هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (گابریل.دلاکور)



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: دیروز ۱۸:۱۸:۲۴
#1
جلسه اول، مراقبت از موجوداتی که در باطن جادویی نیستن ولی ممکنه با شما و موجودات جادویی برخورد داشته باشن به گونه‌ای که در انتها اینطور باهات رفیق شن و سلفی بگیرن!

تصویر کوچک شده


روش: محبت خالصانه

پ.ن: فکر کنم واضح باشه کار هوش مصنوعی نیست.



پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: دیروز ۱۷:۱۵:۵۱
#2
اشتباهه!

از شما می‌پرسم جناب حسن مصطفی.

مگه شما خودتون نگفتین از کجا می‌تونیم تاریخی که تا الان بهمون خوروندن رو باور کنیم و ممکنه همه‌ش دروغ باشه؟


تاریخ رو نه باید خوند...

و

نه باید نوشت...



اگه می‌پرسین پس چی کار باید کرد؟ جوابش اینه:

تاریخ رو باید دید!


احتمالا دوباره براتون سوال پیش میاد که خب چطور؟ همینطور هی با زمان‌برگردان بریم عقب و ریسک تغییر تاریخ رو بپذیریم صرفا برای این که ببینیم چی شده؟ خیر.

راهکار رو معرفی می‌کنم، نیفتی!

تصویر کوچک شده


این موجود کوچیک و گوگولیِ تک چشم که می‌بینین اسمش نیفتیه. تمیزکاره و هرجا رهاش کنین خودش با عشق و علاقه می‌دوئه می‌ره تمیز می‌کنه.

ولی اگه فکر می‌کنین کارش به تمیزکاری ختم می‌شه اشتباه می‌کنین. تاریخ در تار و پود بنا و هر آن چه که اون زمان شاهدی بر ماجرا بوده ثبت شده. نیفتی این قابلیت رو داره که در حین تمیزکاری، تاریخ رو از بطن اجسام بکشه بیرون و به حافظه‌ش منتقل کنه. در واقع به صورت خودکار چه بخواد چه نخواد این عملیات صورت می‌گیره.

نه این که خودش درکی داشته باشه از چیزی که تو مغز کوچولو اما پر حجمش ذخیره شده باشه، اما برای دیگران پر از ارزش و معناس. کافیه نیفتی رو بذاری جلوت و از دریچه چشمش به مغزش نفوذ کنی تا تاریخ جلوی چشمات نقش ببنده. مراحلش ساده‌س.

اول نیفتی رو فرا بخونید و بهش بگین که می‌خواین کدوم برگی از تاریخ رو مشاهده کنین. اونم با اشتیاق براتون جاشو تو مغزش پیدا می‌کنه یا اگه هنوز ثبت نشده می‌ره و با تمیزکاریش به ذهنش اضافه‌ش می‌کنه. اینجوری:

تصویر کوچک شده


دوم بهش بگین که حالا خودتون آماده هستین تا اون بخش از تاریخ رو مشاهده کنین. اونم خودشو آماده می‌کنه:

تصویر کوچک شده


در آخرین مرحله، کافیه به چشمش زل بزنین تا توش غرق بشین و بعد تاریخ جلوی چشماتون نقش می‌بنده و دیگه شما می‌دونین چی رخ داده. اینطوری:

تصویر کوچک شده



پس من تاریخ رو براتون نمی‌نویسم، بلکه راهکاری جلوتون می‌ذارم که خودتون تاریخ رو مشاهده کنین. حقیقی و صد در صد تضمینی!

جادوی فرا خوندن نیفتی در طرح‌ها و رنگ‌های مختلف... نخیر! نیفتی یکیه و تک‌دختره! فقط در همین شکل و شمایل و رنگ و لعاب. هرکس می‌خواد بیاد پیش خودم تا یادش بدم چطور نیفتی رو فرا بخونه.

از مرلین هم می‌خوام اجازه بده نیفتی حوله‌ای به صورتش جهت تمیزکاری بکشه تا تاریخی که مرلین شاهدش بوده رو ما هم شاهدش باشیم.



در پایان...
حسن مصطفی. متشکریم که به ما فرصتی دادی تا مرزها رو کنار زده و توانایی‌هامون رو شکوفا کنیم به جای این که همچون ربات پشت میز درس بشینیم و مغزامون پر شه از چیزای تکراری.
اگر شما نبودین، من هرگز نیفتی رو کشف نمی‌کردم.


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۰ ۱۷:۲۴:۱۹
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۰ ۱۷:۲۶:۱۵


پاسخ به: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: دیروز ۱۲:۲۹:۲۹
#3
پچ‌پچ‌هایی در بین مرگخواران شروع به شکل گرفتن می‌کند. مگر رفتن لرد راه حل هم داشت؟ چه چیز را باید بررسی می‌کردند؟ برای گروهی که سال‌ها زیر نظر تنها یک فرد پرورش یافته بود، مگر چیز دیگری هم ممکن بود؟ جز این بود که دیگر روزنه امیدی برای مرگخواران باقی نمانده بود؟

از نظر مرگخواران، آن‌ها دیگر برای همیشه از دست رفته بودند. بدون اربابشان آن‌ها هیچ بودند... هیچ... شاید باید تنها یک گوشه می‌نشستند و منتظر می‌شدند تا دنیای سیاهی که با کمک شبانه‌روزی اربابشان ساخته بودند روز به روز از سیاهی‌اش کاسته شود تا روزی که به کلی نابود شده و تنها اسکلت‌های ناامید و بی‌رمق مرگخواران در عمارت بزرگ خاندان ریدل باقی بماند.

آری، شاید این پایان گروهی بود که سال‌ها حرف اول را در دنیایشان می‌زد...

مروپ در گوشه‌ای از سالنی که مرگخواران اجتماع کرده بودند در تاریکی نشسته بود و به ماجراهایی که پیش روی چشمانش در جریان بود می‌نگریست. برای او قضیه کمی متفاوت بود. شاید بقیه رهبر، ارباب و حتی دوستشان را از دست داده بودند اما مروپ... او جگرگوشه‌اش را نیز از دست داده بود. فرزندش را. سنگینی‌ای که او در قلبش حس می‌کرد از نوع دیگری بود.

اما این مرگخواران میراث فرزندش بودند. روزهایی را دیده بود که پسرش زودتر از هر جنبنده‌ی دیگری در خانه ریدل‌ها از خواب برمی‌خاست و شب‌هایی را به یاد داشت که از پسرش تقاضا می‌کرد کار را رها کرده و کمی استراحت کند، اما او رسیدگی به امور مرگخوارانش را از خواب خود واجب‌تر می‌دانست.

پس تلاش‌های لرد چه می‌شد؟ مگر می‌شد آن‌ها را نادیده گرفت؟ جز این بود که تک‌تک این مرگخواران همچنان آموزه‌های اربابشان را در وجود خود داشتند؟ آیا قرار بود این نیز هیچ شمرده شود و به نابودی گراید؟

مرور خاطرات و یادآوری زحمات لرد کافی بود تا مروپ قدرتی را که برای برخاستن از روی صندلیِ کنجِ سالن نیاز داشت بدست آورد. از جایش برمی‌خیزد، به وسط سالن می‌رود و کنار مرلین جای می‌گیرد.
- حق با مرلینه. فراموش کردین پسرم چی به همه‌ی ما یاد داده؟ تک‌تک ما میراث به جا مونده‌ی لرد هستیم که با جون و دل راهنمایی دیدیم و به اینجا رسیدیم. نابودی اون چه که در تمام این سال‌ها ساخته چیزی نیست که پسرم بخواد. همه‌ی مرگخواران رو فرا بخونید. حتی مرگخوارانی که به ماموریت‌های دور فرستاده شدن و سال‌هاست رنگ خانه ریدل‌ها رو ندیدن. ما به همه نیاز داریم. باید جبهه‌مون رو قوی نگه داریم. برای روزی که پسرم دوباره برگرده... برمی‌گرده... باید این شورا رو تشکیل بدیم!

مرگخواران حالا دیگر پچ‌پچ نمی‌کردند، انگار که روزنه امیدی در وجودشان سر باز کرده باشد. آن‌ها به تکاپو افتاده بودند تا جغدها را روانه کرده و حتی مرگخوارانی در دوردست‌ترین نقاط را نیز برای این شورای بزرگ فرا بخوانند.

مروپ با دیدن مرگخواران که به جنبش در آمده بودند نگاهی به مرلین می‌اندازد و مرلین نگاهش را با لبخندی پاسخ می‌دهد. شاید هنوز راه نجاتی برایشان بود...



پاسخ به: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: دیروز ۰:۳۴:۳۹
#4
برای چند ثانیه جماعت اسلیترینی سرجاشون خشکشون زد طوری که حتی چشماشون هم حرکت نمی‌کرد و فقط به جلو زل زده بودن. دریاچه با بردن تام گستاخی بزرگی در محضر مادر ارباب و رهبر فعلی مرگخواران مرتکب شده بود!

- شوهر مامان چی شد الان؟

اسلیترینی‌ها هم‌چنان خشکشون زده بود ولی این‌بار کنترل چشماشون رو به دست آورده بودن و در حال دنبال کردن مروپ بودن که داشت از کنارشون عبور می‌کرد. مروپ جلوی جمعیت می‌ره و انگشت اشاره‌ش به سمتی اشاره می‌کنه که تام برای آخرین بار اونجا دیده شده بود.
- دریاچه شوهر مامانو برد؟

این‌بار نوبت مروپ بود که دستش حین اشاره خشک بشه. اسلیترینی‌ها که وضعیت رو خوب نمی‌دیدن تصمیم می‌گیرن تسلطشون بر بدنشون رو پس بگیرن و توجه مروپ رو به نیمه پر لیوان جلب کنن.
- دریاچه واقعا عقب‌نشینی کرد نه؟
- و فهمیدیم دریاچه شکست‌ناپذیر نیست!
- آره تونستیم زمان بخریم!

اسلیترینی‌ها با نگرانی به مروپ نگاه می‌کنن که تبدیل به مجسمه‌ای در وسط تالارشون شده بود. اونا دیگه جمله‌ای برای در آوردن از تو جیبشون نداشتن بنابراین تسلیم می‌شن.
- می‌شه حداقل یه چیزی بگی.

و مروپ ناگهان برمی‌گرده.
- منتظر چی وایسادین؟ نمی‌‌خواین شوهر مامانو نجات بدین؟

البته که اسلیترینی‌ها می‌خواستن... فقط نمی‌دونستن چطور!



پاسخ به: حمله!!!!!!
پیام زده شده در: ۱۲:۵۱:۱۹ شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
#5
دامبلدور، دامبلدور بود. منبع عشق و علاقه! بنابراین لازم نبود حتما معجون عشق رو داخل دهنش بریزی تا تاثیر خودشو بذاره، همین که رو بدنش می‌ریخت هم از طریق پوستش که همواره در جستجوی پراکنده کردن عشق بود جذب می‌شد. پس دامبلدورِ آکنده از عشقِ ما، عاشق‌تر می‌شه!

اما مشکل اینجا بود که این عشق فقط عاشق مروپ شدن نبود! عشق دامبلدور فراتر از تنها یک مرگخوار بود. اون عاشق تمام مرگخوارا می‌شه!
- فرزندان تاریکی من! در این لحظه روشنایی رو در وجود شما بیش از همیشه می‌بینم! همه‌تون به جبهه‌ی سفید تعلق دارین. بپیوندین به من!

دامبلدور همزمان با گفتن این حرف جلو می‌ره و از اولین مرگخوار شروع می‌کنه و یکی یکی تک‌تک مرگخوارا رو در آغوش می‌گیره و جلو می‌ره. مرگخوارا قطعا اگه شدت شوکه شدنشون بالا نبود واکنش نشون می‌دادن و حتی نمی‌ذاشتن پیرمرد بهشون نزدیک بشه. ولی اونقد متعجب شده بودن که نه‌تنها بغل می‌شن، بلکه بعدشم به خاطر این که وجودشون دامبلدوری شده سرجاشون میخکوب می‌شن.

وضعیت اصلا خوب نبود!

- اوه جناب دامبلدور! خوش‌حالم با هم عقیده مشترکی داریم. منم به تک‌تک هم‌جبهه‌ایام ایمان دارم!

دامبلدور و گابریل یکم طولانی‌تر از بقیه در آغوش هم می‌مونن. شاید علت این بود که گابریل آخرین نفر بود، یا شایدم چون عقاید نزدیک به همی داشتن! خصوصا که بعدش دامبلدور دست در دست گابریل به سمت جمعیت محفلیا برمی‌گرده.
- فرزندان تاریکی! به من بپیوندید! به من بپیوندید! به من بپیوندید! به من بپیونـ...

دامبلدور مدام در حال تکرار جمله "به من بپیوندید!" بود، انگار که قرار بود مثل هیپنوتیزم عمل کرده و همه‌ی مرگخواران رو خام خودش کنه و به آغوش خودش بطلبه!

مرلین و مروپ که هر کدوم دو سر مخالف جمعیت مرگخوارا وایساده بودن، سرهاشون به سمت دیگری می‌چرخه و نگاهی به هم می‌ندازن. هر دو خطر رو به وضوح حس کرده بودن!



پاسخ به: کلاس اصول تغذیه و سلامت جادویی
پیام زده شده در: ۱۱:۳۶:۲۹ شنبه ۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
#6
پیرو سخنان حسن، بخورید و بیاشامید، اسراف هم بکنید!

تکلیف، تدریس و سرلوحه‌ی من در این کلاس چیزی نیست جز، معرفی می‌کنم، گشنه در نت!


آیا این شکلک جادوگران که قرن‌هاست وجود داره فکر می‌کرد یه روز چنین استفاده مفیدی ازش بشه؟

بله همینه که هست، تدریس مدریسم از این جامع‌تر و مفهومی‌تر نداریم! فقط کافیه نشون بدین چطور در نت گشنه هستید! من که نشون دادم. شما رو نمی‌دونم چطور می‌خواین نشون بدین.

کیا به این مکتب می‌پیوندن؟


می‌خوام اینقد در این کلاسو باز و بسته کنم (پستو اینقد ویرایش کنم) که در کلاس از جاش در بیاد (طولش از تدریس بیشتر شه) و طویله بشـ... چیزه یعنی، چه لزومی داره واسه کلاس در بذارن که بتونه بسته بشه و جادوآموزان مشتاق و بعضا خجالتی پشت در بمونن؟ کلاس باید در نداشته باشه هرکی هر وقت خواست سرشو بندازه پایین بیاد تو بهره علمی ببره!

تازه همزمان با سیر کردن شکماتون ناخودآگاه قراره تابوی "از ویرایش زیر پست بدم میاد" هم بریزه! بدتون نیاد. امکاناتیه که رایگان در اختیارمون گذاشتن ما هم باید نهایت استفاده رو ازش ببریم و قدر بدونیم! اینم بخش سلامتش که رسالت خودمو در مورد کلاس تغذیه و سلامت به پایان رسونده باشم!


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۴۵:۴۶
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۴۹:۰۳
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۴۹:۱۹
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۴۹:۳۱
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۵۰:۰۴
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۵۰:۱۹
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۵۰:۳۲
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۵۰:۴۵
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۵۲:۵۷
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۵۳:۴۹
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۵۴:۲۶
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۵۴:۴۱
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۵۴:۵۴
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۵۵:۰۷
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۵۵:۱۸
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۵۵:۲۹
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۵۵:۴۰
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۵۵:۵۲
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۵۶:۱۴
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۵۶:۴۶
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۵۶:۵۷
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۵۷:۰۷
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۵۸:۱۷
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۵۸:۳۵
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۵۸:۵۶
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۵۹:۰۶
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۵۹:۱۷
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۵۹:۲۸
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۵۹:۳۸
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۱:۵۹:۵۱
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۰۰:۰۲
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۰۰:۳۴
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۰۰:۵۲
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۰۱:۰۶
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۰۲:۱۴
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۰۲:۳۰
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۰۶:۲۲
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۰۷:۱۲
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۰۷:۴۰
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۰۸:۲۴
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۰۸:۳۸
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۰۸:۵۰
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۰۹:۰۵
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۱۰:۰۵
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۱۰:۲۱
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۱۰:۴۸
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۱۱:۵۴
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۱۲:۱۹
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۱۳:۲۳
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۱۳:۴۶
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۱۴:۲۵
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۳۵:۴۲
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۳۵:۵۳
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۳۶:۱۴
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۳۷:۴۰
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۳۸:۱۰
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۳۸:۲۹
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۳۸:۵۲
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۳۹:۰۶
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۲:۴۰:۲۵
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۴:۲۹:۳۴
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۴:۲۹:۴۳
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۴:۲۹:۵۵
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۴:۳۰:۱۱
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۴:۳۰:۳۷
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۴:۳۲:۲۹
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۴:۳۴:۰۷
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۴:۳۵:۵۸
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۴:۳۶:۱۴
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۴:۳۶:۳۴
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۴:۳۹:۱۶
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۴:۳۹:۴۶
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۴:۳۹:۵۸
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۴:۴۰:۱۲
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۶:۴۱:۲۱
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۹:۱۸:۴۷
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۱۹:۱۸:۵۹
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۲۰:۰۸:۵۷
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۲۰:۱۰:۳۹
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۲۰:۱۰:۵۲
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۲۰:۱۴:۱۲
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۲۰:۱۴:۳۷
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۲۱:۴۱:۰۱
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۲۱:۴۱:۳۶
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۲۳:۰۸:۱۷
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۲۳:۰۸:۳۶
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۸ ۲۳:۰۸:۴۸


پاسخ به: حمله!!!!!!
پیام زده شده در: ۲۲:۲۱:۳۸ جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
#7
گابریل از نزدیک شاهد بود ساندیسی که تام خورده بود حاوی معجون عشق بود. برای همین رو به الستور می‌پرسه:
- یعنی ممکنه بقیه ساندیسا هم توشون معجون عشق باشه؟
- اوه کسی چمیدونه؟

مرلین که درست پشت سر اونا وایساده بود، با شنیدن این حرف هوشیار می‌شه. نباید می‌ذاشت جماعتی عاشق مروپ شده و جبهه رو ببازه.
- دست به ساندیسا نزنین!

فریاد مرلین چنان بلند بود که دسته مرگخوارانی که جلوتر بودن و ساندیس‌ها رو برداشته بودن از جا می‌پرن و ساندیسا رو رها می‌کنن.
- چرا؟ مسمومه؟
- معلومه که نیست! به حرفش گوش نکنین و ساندیسایی که مامان مخصوص براتون تدارک دیده رو بنوشین.

مرلین جلو میاد و یکی از ساندیسا رو برمی‌داره.
- ما نمی‌ذاریم! اگه راست می‌گی بذار رو یکی از محفلیا تست کنیم تا مطمئن شیم معجون عشق توشون نریختی!

با خارج شدن این حرف از دهن مرلین، مرگخوارا از تعجب نفس در سینه حبس می‌کنن و محفلیا از ترس!



پاسخ به: حمله!!!!!!
پیام زده شده در: ۱۸:۱۳:۲۸ جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
#8
دیزی در دو راهی بزرگی قرار گرفته بود. از یک طرف نمی‎‌تونست معجزات مرلین رو نادیده بگیره و از طرف دیگه وعده‌های وسوسه‌انگیز مادر لرد قرار داشت. همین‌طور که دیزی داشت این‌پا و اون‌پا می‌کرد و تو ذهنش حساب کتاب سرانگشتی می‌کرد که باید چه انتخابی بکنه، ناگهان صدای قار و قور شکمش به هوا بلند می‌شه.

مروپ بدون معطلی یک قدم به جلو میاد.
- می‌بینی آلبالوی مامان؟ اعضا و جوارح بدنت دارن باهات صحبت می‌کنن که کدوم سمت رو باید انتخاب کنی.

اما مرلین هم که کوتاه بیا نبود! پس اونم یه قدم جلو میاد.
- ولی ما همین چند ثانیه پیش معجزه‌ای برات رقم زدیم! گول نخور دختر.

وضعیت طوری می‌شه که مروپ یه قدم جلو میاد و یه جمله می‌گه، و مرلین هم در جواب یه چیز دیگه میاد و قدم دیگه‌ای به جلو برمی‌داره. اینقد این حرکت تکرار می‌شه تا این که مروپ و مرلین چشم در چشم هم در یک قدمی هم قرار می‌گیرن!

- اممم... هی؟ قرار بود من ستاره این قسمت سوژه باشما!

این صدای دیزی بود که به حاشیه رونده شده بود!



پاسخ به: حمله!!!!!!
پیام زده شده در: ۱۲:۰۹:۴۹ جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
#9
گوجه مامان با دعای خیری که از جانب مامان مروپ می‌گیره، انرژی مضاعفی می‌گیره. بنابراین در حالی که در بدو حرکت، اسکورپیوس که چند قدمیشون وایساده بود رو نشونه گرفته بود، حالا با این انرژی تصمیم می‌گیره نقطه دورتری رو مورد هدف قرار بده.

پس گوجه همین‌طور می‌ره و می‌ره، نمی‌دونی تا کجا می‌ره... این وسط از موانع زیادی عبور می‌کنه. اول از جلوی دهن باز تلما که حالا جملات فمنیستیش رو پیدا کرده بود و در حال بیانشون بود عبور می‌کنه. بعد از لای موهای گابریل عبور می‌کنه. ایزابل رو که با لنگه کفشی دنبال یکی از هوادارای مرلین گذاشته بود رو جا می‌ذاره. از بالای کلاه لادیسلاو هم رد می‌شه و...

- شپلخ!

بالاخره به مقصد می‌رسه!


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۷ ۱۲:۲۹:۴۷


پاسخ به: حمله!!!!!!
پیام زده شده در: ۱:۳۱:۵۰ جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
#10
گابریل که متوجه شده بود تلما در تلاشی طولانی برای بر زبون روندن چیزیه که تا اون لحظه هنوز موفق نشده بود تکمیلش کنه، با پرشی خودشو به تلما می‌رسونه.
- هی تلما... پیشت پیشت... منوی منو می‌بینی؟

گابریل اینو می‌گه و از تو آستینش منویی رو در میاره که عکس تک‌شاخ روش کشیده شده که روی رنگین‌کمونی پیتیکو پیتیکو می‌کنه و خودشم رنگارنگه.
- اون دختره رو هم می‌بینی؟

این‌بار گابریل با انگشت اشاره‌ش دلفی رو نشون می‌ده.
- دختر لرد از یک طرف... من با قوی‌ترین منو از طرف دیگه... آیا ایمان نمیاری به...

گابریل جفت دستاشو بالا میاره و به سمت مرلین می‌گیره.
- به پیامبر اعظم؟

تلما که در تمام مدت با چهره‌ای بی‌احساس نگاهش رو از منوی تک‌شاخی، به دلفی و سپس به مرلین انداخته بود، حالا به گابریل خیره می‌شه.
- نع!

تلما به همین سادگی اینو می‌گه، گابریلو همونجا رها می‌کنه و می‌ره تا به کار خودش برسه!







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.