هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۹:۰۵ یکشنبه ۱۳ تیر ۱۴۰۰

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۰۸:۰۵ سه شنبه ۲ مرداد ۱۴۰۳
از کافه هاگزهد
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 514
آفلاین
- آبرفورث ...آبرجان... آبر ...ابر هووویییییییییییی
آبرفورث با ارامش تمام چشمهایش را باز کرد و همانطور که صورت برادرش را تار و با کیفیت پایین میدید به بدن خسته اش کش و قوسی داد و گفت : هان چی شده چرا داد میزنی خواب قشنگمو خراب کردی...
آلبوس دستی به چانه اش کشید ( چون جوان بود و ریش نداشت کلا این عادتو از نوجونی داشت )
و گفت: پاشو دیگه از لنگ ظهر هم گذشته و لنگ عصر داره میشه. آریانا منتظرته و دلش میخواد بهش دوئل یاد بدی.
_ خب چرا خودت باهاش تمرین نمیکنی؟؟
_ من کلی ورد و تاریخچه جادو باهاش کار کردم و خسته شدم. البته اونم خسته شده ولی خیلی ذوق داره دوئل یاد بگیره.
_ ای بابا خب من باید با تو دوئل کنم که اون نگاه کنه یاد بگیره. نمیتونم که یهو برم با آریانا دوئل کنم.
آلبوس دوباره دستی به چانه اش کشید و گفت: اوه به نکته کنکوری اشاره کردی. ولی من نخواستم بری به خواهرمون چارتا ورد بزنی ناقصش کنی. برو اصول اولیه و تاریخچه و وردای کاربردی و از این چیزا بهش بگو.
_ واییییییی ..... آلبوس تو واقعا باید بری معلم بشی. اخه تاریخچه دوئل چه کاربردی داره؟ وقتی یکی بهش حمله کنه میخواد تاریخ بگه تا برنده شه؟؟؟؟؟؟؟
_ ای بابا
پرسیوال اومد گفت: جان بابا منو صدا کردی؟
_ نه پدرجان فقط گفتم ای بابا از دست این ابرفورث
و پرسیوال رفت.
آلبوس : من نمیدونم. پاشو آریانا منتظره و منم حسابی خستم و کارای دیگم دارم.

آریانا که خیلی وقت بود علفهای کاربردی در معجون سازی زیر پاهایش سبز شده بود به اتاق آبرفورث آمد و پرسید: پس چرا کسی نمیاد دوئل به من یاد بده؟
آبرفورث که تازه بلند شده بود با دیدن آریانا دلش سوخت ، ولی اصلا حوصله نداشت پس با اووومم کردن گفت:
خودم یادت میدم آبجی جون. ولی اول یه سر به مامان بزن ببین کاری نداره بعد بریم تمرین دوئل.

عموآبر... عمو آبرفورث... صدای منو میشنوین؟
_ اوه سلام آلبوس سوروس خوبی؟ کی اومدی؟
_ الان اومدم. هر چی صداتون کردم جواب نمیدادین. حالتون خوبه؟
_ اره پسرم. داشتم به یه خاطره ی قشنگ فکر میکردم.
- چه خاطره ای ؟ میشه تعریف کنین؟
- اره با کمال میل. یه روز که بعد کلی کار و درس تا صبح بیدار بودم و حسابی خسته بودم تا عصر خوابیدم که آلبوس اومد بیدارم کرد :


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۰:۱۱ جمعه ۲۸ خرداد ۱۴۰۰

محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 1125
آفلاین
ظهر گرم تابستان یواش یواش جای خود را به هوای معتدل شبانه می‌داد. جایی در منطقه‌ی ماگل‌نشین، دور از چشم بیگانگان، تاب چوبیی از درخت آویزان بود. روی تاب پیرمرد ریش سفیدی نشسته بود و آبنبات مک می‌زد. کودک درونش هنوز خیلی فعال بود.

در پشتی حیاط باز شد و دختری آرام به داخل خانه خزید. برخلاف همیشه که با شور و شوق وارد می‌شد این‌بار ترجیح داد آرامش فضا را خدشه دار نکند.

پیرمرد هنوز دخترک را حس کرد اما نگاهش را از ماه برنداشت.

- می‌دونین پروفسور؟ قبلاً خیلی شلوغ پلوغی بود. از اینجا می‌شد ویولت رو بالای پشت بوم دید...ببینین جای پنجول‌های تدی هنوزم رو پنجره بالا مونده!

آلبوس برایان دامبلدور به پنجره‌ی مذکور نگاه کرد و لبخند زد.

- دیگه حتی صدای ساز زدن های ویلبرتم نمیاد پروفسور...خونه تاریکه و فقط منم. فقط من میام خاک خونه رو می‌گیرم، چراغا رو روشن می‌کنم و سوپ پیاز می‌ذارم.

دامبلدور با دقت به رز نگاه کرد. منتظر بود تا رز اصل حرفش را بزند. رز اما با طمنینه به خانه‌ی بزرگ بلک‌ها نگاه می‌کرد.

- دخترم، محفل با تک تک ما ساخته شده، با تک تک ما هم ادامه پیدا می‌کنه. همیشه یکی هست که چراغ این خونه رو روشن نگه داره و کولر رو خاموش کنه. یکی که باشه یعنی همه هستن.

رز جوابی نداد. به حرف‌های دامبلدور فکر می‌کرد. دامبلدور ادامه داد:
- محفل شاید کمیت نداشته باشه ولی قطعا کیفیت داره. به ویولت و تدی و حتی خودت نگاه کن!

لبخندی بر لبان جفتشان نقش بست. حق با پروفسور بود، یکی کافی بود، یکی هم خودش یکی بود!
و رز خوشحال می‌شد که آن یکی باشد.


ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۴۰۰/۴/۴ ۴:۱۱:۵۸



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۰:۲۶ جمعه ۷ خرداد ۱۴۰۰

هرمیون گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۴ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۷:۲۷ دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۴۰۰
از داخل کلاه گروهبندی!
گروه:
مـاگـل
پیام: 116
آفلاین
دوباره روز یکشنبه بود.روزی که هیچ کلاسی تشکیل نمیشد و هیچ کس مجبور نبود که قیافه هیچ استادی را تحمل کند.البته که این موضوع مایه ناراحتی هرمیون بود اما از طرفی خوشحال بود که یک روز کامل بیکار است.او بعد از صبحانه در حالی که با خود فکر میکرد ان روز چند کلاه و جوراب میتواند ببافد به سالن عمومی گریفیندور برگشت و مستقیم به خوابگاه رفت تا وسایلش را بردارد.چند دقیقه بعد هرمیون درحالی که یک مدال ت.ه.و.ع را به سینه اش سنجاق کرده بود روی صندلی همیشگیش کنار شومینه نشسته بود و چوبدستیش را حرکت میداد تا میل های بافتنی هرچه سریع تر کامواهای رنگارنگ را تبدیل به کلاه هایی در اندازه های مختلف کنند.چند ثانیه طول کشید تا او متوجه شود که هری و رون کنار او نشسته اند و نگاهش میکنند.رون گفت:
-نمیدونم چرا به سینت مدال تهوع سنجاق میکنی و کل وقتتو صرف این کلاف های کاموا میکنی.
هرمیون گفت:
-برای بار هزارم میگم که این تهوع نیست تشکیلات هواداری و عمرانی جن های خانگیه.اصلا به تو چه؟
-مشکل اینجاست که تو منو مجبور کردی یکی از اینارو بخرم و بزنمش به سینم.
-معلومه که مجبورت کردم.فکر کردی اگه مجبورت نمیکردم خودت میخریدی؟
-مگه خر مغزمو گاز گرفته بود که بخرم.
-بله بله خیلی ممنون داری میگی خر مغز منو گاز گرفته دیگه؟
رون اب دهانش را با سر و صدا قورت داد و گفت:
-م..من؟...من؟...اهان من بله من....خب میدونی شاید خر نبوده...اوممم...مثلا قاطری چیزی بوده....
-رون!
هرمیون با حرص و خشم او را صدا زده بود.رون که جانش را در خطر میدید ملتمسانه به هری نگاه کرد تا شاید او بتواند نجاتش دهد.
هری من . منی کرد و گفت:
-خب اخه اونا نمیخوان ازاد بشن.وینکی رو یادت رفته؟
هرمیون گفت:
-اون خیلی وقته که ازاد شده حتما تا حالا حالش خوب شده.
-متاسفم ولی باید بگم که من دیروز تو اشپزخونه بودم و حال اون اگه بشه گفت بدتر شده بهتر نشده.تازه اون روزو چی میگی؟یادته وقتی داشتی واسشون سخنرانی میکردی از اشپزخونه بیرونمون کردن؟
هرمیون دهانش را باز کرد تا از خود دفاع کند اما چیزی به ذهنش نرسید بنا بر این با یکدندگی و خشم ترسناکی گفت:
-من میدونم دارم چیکار میکنم.اونا هنوز طعم ازادی رو نچشیدن.کسی اعتراضی داره؟
هری و رون همزمان اب دهانشان را قورت دادند و رون گفت:
-ها؟اعتراض؟چی هستش اصلا؟من که تا حالا...
هری حرف رون را برید و درحالی که ردای او را میکشید گفت:
-میدونی چیه؟یادم رفته بود بهت بگم اون روز که تو تو درمانگاه بودی پرفسور اسپروات درباره مهرگیاها چی گفت.
-چی؟چطور یادت رفت چیز به این مهمی رو به من بگی؟زود باش بریم بالا.
انها جانشان را برداشتند و دوان دوان از پله های خوابگاه بالا رفتند تا هری یادداشت هایی را که هرگز ننوشته بود به رون نشان دهد و درباره ان نکته خیالی باهم بحث کنند.
هرمیون لبهایش را برهم فشرد و به فضای خالی ای که انها چند لحظه پیش در ان قرار داشتند چشم غره رفت و دوباره مشغول تکان دادن چوبدستیش شد.
پایان


قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۲:۰۴ دوشنبه ۳ خرداد ۱۴۰۰

هرمیون گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۴ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۷:۲۷ دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۴۰۰
از داخل کلاه گروهبندی!
گروه:
مـاگـل
پیام: 116
آفلاین
دخترك در ميان هجومي از تنهايي بر روي سكويي نشسته بود و با صدايي آرام زير لب لالايي مورد علاقه اش را زمزمه ميكرد. طبق معمول هميشه از همه دوري ميكرد. مثل هميشه، تنها در گوشه اي نشسته بود. بدون هيچ دوستي و يا حتي همدمي.
هم در خانواده و هم در مكان هاي ديگر تنهايي اين دختر حيرت بر انگيز بود. از كودكي در خانواده اي بزگ شده بود كه غير از خودش فرزند دیگری نبود. پس از آنكه وارد هاگوارتز شد، خيلي كم با اطرافيانش ارتباط برقرار ميكرد. هميشه از همه فاصله ميگرفت.
او درحاليكه بر روي سكو نشسته بود در افكارش غرق شد.

فلش بك:

غم بزرگي تمام وجودش را فرا رفته بود. غمي كه بغض حاصل از آن در گلويش چنگ انداخته بود. تنها در گوشه اي از باغ زيبا بر روي تخته سنگي نشسته بود. هق هق گريه هايش سكوت شب را شكسته بود.
اما در اين ميان، ناگهان صدايي بلند شد. دخترك اندكي ترسيد. چوب دستي اش را از ردايش خارج كرد و از جايش بلند شد.
در همين لحظه، بوته هاي بلند شب بو كنار رفته و دخترك ديگري در ميان آن ها نمايان شد.
هرمیون با تعجب به پروتي نگاه كرد و پرسيد:
- پروتي؟ تو اينجا چيكار ميكني؟
- شايد همون دليلي كه باعث اومدن تو شده منو هم به اينجا كشونده.
هرمیون بغض حرف هاي او را خيلي خوب ميفهميد. پس دست پروتي را گرفت و او را كنار خود بر روي تخته سنگ نشاند.
آن شب، هر دوي آنها از تنهايي خود گفتند. براي اولين بار هر دويشان براي فردي ديگر درد و دل كردند. حرف هايي را گفتند كه سال ها در عميق ترين بخش هاي قلبشان دفن شده بود. آنقدر گفتند و گفتند كه سبك شدند. حالا ديگر هيچ كدامشان احساس تنهايي نميكردند. آن ها يكديگر را دارند.هرمیون سرش رابه سمت پروتي چرخاند و گفت:
- پروتي!
- هوم؟
- يه قولي بهم ميدي؟
- چه قولي؟
- اينكه هيچ وقت تنهام نذاري.
- قول ميدم.

هرمیون با لبخند به صورت سرشار از آرامش پروتي نگاه كرد. احساس كرد كه حتي در عميق ترين مشكلات هم ميتواند به اين صورت اعتماد كند.

پايان فلش بك
هرمیون با صداي كسي از افكارش خارج شد. با تعجب به صورت هری نگاهي انداخت و گفت:
- چيزي گفتي هری؟
- كجايي تو؟ دوساعته دارم صدات ميكنم.
- ببخشيد نشنيدم. كاري داشتي حالا؟
- آره. ميخواستم بگم شب از نيمه هم گذشته. نمياي بریم ببرج؟
هرمیون با تعجب به اطرافش نگاه كرد. گذر زمان را اصلا احساس نكرده بود. زير لب زمزمه كرد:
- حتي وقتي هم نيستي، فكرت نميذاره زمان رو احساس كنم. كاش الان پيشم بودي پروتي. تا از دلتنگيام واست حرف ميزدم. كاش!

هرمیون آه سوزناكي كشيد و به سمت خوابگاه به راه افتاد.







امیدوارم قشنگ باشه تازه فلش بک رو یاد گرفتم.



قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۲:۲۵ شنبه ۱ خرداد ۱۴۰۰

هرمیون گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۴ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۷:۲۷ دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۴۰۰
از داخل کلاه گروهبندی!
گروه:
مـاگـل
پیام: 116
آفلاین
هرمیون یادداشت را به پای جغد بست و او را کنار پنجره برد و انقدر تماشایش کرد تا به طور کامل از دیدرسش خارج شد.انگاه یادداشتی که از طرف رون بود را برداشت و دوباره ان را خواند و با خواندن ان در تصمیمی که گرفته بود مصمم تر شد.از جایش بلند شد و به سمت کیف منجوق دوزی شده اش رفت که با کمک جادو میتوانست به اندازه یک چمدان وسیله در خود جای بدهد.شروع به جمع کردن وسایلش کرد.کتابها یادداشت ها و لباسهایش را به همراه نوشداروهایی که در این چندوقت درست کرده بود در ان گذاشت.متن یادداشتی که برای رون فرستاده بود در ذهنش تکرار میشد
رون عزیز
امیدوارم که حال خودت و بقیه خوب باشه و عروسی بیل و فلور رو تبریک میگم هرچند که اصلا از فلور خوشم نمیاد.من امروز راه میوفتم که خودم رو چند روز قبل از عروسی به پناهگاه برسونم تا بتونم برای تدارکات مراسم کمک کنم.درباره موضوعی که نوشته بودی کاملا باهات موافقم اما اینکه کتابهاتو دور بندازی اصلا فکر خوبی نبود.توی کتابای درسیمون پر از مطالبیه که میتونه کمکمون کنه.اما اشکالی نداره به هرحال کتابای من هنوز هستن.تو برای امنیت خانوادت فکر خوبی کردی.منم یه نقشه ای دارم اما نمیتونم برات بنویسم.هروقت دیدمت بهت میگم که چکار کردم.

دوستدار تو
هرمیون
با تکرار این نوشته در ذهنش مصمم و مصمم تر میشد.به سمت کمدش رفت و لباسهایش را عوض کرد.موهای بلند و پرپشتش را بالای سرش بست.کیفش را از گردنش رد کرد و روی شانه اش انداخت.چوبدستیش را برداشت و برای اخرین بار نگاهی به اتاقش انداخت.وقتی در اتاقش را میبست میدانست که ممکن است این اخرین باری باشد که اتاقش را میبیند.از پله ها پایین رفت.پدر و مادرش روی کاناپه جلوی تلویزیون نشسته بودند و بی خبر از تصمیم خطرناک دخترشان چای مینوشیدند.هرمیون لحظه ای چشمهایش را بست و سپس چوبدستیش را به سمت ان دو گرفت و گفت
-ابلیو ایت....ایمپریو...
سپس قبل از اینکه هرکدام از انها برگردند و او را ببینند از خانه خارج شد و اجازه داد اشکهایش گونه هایش را خیس کنند.او حافظه پدر و مادرش را پاک کرده بود.انها فکر میکردند که دختری ندارند.قرار بود به استرالیا مهاجرت کنند و بی خبر از دخترشان زندگی راحتی داشته باشند.کنار خیابان ایستاد و چوبدستیش را جلو برد.بلافاصله اتوبوس سه طبقه شوالیه وحشیانه جلوی پایش ترمز کرد و او بدون توجه به حرف های شاگرد جوان اتوبوس که به او خوش امد میگفت چند سکه نقره به او داد و از پله های اتوبوس بالا رفت.



قدم به قدم تا روشنایی از شمعی در تاریکی تا نوری پر ابهت و فراگیر!!
می جنگیم تا اخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!
برای عشق!!
برای گریفندور!!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۳:۰۷ پنجشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۰

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۴ شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۰:۲۶ دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۴۰۰
از یه ماموریت خطرناک برای محفل
پیام: 47
آفلاین
پاورچین پاورچین از اتاق بیرون رفت.
از پله های کمی پایین رفت. در تاریکی شمعی روشن کرد تا قلم پرش را بیابد. روی میز کنار شومینه نشست.
کاغذ پوستی ررا که روی میز مانده بود یبداشت و شروع به نوشتن کرد. این نامه را خطاب به پدرش فرستاد.
می دانست که پدرش بیدار است و در حال خدمت به محفل است.
سروع به نوشتن کرد.

پدر عزیزم.....
همان وقت که هنوز یک خط هم
ننوشته بود، در حفره باز شد و پروفسور مک گونگال وارد شد!
او وقتی جینی را دید تعجب کرد و گفت:
ویزلی، تو این وقت شب چی کار میکنی؟ مهم نیست، زود لباست رو بپوش، میریم پیش مدیر.
ــ چی؟ چرا؟ پروفسور چی شده؟
ــ وقتی رفتیم همه چی رو می فهمین. زود باش من باید فرد و جرج را بیدار کنم.
پنج دقیقه بعد همراه با فرد و جرج در جلوی نگهبان گله اژدری بودیم.
ــ زنبور ویژویژوی چوشان!
از جا پریدم. از حرف پروفسور سر در نیاوردم. بلافاصله فهمیدم که این اسم رمز است. چون نگهبان کنار رفته بود. در اتاق هری و رون و پروفسور دامبلدور بودند. پس از اینکه ماجرا را فهمیدیم ما را با یک رمز تاز به میدان گریمولد فرستادند. حدود ساعت 8 مادرم از راه رسید و گفت حال پدرم خوب است.
همان لحظه من تصمیم گرفتم وقتی به سن قانونی رسیدم در خدمت محفل باشم.
از قیافه ی بقیه هم فهمیدم به همین فکر می کنند!



در یک شرایط سخت:
یک گریفندوری برای تو می میرد♥♥
یک اسلیترینی برای تو می کشد💚💚
یک هافلپافی با تو می میرد💛💛
یک ریونکلا یی کاری می کند که هیچ = نمیرد💙💙تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۴۲ پنجشنبه ۹ اردیبهشت ۱۴۰۰

پومانا اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ یکشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۹:۲۱ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۰
از خانه گریمولد
گروه:
مـاگـل
پیام: 157
آفلاین
با احتیاط از پناهگاه خودش بیرون آمد. همه جا برایش تازگی داشت؛ خوابگاه، سرسرا، کتابخانه و...

ناگهان تیت پومانا را دید و فریاد زد:
_یا پیژامه مرلین! پومانا خودتی؟! باورم نمیشه.
_اگه از اومدنم ناراحتی برگردم؟
_نه نه. ولی فک نمی کردم به حرفم گوش کنی و بعد پنج ماه از قزنطینت بیای بیرون. حالا چرا اینقدر ماسک و دستکش داری؟

پومانا چند اسپری الکل به اطرافش زد و گفت:
_چرا؟! کروناست دیگه.
_اما توی هاگوارتز هنوز کرونا نیومده.
_اما ممکنه بیاد. احتمالش یک هزارم درصده؛ یک هزارم! میفهمی چقدر زیاده؟! تازه از قدیم گفتن احتمال شرط عقله.

تیت کتابش را بست و با خنده گفت:
_اولا احتمال نه و احتیاط. دوما اگر گرفتی بیا یکی بزن تو گوش من.
_اخه زدن تو گوش تو به چه دردم میخوره؟!
_حالا ولش کن. بیا بریم پیش بچه ها.

آنها وارد سرسرا شدند. پومانا همه چیز را در این مدت فراموش کرده بود؛ سقف زیبای سرسرا، قیافه بچه ها حتی فراموش کرده بود میز هافلپاف کدوم میز هست.
پس از دیدار با بچه های گروه، تیت مقداری غذا برای پومانا آورد. تا پومانا با اصرار بچه ها ماسکش را درآورد و همین که خواست قاشق را در دهانش بگذارد؛ یکی از بچه های سال اولی توی صورت پومانا عطسه کرد.
همه در سکوت به پومانا نگاه کردند. ناگهان پومانا جیغ بلندی کشید و شروع به اسپری کردن الکل کرد. بعد از تموم شدن سه شیشه الکل ضد عفونی پومانا کمی آرام گرفت.

با عصبانیت رو به تیت گفت:
_دیدی؟! منکه گفتم نمیخوام. اگه کرونا بگیرم همش تقصیر توئه. حالا باید برم درمانگاه.
_امم.... حتما لازم نیست بری هاا. یه عطسه معمولی بود.

پومانا جوابش را نداد. از جایش بلند شد و به سمت بیرون سرسرا حرکت کرد، موقع خروج پایش به لبه میز گیر کرد و با سر به زمین خورد. سپس با صورتی خونی رو به تیت فریاد زد:
_حالا لازمه که برم یا نه؟!


نیستم ولی هستم

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۴۸ یکشنبه ۵ بهمن ۱۳۹۹

Taha_pa


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۸ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۰۴ شنبه ۵ تیر ۱۴۰۰
گروه:
مـاگـل
پیام: 25
آفلاین
یه هفته مونده واسه امتحانات تغیر شکل... میگن که انتحانات هاگوارتز خیلی سخته خودشم درس تغیر شکل...اما کورمک هنوز چیزی نخونده..تازه شرط بندی هم کرده،که اگه امتحانای تغیر شکل و خراب کنم سه روز درساتو ن. مینویسم اما اگه نکنم شما مینویسین...با بد کسیم شرط بندی کرده با درااااکو...

واقعا دلیل این شرط بندی های کورمک و نمیدونم...
خلاصه کورمک تصمیم گرفت که واسه درس خوندن بره کتابخونه تا یکم واسه امتحان اماده بشه..

اما وقتی رسید به کتابخونه دراکو هم اومد..
کار دراکو هم تیکه انداختن به همه و خراب کردنشون...
کورمک وقتی دراکو رو دید خواست که اروم از کتابخونه بره که مالفوی فهمید و اومد جلو و به کورمک حرفایی زد که ناراحت شد...
گفت که میدونم میبازی اخه تو هیچ استعدادی نداری امیدوارم واسه نوشتن درسام اماده باشی...
کورمک دلش میخواست که یه تیکه ابدار بهش بندازه ولی مثل دراکو نبود ادم خوبی بود نمیخواست حرفای بدی بهش بزنه اما از ناراختی کم مونده بود گریه کنه...

بهش رو کرد و گفت که من مثل تو نیستم دراکو که همه رو خراب کنم ولی خوب میدونم که تو درسامو مینویسی..امیدوارم اماده باشی دراکو جان...

دراکو وقتی این حرفارو شنید یکم عصبی شد اما چیزی نگفت تو خودش خالی کرد و رفت..

در این لحضه کتابخونه دار اومد و به کورمک گفت ببخشید چیزی میخواین اقای مک لاگن..

کورمک که هول کرده بود به اون اقا که کتابخونه دار بود گفت که ا..ار..اره من یه کتاب درمورد تغیر شکل میخوام بدین فقط کتاب خوبی باشه...
کورمک اینو به کتابخونه دار گفت و رفت نشست رو یکی از صندل ها و منتظر کتابش بود..
اها کتابخونه دار اومد و کتابش و بهش داد و رفت..

کورمک کتابو باز کرد و شروع به خوندن کتاب کردن خوند و خوند و خوند یه سه ، چهار ساعتی خوند
اونقدر خوند که دیگه شب شده بود و اقای کتابخونده دار اومد و بهش گفت که میتونین برین اقای مک لاگن چون دیگه شب شده و همه دارن میرن...

کورمک که تعجب کرده بود کتاب و به کتابخونه دار داد ‌و. تشکر کرد و رفت..

کورمک کارش شده بود کتابخونه اومدن هر روز کتابخونه میومد و درس میخوند تا روز امتحان فقط درس خوند و درس خوند و درس خوند که روز امتخان رسید یک ساعت مونده بود تا امتحان همه تو کلاس بودن تا معلم شون بیاد و امتحانشونو بدن..‌.

مالفوی هم در کلاس حضور داشت که کورمکو دید و بهش گفت که امیدوارم خونده باشی کورمک چون اگه نخونی سه. روز بدخت میشی...
کورمک به خودش نگرفت و کارشو کرد.. در این لحضه پروفسور اومد و برگه های امتحانو داد و همه شروع به نوشتن کردن..
کورمک داشت سریع مینوشت مثل اینکه واسش راحت بو اما واسه مالفوی خیلی سخت بود..

وقتی مالفوی دید که کورمک امتحانشو اول از همه داد و خیلی خوشحال بود ترسید و فهمید که شرط خیلی بدیو بسته و باخته پس باید درس های کورمکو بنویسه...

کورمک هم وقتی داد روبه دراکو کرد و با خنده ای رو لب از کلاس خارج شد..




(Aleksander viliyam)


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۳:۲۱ شنبه ۴ بهمن ۱۳۹۹

Taha_pa


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۸ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۰۴ شنبه ۵ تیر ۱۴۰۰
گروه:
مـاگـل
پیام: 25
آفلاین
امروز قرار بود که کورمک بره تمرین کوییدیچ...
اخه تو دروازه بانی مهارت بسیاری
داره خیلی سریع حرکت میکنه و میتونه همه ی توپ هارو بگیره و نزاره یه توپ بره تو دروازه..
اما هنوز خوابیده و داشت کم کم دیر میشد که هری اومد و گفت
كورمک داری چیکار میکنی چرا هنوز خوابیدی مگه تمرین کوییدیچ نداری زود باش پاشو که داره دیر میشه

کورمک : ب...با..باشه پا شدم اما اول بریم یه چیزی بخوریم که خیلی گشنمه
بخوریم بعد بریم تمرین...

هری : باشه بریم..

داشتن دوتایی میرفتن واسه صبحونه تا چیزی بخورن
اما کورمک اصلا عجله نداشت و داشت اروم حرکت میکرد و به تابلو ها نگاه میکرد که داشتن حرکت میکردن اما هری فهمید که کورمک داره یواش میاد و گفت

-وای کورمک داری چیکار میکنی اگه میخوای تو تبم کوییدیچ گریفیندور باشی باید خوب تمرین کنی اما تو داری خیلی اروم حرکت میکنی تا الانشم دیر شده اگه اینجوری بیای نمیتونی تمرین کنی پس زود باش بیا که دیر شد...

هری : باشه ببخش اومدم بریم...

این دوتا داشتن صبحونه میخوردن تو تالار که خیلی هم شلوغ بود
اما کورمک داشت زیادی میخورد و شما هم که میدونین اگه زیادی بخوره نمیتونه تمرین کنه ولی بازم داره میخوره...
اما هری که حواسش به کورمک بود دید داره زیادی میخوره
اما همین که خواست چیزی بگه صدای وحشتناکی اومد همه ترسیدن چون خیلی بلند بود صدای رعد و برق بود...
فکر کنم بارون بباره،تو بارون تمرین کردن هم سخته

هری : کورمک دیدی چیکار کردی الان بارون میباره و تو داری فقط میخوری زود باش پاشو.. زود پاشو که باید بریم واسه تمرین
-همه گوش کنن..
اونایی که میخوان تو تیم کوییدیچ باشه همراه من بیان که بریم واسه تمرین

کورمک : هری چرا عصبی میشی حالا مگه من چیکار کردم

هری : فقط بیا که دیر شد

کورمک : باشه اومدم بریم

افراد زیادی میخواستن که تو تیم کوییدیچ باشن
چون خیلی ادم اومده بود واسه تمرین
اونم تو این بارون زیاد
همه پشت هری رفتن و رسیدن به زمین بازی کوییدیچ
وقتی رسیدن هری گفت...

-همهگی گوش کنید..الان من شمارو به گروه هایی تقسیم میکنم تا مسابقه بدین ببینم که کیا تو تیم میرن..
خب کورمک تو که معلومه میری تو دروازه بانی...

همین جور هری دسته بندی کرد گروه هارو ولی تو این بارون کار سخت بود
میدونین که چرا...
اما مسابقه دادن همه گی خوب بازی میکردن کورمک خیلی خوب دروازه بانی میکرد...
نذاشت یه توپ بره تو دروازه
واقعا کارش درسته...
خب بازی تموم شد و افراد واسه تیم انتخاب شدن
و کورمک اول از همه انتخاب شد چون کارش درسته و هیچ کس نمیتونه توپ و وارد دروازه اون کنه....


(Aleksander viliyam)


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۰۵ چهارشنبه ۱ بهمن ۱۳۹۹

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

آلنیس اورموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۱۶:۰۴:۱۲
از دست این آدما!
گروه:
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
شـاغـل
پیام: 253
آفلاین
هوا تاریک شده بود. باران هم لحظه به لحظه شدید تر می شد. اما او حتی به خودش زحمت نداد کمی تند تر راه برود. انگار اهمیتی برایش نداشت. در دلش می گفت : پنج دقیقه دیر یا زود، چه فرقی دارد؟ من که به اندازه کافی خیس شده ام.
همانطور که آرام قدم بر می داشت، جلوی خانه ای ایستاد.بوی آشنایی از داخل خانه می آمد. حس بویایی اش، درست مثل سایر هم نوعانش حرف نداشت. حتی اگر بویی فقط یک بار به مشامش خورده بود، می توانست ردش را بگیرد. می توانست از روی بو انسان ها را بشناسد. بویی هم که از خانه می آمد را شناخت؛ مربی اش. و البته کسی که می توانست او را از آن وضعیت نجات دهد.
جلوی در خانه، خود را تکاند. قطره های اب به اطراف پاشیدند. کف پنجه هایش را روی پادری کشید. نمی خواست داخل خانه را کثیف کند. پوزه اش را به در کوبید. اولین بار بود که در حالت حیوانی اش مجبور بود در بزند و برایش کمی سخت بود. ظاهرا کسی صدا را نشنید. اگر هم شنیده بود، اهمیتی نداده بود. چند بار این کار را تکرار کرد ولی باز هم بی فایده بود. به یکی از پنجره های خانه نگاهی انداخت و خوشبختانه، لای پنجره کمی باز بود. روی لبه پنجره پرید و با زحمت بسیار توانست وارد خانه شود. چشمش به پیرمردی افتاد که در حال شستن ظرف ها بود.
انگار پیرمرد متوجه حضورش نشده بود. او گوشه لباس پیرمرد را با دندان گرفت و کشید و آموس تازه چشمش به گرگ افتاد. جا خورد و کمی عقب پرید و نزدیک بود بشقابی را که کفی می کرد به زمین بیندازد.
-یا ریش مرلین! سدریک! تو این سگو آوردی تو خونه؟

سدریک طبق معمول خوابیده بود و چیزی از صحبت های پدرش نشنید. اگر هم می شنید، چیزی راجع به سگ گرگ سفیدی که مودبانه وسط آشپزخانه شان نشسته بود، نمی دانست.
گرگ از اینکه او را سگ خطاب کرده بودند، زیاد راضی به نظر نمی رسید؛ چون همان لحظه خُر خُری کرد و دندان هایش را به طرز تهدید آمیزی به پیرمرد نشان داد.
-هی آروم... آروم! بشین.

آلن سریع نشست. هر چند از یک گرگ بعید بود اینقدر حرف گوش کن و اهلی باشد.
-خوبه... حالا بذار ببینم چی بدم بهت بخوری...

آموس با تعجب یکی از بشقاب ها را برداشت و گفت:
-عه من کی اینا رو شستم؟ اصلا بشقاب می خواستم چیکار...؟

سرش را به طرف گرگ چرخاند و فریادی زد.
-تو تو خونه من چی کار می کنی؟!

گرگ سرش را به نشانه تاسف تکان داد. به اطرافش نگاه کرد و دنبال قرص های پیرمرد گشت. روی کابینت پرید و جعبه قرص را با دهانش برداشت و به دست آموس داد.
-عه قرصام... آها بذار یه چیزی بیارم برات بخوری پسر خوب!

آلنیس ابروی نداشته اش را بالا انداخت. می خواست به او بگوید که دختر است ولی قادر به ادا کردن کلمات نبود.
آموس، بشقاب را پر از سوپ پیاز کرده و جلوی گرگ گرسنه گذاشت. گرگ با چشمانی گرد شده به پیرمرد نگاه کرد و با پوزه اش بشقاب را پس زد.
-چی؟ ینی سوپ پیازای دامبلدورو دوس نداری؟ پس چی دوس داری آخه...

آموس همانجا ایستاد و کمی فکر کرد. سپس به سمت یکی از کابینت ها رفت و کیسه گنده غذای سگ را از آن بیرون کشید. آلنیس زبانش را در آورده بود. دمش را با خوشحالی، مانند سگ های خانگی تکان می داد و اصلا برایش مهم نبود مربی اش این همه خوراک سگ را از کجا آورده و به چه دردش می خورد.
به محض این که آموس غذای سگ را توی بشقاب ریخت، حیوان بیچاره شروع به خورد کرد.
-آفرین هاپوی خوب!

آلنیس دست از غذا خوردن برداشت و با قیافه ای پوکر فیس به آموس نگاه کرد؛ ولی دوباره سراغ غذایش رفت و تا آخرین دانه آن را خورد.
بعد چشمش به توپ کوچکی افتاد که گوشه آشپزخانه افتاده بود. آموس نگاه گرگ را دنبال کرد تا توپ را دید. آن را برداشت و پرتاب کرد. با اینکه سن و سالی ازش گذشته بود، پرتابش بلند و پر قدرت بود.
آلن به دنبال توپ و پیرمرد به دنبال آلن از آشپزخانه خارج شدند. آلنیس توپ را محکم با دندانش گرفت. همین جور که با توپ بازی می کرد چشمش به ویلچر برقی بالای پله ها افتاد. تازه یادش افتاد برای چه به آنجا آمده بود و فهمید چطور حرفش را به آموس بزند. با شتاب از پله ها بالا رفت و سوار ویلچر شد و با آن از پله ها سر خورد. آموس هم هاج و واج از آن پایین نگاهش می کرد.
آلنیس قبل از اینکه با سر به زمین برخورد کند از روی ویلچر جستی زد و جلوی پاهای آموس ایستاد و سرش را کمی کج کرد.
-وایسا ببینم... تو آلنیسی؟ آلنس... آلیس... اصن هر چی... خودتی؟!

آلنیس با رضایت دم تکان داد.
-خب چرا این جوری شدی آخه... این چوبدستی من کجاس درستت کنم...

آلن تا اسم چوب شنید پاهایش شل شد و بو کشید. چوب دستی آموس را از زیر کاناپه پیدا کرد و به او داد و آموس گرگ را به حالت انسانی اش برگرداند.
-وای... آخیش!
-آل! چرا این طوری شده بودی!
-بابا یه لحظه تغییر شکل دادم، نمی دونم کدوم تسترال صفتی چوبدستیمو برداشت نتونستم به حالت انسانیم برگردم.

آلن توپ را درون جیب لباسش گذاشت.
-ممنون آموس. من فعلا چوبدستیتو می برم؛ مال خودم پیدا شد بهت بر می گردونم.
-
-آها راستی...

آلن یک لحظه ایستاد. بعد به سمت آشپزخانه رفت و با پاکت غذای سگی که زیر بغلش زده بود برگشت.
- اینم می برم. دستت درد نکنه. بعدا جبران می کنم.

آلنیس با افکار شومی که برای دزد چوبدستی اش می کشید از خانه بیرون رفت و در را محکم پشت سرش بست.

-عجب بچه پررویی! این بیاد محفل می خواد چی کار کنه!

آموس این را زیر لب گفت و فکر کرد بدون چوبدستی چه خاکی باید بر سرش بریزد.


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.