هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (گابریل.دلاکور)



پاسخ به: سازمان اقلیت‌های جادویی
پیام زده شده در: امروز ۱۲:۳۹:۰۵
#1
منم زنده باد اقلیت! منم زنده باد آزادی! من من من!


نام کامل: گابریل دلاکور
گروه هاگوارتز: ریونکلاو
جبهه: محفل ققنوس و مرگخواران
دسته اقلیت: پریزاد
زیرمجموعه دسته: نیمه پریزاد-ساحره
القاب منسوب: گب
سابقه فعالیت در هرگونه گروهک مستقل یا سازمان‌یافته: به سنم قد نمی‌ده.
چی شد فهمیدید با بقیه جامعه جادوگری متفاوتید؟ داستانتون رو شرح بدید. وقتی خردسال بودم صرفا متوجه نگاه‌های خیره‌ی مردم به مامان و خواهرم می‌شدم که از زیباییشون انگشت به دهن می‌موندن و کارای عجیب غریبی از ملت سر می‌زد تا توجهشونو جلب کنن. بزرگ‌تر که شدم دیدم مشابها برای منم قضیه به همین شکله و بهم گفتن علتش پریزاد بودنه که زیبایی و جاذبه‌ی خاص خودشو داره. شاید وقتش رسیده این بعد از شخصیتم شکوفا بشه.

قبولم دیگه؟ یا باید از قدرت‌های خاص پریزاد بودنم استفاده کنم؟



آیا وزیر مملکت بذار رو نوشت بزار؟ البته من می‌دونم منظورش این بود که زار بزنه و بره و توصیه من به ایشون اینه که گریه نکنن زار زار.


تصویر کوچک شده

🦅 Only Raven 🦅


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۹:۰۷:۱۹ سه شنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۳
#2
اگر ریموس خیال می‌کرد واقعا راه فراری از بازی‌ای که سالازار برایشان تدارک دیده بود و حسابی فکر همه‌جایش را کرده بود، دارد، در خیالی واهی به سر می‌برد. مگر تا به آن لحظه ندیده بود چطور تمام راهکارهایی که برای دور زدن سالازار یا عدم آسیب رساندن به هم اندیشیده بودند، با شکست مواجه شده بود؟

ای کاش تنها شکست خورده بودند... آن‌ها با هر راهکار بخشی از روحشان را از دست داده بودند، دوستانشان را.

با این که ریموس با امیدواری در جهت مخالف همگان می‌دوید، اما می‌دانست شاید هرگز موفق نشود. با این حال وقتی می‌بیند مسافت نسبتا خوبی را طی کرده است و هنوز سالازار مانعش نشده است، روحیه‌اش بیش از پیش قوی می‌شود. شاید واقعا سالازار به قدری درگیر سایرین شده بود که ریموس را فراموش کرده بود؟

- ریموس لوپین! واقعا خیال کردی می‌تونی به انتخاب خودت از بازی من بیرون بری؟

پاهای ریموس با شنیدن حرف‌های سالازار که در اطرافش ساطع می‌شد سست می‌شود و از سرعت دویدنش کاسته می‌شود. اما او شکست را نمی‌پذیرد. شاید پیش از این که سالازار بتواند اقدامی کند، به منطقه امنی برسد.

- فکر می‌کنی اگه گودریک اینجا بود بهت افتخار می‌کرد نه؟

ریموس انگار که حرف‌های سالازار را نمی‌شنود، به دویدن ادامه می‌دهد. سالازار که انتظار چنین یک‌دندگی‌ای از جانب ریموس را نداشت، بالاخره دیواری مرئی جلوی روی ریموس ظاهر می‌کند. سرعت دویدن ریموس به قدری زیاد بود که ضربه محکمی بر اثر برخورد با دیوار به او وارد شود. ریموس روی زمین می‌افتد و از درد به خود می‌پیچد.

- امیدوارم اون ذهن نه‌چندان باهوشت حداقل الان متوجه شده باشه که راه فراری از بازی سالازار نداری.

صدای سالازار قطع می‌شود و سکوتی ترسناک بر فضا حاکم می‌شود. لحظه‌ای بعد نیرویی جادویی ریموس را از زمین بلند می‌کند و در کل مسیری که با زحمت دوان‌دوان طی کرده، در یک چشم به هم زدن برگردانده می‌شود و درست پشت سر گادفری که آماده‌ی ورود به سالن بود کوبیده می‌شود.

نفس همه از این اتفاق در سینه حبس می‌شود و ریموس ناله‌ای دردناک سر می‌دهد. ایزابل از شدت ناگهانی بودن اتفاق فرصتی برای گرفتن چشمان کوین نداشت و کوین که از پشت سر ایزابل شاهد ماجرا بود، با چشم‌هایی گریان به سمت ریموس می‌دود.
- عمو ریموش.


تصویر کوچک شده

🦅 Only Raven 🦅


پاسخ به: ماجراهای خانواده پاتر
پیام زده شده در: ۱۷:۲۲:۳۰ سه شنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۳
#3
جیمز و روح گودریک همین‌طور دوشادوش هم می‌رفتن و می‌رفتن و می‌رفتن، اونم در حالی که تو خیالاتشون هزاران بار سالازار و گلرت رو شکست داده بودن تا این که سوالی کاملا منطقی به ذهن جیمز خطور می‌کنه.
- حالا به نظرت تو این زمان کجا داشتی چی کار می‌کردی؟ بالاخره از یه جا باید پیدات کنم و برت گردونم زمان خودم دیگه.

با شنیدن این حرف هر دو متوقف می‌شن و این‌بار نوبت گودریک می‌شه که در تفکری عمیق فرو بره.
- خب ببین... خیلی آسون نیست. از محیط اطراف می‌دونم تو زمان درست هستیم، اما نمی‌دونم دقیقا تو چه روزی هستیم که!

جیمز سری به نشانه‌ی درست بودن حرفای گودریک تکون می‌ده و می‌ره به سمت پسر روزنامه‌فروش ماگلی که فریادِ روزنامه‌ی روز رو بخرین سر داده بود.
- پیست پیست... هی پسر؟ امروز چه روزیه؟

پسرک برمی‌گرده و با جیمز چشم تو چشم می‌شه.
- یکی بخر تا بهت بگم.
- تو دیگه چه پسربچه پررویی هستی. یه تاریخ پرسیدم فقط! اصلا خودم می‌بینم چندمه!

جیمز سرشو خم می‌کنه تا از روی کپه روزنامه‌هایی که دست پسرک بود، تاریخ چاپ روزنامه رو پیدا کنه. اما پسرک روزنامه‌ها رو به سمتی می‌چرخونه که جیمز نتونه تاریخو از روش بخونه. جیمزم دستشو جلو میاره تا روزنامه‌ها رو به سمت خودش برگردونه. حالا هی جیمز بکش هی پسرک بکش. بالاخره پسر که حتی از اونی که جیمز فکر می‌کرد هم پرروتر بود، روزنامه‌ها رو تو دست جیمز رها می‌کنه.
- آی مردم دزد! این مرد می‌خواد کل روزنامه‌های منو بدزده. مردم کمک کنین!

جیمز انگار که روزنامه‌ها وسیله خطرناکی باشن که حتی دست زدن بهشون هم خطرآفرین بود، ناگهان روزنامه‌هارو روی زمین پرتاب می‌کنه.
- دروغ می‌گه به مرلین! من فقط می‌خواستم تاریخ امروزو ببینم.

مردم می‌ریزن سر جیمز و حسابی کتکش می‌زنن و بالاخره وقتی جیمز با لبویی زیر چشماش از زیر دست مردم رها می‌شه، روح گودریک رو در دوردست‌ها می‌بینه که با خوش‌حالی داشت براش دست تکون می‌داد.
- جیمز بیا اینجا! فهمیدم الان کجا باید باشم.


تصویر کوچک شده

🦅 Only Raven 🦅


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۲۰:۱۳:۳۳ یکشنبه ۱۱ شهریور ۱۴۰۳
#4
ریموس به خاطر وضعیتی که در آن قرار گرفته بود شروع به قهقهه زدن می‌کند. قهقهه‌ای که در کل آن دشت سوزان پراکنده می‌شود.
ایزابل که از این حرکت خوشش نیامده بود بلافاصله واکنش نشان می‌دهد.
- چیه؟ خیال کردی تو بهتر از ما هستی؟ اگه جامون با هم عوض شده بود تو هم همین کارو می‌کردی.

خنده از روی لبان ریموس محو می‌شود و با جدیت مستقیم به چشم‌های ایزابل زل می‌زند.
- جامون عوض شده بود؟ چشماتو باز کن ایزابل، منم همون‌جایی هستم که تو هستی. نه ایزابل نه. دوریا کاملا حق داشت وقتی گفت حداقل ما پشت پوسته‌ی درستکاری مخفی نشدیم. اونا از اول موضعشون رو مشخص کردن. اما تو چی؟ اعتماد بقیه رو جلب کردی تا از پشت بهشون خنجر بزنی؟ تو حتی از اونا هم بدتری.

ریموس ناگهان احساس می‌کند تام دیگر دست‌هایش را از پشت نگرفته است، به جای آن ناگهان مشتی از طرف او نثارش می‌شود که باعث می‌شود طعم خون را در دهانش حس کند. تام با چهره‌ای عصبانی و دست‌های مشت کرده جلویش ایستاده بود و به شدت می‌لرزید.
- تو حق نداری ما رو قضاوت کنی.
- اوه چرا، قضاوت می‌کنم تام. ترجیح می‌دم مثل اسکورپیوس بسوزم تا این که تن به کشتن دوستانم بدم.

ریموس دیگر دلیلی برای مقاومت نمی‌دید. کاملا تک افتاده بود و راهی برای فرار نداشت. حتی اگر می‌توانست نجات یابد هم دیگر دوست نداشت آن‌ها را همراهی کند. کسانی که خودشان را پشت پوسته‌ی درستکاری مخفی کرده بودند... جملات دوریا مدام در ذهنش تکرار می‌شد. چقدر دردناک بود که احساس کنی یک عمر دیگران را می‌شناسی، در حالی که اشتباه می‌کردی.

ریموس نگاهش را از ایزابل و تام برمی‌گیرد و سرش را به سمت دیگری خم می‌کند تا دیگر نتواند چهره‌های آن‌ها را ببیند.
- منتظر چی هستین؟ کاری که می‌خواستین رو انجام بدین.

ایزابل بدون ذره‌ای تردید چوبدستی‌اش را بیرون می‌آورد و به سمت ریموس می‌گیرد.
- متاسفم ریموس. ولی چاره‌ی دیگه‌ای نداریم.

ریموس با شنیدن این حرف از تصمیمی که پیش از این گرفته بود منصرف می‌شود و دوباره به چشم‌های ایزابل خیره می‌شود. می‌خواست در لحظه‌ای که به او خیانت می‌کند چهره‌اش را تماشا کند.
- خودتم می‌دونی که داری. می‌تونستی این انتخاب و کشتار رو به خود سالازار محول کنی. ولی بهت تبریک می‌گم ایزابل عزیز، خیلی خوب تبدیل به یکی از مهره‌های بازیش شدی.

اشعه‌ی سبز رنگی از انتهای چوبدستی ایزابل خارج شده و به ریموس برخورد می‌کند.


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۱۱ ۲۱:۴۰:۵۶

تصویر کوچک شده

🦅 Only Raven 🦅


پاسخ به: ماجراهای خانواده پاتر
پیام زده شده در: ۱۷:۳۹:۴۴ شنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۳
#5
جیمز خیلی تو فکر فرو می‌ره. خیلی عمیق. عمیق‌تر از چیزی که کسی بتونه فکرشو بکنه. اینقد فکر عمیق می‌کنه که حوصله گودریک سر می‌ره.
- دِ زودباش دیگه!

با این حرف ابر تفکرات جیمز می‌ترکه. ابری که خیلیم بزرگ بود و هر لحظه بزرگ‌تر می‌شد. اینقد بزرگ بود که کل فضای اتاقو پر کرده بود. ولی چه فایده؟ سرتاسر ابر سفید و خالی از هرگونه تفکرات واقعی‌ای بود. جیمز خیلی فکر کرده بود، ولی هیچی به ذهنش نرسیده بود!
جیمز تصمیم می‌گیره دشواری‌ای که توش گیر کرده بود رو با گودریک در میون بذاره.
- ببین آخه من خیلی فکر کردم، ولی کسی به ذهنم نرسید. سیریوس و ریموس و پیتر...

گودریک که گویا از آینده خبر داشت ناگهان وسط حرف جیمز می‌پره.
- این آخریو بهتره فاکتور بگیری!

جیمز تعجب می‌کنه، اما چون حوصله بحث نداشت نادیده می‌گیره و ادامه می‌ده:
- در واقع هرکیو من می‌شناسم تو همین زمان هست. حداقل یه لیستی چیزی بده از توش بتونم انتخاب کنم! تو چه جدِ بزرگِ بی‌فکری هستی آخه!

گودریک پوکر فیس می‌شه. نواده‌ش راست راست جلوش راه رفته بود و اونو بی‌فکر خطاب کرده بود در حالی که گزینه انتخابی جیمز، درست جلوش قرار داشت. خود گودریک!
گودریک سعی می‌کنه راهنمایی بهتری برای جیمز تدارک ببینه.
- سالازار اسلیترین تو رو به یاد کی می‌ندازه؟ آفرین! بزرگان هر گروه!

جیمز کمی فکر می‌کنه.
- هلنا ریونکلاو چطوره؟ شنیدم هوشش ماشاالگودریک به مامانش رفته بوده. البته اون روح شده و تو هاگوارتزه. یعنی یه روحو هم می‌شه برگردوند؟ اونوقت اگه خودش بیاد روحش چی می‌شه؟

جیمز سوالات سختی پرسیده بود که حتی گودریک هم جوابشو نمی‌دونست و در اون لحظه هم کوچک‌ترین علاقه‌ای نداشت که بخواد بهش فکر کنه. گودریک در حال نزدیک شدن به مرحله‌ای بود که صبرش داشت لبریز می‌شد.
- گزینه بهتر نبود؟ اسلیترین باید تو رو یاد دختر ریونکلاو بندازه آخه؟
- درست می‌گی! مامانش می‌تونه انتخاب خیلی بهتری باشه!

گودریک که در واقع می‌خواست انتخاب جیمز خودش باشه، دیگه نمی‌دونست به چه زبونی باید اینو بگه!


تصویر کوچک شده

🦅 Only Raven 🦅


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۲۰:۳۹:۴۳ جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳
#6
گابریل که تمام مدت، از اولین لحظه‌ای که انتخاب شده بود تا همین زمان، سکوت را انتخاب کرده بود و حتی یک کلمه هم صحبت نکرده بود، بالاخره تصمیم می‌گیرد افکاری که در ذهنش جاری بود را حالا بر لبانش جاری سازد. برای این کار درست در وسط معرکه می‌رود، جایی که در یک طرفش هر اسلیترینی یک نفر را گیر انداخته بود و در سوی دیگر، باقی افراد محتاطانه و آماده برای حمله قرار داشتند.
- شاید وقتش باشه که همه با هم متحد بشیم.

گابریل با دیدن تام که لب‌هایش به نشانه اعتراض در حال باز شدن بود، سریع اضافه می‌کند.
- و منظورم از همه، همه‌س. حتی اسلیترینی‌ها.

دوریا پوزخندی تمسخرآمیز می‌زند.
- اینجا دیگه خبری از رنگین‌کمون و تک‌شاخ نیست گابریل. چشماتو باز کن تا ببینی تو چه موقعیتی قرار گرفتیم.

ریموس علاقه‌ای به تایید حرف‌های دوریا نداشت، اما این‌بار کاملا حق با او بود.
- اون درست می‌گه. سالازار اون بالا منتظر ننشسته تا ما اینجا با هم گل کوچیک بازی کنیم و بازیشو به تمسخر بگیریم.
- دقیقا همینیه که می‌گین!

همه با تعجب نگاهی به یکدیگر می‌اندازند. اگر گابریل هم با آن‌ها موافق بود پس این چه پیشنهاد غیر معقولانه‌ای بود که به آن‌ها ارائه داده بود؟

- بهم گوش بدین. سالازار فقط دنبال یه نمایش جذابه. اون بالا نشسته و داره از تک تک این صحنه‌ها لذت می‌بره. ولی از کجا معلوم... شاید فقط در حال دیدنه!

ایزابل به سختی سعی می‌کند با وجود خنجری که بر گلویش فشرده شده بود چند کلمه‌ای صحبت کند.
- گابریل... فکر کنم تا الان همه‌مون اینو خوب فهمیدیم!
- ولی چیزی که نمی‌دونیم اینه که آیا سالازار می‌شنوه هم؟ می‌شنوه ما چی می‌گیم یا فقط می‌بینه چی کار می‌کنیم؟ می‌تونیم یه نمایش معرکه تقدیمش کنیم طوری که فکر کنه واقعا قصد آسیب زدن به همو داریم و طبق نقشه‌ی خودش پیش می‌ریم. ولی در واقع اینطور نباشه!

گابریل برای لحظه‌ای تردید را در چشم تک‌تک افراد حاضر در آن‌جا می‌بیند. حتی اسلیترینی‌ها. اما آیا واقعا حق با او بود؟ و اگر بود، آیا اسلیترینی‌ها تن به این کار می‌دادند؟ زیرا با وجود تردیدی که در ذهن همه نقش بسته بود، به نظر نمی‌آمد همه به اندازه گابریل خوش‌خیال باشند.


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۹ ۲۰:۵۶:۰۲

تصویر کوچک شده

🦅 Only Raven 🦅


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۵:۳۶:۳۹ جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳
#7
باقی‌ماندگان هر سه گروه به جز اسلیترین، با چهره‌هایی دردمند نگاهی به یکدیگر می‌اندازند. هیچ‌کدام نمی‌توانستند یا حتی نمی‌خواستند حدس بزنند که این کدام یک از آن‌ها خواهد بود که در این مرحله حذف می‌شود. بنابراین از تنها فرصتی که تا قبل از پنهان شدن دیوارهای نامرئی داشتند، تمام استفاده را می‌کنند تا برای آخرین بار یکدیگر را نظاره کنند.

چیزی که تا به آن لحظه متوجه آن شده بودند این بود که راه فراری از منجلابی که سالازار آن‌ها را درونش انداخته بود ندارند. اگر همراهی نمی‌کردند، خود سالازار یکی از هر گروه را گلچین می‌کرد و به دست خودش حذفشان را رقم می‌زد.

اما اختیار جادو و اعمالشان که در دست خودشان بود نه؟

اگر سالازار می‌خواست قاتلی باشد که بی‌دلیل بی‌گناهان را از صحنه روزگار حذف می‌کند، انتخاب خودش است. اما انتخاب آن‌ها نباید این می‌بود. آن‌ها نباید خودشان، دست به نابودی یکی از خودشان می‌زدند.
این موضوعی بود که در این لحظه تمام گریفیندوری‌ها، هافلپافی‌ها و ریونکلاوی‌ها به آن فکر می‌کردند. البته به جز کوین. پسرک آن‌قدر خردسال بود که درکی از وقایع اطرافش نداشت. او ساده‌ترین قربانی بود که اگر بزرگ‌ترها از او مراقبت نمی‌کردند، بی‌شک اولین نفر می‌بود.

هیچ‌کدام هیچ سخنی بر زبان نمی‌آورند، اما از نگاه‌هایشان مشخص بود که حتی اگر قرار است کسی از خودشان قربانی شود، باید ابتدا هر سه اسلیترینی را نابود می‌کردند. به هر قیمتی که شده، باید از خودشان محافظت می‌کردند و از مرگ اسلیترینی‌ها اطمینان حاصل می‌کردند.

باقی‌اش دست سالازار بود که از بین بازماندگان انتخاب کند چه کسی را نگه می‌دارد. همه در این فکر و خیال‌ها بودند که ناگهان صدایی به گوش می‌رسد که خبر از برچیده شدن دیوارهای نامرئی و مرزی که مانع شروع حمله تا به آن لحظه شده بود می‌دهد.

نگاه‌هایشان را از یکدیگر می‌گیرند و با جدیت معطوف اسلیترینی‌ها می‌کنند. آن‌ها هنوز هم برتری تعداد داشتند... و آماده بودند.


تصویر کوچک شده

🦅 Only Raven 🦅


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۲:۱۴:۳۱ جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳
#8
وحشتی که با ناپدید شدن نیکلاس به وجود تک‌تک هافلپافی‌ها رخنه کرده بود، حالا با دیدن اسلیترینی‌هایی که به سمتشان در حرکت بودند دو چندان می‌شود. بخت حتی آن‌قدر با آن‌ها یار نبود که بتوانند برای دقایقی بابت از دست دادن دوستشان غصه بخورند. حالا باید وارد جدال با تنها گروهی می‌شدند که از این واقعه لذت می‌برد؟

رزالین نگاهی به تام و روندا می‌اندازد که با وحشت و ناامیدی سرجایشان خشک شده بودند و به اسلیترینی‌ها که هر لحظه به آن‌ها نزدیک‌تر می‌شدند خیره مانده بودند. شاید اگر رزالین مادر نبود و روزها و شب‌های زیادی را در استرس و نگرانی در دوران مریض بودن سدریک نگذرانده بود، او نیز در این لحظه کمر خم می‌کرد و منتظر فرا رسیدن پایانشان می‌شد. پایانی که آن‌قدر زود نصیبشان شده بود...

اما او مادر بود و شکست را به این سادگی نپذیرفته بود. بنابراین پشتش را به سمت اسلیترینی‌ها می‌کند و به سرعت به هم‌گروهی‌هایش نزدیک می‌شود. سپس دست چپ تام و دست راست روندا را می‌گیرد.
- تسلیم نشین. به خاطر نیکلاس که راهکار بهمون ارائه داد هم که شده تسلیم نشین. باید تلاشمون رو بکنیم.

احتمالا هرکسی انتظار داشت که در این لحظه تام و روندا نیرویی دوباره بگیرند و همراه رزالین برای مقابله با اسلیترینی‌ها آماده شوند. اما هر دو هنوز سرجایشان ایستاده بودند و نه تکانی می‌خورند و نه حتی تغییری در چهره‌شان مشاهده می‌شود.

اما رزالین امید خود را از دست نمی‌دهد. حتی با حسی قوی‌تر از قبل روی پاشنه‌ی پا می‌چرخد و پشت به تام و روندا ولی در جلویشان می‌ایستد.
- اگه شما از خودتون دفاع نمی‌کنین، من این کارو به جای شما می‌کنم.
- رزالین... ما هیچ شانسی در مقابل اونا نداریم.

رزالین بدون این که از سرجایش تکان بخورد، سرش را به سمت تام می‌چرخاند.
- بازم ترجیح می‌دم تا آخرین لحظه بجنگم و با افتخار بمیرم. درست همون چیزی که هلگا ازمون می‌خواست. پشتکار... تا آخرین لحظه.

روندا و تام با تردید نگاهی به یکدیگر می‌اندازند و ناگهان فکری به ذهن روندا خطور می‌کند.
- جای ما برای اسلیترینی‌ها لو رفته، پس چرا با ایجاد سر و صدا، یا حتی ارسال فشفشه توجه بقیه گروها رو جلب نمی‌کنیم؟ شاید به کمکمون بیان. اگه ببینن...

اگر ببینند، اگر اهمیت دهند، اگر به موقع برسند... این‌ها تنها بخشی از اگرهایی بود که می‌توانست سرنوشتشان را رقم بزند.


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۹ ۱۳:۵۱:۱۶

تصویر کوچک شده

🦅 Only Raven 🦅


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
پیام زده شده در: ۱۸:۳۵:۲۱ پنجشنبه ۸ شهریور ۱۴۰۳
#9
ایزابل که تا آن لحظه فقط با قیافه‌ای شوکه شده سر جایش متوقف شده بود و سعی در هضم کردن وضعیت دشواری که کوین در آن بود داشت، اشاره‌ای به هیزل و گابریل می‌کند تا به گادفری کمک کنند و سپس، خودش دوان دوان به سمت کوین و گروه گریفیندوری‌ها می‌رود. هرگز در خود ندیده بود که در طول عمرش با این سرعت دویده باشد... برای رسیدن به چیزی که قلبش را به درد می‌آورد. می‌خواست مطمئن شود که کوین، حداقل هنوز نفس می‌کشد.

گروه گریفیندوری، از فاصله دور نتوانسته بودند ریونکلاوی‌ها را تشخیص دهند، بنابراین ابتدا با احتیاط حالت دفاعی به خود می‌گیرند. کوین با دیدن واکنش هم‌گروهی‌هایش، خودش را بیش از پیش در آغوش ریموس مچاله می‌کند و از بالای دست ریموس با نگرانی به صحنه پیش رویش می‌نگرد.
- ایزی!

حق با کوین بود. حالا که ایزابل نزدیک‌تر شده بود، آن‌ها نیز می‌توانستند چهره‌اش را تشخیص دهند. بنابراین نفس راحتی می‌کشند و امیدی که به تازگی در دلشان جان گرفته بود، قوی‌تر هم می‌شود. حداقل موفق شده بودند گروهشان را به 8 نفر افزایش دهند.

ساکورا نگاهش را از ایزابل برمی‌دارد و به گروه دو نفره‌ی پشتش سرش نگاه می‌کند که در تلاش بودند گادفری را سرپا نگه دارند. بی‌اختیار به سمتشان حرکت می‌کند تا به کمکشان برود.

ایزابل از کنار ساکورا می‌گذرد و مستقیم به سمت ریموس می‌رود. ریموس نیازی نداشت تا ایزابل دهن باز کند و حال کوین را بپرسد. از حالت چهره‌اش واضح بود که نگران حال کوین است و به خاطر او این همه راه را دویده است.
- نگران نباش، هنوز همه‌مون زنده‌ایم.
- آه روونا رو شکر. بذار یکم من مراقبش باشم.

ریموس با حرکت سر تایید می‌کند و کوین را به آرامی تحویل ایزابل می‌دهد. سپس به سمت ساکورا می‌رود که با هیزل، گابریل و گادفری برگشته بود.
- خیلی خوبه که پیدامون کردین. تعدادمون که بیشتر باشه شانس زنده موندنمون هم بالاتر می‌ره. حالا فقط باید هافلپافی‌ها رو پیدا کنیم.


تصویر کوچک شده

🦅 Only Raven 🦅


پاسخ به: ماجراهای خانواده پاتر
پیام زده شده در: ۱۶:۲۱:۰۳ پنجشنبه ۸ شهریور ۱۴۰۳
#10
جیمز در یک چشم به هم زدن به آشپزخونه منتقل شده بود تا وظیفه خطیر گفتن "نه غذا نداریم" رو به کودکان گرسنه برعهده بگیره. جیمز که حالا فقط جلاد نبود، بلکه جلادِ آشپزی بود که حق هیچ آشپزی‌ای در آشپزخانه رو نداشت، به جاش پشت در آشپزخونه نشسته بود و غرق در تفکراتش شده بود بلکه صدای جیغ و داد کودکان یتیم گرسنه رو نشنوه.
- به خودت بیا جیمز! مثبت فکر کن جیمز! نکته مثبت ماجرا در چیه؟

سلول‌های مغزی جیمز با سرعتی چند برابر همیشه که حتی خودشون هم باور نداشتن چنین قابلیتی رو دارن، سرگرم تفکر بودن تا به صاحبشون کمکی کرده باشن و نکته مثبتی تو این ماجرا پیدا کنن. مرکز فرماندهی مغز با دقت، تفکرات سلول‌ها رو دنبال می‌کنه. بعد از مدتی وقتی می‌بینه سرعتِ رو به افزایش تفکرات، حالا روند نزولی پیدا کرده و هیچ‌کدوم راهکاری نیافتن، آهی می‌کشه و آماده می‌شه تا پیام شکست رو برای جیمز صادر کنه.

اما یکی از سلول‌های مغزی کوشای داستان ما، سر بزنگاه تِزِی به ذهنش می‌رسه و اونو تحویل فرمانده می‌ده. فرمانده مغز با خوش‌حالی میاد برگه رو برداره و بخونه که سلول، شیطون‌بلا از آب در میاد و برگه رو دوباره برمی‌داره.
- نمی‌دمش مگر این که بهم وعده یک هفته مرخصی بدی.

فرمانده مغز ابتدا تعللی می‌کنه، اما بعد با حرکت سرش قبول می‌کنه و به سرعت برگه رو می‌گیره تا از روش بخونه. چون پسند می‌کنه همزمان دستورات لازم رو به زبون جیمز صادر می‌کنه.
- سلام کرد! سالازار قبلا تا در باز می‌شد فقط یه آوادا می‌گفت و تمام! ولی این‌بار قبلش سلام کرد! این یه پیشرفته نه؟ شاید این منم که دارم روی اونا تاثیر خوب می‌ذارم.

جیمز به شدت احساساتی می‌شه و چندین قطره اشک از گوشه‌ی چشمانش جاری می‌شه. هیچ‌وقت باور نمی‌کرد که بتونه سالازار اسلیترین کبیر و گلرت گریندل‌والد رو حتی ذره‌ای به راه راست هدایت کنه.
- شانس آوردی اینجا زندگی می‌کنی نه چین، وگرنه می‌دونی که می‌خوردنت؟

جیمز اینو رو به سوسکی می‌گه که در حال عبور از جلوی پاهاش بود.
گویا کودکان یتیم گرسنه‌ی پشت در حرف جیمز رو به وضوح شنیده بودن. چون ناگهان در شکسته می‌شه و کودکان از روی در و جیمزی که زیرش له شده بود عبور می‌کنن تا سوسک رو شکار کرده و نوش جان کنن!


تصویر کوچک شده

🦅 Only Raven 🦅






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.