سلام پروفسور!
*******************
وقتی زنگ خورد، همه کلاس بلند شدند تا هرچه سریع تر از شر درمانگاه خلاص شوند. همه کلاس، غیر از لاوندر. او بعد از شنیدن تکلیف جلسه بعد، نگاهی خریدارانه به تک تک شاگردان حاضر در کلاس انداخت. هیچ کدامشان لقمه دندان گیری نبود.
شاید ایوا میتوانست مبتلا به آدم خواری مزمن باشد؛ اما اگر هم بود لاوندر درمانش را بلد نبود و نمی خواست به خاطر یک کلاس شفابخشی ناقابل، یک لقمه چپ شود.
آستریکس هم میتوانست سندروم رنفیلدز داشته باشد؛ ولی لاوندر نه درست میتوانست نامش را تلفظ کند، نه درمانش را بلد بود، و نه اصلا گمان میکرد که آستریکس سندروم داشته باشد. او حقیقتا خون آشام بود، نه خون آشام پندار.
آقای ویزلی به نظر خوب می آمد،لاوندر نمی دانست در هاگوارتز چه می کند، اما بی تردید دچار ترکیبی از سندروم های "فرزندآوری بی توقف" و "گسترش خانواده بی رویه" بود. درمانش هم این بود که او را ترک بدهند. پس باید دست و پایش را می بستند تا فرزندآوری نکند.
لاوندر بلند شد تا برود آرتور را شکار کند، اما یادش آمد که در این صورت گزارشش منشوری میشود. بنابراین با کلافگی به اطراف نگاه کرد. چه کسی بیمار بود؟ با دیدن خرمن موی خاکستری پروفسور ذهنش روشن شد.
-پروفسور!
پروفسور استنفورد برگشت و نزدیک بود با ضربه شلاقی موهایش لاوندر را از پنجره به بیرون شوت کند.
-بله؟
-حالتون خوبه؟
پروفسور لبخند زد.
-خوبم، ممنون.
-نه! خوب نیستین! موهاتون خاکستریه، نشونه بیماریه!
پروفسور به موهایش دست کشید.
-نه عزیزم. من دگرگون نمام. ببین الان موهامو قرمز میکنم.
چشم هایش را بست و بعد از چند ثانیه، کل موهایش سبز شدند.
-عه نشد، الان قرمز میشه.
با تلاش دوم، کل موهایش زرد شدند.
-عه چرا نمیشه؟! الان دیگه قرمز میشه

.
با تلاش سوم، کل موهایش صورتی شدند. پروفسور با حالتی مایوس "پووووف"ـِی کرد و موهایش دوباره خاکستری شدند.
-ببین لاوندر، عزیزم، من حالم خوبه و...
-اما پروفسور! من زندگینامه شما رو خونده م.
-و احتیاجی ندارم که... چی؟
-توی زندگینامه شما نوشته که رنگ موهاتون نسبت به احساساتتون متغیره.
-خب پس، فهمیدی چرا خاکستریه. حالا برو.
-ببینین، شما نتونستین موهاتونو یه رنگ شاد بکنین. موهاتون خاکستریه. خاکستری بی احساس ترین رنگ در تمام طیف هاست. پروفسور، خودتون به زندگیتون نگاه کنین! نه عشقی توش هست، نه محبتی!
چشم های پروفسور چهارتا شده بود. لاوندر داشت موفق میشد.
-خودتون ببینین، شما نه عشقی در حال حاضر دارین نه حداقل یه شکست عشقی ناقابل. آخه مگه میشه یه خانوم شایسته ای مثل شما، زندگیش تا این حد بی احساس باشه؟ گوهر عشق در چند قدمی شماست، چرا برش نمیدارین؟ انگور عشق باید فشرده بشه تا بشه نوشیدنی انگوری، با نگاه کردن که نمیشه!
-خب، منظورت چیه؟
لاوندرلبخند پیروزمندانه اش را فرو خورد.
-این یه بیماریه پروفسور! شما دچار بی عشقی مفرط هستید. خوشبختانه قبل از اینکه به مرحله بی عشقی مزمن برسه میشه درمانش کرد.
-میشه؟
-البته که میشه! من خودم پیشکسوت این کار هستم، میتونم تا جلسه بعدی شما رودرمان کنم!
لاوندر چشمانش را بست و منتظر نتیجه کارش شد. ده... نه... هشت... هفت... شش... پنج... چهار... سه... دو... یک...
-باشه! اگه واقعا میشه درمانش کرد من حاضرم تو بیای زندگیمو پر از عشق بکنی. حالا چند درمیاد؟
وقتی لاوندر چشمانش را باز کرد نزدیک بود برق چشمانش پروفسور را کور کند.
-پول نمیگیرم پروفسور! در عوضش بهم نمره بدین!
-امم... باشه!
-عالیه!
نیم ساعت بعد-لاوندر، الان نیم ساعته من اینجا دراز کشیده م و هی دارم ذهنمو خالی میکنم. حوصله م سر رفت!
لاوندر با یک پاتیل در یک دست و یک عالمه شیشه های ریز در دست دیگرش کنار تخت پروفسور آمد.
-الان ذهنتون خالی شده؟ براتون معجون درمان آوردم!
بعد نشست و از معجون پاتیل یک ذره داخل تمام شیشه ها ریخت. بعد پارچه ای از جیبش در آورد، انواع و اقسام موهای پسر ها بود. در هر شیشه یک تار مو انداخت. معجون ها صورت بودند و بوی موهای رون را میدادند.
-اونا چیه؟
-اینا پروفسور؟ داروی شفابخش شما!
بعد یکی از شیشه ها را بالا برد و به پروفسور داد.
-چه بویی میده پروفسور؟
-اممم... خب.. بوی یک انگشتر برق برقی...
-حالا بخورینش! بعد از این هم باید هر شب یکی از اینا بخورین.
پروفسور شیشه را لاجرعه سر کشید. لاوندر صبر کرد. صبرش تمام شد.
-پروفسور؟
-هان؟
-چه احساسی دارین؟
-حس میکنم... باید برم... پیش یه مرد موقرمز...
لاوندر با خودش فکر کرد:
-رون نباشه.... رون نباشه... من که موی رون ننداختم توی اینا... نکنه عاشق رون بشه یهو...
بعد بلند گفت:
-چجور مرد موقرمزی؟
پروفسور حالتی رویا گونه داشت.
-بابای یکی از بچه ها... آرتور عزیزم...
لاوندر محکم به پیشانی اش کوبید. آرتور ویزلی؟ قرار نبود اولین معجون آرتور ویزلی باشد! خیط کاشته بود. پروفسور بلند شد و شیشه ها را برداشت.
-ممنونم لاوندر! حالا زندگیم پر از عشق شده... عشق به آرتور عزیزم... من میرم پیداش کنم... و زنش بشم...
لاوندر خندید. او موفق شده بود.
-یادتون نره هر شب بخورین پروفسور! نمره من رو هم یادتون نره!
اما پروفسور رفته بود.
هفته بعد، قبل از کلاس شفابخشی جادویی جلسه دوم
-پروفسور؟
-اوووه... چقدر این مدیر مدرسه خوشتیپه... حس میکنم باید زن حسن مصطفی بشم... حسن! آقاحسن!
لاوندر صدایش را بلند تر کرد.
-پروفسور!
و بدوبدو به سمت پروفسور استنفورد رفت که جلوی حسن مصطفی زانو زده بود. احتمالا معجون هشتم را خورده بود. موهایش صورتی روشن بود و یک دستش به گردنش آویخته بود که احتمالا کار خانم ویزلی بود.
-حسن... من هرچی فکر میکنم به این نتیجه میرسم که بی تو نمیتونم زندگی کنم...
-ای حرفا چیه عامو؟ عح عح عح!
-جدی میگم... ازت میخوام که با من ازدواج کنی... خواهش میکنم...
-سرکاریه؟ خیلی خوب بود، ماشالا! اصن داغونم کردینا! عح عح عح!
لاوندر شانه پروفسور استنفورد را گرفت و کشید.
-پروفسور! نمره منو یادتون رفت!
-حسنننننن! طعنه به مستی ام نزن، ایراد بر عشقم مگیر! بوسه بگرفتن ز ساحل موج را دیوانه کرد!
لاوندر دلش میخواست خودش را از پنجره برج گریفندور پرت کند. او چه کار کرده بود؟!

دختری تنها در میان باد و طوفان...
آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟
یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟
او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:
آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟