۱. آن سوی جهانهای موازی:دیزی به تابلوی مغازه نگاه کرد:
کتابفروشی جادویی استرتونبا متانت گام برداشت. در روی لولا چرخید و زنگوله زنگ زده را به صدا درآورد.
- روز به خیر، به کتابفروشی استرتون خوش اومدید! کتابهای سرکش خود را به ما بسپارید! کتاب دست دوم پذیرفته میشود.
صدای پرشور، از مجسمه گرگ سفیدی میآمد که روی پیشخوان سمت راست، کنار شومینه قرار داشت و به محض شنیدن صدای زنگ، آن واژگان را همانند صدایی ضبط شده ادا کرد. دخترک، بیتوجه به مجسمه، به عکس متحرک صفحه نیازمندیها نگاه انداخت، عینکش را تکانی داد و آن را با فرد مقابلش تطابق داد.
جرمی استرتون، جادوکتابدار.پسرک جوان، روی چهارپایهای مشغول قرار دادن برخی کتابها درون قفسههای نزدیک به سقف بود. پشت پیشخوان سمت چپ. ورقههای کتابها به پر طاووس میماند. سبزآبی و درخشان. کتابها را در جای خود قرار داد و با چندی از حرکات چوبدستی، افسونهایی روانه کتابها کرد.
سکوت دختر، همانند چهره و نگاهش، خشک و سرد و استخوانسوز بود. جرمی به آهستگی با نوک چوبدستی به نردبان ضربه زد. نردبان پشت پیشخوان اصلی رفت و ارتفاعش کاهش یافت. جرمی از تکپله نردبان پایین آمد و در حالی که خاک دستش را میتکاند، روی پاشنه پا چرخید. نگاه در نگاه قفل شد. یکی بهتزده و دیگری عاری از هرگونه احساس.
جرمی لبهای از بهت از هم جداشدهاش را به یکدیگر دوخت. پلکهایش میلرزیدند. سکوت زهرآلود، با واژگان دیزی شکسته شد.
- سلام آقای استرتون. برای آگهی کاری که گذاشتید خدمتتون رسیدم. هنوز فرصت شغلی وجود داره؟
جرمی به آرامی دست در آستین ردا برد. چوب چوبدستی را لمس کرد و دستهاش را فشرد.
- نیازی نیست نگران باشی. من همچنان دیزیام ها!
یک ثانیه بعد، لبخند پهن جرمی، تمام صورتش را پوشاند. با وجود شعفی که داشت، سعی کرد جدیت خود را حفظ کند.
- با توجه به سوابقتون، فرصتهای شغلی اندکی میتونه در اختیارتون قرار بگیره، خانم کران. پیش از اون باید به یه سری سوالات من پاسخ بدین.
کتی چطوره؟ خانم بچهها خوبن؟
سکوت دیزی، شادی دوست سابقش را پاک کرد.
- خب... هنوز هم دور همین؟ گروه «بدون نام» و این حرفها... آخه از وقتی ازتون جدا شدم...
- جرمی من اینجا نیستم که از گذشته و آبهای ریختهشده بگم.
سپس روزنامه نیازمندیها را روی پیشخوان گذاشت. نگاه جرمی که به دیزی زل زده بود، تغییر مسیر داد.
- آها آره!
حقیقتش مدتیه که آمار نافرمانی کتابها افزایش پیدا کرده و از سراسر کشور مشتری میاد. به طوری که مدتیه حتی به گردگیری نرسیدم.
دیزی ابرو بالا برد.
- چه طور نافرمانیای؟
- همونطور که بسیاری از وسایل ممکنه خراب بشن، کتابهای جادویی هم میتونن دچار نقص بشن. افسونهای ادبیات جادویی هنوز دچار ایراداتی هستن، به همین دلیل کتابها ممکنه رفتارهایی نشون بدن که نباید. این دوره زمونه هم چندان برای مراقبت و نگهداری از کتب جادویی اهمیت قائل نمیشن.
جرمی که زیر چشمی دیزی را زیر نظر داشت، شانهاش را ماساژ داد.
- به طور مثال کتابهای «قصه شاه پریون». هر چی توی این کتابها به رشته تحریر دربیاد به واقعیت میپیونده. موقع ساختشون از پر دم طاووس استفاده شده و روی اونها افسونهایی به کار رفته که نوادگان هلگا هافلپاف، پس از رام کردن پریها از اونها آموخته بودن. انسانها نمیتونن برخی افسونها و جادوها رو به خوبی پریها انجام بدن، برای همین نسبت به مواردی که توی کتاب نوشته میشه...
کتاب چرمی قهوهای رنگی درجای خود ناآرامی کرد و چند ضربه به کتابهای اطرافش زد. جرمی با خونسردی و بدون این که نگاهش را از دیزی بردارد، چوبدستیاش را در هوا چرخاند و کتاب آرام گرفت. ادامه داد:
- به همین دلیل نسبت به موارد نوشته شده محافظتی وجود نداره. چندتاشون رو همین چند دقیقه پیش رام کردم و گذاشتم توی قفسه. شایعه شده توی مورد آخر، نویسنده بین دوتا مانتیکور و یک اژدهای ارمنی دوئل راه انداخته!
دیزی علاقه چندانی به شنیدن ادامه ماجرا نداشت، اما برای به دست آوردن شغل، تنها لبخند زد.
- دیزی؟
-
- به نظرم تا چشمات کامل از حدقه خارج نشدن پلک بزن.
-
نگاههایی پرمعنا رد و بدل شد.
- باشه استخدا...
دیزی به آن سوی پیشخوان پرید و با لبخندی احمقانه به جرمی زل زد.
- برای شرو...
-
- دیزی وقتی اون طور نگاهم میکنی نمیتونم نطق کنم.
- باشه شرمنده.
- برای شروع میریم سراغ شناختن کتابها. یک دفترچه و قلم پر بردار. دقت کن پر ققنوس باشه. برای جلوگیری از خطرات احتمالی.
دیزی از یکی از قفسهها دفترچهای برداشت. سپس، به بخش نوشتافزار که پشت مجسمه کوچک گرگ قرار داشت رفت و پری نارنجیرنگ به دست گرفت. انگشت اشاره جرمی، کتابهایی با جلد پولکدار نقرهفام را نشان میداد.
- جلد این کتاب از پوسته تخم اوکمی میمونخوار ساخته شده؛ متونی که با قلم پر اوکمی درونش نوشته شن، توانایی این رو دارن که به دلخواه نویسنده، تغییر اندازه پیدا کنن. همچنین این متون به راحتی پاک نمیشن و از قدرت زیادی برخوردارن. بنابراین از افسونهایی استفاده میشه تا از نوشتن انواع طلسم و جادوی تاریک درونش جلوگیری بشه.
- جلوگیری... بشه...
دیزی که بالاخره کاری احتمالا ثابت گیر آورده بود، بسیار مشغول شده و قلم از صفحات دفتر برنمیداشت.
- راستی میدونستی یک بار سعی شده از پر ققنوس ایرلندی قلمی بسازن که قبل از شروع بارش بارون به نویسنده اطلاع بده تا صفحات کتاب خیس نشن؟ چون این پرندهها معمولا قبل شروع بارون سروصدا میکنن. اما بعد متوجه شدن پر ققنوس ایرلندی جوهر رو پس میزنه! دیدی چه هیجان انگیز؟
- دیدی... چه... هیجان...
جرمی چند کتاب را درجای خود ردیف کرد.
- فکر کنم برای الان کافی باشه. راستی میدونستی کرمچاله...
- کرم... چاله...
- ام... دیزی؟ اینها رو هم داری مینویسی؟
- اینها... رو هم...
صدای گرفته جیغمانندی از گوشهای از مغازه، نگاه هر دو را به سمت خود جلب کرد. عامل صدا، پرندهای بود با اندام نحیف و چشمهایی از حدقه بیرون زده. پرنده گردنش را کج کرد و دوباره جیغ کشید. جیغی طولانی و کشدار. چیزی به شیشه مغازه برخورد کرد. پرنده دوباره جیغ کشید. قطرات باران یکی یکی به زمین میریختند و به شیشههای مغازه میکوبیدند.
- دیزی، تو...
جرمی بهتزده به قلم و کتابی که در دست دیزی جا خوش کرده بود چشم دوخت. برگهای سبزآبی کتاب، همچو برگهای درختی رها در نسیم، تکان میخوردند و خشخش میکردند. نوشتههای سیاهرنگ روی کاغذ، زرفام و درخشنده شده بودند.
- دیزی من بهت گفتم پر ققنوس، نه پر رنگینک!
دیزی که هنوز چندان متوجه نشده بود، به قلم و کتاب و بعد به چشمان گرد جرمی نگاه کرد. پیش از این که لب به سخن بگشاید، کرمچالهای او، جرمی و چند دست کتاب رام نشده را راهی سفری میان زمین و زمان کرد...
۲. به نظر من بهترین شغل برای دیزی بیکار بودنه. شما اصلا به هیچی دست نزن!
عوضش میتونی رکورد دفعات «از کار بیکار شدن» رو به نام خودت ثبت کنی. شاید حتی از همین راه کسب درآمد کردی!
۳. اصلا کلاس معجونسازیای که با دیزی سنگی تدریس شه ماهه، ماه!