویرایش: گرفتن alt و shift
ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۹ ۲۱:۳۶:۳۸
دلیل ویرایش: ترجمه ویرایش قبلی نه قبل تری: به کسی چه که من چرا ویرایش می کنم؟
ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۹ ۲۱:۳۹:۰۵
ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۹ ۲۲:۳۵:۴۶
ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۹ ۲۲:۳۶:۳۳
ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۹ ۲۳:۰۶:۵۸
ویرایش شده توسط کدوالادر جعفر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۹ ۲۳:۰۹:۱۳


تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده
ONLY HUFFLE

کلی دسته گل آب دادم، الان دورم یه باغ سبز و زیبا دارم.
ن.ا.م.ک.ب.خ.م!
چ.ش.خ.خ.ت.س.ب؟!
ت.ت.ج.د.د.م!
ق.ا.ب.ب.ب.چ.م!
ب.چ.ق.ب.ک.پ.ه.چ.م؟


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۰:۴۱:۱۲ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس

جوزفین مونتگومری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۵ چهارشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۱۸:۳۷
از دستم حرص نخور!
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 323
آفلاین
پرنده‌ای پر می‌زد.
سپس جیز شد.
باران گرفت، خیس شد.
بی‌پدری آمد در قفسش نهاد و آب و نانش داد. خداوند پدرش را بیامرزد.
پرنده قوی شد و قفس را شکست. مانند تخمی که ز آغاز از آن سر برواؤده بود.
سپس سوسماری از توی حلقش درآمد و گلوی سگ همسایه را درید.
گرازی تخم گذاشت.
اما گردنش نگرفت و تخم کپک زد.
آنگاه هاگ‌های تولیدشده‌‌‌اش به خرسی چسبیند.
خرس خارشش گرفت. زگیل داشت. پشت خود را به نزدیک‌ترین درخت مالاند و خاراند خویش را.
سپس زیر آن درخت آلبالو محتویات مثانه‌اش را گم نمود و اشک‌ریزان به سوی دامن مادرش شتافت.
هنوز در تأیین قلمرو نوب بود.
اما هاگ‌ها از تنش جدا شده و مثل جیمبو با باد پرواز می‌کردند.
هرکدام جایی تاریک، سرد و مرطوب یافتند و مشغول به رشد شدند.
مدتی بعد، گودریک از غار شیری سربرآورد.
هلنا از سوراخ گورکنی.
روونا از سولاخ دماغ زاغی.
و سالازار، از لانه‌ی ماری.

و این چهار تن، هاگوارتز را بنا نهادند.

هرکی هم غیر از این بگه، دروغ گفته.


ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۳ ۱۲:۱۸:۱۶
دلیل ویرایش: نعوذ بالله
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۳ ۱۶:۱۹:۵۳
دلیل ویرایش: پاشیموکیتخ
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۳ ۱۷:۲۵:۱۱
دلیل ویرایش: الو جادوکار؟!

بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۳:۵۶:۴۰ چهارشنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳

گریفیندور

ساکورا آکاجی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۰:۵۲ دوشنبه ۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۰۸:۲۳
گروه:
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 86
آفلاین
بوم تنها صدایی بود که میوند، موش توی زمان برگردان گیر کرده بود و مدام زمان عوض می شد.

یه بار زمان برگردون تالاپ می خورد توی سر تام ریدل و قبل از شکستن دل مروپ می مرد لحظه بعد اسنیچ مسابقات قهرمانی درست یک سانتی متر قبل رسیدن به دست کاوشگر غیب می شد.

یه بار لرد وسط هوا با وان و اردک ظاهر می شد و تو هوگوارتز یه اژدها باله می رقصیدو خلاصه درهم برهم بود که ناگهان کسی گفت:
-یکم آروم تر داریم اینجا مطالعه میکنیم!

ساکورا که هی رنگ موهاش قرمز و قهره ای و آبی می شد نگاه بی حسی به بقیه که از دست گاو سه شاخ و دو دم فرار می کردن کرد.

-میگم آروم باشید، آدم بخواد خودکشی هم بکنه نمیتونه آرامش داشته باشه؟

این بار گودریک گریفیندور کنار ساکورا فرود اومد و شمشیرش درست یه میلی متری صورتش افتاد.
-آخ، اینجا چه جور جایی است؟
-عه تو. همیشه دوست داشتم ریشتو بچینم.

گودریک نیمبوس نزدیک ترین جادوگرش رو دزدید و در رفت.

-هعی آناتا باکا

یک نفر با نون بربری رد می شد و با شنیدن این جمله کوتاه هنگ کرد.

خلاصه موشه آخرید پرید بیرون از زمان برگردون و افتاد توی جنگل مو های پرپشت هاگرید و خود زمان برگردون خم افتاد وسط هاگوارتز و مثل بمب اتم منفجر شد.

الستور اون وسط ریز میومد و جن های خونگی با گابریل ریش دامبلدور رو گیر آورده بودن و داشتن طناب بازی می کردن، اسکورپیوس پولای بانگ گرینگرگورتز رو بالا میکشید و تام ریدل املای اسم بانکو چک میکرد و به بلاتریکس کروشیو می زد.

و اینگونه پروفسور مک گانگال به آلبوس که ریششو زده بودن طناب درست کرده بودن باهاش رسید و تستسترال به خونش نرسید.

مرلین هم چون پسر زا بود بردن پیش ولدمورت تا براش پسر به دنیا بیاره.


ویرایش شده توسط ساکورا آکاجی در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۳ ۹:۱۴:۵۱

It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww




پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۰:۱۰:۴۱ دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳

اسلیترین، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

اسکورپیوس مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
دیروز ۱۴:۱۳:۵۸
از دست حسودا و بدخواها!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ایفای نقش
ناظر انجمن
مترجم
پیام: 227
آفلاین
از زمان گودریک....
از زمان جنگ جادوگران ...

از زمان مرلین کبیر...

اینا همش سنده ها و واقعیته...ولی اگه بخوایم تاریخ رو عوض کنیم لازم نیست تلاش زیادی انجام بدیم میتونیم متن رو تاریخ برعکس بخونیم تا هم متوجه نشیم‌ و هم بتونیم یه تاریخ و یه زبان دیگه بسازیم!

یکریدوگ نامز از

نراگوداج گنج نامز زا

ریبک نیل رم نامز زا




پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۸:۴۸:۱۳ دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳

اسلیترین

اسکارلت لیشام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۳ شنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۲۷:۵۹
از میان ورق های کتاب
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ایفای نقش
پیام: 43
آفلاین
نبودن طولانی استاد سر کلاس هم به اندازه بودنش خسته کننده است.

این چیزی بود که اسکارلت نیم ساعت بعد از این که هیچ معلمی را ندید با خودش گفت. کم کم پلک هایش سنگین و دیدش تار شد و به خواب شیرینی تلخی فرو رفت...

یک ساعت بعد

- جججرییینگگگ! غژژژ، پاققق!

سرش را به سرعت از میز برداشت و بلافاصله منبع صدا را دید، دانش‌آموز ناشناسی که پاتیلش سر کلاس تاریخ جادوگری زمین افتاده بود و بعد هم سرنگون شده بود.

خواست به او حرف های محبت‌آمیز بزند و جوری از او تشکر کند که در عمرش ندیده باشد ولی متوجه موضوع دیگری شد، کلاس خالی بود!
کلاس خالی بود؟
گیج و منگ به اطرافش نگاه کرد و با چشمان تار متوجه نوشته های روی تخته شد. به سرعت آنها را روی اولین کاغذ دم دستش نوشت و از کلاس بیرون رفت.

چندین روز بعد

فردا دوباره تاریخ جادوگری داشت. رفت تا تکالیفش را ببیند که متوجه مشکلی شد.
نوشته های کاغذ ترکیبی بود از حروف چینی و میخی به علاوه دست خط موقع نسخه نوشتن پزشک ها که آش شله قلم کاری را رقم زده بود که نخوری پاته بخوری پات نیست. پس از ناچاری شروع به حدس زدن کلماتی که می‌توانست کرد.
- اممم، مربا، ماروین، میرواین؟ مرلین! مکس؟ مگس؟ هرکس؟ عکس! سییسش؟دیش؟ ریش!
تهدید؟ تخمیر؟ تجدید؟ تفسیر؟

کاغذ با تعجب به او خیره شد.
او هم با تعجب به کاغذ خیره شد.

در نهایت عکسی از کتاب تازه چاپ مرلین شناسی پیدا کرد:
تصویر کوچک شده

( احتمالا توسط دشمنان مرلین برای تخریب ایشان نوشته شده بود) و تکلیفش چنین چیزی از آب درآمد:

مرلین که با توجه به منابع شخصیت بسیار لطیف و مهربانی است ریش های انبوهی دارد که دست دامبلدور را از پشت بسته اند تفسیر و توضیح ریش های ایشان زیاد برای ما آسان نیست اما می‌توان داسی را در ریش های ایشان دید که احتمالا اشاره به جنگ جهانی اول دارد ولی می‌تواند نمایانگر کمونیسم نیز باشد. باقی تفاسیر را به دیگران می‌سپارم.


ویرایش شده توسط اسکارلت لیشام در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۰ ۱۸:۵۲:۰۹


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۷:۱۵:۵۱ دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳

ریونکلاو، مرگخواران

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۰:۰۲ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱:۵۶:۰۴
از هرجا که تو بخوای!
گروه:
گردانندگان سایت
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
ناظر انجمن
ریونکلاو
پیام: 64
آفلاین
اشتباهه!

از شما می‌پرسم جناب حسن مصطفی.

مگه شما خودتون نگفتین از کجا می‌تونیم تاریخی که تا الان بهمون خوروندن رو باور کنیم و ممکنه همه‌ش دروغ باشه؟


تاریخ رو نه باید خوند...

و

نه باید نوشت...



اگه می‌پرسین پس چی کار باید کرد؟ جوابش اینه:

تاریخ رو باید دید!


احتمالا دوباره براتون سوال پیش میاد که خب چطور؟ همینطور هی با زمان‌برگردان بریم عقب و ریسک تغییر تاریخ رو بپذیریم صرفا برای این که ببینیم چی شده؟ خیر.

راهکار رو معرفی می‌کنم، نیفتی!

تصویر کوچک شده


این موجود کوچیک و گوگولیِ تک چشم که می‌بینین اسمش نیفتیه. تمیزکاره و هرجا رهاش کنین خودش با عشق و علاقه می‌دوئه می‌ره تمیز می‌کنه.

ولی اگه فکر می‌کنین کارش به تمیزکاری ختم می‌شه اشتباه می‌کنین. تاریخ در تار و پود بنا و هر آن چه که اون زمان شاهدی بر ماجرا بوده ثبت شده. نیفتی این قابلیت رو داره که در حین تمیزکاری، تاریخ رو از بطن اجسام بکشه بیرون و به حافظه‌ش منتقل کنه. در واقع به صورت خودکار چه بخواد چه نخواد این عملیات صورت می‌گیره.

نه این که خودش درکی داشته باشه از چیزی که تو مغز کوچولو اما پر حجمش ذخیره شده باشه، اما برای دیگران پر از ارزش و معناس. کافیه نیفتی رو بذاری جلوت و از دریچه چشمش به مغزش نفوذ کنی تا تاریخ جلوی چشمات نقش ببنده. مراحلش ساده‌س.

اول نیفتی رو فرا بخونید و بهش بگین که می‌خواین کدوم برگی از تاریخ رو مشاهده کنین. اونم با اشتیاق براتون جاشو تو مغزش پیدا می‌کنه یا اگه هنوز ثبت نشده می‌ره و با تمیزکاریش به ذهنش اضافه‌ش می‌کنه. اینجوری:

تصویر کوچک شده


دوم بهش بگین که حالا خودتون آماده هستین تا اون بخش از تاریخ رو مشاهده کنین. اونم خودشو آماده می‌کنه:

تصویر کوچک شده


در آخرین مرحله، کافیه به چشمش زل بزنین تا توش غرق بشین و بعد تاریخ جلوی چشماتون نقش می‌بنده و دیگه شما می‌دونین چی رخ داده. اینطوری:

تصویر کوچک شده



پس من تاریخ رو براتون نمی‌نویسم، بلکه راهکاری جلوتون می‌ذارم که خودتون تاریخ رو مشاهده کنین. حقیقی و صد در صد تضمینی!

جادوی فرا خوندن نیفتی در طرح‌ها و رنگ‌های مختلف... نخیر! نیفتی یکیه و تک‌دختره! فقط در همین شکل و شمایل و رنگ و لعاب. هرکس می‌خواد بیاد پیش خودم تا یادش بدم چطور نیفتی رو فرا بخونه.

از مرلین هم می‌خوام اجازه بده نیفتی حوله‌ای به صورتش جهت تمیزکاری بکشه تا تاریخی که مرلین شاهدش بوده رو ما هم شاهدش باشیم.



در پایان...
حسن مصطفی. متشکریم که به ما فرصتی دادی تا مرزها رو کنار زده و توانایی‌هامون رو شکوفا کنیم به جای این که همچون ربات پشت میز درس بشینیم و مغزامون پر شه از چیزای تکراری.
اگر شما نبودین، من هرگز نیفتی رو کشف نمی‌کردم.


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۰ ۱۷:۲۴:۱۹
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۰ ۱۷:۲۶:۱۵


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲:۱۰:۵۵ دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۳

ریونکلاو

بردلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۹:۳۹ شنبه ۲۸ بهمن ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۱:۴۳:۲۹
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
پیام: 60
آفلاین
نقل قول:

حسن مصطفی:
درس تاریخ رو باید خودتون بنویسید از این لحظه. تاریخ‌ساز هاگوارتز باشید.


برگـی از تـاریـخ
حــســن کــچــل و لـوبـیـاب سـحـرآمـیـز

فـصــل اول-مدرســه

در گذشته بسیار دور، در دهکده ای محقر، پسری میزیست به نام حسن مصطفی. او موهایی بسیار بلند، پریشان و فشن و قشنگ داشت و از این رو همکلاسی هایش به او حسادت ورزیده و در زنگ ورزش مدام برایش میخواندند:
_ حسن دنده به دنده، حسن چرا نمیخنده؟ حسن نووووکر بنده!

البته مدتی بعد، اجسامی مرموز در آسمان مشاهده شدند که ما امروزه آن ها را یوفو مینامیم، بنابراین همکلاسی های حسن، شعر فوق را بدین گونه ادامه دادند:
_ حسن بشقاب پرنده!

خلاصه حسادت تا به دان حد پیش رفت که ناظم مدرسه مشنگی، مجاب شد که حسن را مجبور کند تا موهایش را از ته بتراشد. زان پس همکلاسی های حسن، لقب حسن کچل را برای او پسندیدند و مدام تکرار میکردند. البته حسنی نیز گاهی عصبانی میشد و در جواب آن ها میگفت:
_ من کچلم تو مودار! من میشینم تو بردار!
و یا اینکه:
_ من کچلم تو پنبه زن! من میشینم تو چنگ بزن!
و همچنین:
_ من کچلم تو لوله کش! من میشینم تو بو بکش!

فـصــل دوم-خـــانه

به قول حسن: از قضاااااا، روزی از روزها که حسنی قصه ما بخاطر همین قضایا از همیشه ناراحت تر و افسرده تر بود، بعد از بازگشت از مدرسه به خانه، با قیافه مغموم مادرش روبرو شد که به او گفت:
_ حسن جان، ما از دار دنیا فقط یه گاو () برامون مونده، اینو ببر بازار بفروش بلکه یه مدت بتونیم شکممونو سیر کنیم پسرم!

حسن هم به ناچار به همراه گاو به سمت بازار بزرگ دهکده روان شد. او به محض رسیدن به بازار با شخصی مواجه شد که شنلی قرمزرنگ پوشیده بود و فقط کمی از صورتش مشخص بود. آن شخص به قدری قاطع و کاریزماتیک بود و به قدری کلامی نافذ داشت که حسن جرات نکرد پیشنهادش را رد کند.
آن شخص گاو حسن را در ازای یک دانه به قول خودش سحرآمیز خرید و از حسنی خواست که دانه را آن شب در باغچه خانه شان بکارد و صبح نتیجه فوق العاده اش را مشاهده کند.

حسن در راه بازگشت به خانه، وقتی کمی به صورت آن شخص فکر کرد متوجه شد که چه شباهت عجیبی به خدای جنگ و آشوب یعنی کراتوس () داشت. همان خدایی که شب قبل، حسن به درگاه آن دعا کرده بود. چون کراتوس هم کچل بود و حسن با او همذات پنداری میکرد.

خلاصه حسن به خانه رسید و مادرش کلی دعوایش کرد ولی او همانطور که آن شخص از او خواسته بود، دانه را در باغچه کاشت و سپس با ناراحتی و نااُمیدی به تخت خواب رفت.

فـصــل ســوم-دور از خـــانه

ادامه در جلسه آینده...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۱:۱۰:۳۵ یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳

گریفیندور، مرگخواران

الستور مون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۹:۵۳ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۴۴:۰۴
از ایستگاه رادیویی
گروه:
گردانندگان سایت
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 61
آفلاین
خب پس، یه روزی از روزای مرلین بود که یه جادوگری نشسته بود تو کافه و داشت با آهنگای خوب خوب هد میزد و خودش بود و یه آقای جادوگر دیگه و یه خانم ساحره هم بودن و خلاصه که خیلی بودن که یهو آقای جادوگر اولی همونطور که داشت هد میزد تلفن جادوییش زنگ زد و مجبور شد دیگه هد نزنه و به تلفنش جواب بده و بعد که جواب داد و داشت حرف میزد دوباره شروع کرد به هد زدن و همزمان از شیک شکلاتیش هم خورد که پرید گلوش و کبود شد و رفت به دنیای مرده های جادویی که یهو اونجا مرلین کبیر رو دید که نشسته رو یه بزرگ و تخت و دورش پر از گل و بلبل و گوزن و آهو و شیر و گربه و پلنگ و دایناسوره و داره فلوت میزنه و مرلین وقتی دیدش یه نگاه کرد تو چشمش و گفت:
- پس بالاخره اومدی؟

ولی این آقا جادوگره نمیدونست کیه و کجاست و چرا و چگونه و اصلا چرا اونجا آهو و خر و گاو و قاطر هست و همه چیز انقدر سبز و خوشگل موشگله و یهو تشنج کرد و بلو اسکرین داد مغزش و گفت:
- sghkstohktophksoptkho

که مرلین یکی از همون جک و جونورای دورشو که هی بهش سجده میکردن رو برداشت پرت کرد تو سر آقا جادوگره و دکمه ریستش رو با زبون اون جونور پرتاب شده فشار داد و ریستش کرد و گفت:
- زودباش یکی از چین و چروکای صورت منو تفسیر کن تا زنده ت کنم!

آقا جادوگره که از شدت تعجب کل ذرات جادوییش ریخته بودن رو زمین و داشت دولا میشد جمعشون کنه خودشو نزدیک کرد به صورت مرلین و بعد از sniff کردن تک تک چروکای صورتش به این نتیجه رسید که بهترین چروکی که وجود داره و نظیرش وجود نداره و اصلا چروکی مثلش آفریده نشده چروکی در انتهای سوراخ دماغ سمت چپ مرلینه که حتی خود مرلین هم از وجودش بی خبر بود و بعد از اینکه شنیدش تا حد خوبی دچار شد و برگشت گفت:
- وای خدا نکشتت شیطون.

و بعدش آقا جادوگره و مرلین دست به دست هم دادن و توی برزخ جادوگرا خوشحال و خندان دویدن و آقا جادوگره شروع کرد به تعریف و تفسیر اون چروک بی نظیر.
- ببینید ای پیامبر بزرگ، ای قوی شوکت، ای ریشت تو دماغم، ای زیر شلواریت تو حلقم، ای کاشف 29 خاصیت خون اژدها که دامبلدور کشفتو زد به نام خودش، ای بنیان گذار جاودانگی و punk rock drip و پرورش دهنده گیاه و زندگی، ای غرق کننده تایتانیک، ای رقیب کینگ کونگ در پینگ پونگ، ای آموزش دهنده شنا به گودزیلا، ای آموزش دهنده تار زنی به اسپایدرمن، اون چروکی که من پیدا کردم از زمان به دنیا اومدن شما بوده و قدیمی ترین چروک دنیای جادویی و ماگلیه و اصلا وجودش توی ژنتیک عظیم شما که با خود کائنات و جهان هستی دست داده و پیوند خورده و ماچ و بوسه کرده و رفته خواستگاری و جواب بله گرفته، وجود داشته و وجود داره و وجود خواهد داشت که اصلا دلیل اینکه شما اینهمه دشمن در طی قرون داشتید و دارید به خاطر همینه و کل منبع قدرت شما و اصلا وجود جادو در کل دنیای جادویی و ظهور و سقوط سلسله ها و پادشاها و ملکه ها و بی کفایتی درباریان و دخالت زنان دربار همه به خاطر همین چروک هستن.

مرلین یک لحظه انگشت به دهن موند، بعد دید فقط انگشت به دهن موندن واسه اینکه بتونه قضیه رو تجزیه تحلیل کنه کافی نیست و مجبور شد اول انگشت شست، بعد انگشت اشاره، بعد انگشت وسط، بعد انگشت حلقه و بعد انگشت صورتیش رو بمکه و بعد بره سراغ انگشتای اون یکی دستش و وقتی دید حتی اینم کافی نیست مجبور شد تک تک ناخنای تک تک انگشتای تک تک دستاشو که دوتا بودن بمکه و بعد که دید حتی اینم کافی نیست مجبور شد تک تک انگشتای پاهاش و بعدشم تک تک ناخنای تک تک انگشتای تک تک پاهاشو که بازم فقط دوتا بودن رو بمکه و بالاخره خودشو جمع کنه و ریششو که به خاطر تقلاها و مکیدناش زده بود بیرون رو برگردونه توی تمبونش و به آقا جادوگره نگاه کنه و بگه:
- جیزز کرایست. پاشو برو گمشو اصلا تو همون دنیای زنده هاتون. قهرم. نمیبرمت پیش حوری هام.

آقا جادوگره ناراحت شد و شروع کرد به مالیدن سر و کله ش روی زمین و پوستش کنده شد و خونین مالین شد و بعد کرما اومدن سر و صورتشو خوردن و ماچش کردن و مرلین هم همینطوری فحشش داد و از تو برزخ پرتش کرد بیرون و آقا جادوگره در حالی بیدار شد که کل کافه خلوت شده بود و همه فکر کردن مرده و کسی سعی نکرده بود احیاش کنه و دچار شکستگی روانی شد و شروع کرد به چنگ و پار کردن صورتش چون فهمید حضورش برای کسی مهم نیست و بعد دیگه برای خودشم مهم نبود و بعد رفت خودشو از بالای برج لندن انداخت پایین و افتاد تو بغل ملکه انگلیس که هنوز زنده بود اونموقع و شدن عاشق و معشوق همدیگه و تا ابد به خوبی و خوشی با هم زندگی کردن. یایی.


ویرایش شده توسط الستور مون در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۹ ۲۱:۳۴:۱۲

Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۸:۰۴:۱۵ یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳

گریفیندور

آستریکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۹ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۰:۵۸:۴۴
از شبانگاه توی سایه ها.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
گریفیندور
پیام: 288
آفلاین
وقت تاریخ بود. وقت از سر نوشتن تاریخ بولشتی بود که خورد ما داده بودند و وقت، وقت بولشت تر کردن تاریخ بود. تاریخ همیشه پر از اتفاق های بولشت بود ولی چیزی که همیشه دست های پشت پرده و ماتریکسیا میخواستند که ما نفهمیم این بود که تاریخ چقدر از چیزی که ما فکرشو میکردیم هم بولشت تر میتونست باشه. الان ما صرفا فقط یک نسخه چیپ تاریخ رو میبینیم. برای فهمیدم اینکه چقدر تاریخ میتونست بولشت تر باشه باید نسخه پرمیوم پلاس تاریخ رو تهیه کنیم. از اونجایی که ما از هر جانبی تحریم شده ایم و حتی اگه تحریمم نشده بودیم توان مالیمون بولشت تر از تاریخ، بولشتیه که ازمون پنهان کردن بود؛ نمیتوانستیم آن را تهیه کنیم.

اما ازاونجایی که ما آستریکسیم و و اسممون هم شبیه ماتریکسه این ادعارو میکنیم که امروز، اینجا قراره یک سری از حقایق کثیف بنیان گذاران رو فاش کنیم.
هرکسی که الان درحال خواندن پست ماست حکم جادو اموز و ماهم استاد وی رو داریم.ا/ه نداشته باشیم هم فاقد اهمیته، حرف ها گفته و کلمات خوانده خواهد شد. پس مطمعن باشین که دفتر و قلم برمیدارید و حقایقی که در ادامه براتون گفته میشه رو نوشته باشین. خودم شخصا بعد از تموم شدن مطمعن میشم که تمامی حقایق همراه خودتون به گور برده میشه!

خب باید همین اول بهتون بگم که قضیه بنیان گذاران کاملا پیچیده تر از چیزیه که شما بهش فکر میکنید. میخوام بگم حتی برعکس چیزیه که بهش فکر میکنید ولی اینطوری نیست. برعکس هست ولی نه اون صورت که شما از برعکس بودن تصور دارید. اینطوری بگم که وارونه هستش. هم برعکسش کنید و هم وارونه. قضیه مثل یک مارپیچ عجبیه که هرچقدر توش پیش میرین وارونه میشین و بطور عکس، راهی که ازش اومدین رو طی میکنید و بعد یک ساعت میبینید به همون جایی که ازش اومدین رسیدین و تازه متوجه میشین که شما درون یک چرخه قرار دارین. یک لوپ! ولی من اینجام که بهتون بگم این یک لوپ ساده نیست. یک لوپ مارپیچ طوریه. یک لوپ هزار تو دار!

درحالی که به جایی که ازش اومدین رسیدین و فکر میکنید که دور خودتون چرخیدین ولی اینطوری نیست! شما میبینید، شما حس میکنید که اونجا تغییر کرده. اونجا جایی نبوده که شما اول ماجرا بوده باشین ولی یادتونه که بود! یادتونه که اونجا بودید اما تغییراتی انجام شده و دیگه اینجای الان، اونجای قبلی نیست. به این میگن لوپ مارپیچ. مثل دایره ای که هعی دور خودش میپرخه ولی با هربار چرخیدن وقتی به انتهای خودش که در اصل ابتدای خودش بوده رسیده درواقع نرسیده! صرفا به یک طبقه بالاتر اون رسیده. تصور کنید توی یک اپارتمان هستید. یک اپارتمان چند طبقه که همه واحد ها به یک شکل ساخته شدند. شما با هربار بالا رفتن یا پایین رفتن پله ها دور خودتون میپرخین و حتی وقتی به یک واحد جدید میرسین میبینید ساختاری مثل واحد قبلی داره ولی خود اون واحد قبلی نیست. حالا فهمیدین یا تونستم که حسابی گیجتون کنم؟

ما میدونیم که چهارتا بنیان گذار داریم. گریفیندور، اسلیترین، هافلپاف و ریونکلاو. به شما گفته شده این ها تاسیس کنندگان گروه های خودشون بودن درحالی که این دروغ بوده. گودریک بنیان گذار گریفیندور نبوده و ویژگی هایی که برای گریفیندور ما میدونیم ویژگی های گودریک نیستش.
دوستانی که این پست رو میخونن و منو نمیشناسن، ببینید. کسایی که این پست رو میخونن و من رو میشناسن میدونن من کاملا صاف و صادقم. عین کف دست. عین اخبار 20:30. پس به حرفایی که میزنم اعتماد کنید و قبولشون کنید. هرچند اگه ذره ای از صداقتم زیر سوال باشه پس هرچی تا الان خوندین و قراره بخونین ممکنه همش بولشت باشه و صرفا ترشحات مغز کثیفمه که همشو یجا بالا آوردم. بحرحالف، وقت تلف نکنیم و بریم ادامه تاریخ بولشتمون.

ویژگی هایی که برای گروه گریفیندور الان هممون میدونیم ویژگی های خود شخص سالازار بود. و ویژگی هایی که برای گروه اسلیترین میدونیم، ویژگی های مخصوص خود شخص گودریک بوده. بله درسته دوستان. گودریک همچین آدم بولشتی بود و شما بی خبر بودین.
هوش و زکاوت ویژگی بارز هلگا بود. و سخت کوشی هم ویژگی های رویینا بود.
اصل قضیه اینه که اون موقع بنیان گذاران دور هم جمع شدن و برای اینکه یوقت هر بنیان گذاری برای گروه خودش پارتی بازی نکنه و مثل آقای سالازار تالار مخفی درست نکنه اومدن رهبری گروه خودشون رو دادن به اون یکی بنیان گذار و هر کسی رهبری گروه دیگه ای رو بعهده گرفت.

خب تا اینجاشو فهمیدین؟ ساده بود مگه نه؟ اما از اینجا به بعد تازه وارد مارپیچ میشیم. تحریف کنندگان تاریخ خیلی بیشتر از چیزی که فکر کنید تاریخو تحریف کردند. در این حد بهتون بگم که اولش قرار بود تحریف تاریخ در همین حد باشه که فقط ویژگی بنیان گذاران مذکر باهم و بنیان گذاران مونث هم باهم عوض بشه. اما اینطوری پیش نرفت. تصمیم گرفتن تاریخ رو بولشت تر از این کنن. پس تغییرات گروه هارو بطور ضربدری انجام دادند. یعنی ویژگی های گریفیندور از روی رویینا گرفته شد و ویژگی های ریونکلاو از روی گودریک، اسلیترین از روی هلگا و هافلپاف نیز از روی سالازار. حقیقت تلخ نیست دوستان. حقیقت بولشته. برای همینه که خیلی از مردم علاقه شدید به دروغ گویی دارن حتی بصورت ناخوداگاه. چون دروغ بولشت نیست؛ مثل حقیقت صاف و ساده و درخشان بیان میشه درست برخلاف بولشتی که بعنوان حقیقت بیان میشه.

خب به ادامه تاریخ بولشت بپردازیم.
بنده کاملا بخاطر میارم که در اتاق تحریفی که خودم شخصا حضور داشتم، نه بخاطر تحریف کردن. بلکه بخاطر نظارت بر هرچه تمام تر بولشت کردن تاریخ! یادمه که حتی به جنسیت های بنیان گذاران نیز رحم نکردیم. و همه آنها را عوض کردیم. رویینای مذکر و سالازار مونث! فکر کنید... اصلا شما از کجا میدونید که یک اسم مذکره یا مونث؟ صرفا فقط از تصویر شخصیتی که میبینید. همون اول اومدن بهتون سالازار رو یک مرد کچل ترسناک نشون دادن و در ذهن شما هک شد که سالازار یک مرده. هلگا، رویینا و گودریک نیز همینطور. حتی اصلا از کجا میدونید که خود من چی هستم؟ مذکر؟ مونث؟ یا خنثی؟ شما نمیدونید پشت این ماسک من چه صورتی نگه داری میشه و صرفا چون همچین تصویری روی اواتارمه از ضمیر مذکر استفاده میشه برام درحالی که همیشه اشاره به موهای بلند هم اندازه با ریش پروفسور دامبلدور داشتم. برگردیم به تاریخمون. امطمعنن اینجا جمع نشدیم که درمورد جنسیت معنوی، فیزیکی و شیمیایی بنده صحبت کنیم.

دوستان روابط بنیان گذاران هاگوارتز بولشت تر و شیر تو شیر تر از چیزی بود که فکرشو میکنید. به خاطر دارم که آقای هلگا چطور با خانم سالازار صمیمی شدن، خانم گودریک چطور با اقای رویینا صمیمی بود و هردو دست تو دست هم باهم تو پارک نسبتا خلوت چرنوبیل میگشتن. این صمیمیت در صورتی بود که هلگا در نیمه شب با گودریک یه قل دو قل بازی میکرد و رویینا هم با سالازار در روز روشن گرگم به هوا بازی میکردن. شاید براتون سوال شده باشه که بنده چطور درمورد این بازی های شبانه و روزانه خبر دارم، خب... از اونجایی که خودم داور بازی بودم پس طبیعیه که بازی ها جوری که من میخوام پیش برن مگه نه؟

شاید باز براتون سوال باشه که من خودم چقدر عمر کردم که اصلا بخوام داور بازی باشم. جوابش خیلی سادست. شما نمیدونید. حتی نمیدونید یک کلمه از این حروف هایی که نوشتم واگعیه یا کیکه.
پس ادامه میدیم. روابط این چهار شخصیت به قدری بخاطر داوری ناعادلانه، وقایع چرنوبیل و جنگ های جهانی اول، دوم و سوم که سانسور شده و شما به خاطر ندارین، پیچیده بود و پیچیده تر شد که یهو به خودم اومدم، چشم باز کردم و دیدم توی یک تئاتر خیال ذهنم گیر کردم و مشغول تماشای نمایشی هستم که تماشاگرانش شامل گودریک و سالازار دست در دست هم کناری نشسته و هلگا و رویینا هم درکناری با وضعیت مشابه قرار دارند. اشتباه فکر نکنید! از اونجایی که خودمم دیگه توانایی تشخیص جنسیت ملت رو در ذهن و خیالات خودم نداشتم، نتونستم فیلمی سینمایی، عاشقانه ای که مقابل پرده تئاتر جریان داشت رو هم تشخیص بدم. تنها چیزی که اون لحضه و حال حاضر برام مفهومه اینه که وارد یک جریان مارپیچی بولشتی شدم که همه شما خواننده های عزیز رو هم با خودم کشوندم و مغزتون رو پر از این بولشت های کثیف کردم. چرا خودم تک و تنهایی تو تصورات اسیدی ذهنم غوطه ور باشم و شما نباشین؟

آیا من مقصرم؟ مقصر اینکه همچین ترشحات چرند و بولشتی رو با سرنگی پنجاه سی سی به مغز شما تزریق کردم؟ ولی نه! نه تا وقتی که تاثیر لازم رو گذاشته باشم. شما با ماشینتون یک نفر رو به ققصد کشت زیر میگیرین؛ اما وقتی شخص مورد نظر هنوز زنده باشه و نفس بکشه چه فایده؟ حتی اگه چند بار هم عقب جلو کنید و از روش رد بشین و باز هم نفس میکشه همچنان بی نتیجه بوده و شما هنوز قاتل نیستید و به هدفتون نرسیدید پس تا وقتی که سرتون سنگین نشده، حالتون بهم نخورده و 115 تو ترافیک راه خونتون گیر نکرده من به هدفم نرسیدم و این بده! باعث تاسف و سر افکندگی منه. اما...تا اینجا شمارو کشوندم و اوردم، مقداری خوشحال نشم ولی یعنی؟ LOL

خب. تحریف وقایع تحریف شده تاریخ تا همینجا. گفته بودم اولش که با چه چیز سمی و بولشتی طرفین. امید وارم نهایت لذت های حرام و حلال رو ازش برده باشین. تا یک جلسه دیگه و یک تدریس دیگه فرشته مرگ یار و دنبالتون.


ویرایش شده توسط آستریکس در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۹ ۱۹:۰۱:۲۸
دلیل ویرایش: Bullshit!
ویرایش شده توسط آستریکس در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۹ ۱۹:۲۶:۴۰

In the name of who we believe, We make them believer.


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۱:۰۰:۵۲ شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳

اسلیترین

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۱:۱۳ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۴۵:۱۳
از عمارت ریدل ها
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ایفای نقش
پیام: 19
آفلاین
مرلین وسط کلاس نشسته بود و بچه های هاگواتز دور او حلقه ای زدندو همچون فسیل تاریخی شروع به بررسی لایه لایه ی اوکردند.
-مرلینا این چروک دومی پیشونیتون مال چه دوره ایه؟
-هوووم دومی؟ اون مال خیلی قبل تر از دوران هاگوارتزه به سختی یادمه ولی سومی مال جنگ جهانی سوم جادوگران پیش از تاریخه.
-او پروفسور، پروفسور ببینید یه لایه ی دیگه زیر پلکش کشف کردم.
-کجاست؟
- اینجا...آه نه از دستم در رفت گمش کردم زیر لایه ی صد و یکمی یکی دیگه بود.
-ای اینجا چه خبره چرا انگشت تو چشم مرلین میکنین؟ شفا میده؟ منم بیام؟
-نه هکتور کلاس تحلیل تاریخی مرلین گذاشتیم. میخوایم رازهای پنهان تاریخ رو کشف کنیم.
-منم، منم.
-خیلی خب بچه ها راهو باز کنین هکتور داره میاد.
هکتور هم که انگار از روی فرش قرمز رد میشد چنان آهسته آمد که این پایش به آن یکی گیر کرد معجون های توی جیب اش طی شیرجه ای بدون هیچ قصد و غرض قبلی در هوا چرخید و چرخید تا روی مرلین ریخت. بخاری عجیب آهسته از روی صورت مرلین بلند میشد و در هر لحظه یک لایه از لایه هایش کاسته میشد و ریش های سفیدش دانه دانه میریخت و در لحظه ای بعد او مرلینی بود جوان و بی چروک.
-معجزه... معجزه رخ داد. هکتور مرلین رو جوون کرد.
- ما پیامبر بودیما شما رو ما معجزه پیاده میکنین؟
-نه این شیشه ی سمت چپم بود برای...
جماعت هیجان زده هکتور را روی دست بلند کردن و با خود بردند تا دور مدرسه بگردانند. هکتور معجزه گر لقبی بود که به او اعطا کردند.
طولی نکشید که کلاس خالی خالی شد و فقط پروفسور و مرلین در اتاق ماندند.
-پروفسور الان منم برم؟
- نچ نچ یه زمانی فسیلی بودی برای خودت واقعا حیف شد. حداقل یه زمان ریش داشتی میگفتیم به ریش های مرلین قسم الان به چی قسم بدیم.
پروفسور که شوکه و افسرده شده بود چوب تدریسش را انداخت و در حالیکه با دستمال اشکهایش را پاک میکرد از اتاق بیرون آمد.

هفته ی بعد...

خبر...خبر...هکتور اعلام پیامبری کرد و مرلین را فردی شیاد و دروغگو دانست.
مرلین یا هکتور؟! کدام پیامبر راستین است؟
در همین حال هکتور در اتاقش که پشت درش میلیونها آدم صف بسته بود.
-اینجا چه خبره؟


ویرایش شده توسط تام ریدل در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۲۱:۱۴:۳۲







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.