خلاصه:گابریل تصمیم گرفته ارتش خوشبینی تشکیل بده و با هدف هدایت کردن مرگخوارا، داره سعی میکنه عضو جمع کنه.
_________
همزمان با طلوع خورشید، گابریل جستوخیزکنان تمام عمارت ریدل را همراه با صبح به بخير های فراوان و بغل کردن مرگخوار هایی که آن وقت صبح اسم خودشان را هم نمیدانستند، بیدار کرده و به زور در اتاقی جمع کرده بود. حالا تمام مرگخوارها با ظاهری آشفته به گابریل ذوقزده نگاه میکردند.
- دوستای من، ممکنه بعضیا با دیدن ظاهرتون فکر کنن که ذات تاریکی دارین، اما من تموم رنگای رنگینکمون رو تو وجود همهتون میبینم. من بهتون یاد میدم اون تیکه رنگی رنگی وجودتونو آزاد کنین!
مرگخواری با بیحوصلگی غر زد:
- گب، آیا اون "ارتش تاریکی" به این بزرگی برات شوخیه؟
- چرا تاریکی؟ ما میتونیم ارتش خوشبینی باشیم! من تو این ارتش بهتون یاد میدم چطور سیاهی رو از خودتون پاک کنین. اصلا برای شروع، یه داوطلب بیاد اينجا.
تمامی مرگخواران بدون استثنا سوتزنان سقف را نگاه کردند، اما سقف که زیر این همه چشمان خیره به خودش در حال ذوب شدن بود، ترک خورد و در نتیجه مجبور شدند به همدیگر زل بزنند. به صورت خودکار نگاهها روی مرگخوار جدید که ناشناستر به نظر میرسید قفل شد. اسکارلت که معذب شده بود، متوجه منظور آن همه آدم شد و از سر ناچاری دستش را بالا برد و به سمت گابریل رفت.
- آفرین، یه داوطلب! آدم مثبتاندیشی هستی که اولین نفر اومدی اينجا.
- فکر کنم بیشتر به خاطر اختلال عدم وجود دیوار کوتاهتر از منه که اینجام.
گابریل حرف های اسکارلت را نشنید و ادامه داد:
- بیا تمرین گولخوردن کنیم! یه بار یکی بهم گفت که کاکتوسا هم دلشون بغل میخواد. من قبلا هیچوقت بهش فکر نکرده بودم و اگه اون بهم نمیگفت ممکن بود اصلا اینو نفهمم. درسته که یه کمی درد داشت اما کاکتوس بعدش کلی خوشحال شد و ازم تشکر کرد! بعدا ال بهم گفت که گول خوردم، اون موقع فهمیدم گول خوردن چیز خیلی خوبیه!
حالا اسکارلت آشکارا نگران به نظر میرسید. به دنبال راهی برای نجات نگاهی به در انداخت که با سایه الستور مواجه شد و فهمید تنها کسی نیست که فکر رفتن به ذهنش رسیده، بقیه مرگخوارها هم که هیچ تفاهمی با حرفهای گابریل نداشتند هر از گاهی به عقب مینگریستند اما همچنان سایه با لبخند مورمور کنندهاش از کنار در برای هرکسی که فکر خروج از سرش عبور میکرد، دست تکان میداد.
- اگه بهت بگم این سیبی که بهت میدم جادوییه و باعث میشه بتونی پرواز کنی میگیریش؟
اسکارلت نگاهی به سیب زرد و کرمخورده درون دست گابریل انداخت.
- در واقع من اینکارتو تلاشی برای دستکاری روانی خودم در نظر میگیرم.
صدای مروپ از انتهای اتاق بلند شد.
- سیب مامان پر از ویتامین ای و بی و سی و دیه! چه اشکالی داره که ردش میکنی؟
گابریل در حالی که سیب را ناز میکرد و به او دلداری میداد گفت:
- تازه اینجوری این سیبه احساس میکنه اضافیه و کسی دوستش نداره. باید گول بخوری و بگیریش! اشکالی نداره، میدونم همهتون علاقهمند شدین، یه مدت که بگذره بهتر گول میخورین.
چهره مرگخواران حتی ذرهای به علاقهمند شباهت نداشت. انتظارات گابریل با ماهیت مرگخواریشان در تضاد کامل بود و ناخشنودی به راحتی از صورتشان خوانده میشد، اما گابریل با ناامیدی غریبه و تسلیم ناشدنی بود و درحالی که سیب را با احترام روی صندلی مینشاند رو به جمعیت کرد.
- یه داوطلب دیگه هم میخوایم، کی حاضره؟