جیمز خیلی تو فکر فرو میره. خیلی عمیق. عمیقتر از چیزی که کسی بتونه فکرشو بکنه. اینقد فکر عمیق میکنه که حوصله گودریک سر میره.
- دِ زودباش دیگه!
با این حرف ابر تفکرات جیمز میترکه. ابری که خیلیم بزرگ بود و هر لحظه بزرگتر میشد. اینقد بزرگ بود که کل فضای اتاقو پر کرده بود. ولی چه فایده؟ سرتاسر ابر سفید و خالی از هرگونه تفکرات واقعیای بود. جیمز خیلی فکر کرده بود، ولی هیچی به ذهنش نرسیده بود!
جیمز تصمیم میگیره دشواریای که توش گیر کرده بود رو با گودریک در میون بذاره.
- ببین آخه من خیلی فکر کردم، ولی کسی به ذهنم نرسید. سیریوس و ریموس و پیتر...
گودریک که گویا از آینده خبر داشت ناگهان وسط حرف جیمز میپره.
- این آخریو بهتره فاکتور بگیری!
جیمز تعجب میکنه، اما چون حوصله بحث نداشت نادیده میگیره و ادامه میده:
- در واقع هرکیو من میشناسم تو همین زمان هست. حداقل یه لیستی چیزی بده از توش بتونم انتخاب کنم! تو چه جدِ بزرگِ بیفکری هستی آخه!
گودریک پوکر فیس میشه. نوادهش راست راست جلوش راه رفته بود و اونو بیفکر خطاب کرده بود در حالی که گزینه انتخابی جیمز، درست جلوش قرار داشت. خود گودریک!
گودریک سعی میکنه راهنمایی بهتری برای جیمز تدارک ببینه.
- سالازار اسلیترین تو رو به یاد کی میندازه؟ آفرین! بزرگان هر گروه!
جیمز کمی فکر میکنه.
- هلنا ریونکلاو چطوره؟ شنیدم هوشش ماشاالگودریک به مامانش رفته بوده. البته اون روح شده و تو هاگوارتزه. یعنی یه روحو هم میشه برگردوند؟ اونوقت اگه خودش بیاد روحش چی میشه؟
جیمز سوالات سختی پرسیده بود که حتی گودریک هم جوابشو نمیدونست و در اون لحظه هم کوچکترین علاقهای نداشت که بخواد بهش فکر کنه. گودریک در حال نزدیک شدن به مرحلهای بود که صبرش داشت لبریز میشد.
- گزینه بهتر نبود؟ اسلیترین باید تو رو یاد دختر ریونکلاو بندازه آخه؟
- درست میگی! مامانش میتونه انتخاب خیلی بهتری باشه!
گودریک که در واقع میخواست انتخاب جیمز خودش باشه، دیگه نمیدونست به چه زبونی باید اینو بگه!