جام آتش!

لوگوی هاگوارتز

رویداد جام آتش

۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

جام آتش

آماده‌اید شاهد یکی از بزرگ‌ترین و نفس‌گیرترین رقابت‌های تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و این‌بار نه‌تنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانه‌ای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار می‌گیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همه‌چیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود می‌گیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته می‌شود و تنها یک گروه می‌تواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پست‌ها را بخوانید، از خلاقیت‌ها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!


پاسخ به: تالار اسرار
ارسال شده در: دوشنبه 29 بهمن 1403 20:25
تاریخ عضویت: 1403/01/23
: شنبه 23 فروردین 1404 18:09
از: اعماق خیالات 🦄🌈
پست‌ها: 641
آفلاین
الستور مون با همان کت و شلوار قرمز رنگ همیشگی، عصا به دست جلوی لشگر خویش ایستاده بود. آسمان سرخ‌رنگ جهنم با لباس، چشم‌ها و موهای قرمز رنگ الستور بیش از پیش او را با شکوه نشان می‌داد و ابهتش را به رخ همگان می‌کشید. گویی او با این ویژگی‌ها و علایق زاده شده بود تا در جهنم بدرخشد.

الستور با دقت سرگرم تماشای لشگر رقیب و خصوصا فرمانده‌شان بود. با این که اهمیت این نبرد و پیروزی در آن را به خوبی می‌دانست، و از طرفی آگاه بود که مبارزه‌ی آسانی نخواهد بود، اما اثری از ترس یا نگرانی در چهره‌اش دیده نمی‌شد. او به هدفی که با سالازار اسلیترین دنبال می‌کرد ایمان داشت و همین باعث می‌شد بداند هرچقدر هم که مسیر ساده نباشد، اما با قدرت اراده‌ای که در اختیار دارد پیروزی از آنشان خواهد بود.

آن‌ها آماده بودند.

آماده بودند تا دشمن را به زانو در بیاورند، لوسیفر را بر زمین زنند و پادشاهی سالازار بر جهنم را جشن بگیرند.

اما این که تا آن لحظه هنوز جنگ را آغاز نکرده بود، از نظر خودش نشان دادن رحم و مروت به دشمن بود. اگر خودش آغازگر نبرد می‌بود، در چشم به هم زدنی می‌توانست حداقل تعدادی از سربازان ضعیف‌تر را درجا به نابودی بکشاند. او نمی‌خواست با اولین حرکت روحیه دشمن را ضعیف کند، سرگرم‌کننده نبود، کما این که حضور خودش به تنهایی برای تحقق این امر کافی بود.

با این حال، الستور از صبر کردن خسته می‌شود. او به دنبال چالش بود و برای مدت طولانی در انتظار نشستن چیزی نبود که بخواهد. بنابراین الستور قهقهه‌ای سر می‌دهد و همزمان، سرخی چشمانش با سیاهی جایگزین می‌شود و شاخ‌هایش شروع به رشد کردن می‌کند.

- و این‌گونه نبرد آغاز می‌شود!

الستور زمزمه‌وار این جمله را بیان می‌کند و بازوهای سایه‌مانندش در صحنه‌ی نبرد گسترده می‌شوند و پیش از آن که لشگر دشمن فرصت مقابله پیدا کند، همان‌طور که انتظار می‌رفت تعدادی از اهریمن‌های ضعیف‌تر توسط سایه‌ها و قدرت عصای الستور از هم دریده می‌شوند.

اولین جرقه خورده بود و حالا دشمن با علامت دست فرمانده‌اش آماده‌ی دفاع در برابر این تهاجم به قلمرواش می‌شود. همان‌گونه که لشگریان الستور پشت سر فرماندهشان برای نبرد به جلو می‌تازند...
🦅 Only Raven 🦅
بزرگ شدم!


پاسخ به: نگارخانه‌ی خیال
ارسال شده در: یکشنبه 28 بهمن 1403 19:12
تاریخ عضویت: 1403/01/23
: شنبه 23 فروردین 1404 18:09
از: اعماق خیالات 🦄🌈
پست‌ها: 641
آفلاین
تصویر تغییر اندازه داده شده


آشنایی الستور و گابریل
قسمت اول


اولین ترومای گابریل به زمانی برمی‌گشت که تنها 8 سال داشت. او را پیش از شروع مرحله‌ی دوم مسابقات سه جادوگر، زمانی که شاید بیشتر از هر وقت دیگری فلور به او برای دلگرمی نیاز داشت، از خواهرش جدا کرده بودند. این که او تنها کسی بود که زیر سن قانونی برای شرکت در مسابقات سه جادوگر بود اما همراه فلور دلاکور به هاگوارتز اعزام شده بود، نشان از وابستگی شدید این دو خواهر به یکدیگر داشت.

بعد از جدایی، تنها چیزی که به خاطر دارد این بود که او را به اتاقی هدایت کردند که رون ویزلی، هرمیون گرنجر و چو چانگ در آن‌جا بودند.

گابریل نمی‌دانست چرا باید در آن اتاق و در کنار این افراد می‌بود. او فقط خواهرش را می‌خواست و حالا در کنار تعدادی غریبه بود و نوشیدنی‌ای جلوی هر یک به چشم می‌خورد. بعد از دعوت آن‌ها به خوردن نوشیدنی، تنها چیزی که به یاد می‌آورد این بود که ناگهان سرفه‌کنان در وسط دریاچه‌ای چشم باز می‌کند در حالی که رون ویزلی او را گرفته بود و به خارج از دریاچه هدایت می‌کرد.

او نفهمیده بود که چطور از آن اتاق، ناگهان در وسط آب ظاهر شده است یا چه اتفاقاتی در این مدت برایش رخ داده بود، تنها چیزی که می‌دانست دیدن چهره‌ی وحشت‌زده‌ی خواهرش فلور هنگام خروج از آب بود که با دیدن او به خوش‌حالی وصف‌ناپذیری تغییر پیدا کرده بود. گویا که گابریل از مرگی حتمی نجات پیدا کرده است و دنیا دوباره او را به فلور بازگردانده است.

در حالی که دور از خانواده و محل زندگی‌اش، در کشوری غریب حضور داشت، خواهرش چنان محکم او را در آغوش کشیده بود و به سختی گریه می‌کرد که خیال می‌کرد چیزی نمانده است در میان آغوش خواهرش بشکند. شاید درکی از آن نداشت که واقعا چه اتفاقی برایش افتاده بود، اما این اتفاق حفره‌ای در حافظه‌ی او بوجود آورده بود که تبدیل به کابوسی برایش شده بود که برخی شب‌هایش را به خود مزین می‌کرد.

براستی چطور توانسته بودند یک کودک 8 ساله را وارد مرحله‌ی دوم مسابقات جام آتش کنند؟

دومین ترومای گابریل وقتی بود که خواهرش عاشق بیل ویزلی شده بود و به خانواده‌اش اعلام کرده بود که قصد ترک فرانسه و زندگی در بریتانیا در کنار او را دارد. گابریل برای خواهرش خوش‌حال بود، اما این‌گونه او بهترین دوست و در واقع تنها کسش را از دست می‌داد. تنها 11 سال داشت و آماده‌ی جدایی از خواهرش نبود. آن‌ها از این پس در دو کشور متفاوت زندگی می‌کردند که امکان سر زدن‌های مداوم برای جلوگیری از دلتنگی را می‌گرفت. خصوصا که بازگشت لرد ولدمورت رقم خورده بود و جامعه‌ی جادویی بریتانیا سراسر در ترس و وحشت فرو رفته بود.

او در عروسی خواهرش با بیل ویزلی شرکت کرده بود. لباس درخشانی بر تن کرده بود که به زیبایی پریزادی‌اش افزوده بود. می‌خواست از آخرین لحظاتی که در کنار خواهرش بود نهایت استفاده را ببرد. او شاد بود و همراه سایرین می‌رقصید.

اما ناگهان همه چیز تغییر می‌کند. به جای صدای هلهله و شادی، صدای جیغ و فریاد است که از هر سو به گوش می‌رسد. عروسی با حمله‌ی جادوگران سیاهی به نام مرگخواران به هم خورده بود و حالا به مجس عزا تبدیل شده بود.

در آن آشفتگی‌ای که بوجود آمده بود و همه در تکاپو بودند، از دور خواهرش را می‌بیند که چوبدستی‌اش را بیرون می‌کشد و آماده می‌شود تا همراه همسرش بیل ویزلی به مبارزه‌ای که مرگخواران در حال رقم زدنش بودند بپیوندد.

گابریل بدون فکر به سمتش شروع به دویدن می‌کند. می‌خواست او را در آغوش بگیرد. اما حتی فرصت پیدا نمی‌کند از خواهرش خداحافظی کند. حتی فرصت نمی‌کند اطمینان پیدا کند خواهرش از حمله جان سالم به سر برده است... تنها چیزی که می‌بیند این است که پدر و مادرش او را در آغوش می‌گیرند و از آن‌جا دور می‌کنند.

حالا او همراه پدر و مادرش در مهمان‌خانه‌ای اقامت داشت تا در اولین فرصت به فرانسه بازگردند. به سختی با نوازش‌های مادرش به خواب می‌رود. او هرگز رابطه‌ی نزدیکی با پدر یا مادرش نداشت. همیشه فلور تنها مراقب و همدمش بود.

اما خوابی که به سراغش می‌آید، تنها اسمش خواب بود، زیرا کابوس‌ها آرامشی که در خواب به دنبالش بود را از او می‌رباید. در کابوسش ابتدا در آغوش خواهرش بود و سپس نیرویی قوی او را از فلور جدا می‌کند. در صحنه‌ی بعد در حال غرق شدن در دریاچه سیاه بود در حالی که مردمان دریایی با نیزه‌هایشان او را نشانه گرفته بودند. درست در لحظه‌ای که همراه نیزه‌هایشان به سمت او حمله‌ور می‌شوند، گابریل این‌بار خودش را در عروسی فلور پیدا می‌کند. در میان فریادها و جیغ‌هایی که به گوش می‌رسید، همه از این سو به آن سو می‌دویدند و گابریل بر اثر تنه‌ی افراد گوشه‌ای پرت می‌شود. وقتی چشم‌هایش را می‌گشاید، جلوی چشمانش طلسم سبز رنگی از چوبدستی یکی از مرگخواران خارج می‌شود و مستقیم به فلور برخورد می‌کند. چشمان فلور در حالی که به گابریل زل زده بود، ناگهان بی‌روح می‌شود و بدن بی‌جانش روی زمین می‌افتد.

گابریل ناگهان از خواب برمی‌خیزد. عرق سردی بر روی پیشانی‌اش نشسته بود و صورت خیسش نشان می‌داد که اشک‌هایش بی‌مهابا سرازیر شده‌اند. روان زخم‌خورده‌ی او حتی در خواب‌هایش نیز رهایش نمی‌کردند. خواب غرق شدن برای او چیز جدیدی نبود. هر از چند گاهی به سراغش می‌آمد، با این حال هیچ‌گاه از ترس آن کاسته نشده بود. شاید اگر واقعا می‌دانست داخل دریاچه چه بر سرش آمده بود، کنار آمدن با ترسش از آب راحت‌تر می‌شد و این کابوس رهایش می‌کرد.

اما حالا کابوسش گسترده‌تر شده بود. در شبی که باید یکی از شادترین لحظات زندگی‌اش در این روزهای تیره و تاریک می‌بود، کابوس دیگری برایش رقم خورده بود. او درک درستی از این که جامعه‌ی جادویی بریتانیا در چه خطری قرار گرفته است نداشت، تنها می‌دانست همه محتاط شده‌اند... و بعد هم که آن حمله به عروسی رخ داده بود. این چهارمین ترومای زندگی‌اش بود.

گابریل به یاد می‌آورد که فلور به او گفته بود هرگاه دلش برای او تنگ می‌شود، به آسمان و ستاره‌های بی‌شمارش نگاه کند.

"تو قوه‌ی تخیل فوق‌العاده‌ای داری گابریل. به ستاره‌ها نگاه کن. اونا رو کنار هم بچین تا صورت منو تو آسمون ببینی و اونجاست که می‌فهمی من همیشه کنارتم."

گابریل به همین زودی دلش برای فلور تنگ شده بود انگار نه انگار که همین چند ساعت پیش با لباس زیبایش در جشن عروسی او در حال رقصیدن بود. گابریل می‌خواست خواهرش را ببیند. می‌دانست اگر او را در میان ستاره‌ها پیدا کند، یعنی حالش خوب است.

پس بدون آن که چیزی به پدر و مادرش بگوید، از مهمانخانه بیرون می‌زند و در تاریکی شب، در کوچه پس کوچه‌های شهر غریب لندن می‌دود. می‌دود چون هوا ابری بود. ابرهای تیره و تار، ستاره‌ها را از او پنهان کرده بودند. می‌دود تا ابرها را پشت سر بگذارد و به ستاره‌ها برسد. باید خواهرش را می‌دید. نیاز داشت که او را ببیند.

بعد از مدت طولانی دویدن، نفسش در حال بند آمدن بود و پاهایش نیز خسته شده بود. در حالی که نفس‌نفس می‌زند، حالا با سرعت کم‌تری جلو می‌رود و نگاهش را همزمان به آسمان می‌دوزد تا ستاره‌ها خودشان را برای او نمایان کنند. او به نقطه‌ای از شهر لندن قدم گذاشته بود که قرار بود پنجمین ترومای زندگی‌اش را تجربه کند.

- آخ!

گابریل ناگهان با ضربه‌ی محکمی بر روی زمین می‌افتد. آن‌قدر محکم بر زمین برخورد کرده بود که درد خفیفی در کتفش احساس می‌کند. همزمان صدای خنده‌ی چند نفر که در حال حلقه زدن به دورش بودند بلند می‌شود. گابریل کتفش را می‌گیرد و بدون این که بتواند تلاشی برای بلند شدن کند، چرخشی روی زمین می‌کند تا با افرادی که احاطه‌اش کرده بودند مواجه شود.

یکی از آن‌ها جلو می‌آید و درست در کنارش می‌نشیند.
- با این همه عجله کجا داشتی می‌رفتی کوچولو؟ کم کم داشتیم نگران می‌شدیم نکنه بهت نرسیم!

گابریل از نزدیک شدن مرد می‌ترسد. بنابراین به حالت نیمه نشسته در می‌آید و خودش را عقب می‌کشد که باعث می‌شود به پاهای مرگخواری که پشت سرش ایستاده بود برخورد کند. نگاهی گذرا به اطراف می‌اندازد، پنج نفر دورش حلقه زده بودند.

تجمع اشک در پشت چشمانش را حس می‌کند. احساسی که از پنج نفری که محاصره‌اش کرده بودند می‌گرفت، حس خوبی نبود. درست همانند همان افرادی لباس پوشیده بودند که به عروسی فلور حمله کرده بودند. چیزی که خودشان نیز آن را تایید می‌کنند...

- این دختره تو عروسی اون پریزاده نبود؟
- خودشه! زیبایی یه پریزاد چیزی نیست که به سادگی از یادم بره!
- خوب نیست چهره دشمنو نتونی از یاد ببری. برای سلامتیت ضرر داره. چطوره زیباییشو ازش بگیریم تا بتونی فراموشش کنی؟

هر پنج نفر دوباره قهقهه زدن را از سر می‌گیرند. بدن گابریل از شدت ترس به لرزه در می‌آید. تمام وجودش را وحشت فرا گرفته بود و نمی‌دانست باید چه کند.

ناخودآگاه از جایش برمی‌خیزد و به سرعت به سمت تنها فاصله‌ی کوچکی که میان آن پنج مرگخوار وجود داشت می‌دود. اما این خیالی خام بود که حتی اگر می‌توانست عبور کند، آن‌ها به سادگی رهایش می‌کنند. کما این که یکی از آن‌ها او را قبل از آن که از زیر دستشان در برود به سادگی زیر بغل می‌زند. گابریل جیغ می‌کشد و برای رهایی شروع به دست و پا زدن می‌کند. مرگخوار بدون ذره‌ای نگرانی از آن که کسی صدای دخترک را بشنود، او را دوباره در وسط حلقه‌ی پنج‌نفره‌شان پرتاب می‌کند.

نگران نبودنشان عجیب هم نبود. آن‌ها در یک محله ماگل‌نشین بودند که بدین معنا بود که حتی اگر صدای گابریل را بشوند و برای کمک بیایند، نابود کردنشان نه‌تنها کار ساده‌ای بود بلکه خواهانش نیز بودند. وزارت سحر و جادو را نیز به تازگی تسخیر کرده بودند و بنابراین از جانب جامعه‌ی جادوگری نیز ترسی نداشتند. قدرتی که به ناگاه از خروج از سایه و تاریکی بدست آورده بودند، آن‌ها را این‌چنین کرده بود.

- قرار نبود دختر بدی باشی! شاید یکم شکنجه حرف‌گوش‌کنت کنه!

طلسم کروشیوی از انتهای چوبدستی مرگخوار خارج می‌شود و به گابریل برخورد می‌کند. گابریل همزمان با جیغ‌های بلندی که می‌کشد، احساس می‌کند بند بند وجودش از درد به خود می‌پیچد. مرگخوار بعد از احساس رضایتی که بدست می‌آورد، طلسم را متوقف می‌کند و درد به همان سرعتی که بوجود آمده بود، از بین می‌رود.

گابریل نفس‌نفس‌زنان حالا دیگر آشکارا اشک می‌ریخت. از ترس در خودش مچاله شده بود و بی‌وقفه گریه می‌کرد. در حالی که برق پلیدی در چشمان مرگخواران پدیدار شده بود و هیجان وحشیانه‌ای در تک تک حرکاتشان به چشم می‌خورد، ناگهان متوقف می‌شوند. زیرا آن‌ها نیز همانند گابریل، سایه‌ی گوزن‌مانندی که بر رویشان تاریکی انداخته بود را می‌بینند. سایه‌ای که متعلق بود به...

الستور مون!
🦅 Only Raven 🦅
بزرگ شدم!


پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
ارسال شده در: جمعه 26 بهمن 1403 21:26
تاریخ عضویت: 1403/01/23
: شنبه 23 فروردین 1404 18:09
از: اعماق خیالات 🦄🌈
پست‌ها: 641
آفلاین
دامبلدور بزرگ‌ترین امید ارتش سفید بود و این وظیفه‌ای نبود که به سادگی کنار بگذارد و شکست را بپذیرد.
- تام، تو هنوزم کوچک‌ترین تغییری نکردی. تو هیچ‌وقت خواهان یه مبارزه‌ی عادلانه‌ی تک‌نفره نبودی. برای همینم باسیلیسک رو وارد مبارزه‌ی من و گلرت کردی و حالا از این نالانی که چرا گلرت رو با فاوکس از اینجا دور کردم؟

دامبلدور با شنیدن صدای دندون‌قروچه‌ی لرد، با اطمینان بیشتری ادامه می‌دهد:
- و حالا دشمنانت رو بدون سلاح در مقابل تهدیداتت قرار دادی؟ واقعا عادلانه جنگیدن تو وجودت نیست نه؟

دامبلدور مکثی معنا دار می‌کند.
- شاید چون... می‌دونی ضعیف هستی و بدون کلکات نمی‌تونی پیروز بشی؟

لرد برایش مهم نبود که دامبلدور او را به چه چیزهایی متهم می‌کند. برای او فقط پیروزی اهمیت داشت و نه روشی که به آن دست میافت. بنابراین خنده‌ای تمسخرآمیز سر می‌دهد.
- دست بردار پیرمرد. انتظار نداری که الان یهو احساس شرمندگی کنم و شیوه‌ی جنگیدنم رو عوض کنم؟ شرایط همینیه که می‌بینی. یا باهاش مقابله کن، یا بمیر!

دامبلدور هم در جواب خنده‌ای می‌کند، انگار که لرد را کوچک پنداشته است.
- و اشتباه تو؟ شمشیر گودریک گریفیندور متعلق به هیچ‌کس نیست و هر زمان لازم باشه برای شجاع‌ترین‌ها خودشو نشون می‌ده. برای داشتنش کلاه گروهبندی کفایت می‌کنه.

دامبلدور بشکنی می‌زند و طولی نمی‌کشد که فاوکس بدون گلرت اما به همراه کلاه گروهبندی سر می‌رسد. کلاه را دقیقا بر روی دستان دامبلدور می‌اندازد و خودش روی شانه‌ی او می‌نشیند. دامبلدور دستش را درون کلاه گروهبندی می‌کند و در کسری از ثانیه، شمشیری که در دستان لرد بود ناپدید می‌شود و دامبلدور دستش را به همراه شمشیر گریفیندور از کلاه خارج می‌کند.

- امیدوارم آمادگی کشته شدن باسیلیسک رو داشته باشی.
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در 1403/11/26 21:33:28
🦅 Only Raven 🦅
بزرگ شدم!


پاسخ به: مجلس
ارسال شده در: جمعه 26 بهمن 1403 21:14
تاریخ عضویت: 1403/01/23
: شنبه 23 فروردین 1404 18:09
از: اعماق خیالات 🦄🌈
پست‌ها: 641
آفلاین
شاید براتون سوال باشه که قصر فاچ چه شکلیه. ازونجایی که نویسنده‌ی خوبی هستم که روی گلِ خواننده‌های توی خونه رو روی زمین نمی‌ندازم، پس بهتون می‌گم قصر فاچ چه شکلیه!

قصر فاچ از هزاران تکه چوب در قد و اندازه‌های خودش تشکیل شده بود. چوب‌هایی که فاچ رو به فرمانروایی برگزیده بودن و تو این سرما، بدن‌های خودشون رو برای محافظت از فرمانرواشون سپر بلا کرده بودن.

حقیقتا که چوب‌های وفادار و مخلصی بودن حتی اگه که یه چوب واقعا تو سرما بلایی سرش نمیومد. مهم نیته بالاخره. شاید شما اگه بودین با سوال‌های پیاپی خودتون که چرا باید این کارو کنیم وقتی نیاز نیست، بعنوان خائن به فرمانروا معرفی می‌شدین و خب اینطوری دیگه وفادار نبودین.

باری به هر جهت، قصر فاچ از چوب‌هایی بود که به سختی روی هم سوار شده بودن و ارتفاعش هم... خب... اممم... تا زانوی آریانا بود!

بنابراین آریانا به محض این که قصر رو می‌بینه، با قدم‌های محکم به سختی از انبوه برف‌ها مسیر خودشو طی می‌کنه و تا می‌رسه به قصر، تقی یه پا می‌کوبه بهش. قصر فاچ هم که به یه تف بند بود، اول دچار لرزه‌هایی می‌شه که حاصل از مقاومت چوب‌های مخلص بود و بعد در کسری از ثانیه، کامل فرو می‌ریزه.

وسط قصر فرو ریخته، فاچ نمایان می‌شه که zZzهایی به نشانه خواب تو هوا اوج می‌گرفتن و همزمان آب دهنش رو زمین جاری بود و برفای زیرشو آب کرده بود و حالا با فرو ریختن قصر، از سرما یخ می‌زنن. نتیجه‌ش اینه که فاچ وقتی سرما بهش می‌رسه و از جا می‌پره، یهو روی سرسره‌ی تف‌های یخ‌زده‌ش سُر می‌خوره و یکراست جلوی پای آریانا فرود میاد.

آریانا که دست به سینه و راضی از کرده‌ی خودش وایساده بود، فاچو با جفت دستاش می‌گیره.
- پیدات کردم! با من بیای تا بریم تحویل داداشی بدمت.
🦅 Only Raven 🦅
بزرگ شدم!


پاسخ به: راهروهای مجلس
ارسال شده در: جمعه 26 بهمن 1403 18:29
تاریخ عضویت: 1403/01/23
: شنبه 23 فروردین 1404 18:09
از: اعماق خیالات 🦄🌈
پست‌ها: 641
آفلاین


مرگ.

جنگ.

این دو کلماتی هستند که هرکدام می‌توانند یادآور دیگری باشند. اگر مرگ‌های زیادی رخ دهد ممکن است با حیرت بپرسی "مگه جنگه؟" و اگر جنگی رخ دهد، بدون شک انتظار مرگ‌های زیادی را خواهی داشت.

این جنگ نیز متفاوت از دیگر جنگ‌ها نبود. مرگ‌های زیادی به دنبال داشت. اگر از ممد مرگخوارها و فاطی محفل ققنوس‌ها بگذریم، به مرگ افرادی می‌رسیم که برای خود شهره‌ای داشتند.

اولینش رابستن لسترنج بود. او توسط لرد ولدمورت سوسک شده بود تا از ارتش سفید جاسوسی کند. اما برای یک سوسک، موقعیت‌های زیادی برای مردن می‌تواند بوجود آید. او دمپایی نخورده بود یا پیف‌پاف نشده بود، بلکه توسط فرا ابر چوبدستی سوراخ شده بود. مطمئنا رابستن اگر می‌دانست این‌گونه مرگش رقم می‌خورد، می‌پذیرفت که با آفتابه مسی بر سرش کوبیده شود.

دومینش آریانا دامبلدور بود. سیبل با طلسم سیاه‌رنگی قلب او را نشانه گرفته بود. با این که ارتش سفید فرصتی برای نجات او داشت، اما تصمیمشان بر پذیرفتن مرگ او بود. بنابراین آریانا نه‌تنها توسط سیبل کشته شد، بلکه با سه پست سوزناک چنان عزاداری‌ای تقدیمش شد که فرصت مرگ سیبل تریلانی که چاقویی در قلبش فرو رفته بود، از دست رفت تا جایی که ارتش سیاه او را از مرگی حتمی نجات داد.

سومینش همزمان بود. هر دوی نیکلاس فلامل و هیزل استیکنی که همکاران یکدیگر بودند، در حالی که ارتش سفید در حرکتی هماهنگ سرگرم پوشش دادن و حفاظت کردن از گرگینه سابق یعنی ریموس لوپین و گرگینه جدیدشان یعنی سیریوس بلک بودند، این دو مرگخوار تصمیم می‌گیرند از پشت به ارتش سفید شبیخون بزنند. آن‌ها موفق می‌شوند و ضربه خوبی به فاطی محفل ققنوس‌ها می‌زنند، اما در نهایت در موقعیت دو در برابر ارتش سفید، محاصره می‌شوند. اما مرگشان توسط مرگخواری خائن که در جستجوی القاب آن دو بود رقم می‌خورد. RIP.

چهارمینش سایمون دامبلدور بود که با وجود مرگ پدر و مادر دامبلدورها به طرز شگفت‌انگیزی لک‌لک‌ها تصمیم گرفته بودند او را به سه فرزند دامبلدور تحویل دهند تا صاحب برادر کوچک‌تری شوند. در رابطه با او درخواستی از جانب هیبرنیوس مالکولم مطرح می‌شود با عنوان "حتما باید پای یه نوزاد بیچاره و بدبختو به جنگ باز کنین؟ وای بر شما!" و گلرت گریندل‌والد پاسخ می‌دهد "باشه بچه بی بچه". در حالی که آریانا با خیال نجات بچه به گلرت می‌گوید "شاید یواش یواش باهات خوب بشم!"، در واقع منظور کشتن سایمون بود تا دیگر پایش وسط کشیده نشود. و این گونه بود که برادر لک‌لکیِ دامبلدورها کشته شد.

پنجمینش ملانی استانفورد بود. او که به حضورهای طوفانی شهرت داشت، در یک اقدام غافلگیرانه که ارتش سفید، ارتش تاریکی را شوکه می‌کند، خنجرهای زیادی از جانب هیبرنیوس مالکولم به سویش پرتاب می‌شود که همگی با بدنش برخورد می‌کند. تعداد خنجرها و شدت خونریزی‌ها به قدری زیاد بود که پیش از برخورد جسمش با زمین، روحش بدنش را ترک می‌گوید و می‌میرد. با این حال در اقدامی نادر و برگ‌ریزان، به زندگی بازمی‌گردد تا زهرش را بریزد. اما در نهایت جان به جان آفرین تسلیم می‌کند. این‌بار بدون بازگشت!

ششمینش سیبل تریلانی بود. او یک بار از مرگ گریخته بود، اما دومین‌باری برایش تعریف نشده بود. خون‌آشام ارتش سفید یعنی گادفری میدهرست، ابتدا او را زخمی می‌کند و سپس آن‌قدر از خونش می‌نوشد تا سیبل در دستانش جان می‌دهد. او جان‌های زیادی را از ارتش تاریکی نجات داده بود، ولی دیگر نه.

هفتمینش ریگولوس بلک بود. او فرصت داشت تا سیلویا ملویل را بکشد، اما دل‌رحمی ارتش سفید و گذشتن از جان او، باعث شد او از اولین فرصتی که برای رهایی خود یافت جهت کشتن ریگولوس استفاده کند. فرصتی که در هوا قاپید.

و در این نقطه، هنوز ساعاتی دیگر از جنگ باقی مانده است و ممکن است جان‌های دیگری به جز ممد مرگخوارها و فاطی محفل ققنوس‌ها گرفته شود، اما چیزی که شکی در آن نیست این است که، آخرین مرگ بدون شک متعلق به گابریل دلاکور است. گب می‌میرد و گابر متولد می‌شود...
🦅 Only Raven 🦅
بزرگ شدم!


پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
ارسال شده در: پنجشنبه 25 بهمن 1403 21:08
تاریخ عضویت: 1403/01/23
: شنبه 23 فروردین 1404 18:09
از: اعماق خیالات 🦄🌈
پست‌ها: 641
آفلاین
با آغاز مبارزه‌ی آلبوس دامبلدور و گلرت گریندل‌والد، تقریبا تمام افراد ارتش تاریکی و سفید دست از درگیری با یکدیگر می‌کشند تا شاهد این مبارزه‌ی تاریخی باشند.

مبارزه بین بزرگ‌ترین جادوگر سفید تاریخ، با یکی از بزرگ‌ترین جادوگران سیاه تاریخ چیزی نیست که همه روزه اتفاق بیفتد و احتمالا هر چند دهه یک‌بار رخ بدهد؛ و این چیزی نبود که کسی بخواهد تماشایش را به خاطر مبارزه با دیگری از دست بدهد.

از سوی دیگر، گذشته‌ای که آلبوس دامبلدور با گلرت گریندل‌والد داشت نیز دلیل اضافه‌ای بر این بود که مبارزه حتی دیدنی‌تر نیز شود. همه تقریبا از کلیت گذشته‌ی پر رمز و رازی که آن دو با یکدیگر داشتند آگاه بودند. این که رابطه‌ی سرشار از عشق و دوستی آن‌ها به جایی رسیده بود که آن‌ها را در دو مسیر کاملا متفاوت از هم قرار دهد که در نهایت به یک دوئل تاریخی ختم شود، دردناک بود.

حالا که همگی کنار رفته بودند و عرصه برای مبارزه‌ی آن دو آغاز شده بود، گلرت با غرور دست‌هایش را بالا می‌برد و رو به جمعیت چرخی می‌زند.
- می‌بینی آلبوس؟ قراره جلوی این همه جمعیت از من شکست بخوری. چقدر خوبه که چشمان زیادی شاهد این اتفاق هستن.

گلرت مکث کوتاهی می‌کند و با لحنی که ناامیدی در آن مشخص بود ادامه می‌دهد:
- اگه درست انتخاب کرده بودی، هرگز مجبور نبودیم رو به روی هم قرار بگیریم. ما با هم خیلی کارها می‌تونستیم بکنیم.

گلرت دوباره توقفی می‌کند که باعث می‌شود لحن گزنده‌ی قبلی‌اش دوباره بازگردد.
- امیدوارم برای این دوئل آماده باشی.

سپس به نشانه‌ی تعظیم کمی خم می‌شود و آدابی که جادوگران برای شروع دوئل داشتند را انجام می‌دهد. دامبلدور در سوی دیگر، در کمال متانت همان حرکات را تکرار می‌کند و به محض این که هر دو صاف می‌ایستند، طلسمی همزمان از چوبدستی هردویشان به سوی دیگری شلیک می‌شود.

در کسری از ثانیه صحنه‌ی نبرد با طلسم‌های رنگارنگ و مهیبی که دو جادوگر بزرگ اجرا می‌کردند مزین می‌شود. براستی که تماشای چنین دوئلی از نزدیک، با شکوه و در عین حال، هولناک بود.


~ تو گوی پیشگوییم می‌بینم که لرد حسودیش شده که گلرت و دامبلدور وصلت کردن و به انتخاب خودش، یکی از ارتش سفید رو برای وصلت با خودش انتخاب می‌کنه و شاهد عروسی دوم دیگری هستیم! ~
🦅 Only Raven 🦅
بزرگ شدم!


پاسخ به: راهروهای مجلس
ارسال شده در: پنجشنبه 25 بهمن 1403 11:22
تاریخ عضویت: 1403/01/23
: شنبه 23 فروردین 1404 18:09
از: اعماق خیالات 🦄🌈
پست‌ها: 641
آفلاین

ادامه‌ی ایشون


سالازار از جایش برمی‌خیزد و برای پیوستن به مبارزه‌ای که ادامه داشت به سمت خروجی سالن می‌رود. شاید تصمیم‌گیری را باید به موقعیت بهتری واگذار می‌کرد. اما در آخرین لحظه برمی‌گردد و به گابریل که دوباره به مرد غرق در خون می‌نگریست نگاهی می‌اندازد. هم‌چنان فقط کنجکاوی بود که در چهره‌اش دیده می‌شد.

سالازار در اولین برخورد از دخترک خوشش آمده بود. انرژی و سادگی‌ای که حتی در میانه‌ی جنگ حفظ کرده بود برایش جالب بود. از آن زمان با دقت بیشتری گابریل را زیر نظر گرفته بود. اما حقیقت این بود که در اولین دیدار انتظار نداشت او را بعنوان کسی انتخاب کند که خودش شخصا آموزشش را برعهده گیرد و راهش را ادامه دهد.

با این حال، در دومین ملاقاتشان چیزی را درون او دیده بود که نمی‌توانست به سادگی از آن بگذرد. احساس می‌کرد این دست سرنوشت است که آن‌ها را دوباره به یکدیگر رسانده است. آن هم دقیقا در موقعیتی که سالازار برای شناخت بیشتر گابریل به آن نیاز داشت.

با این که باسیلیسک در یک سو وحشت‌افکنی کرده بود و قربانی‌اش در وسط سالن در خون غوطه‌ور بود، اما در گابریل اثری از ترس و وحشت ندیده بود. حتی با خونین شدن کتانی‌هایش نیز با اکراه به عقب نپریده بود. او تنها با کنجکاوی علت حادثه را از سالازار جویا شده بود.

اکنون با دیدن گابریل که نگاه کنجکاوش بر مرد غرق در خون قفل شده بود، سالازار که با خیال پیوستن به نبرد در حال ترک آن‌جا بود، حالا در رفتنش درنگ می‌کند. او اهدافی بالاتر از پیروزی در این نبرد زمینی داشت و گابریل می‌توانست شخصی باشد که مدت‌ها به دنبالش بود و تقریبا از یافتنش ناامید شده بود.

پس مسیرش را عوض می‌کند و دوباره وارد سالن می‌شود. او انتخابش را کرده بود. وقتش بود از انتخاب گابریل جویا شود.

سالازار جلوتر می‌آید و درست در کنار گابریل می‌ایستد و او نیز به مردی که حالا تقریبا از خون خالی شده بود می‌نگرد.
- چی در موردش کنجکاوت کرده؟

گابریل با شنیدن صدای سالازار، ابتدا نگاهی به او می‌اندازد و سپس دوباره غرق تماشای مرد می‌شود.
- مسیر و سرعت خروج خون. فکرشو می‌کردی آدما اینقد زیاد خون داشته باشن؟

سالازار انتظار چنین جوابی را نداشت. اما جوابی بود که او را از انتخابش مطمئن‌تر می‌کند. گابریل ترسی از خون نداشت.
- من خون‌های زیادی ریختم. برای اهداف بالاتری که در سر داشتم. آیا تو حاضر به انجامش هستی؟

برقی در چشمان گابریل ظاهر می‌شود و بی‌درنگ جواب می‌دهد:
- فکر می‌کنم برای اهداف بالاتر باید انجامش داد. مگه نه؟

همان برق این‌بار در چشمان سالازار ظاهر می‌شود.
- گابریل... دوست داری با من به جایی بیای که بتونیم دنیا رو دوباره از نو و اونجور که باید بسازیم؟ می‌خوای آزادی رو بدست بیاری؟

اکنون دیگر هر دو مستقیم به یکدیگر نگاه می‌کردند و چشم‌هایشان ثابت روی دیگری مانده بود. گابریل دقیقا متوجه نمی‌شود که منظور سالازار از نو سازی دنیا و بدست آوردن آزادی چه بود، اما یک چیز را خوب می‌دانست. آن هم این بود که گابریل به سالازار اسلترین جذب شده بود. حالا دیگر انتخابش او بود. پس جوابی را می‌دهد که عمیقا خواستار آن بود.
- می‌خوام که تو بهم یاد بدی.

لبخندی بر لب‌های سالازار می‌نشیند که نشان از رضایت دارد. همیشه می‌دانست می‌تواند به اهدافی که در سر دارد برسد و برنامه‌هایش از این جهت تکمیل بود. اما شاید انتظار مواجه شدن با دختری که در این مسیر به او ملحق شود را نداشت.

حالا آن دو به یکدیگر پیوسته بودند و گابریل بی‌صبرانه مشتاق بود تا از سالازار بیاموزد. او که شگفتی را به چشمانش هدیه داده بود. گابریل می‌خواست از او یاد بگیرد که چطور زندگی کند.
🦅 Only Raven 🦅
بزرگ شدم!


پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
ارسال شده در: چهارشنبه 24 بهمن 1403 22:46
تاریخ عضویت: 1403/01/23
: شنبه 23 فروردین 1404 18:09
از: اعماق خیالات 🦄🌈
پست‌ها: 641
آفلاین
گادفری بی‌رحمانه به سیبل زخم می‌زند و پوستش به همان سرعت شکافته می‌شود و خون با فشار از آن بیرون می‌زند. سیبل از آخرین نیرویی که در بدن داشت استفاده می‌کند و بی‌اختیار گوی پیشگویی‌اش را برای ضربه زدن به گادفری در دست می‌گیرد.

اما ضربات گادفری، شدیدتر و پر سرعت‌تر از آن بودند که سیبل بتواند برای مدتی طولانی آن‌قدر قدرت داشته باشد که گوی را به سمت سر گادفری حرکت دهد. دستان سیبل به سختی در حال حرکت بودند و در میانه‌ی راه، گوی از دستش رها می‌شود و با صدای محکمی با برخورد به زمین می‌شکند و به هزار تکه‌ی مساوی تقسیم می‌شود.

گادفری بی‌توجه به صدایی که از شکستن گوی به هوا برخاسته بود، حالا به تغذیه از قربانی‌اش مشغول می‌شود. سیبل در میان دستان گادفری در حال جان دادن بود. مرگ دردناکی بود. آن‌قدر مشغول چک کردن گوی پیشگویی‌اش برای نجات هم‌رزمانش بود که خودش را به کل فراموش کرده بود.

او در آن جنگ، افراد زیادی از ارتش تاریکی را نجات داده بود. بدن‌های زیادی به خاطر او هنوز نفس می‌کشیدند و امید را در دل ارتش تاریکی برای پیروزی زنده نگه می‌داشتند. اما اکنون... نوبت مرگ خودش فرا رسیده بود. او خوب جنگیده بود و دینش را به خوبی به جبهه‌اش ادا کرده بود.

در آخرین لحظات زندگی‌اش، چهره‌ی دوریا که او را از چنگال آلنیس نجات داده بود به یاد می‌آورد. سپس یادش می‌آید که چطور به نیکلاس و هیزل دیر رسیده بود و جلوی چشمانش کشته شده بودند. او تنها یک نفر بود. نمی‌توانست همه را نجات دهد. همان تعداد جان‌هایی که نجات داده بود هم ارزش زیادی داشت.

گادفری از سرعتش در نوشیدن خون سیبل می‌کاهد. آرام شدن ضربان قلب سیبل را حس می‌کرد. آخرین‌هایش بود. درست همزمان با این که گادفری دندان‌هایش نیشش را از گردن او بیرون می‌کشد، آخرین نفس و آخرین ضربان قلب سیبل در این دنیا رخ می‌دهد.

او کشته شده بود. با افتخار، اما مرگی دردناک.

گادفری به آرامی سیبل را بر روی زمین قرار می‌دهد و چشم‌های او را می‌بندد.
- جان‌های زیادی رو گرفتی و جان‌های زیادی رو نجات دادی. ولی این پایان تو بود. آسوده بخواب.

صدای قدم‌های گادفری در سالن می‌پیچد. او به سمت خروجی حرکت می‌کند و جسد سیبل را همان‌جا رها می‌کند.
🦅 Only Raven 🦅
بزرگ شدم!


پاسخ به: ارتش وزارت سحر و جادو
ارسال شده در: چهارشنبه 24 بهمن 1403 18:44
تاریخ عضویت: 1403/01/23
: شنبه 23 فروردین 1404 18:09
از: اعماق خیالات 🦄🌈
پست‌ها: 641
آفلاین
همه از اتفاقات رخ داده شوکه شده بودند. ارتش تاریکی بابت از دست دادن فرمانده‌اش و ارتش سفید بابت از دست دادن گابریل و الستور. ولی میدان جنگ جایی نبود که فرصت تفکری بیشتر از دشمنی که در مقابلت ایستاده است و هرکاری برای نابودی‌ات می‌کند داشته باشی.

روندا در مقابل خود سیلویا را می‌دید که با مهارت طلسم‌هایی را به صورت پی در پی به سمت او می‌فرستاد. سیلویا تمام فکر و ذکرش جادوی خالص بود و به صورت فیزیکی حتی برای جاخالی دادن از طلسم نیز از جایش حرکت نمی‌کرد.

شاید یکی از دلایلش بدشانسی‌ای بود که سیلویا در تمام عمر با خود حمل می‌کرد و به آن باور داشت. اگر ناگهان در میان خرابه‌ها پایش گیر می‌کرد و روی زمین می‌افتاد، آن‌وقت بدون شک کارش تموم بود.

- فکر نمی‌کردم مبارزه هم بلد باشی. شنیدم همه‌ش سرت تو کتاباس.

سیلویا طلسم دیگری روانه‌ی روندا می‌کند.
- فکر کردی علت اون همه مطالعه چی بود؟ یاد گرفتن طلسمایی که الان باعث می‌شه بتونم شکستت بدم!
- شک دارم همچین اتفاقی بیفته.

برخلاف سیلویا، روندا مدام در حرکت بود و همین کار نشانه‌گیری را برای سیلویا سخت می‌کرد. روندا مدام از محیط برای حمله یا دفاع استفاده می‌کرد. از پرتاب کردن قاب‌ دیوار به سمت سیلویا گرفته تا استفاده از میز برای دفع طلسم.

- خلاقیتت رو تحسین می‌کنم فلدبری. فقط کاش این خلاقیت رو توی جادو هم داشتی!

سیلویا خیال داشت در کنار طلسم‌هایش، بازی ذهنی نیز با روندا راه بیندازد. اما روندا آماده‌تر از آن بود که با سخن گفتن از راه به در شود، وگرنه خودش آغازگر مکالمه نمی‌بود. در حالی که نبرد روندا و سیلویا به نظر پایاپای در حال جلو رفتن بود، ناگهان ریگولوس از پشت سیلویا ظاهر می‌شود. او از خاندان بلک بود و هرچند راه متفاوتی از خاندانش در پیش گرفته بود، اما هرگز در اجرای طلسم مرگ برای نجات دوستانش شک به دلش راه نمی‌داد.

پس از غفلت سیلویا که هنوز متوجه حضور او نشده بود استفاده می‌کند و چوبدستی‌اش را به سمتش نشانه می‌گیرد.
🦅 Only Raven 🦅
بزرگ شدم!


پاسخ به: مجلس
ارسال شده در: چهارشنبه 24 بهمن 1403 17:22
تاریخ عضویت: 1403/01/23
: شنبه 23 فروردین 1404 18:09
از: اعماق خیالات 🦄🌈
پست‌ها: 641
آفلاین
اما این فقط سیریوس نبود که اشتباه کرده بود. می‌گن وقتی یه اشتباه رخ بده، زنجیره‌ای از اشتباهات هم به دنبالش رخ می‌ده که حلقه‌ی دوم این زنجیره، اشتباهی از جانب سیبل بود.

سیبل پیشتر گفته بود تو شال‌هاش یه چیزایی پنهان‌سازی کرده که سنگین بودن و قدرتمند و اینا. حالا الان نه تنها چند تا شال گردن به کار گرفته بود که تازه سه نفرم بهش وصل بودن و همگی رو به پاروها بسته بود.

نتیجه این می‌شه که تحمل پاروها تاب می‌شه و چون قدرت تحمل وزن این همه سنگینی رو نداشتن، می‌شکنن و سه اسیرِ سفیدِ گویینگ مریِ سیاهان، تو آب میفتن.

بنابراین گویینگ مریِ ارتش سیاهان که فاصله قابل توجهی از مرواردِ سفیدِ ارتش سفید داشت، حالا با نداشتن پارویی که عامل جلو افتادنشون بود، شروع می‌کنن به عقب افتادن.

سفیدا هم با دیدن سقوط سه هم‌رزمشون، دوباره گازشو می‌گیرن و می‌رن در نقطه‌ی سقوطشون تا اول اونا رو وسط راه با خودشون بار بزنن. الستور بعد از نجات، برای اطمینان شال‌های سیبل رو یه گوشه تو جیبش جاسازی می‌کنه تا در وقت نیاز ازشون برعلیه سیاها استفاده کنه.

کشتی مروارید سفیدِ سفیدا حالا با اضافه شدن سه یارش و بی‌پارو شدنِ کشتیِ گویینگ مریِ سیاها، در سرعت پیشی می‌گیره و در کسری از ثانیه به سیاها می‌رسن و بای‌بای‌کنان در حالی که دست براشون تکون می‌دادن از کنارشون رد می‌شن و جلو میفتن.

- ما بردیم و ما بردیم، چلو کبابو ما خوردیم!

اینو گابریل در حین عبور از کنار گویینگ مری به زبون میاره چرا که بچه بعد از تجربه‌ای نزدیک به غرق شدن گشنه شده بود و کباب جلوش گذاشته بودن بخوره.
🦅 Only Raven 🦅
بزرگ شدم!