- کروشیو
- نهههههه...
- نه... یویو نه... شسنتبانتقثفب
- شکلات تلخ نمی خوام... شکلات فقط شیرین!
مرلین پیش می رفت و از شنیدن صدای شکنجه محفلی ها، لبخندی بر لبانش نشسته بود. از شنیدن صدای جیمز که با فرو رفتن یویو در حلقش دیگر نمی توانست حرف بزند، خشنود شده بود. همیشه زیاد حرف می زد. ریموس هنوز سعی داشت از خوردن شکلات طفره برود. لحظه ای مکث کرد و شکلاتی که مروپ طلسم کرده بود تا هر چند دقیقه یکبار سعی کند وارد حلق ریموس شود نگاه کرد. مرگخواران توانمندی را در کنارش داشت.
- من دیگه خسته شدم بس که سایت بی یویوئه...
- ایناهاش یویوت! ببین چقده خوشمزه ست!
مرلین لبخندی زد. خاطرات گذشته اش را به یاد آورد. در زمان های دور، گذرش به محفل افتاده بود. بسیاری از آن ها را می شناخت و با بعضی هایشان خاطراتی داشت. اما هیچکدام از این ها باعث نمیشد که در رویارویی با محفلی ای که برای شکنجه انتخاب کرده بود و الان در آخرین اتاق از سقف آویزان بود، تردیدی به خود راه بدهد.
در را باز کرد. هنوز لبخند بر لبان مرلین بود. زندانی اش را بر انداز کرد و به سمت صندلی ای که در کنار زندانی بود، رفت. نگاهی به او انداخت و گفت:
- خیلی وقته همدیگه رو ندیدیم آلبوس.
- آره... . آخرین باری که همدیگه رو دیدیم، من رو زمین بودم.
- قبل از اینکه کارمون رو شروع کنیم... چیزی احتیاج نداری؟
- چرا... یه شلوار داری بدی؟ این یکی...
- شک کرده بودما که این خونایی که این زیر جمع شدن چرا زرد رنگن! بیا!
مرلین اشاره ای کرد و
شلوار مناسبی در تن دامبلدور ظاهر شد. لبخندی زد و گفت:
- خب... کجا بودیم... آهان. و اما شکنجه.
- فرزندم... البته با این ریش و پشمی که داری، پدرم!
آلبوس لبخندی زد و سعی کرد تا مرلین را در چشمان آبی رنگش غرق کند و او را به سمت روشنایی و راه راست هدایت کند. صدایش را کمی بم کرد و گفت:
- پدر جان! دلت میاد این پیرمرد رو شکنجه کنی؟ ما بسیار نحیف هستیم. بیا به سمت روشنایی!
- خیلی دلمون میاد اتفاقا و خیر. نمیاییم به سمت روشنایی.
- سورو... چیز... مرلین! پلیز!
- خیر!
مرلین داخل ردایش را جستجو کرد تا وسیله شکنجه اش را در بیاورد. آلبوس با کمی ترس به مرلین نگاه می کرد. مرلین دستش را عمیق تر در جیبش فرو برد. عمیق و عمیق تر... وسیله شکنجه اش بسیار پایین بود!
- وایسا... نه... اینم نیست. اینم نه. آهان! پیداش کردم. ایناهاش!
مرلین از داخل ردایش
ماشین ریش تراشش را در آورد و چشمانش برقی زد.
-خب آلبوس... وقتشه!
- وقت چی؟
- می فهمی!
در کسری از ثانیه، مرلین، ریش دامبلدور را با ریش تراش جادویی خودش تراشید و موهای حاصله را به ریش خود اضافه کرد. او
پیامبر بسیار پر ریشه ای و مهربانی شده بود!