هوا تاریک شده بود. باران هم لحظه به لحظه شدید تر می شد. اما او حتی به خودش زحمت نداد کمی تند تر راه برود. انگار اهمیتی برایش نداشت. در دلش می گفت : پنج دقیقه دیر یا زود، چه فرقی دارد؟ من که به اندازه کافی خیس شده ام.
همانطور که آرام قدم بر می داشت، جلوی خانه ای ایستاد.بوی آشنایی از داخل خانه می آمد. حس بویایی اش، درست مثل سایر هم نوعانش حرف نداشت. حتی اگر بویی فقط یک بار به مشامش خورده بود، می توانست ردش را بگیرد. می توانست از روی بو انسان ها را بشناسد. بویی هم که از خانه می آمد را شناخت؛ مربی اش. و البته کسی که می توانست او را از آن وضعیت نجات دهد.
جلوی در خانه، خود را تکاند. قطره های اب به اطراف پاشیدند. کف پنجه هایش را روی پادری کشید. نمی خواست داخل خانه را کثیف کند. پوزه اش را به در کوبید. اولین بار بود که در حالت حیوانی اش مجبور بود در بزند و برایش کمی سخت بود. ظاهرا کسی صدا را نشنید. اگر هم شنیده بود، اهمیتی نداده بود. چند بار این کار را تکرار کرد ولی باز هم بی فایده بود. به یکی از پنجره های خانه نگاهی انداخت و خوشبختانه، لای پنجره کمی باز بود. روی لبه پنجره پرید و با زحمت بسیار توانست وارد خانه شود. چشمش به پیرمردی افتاد که در حال شستن ظرف ها بود.
انگار پیرمرد متوجه حضورش نشده بود. او گوشه لباس پیرمرد را با دندان گرفت و کشید و آموس تازه چشمش به گرگ افتاد. جا خورد و کمی عقب پرید و نزدیک بود بشقابی را که کفی می کرد به زمین بیندازد.
-یا ریش مرلین! سدریک! تو این
سگو آوردی تو خونه؟
سدریک طبق معمول خوابیده بود و چیزی از صحبت های پدرش نشنید. اگر هم می شنید، چیزی راجع به
سگ گرگ سفیدی که مودبانه وسط آشپزخانه شان نشسته بود، نمی دانست.
گرگ از اینکه او را
سگ خطاب کرده بودند، زیاد راضی به نظر نمی رسید؛ چون همان لحظه خُر خُری کرد و دندان هایش را به طرز تهدید آمیزی به پیرمرد نشان داد.
-هی آروم... آروم! بشین.
آلن سریع نشست. هر چند از یک گرگ بعید بود اینقدر حرف گوش کن و اهلی باشد.
-خوبه... حالا بذار ببینم چی بدم بهت بخوری...
آموس با تعجب یکی از بشقاب ها را برداشت و گفت:
-عه من کی اینا رو شستم؟ اصلا بشقاب می خواستم چیکار...؟
سرش را به طرف گرگ چرخاند و فریادی زد.
-تو تو خونه من چی کار می کنی؟!
گرگ سرش را به نشانه تاسف تکان داد. به اطرافش نگاه کرد و دنبال قرص های پیرمرد گشت. روی کابینت پرید و جعبه قرص را با دهانش برداشت و به دست آموس داد.
-عه قرصام...
آها بذار یه چیزی بیارم برات بخوری پسر خوب!
آلنیس ابروی نداشته اش را بالا انداخت. می خواست به او بگوید که دختر است ولی قادر به ادا کردن کلمات نبود.
آموس، بشقاب را پر از سوپ پیاز کرده و جلوی گرگ گرسنه گذاشت. گرگ با چشمانی گرد شده به پیرمرد نگاه کرد و با پوزه اش بشقاب را پس زد.
-چی؟ ینی سوپ پیازای دامبلدورو دوس نداری؟
پس چی دوس داری آخه...
آموس همانجا ایستاد و کمی فکر کرد. سپس به سمت یکی از کابینت ها رفت و کیسه گنده غذای سگ را از آن بیرون کشید. آلنیس زبانش را در آورده بود. دمش را با خوشحالی، مانند سگ های خانگی تکان می داد و اصلا برایش مهم نبود مربی اش این همه خوراک سگ را از کجا آورده و به چه دردش می خورد.
به محض این که آموس غذای سگ را توی بشقاب ریخت، حیوان بیچاره شروع به خورد کرد.
-آفرین هاپوی خوب!
آلنیس دست از غذا خوردن برداشت و با قیافه ای پوکر فیس به آموس نگاه کرد؛ ولی دوباره سراغ غذایش رفت و تا آخرین دانه آن را خورد.
بعد چشمش به توپ کوچکی افتاد که گوشه آشپزخانه افتاده بود. آموس نگاه گرگ را دنبال کرد تا توپ را دید. آن را برداشت و پرتاب کرد. با اینکه سن و سالی ازش گذشته بود، پرتابش بلند و پر قدرت بود.
آلن به دنبال توپ و پیرمرد به دنبال آلن از آشپزخانه خارج شدند. آلنیس توپ را محکم با دندانش گرفت. همین جور که با توپ بازی می کرد چشمش به ویلچر برقی بالای پله ها افتاد. تازه یادش افتاد برای چه به آنجا آمده بود و فهمید چطور حرفش را به آموس بزند. با شتاب از پله ها بالا رفت و سوار ویلچر شد و با آن از پله ها سر خورد. آموس هم هاج و واج از آن پایین نگاهش می کرد.
آلنیس قبل از اینکه با سر به زمین برخورد کند از روی ویلچر جستی زد و جلوی پاهای آموس ایستاد و سرش را کمی کج کرد.
-وایسا ببینم... تو آلنیسی؟ آلنس... آلیس... اصن هر چی... خودتی؟!
آلنیس با رضایت دم تکان داد.
-خب چرا این جوری شدی آخه... این چوبدستی من کجاس درستت کنم...
آلن تا اسم
چوب شنید پاهایش شل شد و بو کشید. چوب دستی آموس را از زیر کاناپه پیدا کرد و به او داد و آموس گرگ را به حالت انسانی اش برگرداند.
-وای... آخیش!
-آل! چرا این طوری شده بودی!
-بابا یه لحظه تغییر شکل دادم، نمی دونم کدوم تسترال صفتی چوبدستیمو برداشت نتونستم به حالت انسانیم برگردم.
آلن توپ را درون جیب لباسش گذاشت.
-ممنون آموس. من فعلا چوبدستیتو می برم؛ مال خودم پیدا شد بهت بر می گردونم.
-
-آها راستی...
آلن یک لحظه ایستاد. بعد به سمت آشپزخانه رفت و با پاکت غذای سگی که زیر بغلش زده بود برگشت.
- اینم می برم. دستت درد نکنه. بعدا جبران می کنم.
آلنیس با افکار شومی که برای دزد چوبدستی اش می کشید از خانه بیرون رفت و در را محکم پشت سرش بست.
-عجب بچه پررویی! این بیاد محفل می خواد چی کار کنه!
آموس این را زیر لب گفت و فکر کرد بدون چوبدستی چه خاکی باید بر سرش بریزد.