"تو تنها نیستی؛ فقط گرفتار افکار خودت شدی و نمیخوای دست ازشون برداری.
دفترچه خاطرات پاتریشیا د.س. وینتربورن
تاریخ: 17 دسامبر 2020"پاتریشیا نگاهی به رزالین انداخت؛ نفس نفسزنان برای رهایی تقلا میکرد. لبخند بر لبانش نقش بست. سرش را چرخاند و ربکا نگاهی کرد. ربکا هم جیغهای خفهاش را از پشت دستان چوبی پاتریشیا، رها میکرد.
حس برنده برتر بودن در رگهایش جاری شد. او همیشه برترین بود ولی هرگز آن را نشان کسی نداده بود.
-خب خب... خانم رزالین، فکر کردی اگه با زمان برگردان از مرگ فرار کنی دوباره میتونی به زندگی عادیت ادامه بدی؟! نه خب، نمیشه. غیر ممکنه! اون زمان برگردانی که دزدی رو به زودی به کسی که لایقشه بر میگردونی. یعنی من!
رزالین اخمی کرد. پاتریشیا میتوانست پوزخندش را از پشت دستانش حس کند. رزالین دهانش را باز کرد و انگشت پاتریشیا را گاز گرفت. پاتریشیا فریادی کشید و دستش را از روی دهان رزالین برداشت.
-تو فکر کردی میتونی زمان برگردان رو ازم بگیری؟ عمرا! مگر اینکه من مرده باشم که این اتفاق غیرممکن تره.
-هیچ انسانی ابدی نیست.
-من هستم! من میتونم ابدی باشم!
-نمیتونی. هیچکس نمیتونه. فقط یک نفر تونست این کارو بکنه.
ربکا از پشت دستان پاتریشیا گفت:
-ا... ار... ارباب.
-آره، ارباب لرد سیاه تونستن. ولی تو نمیتونی رز. بیا و دست از این غرور مزخرفت بردار!
رزالین فریاد زد:
-اگه من ابدی بشم، ارباب من رو به عنوان دست راستش انتخاب میکنه، نه بلاتریکس!
-داری به دست راست ارباب و فرد مرگخوار علاقهی ایشون توهین میکنی. جلوی دهنت رو نگه دار.
-نمیشه پترا! نمیشه! هر دوتاتون ناچیز هستین. هردوتاتون! شما واسه... واسه فرار از واقعیت... شما واسه فرار از واقعیت تلاش نکردین. هیچوقت.
رزالین اشک میریخت و میلرزید. پاتریشیا اخمی کرد و سرش را به سمت ربکا برگرداند. ربکا چهرهای ناراحت به رزالین نگاه کرد. انگار تازه فهمیده بود رزالین کامل و قهرمان نیست.
رزالین نه تنها قهرمان نبود، بلکه تا به الان دست از واقعیت شسته بود. او میخواست از واقعیتی که با تصمیمش به وجود آورده را عوض کند اما هیچوقت موفق نشد.
رزالین سرش را تکان داد. همانطور که در دستان پاتریشیا گیر افتاده بود تکانی به پاهایش داد.
-شما دوتا بچه پولدارین. انقدر مایه دار هستین که برای واقعیتتون خوشحالین.
پاتریشیا خندید.
-من چی؟ کجا من شبیه بچه پولدارهاست؟
-همه جات! یه نگاهی به طرز لباس پوشیدنت و طرز رفتارت بنداز! من هرگز نمیتونم مثل یه خانم نجیب و به روز رفتار کنم.
-شاید باورت نشه ولی نمیتونی با این حرفا نظر من رو درباره کشتن هردوتاتون عوض کنی.
رزالین سرش را پایین انداخت و چانهاش را به دست پاتریشیا تکیه داد.
ربکا وقتی ناامیدی رزالین را دید از پشت دست پاتریشیا فریاد زد:
-منم از نظر بقیه ضعف و ناچیزم! من هم نمیتونم مثل یه خانم نجیب رفتار کنم. من هم مثل توام رزالین. فقط فرقم اینه که تو یه خونهی گرون قیمت ولی تنها، به دنیا اومدم. ما مثل همیم.
رزالین لبخند محوی زد.
پاتریشیا قهقهای سر داد و به رزالین نگاه کرد.
-بسه دیگه! آخر زندگیته! حرف آخرت رو بزن. من کلی کار دارم!
رزالین تلخندی زد و یکی از ابروهایش را به نشانهی تعجب بالا برد.
-حالا مگه قراره چقدر بدتر از مرگ قبلیم منو بکشی؟
-میبینی.
پاتریشیا این را گفت و دستانش گردن رزالین را فشار داد. نفس رزالین بند آمده بود و صورتش به کبودی نزدیک شده بود.
-لع... لعنتی...
صدایش به خاموشی رفت.
پاتریشیا لبخندی زد و به ربکا نگاه کرد. عرق از شقیقهاش تا گردنش جاری بود.
-خب، دیدی؟ همین قدر بدون درد و آروم. تقلا نکن فقط. زود تموم میشه. قول میدم.
پاتریشیا دستانش را روی گردن ربکا محکم نگه داشت و فشار داد.
پایان فلش بک
به موهایش تکانی داد. و با چشمانش به پنجره نگاه کرد.
-باورم نمیشه که همه چی تموم شد.
روی پاشنهی پایش چرخید و به سمت میز تحریر چوبی رفت.
ادامه دارد...