همه هاج و واج به نقشه ای با صفحه سیاه و به هاگرید نگاه می کردند؛ امیدهایشان نا امید شده بود. بعد از چند دقیقه سکوت ناامید کننده هاگرید گفت:
_خب حالا روشنش می کنیم و میبینیم که درست شده.
اکثریت جمع اهی کشیدند و به سمت نقشه رفتند تا آنرا روشن کنند.
_پس دکمه اش کو؟
_مال بعضیا کنارشه به بغلاش یه نگاه بنداز.
_نیست.
_زیرش چی؟
_نیست، نیست. هیچی نیست.
هراس و وحشت همه را فرا گرفت. به نقشه هجوم بردند و آنرا زیر رو کردند؛ اما چیزی پیدا نکردند. از انواع طلسم ها استفاده کردند؛ اما فایده ای نداشت.
رز که به دلایلی چند دقیقه ای صحنه را ترک کرده بود، به صحنه بازگشت و به افرادی که نزدیک بود نقشه را آتش بزنند گفت:
_آهای چی کار می کنید؟ الان آتیش میگیره ها.
مرگخواها و محفلی ها آرام شدند و به نقشه نگاه کردند. هری به سمت رز رفت و ماجرا را برایش تعریف کرد. رز بعد از شنیدن ماجرا گفت:
_اینکه کاری نداره. الان خودم روشنش می کنم.
همه با شادی رز را نگاه کردند. هری که هم خوشحال بود هم نگران پرسید:
_چطوری؟
_با ویبره.
قیافه همه از حالت خوشحالی به حالت ترس تغییر کرد. تعدادی از محفلی ها خواستند جلوی رز را بگیرند اما دیر اقدام کردند.
_
_...
_
_...
همه جا می لرزید و خانه های اطراف ترک بر می داشتند اما نقشه هیچ عکس العملی نشان نداد. گابریل به نشانه اعتراض گفت:
_من در کتابی از مشنگ ها خوانده ام هر عملی عکس العملی دارد؛ اما این نقشه هیچ عکس العملی ندارد. پس باید...
اما حرفش را نتوانست ادامه بدهد چون اجری نزدیک بود به سرش بخورد. رز که ناامید شده بود، از حرکت ایستاد و گفت:
_باید شدتش بیشتر باشه اما من از این بیشتر نمی تونم.
ناگهان پومانا که در اطاف سوژه برای موقعیتی مناسب کمین کرده بود پرید وسط سوژه و گفت:
_بگم برو بچه های زلزله بیان؟
بلاتریکس آمد که به پومانا یک کروشیو بزند تا دیگر توانایی این کار را نداشته باشد؛ اما پومانا قبل از اینکه جوابی بشنود زلزله را به سوژه دعوت کرده بود.
زلزله وارد عمل شد، رز هم به کمکش شتافت و هردو شروع به لرزاندن کردند.