هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

به برنامه "تور جهانی سالازار اسلیترین" ملحق شوید و به مدت یک هفته، بر اساس علایق و استراتژی‌های تصرف جهانی ایشان، در انجمنی که مورد بازدید سالازار کبیر قرار می‌گیرد، وی را همراهی کنید.


این برنامه به همه‌ی جامعه‌ی جادوگری، از اعضای محفل ققنوس گرفته تا مرگخواران و کارکنان وزارت سحر و جادو، فرصت می‌دهد تا در این مهم، شریک و همراه سالازار شوند.




پاسخ به: ستاد انتخاباتی آستریکس
پیام زده شده در: ۱۸:۴۲:۱۲ پنجشنبه ۳ خرداد ۱۴۰۳
#1
اطلاعیه



به اطلاع همه افراد و دوستان میرسانیم که بعد از فکر و ذکر فراوان به این نتیجه رسیدیم که درحال حاضر بنا به دلایلی توانایی ادامه بازی قدرت(وزارت) رو نداریم.


اما باید به اطلاعتون برسونم که نخواستیم همینجوری کنار بکشیم.
بعد از بررسی هایی که کردیم به این نتیجه رسیدیم که ایشون نزدیک ترین آرمان هارو به ما داره و به نظر ما میتونه در برقراری عدالت خوب عمل کنه. پس، به نفع ایشون کناره گیری میکنیم ما.


In the name of who we believe, We make them believer.


پاسخ به: ستاد انتخاباتی آستریکس
پیام زده شده در: ۱۴:۴۵:۳۶ سه شنبه ۱ خرداد ۱۴۰۳
#2
درود بهت جعفر.
اول از همچیز باید بگم که من قراره عدالت رو احیا کنم. نه اینکه فقط صرفا جایگاه اقلیت هارو با اکثریت عوض کنم. اینجوری ظلم باقی میمونه فقط جای ظالم با مظلوم عوض میشه.
ما قراره بین همه اقلیت ها و اکثریت یک عدالتی متناسب برقرار کنیم تا همه در کنار هم خوش و خرم به زندگی و خونریزی و خون اشامی مشغول باشن.

درمورد حقوق چوپانیان زحمت کش، لبنیات کش و... که گفتی.
میتونم بهت اطمینان خاطر بدم که حرفای قشر شما شنیده میشه، بررسی میشه و در نهایت عملی میشه.

درمورد رنگ قرمز وزارت هم باید بگم که رنگ قرمز بخاطر این نیست که من خون آشام هارو نژاد برتری چیزی بدونم که بخوام از رنگ مورد علاقه اونا استفاده کنم.
معنی و مفهوم رنگ مهمه! رنگ قرمز خونی، عالیه. زندگی در خون جریان داره و از طرفی هم رنگ قدرته. ما قراره وزارت قدرتمندی داشته باشیم که زندگی ملت رو بهتر کنیم.

نقل قول:
در بعضی موارد شکنجه روحی، روانی و جسمانی هم بوده آستر جان
وقیقا جعفر جان. کاملا قابل درکه.

نقل قول:
آستر جان میشه با رسم شکل توضیح بدی با اجرای عدالت و خونی کردن وزارت، کجای حق منِ چوپون شکنجه شده برگردونده میشه؟
جعفر جان متاسفانه باید بگم که برنمیگرده. گذشته ها گذشته. ظلمی که وزارت قبلی انجام داده رو من نمیتونم درست کنم. ولی ما میتونیم از گذشته درس بگیریم و اشتباهات رو در آینده تکرار نکنیم.
ابی که به جوب رفته رو نمیشه برگردونی میدونی... اما آینده دست ماست. میتونیم جوری که خودمون میخوایم هدایتش کنیم. بهم اعتماد کن.


ویرایش شده توسط آستریکس در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۱ ۱۴:۵۹:۵۱
دلیل ویرایش: اتل متل توتوله.

In the name of who we believe, We make them believer.


پاسخ به: ستاد انتخاباتی آستریکس
پیام زده شده در: ۱۴:۲۹:۵۲ سه شنبه ۱ خرداد ۱۴۰۳
#3
نقل قول:
آیا شما از برنامه اخیر مرگخوارا که تو روز مرگخوارا پیاده‌سازی شد و با شکنجه محفلیون همراه بود ایده گرفتین و قراره چنین شکنجه‌هایی رو به برنامه‌های شکنجه زندانیان آزکابان اضافه کنین؟

درود بر گابریل.
متاسفانه باید بگم در جریان برنامه اخیر مرگخوارا نبودم. کاش میبودم. ولی نبودم.
گابریل ما بشخصه علاقه ای به کپی رفتن از ایده بقیه ملت نداریم. سعی داریم از خلاقیت خودمون رو شکنجه کردن ملت و ریختن برنامه ها استفاده کنیم.
اما... با خوشحالی از ایده و پیشنهاد های بقیه استقبال میکنیم.

نقل قول:
مثلا یکی از شکنجه‌های ناب خودم زل زدن به قربانی بود.
چرا که نه. ایده خفنیه. میتونیم با کمال میل ازش استفاده کنیم. حتی مطمعنم به یک نفر نیاز پیدا میکنیم تا مسئول شکنجه گاه ازکابان باشه.
درمورد شرایط شغلی هم ما همجوره هوای دوستانمون رو داریم. جای نگرانی نیست.


نقل قول:
هم‌چون جعفر؟
Never Ever!


In the name of who we believe, We make them believer.


پاسخ به: ستاد انتخاباتی آستریکس
پیام زده شده در: ۱۷:۴۴:۳۸ یکشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
#4
    .In the name of who we believe.


درود به همگی اعضای دنیای جادوگری. چه اقلیت ها چه اکثریت ها. از هر نژاد، گروه، قوم و دسته ای، درود به همگی شما.

چیزی ک باید همین اول اعلام کنم اینه که حقوق اقلیت هارو فقط خود اقلیت ها میفهمن. ظلم،ستم،بی عدالتی و حتی اگر مقداری بی توجهی هم بوده باشه؛ فقط خود ما اقلیت ها آن را میبینیم، حس میکنیم و میفهمیم. نه کسی که جزو اکثریت محسوب میشده.
میبینم که برخی صرفا برای ناز و گوگولی نشون دادن خودشون از این شعار ها استفاده میکنند ولی مطمعنن همگی میدونیم که چیزی بیش از شعار نیستند!
در عوض ما خودمون رو ناز و گوگولی نشون نمیدیم. ما اومدیم که محکم و با قاطعیت عمل کنیم. ریشه های درخت فساد و بی عدالتی با ناز و گوگولی بودن از جا کنده نمیشن.

اول از همه وزارت و ازکابان.
ازکابان در برنامه های اینجانب هم قراره دست خوش تغییراتی بشه. عدالت واقعی باید اجرا بشه. بنظر ما ازکابان اونجوری که باید میبود نیست.
باید بخش های مختلفی بوجود بیاد متناسب با گناهکاران مخصوص خود.
تنبیه ها، شکنجه ها که الان داریم بسیار قدیمی و بی تاثیر شدند.
از کارخونه های صابون سازی گرفته تا متد های جدید برای شکنجه گری بوجود خواهد آمد و شخصا به آن ها نظارت خواهم کرد تا از تاثیرگذاری عدالت مطمعن بشم.

وزارت خونه نیز مانند ازکابان دست خوش تغییراتی خواهد شد. از بوجود اومدن بخش های جدید گرفته تا حذف شدن برخی از بخش های غیر ضروری.
مطمعنن قرار نیست به این زودی در این مورد خیلی چیز هارو فاش کنیم. کیا سوپرایز دوست دارن؟

خب خب، همینجا هستیم میزبان همه ملت، مخصوصا افرادی ک در اقلیت هستند. بیاید بشینیم دور هم چایی،قهوه ، خون و گوشت تازه بزنیم و دور هم حرف بزنیم.


In the name of who we believe, We make them believer.


پاسخ به: مرکز پذیرش کاندیداهای وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۳:۱۹:۱۱ جمعه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
#5
در دنیایی که بی‌نقابان، نقاب برچهره می‌کنند،
من نقاب زنان، نقاب ریاکاران را کنار خواهم زد!

به نام زندگی که در رگ های ما جریان دارد!


مدت زمان عضویت در بخش ایفای نقش (و حتما در صورت داشتن شناسه پیشین، آن را ذکر کنید):
5 سال، ماه و 15 روز. قبلا شناسه قبلی هم داشتیم ولی همینطور که میدونید برای خیلی قبل بود و مطمعنن یادمون نمیاد که و چه بود.

زمان؟ گذشته؟ خاطرات؟
اینطور نبوده که هیچوقت سعی نکنم به خاطر بیارم. ولی هربار که چیزی رو از گذشته به خاطر میارم، تبعات خوبی نداشته و خودم رو غرق در خون یافتم. خون جادوگران و ماگل‌هایی که هرگز ندیده بودمشون. اینطور نیست که این مسئله برام خوشآیند و قشنگ باشه. اما چیزی درگذشته هست که نمیتونم تحملش کنم... چیزی که وقتی مثل رعد و برق از ذهنم گذر میکنه، از خودم بیخود و در شن‌زار بی‌نهایت زمان گم میشم.

درسته که من نقاب میزنم، درسته که کسی از گذشته من چیزی نمیدونه، اما مسیر و هدفم مشخصه... نقاب جادوگران بی‌نقاب و متظاهر رو کنار خواهم زد!

شرح "سوابق اجرایی-خدماتی /فعالیت‌های آزاد" قبلی در وزارت سحر و جادو یا مجموعه‌های وابسته (آزکابان و موزه):
نظارت پر افتخارانه بر انجمن های... چیز... یعنی...اووممممم... هنوز اون انجمن به بوجود نیومدن که نظارت کنم و سوابق شکل بگیره ولی مطمعنن بعد از تشکیل دولت و کشوندن ملت به دعوای گلوبال سوم تشکیل خواهد شد.

مدت‌ها تلاش کردم که خون‌آشامی آروم و بی حاشیه باشم که فقط در تالار خصوصی خودش زندگی میکنه و تمام تمرکزش روی موفقیت تالار پر افتخار خود بود. ولی بعد از مشاهده اتفاق ها و مشکلاتی بوجود اومده و فساد فی الارضی که برخی از مسئولین بوجود اوردن؛ تصمیم گرفتیم از تاریکی خود بیرون بیایم و در مقابل این لعنتی ها ایستادگی کنیم و دنیای جادگری رو با با یاری مردم و آرمان های خودمون به رستگاری و افتخار ببریم.
همیشه با خودم فکر میکردم که چرا باید کنترل همه چیز دست افراد پنهان شده پشت ماسک ها باشه؟ کسانی که با کلی وعده و وعید افسار را در دست گرفته و خود را مالک وزارت میدانند! هرچند خودم هم چیزی جز وعده و وعید و همین حس میم مالکیت ندارم.
قدرت، ثروت و سرمایه... همه‌چیز در دست اونهاست و ملت جادوگران عادی همیشه در حاشیه بودند. چه برسد به نژاد های اقلیتی مانند خون اشام و گرگینه ها و... ها که سال‌های سال حقوقشان پایمال شده و نادیده گرفته شده اند...
باید اوضاع تغییر کند و اوضاع هیچوقت بدست کسی دیگری جز خودمان تغییر نخواهد کرد. باید متحد شویم. یک صدا چوبدستی هارا بالا ببریم و عربده کشان به سمت تغییرات بزرگ حرکت کنیم.

شرح "سوابق برجسته/خدمات نظارتی-مدیریتی" در انجمن‌های ایفای نقش:
نقل قول:

نقل قول:
چیز... یعنی...اووممممم... هنوز اون انجمن به بوجود نیومدن که نظارت کنم و سوابق شکل بگیره ولی مطمعنن بعد از تشکیل دولت و کشوندن ملت به دعوای گلوبال سوم تشکیل خواهد شد.



در درون خودم احساس میکنم که حالا وقتش رسیده که فاشیسمی بوجود ای از دل این دموکراسی پوچ و مریض که کارت بازی را عوض کند. دست اقلیت های دنیای جادوگری را گرفته و دست اقلیت های دیگه جادوگری که عملا با استفاده از ماتریکس دنیارا در دست خود میچرخانند کوتاه کند.
باید قوانین جدیدی در دنیای جادوگران حاکم بشه و اونها این پایمال شدن حقوق رو تجربه کنند! وقتشه که با قدرت بی‌نظیر و فرابشری خون‌آشام ها، گرگینه ها، پریس ها، تسترال ها، گابلین ها و... مرزهای حاکمیتی جابجا بشند و آرمان دنیای یکپارچه با حکومت کسانی که لایق آن هستند بالاخره محقق بشه. این یک رویاپردازی نیست! میدونم که میتونم این آرمان رو محقق کنم و بالاخره نژاد به حق و برتر رو بر دنیا حاکم کنم. این سرنوشت منه...

شرح برنامه‌های آینده خود برای وزارت سحر و جادو و مجموعه‌های وابسته:

وزارتخونه تنها بخشی از پازل بزرگ آرمان‌شهری منه. سال‌ها جادوگران اینجارو اداره کردند و هرگز تغییری ایجاد نشده. شعارها همیشه سر به فلک کشیدند، اما در میدان عمل حتی ماگل‌ها هم بهتر کشورهاشون رو اداره می‌کنند. جهان یکپارچه جادویی با حکومت لایقان به حق و هدایت من، قدم به قدم محقق خواهد شد. تمام وزارتخونه باید از کارمندان بی‌مصرف و بوروکراسی زخمت پاکسازی بشه. در عوض دستور مستقیم به وفاداران من، در سریع‌ترین زمان و با کمترین هزینه، اهداف ما را پیش خواهد برد.

شعار انتخاباتی:
خون سالم، جامعه سالم، وزارت سالم.


In the name of who we believe, We make them believer.


پاسخ به: اتــاق بــازی قـلعه هـاگوارتز
پیام زده شده در: ۱:۱۰:۰۹ چهارشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
#6
من عضو گروه ریونکلاو هستم. هم نژاد و هم جنس استریکس، دارای گذشته ای تاریک. محکوم به آشامیدن خون و همچنین لذت بردن از آن.
دارای پوستی سفید همانند قلبی سفید چون مابقی محفلیا. من گادفری میدهرستم



من عضو هافلپاف هستم. مادر و همسری مهربان و فداکار. همیشه در تلاش برای حفظ عشق، علاقه و امنیت در خانه. دارای فرزندانی با تعداد بی نهایت و همچنین با موهای قرمز. اگر از نامه های عربده کش من چشم پوشی کنید، همیشه میتوانید من رو با حالتی محبت آمیز تصور کنید. من مالی ویزلی هستم.



من عضو اسلیترین هستم. وزیر وزارت و دارای جیرجیرکی دینگ دانگ نامی. دارای دفتر نقاشی و علاقه خاصی به له کردن حشرات در زیر دفتر نقاشی خود هستیم. من لادیسلاو... زاموژسلی هستم.



من عضو گریفیندور هستم. من یک شخص شجاع و... که همیشه... در حال... شیشه خون...
!signal is lost by Alstor


In the name of who we believe, We make them believer.


پاسخ به: اتــاق بــازی قـلعه هـاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۲۳:۲۱ شنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
#7
نماینده گریفیندور هستیم. خوش بگذره به همگی.


شهر لندن هنوز تو اوج جنب و جوش خودش قرار داشت. با اینکه آسمون قرارنبود تاریک تر از اینی که هست باشه و ماه هم قرار نبود بالاتر از جایگاهی که الان هست قرار بگیره؛ ملت غرق گشت و گذار در شهر و لذت بردن از نسیم خنک شبانه بودند.

مطمئنا لذت بردن از شب فقط مختص ماگل ها نبود و جادوگران نیز بطور مخفیانه در دل ماگل ها برای خود برنامه هایی دارند.
یکی از این برنامه ها شامل یک تئاتر بزرگی که در دل لندن قرار داشت میشد. ملت با هر ریخت و قیافه ای از در ورودی وارد آن میشدند. بعضا کت شلوار پوش و مجلسی. بعضا هم... مانند شخصی که تازه موتورش رو توی قسمت پارک ماشین های افراد معلول پارک کرد و با کت چرمی و موهای نسبتا بلند مشکی که داشت پیاده شد. دستی به ریش خود کشید و لوگوی گروه گریفیندور روی سینه کتش رو مرتب کرد و جان ویک وارانه به سمت تئاتر راه افتاد.
ساعتی که روی برج لندن بود به خوبی نشون میداد که چقدر دیروقته. دیروقت برای کسانی که سن مناسبی ندارند و والدین آنها حتما تاکید بر خونه بودن قبل از غروب آفتاب رو دارند. اما مشخصا بعضی از این افراد با شعار سن فقط یک عدده و فلفل نبین چه ریزه درحال گشت گذار در سطح لندن بودند.
همگی این افراد، از همه قشر جامعه جادوگری، چه مرگخوار و چه محفلی، چه پیر و جوون، چه کت شلوار قرمز یا کت چرمی پوش، چه ماشین لوکس سوار چه اسنپ سوار یا حتی اسب و خر و قاطر و تسترال سوار و... درحال رفتن به این تئاتر عجیب و هیجانی بودند.

داخل تئاتر پر از شلوغی بود. ولی ملت جادوگران با فرهنگ تر از این بودند که از سر و کول و گوش و دهن و بینی و شکم هم دیگه بالا برن تا بهترین جا رو برای خودشون تصاحب کنند. ملت از قبل جای مد نظرشون رو رزرو کرده بودند. بلاخره سال 2024 بود و فرهنگ رزرواسیون اینترنتی به جادوگران نیز سرایت کرده بود. هرچند جادوگران نیاز به اینترنت و وای فای و وای وای نداشتن بلکه با خوندن وردی و تکان دادن چوب دستی شان میز مورد علاقه در رستوران مورد علاقه رزرو میشد.

درست مثل شخصی که با سر کچل و دماغی که عمل کرده و هنوز جاش پر نشده، با ردایی سیاه که معلوم نیست چند تا هورکراکس توی جیباش چپونده و ماری که دور گردنش پیچیده در حال رفتن مسیری که روی تابلوی ورودی آن علامت VIP به چشم میخورد بود.
در طرفی افرادی مانند یک شخص پیری که بلندی ریشاش باعث میشد روی زمین کشیده بشه و از اونجایی که شخصی پر از انرژی مثبت، عشق، خاکی، دلی صاف و ساده و صادق بود. درحال رفتن به قسمت ارزون تر سالن یعنی اخرین ردیف های سالن بود. خودش هم میدونست از اون فاصله چیزی مشخص نمیشه ولی بهرحال، مهم عشق ورزیدن و نماد خاکی بودن بود.
حتی شخصی که بخاطر قد و قوارش خیلی سوسکی وارانه از لا به لای ردای ملت به سرعت رد میشد و سعی داشت همزمان با اینکه زیر پای ملت له نشه، خودشو به قسمت نمایش برسونه.

ساعت برای افراد درون تئاتر به تندی سپری میشد. ملت درحال نشستن روی صندلی های خودشون بودند. در یکی از ردیف های این سالن بانوی میان سالی بود که با چهره عجیب ولی مهربان نشسته بود. اما مهم خود شخص او نبود. مهم صندلی خالی کنارش بود که هنوز خالی بود ولی اهمیت بسیار زیادی برای ما داشت.
کل صندلی های آن ردیف پر بود اما حتی برای خود اون خانم میانسال نیز سوال شده بود که صاحب اون صندلی کجا میتونه باشه.

- درود به همگی.

صدایی بلند توجه همه رو به خودش جلب کرد. بلاخره نمایش درحال شروع شدن بود. شخصی با لبخندی عجیب و غریب روی استیج حاضر شده بود. کاملا مشخص بود که او برای اینکار بدنیا اومده. برای روی صحنه رفتن و سرگرم کردن ملت. انرژی پایان ناپذیری درون وی مشخص بود. با لبخندی که زده بود، عصایی که در دست داشت و مدل کت شلوار و حتی گوش های خاصی که داشت دقیقا همین حس رو برای بینندگان منتقل میکرد.

- امروز مفتخرم تا قدردان تک تک شما باشم که افتخار دادین و مارو توی این تئاتر همراهی کردین. امید وارم نمایشی که توی این شب خاص، فقط برای شما تدارک دیدیم سرگرم کننده باشه. بلاخره دنیا چیه جز یک استیج برای سرگرم شدن و لذت بردن از اون؟.

حضار همگی برای گوینده صدای رادیویی دست زدند و حتی بعضی ها عربده کشی هم کردند!

- خانم؟ خانم؟ ببشین با شمام. خانم؟ الوووو! عووووی! کثافط بیریخت بدگواره ننه قندی با توعم!

خانمی که کنار صندلی خالی نشسته بود با شنیدن صدا سرش رو پایین اورد و متوجه حضور شخص کوچک اندامی شد و خوشبختانه اجازه نداد ادامه حرف های او به جاهای باریک کشیده بشه.
- اوه بانوی جوان. متوجه حضورتون نشدم. آخه شما... یکم...کوچولو؟... بهرحال، میتونم کمکتون کنم؟
- میشه بهم کمک کنید بشینم؟
- اوه البته!.. عامممممم، اون چیه دیگه دستته؟ شیشه ی انگوری چیزیه؟
- چی؟... این؟ نه نه! شیشه ی خونه.
- شیشه ی خون؟! اومممم... میتونم بپرسم از کجا آوردی؟
- مال خودم که نیست. مال یکی از دوستام، آستریکسه. اون خون آشامه اخه. بین خودمون بمونه، بعضی وقت ها با شیشه خون هاش بازی میکنم. ولی نمیدونم چرا شیشه ها خود به خود میوفتن زمین و میشکنن. اصلا هم تقصیر من نیست ولی آستریکس همیشه منو دعوا میکنه.
- اوه، شما توی هاگوارتزین؟ عجیبه!
- اره بابا. اولش نمیزاشتنم ولی من، منم. یا راهی خواهم یافت یا راهی خواهم ساخت. البته هنوز نمیزارن مثل بقیه جادو بازی کنم با چوبدستی.

نور ها خاموش شد! نمایش شروع شد و یک سری چراغ های خاص با زاویه ای دقیق به روی صحنه قرار گرفتند. چند نفر مرد و زن با لباس هایی جالب و رنگی به روی صحنه آمدند و با درحالی که سوار جاروی پرنده ی خود بودند مشغول پرواز و اجرای نمایشی بی نظیر شدند. همزمان با پرواز کردن از انتهای دم جارو نوری عجیب و خارق العاده خارج میشد که در کنار پرواز بقیه جارو ها و رقص آنها صحنه زیبایی رو خلق میکرد.

- واهاهاهاهاییی! چه باحاله.
- میبینم که خیلی خوشتون اومده.
- اره خب. من همیشه دوست داشتم سوار یکی از اینا بشم. ولی خب... میدونید... هرچند یکی از کوچیک هاشو برای خودم دارم. یروزی هم سوار این بزرگا میشم.

نمایش به اجرای خودش ادامه میداد و هر بار یک صحنه جدید و یک نمایش جدید اجرا میشد و لابه لای هر نمایشی، یک شخص کت شلوار قرمزی با حس و علاقه کامل و صدای رادیویی برای مدت کوتاهی سخنرانی میکرد.
همه حضار مشغول دست زدن و لذت بردن از نمایش بودند. البته نه همه! اشخاصی که پشت سر این شخص نشسته بودند با شیطونی هایی که او میکرد بطور کامل کفری شده بودند. ولی حتی برای اونهاهم مشخص شده بود شیطونی و شلوغی عضو جدایی ناپذیر این شخص بود.

ساعاتی بعد!

بلاخره نمایش تموم شد و ملت مشغول ترک سالن شدند. خانم میان سال که مشغول جمع کردن وسایل خود بود حتی نفهمید که کی صندلی کناریش خالی شده.
تنها چیزی که تدنست در ثانیه های آخر ببینه گم شدن شخصی لا به لای پاهای ملت بود.


ویرایش شده توسط آستریکس در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۵ ۲۲:۲۵:۵۴
دلیل ویرایش: اصلاح چند اشتباه نگارشی کوچیک.

In the name of who we believe, We make them believer.


پاسخ به: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۲۲:۵۷:۴۵ سه شنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
#8
اسلیترینی ها دور میز گردی که برای مواقع ستاد بحران بود جمع شده و در حال بحث بودند. مشکلشان حل نشده بود که هیچ بیشتر هم شده بود. حالا بغیر از دریاچه ای که ول کن تالارشون نبود، گم شدن شوهر مامان هم بهش اضافه شده بود. البته شوهر مامان گم نشده بود بلکه دریاچه اون رو با خودش برده بود. اما از اونجایی که اسلیترینی ها از موقعیت مکان شوهر مامان اطلاعی داشتند ترجیح میدادند از واژه گم شدن استفاده کنن.

- فالوده های مامان؟ هنوز به نتیجه ای نرسیدین؟ شوهر مامان گم شده ها... بچم یتیمچه شده ها... شما که نمیخواید لرد بفهمه وقتی داشت یتیمچه میشد شما هیچ کاری نکردید و دست رو دست هم گذاشتین؟!

حتی فکر کردن به اینکه لرد موقع فهمیدن چه ریکشنی نشون خواهد داد هم برای اسلیترینی ها ترسناک بود. پس تندتر فکر کردن، ولی به نتیجه ای نرسیدن. پس دوباره تند تندتر فکر کردن اما اینبار در لحظات آخر با کلی زور و مشقت تونستن به یک ایده دست پیدا کنند.

- بانو یک فکری داریم؟
- بگو بگو چه فکری؟
- باید شوهرتون رو نجات بدیم. اینطوری لرد یتیمچه نمیشه.
- جدی میفرمایید؟
- بله بله بانو. من فکر کردم که اگه شوهرتون رو از دست دریاچه نجات بدیم لرد یتیم نمیشه، اما قبلش باید اول بفهمیم دریاچه شوهرتون رو کجا برده تا که بتونیم نجاتش بدیم.


شپلق!


بانو که تو این موقعیت حساس حال و حوصله این چیزارو نداشت کشیده زیر گوش دانش اموز اسلیترینی خوابوند تا دیگه از این فکرا نکنه. ولی دانش اموز اسلیترینی نفهم تر از این حرفا بود بازم هم فکر کرد...
- بازم ساقه طلایی بیاریم بریزیم تو دریاچه خشکش کنیم.


شپلققققققققق!


کشیده دوم که خیلی محکم تر از دفه پیش زده شد اشک رو توی چشمای جادوآموز اسلیترینی جمع کرد. او با چشمانی اشک آلود به بانو مروپ نگاه کرد ولی بانو زننده کشیده دوم نبود! جادوآموز وقتی به پشت سرش نگاه کرد وزیر سحرجادو بود که با تلپورت سریع خودش رو رسونده بود.
- مردک تسترال زاده دریاچه ثبت ملیه. نگین دنیای جادویی ماست یعنی چی خشکش کنی؟! فقط ما مسئولین میتونیم دریاچه خشک کنیم نه شما! دیگه نشنوم از این حرفا.

وزیر سحرجادو بعد از داد و بیداد کردن برسر جادوآموز کلاهش را روی سرش مرتب کرد و سریع تلپورت وارانه صحنه رو ترک کرد.

ملت اسلیترینی که محو اتفاقات شده بودند، پاک شوهر مامان رو فراموش کرده بودند ولی خود مامان شوهرش رو فراموش نکرده بود. در این حین بود که مامان مروپ با دیدن اینکه بخاری از اسلیترینی ها در نمیاد خودش دست بکار شد.
یک چشم بند برای چشم راست و یک قلاب برای دست چپش آماده کرد. با کلاه ناخدایی که روی سرش گذاشت، صورت جدی به خودش گرفته بود.

- کشتی رو بار بزنید! بادبان هارو بکشید با تمام سرعت میریم تو دل دشمن برای پیدا کردن شوهر مامان. بجنبین یتیمچه ها...



In the name of who we believe, We make them believer.


پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۱۸:۰۴:۱۵ یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
#9
وقت تاریخ بود. وقت از سر نوشتن تاریخ بولشتی بود که خورد ما داده بودند و وقت، وقت بولشت تر کردن تاریخ بود. تاریخ همیشه پر از اتفاق های بولشت بود ولی چیزی که همیشه دست های پشت پرده و ماتریکسیا میخواستند که ما نفهمیم این بود که تاریخ چقدر از چیزی که ما فکرشو میکردیم هم بولشت تر میتونست باشه. الان ما صرفا فقط یک نسخه چیپ تاریخ رو میبینیم. برای فهمیدم اینکه چقدر تاریخ میتونست بولشت تر باشه باید نسخه پرمیوم پلاس تاریخ رو تهیه کنیم. از اونجایی که ما از هر جانبی تحریم شده ایم و حتی اگه تحریمم نشده بودیم توان مالیمون بولشت تر از تاریخ، بولشتیه که ازمون پنهان کردن بود؛ نمیتوانستیم آن را تهیه کنیم.

اما ازاونجایی که ما آستریکسیم و و اسممون هم شبیه ماتریکسه این ادعارو میکنیم که امروز، اینجا قراره یک سری از حقایق کثیف بنیان گذاران رو فاش کنیم.
هرکسی که الان درحال خواندن پست ماست حکم جادو اموز و ماهم استاد وی رو داریم.ا/ه نداشته باشیم هم فاقد اهمیته، حرف ها گفته و کلمات خوانده خواهد شد. پس مطمعن باشین که دفتر و قلم برمیدارید و حقایقی که در ادامه براتون گفته میشه رو نوشته باشین. خودم شخصا بعد از تموم شدن مطمعن میشم که تمامی حقایق همراه خودتون به گور برده میشه!

خب باید همین اول بهتون بگم که قضیه بنیان گذاران کاملا پیچیده تر از چیزیه که شما بهش فکر میکنید. میخوام بگم حتی برعکس چیزیه که بهش فکر میکنید ولی اینطوری نیست. برعکس هست ولی نه اون صورت که شما از برعکس بودن تصور دارید. اینطوری بگم که وارونه هستش. هم برعکسش کنید و هم وارونه. قضیه مثل یک مارپیچ عجبیه که هرچقدر توش پیش میرین وارونه میشین و بطور عکس، راهی که ازش اومدین رو طی میکنید و بعد یک ساعت میبینید به همون جایی که ازش اومدین رسیدین و تازه متوجه میشین که شما درون یک چرخه قرار دارین. یک لوپ! ولی من اینجام که بهتون بگم این یک لوپ ساده نیست. یک لوپ مارپیچ طوریه. یک لوپ هزار تو دار!

درحالی که به جایی که ازش اومدین رسیدین و فکر میکنید که دور خودتون چرخیدین ولی اینطوری نیست! شما میبینید، شما حس میکنید که اونجا تغییر کرده. اونجا جایی نبوده که شما اول ماجرا بوده باشین ولی یادتونه که بود! یادتونه که اونجا بودید اما تغییراتی انجام شده و دیگه اینجای الان، اونجای قبلی نیست. به این میگن لوپ مارپیچ. مثل دایره ای که هعی دور خودش میپرخه ولی با هربار چرخیدن وقتی به انتهای خودش که در اصل ابتدای خودش بوده رسیده درواقع نرسیده! صرفا به یک طبقه بالاتر اون رسیده. تصور کنید توی یک اپارتمان هستید. یک اپارتمان چند طبقه که همه واحد ها به یک شکل ساخته شدند. شما با هربار بالا رفتن یا پایین رفتن پله ها دور خودتون میپرخین و حتی وقتی به یک واحد جدید میرسین میبینید ساختاری مثل واحد قبلی داره ولی خود اون واحد قبلی نیست. حالا فهمیدین یا تونستم که حسابی گیجتون کنم؟

ما میدونیم که چهارتا بنیان گذار داریم. گریفیندور، اسلیترین، هافلپاف و ریونکلاو. به شما گفته شده این ها تاسیس کنندگان گروه های خودشون بودن درحالی که این دروغ بوده. گودریک بنیان گذار گریفیندور نبوده و ویژگی هایی که برای گریفیندور ما میدونیم ویژگی های گودریک نیستش.
دوستانی که این پست رو میخونن و منو نمیشناسن، ببینید. کسایی که این پست رو میخونن و من رو میشناسن میدونن من کاملا صاف و صادقم. عین کف دست. عین اخبار 20:30. پس به حرفایی که میزنم اعتماد کنید و قبولشون کنید. هرچند اگه ذره ای از صداقتم زیر سوال باشه پس هرچی تا الان خوندین و قراره بخونین ممکنه همش بولشت باشه و صرفا ترشحات مغز کثیفمه که همشو یجا بالا آوردم. بحرحالف، وقت تلف نکنیم و بریم ادامه تاریخ بولشتمون.

ویژگی هایی که برای گروه گریفیندور الان هممون میدونیم ویژگی های خود شخص سالازار بود. و ویژگی هایی که برای گروه اسلیترین میدونیم، ویژگی های مخصوص خود شخص گودریک بوده. بله درسته دوستان. گودریک همچین آدم بولشتی بود و شما بی خبر بودین.
هوش و زکاوت ویژگی بارز هلگا بود. و سخت کوشی هم ویژگی های رویینا بود.
اصل قضیه اینه که اون موقع بنیان گذاران دور هم جمع شدن و برای اینکه یوقت هر بنیان گذاری برای گروه خودش پارتی بازی نکنه و مثل آقای سالازار تالار مخفی درست نکنه اومدن رهبری گروه خودشون رو دادن به اون یکی بنیان گذار و هر کسی رهبری گروه دیگه ای رو بعهده گرفت.

خب تا اینجاشو فهمیدین؟ ساده بود مگه نه؟ اما از اینجا به بعد تازه وارد مارپیچ میشیم. تحریف کنندگان تاریخ خیلی بیشتر از چیزی که فکر کنید تاریخو تحریف کردند. در این حد بهتون بگم که اولش قرار بود تحریف تاریخ در همین حد باشه که فقط ویژگی بنیان گذاران مذکر باهم و بنیان گذاران مونث هم باهم عوض بشه. اما اینطوری پیش نرفت. تصمیم گرفتن تاریخ رو بولشت تر از این کنن. پس تغییرات گروه هارو بطور ضربدری انجام دادند. یعنی ویژگی های گریفیندور از روی رویینا گرفته شد و ویژگی های ریونکلاو از روی گودریک، اسلیترین از روی هلگا و هافلپاف نیز از روی سالازار. حقیقت تلخ نیست دوستان. حقیقت بولشته. برای همینه که خیلی از مردم علاقه شدید به دروغ گویی دارن حتی بصورت ناخوداگاه. چون دروغ بولشت نیست؛ مثل حقیقت صاف و ساده و درخشان بیان میشه درست برخلاف بولشتی که بعنوان حقیقت بیان میشه.

خب به ادامه تاریخ بولشت بپردازیم.
بنده کاملا بخاطر میارم که در اتاق تحریفی که خودم شخصا حضور داشتم، نه بخاطر تحریف کردن. بلکه بخاطر نظارت بر هرچه تمام تر بولشت کردن تاریخ! یادمه که حتی به جنسیت های بنیان گذاران نیز رحم نکردیم. و همه آنها را عوض کردیم. رویینای مذکر و سالازار مونث! فکر کنید... اصلا شما از کجا میدونید که یک اسم مذکره یا مونث؟ صرفا فقط از تصویر شخصیتی که میبینید. همون اول اومدن بهتون سالازار رو یک مرد کچل ترسناک نشون دادن و در ذهن شما هک شد که سالازار یک مرده. هلگا، رویینا و گودریک نیز همینطور. حتی اصلا از کجا میدونید که خود من چی هستم؟ مذکر؟ مونث؟ یا خنثی؟ شما نمیدونید پشت این ماسک من چه صورتی نگه داری میشه و صرفا چون همچین تصویری روی اواتارمه از ضمیر مذکر استفاده میشه برام درحالی که همیشه اشاره به موهای بلند هم اندازه با ریش پروفسور دامبلدور داشتم. برگردیم به تاریخمون. امطمعنن اینجا جمع نشدیم که درمورد جنسیت معنوی، فیزیکی و شیمیایی بنده صحبت کنیم.

دوستان روابط بنیان گذاران هاگوارتز بولشت تر و شیر تو شیر تر از چیزی بود که فکرشو میکنید. به خاطر دارم که آقای هلگا چطور با خانم سالازار صمیمی شدن، خانم گودریک چطور با اقای رویینا صمیمی بود و هردو دست تو دست هم باهم تو پارک نسبتا خلوت چرنوبیل میگشتن. این صمیمیت در صورتی بود که هلگا در نیمه شب با گودریک یه قل دو قل بازی میکرد و رویینا هم با سالازار در روز روشن گرگم به هوا بازی میکردن. شاید براتون سوال شده باشه که بنده چطور درمورد این بازی های شبانه و روزانه خبر دارم، خب... از اونجایی که خودم داور بازی بودم پس طبیعیه که بازی ها جوری که من میخوام پیش برن مگه نه؟

شاید باز براتون سوال باشه که من خودم چقدر عمر کردم که اصلا بخوام داور بازی باشم. جوابش خیلی سادست. شما نمیدونید. حتی نمیدونید یک کلمه از این حروف هایی که نوشتم واگعیه یا کیکه.
پس ادامه میدیم. روابط این چهار شخصیت به قدری بخاطر داوری ناعادلانه، وقایع چرنوبیل و جنگ های جهانی اول، دوم و سوم که سانسور شده و شما به خاطر ندارین، پیچیده بود و پیچیده تر شد که یهو به خودم اومدم، چشم باز کردم و دیدم توی یک تئاتر خیال ذهنم گیر کردم و مشغول تماشای نمایشی هستم که تماشاگرانش شامل گودریک و سالازار دست در دست هم کناری نشسته و هلگا و رویینا هم درکناری با وضعیت مشابه قرار دارند. اشتباه فکر نکنید! از اونجایی که خودمم دیگه توانایی تشخیص جنسیت ملت رو در ذهن و خیالات خودم نداشتم، نتونستم فیلمی سینمایی، عاشقانه ای که مقابل پرده تئاتر جریان داشت رو هم تشخیص بدم. تنها چیزی که اون لحضه و حال حاضر برام مفهومه اینه که وارد یک جریان مارپیچی بولشتی شدم که همه شما خواننده های عزیز رو هم با خودم کشوندم و مغزتون رو پر از این بولشت های کثیف کردم. چرا خودم تک و تنهایی تو تصورات اسیدی ذهنم غوطه ور باشم و شما نباشین؟

آیا من مقصرم؟ مقصر اینکه همچین ترشحات چرند و بولشتی رو با سرنگی پنجاه سی سی به مغز شما تزریق کردم؟ ولی نه! نه تا وقتی که تاثیر لازم رو گذاشته باشم. شما با ماشینتون یک نفر رو به ققصد کشت زیر میگیرین؛ اما وقتی شخص مورد نظر هنوز زنده باشه و نفس بکشه چه فایده؟ حتی اگه چند بار هم عقب جلو کنید و از روش رد بشین و باز هم نفس میکشه همچنان بی نتیجه بوده و شما هنوز قاتل نیستید و به هدفتون نرسیدید پس تا وقتی که سرتون سنگین نشده، حالتون بهم نخورده و 115 تو ترافیک راه خونتون گیر نکرده من به هدفم نرسیدم و این بده! باعث تاسف و سر افکندگی منه. اما...تا اینجا شمارو کشوندم و اوردم، مقداری خوشحال نشم ولی یعنی؟ LOL

خب. تحریف وقایع تحریف شده تاریخ تا همینجا. گفته بودم اولش که با چه چیز سمی و بولشتی طرفین. امید وارم نهایت لذت های حرام و حلال رو ازش برده باشین. تا یک جلسه دیگه و یک تدریس دیگه فرشته مرگ یار و دنبالتون.


ویرایش شده توسط آستریکس در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۹ ۱۹:۰۱:۲۸
دلیل ویرایش: Bullshit!
ویرایش شده توسط آستریکس در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۹ ۱۹:۲۶:۴۰

In the name of who we believe, We make them believer.


پاسخ به: كتابخانه مكانيزم
پیام زده شده در: ۱:۳۰:۱۰ یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
#10
ملت گریفیندور دور هم جلوی شومینه جمع شده و مشغول صحبت بودند. بعضیا نگران، بعضیا ترسیده و بعضی هاهم درحال رجز خوانی برای قاتل ناشناس بودند. اما این وسط تعداد انگشت شماری با خونسردی و بی خیالی تمام مشغول نوشیدن خونشان بودند. قطعا این تعداد انگشت شمار برای بقیه قابل درک نبودند. پس طولی نکشید که تلما رو به آستریکس کرد.
- آستریکس! مثل اینکه اتفاقی که تازه یک ساعت پیش افتاده رو هنوز باور نکردی! یا شایدم حرفای من رو جدی نگرفتی که اینقد اروم و بیخیالی.
- فک میکنی.

آستریکس با جواب کوتاهی که داد به مقدار نوشیدنی که توی لیوان شیشه ای براش باقی مونده بود نگاهی انداخت و دوباره مشغول نوشیدن آن شد.

- چی رو فکر میکنم آستریکس؟!
- اینکه حرفات رو باور نکردم،
- خب... باور هم کرده باشی ولی مشخصه که جدی نگرفتی قضیه رو.
- فک میکنی.
- یعنی جدی گرفتی؟
- بله!

تلما که جواب های کوتاه آستریکس بیشتر از قبل رو اعصابش رفته بود از جایش بلند شد و درست روبروی آستریکس نشست و با اخم های تو رفته به صورت زیر ماسک او خیره شد.
- خب میخوای برامون توضیح بدی که چی باعث میشه اینقد خونسرد باشی درحالی که یک قاتل توی تالارمون حضور داره؟
- چون ما گریفیندوری هستیم؟

آستریکس این رو گفت و مکثی کرد. تلما هنوز اخماش رو داشت و این مشخص میکرد آستریکس باید بیشتر توضیح میداد. پس مقدار کم خونی که توی لیوانش باقی مانده بود رو یک سر، سر کشید و روی میز گذاشت و رو به تلما ادامه داد:
- تلما، ما گریفیندوری هستیم. همه به شجاعتمون مارو میشناسن. ما میدونیم که همیشه هوای همدیگه رو داریم و قرار نیست یکدیگرو تنها بزاریم. درضمن، بعد از تعریف کردن ماجرا بشخصه منتظر غروب افتابم تا دنبال این شکارچی بگردم و بتونم کشف کنم خون قاتلینی که از توی کتاب ها بیرون میان چه مزه ایه. تازه... بغیر از من، ما اینجا مرلین کبیر داریم که نیومده مشغول رهبری مرگخوارا شده. خود شخص آلبوس دامبلدور، سیریوس، الستور و بقیه رو داریم. حقیقتا اگه از من میپرسی... بنظر من اون قاتله که زمان خوبی رو برای بیرون اومدن از کتاب انتخاب نکرده و، اونه که توی تالار با ما گیر افتاده.

ملت گریفیندور مشغول پچ پچ شدند و برخی سرشون رو به علامت تایید تکان میدادند. اما دامبلدور مشخص بود زیاد از اخرای حرف استریکس خوشش نیومده چون مشغول دست کشیدن به ریش های بلند تراز موهای آستریکس بود.
- آستریکس بابا جان شجاعت و نترس بودنت رو تحسین میکنم و همه این ها ویژگی های فرزندان روشنایی هست... اما قطعا شکار کردن و ریختن خون ملت... فکر نکنم جزو آرمان های گودریک بوده باشه. برای همین داشتم فکر میکردم شاید بهتر باشه دنبال راه و روش های بهتری بگردیم. روش هایی که... اوممممم... کمتر خشونت توش باشه؟

آستریکس که موقع حرف زدن دامبلدور بطور کامل حواسش به او بود بعد از تموم شدن صحبت هایش کمی به فکر فرو رفت. او برای دامبلدور احترام قائل بود و هیچوقت قصد زمین زدن حرف هایش را نداشت. بعد چند ثانیه ای آستریکس از جایش بلند میشود و به کتابی که تلما از کتابخانه اورده بود و منشا ازاد شدن قاتل روانی بود اشاره میکند.
- قاتل توی این کتاب حبس شده بود. توسط کلمات همین کتاب آزاد شده. اگه یکم خونسردیمون رو حفظ کنیم و کتاب رو بخونیم شاید بتونیم توسط خود کتاب دوباره حبسش کنیم. هوم؟
- آه آستریکس باباجان. قطعا این فکر بهتری...

حرف دامبلدور با شنیده شدن صدای جیغ بلند دخترونه ای خفه شد! صدای جیغ از سمت خوابگاه ها بود. ملت گریفیندور سریع از جاشون پریدن و بدو بدو به سمت خوابگاه دخترانه رفتند.

- صبر کنید!
_ چیشده آستریکس؟ وقت واسه تلف کردن نداریم!
- شما دارین به سمت خوابگاه دخترانه میرید.
- اره خب انتظار داری کجا بریم پس؟
- ولی صدا از خوابگاه پسرانه بود!

عرق سردی روی پیشانی اکثر ملت جمع شده بود و با ضربان قلب شدیدی که حتی برای یک انسان عادی نیز قابل شنیدن بود به یکدیگر نگاه میکردند.


ویرایش شده توسط آستریکس در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۹ ۱:۳۴:۵۶
ویرایش شده توسط آستریکس در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۹ ۱:۳۹:۲۸

In the name of who we believe, We make them believer.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.