هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: یک جرعه چای در فنجان هافلپاف (تک پستی)
پیام زده شده در: ۱۴:۵۵ دوشنبه ۴ مرداد ۱۴۰۰

هافلپاف

نیکلاس فلامل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۳ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۰۴:۰۹
از تارتاروس
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
شـاغـل
بانکدار گرینگوتز
پیام: 287
آفلاین
-آخیش بشینم اینجا با خیال راحت یه جرعه چای در فنجون هافلپاف بنوشم. فوووت.

نیکلاس داخل فنجان را فوت کرد تا گرد و خاک یا به قول پدرش بال مگسی چیزی تویش بود برود و بعد هم از سماور و قوری هلگا هافلپاف یک چای دمر باریک خون کفتری برای خودش ریخت و اماده شد که اول هورت را بکشد تا دردهایش را بشورد و ببرد.

-اخیش. هیچی مثل یه چایی خوب نمیتونه به ادم ارامش بده.
-من که گفتم جواب سوال سه غلط بود. گاوها چند جور جنسیت دارن فرای نر یا ماده.
-من از کجا بدونم ما گاو نری داریم که شیر میده. مگه داریم؟
-اگه کتاب هاتو خونده بودی میدونستی که داریم.

چند تا از بچه های هافل که تازه از سر کلاس برگشته بودند مشغول جر و بحث در مورد درس هایشان بودند. صدای بلند ان ها ارامش نیکلاس را به هم میزد ولی دوست نداشت چیزی هم بگوید پس جایش را عوض کرد و رفت جلوی پنجره ی مجازی هافلپاف نشست و از منظره ی اجر و سیمان رو به رویش نهایت لذت را میبرد.

-هوووم سنگ ارام و ثابت. چه ارامشی.

-ما اومدیم ما اومدیم ما اومدیم.
از پشت در رز ویزلی و رز زلر دو ویبره زن مشهور کل سایت هاگوارتز وارد تالار هافلاپاف شدند. اگر خورشید نور میداد رز ها ویبره میزدند. اگر یخ سرد بود رز ها ویبره میزدند و اگر لرد ولدمورت هنوز شرور بود رز ها هنوز ویبره میزدند. حتی اگر روزی خورشید تاریک میشد، یخ داغ و لردولدمورت مهربان باز هم این دو رز همچنان ویبره میزدند و این چیزی نبود که به مزاق یک پیرمرده هفصتد هشتصد ساله خوش بیاید. نیکلاس زیر لب یک غرولندی کرد و از پشت پنجره بلند شد و به سمت خوابگاه حرکت کرد. داخل خوابگاه روی اولین تختی که خالی بود خودش را انداخت و سعی رد بدون اینکه چایی روی صورتش برگردند اندکی از ان را هورت بکشد که...

-میووووووووووو.
-آی سووختم. ای بر پدرت.
-نیکلاس خوبی؟

گربه ی رکسان که انگار در جست و جوی کلاف نخی بود و روی تخت ها میپرید نیکلاس را ندید و زد صورت و فنجان و چای و کلاف را با هم یکی کرد. رکسان پیش امد و گربه اش را بغل کرد.
-ببین چیکار کردی؟ زود باش از عمو نیک عذرخواهی کن.

گربه با نگاه بیشین بینیم باویی به نیک نگاه کرد و بعد خودش را از دستان رکسان نجات داد و دوباره به زیر تخت ها دوید.

-نه خیر انگار نمیشه یک جرعه چای در فنجان هلگا بخوریم...حداقل نه توی ارامش.

نیکلاس از خیر خوردن چای گذشت. سعی کرد کمی خودش را مشغول حرف زدن با بچه ها کند و کمی هم کیمیاگری کرد و چند تا از لیوان های چینی را تبدیل به طلا کرد و توی جا ظرفی گذاشت. بالاخره وقت خواب رسیده بود. همه ی اعضا لباس هایشان را عوض کردند و دمپایی های خرگوشی به پا کردند و دراز کشیدند.

-اخیش هیچی مثل یه خواب ارامش بخش نی....

-بووووووووووووووووووووووووق! بگیرید بخوابید.
-بوق تو بوقت رودولف.


ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۴ ۱۵:۰۱:۲۴

تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: یک جرعه چای در فنجان هافلپاف (تک پستی)
پیام زده شده در: ۲۱:۵۸ جمعه ۱۴ خرداد ۱۴۰۰

ادنا پاتریج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۲ پنجشنبه ۱۳ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۱:۵۴ چهارشنبه ۲ تیر ۱۴۰۰
گروه:
مـاگـل
پیام: 7
آفلاین
همیشه موقعیت های جدید استرس زاهستن هرچقدم ک اتفاق خوب و باحالی باشه بازم چون جدیده آدمو نگران میکنه
ولی چ جای خوشگلیه ^^
جییییغ X
با جیغی ک کشیدم یه ورود با شکوه رو رقم زدم
یهو داد زدم: سلام به همه من ادنام :))))))
هووم شاید باید بقیه جاها رو ببینم؟ :))



پاسخ به: یک جرعه چای در فنجان هافلپاف (تک پستی)
پیام زده شده در: ۸:۴۹ دوشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۰

ایزابلا سامربای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۹ جمعه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۴:۳۰ چهارشنبه ۵ مرداد ۱۴۰۱
گروه:
مـاگـل
پیام: 17
آفلاین
بعد از ساعت ها نگاهش رو از در و دیوار هاگوارتز برداشت و به سمت خوابگاهش رفت.
و درست دم گوش سدریک که وسط سالن خوابش برده بود؛ جیغ زد.

_چقدر اینجا خفنــــــــــــــــه.

متاسفانه یا خوشبختانه سدریک از خواب بیدار نشد و همچنان با رز درمورد اینکه مارمالاد توت فرنگی خوشمزه تره یا مارمالاد سیب، درخواب بحث می کرد!

_تازه واردی؟

ایزابلا به طرف گابریل تیت که این حرف رو زده بود،برگشت.
_اره.همین امروز اومدم.
_خوشبختم،من گابریل هستم.بیا بریم خوابگاه رو نشونت بدم.

همین طور که از پله ها بالا میرفتند؛گابریل درمورد کتابی که جدیدا خونده بود حرف میزد.

_خیلی کتاب قشنگیه!
اصلا بهترین کتابیه که خوندم.

داشت ادامه میداد که با فریاد پوناما پومانا دست از حرف زدن کشید.
_میدونی میتونه پنجاه و یکی بلا سرت بیاد اگه نرده رو نگیری؟
عه! هم گروهی جدید داریم.

بعد از این اتفاقات با ایمنی بالا تر از حد مجاز و با نظارت پومانا بالاخره وارد خوابگاه شدن.
_بیا، اینم کتابیه که میگفتم.

و کتاب را به ایزابلا داد تا ورق بزند...

_چیزه...
کتابه داغون شد.
_
_خب دیگه...
من با اجازتون میرم بقیهِ هاگوارتز رو ببینم...


Only Hufflepuff


پاسخ به: یک جرعه چای در فنجان هافلپاف (تک پستی)
پیام زده شده در: ۱۴:۴۷ شنبه ۲ اسفند ۱۳۹۹

sopeisreal


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۱ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۱:۲۶ چهارشنبه ۱ اردیبهشت ۱۴۰۰
گروه:
مـاگـل
پیام: 5
آفلاین
با خجالت سمت سالن هافلپاف قدم برداشت و نگاهی به دور و برش کرد. وارد تالار شد و کل اتاق بزرگ و باشکوه رو به روش رو برنداز کرد. به جز خودش دو سه نفر دیگه اونجا بودن که توجه زیادی بهش نکردن.
نشست گوشه سالن و خواست دفترچه شعر هاش رو بیرون بیاره که با صدای کسی متوقف شد:
-سلام! تو باید برتا باشی درسته؟
سرش رو برگردوند و به پسری که با لبخند نگاهش میکرد چشم دوخت. گفت:
-سلام، بله من برتا جورکینزم. البته معمولا یویو خطاب میشم.
-من سدریک دیگوری ام. ارشد هافلپاف. از دیدنت خوشحالم! اگه سوالی داشتی حتما ازم بپرس
برتا با شور و شوق سرش رو تکون داد:
-حتما سنپای!
-سنپای؟
برتا چشماش برق زدن:من دورگه ژاپنی انگلیسی ام. بعضی وقتا لا به لای حرفام از کلمه های ژاپنی هم استفاده میکنم. سنپای همون معنی ارشد رو میده.
سدریک تایید کرد و بعد از مدتی برگشت سمت دوستانش. برتا بهشون خیره شد. یاد حرف خواهرش افتاد که بهش انگیزه میداد برای کنار گذاشتن خجالت. دفترشو توی کیفش گذاشت و سمت بقیه بچها رفت.


MIROH

I AM WHO? STAY!


پاسخ به: یک جرعه چای در فنجان هافلپاف (تک پستی) / آزمایشی
پیام زده شده در: ۹:۰۱ یکشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۹

آنتونی ریکت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۳ پنجشنبه ۱۵ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۴۷ سه شنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۹
از اصیل ترین نوادگان هلگا!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 11
آفلاین
- یعنی تو می گی این واقعا...
- آره گب.
گابریل روزنامه را درحالی که جرعه ای از آب کدو حلوایی می نوشید از آنتونی گرفت و به رز نشان داد:
- رز! اینجا رو! آنتونی می گه مامانش از نویسنده های پیام امروزه. این مطلبش رو ببین! در مورد یک فردی به نام علی بشیر نوشته که می گن به جای جارو از قالیچه استفاده می کنه!
- تازه اینکه چیزی نیست. مامانم می گه تو کشور خودشون اونها همگی با قالیچه پرنده پرواز می کنند! حتی مامانم میگه طرف پیشنهاد داده با اینها کوییدیچ بازی کنند!
- آهان! راستی!
آنتونی در حال سر کشیدن آب کدو حلوایی اش بود و متوجه گابریل نشد.
- هی! آنتونی!
- هان؟ با منی؟
- آره. گفتی کوییدیچ یاد این افتادم که گفته بودی کوییدیچ هم بازی می کنی.
- آره. مدافعم. تا حالا یک تمریناتی کردم.
- پس حتما به ما هم نشون بده! برو و درخواست عضویت تو تیم کوییدیچ رو بده!
- باشه گب. تو چی؟ تو کوییدیچ بازی می کنی؟

چندی بعد در خوابگاه پسران...

- تو باید آنتونی باشی درسته.
- بله. و شما؟
- من سدریکم. کاپیتان تیم کوییدیچ. گابریل تعریفت رو بهم کرده. فردا تمرین کوییدیچ داریم. میای؟
آنتونی که از خوشحالی داشت بال در می آورد گفت:
- با کمال میل!



پاسخ به: یک جرعه چای در فنجان هافلپاف (تک پستی) / آزمایشی
پیام زده شده در: ۱۳:۳۴ یکشنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۹

پومانا اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ یکشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۹:۲۱ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۰
از خانه گریمولد
گروه:
مـاگـل
پیام: 157
آفلاین
_سلام پومانا.
_سلام سدریک.

سدریک کنار پومانا نشست و شروع به خوردن صبحانه کرد. رویش را به سمت پومانا گرفت و با تعجب و ترس گفت:
_یا موهای مرلین! پومانا! تو مگه موهات فرفری و خاکستری نبود؟

پومانا با قیافه ای که نشان میداد برای هزارمین بار می خواهد این حرف را بزند، گفت:
_هعی! آخر جشن هالووین آب های کدو حلوایی همش ریخت رو سرم و موهام صاف شد.
_عهه! پس چرا من یادم نیست؟!
_برای اینکه جنابعالی خواب تشریف داشتین.
_اها! راست میگی.نگفتی چرا این رنگی شده؟

پومانا با سرش به گابریل اشاره کرد. گابریل که متوجه نگاه های آن دو به خودش شد سرش را از کتابش بلند کرد و پرسید:
_مشکلی پیش اومده؟!
_تو میدونی موهای پومانا چرا این رنگی شده؟
_نه. برای چی باید بدونم.
_تیت.

پومانا فریاد زنان این را گفت. حسابی قرمز شده بود و اگر بچه های هافلپاف جلویش را نمی گرفتند تیت را خفه می کرد. بعد از چند دقیقه سکوت پومانا شروع به حرف زدن کرد.

_دیشب وقتی اون بلا به سر موهام اومد، گابریل گفت که این معجون رو بزنم به موهام تا تمیز بشه؛ ولی اون معجونی که داد برای تغییر شکل موها بود.
_حالا چرا ناراحتی؟ اتفاقا بهتر شده که.
_وقتی از صبح داری این موضوع رو برای همه توضیح میدی ترجیح میدی که بهتر نشده باشی.

_چه خوشگل شدی پومانا!

رودلف این را گفت و سعی کرد به صورت جنتلمن بایستد. پومانا دستش را محکم به پیشانی اش زد و به سدریک گفت:
_اینم از مشکل بعدی.


نیستم ولی هستم

تصویر کوچک شده


پاسخ به: یک جرعه چای در فنجان هافلپاف (تک پستی) / آزمایشی
پیام زده شده در: ۱۸:۰۳ یکشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۹

علی بشیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۰ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲:۱۸ سه شنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۱
از قلعه آغشت
گروه:
مـاگـل
پیام: 41
آفلاین
سِسلام دداشیا .
حالتا خوبه! سلامتِن.
خو اسمُم ! هموطور که هست علیه!
ولی ! ... مو دلوم پرررر مزنه....
اع شرمنده یک لحظه یاد زندان کردوم !
همی دگه !
توموم!



If you are not willing to risk the usual you will have to settle for the ordinary. ~Jim Rohn




تصویر کوچک شده


پاسخ به: **تولدت مبارك**
پیام زده شده در: ۲۰:۱۵ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹

نیوت اسکمندر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۲ یکشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۷:۵۷ یکشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۹
از رنجی خسته ام که از آن من نیست !
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 127
آفلاین
سلام !
واقعیتش نمی‌دونستم اینو کجا بذارم !
دلگیری هایی داشتم و دارم خواهم داشت از بعضی از افراد یا گروه های دیگه مثل گریف یا غیره...
خب تنها کاری که راستش رودولف در حق من کرد یا حداقل من فکر میکنم خوب بود ! متوقف کردن مسخره شدن من بود !
با رفتن من خیلیا خوشحال میشن یا راحت !‌
دلم خیلی گرفته ! از دور شدن از شما و خودم .
این دور شدن از خودم خیلی غمگین تر از همیشه اس .البته اصلا از مسخره شدنم ناراحت نیستم ولی از تحقیر شدنم خیلی ناراحت میشم ! به نظرم مسخره شدن نبود تحقیر شدن نوشته رئالم خب راستش جاش اینجا نبود و قبول دارم .
تولد چیز خوبیه ! شادی داره و....
قرار بود سدریک اینجا تولدمو تبریک بگه ولی خب شاید قسمت نیست .باور کنید بغضی که در نوشتن این پست دارم خاطرات بدی رو به یادم میاره .راستش اگر قرار بود از مسخره شدن ناراحت بشم که هیچوقت نمیتونستم به این جایگاه برسم ! جایگاه خودمو فقط خودم می‌دونم که من کیم نه کسه دیگه .راستش به همین راضیم که کسی ندونه . راستش اینو نگفتم بگم آره من خوبم میخواستم بگم من اوایل سر صدام انقد مسخره شدم که نگو ! که تو نمیتونی یا غیره .

ولی توسط همونا که مسخره شدم
برای دست زدن به افتخار من بلند شدند .
بد شدن ، خوب شدم ،رد شدن پیر شدم!
و سیر شدم!
از همه کسایی که بودن دور برم
مچکرم ....باعث شدن که از رو نرم ...

راستش ! این بیت فی البداهه بود !

دقیقا روز میرسه که همونایی که مسخرم کردن برام بلند میشن دست میزنن شاید اون روز همو نشناسیم ! ولی مهم اینه که میدونم شماها بینشونین!

حالا چرا اینجا تو تالار خودمون زدم !؟
چون یک هافلی هیچوقت غرورشو خورد نمیکنه که بره جلو جمع خدافظی کنه که بگن بالاخره کم آورد رفت . راستش من هستم ولی خودم نیستم و اینی که میبینن دیگه نیست ! و بیشتر غمگینی من اینه ! خودم نیستم ! غمگینانه ترین حالت ممکن برای یک نفر اینه بچیزی که نیس رو نشون بده !
راستی یک نفری اسمشو نمیگم از همین گروه خودمونه که رفته گفته با نیوت نگرد تورو میندازه تو چاه و خرابت می‌کنه و غیره خواستم بگم ! هر وقت چیزی رو با چشم ندیدی قضاوت نکن ! دوست عزیز من خیلی شمارو دوست دارم حتی رول هاتون رو همیشه میبینم حتی رولی که تو موزه رول بود خیلی جالب و جدی نویسی واقعا خوبی دارین ! امیدوارم بتونیم ازین بیشتر بنویسین. سبک جدی نویسی برای آدم های جدی راحت تر قابل تصوره ! چون دنیاشون پر از جدیت بوده .
و اینکه به همون که گفتین این حرفو برین بپرسین که ما داریم از هم چیزی یاد میگیریم سنش پایین تر از منه ولی من ازش یاد میگیرم و بالعکس !
و یک دوست دیگه که خیلی رابطه نزدیکی تو جادوگران داشتم باهاش و اسمشو نمیارم راستش شاید من تا نصفه شب باهاش چت میکردم و حرف میزدم و قرار‌چت میذاشتم ! دوست عزیزم ! راستش ببخشید که میرم ! می‌دونم گفتی نرو ولی مجبورم ! یادمه برگشتم گفتی دلم تنگ شده بود برات ! خواستم بگم دل تنگی تجربه اییس عالی که عشق رو همیشه نگه میداره! سعی کن دلتنگ بمونی چون اگه آدمی که دلتنگشی نزدیکت بشه دیگه دلتنگ بودن برات معنی نداره و تصمیم میگیری هیچوقت به کسی حسی نداشته باشی.چون شناختن آدم ها اگر نزدیکت بشن و بتونی بشناسیشون بدترین علم دنیارو بهش دسترسی داری.


راستش بهش دست پیدا کردم . برای همین سعی میکنم خودمو گول بزنم که کسیو نمیشناسم ! خودمو گول میزنم که از فلانی خوشم میاد .راستش سو تفاهم زیاد شده اینجا ! بای این جمله به تمام سو تفاهمات پایان میدم ! راستش بعد اتفاقاتی که برام افتاد اصلا به فکر حتی یک دختر هم نیستم ! چه برسه برم باهاش .
فقط راستی یک چیز جالب می‌خوام بگم بهتون که برین یاد بگیرین! علم عدد شناسی خیلی خوبه این جز خدافظی بود چون یک چیزی گفته باشم که برین یاد بگیرین ! مثل یک یک سه یک هشت جالبه هرکسی یاد بگیره چیزایی می‌فهمه که باید و بعضاً نباید .

ممنون که بودین و از بعضیا واقعا کمال تشکر رو دارم .

راستش این پیامو اگه جاش اشتباس ببرین جایی که درسته پاکش نکنین!

بند اضافه شده و جدید:
و بگین به بقیه که واقعا زشته کاراشون که من میام پست خدافظیمو می‌فرستم میان مسخره میکنن ! اینا همونایی هستن که از برخورد خوب میگفتن !
دیدی !


ویرایش ناظر:
خب قاعدتا جای این پست تو تاپیک تولدت مبارک نبود و بنا به صلاح دید ناظرها و با هماهنگی با خود آقای اسکمندر، به این تاپیک منتقل شد.
و همچنین به درخواست خودشون بند آخر اضافه شد.


ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۹/۷/۲۰ ۱۶:۰۷:۱۳

چه قلب ها که شکسته نشد از زبان های بریده !
و چه حرف ها زده نشد از ذهن های پریده!
و چه چشم ها که پر از کشتی های در اشک بود .
و چه دل ها گرفته نشد از کشتی های غرق شده.


تصویر کوچک شده
[img تصویر کوچک شده


پاسخ به: یک جرعه چای در فنجان هافلپاف (تک پستی) / آزمایشی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۱ چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۸:۱۳ چهارشنبه ۱۴ آذر ۱۴۰۳
از کتابخونه
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 565
آفلاین

نصفه شب بود و همه تو سالن عمومی مشغول تزیین سالن برای جشن فردا بودن،البته همه به جز سدریک! چون مثل همیشه خوابیده بود.

-زاخاریاس اون شرشره هارو باید با نخ اویزون کنی نه با یخ!
-پومانا خب درست نشنیدم!
-نصفه شبها پومانا بهتر نیست بریم بخوابیم؟
-نه نه...همینکه گذاشتم تو فضای بسته پیپت رو بکشی خیلی بهت لطف کردم!
-پومانا،من باید بخوابم ها! فردا باید برم مجوز نیفلر رو بگیرم!
-پسفردا هم میتونی...اصلا چرا نمیگی تینا برات جورش کنه؟ جشن مهمتره یا مجوز؟

خلاصه پومانا هی تو سالن قدم میزد و از بقیه کار میکشید اما به سدریک کاری نداشت،چون هر کاری هم میکرد سدریک بیدار نمیشد و وقت خواب ارزشمندش رو صرف تزیین سالن نمی کرد!

-پومانا جان،ببین من چشمام خوب نمیبینه ها! بذار بخوابم فردا می بینی سالن یه جای رنگ زرد شده سبز!
-اوه...ببخشید ارنی. اره میتونی تو بری بخوابی ولی بقیه نه!
-نهههه

صدای بچه ها بود که از دست پومانا خسته شده بودن!

-اینقدر غر نزنین!...کاشکی همتون مثل گابریل بدون غر زدن کارارو انجام میدادین!

همه ی نگاه ها به سمت گابریل برگشت که مشغول خوندن کتاب |چگونه یک کیک زرد بپزید؟" بود...
اما سکوت در سالن عادی نبود پس گابریل برگشت ببینه چه خبره؟ که با نگاه های چپ چپ بچه ها روبه رو شد!

-اممم...مشکلی پیش امده؟

هیچ کس حرفی نرزد تا پومانا سر صحبت رو باز کرد...

-درسته گب یه مشکلی هست!
-اهاااان...خب چیه؟ به من مربوطه؟
-اره،داشتم میگفتم چرا همه مثل تو بدون غر زدن کارا رو انجام نمیدن؟
-نگران نباش پومانا منم غر دارم میزنم!
-چی؟

پومانا دگرگون شد با حرف گابریل!

-فقط اروم تر از بقیه!


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: یک جرعه چای در فنجان هافلپاف (تک پستی) / آزمایشی
پیام زده شده در: ۱۷:۱۷ یکشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۹

پومانا اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ یکشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۹:۲۱ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۰
از خانه گریمولد
گروه:
مـاگـل
پیام: 157
آفلاین
_بلند شین. بلند شین.
پومانا توی خوابگاه هافلپاف به جون بچه ها افتاده بود.

_5 دقیقه دیگه فقط 5 دقیقه.
سدریک این را گفت و غلتی زد و دوباره خوابید. اما این دفعه فقط سدریک نبود که خوابش می امد، همه خوابشون می امد به جز پومانا.

_پاشین. مثلا امروز روز هافلپافه ها!

زاخاریاس که سعی می کرد بالشتش را به طرف خنک برگرداند، گفت:
_حالا پا میشیم دیر نمی شه که.
_میگم پاشین.

یک ربع بعد در سالن هافلپاف

_اه چقدر خوابم میاااااااااااد.
گابریل اخر حمله اش را با خمیازه تمام کرد. زاخاریاس نگاهی به ساعت کرد و گفت:
_پومانا! ساعت 6 صبحه! اونوقت تو ما رو بیدار کردی و میگی دیره!؟

پومانا با حالتی معصومانه گفت:
_اخه می خواستم روز هافلپاف رو از بقیه روز ها باشکوه تر برگزار کنیم. اگه خوابتون میاد بخوابین خودم همه چیز رو اماده می کنم.
_هممون رو بیدار کردی میگی اگه می خواین بخوابین! نه خیلی ممنون با ترفند شما برای بیدار کردن دیگه خواب به چشمامون نمی یاد.

نیوت این را گفت و با خشم به پومانا زل زد. پومانا خیلی ناراحت بود؛ او نمی خواست انها را ناراحت کند. به سمت خوابگاه رفت و در را پشت سرش بست.

_ناراحتش کردیم.
_حقشه. نگران اون نباش، تیت. مشکلی براش پیش نمی یاد.
_تا حالا اینقدر ناراحت ندیده بودمش، نیوت.
_اه! بس کن دیگه.

سدریک با صدای نیوت از جا پرید و گفت:
_چی شده؟ جنگ شده، زاخار؟
_نه بگیر بخواب.

زاخاریاس از تکیه دادن به دیوار خسته شد و بر روی یکی از صندلی ها نشست.

_اخ!
_چی شد؟

زاخاریاس دستش را به زیرش برد و از زیرش یک بسته کوچک کادو در اورد و گفت:
_این دیگه چیه؟
_یک کادو.
_اونو که خودم می دونم مال کیه؟ از طرف کیه؟
_روش چیزی ننوشته.

زاخاریاس بسته را در دستش چرخاند و گفت:
_ایناهاش.
نیوت عزیز روز هافلپاف مبارک
دوستدار تو پومانا.

زاخاریاس کادو را به سمت نیوت گرفت. نیوت انرا گرفت. زاخازیاس گفت:
_بازم هست.

او کادو ها را دونه دونه در اورد و به بقیه داد. همه یک کادو از پومانا در دست داشتند. سکوت سنگینی سالن را گرفته بود. نیوت سکوت را شکست و گفت:
_ما بد کردیم باهاش.
_اره خیلی هم بد.
_بریم عذر خواهی کنیم؟
_اره بهتره بریم.

همه به سمت خوابگاه رفتند و وارد شدند.

_پومانا.
_اوه گابریل تویی بیا.

پومانا اشک هایش را پاک کرد و رویش را به سمت گابریل گرفت.

_اوه بچه ها! شما هم اینجایین. ببخشید امروز صبح اذیتتون کر...
_نه،نه. ما باید عذر خواهی کنیم.

نیوت یک قدم جلوتر امد و ادامه داد:
_شاید تو ما رو صبح زود بیدار کردی اما ما نباید اینطوری با تو رفتار می کردیم.

پومانا اشک هایش سرازیر شد؛ نه از روی ناراحتی بلکه از روی شادی. بلند شد و به طرف دوستانش برای گرفتن یک جشن حسابی رفت.






نیستم ولی هستم

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.