جام آتش!

لوگوی هاگوارتز

رویداد جام آتش

۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

جام آتش

آماده‌اید شاهد یکی از بزرگ‌ترین و نفس‌گیرترین رقابت‌های تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و این‌بار نه‌تنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانه‌ای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار می‌گیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همه‌چیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود می‌گیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته می‌شود و تنها یک گروه می‌تواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پست‌ها را بخوانید، از خلاقیت‌ها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!


پاسخ به: خورندگان معجون راستی
ارسال شده در: پنجشنبه 20 دی 1403 16:50
تاریخ عضویت: 1402/08/27
: یکشنبه 10 فروردین 1404 15:19
از: میان ورق های کتاب
پست‌ها: 116
آفلاین
درود.

معجون مسمومی بود، بازجو رو به بیمارستان کشوند و متهم رو به تیمارستان. در نتیجه مسمومیت غذایی ناشی از معجون ناسالم، مدت پاسخگویی از چند روز شد چند ماه و متاسفانه این مکان هم مدتی پلمپ شد.

با عرض تاُسف بسیار بابت تاخیر پیش اومده، این هم شرح بازجویی های اینجانب خدمت شما:

سوالات وزیر محترم، سیریوس بلک:

1- به عنوان یک دگرگون نما، معمولا دوست داری به چه شکلی دگرگون بشی؟


افراد مشهور مثل شخص خودتون، اگه با چهره سیریوس بلک وارد وزارتخونه بشم و یه گشتی داخل اسناد مهم بزنم کی می‌خواد بهم شک کنه؟  

2- خودت رو به عنوان رهبر مافیای قاچاق ریش و بیژامه مرلین معرفی کرده بودی! به کجاها اینهارو قاچاق میکنی؟ آیا تمایل داری با وزارتخونه همکاری کنی تا کمکت کنیم جنس هاتو راحت تر ببری اونور آب؟ بهاشم چند درصد ناقابل از درآمده!

بله بله، چون درآمدش خوبه به مناطق جادوگر نشین اطراف قاچاق می‌کنم. راستی از کی تا حالا وزارتخونه اومده تو کار قاچاق؟ مالیات کفاف نمی‌ده؟ پول مول دستی خواستین در خدمتیم. برای همکاری هم مشکلی وجود نداره بالاخره سر درصد سودش کنار میایم!

3- تو و تلما میتونید کارآگاه های خیلی خوبی بشید. تاحالا به همکاری باهم فکر کردید؟


ایده جالبیه، باید با تلما هماهنگ کنم تا از فردا بیفتیم دنبال ملت جادوگر و هفت جدشون رو از زیر زبونشون بکشیم بیرون. اون با شکاکیت زیادش و منم با خوندن ذهنشون هر پرونده‌ای باشه رو حل می‌کنیم، مردم رو هم این وسط حل می‌کنیم! خوشم اومد.

4- چی شد که به سمت جادوی سیاه گرایش پیدا کردی؟ آیا همچون سالازار اسلیترین معتقدی که حاکمان جهان باید جادوگران اصیل باشند؟

منم مثل بقیه اول از جادو‌های د‌م‌دستی شروع کردم اما خب بعد مدتی دیگه برام کافی نبود و راضیم نمی‌کرد این بود که افتادم دنبال جادوی سیاه و به راه چپ کشیده شدم. در مورد سوال دومتون هم بگم، چرا نباشه آقای وزیر؟ هم جادوگریم و هم اصیلیم و دنیا هم تو دستای ماست. از این مردم دارای اختلالات روانی مختلف چیزی به ما نمی‌ماسه.

5- اگر یک جادوگری بهت دروغ بگه، از اونجایی که طبق استعدادت متوجهش میشی، باهاش چکار میکنی؟ آیا اصلا تاحالا خودت به عنوان یک ذهن خوان به کسی دروغ گفتی؟

مردم خیلی بیشتر از اون مقداری که فکر می‌کنین حقیقت رو پنهان می‌کنن، وظیفه من رو کردن دستشون نیست. تا جایی که منافعم رو تهدید نکنه می‌ذارم تو حفاظ پوشالی خودشون احساس راحتی کنن. اما به وقتش می‌دونم چیکار کنم. از مرلین که پنهون نیست، از معجون راستی چه پنهون! بله دروغ گفتم. پیش میاد دیگه... 

6- نظرت رو در یک یا دو کلمه در مورد جادوگران و ساحرگان زیر بگو:

کوین کارتر: طفل با استعداد و هنرمند
گابریل دلاکور: پریزاد مسئولیت‌پذیر و خوش‌بین
تلما هلمز: مرگخوار شکاک و زیرک
اسکورپیوس مالفوی: ثروت‌طلب و گالیون‌پرست!
سیریوس بلک: وزیر مردمی و جسور
ریموس لوپین: گرگینه شکلات‌دوست

سوالات سالازار اسلیترین کبیر:

1- می‌دانم که مسیر تاریکی را انتخاب کرده‌ای. مسیری که تنها برای افراد خاصی هموار می‌شود، کسانی که از جنس قدرت هستند و عطشی سیری‌ناپذیر برای تسلط و چیرگی دارند. اما قدرت واقعی نیازمند قربانی کردن است، و این سؤالی است که اکنون از تو دارم. چقدر حاضری جلو بروی؟ تا چه حد آماده‌ای که خطوطی را که شاید دیگران ترس از عبورشان دارند، پشت سر بگذاری؟


سوال عمیق و مهمی بود. شاید خطوط مدنظرتون، محدودیت های ذهنی ساخته بشر هستن. بستگی داره که برای چه چیزی قراره تلاش کنم؟ خلاصه بگم، تا حدی جلو می‌رم که هدفم روی ترازو از چیزی که قراره براش قربانی کنم سنگین‌تر باشه.

2- اگر من راهی را به تو نشان دهم که تو را از این چیزی که اکنون هستی، حتی قدرتمندتر کند، آیا آماده‌ای برایش هر چیزی را فدا کنی؟ حتی اگر به این معنا باشد که آنچه را که امروز به آن باور داری، به دور بیندازی؟ اگر تو را به عمق اقیانوس تاریکی فرو اندازم، آیا خواهی توانست به سطح بازگردی و از آن سیاه‌تر و قوی‌تر بیرون آیی؟ یا در آن غرق خواهی شد و هرگز فرصت دوباره‌ای نخواهی یافت؟

وقتی یک بار از ته دریا زنده برگردی بیرون دفعه‌های بعد دیگه برات تازگی نداره، از اقیانوس هم برمی‌گردی. تقلا برای نفس کشیدن برای کسایی که قبلا تجربش کردن چیز جدیدی نیست. اما موضوع اینه که بیرون از اعماق آب واقعا هوایی هست؟ دنبال رسیدن به چه چیزی هستیم؟ و آیا واقعا به چیزی که میخواستیم خواهیم رسید یا فقط داریم برای رسیدن به سراب تلاش می‌کنیم؟

3- قدرت، اسکارلت، چیزی نیست که بتوان با حفظ مرزها و اصول به دست آورد. برای بهترین بودن، باید آماده باشی که هر چیزی را که از آن محافظت می‌کنی، رها کنی. تو یک مرگخوار هستی و با توان درونی ات، قدرت خواندن ذهن دیگران را داری. اما آیا این تنها کافی‌ست؟ آیا قدرتی که اکنون داری، تو را به آن جایگاهی که سزاوارش هستی می‌رساند، یا نیاز داری که فراتر از آن بروی و نیاز داری که خطوط جدیدی را در دنیای جادو و تاریکی ترسیم کنی؟

من معتقدم که زمان ایستادن و تلاش‌نکردن هیچ‌وقت نمی‌رسه، چون همیشه چیزهایی هست که نیاز به بهتر شدن دارن. از من بپرسین، درجا زدن از مرگ هم بدتره چون حداقل موقع مرگ می‌تونیم بگیم که دیگه کاری از دستمون برنمیاد، اما اگه زنده باشیم و کاری نکنیم از مرده‌ها هم پایین‌تریم. درمورد قدرت هم همینطوره، هیچ سطحی وجود نداره که بعد از رسیدن به اون بتونیم راحت سرجامون بشینیم و بگیم که به قدرت کافی رسیدیم.

4-وقتی قدرت بیشتری به دست آوردی، آیا آماده‌ای که در خدمت تاریکی باشی، همان‌طور که سرنوشتت تو را به آنجا رسانده؟ آیا می‌توانی آینده‌ای را تصور کنی که در آن دنیا در تاریکی مطلق فرو رفته و من بر آن حکم می‌رانم، و تو در کنارم؟ دنیایی که نور و ضعف دیگر جایی در آن ندارند، و تنها تاریکی است که بر همه چیز سایه انداخته.

دنیایی که تاریکی بر اون حکم‌فرما باشه قطعا من رو هم در بین طرفدارانش خواهد داشت. در حال حاضر فقط پوسته‌ای از روشنایی وجود داره اما ضعف، واقعا میشه دنیایی بدون ضعف داشت؟ تا وقتی که بشر باشه ضعف هم با اون هست.

5- آیا این مسیر را می‌پذیری؟ آیا آمادگی داری که هر آنچه که برایت مهم است، قربانی کنی تا از تاریکی عبور کنی و به چیزی فراتر از آنچه امروز هستی، تبدیل شوی؟

پیشرفت همیشه نیازمند فداکاری بوده و هست. وقتی چیزی رو به دست میاری که به اندازه ارزشش چیز دیگه‌ای رو فدا کرده باشی. ترازوی اولویت‌ های آدم‌ها چیزیه که اهمیت داره. باید دونست چیزی که قراره برای هدفت قربانی کنی ارزشش رو داره یا نه.

پرسش های کوین کارتر

1. تو آینه نفاق انگیز چی می بینی؟


خودم به همراه کوهی از گالیون با پس زمینه‌ی جسد چند نفر از دوستان و آشنایان!

2. بوگارتت (لولوخورخورت) چیه؟

زمان ما هاگوارتز انقدر پیشرفته نبود. کلا یه دونه بوگارت آوردن سر کلاس و نوبت به من نرسید ولی اگه یه روز بوگارت ببینم احتمالا خودم هستم که نقاط ضعفم و رازام لو رفته و به خاک سفید نشستم.

3. از چه راه هایی برای تشخیص دروغ استفاده می کنی؟ نکنه واقعا دروغگوها دماغشون دراز میشه؟ 

خیلی جالب می‌شد مگه نه؟ ولی در این صورت اولین نفر خودم لو می‌رفتم پس مرلین رو شکر که اینطور نیست. مردم وقتی دروغ می‌گن به طور ناخودآگاه به حقیقت اون موضوع فکر می‌کنن، منم می‌بینم که افکارشون با حرفاشون تداخل داره و با لبخندی شیطانی بهشون زل می‌زنم.

4. به چه چیزایی علاقه داری و از چه چیزایی بدت میاد؟

گالیون، کتاب‌ها، تاریکی، حیوونا و به طرز عجیبی بستنی حالم رو خوب می‌کنن. (اون آخری رو تحت تاثیر معجون راستی گفتم) از شکست هم به شدت بدم میاد می‌خواد کوییدیچ باشه یا دوئل، تحمل شکست خوردن از بقیه رو ندارم و شکست هم نمی‌خورم! 

5. چی شد که به مرگخواران پیوستی؟

عقاید و اهداف مشترکی با مرگخوارا داشتم و از حق نگذریم، تحت جذبه علامت شوم و لرد سیاه هم قرار گرفتم بعد به خودم اومدم و دیدم که مرگخوار شدم رفت. پیشگویی ایزابل هم بود.

6. روزی که داشتی گروهبندی می شدی چه حسی داشتی؟ کلاه چیا بهت گفت؟

تمام خانواده‌ی من ریونکلاوی هستن. در این مورد با سیریوس بلک احساس هم‌دردی می‌کنم. اولش اصلا برام هیجان‌انگیز نبود چون اون روز با اطمینان کامل رفتم نشستم رو صندلی که برم ریونکلاو، اما کلاه گروهبندی نظرش با من یکی نبود و به طرز غیرمنتظره رفتم سر میز اسلیترین. حالا می‌دونم که انتخاب کاملا درستی بوده.

7. نقطه ضعفت و نقطه قوتت چیه؟

نقطه ضعفم اینه که نقطه ضعفم رو بپرسن.
 نقطه قوتم اینه که اگر من رو تو دریا بندازن احتمالا آبشش درمیارم و به زندگی ادامه می‌دم، فرد انعطاف‌پذیری هستم و به راحتی با اوضاع کنار میام.

8. اتاقت تو خونه ریدل رو برامون توصیف کن.


اولش به زور جلوی پاتو می‌بینی چون حتی تو روز هم نور زیادی نداره. تو نگاه اول اتاق شلوغی به نظر میاد، اما بعد چند دقیقه متوجه می‌شی که نظم خاص خودش رو داره. دور تا دور اتاق رو کتاب های مختلف گرفته و وسطش یه میز و صندلی با چند تا کاغذ پوستی عجیب می‌بینی که روی نوشته‌های همشون با دقت سیاه شده، انگار یادداشت هایی هستن که قراره هیچوقت خونده نشن.

9. وقتی ماموریتی نداری و بیکاری معمولا کجاها میری و چیکارا می کنی؟


بیشتر وقت‌ها بی‌هدف قدم می‌زنم یا کتاب می‌خونم، بعضی اوقات هم می‌خوابم یا به آزار و اذیت مردم می‌پردازم چون دنیا کوتاه‌تر از اونه که خودمون رو آزار بدیم، بقیه رو اذیت کن! خوش می‌گذره.

10. آیا خاطره ای داری که عذابت بده؟ مثلا وقتی دیوانه سازا بهت نزدیک میشن حس کنی صداهایی می شنوی که آزار دهنده ست؟

کی خاطره عذاب‌آور نداره؟ از اونایی که هروقت به یادشون میاری موهات سیخ می‌شن و حس ناخوشایندی کل وجودت رو در بر می‌گیره. ما همیشه اونارو پشت ذهنمون داریم، دیوانه سازا فقط میارنش جلوی چشامون.

پرسش های سیگنس بلک

1ـ دوست داری با چه کسایی برای ایفای نقش همکاری داشته باشی تو سایت؟


با ادمای مختلف! همکاری با دیگران شخصیتت رو جا می‌ندازه، حالا با هرکسی که می‌خواد باشه.

2ـ بنظرت زندگی قبلی‌ت چجوری بوده؟

اگه با توجه به زندگی فعلیم بخوام بگم، احتمالا نصف کهکشان راه شیری رو قتل عام و با روش های دردناکی نابودشون کردم و بعد توسط ارواح اون‌ها نفرین شدم و این زندگی کارمای اونه.

3ـ اگر قرار باشه همه خاطراتت رو فراموش کنی به جز یکی، کدوم لحظه رو انتخاب می‌کنی؟

اگه قراره تموم خاطره‌هایی که دارم فراموش بشن، ترجیح می‌دم هیچی ازش باقی نمونه و کاملا از اول شروع کنم.

4ـ کتاب یا فیلم؟

خیلی سخت شد! به شدت طرفدار هر دوشون هستم ولی چون کتاب دست تخیلات آدم رو بیشتر باز می‌گذاره انتخابم کتابه.

5ـ از فیکشن یا داستانای فرعی هری پاتر چیزی خوندی؟ کدومارو می‌پسندی؟

هری پاتر؟ یعنی ما فقط داستانیم؟ (آره، بعد از تموم کردن کتابای اصلی فیکشن زیاد خوندم اما زیاد خوشم نیومد.)

6ـ فرض کن توی دوئل با دشمنت باختی و حالا اون می‌خواد تو رو بکشه، ازت می‌پرسه آخرین حرفت چیه؟

باختم؟ من باختم؟ امکان نداره! این همه تمرین نکردم که بخوام به کسی ببازم. من وارد دوئلی که نتونم ببرم نمی‌شم! اگه تو دنیای خواب و خیال این اتفاق افتاد احتمالا با خنده می‌گم فردا تو میری مدرسه یا سرکار ولی من نه. هه هه!

7ـ معنی اسم و فامیلی‌ت چیه؟

اسکارلت یعنی سرخ و اگه خیلی عقب بریم ریشه در فارسی باستان داره. از اونجایی که اصیل‌زادگی خاندان ما در سطح متفاوتی از دنیای جادوگری قرار داره، اطلاعاتی درباره فامیلیم بین نوشته های ماگلا پیدا نکردم، باید جدم رو احضار کنم تا از خودش بپرسم.

8ـ از کدوم ایموجی سایت بیشتر خوشت میاد؟

از () بیشتر از بقیه خوشم میاد چون خودمم زیاد به مردم زل‌می‌زنم و از طریق همین زل‌زدن هم افکارشونو می‌خونم. با زل‌زدن می‌شه آدما رو معذب، عصبانی، خوشحال، راضی، افسرده و بی‌‌دفاع کرد! زل خوبه.

9ـ سبک مورد علاقه‌ت برای آهنگا؟

فانک رو بیشتر از بقیه دوست دارم اما زیاد سبک مشخصی ندارم. بین آهنگای من می‌شه خارجی و داخلی و کلی چیزای دیگه پیدا کرد، معمولا هر چی خوشم بیاد گوش می‌دم.

10ـ چه چیزی هدیه بگیری خیلی خوشحال میشی؟

کتاب، گالیون و چیزای دست ساز خوشحالم می‌کنه و باید اعتراف کنم از خوراکی هم خوشم میاد.
تصویر تغییر اندازه داده شده


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
ارسال شده در: چهارشنبه 23 آبان 1403 20:58
تاریخ عضویت: 1402/08/27
: یکشنبه 10 فروردین 1404 15:19
از: میان ورق های کتاب
پست‌ها: 116
آفلاین
به هواداری از تیم پیامبران مرگ

- مامان؟

کودک درون کوچه‌‌ی طولانی و تاریکی ایستاده بود که معمولا کمتر کسی گذرش به آنجا می‌افتاد. قطرات سرد باران از لا به لای جنگل آشفته‌ی موهایش پایین می‌ریختند و بر صورتش جاری می‌شدند. آب از لباس هایش چکه می‌کرد و از شدت سرما رنگ به چهره نداشت. هنگامی که مرد او را دید با خودش فکر کرد که سایه‌ها فریبش داده‌اند. آخر مگر امکان وجود بچه‌ی خردسالی که تنها و خیس ‌آب درون تاریکی ایستاده و به مکان نامعلومی نگاه می‌کرد چقدر بود؟ دلش می‌خواست از دست سرمای گزنده‌ی هوا و شبح هولناک تاریکی شب، تا جایی که می‌توانست قدم‌هایش را تندتر کند و هر چه سریع‌تر به آغوش گرم شومینه‌اش برگردد، خانواده‌اش هم منتظر بودند و نمی‌توانست بیش از این آنها را معطل نگه دارد اما تا فکر ردشدن بی‌تفاوت از کنار دختربچه به ذهنش آمد، عذاب وجدان شدیدی گلویش را فشرد و به خودخواهی‌ خودش لعنتی فرستاد. به اجبار قدم‌هایش را آهسته‌تر کرد، حالا طفل نیز داشت به سمت او می‌آمد.

اکنون دیگر می‌توانست صورت او را به خوبی ببیند. چهره‌ی معصومی داشت و با سرگشتگی سرش را به اطراف می‌چرخاند. طفل در نزدیکی او ایستاد. بعد به آرامی سرش را بالا آورد و با صدای لطیفی فقط یک کلمه بر زبان آورد که در میان بارش شدید باران چندان واضح به گوش نمی‌رسید.
- مامان؟

مرد حتی مطمئن نبود که واقعا همچین کلمه‌ای را شنیده باشد. صدای باران و غرش رعدوبرقی که هر چند دقیقه آسمان را روشن می‌کرد بسیار بلندتر از صدای کودک بود. نفسش را بیرون داد و به بخار کدری که تشکیل شده بود نگاه کرد.
- تو این بارون برای چی بیرونی کوچولو؟ گم شدی؟

سوال احمقانه‌ای بود. موقعیت به وضوح جواب را در صورتش می‌کوبید و خودش هم به خوبی می‌دانست که نباید انتظار پاسخی غیر از آنچه که سرتاپای بچه فریاد می‌زد را داشته باشد. دستش را روی شانه‌ های ظریف او گذاشت و درجا متوجه سرمای وحشتناکی که سرتاپای وجودش را فرا گرفته بود شد، پوستش از یخ نیز سردتر به نظر می‌رسید. به محض تماس با او لرز بدی سرتاپای وجود مرد را فرا گرفت و یک لحظه احساس کرد که نمی‌تواند نفس بکشد. یعنی داشت مریض می‌شد؟ می‌دانست که اگر کمی بیشتر در آنجا بایستد رطوبت به درون لباس های خودش نیز نفوذ خواهد کرد. پس با سرعت از لای دندان های کلید شده‌اش پرسید:
- می‌دونی خونتون کجاست؟

دوباره جوابی نگرفت. نمی‌دانست که چه‌کاری درست‌تر است، شاید باید او را با خود به خانه‌ می‌برد و تا پایان باران صبر می‌کرد، یا شاید هم باید به سمت اداره پلیس می‌رفت. فکر نمی‌کرد که بتواند از بچه آدرس یا شماره تلفنی را بگیرد. به نظر نمی‌رسید که در موقعیت حرف‌زدن باشد‌ و احتمالا اصلا چیزی نمی‌دانست. بدون آنکه پایش را روی زمین خیس بگذارد زانو زد و سعی کرد با لحن قابل اعتمادی نظرش را جلب کند و سریع از آنجا خارج شود، باران همین الان نیز به درون لباس هایش نفوذ کرده بود.
- بیا بریم. من می‌برمت پیش خانوادت، باشه؟

بازهم سکوت. بعد از مدتی دختر دهانش را باز کرد و دوباره سوالش را تکرار کرد. این‌بار صدایش به وضوح به گوش می‌رسید.
- مامان؟
- نه، من مامانت نیستم ولی قول می‌دم می‌برمت پیش مامانت. پس بیا زودتر از اینجا فرار کنیم.

ناگهان زمان آهسته شد. در کمتر از یک لحظه سرمای فلزی گردن او را لمس کرد و بعد از حس سوزشی عذاب آور، مایعی گرم و سرخ‌رنگ از گلویش خارج شد. قبل از اینکه چشمانش از درد به هم فشرده شوند چهره‌ی دختر را دید. در جایی که چند لحظه‌ی قبل چشمان روشن او قرار داشت تنها دو باتلاق سیاه و عمیق دیده می‌شد و لب هایش نیز با ناراحتی آویزان شده بودند. او به کودکی که عاجزانه دنبال مادرش می‌گشت جواب اشتباهی داده بود.

با آخرین توانی که در وجودش مانده بود دستش را به سمت زخم برد تا از شدت خونریزی‌اش بکاهد اما آن بچه بعد از مدت ها تمرین و تکرار، خوب می‌دانست که چگونه باید‌ برشی عمیق و کاری بر جای بگذارد.

دختر بعد از دقایقی دست از خیره شدن به جسد آن آدم برداشت و چشمانش به همان حالت طبیعی و معصومی که چند دقیقه پیش داشتند برگشت. جنازه را رها کرد و جلوتر رفت، آنقدر جلو که جسد مرد در تاریکی کوچه دیده نشود. بعد دوباره با سردرگمی به اطراف نگاه کرد، صدای قدم های شخص دیگری از دور به گوش می‌رسید...

خاطراتش یا چیزی که از آنها در ذهنش باقی مانده بود آخرین ریسمانی بودند که می‌توانست به آن‌ها چنگ بزند و تمامشان به او می‌گفتند که باید جست‌وجو کند. یادش می‌آمد که آن روز هم باران می‌بارید، یادش می‌آمد که مادرش لحظه‌ای کنارش ایستاده بود و لحظه‌ای دیگر غیب شد، یادش می‌آمد که بعد از چندین ساعت راه رفتن پاهایش درد می‌کرد و یادش می‌آمد که تیزی چاقوی شخص ناشناسی که بوی عجیبی می‌داد بر گلویش نشست. شصت و هشت سال بود که در شب های بارانی داخل همان کوچه در میان غریبه‌ها به دنبال مادرش می‌گشت و خب، لندن هم زیاد باران می‌بارید.

صدای قدم های رهگذر نزدیک‌تر شد و امید ناچیزی در دلش سوسو زد.
- مامان؟
تصویر تغییر اندازه داده شده


پاسخ به: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک!
ارسال شده در: چهارشنبه 23 آبان 1403 20:32
تاریخ عضویت: 1402/08/27
: یکشنبه 10 فروردین 1404 15:19
از: میان ورق های کتاب
پست‌ها: 116
آفلاین
تمام مرگخوارها به سمت گابریل و الستور برگشتند.
- راست میگه، شماها واقعا چرا مو دارین؟
- با توجه به اینکه اکثر صحبت هاتون مربوط به شام اون شبه، باید بگم که بر خلاف بقیه ما اون غذا رو میل نکردیم.

سرهای بی‌موی مرگخواران نود درجه به سمت چپ چرخید. جایی که مروپ با موهایی کاملا افشان ایستاده بود.
- اینجوری مامانو نگاه نکنین! از کجا معلوم تقصیر غذای مامان بوده؟ شاید اون شب همتون شپش گرفتین.

و با چرخش نود درجه‌ی دیگری به سمت راست کله‌ها دوباره به سمت آن دو نفر برگشت.
- پس چطوری خود شما اونجا حضور داشتین ولی سالم موندین بانو؟
- مامان از کجا بدونه؟ مامان کلی داره زحمت می‌کشه! مامان حتی اون شب خودش هیچی نخورد که غذای گیلاسای کرمو مامان کم نیاد. حالا به مامان تهمت می‌زنن!

مرگخواران دیگر نچرخیدند. پاسخ حاضر و آماده جلوی چشمانشان قرار داشت، هر چیزی که موجب تاسی آنها شده بود قطعا به غذا مربوط می‌شد. از شدت اندوه هرکس در گوشه‌‌‌ای عزلت گزیده و بر سر خودشان می‌زد که ناگهان در با ضربه‌‌ای محکم باز گشت و ماگلی شاد و خندان وارد شد.
- کِرِم معجزه!
- درد بی‌درمون!
- نظرتون چیه جهت تمدد اعصاب همگی با هم شکنجش کنیم؟ تراپی دسته جمعی.

همه با حرکت سر تایید کردند. لبخند های دندان‌نما و شومی بر چهره‌‌ی شان نقش بسته بود. ماگل اگر ذره‌ای ارزش برای زندگی و کمی عقل در کله‌‌اش داشت، جانش را بر‌می‌داشت و بعد از کش رفتن یکی از تسترال های پشت خانه‌، به قاره‌ی دیگری مهاجرت می‌کرد اما ماگل بیچاره اجاره‌‌خانه داشت، قرض داشت، قسط داشت و چهارصد بچه‌ی قد و نیم‌قد هم داشت که همگی پول توجیبی می‌خواستند. از روی ناچاری جلوتر رفت و شامپویی که در دست گرفته بود را با ژست مجسمه‌ی آزادی آمریکا بالا گرفت‌.
- محصولی شگفت از ایران زمین به نام کرم معجزه! یه بار رو سرتون می‌مالین و بعدش بوم! موهاتون می‌زنه رو دست بانو جاپنزل!
تصویر تغییر اندازه داده شده


پاسخ به: شهرداری شهر لندن
ارسال شده در: پنجشنبه 10 آبان 1403 14:59
تاریخ عضویت: 1402/08/27
: یکشنبه 10 فروردین 1404 15:19
از: میان ورق های کتاب
پست‌ها: 116
آفلاین
درود!

من لیست تیم‌ها رو بررسی کردم ولی هیچ تیمی به نام "ما" ندیدم به همین خاطر زدم به نام برتوانا.

بر طبق اعلامیه فدراسیون تاپیک محدوده آزاد جادوگران به تیم برتوانا اجاره داده می‌شود.

رستگاری هم مال سفیدهاست.
تصویر تغییر اندازه داده شده


پاسخ به: ماجراهای خانواده پاتر
ارسال شده در: چهارشنبه 9 آبان 1403 20:56
تاریخ عضویت: 1402/08/27
: یکشنبه 10 فروردین 1404 15:19
از: میان ورق های کتاب
پست‌ها: 116
آفلاین
خلاصه:
سالازار تصمیم می‌گیره برای کمک به لرد سياه تو از بین بردن هری پاتر، به همراه گریندل والد به گذشته سفر کنه و پدر هری یعنی جیمز پاتر رو بکشه اما بعد متوجه میشن که جیمز پتانسیل خباثت داره و تصمیم می‌گیرن با همدیگه به آزار و اذیت مردم لندن بپردازن، ولی جیمز به اندازه کافی خباثت نشون نمیده به همین خاطر سالازار و گلرت سعی می‌کنن تا با اعمال خبیثانه پلیدی درونش رو آشکار کنن. جیمز با زمان برگردانی که روح گودریک تو خواب بهش داده به گذشته برمی‌گرده تا از گودریک زنده برای نجاتش کمک بگیره، اما مشکل اینه که اونا نمیدونن گودریک زنده دقیقا کجاست!
_______
- من امروز... چطوری بگم؟ از روی آب و هوا حدس می‌زنم باید پیش هلگا بوده باشم.

جیمز شروع به خنده‌ی عصبی کرد. بعد ناگهان در میان قهقهه هایش ایستاد و آنقدر محکم با کف دست به پیشانی‌اش کوبید که رد پنج انگشتش روی صورتش باقی ماند.
- حدس می‌زنی؟ حدس؟ بخاطر تو زیر مزرعه‌ی چشمان قشنگ من بادمجون سبز شده!

گودریک کمی با خودش فکر کرد، بعد کمی بیشتر فکر کرد و در آخر هرچه فکر کرد نتوانست بفهمد که چگونه جیمز پاتری که آن‌قدر روی قیافه‌اش حساس بود حاضر به کوبیدن دستش به صورتش شده و تسلیم شد. ناگهان متوجه شد که زمان فکر کردنش بیش از حد طول کشیده و جیمز تمام مدت با چهره‌ی نه‌چندان خشنودی منتظر جواب اوست؛ پس تنها چیزی که به ذهنش می‌رسید را بر زبان آورد.
- از پشت صحنه اشاره می‌کنن لبو بوده.
- حالا کدو بوده. اگه لیلی دیگه از قیافه‌ی تودلبروی من خوشش نیاد چی؟ اگه دیگه تحت تاثیر جذابیتم قرار نگیره چی؟ مرلین روحتو نیامرزه که پریچهری مثل منو بخاطر کارات ناقص کردی.
- لبو بوده! خب داشتم بهت می‌گفتم، بهار که هوا خوب می‌شد و درختا شکوفه می‌دادن و بلبلا آواز می‌خوندن و رودخونه شرشر می‌کرد و کلاغا قار قار می‌کردن... شاید هم غار غار می‌کردن و جیرجیرک ها آواز می‌خوندن و...
- خلاصش کن! شاید سالازار همین الانشم تو راه باشه.
- میرفتم پیش هلگا و زیر درخت چنار دم خونمون با هم گپ می‌زدیم.
- این شد یه چیزی!
تصویر تغییر اندازه داده شده


پاسخ به: ارتباط با جن‌های هالادورین
ارسال شده در: سه‌شنبه 8 آبان 1403 20:39
تاریخ عضویت: 1402/08/27
: یکشنبه 10 فروردین 1404 15:19
از: میان ورق های کتاب
پست‌ها: 116
آفلاین
درود بر بانکداران گرامی!

بر اساس اطلاعیه فدراسیون کوییدیچ تاپیک ماجراهای مردم شهر لندن (۲۵ گالیون) تا پایان دی ماه به تیم پیامبران مرگ اجاره داده شد.
تصویر تغییر اندازه داده شده


پاسخ به: شهرداری شهر لندن
ارسال شده در: سه‌شنبه 8 آبان 1403 20:24
تاریخ عضویت: 1402/08/27
: یکشنبه 10 فروردین 1404 15:19
از: میان ورق های کتاب
پست‌ها: 116
آفلاین
درود بر شما!

به سبب همان اطلاعیه فدراسیون، تاپیک ماجراهای مردم شهر لندن به تیم پیامبران مرگ اجاره داده می‌شود.

موفق باشید.
تصویر تغییر اندازه داده شده


پاسخ به: پست‌خانه‌ی هاگزمید
ارسال شده در: دوشنبه 7 آبان 1403 22:34
تاریخ عضویت: 1402/08/27
: یکشنبه 10 فروردین 1404 15:19
از: میان ورق های کتاب
پست‌ها: 116
آفلاین
به مناسبت تولد دوریا بلک

امیدوارم سال خوبی رو گذرونده باشی و سال بهتری هم در پیش داشته باشی. به‌نظرم تعریف و تمجید حق مطلب رو به طور کامل ادا نمی‌کنه، همین که وقتی اسم دوریا بلک رو می‌شنویم نا‌خودآگاه به یاد یه جادوگر اصیل و به‌شدت ماهر می‌افتیم کاملا توانا بودنت رو نشون می‌ده؛ پس اصلا چه نیازی به توضیحات اضافه هست؟

مطمئنم که می‌دونی حضورت توی اسلیترین واقعا برامون ارزشمنده و این موضوع که با وجود مشغولیت هایی که هممون داریم باز هم حواست به همه چیز هست واقعا مایه دلگرمیه.

تولدت مبارک باشه!
تصویر تغییر اندازه داده شده


پاسخ به: آکادمی هنر لندن
ارسال شده در: جمعه 4 آبان 1403 17:43
تاریخ عضویت: 1402/08/27
: یکشنبه 10 فروردین 1404 15:19
از: میان ورق های کتاب
پست‌ها: 116
آفلاین
- اخ جون! من خیلی دوست دارم برچسب باشم!
- یکی بره گابریل رو جدا کنه.

فردی از میان سیاه لشکر مرگخواران به سمت گابریل رفت و با کشیدن او و جدا کردن ناخن‌هایش از ردای لرد به زحمت نظر او را به موضوع دیگری جلب کرد. باقی مرگخوارها از جمله تلما سر جایشان این‌ پا و آن پا می‌کردند، در واقع ترجیح می‌دادند با قاشق برای جادوگرها مترو حفر کنند تا اینکه در جلوی چشمان بی‌روح و چهره بی‌حوصله لرد ولدمورت نمایشی که حتی مطمئن نبودند چه مقدار قابلیت اجرا دارد را تمرین کنند.

- ما منتظریم و از منتظر بودن متنفریم.
- اینجوری نمی‌شه که ارباب، نمایشمون بی‌مزه میشه!
- یعنی می‌گویی وجود مبارک و نمکین ما مایه بی‌مزگی نمایشتان می‌شود؟
- نه ارباب! این حرفا چیه؟ فقط داریم میگیم ممکنه حوصلتون از تمرین های ما سربره.
- خودمان بهتر می‌دانیم که چه چیزی حوصله‌ی ما را سرمی‌برد.‌

تلاش مرگخواران برای پرت کردن حواس لرد بی‌جواب مانده بود تا وقتی که گابریل به موضوع عجیبی اشاره کرد.
- ببینین ارباب جوونه زده.
نقل قول:
لرد ابرویی بالا انداخت و جریان یونیکورن و قلب گابریل را کنار زد و پرسید:
-جدا؟ خب خلاصه اش را بگو ببینم!

- خب این الان یعنی چی؟
نقل قول:
لرد ابرویی بالا انداخت و جریان یونیکورن و قلب گابریل را کنار زد

- در جریانی که ما نمی‌تونیم ذهنتو بخونیم گابریل؟

اسکارلت برگشت و با عصبانیت به گوینده خیره شد.

- یعنی حداقل اکثرمون نمی‌تونیم ذهن‌خوانی کنیم.
- با دقت نگاه کنین...
نقل قول:
لرد ابرویی بالا انداخت

- ارباب ابرو در‌آوردن!

بهانه مرگخواران برای دور زدن لرد پیدا شده بود. می‌توانستند جشن ابرو بگیرند، برف شادی بخرند، ۲۰ دقیقه ایستاده لرد را تشویق کنند یا هر کاری که به ذهنشان می‌رسید را انجام دهند. مروپ از همین الان نیز در پشت صحنه مشغول تدارک نان بربری بود چون آن را انتخاب سالم‌تری نسبت به کیک می‌دانست و شکر هم نداشت. عده‌ای از در پشتی سالن چندین جعبه نوشیدنی های مجاز وارد می‌کردند و به کسانی که می‌شناختند کارت دعوت ابرو پارتی می‌دادند و...

لرد سیاه چندین مرتبه دستانش را برهم زد و ذهن همه را به آکادمی هنر برگرداند.
- ابرو درآوردنمان به خودمان مربوط است. شما نمایشتان را اجرا کنید تا از سرنوشتتان غم‌نامه‌ی سوزناکی درست نکرده‌ایم. یادمان می‌آید که گفتید کله‌زخمی می‌میرد، دوست داریم صحنه مرگش را به خوفناک‌ترین حالت ممکن تماشا کنیم.
تصویر تغییر اندازه داده شده


پاسخ به: بانک جادوگری گرینگوتز
ارسال شده در: چهارشنبه 2 آبان 1403 20:43
تاریخ عضویت: 1402/08/27
: یکشنبه 10 فروردین 1404 15:19
از: میان ورق های کتاب
پست‌ها: 116
آفلاین
درود.

۱ پست عادی(۲گالیون)
+
۶ پست ایونت جام چهارگانه هاگوارتز (۲۴گالیون)
+
نظارت لندن(۵۰ گالیون)
=۷۶ گالیون


۱ تا ۸ مهر:
کافه گریف (ایونت جام چهارگانه هاگوارتز)

۹ تا ۱۵ مهر:
دادسرای عمومی جادوگران

۱۶ تا ۲۳ مهر:
*هافلاویز* (ایونت جام چهارگانه هاگوارتز)
مکان های اهریمنی گریفیندور (ایونت جام چهارگانه هاگوارتز)

۲۴ تا ۳۰ مهر:
*هافلاویز* (ایونت جام چهارگانه هاگوارتز)
*هافلاویز*۲ (ایونت جام چهارگانه هاگوارتز)
سفر به گذشته گریفیندور (ایونت جام چهارگانه هاگوارتز)

شغل: نظارت انجمن شهر لندن

---
ویرایش بانکدار گرینگوتز باجه یک :
پست های ایونتی: 24 گالیون
پست های رول: 2 گالیون.
حقوق نظارت لندن: 50 گالیون
76 گالیون واریز شد.
تصویر تغییر اندازه داده شده
ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در 1403/8/4 11:27:05