هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: حمله!!!!!!
پیام زده شده در: دیروز ۱۷:۲۵:۰۳
#1
- برید سنگر بگیرید!

مرلین این رو میزنه و خودش رو میندازه پشت یکی از سنگر هایی که از حوری های درگاه ملکوتی درست شده بود. الستور به موقع خودش رو نجات میده، با اینکه سایه ش یکم دیر میکنه و در حد یه املت تک تخم مرغی، رُبّی میشه! اسکورپیوس از فرصت بدست آمده استفاده می کنه و چند تا ظرف رو از رب پر می کنه تا بعدا به قیمت گزافی به فروش برسونه. بقیه یاران مرلین نیز هر کدام به نوعی، در این وانفسا املتی میشن!

- دِرررررر... دِرررررر

دیزی همچنان از اینکه می توانست دِررررر کند خوشحال و شادان بود. اما مرلین آنچنان علاقه ای به این اتفاق نداشت. به همین دلیل از بین دو حوری ای که به عنوان سنگر، انتخابشان کرده بود، عصایش را به سمت دیزی گرفت و وردی را زیر لب زمزمه کرد.

- دِرررررر... دِررر... دِر... دِ... عه! چرا خراب شد؟
- ما بودیم فرزندم. دیگر دِرررر نمی کند! این هم یکی دیگر از معجزات ماست. بیا به آغوش ما. بیا به سمت رستگاری و بارگاه ملکوتی و حوری! تمام ضایعات بارگاه ملکوتی را میدیم به خودت تا آبشون کنی. پورسانت هم بیشتر از 90 درصد نمیگیریم ازت. خیالت راحت.

دیزی نگاهی به رگبارش انداخت. تازه داشت دستش گرم میشد. اما پیشنهاد وسوسه کننده مرلین را نیز نمی توانست فراموش کند. از پشت رگبارش پایین آمد و منوی خود را که از انواع ضایعات درست کرده بود، در آورد تا به مرلین تقدیم کرده و به او بپیوندد. تازه منو را از آستینش در آورده بود که مروپ گفت:

- آش شله قلمکار مامان! میدونی که بیای اینور، تا آخر عمرت همه مدل غذا و دسر خوشمزه برات درست می کنیم؟ :pretty:




پاسخ به: یاران لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن).
پیام زده شده در: ۲۱:۱۱:۲۸ پنجشنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
#2
به عنوان پیامبر دنیای جادوگری، قدیمی ترین جادوگر جامعه جادوگری و سیاه ترین پیامبر دوران؛ از هم اکنون احساس مسئولیت خود را نسبت به مرگخوارانِ ارباب، اعلام می دارم.

از همین تریبون، فرصت رو غنیمت میشماریم و بدون توجه به پارتی بازی های انجام شده که معیار آنها چیز های کم اهمیتی همچون خون و وراثت و این چیزاست، اولین انجام وظیفه خودمون رو انجام میدیم.


گابریل!

ما در مورد تو بسیار خوشبین هستیم. بارقه های از سیاهی رو در تو می بینیم، با کمی آموزش و هدایت های ملکوتی، حتما به سمت راه درست و صحیح که همان راه مرگخواران سیاه است، هدایت خواهی شد.

تایید می کنیم!



الستور

می خواستیم تو رو هم تایید بکنیم، کلا از افزایش نیرو های تاریکی بسیار استقبال می کنیم. اما برای اینکه حرص این پایینی رو در بیاریم، تو رو رد می کنیم. برو بعدا بیا تا بیشتر رد کنیم و خوشنود بشیم.

رد می کنیم!







پاسخ به: و ناگهان… ارباب
پیام زده شده در: ۲۰:۱۰:۵۶ یکشنبه ۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
#3
ارباب همچنان داشت دنبال خسارات احتمالی می گشت. اینور آزمایشگاه را نگاه کرد، دید خسارت نیست. آنور آزمایشگاه را نگاه کرد، دید خسارت هست! و اون هم عجب خسارتی! هکتور برای اینکه حواس پرتی ارباب کاملا دقیق پیش برود، نصف آزمایشگاه را ترکانده بود و با خرسندی به دسته گلش نگاه می کرد.

- هکتور!

- اهم... ارباب... (صدای قورت دادن در گلو که حاکی از این باشه که خیلی خرابکاری شده و طرف اصلا تو وضعیت خوبی نیست و این صوبتا)

- این چیه هکتور؟

- حواس پرتی! ارباب!

-




پاسخ به: و ناگهان… ارباب
پیام زده شده در: ۰:۳۳:۴۶ یکشنبه ۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
#4
- هم اکنون آیاتی به دستم رسید که به سمع و نظر شما می رسونیم! اهم.. اهم...

ولی قبل از اینکه مرلین بتونه آیه ای رو قرائت کنه؛ سر و صورت پشمکیِ اون، با حجم بسیار زیادی برف شادی پر شد و اون حتی فرصت نفس کشیدن پیدا نکرد... در حالی که کبود شده بود گفت:

- هیچی... ولش کنین! دست بزنین و شادی کنین، امشب شب تولده... تو باغ سبز زندگی، یک غنچه گل وا شده!




و ناگهان… ارباب
پیام زده شده در: ۰:۰۰:۰۳ یکشنبه ۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
#5
تمام مرگخواران در خانه ریدل ها در تکاپو بودند و ارباب در اتاق خویش استراحت میکرد که ناگهان…

تولد… تولد… تولدت مبارک
مبارک… مبارک… تولدت مبارک
بیا شمعا رو فوت کن
که صد سال با هورکراکسا زنده باشی
لبت شاد و دلت خوش، همیشه زنده باشی ( و اینگونه شد که ارباب همیشه زنده ماندند )

تولدتون مبارک ارباااااااب




پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۲۱:۲۱:۱۵ جمعه ۳۱ فروردین ۱۴۰۳
#6
سلام گل های گل.

وقتی با گوشیم میام سایت، این مشکل رو با آیفون خیلی پورو مکسِ خیلی ترابایتِ صورتیم دارم. چیکارش کنم؟ این آی فریم و کوکی و شکلات که میگه کجاشه؟

نقل قول:
متاسفانه کوکی های مرورگر شما غیر فعال هستند. لطفا برای اینکه بتوانید پیامی در این جعبه پیام درج کنید یا اینکه پیام ها را , (در مواقعی که پیام ها در iframe درج شده باشند) را ببینید کوکی ها را فعال کنید.




پاسخ به: كنفرانس هاي شبانه سايت
پیام زده شده در: ۲۲:۵۵:۲۹ شنبه ۲۵ فروردین ۱۴۰۳
#7
این پست توی صحبت با ارباب زده شده؛ ولی از اونجایی که حسن جان به خوبی اشاره کردن که اینجا رو میشه با دسترسی مهمان هم دید، اینجا هم می ذارمش. خدا رو چه دیدی؟ شاید شد!

نقل قول:
سلام... ارباب...؟



ارباب... وقتی چند وقت پیش برگشتم سایت، یه عالمه حرف برای گفتن داشتم، بیشترش هم برای شما بود. حرف مهم و عجیب غریبی هم نبود. یه نمونه ش همین چند وقت اخیر هِی اومدم و یه سری حرف رو سر هم کردم و گفتم و رفتم. انگار... انگار "ارباب" خونم افتاده بود. اومده بودم ارباب تراپی! همیشه از درد ها و مشکلات و اخبار سمت خودم بهتون گفتم. بیشتر درمورد خودم گفتم و کمتر در مورد شما شنیدم. دورادور شاید در جریان بعضی اتفاقا بودم و فقط همین بود. نه بیشتر. همیشه دلم می خواست آشناتر باشم، دوست تر باشم، نزدیک تر باشم. همیشه به لینی و هکتور و ایوان و بلاتریکس و ... حسودیم می شد. که چرا بیشتر نموندم، که چرا بیشتر اصرار نکردم، که چرا نزدیکتر نیومدم، که چرا بیشتر زور نزدم، چرا از همه توانم استفاده نکردم... شاید هم توانم در همون بود... نمی دونم. ولی شاید میشد با بیشتر موندن تو سایت، نزدیکتر شد، با فعالیت بیشتر، دوست تر شد. اما امان از فرصت های از دست رفته... .

نمی دونم چی میشه، نمی دونم آینده چه چیزی در خودش داره. نمی دونم اصلا حتی یه زمانی این پیام من رو می خونین یا نه. هیچگونه دسترسی هم ندارم. هیچی... . شاید هم همین به صلاحه، میگن دوری و دوستی... شاید همین خوبه. نمی دونم. واقعا در "نمی دونم" ترین حالت ممکن هستم. فقط امیدوارم... .


سفرت بخیر اما
تو و دوستی خدا را
چو از این کویر وحشت
به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها ، به باران
برسان سلام ما را




پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۴:۵۳ یکشنبه ۱۲ فروردین ۱۴۰۳
#8
اربابا! بعد از مدت هااااااای بسیار زیاد، پستی زدیم. می خواستیم در اون پست، قابلمه جادو را در پیشگاه شما بیاوریم ولی ایوان پیشدستی کرد. البته که بقیه ماجرا تقصیر خودش است. می خواست به یک غول قابلمه جادوی پیر اعتماد نمی کرد.

اربابا... نقدی بِه که آن بِه!




پاسخ به: بارگاه ملکوتی، شعبه خانه ریدل!
پیام زده شده در: ۱۴:۰۲:۱۰ یکشنبه ۱۲ فروردین ۱۴۰۳
#9
بلاتریکس از اینکه یک پیرمرد حتی اگر پیامبر هم می بود، با چنین سرعتی دور شد، تعجب کرد. اما تعجبش چند لحظه ای بیشتر طول نکشید، با تکان خوردن های نا به هنگام قابلمه جادو، بلاتریکس متوجه شد که چرا پیرمرد مذکور با آن سرعت جیم شده است. قابلمه را به پایین انداخت و منتظر شد تا ببیند چه پیش می آید.

قابلمه چرخید و چرخید و چرخید... به سمت هکتور حمله کرد. هکتور به محض تماس قابلمه با او، سعی کرد با محلولی که در یک دست و ملاقه ای که در دست دیگرش داشت، معجونی درست کند، اما قابلمه مهلت همچین کاری را به وی نداد و به سرعت از او دور شد. نفر بعدی، بینز بود، به محض تماس قابلمه با بینز، روح سرگردان خانه ریدل ها ترسید و از شدت این ترس، ناپدید شد. در افسانه ها آمده که بینز دیگر هیچگاه دیده نشد... .

اما قابلمه جادو به این مقدار رضایت نداد. هنوز خیل عظیمی از مرگخواران آنجا ایستاده بودند و بسیاری از آن ها در حال آماده کردن آرزوهای خود بودند. حتی چند تایی کاغذ و قلم درآورده بودند و وانمود می کردند در حال یادداشت کردن هستند. نفر بعدی، لادیسلاو بود. با تماس قابلمه با گوشه ی ردای لادیسلاو، وی قلم پری را در آورد و گفت:
- ای قابلمه جادو! این چنین است آرزوهای این بنده حقیر سراپا تقصیر! همانا...

اما قابلمه منظتر او هم نماند. چرخی زد و به سمت ایوان رفت. ایوان اما لحظه ای به قابلمه مجال نداد. به سرعت به قابلمه چنگ انداخته و در آن را برداشت. غول بسیار پیر و فرتوتی با سمعکی در گوش و عینک ته استکانی ای در چشم، در حالی که در یک دستش ملاقه و در دست دیگر فلفل دلمه ای بود، بیرون آمد و گفت:
- کی بود که آرامش ما رو به هم زده؟ دیگه تو این سن هم از دستتون آرامش نداریم؟ عجب غلطی کردیم غول شدیما... بگو ببینم آرزوت چیه بریم پی کارمون.

ایوان گلویی صاف کرد و با لبخندی حاکی از پیروزمندی گفت:
- ما می خواهیم وفادارترین... اوهوم... خدمتگزار لرد سیاه بشویم.
- چی؟ میخوای لرد سیاه بشی؟ اینکه کاری نداره. تازه واسه تو آسونترم هست. مو و دماغ که نداری. موند یدونه چوبدستی و حساب بردن اینا از تو. حله. ولدمورت جدیده تویی دیگه.

غول قابلمه این را گفت و صحنه را ترک کرد و آرزوهای زیادی را نقش بر آب کرد.

لرد سیاه که از صدای هیاهوی بوجود آمده در پشت درب اتاقش عصبانی شده بود، همزمان با ترک صحنه توسط قابلمه جادو، درب اتاقش را باز کرد تا کروشیویی، ناسزایی به عامل این صداها بدهد. اما با دیدن همان خیل عظیم مرگخواران که اینبار دورتادور ایوان حلقه زده و در حال پاچه خواری برای وی بودند، لحظه ای ایستاد تا بفهمد که چه اتفاقی افتاده است... .




پاسخ به: یاران لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن).
پیام زده شده در: ۱۵:۱۴:۱۴ چهارشنبه ۸ فروردین ۱۴۰۳
#10
دفتر استخدام و "یار"یابی خانه ریدل ها:

ایوان بر روی صندلی چرم مخصوصش نشسته و منتظر بود تا زمان اداری تمام شده و به تابوت مخصوص برگردد. روز ها برایش تکراری شده بودند و مدت ها بود که هیچ مراجعه کننده ای نداشت و فقط صرفا برای پر کردن ساعات کاری و کارت زدن، به دفتر می آمد. چندین بار سعی کرده بود تا دورکاری کند اما بدلیل اینکه صندلی چرم مخصوصش را نمی توانست از آنجا تکان داده و به محل اقامتش ببرد، مجبور شده بود تا حضوری کار کند.

ایوان نگاهی به بیرون انداخت، هوا مثل چند روز گذشته، آفتابی و با کمی باد بود. اما چیزی اینبار متفاوت می نمود و باعث میشد مور مور شود. صدای تلق تلق استخوان هایش بلند شد. برگشت به سمت صندلی اش و سعی کرد با چوبدستی اش کمی خودش را گرم کند. هنوز به صندلی اش نرسیده بود که صدای شترق ناشی از غیب و ظاهر شدن از جلوی درب ورودی دفتر عضویت ارتش تاریکی بلند شد. ایوان تا خواست به سمت در برود، صدای تق تق از آن بلند شد.

- منم منم مادرتو... نه چیزه... ما مرلین کبیر هستیم. الساعه در را باز کنید.

شاید برای خواننده نکته بین این سوال بوجود بیاید که چگونه می شود ما شخصیتی را که هنوز ندیده ایم برایش شکلک ترسیم کنیم و ایراد فنی به رول بگیرد، گرچه ایراد ایشان به جا هست، ولی این را در نظر نمیگیرند که فرد پشت در، مرلین کبیر می باشد و می تواند احساساتش را حتی از در بسته به نمایش برساند!

- در بازه. بفرمایید تو!
- اهم... اوهوم... یا خودمون... کسی روسری به سر نباشه که ما اومدیم. اهم... اوهوم...

مرلین در حالیکه با ولع به اینور و اونور نگاه می کرد تا شاید "روسری به سر نباش"ـی رو شکار کنه، وارد شد، اما با دیدن ایوان، یکه خورد.
- اهم... حالا گفتم روسری به سر نباشه، دیگه نگفتم کلا عکس پرتوایکس بذارین اینجا که!
- بفرمایید پدرجان. با کی کار دارین؟
- منو نشناختی؟
- گفتین مرلین، کدوم مرلین؟
- اولا که ما نمی گیم! می فرماییم! بعدشم کبیرشون هستم. مرلین کبیر.

مرلین لبخند ژکوندی تحویل ایوان داد. اما ایوان هنوز نمی داست که او کیست. گناهی هم نداشت. در زمانی که ایوان برای کشف رمز و رموز هستی و کهکشان و خلقت، خانه ریدل ها را ترک کرده بود، مرلین تازه ظهور کرده بود و همین دلیل اورا نمی شناخت.
- خب امرتون رو بگی... بفرمایین!
- اومدم برم زیر سایه ارباب!
- کدوم ارباب؟
- لرد سیاه دیگه! مگه چند تا ارباب هستن اینجا؟
- هیچی. می خواستیم مطمئن بشیم، یکمم معاشرت کرده باشیم که رول پر بشه!
- من که نمی فهمم چی میگی فرزندم. در رو باز کن ما بریم پیش ارباب.
- همینطوری که نمیشه. باید مصاحبه بشین!
- ینی چی مصاحبه بشین؟ بابا من چندمین بارمه که میام. دیگه منو معاف کنین این بار رو. پیرم، فرتوتم، آخرای عمرمه!
- نه بابا! هنوز مونده تا اسکلتت در بیاد. تازه اول چلچلیته! بعدشم، قانونه. بفرمایید بشینین تا سوالات رو بپرسم.

مرلین که دید راه فراری ندارد، تسلیم شد و روبروی ایوان بر روی صندلی چوبیِ زمختِ بد نشیمن، نشست. ایوان گلویی صاف کرد و گفت:
- خب پدر جان. بفرمایید ببینم، هرگونه سابقه عضویت قبلی در یکی از گروه های مرگخواران / محفل را با زبان خوش شرح دهید.
- چرا داد می زنی؟
- داد نزدم که!
- اوناهاش!
- ها! نه... چیزه... واسه اینکه معلوم بشه. آخه مکالمه شما ثبت و در آخر از شما نظر سنجی خواهد شد.

مرلین که هنوز متوجه نشده بود چی به چیه! گفت:
- خب جونم برات بگه که... میدونی که، من مرلینم، پیامبرم، باید همه جا باشم و همه بهم احتیاج دارن، از ریش و پشم گرفته تا تمبون و ... . واسه همین هم من کلا در رفت و آمد بودم، یه چند روزی اینجا. یه چند روزی اونجا. ولی خودم شاهدم که همیشه دلم پیش مرگخوارا بوده. اصلا حیف خانه ریدل ها نیست؟ ویو ابدی، پر ساحره، تاریک... .

- بله... بسیار عالی. حالا بفرمایید که مهمترین فرق دامبلدور و لرد در کتاب چیست؟
- ای بابا... چرا داد میزنی بازم؟ من سمعکم رو زدم. می شنوم. با یه پیرمرد اینطوری نکن!
- بله. حق با شماست. ولی دیگه ماموریم و معذور. حالا می فرمودین.
- خیلی خب. ببین... لرد سیاه خیلی خفن تر بود خب. الان چند وقته از این هری پاتر اینا داره میگذره؟ همه دارن میگن اون یارو زنه آب بست به آخرش. باید ارباب برنده میشد. راست هم میگه. چی بود اون پیزوری. همون بهتر که اسنیپ کشتش. وگرنه معلوم نبود می خواد چیکار کنه... میدونی که... اون پیریه با گلرت می...
- اوهوم. بله. بله. در جریانیم. ممنون. همینقدر کافیه. خب. سوال بعدی. مهمترین هدف جاه طلبانه تان برای عضویت در مرگخواران چیست؟
- بذار من اصلا سمعکم رو در بیارم... . خب... آخیش... . هدف که واللا ویوش خوبه، حامّامش خوب بود. صبح ها، صبحانه دن ذات دان می دادن. خوش می گذشت کلا.
- بله. بسیار عالی. به دلخواه خود یکی از محفلی ها(یا شخصیتی غیر از لرد سیاه و مرگخواران) را انتخاب کرده و لقبی مناسب برایش انتخاب کنید.
- چی میگی؟ نمیشنوم! به دلخواه خودم لرد سیاه رو انتخاب کنم؟ یعنی چی؟

ایوان اشاره ای به گوشش کرد و گفت:
- سمعکتو بزن! من صدام بیشتر از این بلند نمیشه. میگم که به دلخواه خود یکی از محفلی ها(یا شخصیتی غیر از لرد سیاه و مرگخواران) را انتخاب کرده و لقبی مناسب برایش انتخاب کنید.
- هاااا. فهمیدم. هری پاتر! کله زخمی!
- جواب از این کلیشه ای تر نبود؟
- جانم؟
- هیچی بابا جان. بریم بعدی. به نظر شما محفل ققنوس از چه راهی قادر به سیر کردن شکم ویزلی هاست؟
- واللا اینا دیگه خیلی وقته کفگیرشون خورده ته دیگ. کاری از دستشون بر نمیاد. رفتن تو اون میدون جلوی خونه گریمولد، سبزی اینا می کارن، با آب فاضلاب هم آبیاریش می کنن بعد به اسم سبزی باغ و آبیاری توسط چاه آب معدنی، به خورد این بدبختا می دن!دیگه مجبوریه دیگه... زیادن!
- خیلی هم عالی. خوب بود. بهترين راه نابود کردن يک محفلي چيست؟
- ببین... من چیزی نگم تو باید هنوز داد بزنی؟ خرج عمل گوشم رو از تو میگیرم... ببین کی گفتم! اینا دیگه نابودن عزیزم. من که اومدم سمت شما، هی فرت و فرت آیه و سوره و معجزه اینا از خودم ول می کنم، دیگه همه میان اینوری. نه که شخصیت محبوب و مردمی ای هم هستم. یه وقت اگه نیان هم، دیگه ریش و تمبون و پشم و پیلم رو در اختیارشون نمی ذارم، کاری از دستشون بر نمیاد!
- 7_ در صورت عضويت چه رفتاري با نجيني خواهيد داشت؟
- واقعا هفت رو هم گفتی؟
- اهم... چیزه... دستم خورد...
- واللا اون دفعه که بودم اینجا، تو یادت نمیاد پسرم، یکی دوباری نجینی کم مونده بود منو بخوره. دیگه سر همین کلا نزدیکش نمیشم. هنوز یه چند تایی آرزو اون پشت مشت ها مونده، باید بهشون برسیم!
- بله... بالاخره یه دلی دارین شما، اسکلت نشدین که هنوز. برسین بهش.
- بله بله! حق با شماست!
- به نظر شما چه اتفاقي براي موها و بيني لرد سياه افتاده است؟
- آفرین! آفرین! ببین بدون داد زدن هم می تونی بگی.
- آره، ولی باید داد بزنم! به نظر شما چه اتفاقي براي موها و بيني لرد سياه افتاده است؟
-
-
- اِی بابا... می دونی... راستشو بخوای فکر می کنم ارباب هم شاید یه زمانی یه پیامبری چیزی بوده. اونقد ملت بهشون توسل کردن و از ریش و دماغ و دهنشون آویزون شدن، ریخته. دیگه ملت دیدن خبری نیست، عوض کردن ساقی شونو... چیزه، پیامبرشونو.
- اینم حرفیه. خب پدر جان. این آخرین سواله. اینم جواب بدین دیگه تمومه و وصل میشین به نظرسنجی! يک يا چند مورد از موارد استفاده بهينه از ريش دامبلدور را نام برده، در صورت تمايل شرح دهيد.
- نظر سنجی چیه دیگه؟ ریش دامبلدور رو نظرشو می سنجن؟ مگه ریش اونم حرف میزنه؟ قبلا فقط ریش من از این کار ها می کرد. باید برم یه سر و گوشی آب بدم. احتمالا آپدیت جدید اومده واسه ریش. برم ببینم نسخه کرک شده ش رو می تونم پیدا کنم یا نه. چیز باحالی میشه.
- نه بابا... منظورم این بود که چند مورد... ولش کن. خوب بود.

مرلین لبخندی از سر رضایت میزنه و پا میشه بره پشت میز و از در ورودی خانه ریدل ها بره تو که ایوان جلوش رو میگیره.
- پدر جان، مکالمه شما ضبط شد. به زودی بعد از تماس با مسئولین مربوطه خدمتتون اطلاع رسانی میشه.
- ینی چی؟ نرم تو؟
- خیر پدر جان. منتظر تایید باشید.
- باشه...

مرلین با ناراحتی برمیگرده سمت در که صدای ایوان باز میاد:
- با تشکر از حضور شما. لطفا از یک تا پنج به ترتیب، یک کمترین و پنج بیشترین، امتیاز بدین!
-

-اممممممم...ببخشید...جناب مرلین.

مرلین گه دستش روی دستگیره اتاق خشک شده برمیگردد تا به ایوان نگاه کند. ایوان مشغول خواندن برگه ای کوچک بود و در همان حال خفاش سیاه رنگی که نامه را بدستش رسانده بود از استخوان شانه اش آویزان شده بود. ایوان لبخند رسمی ای زد و گفت:
- استعلام مصاحبه تون آماده شد. ازتون میخوام سمعکتون رو در بیارین چون باید جواب رو برای ثبت در پرونده بلند اعلام کنم!

و قبل از اینکه مرلین فرصت کند سمعکش را در بیاورد فریاد زد:
- تایید شد خوش برگشتین!



.....................................................



ارباب و درد و بلا! باز تو پیدات شد؟
بیا رنک مذکور رو توی سرت خرد کنیم!


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۸ ۱۷:۵۴:۳۲
ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۸ ۱۷:۵۶:۴۶
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۴۰۳/۱/۸ ۱۹:۱۶:۳۱







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.