خلاصه:
مشنگی در هتل کشته شده و برای همین ورود و خروج به هتل ممنوعه. مرگخوارا و محفلیا مجبور هستن داخل دوتا اتاق جداگونه توی همون هتل بمونن. مرگخوارا می خوان اتاق محفلیها رو هم تصاحب کنن و محفلیها با این تصور که ساکنین اتاق بغلی در خطر هستن، دارن به طرف اتاق مرگخوارها میرن.
............................دامبلدور به سمت اتاق مرگخواران رفت. هری از بین محفلیها داوطلب شده بود تا دامبلدور را از رفتن به آن اتاق منصرف کند. همهمه محفلیها بلند شد ولی با فریاد "پروفسور میدونه داره چیکار میکنه داوش"ِ ویلبرت و "باشه داوش"ِ هری، همهمهها خاموش شد.
دامبلدور جلو رفت و لبخند بزرگی بر صورتش نمایان شد. او باز هم میخواست کسانی از اتفاق ناگوار نجات دهد!
در زد.
-باباجان؟

صدایی از داخل اتاق نیامد.
-باباجان؟

همچنان صدایی نمیآمد.
اتاق-این پیرمرد اینجا چه میکند؟

لرد با صدای بسیار آرامی این را گفت. آنقدر آرام که فقط لینی فهمید چه میگوید!
مرگخواران با نگاه پرسشگرانهای به یکدیگر نگاه کردند. لینی که متوجه شده بود مرگخواران از حرف لرد چیزی نشنیدند، جلوتر رفت و کنار گوش همه حرف لرد را تکرار کرد.
-عاو. نمیدونم ارباب. شاید باز میخواد فضای معنوی ایجاد کنه.

-حتما معنویت خونش افتاده!

-شایدم اومده یه حقهای بهمون بزنه!

-اوه آره! شاید!
لرد که از افکار بیمعنی مرگخوارانش کلافه شده بود با صدایی بلندتر از قبل گفت:
-یکی از شماها بره و در رو برای این پیرمرد باز کنه. ما حوصلهی در زدنها و باباجان گفتنهای او را نداریم!

-چشم ارباب.

بلاتریکس به سمت در رفت و آن را باز کرد.
-اوه! بلاجان! ما اومدیم که...
-بیا تو.

بلاتریکس با حرص دندانهایش را روی هم میسایید و دامبلدور نگاه میکرد که به سمت لرد و مرگخواران قدم برمیدارد.
دامبلدور چشمانش را بست، نفس عمیقی کشید و سعی کرد با آرامش چشمانش را باز کند تا لحظهای عاشقانه درست کند.
لرد میان تلاشهای دامبلدور برای ساختن این فضای عاشقانه پرید و گفت:
-با ما چه کار داری دامبلدور؟

-اومدم شما رو نجات بدم باباجان.

-میخواهی ما را...
ناگهان یکی از مرگخواران بخت برگشته با شاخ و برگهایش از جا پرید و گفت:
-منظورتون اینه که از این وضع خستهکننده نجاتمون بدین؟

لرد با خشم به پاتریشیا نگاه کرد و مجبورش کرد ساکت بشود.
-باباجان من اومده بودم شما رو از...
لرد بدون توجه به حرف دامبلدور و برای رهایی خودش و مرگخواران گفت:
-ما از این وضع خسته شدهایم. باید از یک راهی از اینجا بیرون برویم تا حوصلهمان بیشتر از این سر نرود.

-ولی باباجان...
محفلیها پچ پچکنان با خودشان گفتند:
-من هم خسته شدم.

-آره. منم.

دامبلدور که خستگی محفلیها را دید برگشت و به لرد نگاه کرد.
-باشه باباجان. حالا قراره چجوری از اینجا بریم بیرون؟
