آشنایی الستور و گابریل
قسمت اول
اولین ترومای گابریل به زمانی برمیگشت که تنها 8 سال داشت. او را پیش از شروع مرحلهی دوم مسابقات سه جادوگر، زمانی که شاید بیشتر از هر وقت دیگری فلور به او برای دلگرمی نیاز داشت، از خواهرش جدا کرده بودند. این که او تنها کسی بود که زیر سن قانونی برای شرکت در مسابقات سه جادوگر بود اما همراه فلور دلاکور به هاگوارتز اعزام شده بود، نشان از وابستگی شدید این دو خواهر به یکدیگر داشت.
بعد از جدایی، تنها چیزی که به خاطر دارد این بود که او را به اتاقی هدایت کردند که رون ویزلی، هرمیون گرنجر و چو چانگ در آنجا بودند.
گابریل نمیدانست چرا باید در آن اتاق و در کنار این افراد میبود. او فقط خواهرش را میخواست و حالا در کنار تعدادی غریبه بود و نوشیدنیای جلوی هر یک به چشم میخورد. بعد از دعوت آنها به خوردن نوشیدنی، تنها چیزی که به یاد میآورد این بود که ناگهان سرفهکنان در وسط دریاچهای چشم باز میکند در حالی که رون ویزلی او را گرفته بود و به خارج از دریاچه هدایت میکرد.
او نفهمیده بود که چطور از آن اتاق، ناگهان در وسط آب ظاهر شده است یا چه اتفاقاتی در این مدت برایش رخ داده بود، تنها چیزی که میدانست دیدن چهرهی وحشتزدهی خواهرش فلور هنگام خروج از آب بود که با دیدن او به خوشحالی وصفناپذیری تغییر پیدا کرده بود. گویا که گابریل از مرگی حتمی نجات پیدا کرده است و دنیا دوباره او را به فلور بازگردانده است.
در حالی که دور از خانواده و محل زندگیاش، در کشوری غریب حضور داشت، خواهرش چنان محکم او را در آغوش کشیده بود و به سختی گریه میکرد که خیال میکرد چیزی نمانده است در میان آغوش خواهرش بشکند. شاید درکی از آن نداشت که واقعا چه اتفاقی برایش افتاده بود، اما این اتفاق حفرهای در حافظهی او بوجود آورده بود که تبدیل به کابوسی برایش شده بود که برخی شبهایش را به خود مزین میکرد.
براستی چطور توانسته بودند یک کودک 8 ساله را وارد مرحلهی دوم مسابقات جام آتش کنند؟
دومین ترومای گابریل وقتی بود که خواهرش عاشق بیل ویزلی شده بود و به خانوادهاش اعلام کرده بود که قصد ترک فرانسه و زندگی در بریتانیا در کنار او را دارد. گابریل برای خواهرش خوشحال بود، اما اینگونه او بهترین دوست و در واقع تنها کسش را از دست میداد. تنها 11 سال داشت و آمادهی جدایی از خواهرش نبود. آنها از این پس در دو کشور متفاوت زندگی میکردند که امکان سر زدنهای مداوم برای جلوگیری از دلتنگی را میگرفت. خصوصا که بازگشت لرد ولدمورت رقم خورده بود و جامعهی جادویی بریتانیا سراسر در ترس و وحشت فرو رفته بود.
او در عروسی خواهرش با بیل ویزلی شرکت کرده بود. لباس درخشانی بر تن کرده بود که به زیبایی پریزادیاش افزوده بود. میخواست از آخرین لحظاتی که در کنار خواهرش بود نهایت استفاده را ببرد. او شاد بود و همراه سایرین میرقصید.
اما ناگهان همه چیز تغییر میکند. به جای صدای هلهله و شادی، صدای جیغ و فریاد است که از هر سو به گوش میرسد. عروسی با حملهی جادوگران سیاهی به نام مرگخواران به هم خورده بود و حالا به مجس عزا تبدیل شده بود.
در آن آشفتگیای که بوجود آمده بود و همه در تکاپو بودند، از دور خواهرش را میبیند که چوبدستیاش را بیرون میکشد و آماده میشود تا همراه همسرش بیل ویزلی به مبارزهای که مرگخواران در حال رقم زدنش بودند بپیوندد.
گابریل بدون فکر به سمتش شروع به دویدن میکند. میخواست او را در آغوش بگیرد. اما حتی فرصت پیدا نمیکند از خواهرش خداحافظی کند. حتی فرصت نمیکند اطمینان پیدا کند خواهرش از حمله جان سالم به سر برده است... تنها چیزی که میبیند این است که پدر و مادرش او را در آغوش میگیرند و از آنجا دور میکنند.
حالا او همراه پدر و مادرش در مهمانخانهای اقامت داشت تا در اولین فرصت به فرانسه بازگردند. به سختی با نوازشهای مادرش به خواب میرود. او هرگز رابطهی نزدیکی با پدر یا مادرش نداشت. همیشه فلور تنها مراقب و همدمش بود.
اما خوابی که به سراغش میآید، تنها اسمش خواب بود، زیرا کابوسها آرامشی که در خواب به دنبالش بود را از او میرباید. در کابوسش ابتدا در آغوش خواهرش بود و سپس نیرویی قوی او را از فلور جدا میکند. در صحنهی بعد در حال غرق شدن در دریاچه سیاه بود در حالی که مردمان دریایی با نیزههایشان او را نشانه گرفته بودند. درست در لحظهای که همراه نیزههایشان به سمت او حملهور میشوند، گابریل اینبار خودش را در عروسی فلور پیدا میکند. در میان فریادها و جیغهایی که به گوش میرسید، همه از این سو به آن سو میدویدند و گابریل بر اثر تنهی افراد گوشهای پرت میشود. وقتی چشمهایش را میگشاید، جلوی چشمانش طلسم سبز رنگی از چوبدستی یکی از مرگخواران خارج میشود و مستقیم به فلور برخورد میکند. چشمان فلور در حالی که به گابریل زل زده بود، ناگهان بیروح میشود و بدن بیجانش روی زمین میافتد.
گابریل ناگهان از خواب برمیخیزد. عرق سردی بر روی پیشانیاش نشسته بود و صورت خیسش نشان میداد که اشکهایش بیمهابا سرازیر شدهاند. روان زخمخوردهی او حتی در خوابهایش نیز رهایش نمیکردند. خواب غرق شدن برای او چیز جدیدی نبود. هر از چند گاهی به سراغش میآمد، با این حال هیچگاه از ترس آن کاسته نشده بود. شاید اگر واقعا میدانست داخل دریاچه چه بر سرش آمده بود، کنار آمدن با ترسش از آب راحتتر میشد و این کابوس رهایش میکرد.
اما حالا کابوسش گستردهتر شده بود. در شبی که باید یکی از شادترین لحظات زندگیاش در این روزهای تیره و تاریک میبود، کابوس دیگری برایش رقم خورده بود. او درک درستی از این که جامعهی جادویی بریتانیا در چه خطری قرار گرفته است نداشت، تنها میدانست همه محتاط شدهاند... و بعد هم که آن حمله به عروسی رخ داده بود. این چهارمین ترومای زندگیاش بود.
گابریل به یاد میآورد که فلور به او گفته بود هرگاه دلش برای او تنگ میشود، به آسمان و ستارههای بیشمارش نگاه کند.
"تو قوهی تخیل فوقالعادهای داری گابریل. به ستارهها نگاه کن. اونا رو کنار هم بچین تا صورت منو تو آسمون ببینی و اونجاست که میفهمی من همیشه کنارتم."
گابریل به همین زودی دلش برای فلور تنگ شده بود انگار نه انگار که همین چند ساعت پیش با لباس زیبایش در جشن عروسی او در حال رقصیدن بود. گابریل میخواست خواهرش را ببیند. میدانست اگر او را در میان ستارهها پیدا کند، یعنی حالش خوب است.
پس بدون آن که چیزی به پدر و مادرش بگوید، از مهمانخانه بیرون میزند و در تاریکی شب، در کوچه پس کوچههای شهر غریب لندن میدود. میدود چون هوا ابری بود. ابرهای تیره و تار، ستارهها را از او پنهان کرده بودند. میدود تا ابرها را پشت سر بگذارد و به ستارهها برسد. باید خواهرش را میدید. نیاز داشت که او را ببیند.
بعد از مدت طولانی دویدن، نفسش در حال بند آمدن بود و پاهایش نیز خسته شده بود. در حالی که نفسنفس میزند، حالا با سرعت کمتری جلو میرود و نگاهش را همزمان به آسمان میدوزد تا ستارهها خودشان را برای او نمایان کنند. او به نقطهای از شهر لندن قدم گذاشته بود که قرار بود پنجمین ترومای زندگیاش را تجربه کند.
- آخ!
گابریل ناگهان با ضربهی محکمی بر روی زمین میافتد. آنقدر محکم بر زمین برخورد کرده بود که درد خفیفی در کتفش احساس میکند. همزمان صدای خندهی چند نفر که در حال حلقه زدن به دورش بودند بلند میشود. گابریل کتفش را میگیرد و بدون این که بتواند تلاشی برای بلند شدن کند، چرخشی روی زمین میکند تا با افرادی که احاطهاش کرده بودند مواجه شود.
یکی از آنها جلو میآید و درست در کنارش مینشیند.
- با این همه عجله کجا داشتی میرفتی کوچولو؟ کم کم داشتیم نگران میشدیم نکنه بهت نرسیم!
گابریل از نزدیک شدن مرد میترسد. بنابراین به حالت نیمه نشسته در میآید و خودش را عقب میکشد که باعث میشود به پاهای مرگخواری که پشت سرش ایستاده بود برخورد کند. نگاهی گذرا به اطراف میاندازد، پنج نفر دورش حلقه زده بودند.
تجمع اشک در پشت چشمانش را حس میکند. احساسی که از پنج نفری که محاصرهاش کرده بودند میگرفت، حس خوبی نبود. درست همانند همان افرادی لباس پوشیده بودند که به عروسی فلور حمله کرده بودند. چیزی که خودشان نیز آن را تایید میکنند...
- این دختره تو عروسی اون پریزاده نبود؟
- خودشه! زیبایی یه پریزاد چیزی نیست که به سادگی از یادم بره!
- خوب نیست چهره دشمنو نتونی از یاد ببری. برای سلامتیت ضرر داره. چطوره زیباییشو ازش بگیریم تا بتونی فراموشش کنی؟
هر پنج نفر دوباره قهقهه زدن را از سر میگیرند. بدن گابریل از شدت ترس به لرزه در میآید. تمام وجودش را وحشت فرا گرفته بود و نمیدانست باید چه کند.
ناخودآگاه از جایش برمیخیزد و به سرعت به سمت تنها فاصلهی کوچکی که میان آن پنج مرگخوار وجود داشت میدود. اما این خیالی خام بود که حتی اگر میتوانست عبور کند، آنها به سادگی رهایش میکنند. کما این که یکی از آنها او را قبل از آن که از زیر دستشان در برود به سادگی زیر بغل میزند. گابریل جیغ میکشد و برای رهایی شروع به دست و پا زدن میکند. مرگخوار بدون ذرهای نگرانی از آن که کسی صدای دخترک را بشنود، او را دوباره در وسط حلقهی پنجنفرهشان پرتاب میکند.
نگران نبودنشان عجیب هم نبود. آنها در یک محله ماگلنشین بودند که بدین معنا بود که حتی اگر صدای گابریل را بشوند و برای کمک بیایند، نابود کردنشان نهتنها کار سادهای بود بلکه خواهانش نیز بودند. وزارت سحر و جادو را نیز به تازگی تسخیر کرده بودند و بنابراین از جانب جامعهی جادوگری نیز ترسی نداشتند. قدرتی که به ناگاه از خروج از سایه و تاریکی بدست آورده بودند، آنها را اینچنین کرده بود.
- قرار نبود دختر بدی باشی! شاید یکم شکنجه حرفگوشکنت کنه!
طلسم کروشیوی از انتهای چوبدستی مرگخوار خارج میشود و به گابریل برخورد میکند. گابریل همزمان با جیغهای بلندی که میکشد، احساس میکند بند بند وجودش از درد به خود میپیچد. مرگخوار بعد از احساس رضایتی که بدست میآورد، طلسم را متوقف میکند و درد به همان سرعتی که بوجود آمده بود، از بین میرود.
گابریل نفسنفسزنان حالا دیگر آشکارا اشک میریخت. از ترس در خودش مچاله شده بود و بیوقفه گریه میکرد. در حالی که برق پلیدی در چشمان مرگخواران پدیدار شده بود و هیجان وحشیانهای در تک تک حرکاتشان به چشم میخورد، ناگهان متوقف میشوند. زیرا آنها نیز همانند گابریل، سایهی گوزنمانندی که بر رویشان تاریکی انداخته بود را میبینند. سایهای که متعلق بود به...
الستور مون!