ایوان در طول زندگی و مردگیاش تا کنون هرگز گیر مرغ جماعت نیفتاده بود! استخوانهایش را هم دوست داشت و طبق گفته ی کلاغ ها انواع و اقسام کرم به آنها میمالید و مدام کلسیم مصرف میکرد، بنابراین اصلا نمیخواست استخوان های عزیزش پودر گشته و به دانه پرنده تبدیل شوند.
_ یا سالازار! پای مرگو مردگی در میونه!
در جستوجوی کسی که او را راهنمایی کند، زمین را نگاه کرد، اطرافش را نگاه کرد، و از سر ناچاری هوا را هم نگاه کرد و خوشبختانه
محبوبش مقصودش را در هوا پیدا کرد، کبوتر بدبختی که برای خودش بال میزد.
_ های! تو، کفتر کاکل به سر! آره با خودتم. یه دیقه بیا پایین.
تا کبوتر ارتقاع کم کرد و چشماش به استخوان های ایوان افتاد، خودش ریخت و پرهایش ماند.
ایوان طلسم ترجمهای به کفتر وحشتزده از همه جا بی خبر زد و گفت:
_ اینجا شهری، روستایی، دِهی چیزی پیدا نمیشه؟
_ بی، بیست، کیلومتر او، اونورتر یه روستایی هست.
در آخرین لحظات، کبوتر با بالش به طرفی اشاره کرد و بعد جان به جان آفرین تسلیم کرد.
_ عه، این چرا مرد! شانس مارو میبینی! حالا تسترال بیارو دونه بار کن.
و به سمتی که کبوتر اشاره کرده بود به راه افتاد. رفت و رفت و رفت و آنقدر رفت که استخوان کف پایش ساییده شد. سپس تابلویی را جلوی چشمش دید که رویش نوشته بود به دوغوز آباد خوش آمدید. از دروازه های گلی روستا رد شد و با تعجب به ماگل های اطرافش خیره شد.