هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۱۶:۳۶ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۹

لاوندر براون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۸ دوشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۲۴:۵۴ سه شنبه ۱۲ دی ۱۴۰۲
از عشق من دور شو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 263
آفلاین
بلاتریکس معذب گفت:
-عه ببخشید ارباب!

لرد نگاهی چپکی به او کرد و چیزی نگفت. بلا نفس عمیق کشید.

-من اومدم شما رو نجات بدم باباجان!
-گفتی اینو قبلا. قرار شد فرار کنیم.
-میدونم که گفته بودم تام بابا. یه چیزی تو مایه های آنچه گذشت باید وجود میداشت باباجان!

لرد چشم هایش را در کاسه گرداند. دامبلدور گفت:
-حالا که به تفاهم رسیدیم، محفلیای بابا، بدویین بیاین!

یکدفعه یک عالمه محفلی که بیرون بودند ریختن توی اتاق و همه جا را پر کردند. بوی یک عالمه بدن تازه ومحفلی معده ایوا را به قار و قور انداخت.

-چه خبر است اینجا الان؟

صدای لرد همه را ساکت کرد. دامبلدور گفت:
-تام بابا! محفلیا هم باید در تصمیم گیری شرکت داشته باشن، مگه نه باباجان؟

لرد با دندان های کلید شده گفت:
-هوم.

صندلی ها کافی نبود، اما دامبلدور آن قدر با مهربانی چانه زد که مرگخواران هم کنار محفلی ها روی زمین نشستند.

-خب تام بابا، تو فکر میکنی چطور باید فرار کنیم از اینجا؟
-ما می گوییم. چوبدستی ها را بیرون کشیده، هزاران آوداکداورا به سمت...

بلاتریکس حرفش را برید:
-و کروشیو ارباب؟

لرد ادامه داد:
-و کروشیو.

البته چشم غره هم رفت.
-به سمت این پلیس های ماگل روانه میکنیم، همه را میکشیم، و خیلی شیک فرار می کنیم. شکوهمند خواهد بود، و خبرش روزنامه های ماگلی را...
-عه! عه تام بابا! آوداکداورا و کروشیو طلسم های ممنوعه هستند، محفلی جماعت این ننگ رو به جان نمیخره باباجان! یک راه دیگه انتخاب کنیم!

هرماینی دست بلند کرد.
-من بگم پروفسور؟
-بگو هرماینی بابا.

هرماینی بلند شد.
-میشه با استفاده از نظریات جادوئولوژی و همین طور نظری به ...
-بیشین بینیم باو!

پارازیت فنریر بمب خنده مرگخواران را ترکاند و هرماینی گریه کنان نشست و گفت:
-اصلا من دیگه حرف نمیزنم پروفسور!
-ای بابا هرماینی بابا !

لاوندربلند شد.
-پارازیت خوبی بود گرگینه! اما نظر من خیلی سادست، نه به بی رحمی اینا، نه به پیچیدگی نظر بعضیا. میتونیم از جا به جایی استفاده کنیم!
-آفرین لاوندر بابا!

سپس محفلی ها دست یکدیگر را گرفتند و مرگخواران خودشان به تنهایی با شماره سه همزمان دامبلدور و لرد تصمیم گرفتند جا به جا شوند. لرد آهسته به مرگخواران گفت:
-وقتی محفلیا جا به جا شدن، شما جا به جا نشین تا اتاق اونا رو تصرف کنیم!

اما نتوانستند جابه جا شوند، و معلوم شد که هتل طلسم شده تا نشود از آن جابه جا شد. قضیه، خیلی جدی تر از پلیس های ماگلی بود. پای یک جادوگر قوی تر در میان بود....


تصویر کوچک شده

دختری تنها در میان باد و طوفان...

آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟

یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟

او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:

آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟


پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۹:۰۵ یکشنبه ۷ دی ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۵۸:۲۸ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین
روی صحبت پرفسور با محفلی ها بود اما ایندفعه محفلی ها تنها سری تکان دادن و به پرفسور نگاه کردن.

-خب...تام، باباجان خودت راهی بیندیش!

لرد با غرور به اطرافش نگاهی انداخت و نزدیکترین مرگخوار به خودش رو انتخاب کرد.

-تو بیا!
-من؟من محفلیم! عمرا بیام پیش تو! تو پدر مادرم رو کشتی!تو زندگیمو نابود کردی!تو...
-یکی بیاد ساکتش کنه.

تام با عجله از پشت بین جمعیت به بیرون پرید و با حالتی مادرانه هری رو پند و اندرز داد.
-کله زخمی عزیز...آروم باش! نذار غم دنیا باعث بشه بمیری...تو باید زنده بمونی...نذار این خاطره تورو از بین ببره! ارباب به تو نیاز داره...
-تام؟...این چرندیات چیه داری بهش میگی؟
-ارباب...دارم سعی میکنم زنده نگهش دارم!

لرد با تاسف تام رو نگاه کرد که حالا مشغول تعریف کردن خاطره ای برای هری بود کرد و سپس به بلاتریکس نگاه کرد.

-بلا؟این ننگ رو از پیراهن ما پاک کن.
-الان ارباب...کروشی...
-نهــــــــــــه!
-

هری خودش رو از بند دستان تام آزاد کرد و به سمت بلاتریکس شیرجه زد. بلاتریکس به خاطر این حرکت هری به عقب افتاد و چوبدستیش به سمت صورت لرد به پرواز در اومد.

-آخ!...بلا این چه کاریست؟


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۱۶:۲۶ یکشنبه ۳۰ آذر ۱۳۹۹

مرگخواران

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۳ یکشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۱:۰۲ جمعه ۷ آبان ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 51
آفلاین
خلاصه:
مشنگی در هتل کشته شده و برای همین ورود و خروج به هتل ممنوعه. مرگخوارا و محفلیا مجبور هستن داخل دوتا اتاق جداگونه توی همون هتل بمونن. مرگخوارا می خوان اتاق محفلی‌ها رو هم تصاحب کنن و محفلی‌ها با این تصور که ساکنین اتاق بغلی در خطر هستن، دارن به طرف اتاق مرگخوارها می‌رن.
............................


دامبلدور به سمت اتاق مرگخواران رفت. هری از بین محفلی‌ها داوطلب شده بود تا دامبلدور را از رفتن به آن اتاق منصرف کند. همهمه محفلی‌ها بلند شد ولی با فریاد "پروفسور می‌دونه داره چی‌کار می‌کنه داوش"ِ ویلبرت و "باشه داوش"ِ هری، همهمه‌ها خاموش شد.
دامبلدور جلو رفت و لبخند بزرگی بر صورت‌ش نمایان شد. او باز هم می‌خواست کسانی از اتفاق ناگوار نجات دهد!
در زد.
-باباجان؟

صدایی از داخل اتاق نیامد.

-باباجان؟

همچنان صدایی نمی‌آمد.

اتاق

-این پیرمرد این‌جا چه می‌کند؟

لرد با صدای بسیار آرامی این را گفت. آن‌قدر آرام که فقط لینی فهمید چه می‌گوید!
مرگخواران با نگاه پرسش‌گرانه‌ای به یک‌دیگر نگاه کردند. لینی که متوجه شده بود مرگخواران از حرف لرد چیزی نشنیدند، جلوتر رفت و کنار گوش همه حرف لرد را تکرار کرد.

-عاو. نمی‌دونم ارباب. شاید باز می‌خواد فضای معنوی ایجاد کنه.
-حتما معنویت خون‌ش افتاده!
-شایدم اومده یه حقه‌ای بهمون بزنه!
-اوه آره! شاید!

لرد که از افکار بی‌معنی مرگخوارانش کلافه شده بود با صدایی بلندتر از قبل گفت:
-یکی از شماها بره و در رو برای این پیرمرد باز کنه. ما حوصله‌ی در زدن‌ها و باباجان گفتن‌های او را نداریم!
-چشم ارباب.

بلاتریکس به سمت در رفت و آن را باز کرد.

-اوه! بلاجان! ما اومدیم که...
-بیا تو.

بلاتریکس با حرص دندان‌هایش را روی هم می‌سایید و دامبلدور نگاه می‌کرد که به سمت لرد و مرگخواران قدم برمی‌دارد.
دامبلدور چشمان‌ش را بست، نفس عمیقی کشید و سعی کرد با آرامش چشمان‌ش را باز کند تا لحظه‌ای عاشقانه درست کند.
لرد میان تلاش‌های دامبلدور برای ساختن این فضای عاشقانه پرید و گفت:
-با ما چه کار داری دامبلدور؟
-اومدم شما رو نجات بدم باباجان.
-می‌خواهی ما را...

ناگهان یکی از مرگخواران بخت برگشته با شاخ و برگ‌هایش از جا پرید و گفت:
-منظورتون اینه که از این وضع خسته‌کننده نجات‌مون بدین؟

لرد با خشم به پاتریشیا نگاه کرد و مجبورش کرد ساکت بشود.

-باباجان من اومده بودم شما رو از...

لرد بدون توجه به حرف دامبلدور و برای رهایی خودش و مرگخواران گفت:
-ما از این وضع خسته شده‌ایم. باید از یک راهی از اینجا بیرون برویم تا حوصله‌مان بیشتر از این سر نرود.
-ولی باباجان...

محفلی‌ها پچ پچ‌کنان با خودشان گفتند:
-من هم خسته شدم.
-آره. منم.

دامبلدور که خستگی محفلی‌ها را دید برگشت و به لرد نگاه کرد.
-باشه باباجان. حالا قراره چجوری از اینجا بریم بیرون؟


Dico debere eum multum


پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۱۱:۰۳ دوشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۵۸:۲۸ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین
محفلی های از همه جا بی خبر به سمت اتاق مرگخواران یا در اصل مشنگها به راه افتادن.

-زاخاریاس باباجان، این اتاق کجاست؟
-امم...پرفسور فکر کنم باید از پومانا بپرسین.
-پومانا، باباجان...اتاق کجاست؟
-پرفسور فکر کنم باید از مدیر هتل بپرسیم!
-مگه خودت نمیدونی کجاست باباجان؟
-اممم...چرا ولی احتمال اینکه اشتباهی بریم کمتره پرفسور!

پرفسور نگاهی به گابریل انداخت تا با اون مشورت کنه اما مثل همیشه گابریل سر در کتاب داشت، نگاهی به فلور کرد که هر دقیقه با ساعت هاش ور میرفت.

-زاخاریاس باباجان، نظر تو چیه؟
-پرفسور به نظرم بهتره خودمون راهمون رو پیدا کنیم!البته اگه من ناظر محفل بودم حتما این و...
-باشه باباجان!

پرفسور بی اختیار داشت به سمت اتاق مرگخوارا میرفت و مگخواران از همه جا بی خبر بودن.



only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۱۰:۴۸ یکشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۹

پومانا اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ یکشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۹:۲۱ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۰
از خانه گریمولد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 157
آفلاین
_پرفسور، پرفسور.
_جانم بابا جان. چی شده؟

پومانا نفس نفس زنان به سمت دامبلدور رفت و گفت:
_پرفسور.... من... نمی دونم....چرا.... اما....هرکار می کنم نمی تونم .....جلوشو ..... بگیرم.
_جلوی چیرو باباجان؟
_شهاب سنگ! اون داره با سرعت میاد طرف ما البته یکم کنار تر از ما؛ یعنی رو اتاق کناری.

زاخاریاس که داشت از همون اطراف رد می شد، گفت:
_منظورت همون اتاقی هست که اون اقا مشنگه اومد گفت ارومتر باشیم؟

پومانا سرش را به صورت جواب مثبت و تاسف تکان داد. دامبلدور که خیلی وقت بود دلش هوای کمک به مشنگ ها رو کرده بود گفت:
_پس معطل چی هستین؟! فرزندان روشنایی، توجه کنین.

همه سرهایشان را به سمت دامبلدور چرخاندند و به او نگاه کردند. دامبلدور گلویش را صاف کرد و ادامه داد:
_ما متوجه شدیم که خطری افراد مشنگی را تهدید می کند. پس ای عزیزان من پیش به سوی کمک به مشنگ ها!!

همه فریاد می زدند و شعار می دادند. دامبلدور سرش را رو به پومانا کرد و ارام پرسید:
_میتونی یکم وقت برامون بخری؟
_تمام تلاشم رو می کنم پرفسور.

گابریل سریع به سمت پومانا امد و گفت:
_واقعا شهاب سنگها؟...

پومانا سرش را تکان داد و گفت:
_اره. فقط برام سوال شده که اینا برای چی دارن میان اینجا؟! اخه تا اونجا که من میدونم شهاب سنگ ها از مشنگ ها دور میشوند.
_اما من تو تعدادي از کتاب های مشنگی خوندم که شهاب سنگ ها به اونا جمله کردند.

در زمانی که محفلی ها می خواستند به همسایه به ظاهر مشنگشان کمک کنند. مرگخوار ها داشتند برای شیره مالیدن به سر محفلی ها نقشه های بشیار شومی میکشیدند.


نیستم ولی هستم

تصویر کوچک شده


پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۹:۳۸ سه شنبه ۱ مهر ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۵۸:۲۸ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین

-می تونیم بهشون بگیم یکی به پول نیاز داره اما پولی نداره!
-خب که چی شه؟
-خب میان بیرون دیگه!
-فوقش زاخاریاس فقط میاد.
-...

هیچ کدام از مرگخوارا فکری در ذهنشون نداشتن.

-خب شاید باید با روش های خشن بیرونشون کنیم!
-حتما...با قمه ی تو اره؟
-خب با چیز های دیکه هم میشه!
-با چی؟
-ایمپریو!

فکر بدی هم نبود اما نیاز به مشورت داشتن مرگخوارا!


ویرایش شده توسط گابریل تیت در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۱ ۹:۵۴:۳۱

only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۱:۲۲ سه شنبه ۱ مهر ۱۳۹۹

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۵۴ جمعه ۵ فروردین ۱۴۰۱
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 425
آفلاین
خلاصه:

مشنگی در هتل کشته شده و برای همین ورود و خروج به هتل ممنوعه. مرگخوارا و محفلیا مجبور هستن داخل دوتا اتاق جداگونه توی همون هتل بمونن. حالا مرگخوارا دچار بحران کمبود فضا شدن.
* * *


-ما می‌خواهیم اتاق محفلی ها را در تملک خود در آوریم.
-ارباب، آخه چطوری این همه محفلی رو از اتاقشون خارج کنیم؟
-خودتان راهی برایش بیابید. برای ما فقط افزایش فتوحاتمان اهمیت دارد.

مرگخواران اتاق فکری تشکیل دادند.
-بریم بهشون بگیم توی راهرو هتل یه لنگه جوراب پیدا شده و بیان برای شناساییش. بعد که اومدن بیرون از اتاقشون، سریع بریم داخل اتاق و در رو پشت سرشون قفل کنیم.
-اونوقت چرا باید برا شناسایی یه لنگه جوراب، کل محفلی ها از اتاقشون بیان بیرون؟!
-بریم بگیم از طرف هتل اومدیم برای سمپاشی حشرات موذی. برای سلامتی خودشون باید موقع سمپاشی ما از اتاقشون خارج بشن.
-من با این ایده کاملا مخالفم.

نگاه های خشنی به سوی لینی روانه شد.

-حالا که مخالفی اصلا خودت بگو ایده ت برای بیرون کردن محفلیا از اتاقشون چیه!



پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۲۱:۰۵ دوشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۵۸:۲۸ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین
رودولف داشت فکر میکرد که چجوری این مشکل ارباب رو حل کنه که به در لابی برخوورد کرد!

تاققققق!

صدای برخورد سر رودولف به لابی در اونجا اکو شد! و باعث شد مدیر لابی از خواب بیدار شه!

-چی؟چیشد؟کی مرد؟...هی اقا کجا میری؟
-اممم...جایی نمی رم میخواستم شمارو ببینم!🙂
-🤨

رودولف تصمیم گرفت کاملا حرفش رو اثبات کنه پس:

-ببین اقای محترم اونجوری نگام چی؟ نکن. چی؟نکن افرین.من و خانواده ام از صب اینجا علاف شماییم!چی؟علاف شمایین باریکلا! حالا داری به من چپ چپ نگا میکنی؟هوممم؟
-امم...امم راستش نه راستش من اصلا قصد بدی نداشتم!🤗
-🤨
-جان شما!😁
-...
-حالا چیکار مینتونم براتون بکنم؟
-مشنگ ابله چیکار برام بکنی من میتونم همین الان له کنم!
-ببخشید اقا چیزی فرمودید اخه خیلی اروم گفتین؟
-راستش امدم که ازتون بخوام که به ما دوتا سوئیت دیگه بدین!😎
-اممم...راستش اینکار امکان پذیر نیست!😊
-جان؟🤨
-امم...
-چی گفتی اقای محترم؟
-اممممم...
-فکرکنم شنیدم گفتی نمیشه نه؟🤨
-خب...
-ببین داداش من میتونم الان برات معجزه کنم...مشنگ ابله!
-...اقای محترم میشه ادب رو رعایت کنید؟
-خفه شو ببینم!🤬
-ببخشید فامیل شریف؟🤗

رودولف خونش به جون امد، میخواست با یه اواداکداورای ساده مرتیکه رو بکشه اما...

-چیکار میکنی خنگول؟
-اهههه؛ باز تو؟
-ممیخواستی بکشیش؟...رودولف یه مشنگ مرده ها یکی دیگهرهم بمیره که تا ابد مرلین کبیر اینجاییم!😤
-اه میتونستم بکشمش برو بلا!
-ببخشید اقا غیر از ما کی اینجاست مگه؟کیو میخواین بکشین؟ نکنه شما قاتلین؟😨
-ببخشید مرلین!
-چیکار میکنی رودولف؟
-ابلیویت!


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۱۷:۰۵ دوشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۹

پومانا اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ یکشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۹:۲۱ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۰
از خانه گریمولد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 157
آفلاین
_افرین رودولف!

رودولف که منتظر دعوا کردن ارباب و دادو فریاد راه انداختنش بود؛ از شنیدن این حرف حسابی جا خورد. بقیه مرگخوار ها هم که در هم چپیده شده بودند از این حرف متعجب بودند. تا اینکه بلاتریکس گفت:
_ارباب. اون، اون ابروی ما رو برده نشنیدین چیا گفت؟

ولدمورت با حالتی خونسردانه گفت:
_چرا شنیدم. خوبم شنیدم. با اینکه داشت همه چیز رو لو میداد اما به موقع حرفی رو زد که باعث شد هم ما در ارامش باشیم هم اونا نفهمن ما اینجاییم. تو فکر بهتری داشتی؟

بلاتریکس که چیزی به ذهنش نمی رسید؛ گفت:
_نه ارباب، شما درست میگین.
_من همیشه درست میگم.

ولدمورت با لبخندی ساختگی رو به رودولف کرد و ادامه داد:
_بیا. بیا رودولف. به اغوش من بیا تا ازت کمال تشکر رو بکنم.

همه هاج و واج مونده بودند؛ تشکر؟ از یک مرگخوار که وظیفشه؟
رودولف که از همه متعجب تر بود با ترس و لرز به سمت ولدمورت رفت. ولدمورت او را در اغوش و سریع رها کرد و گفت:
_خب حالا برو کاری بکن که بتوانیم چند اتاق دیگر بگیریم تا از این فشار در بیاییم.

رودولف که حالا معنی محبت های ولدمورت رو فهمیده بود با حالت درماندگی نگاهی به بقیه کرد؛ اما تنها چیزی که از نگاه ها فهمید این بود که انها مشتاق انجام هر چه سریع تر این کار هستند. رودولف که از همه نا امید شده بود؛ به سمت در برای انجام ماموریت جدیدش رفت.


نیستم ولی هستم

تصویر کوچک شده


پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۱۶:۰۸ پنجشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۵۸:۲۸ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین
اون طرف:

-اوه اوه! نگاه کن این همه ساحره نه ببخشید ماگل خوشگل!
-ببخشید اقای محترم؟

رودلف که مشغول دید زدن زنهای تو خیابون بود با صدای ماتیلدا به خودش امد!

-ب بله مات نه یعنی بله؟
-زاخاریاس بهم گفت یه اقای به نام آلبرت تو دستشویی منتظرمه!
-بله بله کاملا درسته!
-خب چه کاری از دستم ساخت...
-ااهمممم!
-زاخاریاس ترسوندی منو!
-ببخشید ماتیلدا همچین قصدی نداشتم!
-باشه، چیشده که دوباره امدی پیشم؟
-خب راستش ماتیلدا کارت داشتم!
-هوییی،ببین اقای خیار من علاف تو نیستم بعد از رفتنم حرف هاتو باهاش بزن من کار دارم!
-اولن که اسمم زاخاریاس نه خیار،دومن"اصلا به تو چه که من با ماتیلدا چیکار دارم؟"
-اروم باشین اقایون!
-ماتیلدا بیا یه لحظه!

رودلف عصبانی از دست زاخاریاس تصمیم گرفت جار و بلاسشو جمع کنه و بره، به اندازه ی شش ماه محفلی هارو دیده بود!

-اقای پرفسور ما رفتیم دیگه!
-کجا بسرم رودلف جان!
-رودلف جان؟...خانوما و اقایون، یه لحظه گوش بدین!

رودلف تصمیم گرفته بود جلب توجه کنه واسه همین به بالای میز رفت و شروع کرد به سخنرانی!

-ببینید، من یه ادم معمولیم،من یه برقکارم؛اما از وقتی که اون اقا...کوشش؟...اها اونجا، اون خیار یا همون زاخاریاس اسمم رو پرسیده همه صدام میکنن رودلف!
اقا شما ها که دوستان صمیمیه من نیستین! هی رودلف صدام میکنین، اسم من آلبرته...آلبرت!
-خیلی خب البرت جان بیا پایین اگه حرف دیگری نداری؟
-چرا دارم، اقا من سویئت کناریتونم تورو خدا اروم تر باشین!

رودلف مطمئن بود که خیلی زیادی جلب توجه کرده،پس راهشو گرفت و رفت به سمت مرگ خوارا!

اونطرف:


رودلف بی خبر از همه جا وارد سویئت شد، و دم در با چهره ی بلا روبه رو شد!

-خب خب ببینین کی امده"مرد سخنرانی"!

اونجا بود که رودلف فهمید زیادی صداشو بلند و زیادی جلب توجه کرده! و حالا باید جواب گوی ارباب باشه!


ویرایش شده توسط گابریل تیت در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۳ ۲۲:۲۲:۴۸

only Hufflepuff
تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.