هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱۳:۵۲:۲۳ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
#1
طراحی عملیات نجات برای همسر بانو مروپ موضوع جدید و عجیب غریبی برای جلسات ستاد بحران اسلیترین بود. موضوعات قبلی جلسات متشکل از اعتراض به لق بودن صندلی های میز اسلیترین، ایجاد جنگ داخلی هاگوارتز برای تبعیض آشپزخانه بین گروه‌ها و قرار ندادن نوشیدنی به تعداد کافی در میزشان و... بود اما اسلیترینی‌ها با هرکس حیله‌گر بودند با همگروهی هایشان هرگز نبودند( ) پس جلسه باید تشکیل می‌شد.

از آنجایی که تالار اسلیترین تالاری بود مجهز
به سونا و جکوزی تمامی لوازم رفاهی، اداری، تفریحی و... پس واضح بود که شخص سالازار و اسلیترینی های تمام دوران‌ها مکانی را برای جلسات ستاد بحران هم تدارک دیده باشند. به همین دلیل بلافاصله‌ میزی به گردی میز شوالیه های شاه آرتور از ناکجا آباد ظاهر شد.

- بفرمایید بانو اینم مکان جلسه

- سالاد شیرازیای مامان موج که همینجور سوار شفتالوی مامانه و داره میاد؟

او درست می‌گفت. موج همچنان با‌ شدت پیش می‌آمد و به آنها نزدیک می‌شد. ولی درست قبل از این که به آنها برخورد و غرقشان کند، یک اسلیترینی به سرعت یک ساقه طلایی از جیبش بیرون آورد و به سمت موج پرتاب کرد.
-شلپ!

موج لحظه ای خشکش زد، سپس نعره ای زد و با جلز‌‌ ولزی تبخیر شد و به آسمان رفت و به ابری بی شکل تبدیل شد و افسانه‌ها می‌گویند انقدر گریه کرد تا به اقیانوس برگشت.

از آنجایی که ساقه طلایی پرتاب شده شکلاتی بود، تمام دریاچه تبخیر نشد و بجز موج مذکور صدمه دیگری وارد نشد. ولی دریاچه اهل پا‌ پس کشیدن نبود! پس عقب نشینی کرده و رفت تا سونامی دیگری درست کند و تام ریدل را هم با خودش برد.


ویرایش شده توسط اسکارلت لیشام در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۵ ۱۹:۳۵:۲۷


پاسخ به: كنفرانس هاي شبانه سايت
پیام زده شده در: ۲۰:۰۴:۳۵ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
#2
سلام.
امیدوارم صحت و سلامت باشید.
حقیقتا آشنایی و شناخت خاصی ندارم ازتون، که ای‌کاش داشتم ولی حداقل میتونم به عنوان یکی از اعضای تازه‌ وارد سایت بگم اگه میتونید بمونید، جمعیت کوچیک سایتو از این هم کمتر نکنید و بمونید. چون اینجا جای خالیتون به شدت حس میشه.

چند باری نقد هاتون از پست های بقیه (با اینکه به من مربوط نبود) رو خوندم و فکر می‌کنم نبودتون به شدت قراره باعث سوت‌وکوری بشه.

خواستم بگم (اگه چت باکسو یادتون باشه) من اینجا منتظرم که زمان شام رو بهتون یادآوری کنم و چوبدستیمو برای کشتن کله زخمی بهتون بدم...



پاسخ به: مغازه ی بورگین و بارکز
پیام زده شده در: ۲۳:۲۱:۵۰ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
#3
بورگین که کاسب بود و اهل حساب و کتاب، بخاطر نپرداختن هزینه چند‌ برابر جوتوبوس نگاهی به آسمان انداخت و به مرلین توکل کرد. با چشمانی غمبار مانند محکوم به اعدامی که پای چوبه دار می‌رود به سمت جاروی اسقاطی رفت و به علت کمبود شدید فضا روی انتهای آن نشست.
- بریم.

جاروی اسقاطی پت‌پتی کرد و صدایی مثل موتور بیرون داد. بعد با حالتی که انگار هر لحظه می‌خواست سرنشینانش را زمین بیندازد با سرعتی کمی بیشتر از لاکپشت های غیر نینجا شروع به حرکت کرد.

- میگما آقا.

صدایی از راننده بیرون نیامد.

- الوووو؟ داداش؟ برادر؟ نمیشنوی صدامو؟

اینبار به لطف نعره های بورگین راننده گفت:
- ها داشم؟ صدات نمیاد. چی میگی؟

- میگم این جاروی شما، امنه دیگه؟

- معلومه که امنه! خود من یه زمانی مسافر می‌بردم جاده‌ی قطب شمال_جنوب! روزی ده بار با این می‌رفتم و می‌اومدم. بیستا مسافرم میزدم که هیچ، اندازه‌ی یه کامیون بار هم می‌بردم. اصلا این جارو جدیدیا پرپرو شدن داش! دیگ به درد نمیخورن که...

مرد که چانه‌اش گرم شده بود، شروع کرد به حرف زدن و تعریف کردن ماجراهای زندگی اش. از قرار معلوم هیچ قصدی هم برای ساکت شدن نداشت. در همین اوضاع بورگین با هر دست انداز دو متر به هوا پرت می‌شد و روی جارو می‌افتاد، صدا های به شدت ناهنجاری از جارو می‌آمد و بورگین می‌توانست قسم بخورد که دیده از جارو روغن چکه می‌کند.

بعد از زمانی که برای بورگین هزار سال گذشت و هزار نذر و دعا به مرلین و شماتت خودش برای نساختن جان‌پیچ، جلوی ساختمان زندان توقف کردند.

-بفرما اینم آزکابان! دیدی چقدر الکی نگران بودی.



پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۹:۳۷ یکشنبه ۲۷ اسفند ۱۴۰۲
#4
ایوان در طول زندگی‌ و مردگی‌اش تا کنون هرگز گیر مرغ جماعت نیفتاده بود! استخوان‌هایش را هم دوست داشت و طبق گفته ی کلاغ ها انواع و اقسام کرم به آنها می‌مالید و مدام کلسیم مصرف می‌کرد، بنابراین اصلا نمی‌خواست استخوان های عزیزش پودر گشته و به دانه پرنده تبدیل شوند.
_ یا سالازار! پای مرگو مردگی در میونه!

در جست‌وجوی کسی که او را راهنمایی کند، زمین را نگاه کرد، اطرافش را نگاه کرد، و از سر ناچاری هوا را هم نگاه کرد و خوشبختانه محبوبش مقصودش را در هوا پیدا کرد، کبوتر بدبختی که برای خودش بال می‌زد.
_ های! تو، کفتر کاکل به سر! آره با خودتم. یه دیقه بیا پایین.

تا کبوتر ارتقاع کم کرد و چشم‌اش به استخوان های ایوان افتاد، خودش ریخت و پرهایش ماند.
ایوان طلسم ترجمه‌ای به کفتر وحشت‌زده از همه جا بی خبر زد و گفت:
_ اینجا شهری، روستایی، دِهی چیزی پیدا نمیشه؟
_ بی، بیست، کیلومتر او، اونورتر یه روستایی هست.

در آخرین لحظات، کبوتر با بالش به طرفی اشاره کرد و بعد جان به جان آفرین تسلیم کرد.

_ عه، این چرا مرد! شانس مارو میبینی! حالا تسترال بیارو دونه بار کن.

و به سمتی که کبوتر اشاره کرده بود به راه افتاد. رفت و رفت و رفت و آن‌قدر رفت که استخوان کف پایش ساییده شد. سپس تابلویی را جلوی چشمش دید که رویش نوشته بود به دوغوز آباد خوش آمدید. از دروازه های گلی روستا رد شد و با تعجب به ماگل های اطرافش خیره شد.




پاسخ به: فعال‌ترین عضو
پیام زده شده در: ۱۳:۳۲:۱۸ یکشنبه ۲۰ اسفند ۱۴۰۲
#5
با اینکه اعضای دیگه ای هم هستن که زحمت میکشن و فعالیت دارن ولی فعالیت نیوت خیلی تو چشه چشمگیره.
پیشرفت نیوت واضحه و فعالیتش هم زیاده، ایده های خوبی داره و فعال هم هست اسمش هم که از تازه های ایفای نقش پاک نمیشه. یه هافلپافی واقعی.
نیوت اسکمندر!



پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۱۸:۱۱:۳۸ شنبه ۵ اسفند ۱۴۰۲
#6
هکتور قهر کرد. با اینکه هیچکس جرئت مقاوت مقابل بلاتریکس را نداشت ولی چون برگ برنده دست هکتور بود. خواست اهمیت وجودش را در این موقعیت به رخ بکشد.
_هیچکس قدر معجون ساز بزرگی مثل منو نمیدونه. اصلا نمیخوام! به من کسی واسه آزمایش پروژم ندادین. گیاه انفجاری هم ندارم. برید به سلامت.

_کرو...
بلاتریکس مکث کرد. پای هر موضوع دیگری در میان بود بند بند وجود هکتور را کروشیو میکرد ولی پای رضایت ارباب در‌میان بود، مهلت پروژه رو به اتمام بود و گیاه انفجاری دست هکتور بود. پس نفس عمیقی کشید و سعی کرد تمرینات کنترل خشمش را به یاد بیاورد و از این موضوع که مربی اش را کشته صرف نظر کند.
_دم، بازدم... دم، بازدم... من کسیو نمیکشم من آرومم.

متاسفانه تمرینات کنترل خشم به اندازه کافی موثر نبود و باعث نشد تا بلاتریکس رو به هکتور تقریبا جیغ نکشد:
_ خوب توجه کن هکتور! من اصلا وقت ندارم. تا یه دقیقه دیگه گیاه انفجاری رو تحویل من میدی تا شاید بعدش یه نفرو فرستادم روش آزمایش کنی. در غیر این صورت، خودتو به بمب تبدیل میکنم تا ارباب بترکوننت!

هکتور موقعیت را برای قهر کردن مناسب ندید پس به سمت توده انبوه وسایل که نصف اتاق را تصرف کرده بودند رفت و بعد از نیم ساعت پرتاب وسایل به اطراف با زحمت زیاد گیاهی به شکل یک آناناس دراز به رنگ سفید یخچالی که که برگ های سرخابی داشت را بیرون کشید و با بی‌میلی به دست بلاتریکس داد.
_خیلی مراقب باشید منفجر نشه! فقط یکی دیگه از این هست که تو اهرام مصره.



پاسخ به: خورندگان معجون راستی
پیام زده شده در: ۱۲:۵۱:۲۰ شنبه ۵ اسفند ۱۴۰۲
#7
درود و سلام!
من؟ بازجویی؟ شکنجه؟ نه بابا این حرفا چیه؟ (میخ ها را به طرفی پرت میکند)

دوریا، تکرار غریبانه‌ی روز هایت در آزکابان چگونه گذشت؟

۱_ چرا این گرگه کنارته، ماجرای خاصی داره یا چی؟ کی باهم آشنا شدین؟

۲_ شخصیتت یعنی دوریا بلک رو چجوری توصیف میکنی؟

۳_ با اذیتای ما، حست نسبت به حملات مکرر شخص شخیص من به پیویت چیه؟

۴_ از دوران قدیم تا کنون در سایت فعالیت داری، آیا تا به حال احساس پیشکسوت بودن و کهنسالی بهت دست داده؟

۵_ اگه قرار بود یه بخشی از هری پاتر رو بنویسی، چه چیزی بهش اضافه یا حذف میکردی؟

۶_ چیزایی که خوشحال/ناراحتت میکنن؟

۷_ چرا اسلیترین؟ فقط مثل بقیه بلک‌ها یا دلیل خاصی داشت؟

۸_ چرا به ارتش تاریکی پیوستی؟

شما را به سالازار می‌سپارم



پاسخ به: گلخانه شیشه ای
پیام زده شده در: ۱۹:۵۱:۳۳ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۴۰۲
#8
سوژه: معجون عشق


دستشویی دخترانه هاگوارتز مکانی پرماجرا بود. در واقع هر استفاده‌ ای از آن می‌شد، جز کاربرد اصلی اش. مکانی بود به ظاهر عادی که در واقع محلی برای جلسات خاص، تمرین طلسم و ورد های ممنوعه، ساخت معجون های غیرمجاز و... بود. قانون نانوشته ای بود که خیلی از دانش آموزان می‌دانستند، هر دانش آموزی که کمی قصد شیطنت داشته باشد.

جینی ویزلی با دست های لرزان شیر تسترال را به پاتیل رو‌به‌رویش اضافه کرد. برای هزارمین بار به طرز تهیه معجون عشق نگاه کرد و شروع به هم زدن معجون درون پاتیل کرد.
- یه بار اینوری، سه بار اونوری، یه ذره موی تک‌ شاخ فکر کنم آمادست.

با استرس چندین قطره از معجون را درون لیوان ریخت و سپس آن را پر از نوشیدنی کره ای کرد. فکر هایش را کرده بود، تصمیم را از قبل گرفته بود، جایی برای درنگ نبود. به سرعت لیوان را برداشت، در آن را بست و از دستشویی بیرون رفت. پله ها را با عجله پایین رفت و وارد سالن شد، به سمت میز گریفیندور رفت و تلاش کرد لبخندش واقعی به نظر برسد.

میدانست امروز کار دوستانش طول می‌کشد، می‌دانست وقتی که او برسد تشنه است و فکر می‌کرد به غیر از این کار راه به جایی نخواهد برد. تصمیمش را گرفته بود، جایی برای درنگ نبود غذا‌ها که ظاهر شد، جام آب کدو حلوایی را با لیوان حاوی معجون جایگزین کرد.
-سلام هری، سلام بچه ها! بیاید اینجا بشینید. خالیه.

سوژه بعدی: جنگل ممنوعه


ویرایش شده توسط اسکارلت لیشام در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۲۳ ۲۰:۴۳:۱۹


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۳:۱۵:۵۸ جمعه ۶ بهمن ۱۴۰۲
#9
Scarlett Leysham

نام: اسکارلت
نام خانوادگی: لیشام
جنسیت: مونث
تایپ شخصیتی:INTP
محل تولد: بریتانیا
گروه خونی :اصیل زاده
کد ملی:

گروه: اسلیترین
چوب دستی: چوب گردوی سیاه با ریسه ی قلب اژدها
پاترونوس: زاغی
جبهه: اگه سالازار بخواد، تاریکی

ویژگی های ظاهری: مو‌‌‌های لخت کوتاه مشکی و چشم های آبی تیره، پوست سفید
استایل: هرچی دم دست باشه فقط رنگ های سرد و تیره

ویژگی‌های اخلاقی: خصوصیت اصلیش منطقی بودنه. عصبی و درونگرا، اغلب به بی احساس بودن متهم میشه ولی اینطور نیست. به شدت شوخ طبع، پایه هرگونه خلاف.
علاقمندی‌ها: کتاب ها، جادوی سیاه، حیوانات جادویی، تنهایی، اقیانوس و بارش برف سنگین

سایر توضیحات: از روزی که اسکارلت لیشام چشم به جهان گشود، سرنوشت او با جادو در هم تنیده شد. او برای یادگیری جادو منتظر دعوت هاگوارتز نماند و زودتر از همسالان خود، جادو های اولیه را آموخت. این باعث شد که اسکارلت در طول دوران تحصیل خود در هاگوارتز، فرصت یادگیری وردها و طلسم های دیگر را داشته باشد و از این کار نهایت استفاده را هم برد و به جادو های بسیار کاربردی و نابخشودنی مسلط گشت.
در سال های پس از هاگوارتز، او تصمیم گرفت که به مرگخواران بپیوندد و در جبهه لرد سیاه به شکوفایی بپردازد که طبق اخرین خبرها او هنوز هم در حال تلاش است.


...........
اینو برام جایگزین کنید لطفا



انجام شد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۶ ۲۳:۲۱:۵۰


پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۱۶:۰۷:۲۷ جمعه ۶ بهمن ۱۴۰۲
#10
عکس‌العمل ناگهانی بلاتریکس باعث نگرانی دوریا شده بود، او نگران این بود که بلاتریکس با صاعقه هایش نظر داوران را زیادی جلب کرده باشد! اما این باعث نشد که دوریا با قدم های محکم و مقتدرانه، سالاد میوه را روی میز جلوی مروپ و ماروولو که با دقتی وصف نشدنی ریز به ریز حرکات او را زیر نظر داشتند نگذارد.

پس از آن، مروپ با ذره‌بین، ماروولو با میکروسکوپ، و مرگخواران با آخرین توان چشمانشان شروع به تفسیر تزئینات دو شرکت کننده کردند.
-به به!
-ای مرلین! شانس مارو ببین...

این آخرین حرف مرگخوار متأهلی بود که همسرش در جمعیت حضور داشت.(تشییع پیکر آن مرحوم فردا از عمارت ریدل به سمت گورستان ساعت دوازده شب برگزار می‌گردد.)

کمی بعد داوران با لبخند چیزهایی نامشخص در دفترچه های خود نوشتند و خان اول به اتمام رسید.

مروپ از ناکجا آباد ملاقه ای برداشت و از سالاد بلاتریکس در بشقاب خود و ماروولو ریخت. سپس هر دو قاشق به دست شروع به خوردن کردند. مروپ لبخند محوی زد و به نوشتن در دفترچه اش ادامه داد. قیافه ماروولو تهی و غیرقابل حدس بود و کسی نفهمید که دقیقاً چه نظری دارد.

نوبتی هم باشد، نوبت سالاد دوریا بود که به بلای سالاد قبلی دچار شود و آن چنان نیست و نابود گردد که انگار هرگز وجود نداشته است. این اتفاق هم افتاد، سالادی که دوریا در حدود یک ساعت درست کرده بود در پنج ثانیه بلعیده شد که خیلی هم بی ثمر نبود. چشمان مروپ برقی زد و حتی ماروولو هم اندکی سر تکان داد که نشانه خوبی بود.

خیلی طول نکشید که سکوت بر فضا حاکم شد و نورافکن‌ها به روی داوران افتاد. مروپ شروع به سخنرانی کرد:
-اهم اهم! یک دو سه، یک دو سه. خب! شرح امتیازات شرکت کنندگان به این شرح می‌باشد...

-قیززززززززززز!
بلندگو شروع به نویز پراکنی کرد و همه به سرعت دست روی گوش هایشان گذاشتند.


ویرایش شده توسط اسکارلت لیشام در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۶ ۱۶:۱۱:۰۵






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.