ترنسیلوانیا
پست دوم «اینام گیر آوردن مارو هـــــــــــــا! آبت کم بود، دونت کم بود، کوییدیچ بازیت دیگه سر پیری چی بود! خسته نشدی از این جادوگران؟
»
با عصبانیت ولی با صدایی زیر و آروم اینو زمزمه میکنم و مایکروپایپت رو پرت میکنم گوشه میز استیج کارم. همکارام دارن سعی میکنن نگاهی دزدکی بهم بندازن که بفهمن چمه. وقتشه یه نفس عمیق بکشم! هنوزم بعد سالها به بوی این محلولای شیمیایی عادت نکردم. بیخود زور نزنم. اینجا جایی برای نفس کشیدن نداره، چه عمیقش چه الکیش!
از روی صندلیم که به شکل اعصاب خردکن و آبروبری صدا میده بلند میشم. سعی میکنم دو تا سرفه الکی بکنم که ملت فکر نکنن صدای معده من بوده باشه مثلا! دستکشای لاتکسم که از داخل با تعریق دستم شبنم زدن رو در میارم و پرت میکنم سمت سطل! حس میکنم انگار بخشی از پوست دستمو باهاش میکَنَم! همیشه دست کردن و در آوردن دستکش لاتکس برای دستای خیس من مثل وزنه برداری زیر آب بوده. هی بعدش میگم این دیگه آخریش بود و دیگه عمراً کار عملی نمیکنم! دوازده ساله اینو میگم و آخرشم میرم جلوی آینه و زندگی رو می بینم که مثل دامبلدور لبخند زده بهم، دستشو میذاره رو شونه و با اون دست دیگه ش میره سرمو نوازش کنه اما یهو نظرش برمیگیرده و با انگشتش پیام متفاوتی بهم میده و اونجاست که میفهمم باز منو جو گرفته!
دارم به سمت در خروجی حرکت میکنم اما باید از هفت خان کلی محقق و دانشجو رد بشم که هی بدو بدو با دستای پر از مایکروتیوب و نمونه های حساس و ژل و کلی چرت و پرت دیگه از این ور به اون ور در حال حرکتن و دم به دیقه بابت هر قدمت از لابلای اینا باید یه معذرت بخوای! چرا؟ چون صرفاً خیلی مودبن مثلاً و عذرخواهی الکی رو هم نشانه ادب میدونن! حالا بخش دردناکش معذرت خواهی نیست! اینه که هر نقطه از بدن ول و لشم طی هر حرکت نکشه به این ور و اون ور دیگران! به راستی که بزرگترین چالش من در حال راه رفتن همیشه همین بوده و هست! این رو به مراتب خطر جدی تری دیدم تا اینکه بابت فکر کردن مداوم بهش یهو پرت بشم توی یه چاه! وووی وووی وووی! نه نمیخندوم! له له هستم!
چشمم به اتاق رئیس میوفته!
«دِه آخه نوکرتم تویی که ظرفیت نداری کرونا میخوری میری از هر جایی پرسنل اضافه میکنی. به ازای هر دو متر فضا، دو نفر چپونده تو آزمایشگاه و میخواد هر چی ویروسه تو عالم رو با یک هزارم سرسوزن پودر کاکائو ریشهکن کنه! آره! تف منم شفابخشه! بیا تف کنم تو صورتت تا دیگه قوز نکنی! به خدا! توهم اینه ها! به ولله رولینگ سر نوشتن کلاس معجون ها و اون پودرا اینقدر های نبود که اینا هستن! حالا این سدریک و تام سوژه توهم میخوان! به نظرم باید تعریف توهم بازنگری بشه! به راستی توهم چیست و متوهم کیست؟
»
بگذریم. بلاخره به در رسیدم! آها! آخیش. دستگیره رو چرخوندم و حالا میرم از اون دستگاهه یه اسپرسو زهرمار میگیرم و بعدش لم میدم رو کاناپه! عه! Out of order! لعنت! هنوز ساعت دو هم نشده. عه عه عه! اینم شانس مایه ها! نخواستم! ایشالله اسپرسوی ختمتونو بنوشم! مفت خورای زامبی!
میرم روی کاناپه استراحت میکنم! مغزم باید رها بشه. اصلا کشش اینو ندارم با این وضعیت فکری بشینم کوییدیچ بنویسم! سایتو باز کنم شاید بد نباشه! حس پاتریم رو زنده میکنه همیشه! گوشی رو ور میدارم و لودش میکنم!
اَه! این چه چرندیه! صد ساله قول آپدیت تم دادی. کثافت بدقول! نگاه کن تو رو خدا! هیچ وقت اینقد جادوگران کسل کننده نبوده برام! حالمو گرفت بدتر! ببندم سایتو! نخواستم! کنترل تلویزیون کجاست! ای بابا! صد بار گفتم به کریس راه نده این جوجه دانشجوها رو این اتاق، بفرستشون پایین! به خر میگفتم باور کن رعایت میکرد! معلوم نیست کدوم گوری گذاشتن ریموت رو! نه واقعاً! روز من نیست! چقدر عصبانی ام! لعنتی! اینستا رو باز کنم مغزم خفه بشه یه کم!
«عه! مُرد! چه عجب! ملکه بلاخره مُرد! ووی ووی ووی!
»
تلگرامو باز میکنم و میرم تو گروه مدیران سایت جادوگران!
حسن: «لطفا سایتو ببندین الان تا یه هفته.»
حسن: «ملکه فوت کردند.»
حسن: «عزای عمومی لطفا!»
حسن: «ملکه به *نتی باخت.»
حسن: «باورم نمیشه.»
حسن: «ببندین سایتو.»
سو: «ییییی! رفتیم فینال!»
مامان حسن: «مرگ بر انگلیس!»
سو: «ولی موافقم. هیچی برای اردو به ذهنم نرسید. یه هفته بندازیم عقب همه چیزو.»
لن: «ما هم بالاخره هاگوارتزمون تو بریتانیاس و خودمونم انگلیسی حرف میزنیم تو سایت. طبیعیه!»
حسن: «به نظرم نوبت تامه بیاد ما رو با ایده های درخشانش سرافراز کنه.»
تام: «مزاحمم نشین! من به عنوان یک برنامه نویس جلو-انتها؟عقب؟! در لینکداین مشغول بازاریابی برای آینده جادوگرانم!»
شر و ور بسه! برگشتم سر کار برای چند ساعتی! دیگه الانا داره غروب میشه! بزنم بیرون! حوصله ندارم مترو سوار شم. پیاده میخوام برم خونه. هوووم! سوژه توهم. چقدر تام و سدریک میتونن سرخوش باشن برای دادن سوژه توهم توی جادوگرانی که خودش توهمه! در واقع میشه توهم در توهم مساوی واقیعت! عیح عیح عیح عیح عیح! اینارو نمیگردن تو خونه خدایی؟ من شک ندارم همینجوری دو تا چک هم بزنی بهشون کلی گل مل از سر و صورتشون میپاشه این ور اون ور! چه بچه های گلی واقعاً.
اوففف! از دست این سایت! داشتم چراغ قرمزو رد میکردما! سوسول بازی نیست خدایی! اینجا به عنوان عابر قرمزو رد کنی، سواره با تمام ایمان و لذت از روت رد میشه و ملزم به حفظ شما نیست، راشو داره میره دیگه! البته مهم هم نبود! بیمه عمر طلایی داشتم، خوشبحال بازماندگانم میشد! عیح عیح عیح! هوم؟ میشد؟ رد کردن چراغ قرمز خودکشی نیست؟ بیمه نمیده که اون وقت! افکار منو باش!
هوووم! چشمم به گدای دم ایستگاه قطار میوفته! اصلا شبیه گدا نیست. یه عینک آفتابی به صورتشه و یه دستمال سر که بی شباهت به کهنه بچه نیست بسته به سرش و با سگش که کپی فنگه گوشه پیاده رو نشسته! جلوش رو زمین یه لیوان خالی و به تیکه مقواس که روش نوشته: Weed Only! NO money, please. رویکرد مستقیمشو دوس داشتم و تصمیم گرفتم عنوانشو از گدا به کامجو تغییر بدم. به به! چه سوژه خوبی! تو ذهنم بنویسمش تا برسم خونه:
...:::روز قبل از بازی:::...
«به به به به! چه هلوهایی!
»
اینو جناب پشه، مدافع سلحشور تیم ترنسیلوانیا میگه که در اعماق جنگل آمازون به دنبال خونه! چشمش به بازیکنای تیم بدوننام میوفته که روی بر فراز یه باتلاق دارن کوییدیچ تمرین میکنن که فردا مثلاً به خیال شون بزنن تیم ترنس رو پاره کنن! عیح عیح عیح!
«بدید بزنیم بشوره ببره بریم!
»
کتی و جرمی با تعجب به پشه نگاه میکنن که وسط بازی شون ظاهر میشه و سعی میکنن بفهمن چی میخواد اما مولوی، جستجوگر تیم که درد پشه کشیده به سرعت مثنوی شو پرت میکنه لابلای درختا و مُشتی گَردِ جواد (مواد جادویی) اسنیف میکنه و خودشو از اون سمت باتلاق میرسونه به پشه!
«پشه آ! زنهار! بگذر ز تیم ما! بسنده نما به خون این حقیر!
»
پشه بهبهگویان نیششو سیخ میکنه و حسابی خون جوادآلود حضرت مولانا رو میمکه و بعدش از نظرها دور میشه.
جرمی: « جلال! چرا گذاشتی نیشت بزنه؟»
کتی: «پسرخاله نشو جرمی! جلال چیه. حضرت مولانا!»
مولانا: «نهراسید ای همقطاران! ببخشید. دوره ما قطار نبود هنوز. چیز! ای دوستان! بنده جواد زدم و این پشه الان جوادی هست و بابت گشنگی بعدش میره هم تیمی هاشو میزنه و همه جوادی و شدیداً متوهم میشن و ما فردا بازی رو می بریم!»
آلنیس: «جز عرفان و اخلاص ازت چیز دیگه ای انتظار نداشتم! بیچاره شمس!»
...:::شب قبل بازی:::...
صدای خر و پف پراکنده بازیکنان و پرسنل تیم داخل کمپ تیم ترنسیلوانیا طنین میندازه. همه خوابن جز پشه که در اثر سو مصرف جواد، چش و نیشش قرمز شدن، متابولیسمش دو چندان و شدیداً گشنشه و تمایل داره همه رو بزنه! هر چقدر نیششو فرو میکنه تو چوب که کاری نکنه فایده نداره. بلاخره پا میشه و دونه دونه هم تیمی هاشو سوراخ سوراخ میکنه!
...:::روز و زمان بازی - ورزشگاه آمازون:::...
«لعنت بهت پشه! صد بار گفتم صورت منو نزن! همینجوری پر از جوشه!»
«جای نیش این بدتر از جای شاتگان ماگلیه خدایی! ببین چیکار کرده پامو.»
«چه معنی داره لخت بخوابین اصن! بی ناموسا!»
«حاجی دم میکنه جنگل نصفه شب! مرطوب و گرمه!»
«این که چیزی نیست! اینو ببین! نمیدونم نیشه یا سوزن! لاله گوشمو سوراخ کرده!»
«به نظرم مرلینو شکر کنیم و روی مثبت قضیه رو ببینیم!»
«آره! صرفه اقتصادی داشت برات! لاله گوشتو سوراخ کرد برات دیگه، گوشواره بنداز! ووی ووی ووی!»
با صدای سوت داور، بازیکنان دو تیم بر فراز جنگل های آمازون پرواز میکنن و تو موقعیت هاشون جاگیر میشن. تماشاچیان بازی هم که انواع حیوانات جنگل بودند رو هوا معلق میشن و در تلاش هستند با نگاه کردن به کوییدیچ پلههای تکامل به سوی موجودات جادویی و چه بسا آدم/جادوگر شدن رو دوتایکی طی کنن.
بازی شروع میشه و دو تیم یکی پس از دیگری مرتباً با کوافل به هم گل میزنن چهار پنج تایی! مولانا، جستجوگر تیم بدون نام با خوندن مثنوی برای اسنیچ سعی داره این توپ کوچولو رو خام خودش کنه. کمی اون طرف تر، ناگهان پشه که همچنان در وضعیت بدی به سر میبره، با نیشش که مثل شمشیر شده میزنه بلاجر که حسن مصطفی باشه رو کلا جر میده از وسط و میره سراغ پاره کردن کوافل. به دنبالش بقیه بازیکنان تیم ترنس هم از توهمات ناشی از افزایش دوز جواد تو رگهاشون میرن میوفتن به جون حیوانات تماشاگر و با مداد و اتود و قلمپر سعی دارن تیکه پاره شون کنن. بازی معلق میشه و داور نمیدونه چیکار کنه. بازیکنان تیم بدون نام با نیشخندهایی به هم نگاه میکنن و منتظر داورن که کل تیم حریف رو اخراج و اونارو برنده اعلام کنه.
«گومبا گومبا هومبا! لومبا داداش!
»
«نوکرم! قومپا قومپا هومبا!
»
«آه و فغانبا! آها و هاها!
»
هووم! دارم نردیک خونه میشم ولی هنوز نمیدونم چطور توجیه کنم که چرا اینا یهو اینقدر وحشی شدن و به زبان قبیله ای حرف میزنن! هوووم. اینو باش! چشمم خیره شو به این مرده که داره وسط خیابون لخت میشه. چه سوژه باحالی! باید بازیکنامو لخت هم کنم و برگ ببندن بهشون فقط! اینا جواد رفته تو خونشون! جواد همون مواد جادوییه ولی چرا تولید قبیله های بومی و آدمخوار آمازون نباشه! خودشه! وقتی میزنن، توهمات بومی و آدمخواری بهشون دست میده. هیییم. بد نیست. سوژه اینطوری باشه بهتره. خب. بقیه ش...
بازیکنان تیم ترنس جامه می درن. عده ای شون همونجا پوست حیواناتی که کشتن رو می پوشن و عده ای دیگه هم از برگ درختای زیرشون می بندن به خودشون که یه وقت این پست تو شاخه بی ناموسی قرار نگیره خدایی نکرده. خلاصه! بعد از آرایش قبیله ای، همه شون پرواز میکنن سمت داور و اونو می بندنش به یکی از حلقه های دروازه تیم حریف و بعدش بازیکنای حریف رو می بندن ترک جاروهاشون و فرو میرن تو اعماق جنگل که هیزم آتیش کنن و زنده زنده بازیکنان حریف رو بپزن!
«کومبا سوبا سوباسا! زیرنویس: سو! این یارو هنوز بوی گند عرفان و مثنویجات میده! پیازش هم کمه! اون نمک و فلفل رو بده!
»
در اوج توهم بازیکنان تیم ترنس، لرد سیاه که در جستجوی هورکراس در اعماق آمازون تصادفا سر از مراسم زندهپزون سر در میاره، شکوفه هاش میریزه و با دهانی باز همونجا از لردیت استعفاء میده برای همیشه. هیچ وقت فکر نمیکرد روزی این چنین جادوگران و ساحرههای پلیدتر از خودشم وجود داشته باشن و با عجله خودشو جهت توبه میرسونه به میدون گریمولد که فرم عضویت در محفل رو پر کنه و در بدو ورود کلهی فاوکس رو بوس کنه. اما کسی نبود که لرد رو توجیه کنه اینا همه تقصیر جواده!
بر فراز جنگل ها، پشه که تازه از توهم در میاد، داور بسته شده به حلقه دروازه رو با نیشش رها میکنه. داور بلافاصله رو هوا اسنیچ رو واسه خودش میگیره و بازی رو مساوی به نفع خودش تموم میکنه و قبل از خورده شدن، به ناکجا آپارات میکنه!
بسوزه پدر بی پدر جواد!
ووی ووی ووی! چه رول چرندی شد. رسیدم خونه. کلیدو میندازم و درو باز میکنم. بوی یه غذای خوشمزه و چرب و چیلی هجوم میاره توی دماغم و مغزمو پر میکنه! به به!
«سلام نفس جونی! من خونه ام!
»
«سلام! آره میدونم! جورابو همون دم در مستقیم بنداز تو سطل آشغال و پاهاتو هم قطع کن قبل اینکه بیایی تو عشق جونم!
»