-آخیش بشینم اینجا با خیال راحت یه جرعه چای در فنجون هافلپاف بنوشم. فوووت.
نیکلاس داخل فنجان را فوت کرد تا گرد و خاک یا به قول پدرش بال مگسی چیزی تویش بود برود و بعد هم از سماور و قوری هلگا هافلپاف یک چای دمر باریک خون کفتری برای خودش ریخت و اماده شد که اول هورت را بکشد تا دردهایش را بشورد و ببرد.
-اخیش. هیچی مثل یه چایی خوب نمیتونه به ادم ارامش بده.
-من که گفتم جواب سوال سه غلط بود. گاوها چند جور جنسیت دارن فرای نر یا ماده.
-من از کجا بدونم ما گاو نری داریم که شیر میده. مگه داریم؟
-اگه کتاب هاتو خونده بودی
میدونستی که داریم.
چند تا از بچه های هافل که تازه از سر کلاس برگشته بودند مشغول جر و بحث در مورد درس هایشان بودند. صدای بلند ان ها ارامش نیکلاس را به هم میزد ولی دوست نداشت چیزی هم بگوید پس جایش را عوض کرد و رفت جلوی پنجره ی مجازی هافلپاف نشست و از منظره ی اجر و سیمان رو به رویش نهایت لذت را میبرد.
-هوووم سنگ ارام و ثابت. چه ارامشی.
-ما اومدیم ما اومدیم ما اومدیم.
از پشت در رز ویزلی و رز زلر دو ویبره زن مشهور کل
سایت هاگوارتز وارد تالار هافلاپاف شدند. اگر خورشید نور میداد رز ها ویبره میزدند. اگر یخ سرد بود رز ها ویبره میزدند و اگر لرد ولدمورت هنوز شرور بود رز ها هنوز ویبره میزدند. حتی اگر روزی خورشید تاریک میشد، یخ داغ و لردولدمورت مهربان باز هم این دو رز همچنان ویبره میزدند و این چیزی نبود که به مزاق یک پیرمرده هفصتد هشتصد ساله خوش بیاید. نیکلاس زیر لب یک غرولندی کرد و از پشت پنجره بلند شد و به سمت خوابگاه حرکت کرد. داخل خوابگاه روی اولین تختی که خالی بود خودش را انداخت و سعی رد بدون اینکه چایی روی صورتش برگردند اندکی از ان را هورت بکشد که...
-میووووووووووو.
-آی سووختم. ای بر پدرت.
-نیکلاس خوبی؟
گربه ی رکسان که انگار در جست و جوی کلاف نخی بود و روی تخت ها میپرید نیکلاس را ندید و زد صورت و فنجان و چای و کلاف را با هم یکی کرد. رکسان پیش امد و گربه اش را بغل کرد.
-ببین چیکار کردی؟ زود باش از عمو نیک عذرخواهی کن.
گربه با نگاه بیشین بینیم باویی به نیک نگاه کرد و بعد خودش را از دستان رکسان نجات داد و دوباره به زیر تخت ها دوید.
-نه خیر انگار نمیشه یک جرعه چای در فنجان هلگا بخوریم...حداقل نه توی ارامش.
نیکلاس از خیر خوردن چای گذشت. سعی کرد کمی خودش را مشغول حرف زدن با بچه ها کند و کمی هم کیمیاگری کرد و چند تا از لیوان های چینی را تبدیل به طلا کرد و توی جا ظرفی گذاشت. بالاخره وقت خواب رسیده بود. همه ی اعضا لباس هایشان را عوض کردند و دمپایی های خرگوشی به پا کردند و دراز کشیدند.
-اخیش هیچی مثل یه خواب ارامش بخش نی....
-بووووووووووووووووووووووووق! بگیرید بخوابید.
-بوق تو بوقت رودولف.