هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ سه شنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۱

ریونکلاو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۱:۴۹:۳۱ پنجشنبه ۲۹ شهریور ۱۴۰۳
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
جـادوگـر
پیام: 554
آفلاین
ترنسیلوانیا


پست سوم


وقت کمه... با انگشت هایی که از استرس یخ زدن کلیدها رو پشت سر هم فشار میدم. کیبورد هم بازیش گرفته... یکی در میون حروف رو تایپ نمی‌کنه.
توهم... توهم... لیست بازیکنا رو بالا و پایین می‌کنم. پشه به درد می‌خوره.
نگاهم به اسم نارلک میفته و ناخودآگاه اخمام تو هم میره. قرار بود وقتی برگشت ازش لک‌لک شکم پر درست کنم. چشمامو می‌بندم و سو چشم باز می‌کنه. یکی یکی عنوان کتاب ها رو می‌خونه و میره سراغ قفسه بعدی. احتمالا اولین باره که سراغ کتاب های آشپزی اومده. دستور پخت لک‌لک شکم پر رو پیدا می‌کنه و با یه لبخند پیروزمندانه از کتابخونه خارج میشه.

با تردید چشمامو باز می‌کنم. نارلک برگشته؟!
گوشی رو کنار می‌ذارم؛ هنوز خبری ازش نیست. ولی برای بازی لازمش دارم، احتمالا! پس بهتره بگم برگشته... یا حتی اصلا نرفته که بخواد برگرده.
از گوشه مانیتور به ساعت نگاه می‌کنم و توی دلم غر می‌زنم. چشمای سو دوباره باز میشن. کتاب توی جیبش سنگینی نمی‌کنه. احتمالا کنار گذاشته‌ش تا بازی تموم بشه. سعی می‌کنه توی جاش جابجا بشه ولی فایده ای نداره. پنج نفری روی یه صندلی نشستن همینه دیگه. لعنتی حواله‌ی تام می‌کنه و به سدریک حق میده. چون در هیچ شرایطی نمی‌تونه به تام حق بده ولی بالاخره اونقدر بی انصاف نیست که نپذیره اتوبوس های فدراسیون برای تیم های هفت نفره طراحی شدن؛ نه سی و پنج نفره!

سو چشماشو می‌بنده. همینطور که پشت گردنم رو می‌خارونم یه بار دیگه لیست رو از بالا می‌خونم. نوبت پشه‌ست. کیو نیش بزنه؟ وقت زیادی برای فکر کردن ندارم. چشمامو می‌بندم تا ببینم خود داستان کجا میره.
با کمبود جای نشستن هم که بتونه کنار بیاد، هنوز مشکل نفس کشیدن سر جاشه. به ناچار آرنج احمدی نژاد رو گاز می‌گیره تا دستش رو از جلوی دهنش تکون بده. یه جیغ کوتاه و چه خبرتونه ای همراه با بغض نتیجه کارشه، در عوض راه نفسش هم باز شده و تحمل وضعیت راحتتره. البته... تا قبل از اینکه بقیه هم شروع به جیغ زدن کنن و این بار ماروولو که از صبح پشت فرمون عرق ریخته، داد بزنه چه خبرتونه و جوابی هم نگیره.

این دفعه برخلاف خواست خودم چشمامو باز می‌کنم؛ لینیه.
کداتو دوست دارم. استاده راست میگه، واقعا گیفتد هستی!


کوییدیچ رو یادم میره و نیشم باز میشه. سر این یه مورد انقدر ذوق دارم که برخلاف همیشه نمی‌تونم بعد از تعریف دیگران بزنم تو فاز خود تخریبی. برای هفتمین بار امروز رو به لینی تبریک میگم و با تبریک متقابلش هیجان زده میشم. نوتیف بالای صفحه حواسمو میاره سر جاش.
سلام. بله، می‌فرستم.


لادیسلاوه؛ مثل همیشه کوتاه و مختصر جواب داده. همین کافیه که یادم بیفته وقت زیادی نمونده و من هنوز پستم رو تموم نکردم. قرار بود دیروز تکمیل بشه... تا همین بازی آخر هم نتونستم حریف تنبلی بشم.
سرم رو تکون میدم که افکار اضافه ازش بیرون بریزه. نوبت سوئه که چشماشو باز کنه.

-رسیدیم!

ماروولو با خشم ترمزدستی رو می‌کشه و برمی‌گرده عقب.
-پیاده بشین ببینم چتون بود انقد جیغ زدین؟!

به محض باز شدن در اتوبوس، جمعیت بیرون می‌ریزه و همه شروع می‌کنن به خاروندن خودشون.
-چرا انقد می‌خاره؟!
-می‌سوزه!

آخرین نفری که از اتوبوس پیاده میشه پشه ست. لبخند احمقانه ای زده و با شکمی که دو برابر شده جلو میاد.
-شرمنده... جا تنگ بود، دست اندازه هم زیاد بود. منم ناخواسته یه چند نفری رو زدم.

سو نگاهی به جمعیت میندازه. تقریبا همه دارن به خودشون می‌پیچن. البته به جز لادیسلاو که بعید نیست پشه برای نیش زدنش تلاش کرده باشه، ولی فقط لرز و سرمای عبور از ارواح نصیبش شده باشه.
-دقیقا چند نفر رو زدی؟
-نمی‌دونم دیگه. هرچی بود، زدیم.

احمدی نژاد آستینش رو بالا زد و آرنجش رو به طرف پشه گرفت.
-نامرد... اولین نفر هم منو زدی.

پشه با چشمانی که از حدقه بیرون زده بود به طرفش پرواز کرد.
-محمود به جون همین حسن، این کار من نیست. لعنتی چه جونوری بوده که انقد ناجور زده!

سو شرایط رو نامساعد می‌دید. بیخیال کلنجار رفتن با لولای زنگ زده‌ی در اتوبوس شد و وسط اونها پرید.
-بسه دیگه... برید داخل. بازی الان شروع میشه.

سو شروع به هل دادن جمعیت کرد و همون جا هم به یک باره چشماشو بست.
با خودم فکر می‌کنم که انگار این دفعه زیادی از سو نوشتم. البته ساعت میگه به جای فکر و خیال بهتره پستمو تموم کنم و وسواس رو کنار بذارم. از اون طرف هم میگن بیا شام و این بهترین چیزیه که تو این دقایق به گوشم رسیده. شاید یکم انرژی سرعتمو بیشتر کنه.

دستامو به دو طرف می‌کشم و دونه دونه انگشتامو فشار میدم تا صدای ترق بده. شام خوردن اصلا فکر خوبی نبود. مغزم دیگه کار نمی‌کنه. صدای معلم زیستم تو سرم می‌پیچه که میگه بعد غذا خوردن فشار خون دستگاه گوارش بیشتر میشه و کارایی مغز کمتر میشه. معلم زیستم رو از سرم پرت می‌کنم بیرون تا صدای ترق بده. نباید جای سو رو تنگ کنه.

توی ورزشگاه پر از تماشاچیه. بازیکنای ترنسیلوانیا که هنوز مشغول خاروندن خودشونن، با دیدن تیم بدون نام که آماده و پرانرژی روی جاروهاشون نشستن، دچار استرس مضاعف میشن. علی پروین پاکتی با مهر محرمانه را میان بازیکنان گذاشت و با سر به آن اشاره کرد. بعد از پنج بازی به خوبی می‌دونستن که چه فحش هایی داخل اون پاکت جا گرفته بودن.
-خودتون می‌دونید دیگه. حواستون جمع باشه.
-بله مربی!

پشه یک مشتش رو جلو آورده و رو به روی علی پروین فریاد زده بود.
همه نگاه ها به طرف هیتلر برگشت. مغرور و مستحکم سر جاش وایستاده بود ولی قطرات عرق به آرومی از کنار شقیقه هایش پایین می‌ااومد. ظاهرا ترنسیلوانیایی ها قصد نداشتن نگاهشون رو از اون بردارن. دیگه طاقتش تموم شد؛ اراده اش ته کشید و با سرعت مشغول خاروندن پا و گردنش شد.
-بازی که تموم بشه پوست از سرت می‌کنم!

نوتیف بعدی اجازه نمیده سو بیشتر از این هیتلر رو در اون وضعیت ببینه.
حالا یه کد بزنید که سه تا لیست از کاربر بگیره و اونا رو به شکل ...


سریع ردش می‌کنم. اگه الان بخونمش باید قید کوییدیچ رو بزنم و این خیلی سخت تر از یه ساعت تحمل کنجکاویه. بازی باید زودتر شروع بشه.

داور سوت می‌زنه و بازیکنا از زمین فاصله می‌گیرن. جستجوگرا با سرعت شتاب می‌گیرن و سعی می‌کنن فاصله‌شون رو از زمین زیاد کنن. البته نگاه اغلب تماشاگران به طرف یک گوشه‌ی زمین بود.
پشه روی چماق دیزی نشسته و با وجود تلاش های دیزی برای کنار انداختن او، از جایش جم نمی‌خورد.
-ببین... دنیا رو می‌ریزم به پات. هر چی بخوای برات می‌خرم. می‌دونی که... من خیلی پول دارم! تو فقط یه بله بگو.

ناصرالدین شاه که سرخگون را میون دستاش گرفته بود و به طرف دروازه حریف می‌رفت، نگاهی به ایلان ماسک که در جایگاه ویژه نشسته بود انداخت و اون هم با بی‌تفاوتی شانه هاش رو بالا انداخت. هیچ کدوم مطمئن نبودن این حالت پشه نتیجه‌ی نیش زدن کدومشونه.

پرتاب آدم بی نتیجه بود و پاس عالی ناصرالدین شاه به هدر رفته بود. سرخگون در میان دستان میرزا پشمالو بود و ثصد داشت با پرتاب بلندی آن را برای جرمی بیندازد.

صورتم رو جمع می‌کنم. این چه اسمیه آخه؟! این همه شخصیت! همین تیم خودمون... نگاهم به لیست تیم میفته و ترجیح میدم فکرم رو ساکت کنم. اون طرف اوضاع بهتره، فرمون رو میدم دست سو.

پرتاب میرزا پشمالو خطا رفته بود و حالا حسن روحانی، سرخگون به دست، به طرف دروازه می‌رفت. کتی و بچه از دو طرف به سوی اون در حال شتاب گرفتن بودند و چیزی نمونده بود بهش برسن. فریاد تمام اعضای ترنسیلوانیا بلند شده بود و مخاطب کسی نبود جز تنها مدافعشون.

-بـــــــــــــزن!
-چرا هیچ کدومشون رو نمی‌زنی؟

اما پشه دست به سینه و با چشمانی بسته سر جایش ایستاده و سرش رو تکان می‌داد.
-خشونت اصلا راه درستی نیست. مطمئن باشید با صلح و محبت میشه خیلی راحتتر به اهداف رسید.

در لحظه ای که کتی سرخگون را به دست آورد و تغییر مسیر داد، روحانی نگاهی سرشار از فنگ تو روح خودت و صلحت به گاندی انداخت و سرعتش رو کم کرد تا شاید به کتی برسده.

-چه کار کنم خب؟ نصف تنم لخته، اونم زد.

سوخگون داخل دروازه ترنسلوانیا جا می‌گیره ولی سوت داور توجه همه رو جلب می‌کنه. روی تابلوی امتیازات صد و پنجاه امتیاز به ترنسیلوانیا اضافه میشه ولی مقابل چشم همه، هری و دادلی با تعجب دستای خالیشون رو توی هوا تکون میدن.

-گرفتم، گرفتم!

پشه که از ذوق می‌لرزید، اسنیچ رو بغل گرفته بود و توی زمین می‌چرخید. داور چوبدستیش رو به طرف تابلو گرفت و تمام اعداد رو از روی اون محو کرد.
-تو مگه جستجوگری؟! تیمتون دو تاشو داره، بس نیست؟

پشه اسنیچ را طوری پشتش گرفت که انگار خطری آن را تهدید می‌کند. چشمان پر از اشکش را به طرف پتونیا و ورنون گرفت و فریاد زد:
-مامــــــــان! این داوره منو اذیت می‌کنه!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۷ سه شنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۱

جرمی استرتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۰:۵۶:۳۶ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۳
از کی دات کام
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
بدون نام

vs

ترانسیلوانیا


پست پایانی



- خودت چی فکر می کنی؟

باد پاییزی می‌رقصید. لا‌به‌لای موهایش حرکت می‌کرد و آنها را هم به رقص درمی‌آورد. ستاره ها مانند ریسه های نورانی بر صورت کشیده‌اش نور می‌پاشیدند. انعکاس چهره‌اش، در چشمان پسرک نمایان بود. چشمانی که شک و تردید در آنان غوغا می‌کرد.
- فقط امیدوارم.

هیچ اهمیتی ندارد چند بازی را برده‌ای یا باخته. مهم نیست در صدر جدول قرار گرفته‌‌ای یا قعر آن. همیشه چیزی فراتر از آن وجود دارد.

- همدیگه رو داریم. درست می‌گم؟

ماه لبخند زد. نگاه جرمی، از ساختمان های دوردست خیابان به چشمان او تغییر مسیر دادند. قلبش می‌کوبید. فقط اطمینان می‌خواست. می‌خواست آسیب نبیند.
- پیشمون می‌مونی دیگه؟

لحظه ای درنگ کرد. سپس لبخندی ترحم‌آمیز بر لب آلنیس جا خوش کرد و پاسخ داد:
- تا ابد و برای همیشه. البته نه الان. باید برم.

و بدون جدا شدن لب هایش، صدادار خندید. نگاه نگران و معصوم جرمی، تا دم در پشت بام او را بدرقه کرد. سپس چرخید تا کتی را ببیند. خیلی آرام و بی سر و صدا، روی شکم پشمالویش سر گذاشته بود. هر دو در خواب فرو رفته بودند. آرام لبخند می‌زد. رها بود. مثل نسیم ملایم اول سپتامبر. بالاخره آرامش یافته بود. آرامش پس از طوفان.

- قربونت برم؟

جرمی برگشت. پاکی و معصومیت را در لحن او یافت. امواج مواج دریا، در موهایش موج می‌پراکندند. لباس هایش رو به کهنگی می‌رفتند اما در همان ها احساس راحتی می‌کرد.
- رفت؟
- آره. به اینجا تعلق نداشت.

معنای تعلق، فرا تر از این هاست.

- اینجا خونه‌ش نبود.
- آره عزیزم. درسته.

هیچ اهمیتی ندارد چند خانه در کجای دنیا داری. مهم نیست خانه‌ات بزرگِ بزرگ باشد یا کوچکِ کوچک. همیشه چیزی فراتر از آن وجود دارد.

بادام این پا و آن پا کرد که حرفش را بگوید یا نه. عادت نداشت که اول حرفش را بسنجد و بعد آن را به زبان بیاورد.
- ما... خونه ایم دیگه؟ تو رو خدا، تو را خدا بگو آره.

فقط اطمینان می‌خواست. می‌خواست راحت باشد.

- شک نکن. هر وقت دوست داشتی، بیا اینجا.

قند در دل ابر آب شد. همه دوستان جرمی می‌دانستند که همیشه جایی برای رفتن دارند. جایی که به آن تعلق داشته باشند. جایی که احساس کنند، خانه‌اند.

بچه به سمت لبه پشت بام رفت. نشست و برای گل هایی که نفروخته بود، زیر لب آواز خواند. کتی از صدای گفت‌و‌گوی آن دو بیدار شده بود. به جرمی لبخند زد و کش و قوسی به بدنش داد. جرمی نیز پاسخ لبخند او را داد. آرام به او نزدیک شد. احساس می‌کرد، چیزی فرق کرده. لبخندش گرم بود. گرما تمام وجود جرمی را فرا گرفت و بر سرمای پاییزی غالب شد. اما آن، آن تغییر نبود. حتی چیزی که میان نگاه هایشان رد و بدل می‌شد هم نبود. تغییر از خود جرمی بود. مثل سابق، شوخی نمی‌کرد. دیوانه بازی درنمی‌آورد. می‌دانست ارزش آن لحظات، آن لحظات با هم بودن بیشتر از آن حرف هاست.

- به نظرت پلاکس کجاست؟
- نمی‌دونم. فقط امیدوارم صحیح و سالم باشه.

کتی لحظه ای مکث کرد. سپس گفت:
- جرمی... احساس می‌کنم هر اتفاقی افتاده و نیفتاده، باز هم ما برنده‌ایم.

هیچ اهمیتی ندارد چند بار پیروز شده‌ای یا شکست خورده‌ای. مهم نیست تو را «برنده» بدانند یا «بازنده». همیشه چیزی فراتر از آن وجود دارد.

جرمی کمی گردن خود را ماساژ داد و گفت:
- ما هم رو داریم. جایی داریم که بهش بگیم خونه. امید داریم. همین خودش کلی برده.

ستاره درخشان تر شد. خاصیت دوستی همین بود. به آدم احساس امنیت می‌داد. حس خانه بودن. و وقتی هر دوی این ها را داشته باشی، امید هم به اعماق قلبت رسوخ می‌کند.

- سر حرفت بمون. باشه؟

فقط اطمینان می‌خواست. می‌خواست شاد باشد.

- قول دادم. سرش هستم.

حالا دیگر لبخند هردوی‌شان به قدری وسیع بود که دندان های سفیدشان، در ظلمت شب خودنمایی می‌کردند.

آلنیس با پا در پشت بام را هل داد. در روی پاشنه چرخید و با صدای جیرجیر خفیفی باز شد. در دستانش کیک بزرگی دیده می‌شد. آنقدر بزرگ، که هر چهار نفر آن ها را تا فردا ظهر سیر نگه می‌داشت. جلوتر که آمد، طرح روی کیک، به وضوح قابل دیدن بود. کیکی زردرنگ با رگه هایی از سرخی، با نوشته آبی‌رنگ بزرگی در میان آن که می‌گفت:

تا ابد و برای همیشه

***


«مخاطب عزیز، سلام!

خوشحالم که دوباره دارم برات می‌نویسم. لیگ تموم شده. مهم نیست چندم شدیم، مهم چیز هاییه که به دست آوردیم. جدای از تجربه، چیز هایی به دست آوردیم که مطمئنم خودت ارزشش رو خوب می‌دونی. کامل تر شدیم. امشب همگی روی پشت بوم خونه جمع شده بودیم. می‌دونی که، یه جورایی مقرمون محسوب می‌شه. خوشحالم که انقدر صمیمی هستیم و بهم اعتماد دارن. آلنیس برامون کیک درست کرده بود. مزه‌ش هنوز توی دهنم حس می‌شه. واقعا الکی نیست که می‌گن با عشق پختن روی طعم و مزه تاثیر داره. وقتی ازش علت این رو پرسیدم که با وجود اتفاقات باز هم از بقیه شاد تریم، ازم پرسید که خودم چی فکر می‌کنم؟ اولش واقعا نمی‌دونستم، ولی بعدش مطمئن شدم. و بعد ترش، خیالم راحت شد. از این که دوست هایی دارم که پیشم می‌مونن. تکیه‌گاه دارم. همدم، راهنما... اصلا هر چیز قشنگ دیگه. می‌دونی، همه چیز به پایان می‌رسه ولی، عشق پایانی نداره.

بچه رو یادته؟ بادام. همیشه می‌دونستم چیزی بیشتر از اون چه که نشون می‌ده توی سرشه. امشب اون هم مثل من اطمینان خاطر پیدا کرد. از این که همیشه جایی برای رفتن داره. یه سرپناه. جایی که احساس امنیت کنه، جایی که صداش کنه «خونه». حتی اگه می‌خواست دروغی بگه، چشماش دروغ نمی‌گفتن. فقط به محبت بیشتری نیاز داره. چیزی که می‌تونه از دوست های واقعیش دریافت کنه.
مولانا هم از پیش‌مون رفت. رفت چون به اینجا تعلق نداشت. هر چقدر هم می‌موند، باز هم مال یک جای دیگه بود.

دیزی هم رفته یک سر به کاخ باکینگهام بزنه ببینه تر کار های خاکسپاری کمک می‌خوان یا نه. خدا رو چه دیدی؟ شاید همینطوری یک کاری هم پیدا کرد!
پلاکس هم... مدتیه مفقودالاثره. امیدوارم زودتر برگرده. کتی هر روز دسته قلمو ها رو واکس مخصوص می‌زنه و مراقب وسایل نقاشی‌ش هست تا برگرده.

کتی باعث شد به زیبایی های یک کلمه پی ببرم. «امید». می‌دونی، امید تنها چیزیه که انسان رو زنده و سر پا نگه می‌داره. قطعا امید داشتیم که تا اینجاش رو دووم آوردیم. همه‌مون. امید توی دل‌مون فرمانروایی می‌کرده. واسه همین شاد بودیم. واسه همین «آروم» بودیم. ازم خواسته بود هیچ وقت امیدم رو از دست ندم. بهش قول دادم. و... خودت بهتر می‌دونی که چقدر به قول هام وفادارم.

هر وقت احساس تنهایی کردی، همه حرف هایی که زدم رو یه دور با خودت مرور کن. همیشه چیزی فراتر از این ها وجود داره. همیشه...

دوست‌دارت، جرمی»

پایان


RainbowClaw




پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۵ سه شنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۱

جرمی استرتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۰:۵۶:۳۶ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۳
از کی دات کام
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
بدون نام

vs

ترانسیلوانیا


پست سوم



- چصخولیان!
- جانم آقای شامپو سدر پرژک؟ عه وا ببخشید پام رفت رو سیم؟
- آخه ازمایشگاه جای قهوه خوردنه؟

تام خودش را به مانیتور رساند. بی اهمیت به قیافه پوکر چلبوسیان که «خب کدوم قبرستونی قهوه‌مو بخورم» در آن موج می‌زد، با یکی از دست هایش، بازوی دیگرش را جدا کرد و با قسمتی از آستین آن، اطراف سیم ها را خشک کرد. سدریک نیز... بالشش را کمی جا به جا کرد تا به قسمت خنک آن برسد و سپس، همه چیز را به پشمش گرفت.

آن طرف، ورزشگاه واهی

- آقایون داداشا! غمتون نباشه که جرمی اینجاست! اینجا رو ببینید.

دست هایش را مانند رمال های سر کوچه که تخم مگس و ادرار خر را دوای هر درد می‌دادند در هوا تکان داد.
- فیش!

صدای انفجار کوچکی به گوش رسید و دود خاکستری رنگی پدید آمد. دود چند بار با حالت پارازیت قطع و وصل شد و کم کم ناپدید شد. اما برخلاف انتظارات، هیچ کوفتی از میان آن خارج نشد.

-

همان طرف چلبوسیان اینها

سدریک تصمیم گرفت اندکی اتفاقات اطراف را به پشم خود نگیرد و کاری مفید انجام دهد. حتی شده فتوسنتز. بلند شد و تف کرد به شانس‌شان. سپس دوباره کپید.

- لااقل اون کوفتی رو می‌پاشیدی تو حلق سدریک.

چلبوسیان که داشت اعضای وارفته بدن تام را انگولک می‌کرد، حرف تام را نشنیده گرفت. تام هنوز سعی داشت از دل و روده دستگاه سر دبیاورد و از جرقه های آن که صدایشان به وضوح شنیده می‌شد در امان بماند. البته او تام نسوز بود. با روکشی از تفلون و شش ماه ضمانت. جهت ثبت سفارش عدد... چیز، نه.

- تو رو با قمه پاره کردن بعد با تف چسبوندنت؟
- نه داداش، اولش با درد بدن شروع شد که مامانم می‌گفت «از بس سرت تو اون کوفتیه» و ننه جونم هم می‌گفت «چایی نبات فرزندم، چایی نبات!». دیگه خلاصه کارم به این روز کشید.
- تخم جن. خب یکم حرف گوش می‌کردی دیگه.

سپس دستش را در حالی که طحال تام در آن بود، از بدن او بیرون کشید. طحال مفت، تقریبا نایاب بود. برای آزمایش های بسیاری کارآمد بود. شاید هم برای سیر کردن یک شکم! تام برگشت و با نگاهی که گویا اسنیپ به هری نگاه می‌کرد، به چلبوسیان خیره شد و طحال را از دستش کشید. سپس به سمت دستگاه چرخید و دوباره مشغول شد.
- روکش چند تا از سیم ها از جرقه‌شون پاره شده و سوخته. دارم با یک تیکه طحال ترمیم‌شون می‌کنم. حیف سدریک نیست ببینه چقدر مهندسم من!

سپس اول لگدی نثار سدریک کرد و بعد دست را تا اعماق دستگاه فرو برد و در حالی که یک چشمش بسته و زبانش را از گوشه دهان خود بیرون داده بود، با دستش کار هایی را انجام داد. از دستگاه صدای به هم خوردن چند مهره فلزی آمد. بعد هم صدای شیر آب. و بعد هم صدای گاوداری. خلاصه پس از چندی تلاش کردن، برخی نتایج حاصل شدند و دستگاه دوباره راه افتاد و صدای جرقه ها قطع شدند. دم و دستگاه ها دوباره روشن شدند و به کار افتادند.

ورزشگاه

ورزشگاه سالم شده و همه چیز درست مثل قبل بود. حتی میزان جوگیری بازیکنان هم تغییری نکرده بود.

- حالا استرشون رو می‌بینم که با حالتی استر-گونه داره مون واک می‌زنه تو رگ. البته تو رگی زدن تخصص پشه‌ست.

شاید با خود بگویید نگاه های «هه، تو چقدر نمکی، خوشگل.» به سمت یوآن روانه شدند. اما... زارت! ملت عادت کرده بودند.

- آدم عین بچه آدم کوافل رو برمی‌داره و می‌ره جلو. سر راهش دوتا نارگیل هم می‌کنه و می‌زنه زیر بغلش. صبر کنین ببینم، اینا کین ریختن وسط زمین؟ یه مشت دورسلی و سلبریتی و چهره های سرشناس مشنگ و جادویی رو می‌بینیم که همینطور واسه خودشون اومدن اینجا و دارن عشق و حال می‌کنن! عزیزان این توهم کدومتون بود؟

حسن از نوع غیر روحانی اش، دستی به صورتش کوبید و حدود بیست سی نفر اعضا و عوامل تیم‌شان را کیش کیش کرد.

- اوه بله از اتاق فرمان اشاره کردن که اینا توهم نیستش و همه این اشخاص از عوامل تیم ترنسیلوانیا بودن. به ادامه بازی برمی‌گردیم. آدم کوافلو می‌اندازه برای ناصر؛ عه اشتباهی یه نارگیل انداخت براش! ناصر نارگیل رو برمی‌گردونه و کوافل رو می‌گیره. بازیکنای حریف گیج شدن. کتی که مقابل ناصرالدینه، اشتباهی جای گرفتن کوافل، از خودش اکلیل در می‌کنه و مهاجم ترنسیلوانیا به راحتی ازش عبور می‌کنه!

کسی در دروازه بدون نام حضور نداشت. میرزا که موجودی پشمالوتر و گولاخ تر از خودش، یعنی هاگرید را یافته بود، آن طرف پیش دروازه بان ترنسیلوانیا رفته و مشغول گپ زدن با او بود. ناصرالدین شاه کوافل را پرتاب کرد.

- گِــــــــــــــــــــــــل! گل برای ترنسیلوانیا! حالا بازی مساوی مــــی-عی-یی-عی-عو...

خلسه‌شان دوباره دچار پارازیت شده و روی گزارشگر بازی هم تاثیر گذاشته بود. یوآن همانطور که فریاد «گل! گل!» سر می‌داد، برفکی می‌شد.
سدریک این دفعه واقعا به پشمش نگرفت. از پارازیت ها و آنتن ندادن ها کلافه شده و تصمیم گرفت خودش بیدار شود و ببیند چه اتفاقی دارد در آن آزمایشگاه کوفتی می‌افتد.

در آن سو، نه در سوی لی، بلکه در سوی تام و خانوم بچه ها، اتفاقاتی در حال رخ دادن بود. طحال جرخورده تام، استحکام و مقاومت لازم را نداشت. از آن طرف، چلبوس که احتمالا فامیل آلبوس دامبلدور بود، برای خودش قهوه تازه ای می‌ریخت تا دوباره بزند دم و دستگاهشان را قهوه ای کند. اما این دفعه او نبود که دستگاه را قهوه ای می‌کرد.
همانطور که سدریک سیم ها را از سرش جدا می‌کرد و آماده می‌شد تا فحشی نثار پروفسور و تام کند، طحال تام همچون کشی در رفت و پس از برخورد با در و دیوار آزمایشگاه، به لیوان قهوه چلبوسیان خورد و دوباره زارت! قهوه روی سیم ها و مانیتور و هر کوفتی که مربوط به پروژه استرفشوهوبی بود، ریخت.
حال دو مسئول فدراسیون و یک دانشمند دیوانه بیرون مانده و دو جین بازیکن، یک قلاده گزارشگر و یک عدد داور به همراه کلی سلبریتی که تیم ترنسیلوانیا زیر بغلشان زده و مال خود کرده بودند، در آن خلسه نه چندان آرامش بخش، گیر کرده بودند.


RainbowClaw




پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶ سه شنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۱

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۲۵:۳۰ شنبه ۳۱ شهریور ۱۴۰۳
از زیر زمین
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
بدون نام

vs

ترانسیلوانیا


پست دوم


بازیکنان سردرگم، نصفی در هوا و نصفی روی زمین، بی هدف، سر جایشان ایستاده بودند. هیچکس نمیدانست چگونه باید در این زمین بازی کند. برای راه رفتن باید واقعی راه میرفتند یا راه دیگری برای اینکار بود؟

- شاید بد نبود اگه قبلش یه دوره ی آموزشی میذاشتیم.

تام، با تکان دستش، این موضوع را بی اهمیت جلوه داد.
- خود پروفسور الان طرز کارشو توضیح میده.

در آن سمت، پروفسور، رو به روی صفحه ی نمایشی که توهمات درون زمین غیر واقعی را نشان میداد، ایستاده بود و قهوه اش را هم میزد.
با اشاره ی تام، گلویش را صاف کرد و اماده صحبت شد.
- بازیکنان گرامی! همون طور که میبینید، زمین پیش روتون، توهمیه که من درستش کردم. طرز کارش اینطوریه...

سپس، با ذوق دستانش را از دو طرف باز کرد.
- تصور کنین تا اتفاق بیفته.
- تصور کنیم تا اتفاق بیفته؟

بازیکنان که کم کم قلق بازی دستشان می آمد، سوار بر جارو های تصوریشان، دور زمین کوییدیچ ویراژ میدادند.
کتی، تنها کسی کسی بود که هنوز پرواز نکرده بود.
- هر چیزی؟

با صدای انفجار بلندی، سر ها به سمت کتی برگشت، که حال، دوبال سفید رنگ از پشتش درآمده بود و چوب پری مهربان، در دستش خود نمایی میکرد.
دخترک ریز نقش، از شدت تلاش برای مهار کردن افکار و رویا های بچه گانه اش، قرمز شده بود.
قاقارو، بیش از این نتوانست جلوی خودش را بگیرد و زیر خنده زد.
اتفاقی که برای کتی افتاده بود، ثابت کرده بود که هرچیزی عنوان شده توسط پروفسور، واقعا هرچیزی بود.
کم کم، تمام بازیکنان، در انفجار کوچکی فرو رفتند و به تصور مورد نظرشان درآمدند.
بر شانه ی جرمی، ققنوسی فسفری، چشم را میزد. آلنیس در آن سمت، گوسفند های توهمی را تکه و پاره میساخت، گرگ گیاه خوار نازک دل، میخواست تا میتواند از این فرصت برای گوشت خوار بودن استفاده کند. مدال مرگخوار نمونه ی سو لی، با عنوان « خرابکاری همه رو جمع میکنه و تو دل اربابش جا شده» روی سینه اش به چشم میخورد و او را ذوق مرگ میکرد.
داور، در سوتش دمید.
- بازی از الان آغاز میشه!

کوافلی در هوا پرتاب شد و کتی، فرشته ی مهربان شهر قصه ها، کوافل را در هوا قاپید.
ابتدا تعدادی سعی کردند با قدرت تصوری که بهشان اعطا شده بود، کوافل را در دست بگیرند. اما با صدای خنده ی پروفسور چلغو... چلبوسیان مواجه شدند.
- طوری درستش کردم که نتونین رو کوافل کنترلی داشته باشین.

جمعیت ناامید، لحظه ای مکث کردند، و سپس به بازی برگشتند.

- کتی، فرشته ی مهربون شهر قصه هارو میبینیم که عین فرفره به سمت دروازه حرکت میکنه... و با دفاع پشه که حالا نیشی اندازه ی یه نردبون داره، مواجه میشه.

تشویق ها خوابید و بچه که حالا در سکه های طلا و نقره در حال غرق شدن بود، فحشی نثار پشه کرد.
پشه، از شدت رکیک بودن فحش، جا خورد و تیری از نیشش در رفت و صاف، وسط دماغ بچه فرو رفت.
نفس ها در سینه حبس شد.

- کودوم از مادر متولد نشده ای منو نیش زد؟

چشمان جرمی که نزدیک بچه بود، از تعجب ده تا شد.

- ببین! کارت خیلی ناپسند... ینی چی؟ چرا نمیتونم فش بدم؟

مولانا که آسیب رسیدن به هم تیمی اش، غیرتش را بر انگیخته بود، سوار بر کتاب شعر غول پیکری، به سمت پشه رفت.
- این چه کاری بود، بنده ی از خدا بی خبر؟ دماغ این بنده ی بینوا اندازه ی بادمجان شده!
- تورو سننه.

نفس ها، بار دیگر در سینه حبس شد و سر ها به سمت پشه ی فحش بده برگشت.

- من... من... اینا اصن تو تربیت خانوادگی ما نیست! من از اول عمرم تا حالا یه فحشم نداده بودم!

میرزا پشمالو، تنها فرد حاضر در سالن که تصورش تنها به چوبی برای استفاده به عنوان جارو محدود شده بود، از این فرصت استفاده کرد و با پرتاب یکی از گوسفند های توهمی آلنیس، به سمت کوافل بغل کرده توسط پشه در آن سمت زمین، کوافل را گل کرد. یوآن، با آخرین توان حنجره اش درون میکروفن فریاد زد.
- گل! میرزا پشمالو زادگان رو میبینیم که با گل جانانش از این سر زمین تا اون سر زمین، تیم بدون نام رو به وجد آورده!

پشه، فحش رکیک دیگری داد و جلوی دهانش را گرفت.
دستی بر پس سر هاگرید فرود آمد و نوزاد اژدهای توهمی اش را از دستش انداخت.
- پخمه ی خپلو! یکم عرضه داشته باش و...

پارازیت بزرگی، وسط زمین کوییدیچ فرود آمد و صحنه ی بازی را مختل کرد.

- آنتن نمیده.

زمین زیر پایشان در حال فرو پاشیدن بود. هر چند لحظه، قطعه ی دیگری از زمین دچار پارازیت میشد. اختلال بزرگی در دستگاه به وجود آمده و عامل آن، پروفسور چلبوسیان بود که از شدت ذوق برای گلی که زدند، قهوه اش را روی یکی از دستگاه ها خالی کرده و بقیه دستگاه ها نیز، دچار مشکل شده بودند. اگر دیر میجنبیدند، پارازیت همه را میبلعید.


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!


شناسه بعدی


پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۱:۴۴ سه شنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۱

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

آلنیس اورموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۱۹:۰۹
از دست این آدما!
گروه:
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
شـاغـل
پیام: 223
آفلاین
بدون نام

vs

ترانسیلوانیا


پست اول



- نوشیدنی کره ای زدم و لولم، مستم و شنگولم!
- حــــال خوشی دااااااارم، کیف کنم و جورم.
- پاهام چرا اینقد چپ و راست می‌شه.
- بچه ها فقط چشای من داره آلبالو گیلاس می‌چینه یا همتون همینین؟

فلش بک

تام و سدریک دور میزی در دفتر فدراسیون کوییدیچ نشسته و در فکر فرو رفته بودند. نامه و کاغذ های متعددی روی میز پخش شده بود و به نظر می‌آمد دلیل قیافه متفکر و جدی آنها هم همین باشد.
همان موقع، جغدی وارد اتاق شد و سکوت را شکست. نامه دیگری را روی میز انداخت و با سر و صدای بسیار از پنجره خارج شد. سدریک که با ورود جغد خواب از سرش پریده بود، نامه را برداشت.
- از طرف یه گروه از غولای غارنشینه. بابت آتش سوزی ورزشگاهشون شکایت کردن. با این وضع دیگه نمی‌شه لیگو ادامه داد. همه ورزشگاها به فنا رفتن.
- صبح هم از طرف اهالی شلمرود یه نامه اومد. می‌گفتن آثار باستانیشونو خراب کردیم و خسارت می‌‌خواستن. اظهاریه جهنمیا رو هم که دیدی؟ تهدید کردن که قراردادشون رو با زمین فسخ می‌کنن. اگه دیگه هیچ گناهکاریو نپذیرن، خوب و بد با هم می‌رن بهشت و اونجا هم جهنم می‌شه!

تام دست جدا شده اش را با دست دیگرش گرفت و به صورتش کشید.
- به نظرم فقط این بازیای آخر رو برگزار کنیم و قال قضیه رو بکنیم. نمی‌شه همینجوری لیگ رو ول کرد. ورزشگاه آمازون فعلا سالم مونده...
- جدی می‌خوای بازیا رو ببری آمازون؟ این همه گونه در حال انقراض اونجاست. اصلا فکر کردی اینا چه بلایی ممکنه سر طبیعت اونجا بیارن؟ کلی درخت های چندهزار ساله رو می‌تونن توی یه دقیقه نابود کنن! من که با این ایده مخالفم.

تام در آن لحظه به قدری ذهنش مشغول بود، که فرصت فکر کردن به اینکه چرا طبیعت آمازون آنقدر برای سدریک مهم بود، نداشت.
دقایق دیگری در سکوت سپری شد. هردویشان به سختی مشغول یافتن راه چاره ای بودند. کاغذ های روی میز را ورق می‌زدند و به پرونده های پرنده ای که بالای سرشان پرواز می‌کردند، نگاهی می‌انداختند.
درست موقعی که تام ناامید شده و آماده بود که دستور لغو لیگ را صادر کند، سدریک که دیگر شباهتی به آن سدریک خوابالوی همیشگی نداشت، با ذوق پرونده ای را روی میز کوبید.
- اینو ببین! حالا دیگه با خیال راحت و بدون کوچکترین خسارتی می‌‌تونیم مسابقات رو برگزار کنیم!

تام پرونده را سمت خودش چرخاند و ورق زد. فردی میانسال، با موهای جوگندمی پریشانی که انگار صاعقه به آن زده بود، توی عکس دیوانه وار می‌خندید.

- این چه ربطی به کوییدیچ داره؟ اصلا این پرونده اینجا چی کار می‌کنه؟
- اینش مهم نیست. تنها چیزی که الان مهمه اینه که این یارو می‌تونه نجاتمون بده!

بعد دست تام را گرفت و خودشان را تلپورت کرد.

ساعاتی بعد

سدریک و تام بعد از گم شدن ها و آدرس گرفتن ها و در ترافیک ماندن های فراوان، بالاخره جلوی در خانه کج و معوجی در ناکجا ظاهر شدند. بله، تلپورت کردن آنقدر ها که به نظر می‌آید بی دردسر نیست. ساعت اداری بود و راه ها شلوغ. آنها مردد جلو رفتند و زنگ در را زدند. صدای زنگ، بسیار عجیب و مرموز بود و کاملا با ظاهر ساختمان جور در می‌آمد.
چند لحظه بعد در باز شد، ولی کسی پشت در نبود. تام و سدریک نگاهی به هم انداختند و با تردید وارد شدند. ناگهان از گوشه ای، فردی جلویشان پرید.
- یو هارهارهارهار!

همان فرد داخل پرونده، جلویشان پریده بود و می‌خواست مزه بریزد و آنها را بترساند. البته که تام و سدریک نترسیدند؛ در خانه ریدل چیزهای ترسناک‌تری از «یوهارهارهار» یک پیرمرد دیوانه وجود داشت.
فرد که از ناموفق بودن جامپ اسکرش پکر شده بود، دستی به موهایش کشید و لبخند معذبی زد.
- دنبالم بیاین.

هر سه از پله ها پایین رفتند و وارد زیر زمین بزرگ خانه، که تبدیل به آزمایشگاه شده بود، شدند. دستگاه های مختلف و عجیبی همه طرف اتاق به چشم می‌خوردند. دانشمند دیوانه، دستگاهی که به نظر می‌آمد به سر متصل می‌شود را برداشت.
- درباره اون پروژه ای که درخواست اجراشو داشتین...
- ببخشید، ما درخواستی داده بودیم؟

تام به سدریک نگاه کرد. سدریک شانه ای بالا انداخت. مرد به هاج و واجی آنها پوزخندی زد.
- شما درخواست نداده بودین، ولی من می‌دونم برای چی اومدین اینجا!
- ولی این تو حیطه کاری شما نیستا جنابِ...
- می‌تونین پروفسور چلبوسیان صدام کنین. و اینکه شما به حیطه کاری من کاری نداشته باش، چه اشکالی داره آدم همه فن حریف باشه.
- پروفسور چلغوزیان؟
- نه خیر، چلبوسیان. بگذریم. می‌گفتم. با استفاده از این دستگاه می‌شه یه استرفشوهوبی ایجاد کرد؛ یا به زبان ساده تر، خلسه گروهی. این دستگاه می‌تونه هر تعداد انسانی که بخواید رو به یک توهم و تصویرسازی واحد بفرسته که از پیش ساخته و برنامه ریزی شده. و فکر می‌کنم این دقیقا همون چیزیه که شما نیاز دارید، درسته آقایون؟

سدریک دستگاه را برداشت و آن را برانداز کرد.
- خطری که نداره؟
- اصلا و ابدا. خودم کاملا تضمین می‌کنم!

پایان فلش بک

این طرف، آزمایشگاه

چهارده بازیکن کوییدیچ روی تخت های نویی که به تازگی، اختصاصا برای آن پروژه به آزمایشگاه آورده بودند، دراز کشیده و سیم هایی به سرهایشان متصل بود. یوآن آبرکرومبی و داور مسابقه هم روی دو تخت دیگر، جدا از بقیه خوابیده بودند. تام سدریک را مجبور کرده بود زیر دستگاه برود از آنجا مراقب بقیه باشد. ایده خودش بود، دنده‌ش نرم! تام به همراه پروفسور چلبوسیان، بالای سر بقیه ایستاده و نظارت می‌کردند.

آن طرف، توهم واحد

چشم هایشان آلبالو گیلاس نمی‌چید. در واقع، محیط آنجا آلبالو گیلاس می‌چید. دورتادور زمین کوییدیچ را کوه های بلندی گرفته و زمین پر از چاله و گودال بود. شفق قطبی برایشان رقص نور می‌رفت و صدای عقاب هایی که با آرایش هفتی شکل، در آسمان شب بالای سرشان پرواز می‌کردند، به گوش می‌خورد. نخل هایی از میان سنگ های سخت، سر برآورده بودند و بعضی هایشان نارگیل های تازه ای داشتند. چند نفر انگار که جاذبه رویشان اثر نکرده باشد، در هوا شناور بودند و بقیه تلو تلو خوران روی زمین راه می‌رفتند.
به نظر می‌آمد پروفسور هر چه دم دستش بوده در توهم آنها ریخته و مهم‌تر از آن، تصوری از معنای واژه «برنامه ریزی شده» ندارد.


ویرایش شده توسط آلنیس اورموند در تاریخ ۱۴۰۱/۶/۲۲ ۲۱:۴۹:۲۶

Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth



پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۱:۱۵ سه شنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۱

حسن مصطفی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۳ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۲۵:۰۳ دوشنبه ۹ مهر ۱۴۰۳
از قـضــــاااا
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مدیر دیوان جادوگران
هیئت مدیره
پیام: 191
آفلاین
ترنسیلوانیا


پست دوم


«اینام گیر آوردن مارو هـــــــــــــا! آبت کم بود، دونت کم بود، کوییدیچ بازیت دیگه سر پیری چی بود! خسته نشدی از این جادوگران؟ »

با عصبانیت ولی با صدایی زیر و آروم اینو زمزمه میکنم و مایکروپایپت رو پرت میکنم گوشه میز استیج کارم. همکارام دارن سعی میکنن نگاهی دزدکی بهم بندازن که بفهمن چمه. وقتشه یه نفس عمیق بکشم! هنوزم بعد سالها به بوی این محلولای شیمیایی عادت نکردم. بیخود زور نزنم. اینجا جایی برای نفس کشیدن نداره، چه عمیقش چه الکیش!

از روی صندلیم که به شکل اعصاب خرد‌کن و آبروبری صدا میده بلند میشم. سعی میکنم دو تا سرفه الکی بکنم که ملت فکر نکنن صدای معده من بوده باشه مثلا! دستکشای لاتکسم که از داخل با تعریق دستم شبنم زدن رو در میارم و پرت میکنم سمت سطل! حس میکنم انگار بخشی از پوست دستمو باهاش میکَنَم! همیشه دست کردن و در آوردن دستکش لاتکس برای دستای خیس من مثل وزنه برداری زیر آب بوده. هی بعدش میگم این دیگه آخریش بود و دیگه عمراً کار عملی نمیکنم! دوازده ساله اینو میگم و آخرشم میرم جلوی آینه و زندگی رو می بینم که مثل دامبلدور لبخند زده بهم، دستشو میذاره رو شونه و با اون دست دیگه ش میره سرمو نوازش کنه اما یهو نظرش برمیگیرده و با انگشتش پیام متفاوتی بهم میده و اونجاست که میفهمم باز منو جو گرفته!

دارم به سمت در خروجی حرکت میکنم اما باید از هفت خان کلی محقق و دانشجو رد بشم که هی بدو بدو با دستای پر از مایکروتیوب و نمونه های حساس و ژل و کلی چرت و پرت دیگه از این ور به اون ور در حال حرکتن و دم به دیقه بابت هر قدمت از لابلای اینا باید یه معذرت بخوای! چرا؟ چون صرفاً خیلی مودبن مثلاً و عذرخواهی الکی رو هم نشانه ادب میدونن! حالا بخش دردناکش معذرت خواهی نیست! اینه که هر نقطه از بدن ول و لشم طی هر حرکت نکشه به این ور و اون ور دیگران! به راستی که بزرگترین چالش من در حال راه رفتن همیشه همین بوده و هست! این رو به مراتب خطر جدی تری دیدم تا اینکه بابت فکر کردن مداوم بهش یهو پرت بشم توی یه چاه! وووی وووی وووی! نه نمیخندوم! له له هستم!

چشمم به اتاق رئیس میوفته!

«دِه آخه نوکرتم تویی که ظرفیت نداری کرونا میخوری میری از هر جایی پرسنل اضافه میکنی. به ازای هر دو متر فضا، دو نفر چپونده تو آزمایشگاه و میخواد هر چی ویروسه تو عالم رو با یک هزارم سرسوزن پودر کاکائو ریشه‌کن کنه! آره! تف منم شفابخشه! بیا تف کنم تو صورتت تا دیگه قوز نکنی! به خدا! توهم اینه ها! به ولله رولینگ سر نوشتن کلاس معجون ها و اون پودرا اینقدر های نبود که اینا هستن! حالا این سدریک و تام سوژه توهم میخوان! به نظرم باید تعریف توهم بازنگری بشه! به راستی توهم چیست و متوهم کیست؟ »

بگذریم. بلاخره به در رسیدم! آها! آخیش. دستگیره رو چرخوندم و حالا میرم از اون دستگاهه یه اسپرسو زهرمار میگیرم و بعدش لم میدم رو کاناپه! عه! Out of order! لعنت! هنوز ساعت دو هم نشده. عه عه عه! اینم شانس مایه ها! نخواستم! ایشالله اسپرسوی ختم‌تونو بنوشم! مفت خورای زامبی!

میرم روی کاناپه استراحت میکنم! مغزم باید رها بشه. اصلا کشش اینو ندارم با این وضعیت فکری بشینم کوییدیچ بنویسم! سایتو باز کنم شاید بد نباشه! حس پاتریم رو زنده میکنه همیشه! گوشی رو ور میدارم و لودش میکنم!

اَه! این چه چرندیه! صد ساله قول آپدیت تم دادی. کثافت بدقول! نگاه کن تو رو خدا! هیچ وقت اینقد جادوگران کسل کننده نبوده برام! حالمو گرفت بدتر! ببندم سایتو! نخواستم! کنترل تلویزیون کجاست! ای بابا! صد بار گفتم به کریس راه نده این جوجه دانشجوها رو این اتاق، بفرستشون پایین! به خر میگفتم باور کن رعایت میکرد! معلوم نیست کدوم گوری گذاشتن ریموت رو! نه واقعاً! روز من نیست! چقدر عصبانی ام! لعنتی! اینستا رو باز کنم مغزم خفه بشه یه کم!

«عه! مُرد! چه عجب! ملکه بلاخره مُرد! ووی ووی ووی! »

تلگرامو باز میکنم و میرم تو گروه مدیران سایت جادوگران!

حسن: «لطفا سایتو ببندین الان تا یه هفته.»
حسن: «ملکه فوت کردند.»
حسن: «عزای عمومی لطفا!»
حسن: «ملکه به *نتی باخت.»
حسن: «باورم نمیشه.»
حسن: «ببندین سایتو.»
سو: «ییییی! رفتیم فینال!»
مامان حسن: «مرگ بر انگلیس!»
سو: «ولی موافقم. هیچی برای اردو به ذهنم نرسید. یه هفته بندازیم عقب همه چیزو.»
لن: «ما هم بالاخره هاگوارتزمون تو بریتانیاس و خودمونم انگلیسی حرف میزنیم تو سایت. طبیعیه!»
حسن: «به نظرم نوبت تامه بیاد ما رو با ایده های درخشانش سرافراز کنه.»
تام: «مزاحمم نشین! من به عنوان یک برنامه نویس جلو-انتها؟عقب؟! در لینکداین مشغول بازاریابی برای آینده جادوگرانم!»

شر و ور بسه! برگشتم سر کار برای چند ساعتی! دیگه الانا داره غروب میشه! بزنم بیرون! حوصله ندارم مترو سوار شم. پیاده میخوام برم خونه. هوووم! سوژه توهم. چقدر تام و سدریک میتونن سرخوش باشن برای دادن سوژه توهم توی جادوگرانی که خودش توهمه! در واقع میشه توهم در توهم مساوی واقیعت! عیح عیح عیح عیح عیح! اینارو نمیگردن تو خونه خدایی؟ من شک ندارم همینجوری دو تا چک هم بزنی بهشون کلی گل مل از سر و صورتشون میپاشه این ور اون ور! چه بچه های گلی واقعاً.

اوففف! از دست این سایت! داشتم چراغ قرمزو رد میکردما! سوسول بازی نیست خدایی! اینجا به عنوان عابر قرمزو رد کنی، سواره با تمام ایمان و لذت از روت رد میشه و ملزم به حفظ شما نیست، راشو داره میره دیگه! البته مهم هم نبود! بیمه عمر طلایی داشتم، خوشبحال بازماندگانم میشد! عیح عیح عیح! هوم؟ میشد؟ رد کردن چراغ قرمز خودکشی نیست؟ بیمه نمیده که اون وقت! افکار منو باش!

هوووم! چشمم به گدای دم ایستگاه قطار میوفته! اصلا شبیه گدا نیست. یه عینک آفتابی به صورتشه و یه دستمال سر که بی شباهت به کهنه بچه نیست بسته به سرش و با سگش که کپی فنگه گوشه پیاده رو نشسته! جلوش رو زمین یه لیوان خالی و به تیکه مقواس که روش نوشته: Weed Only! NO money, please. رویکرد مستقیمشو دوس داشتم و تصمیم گرفتم عنوانشو از گدا به کامجو تغییر بدم. به به! چه سوژه خوبی! تو ذهنم بنویسمش تا برسم خونه:


...:::روز قبل از بازی:::...

«به به به به! چه هلوهایی! »

اینو جناب پشه، مدافع سلحشور تیم ترنسیلوانیا میگه که در اعماق جنگل آمازون به دنبال خونه! چشمش به بازیکنای تیم بدون‌نام میوفته که روی بر فراز یه باتلاق دارن کوییدیچ تمرین میکنن که فردا مثلاً به خیال شون بزنن تیم ترنس رو پاره کنن! عیح عیح عیح!

«بدید بزنیم بشوره ببره بریم! »

کتی و جرمی با تعجب به پشه نگاه میکنن که وسط بازی شون ظاهر میشه و سعی میکنن بفهمن چی میخواد اما مولوی، جستجوگر تیم که درد پشه کشیده به سرعت مثنوی شو پرت میکنه لابلای درختا و مُشتی گَردِ جواد (مواد جادویی) اسنیف میکنه و خودشو از اون سمت باتلاق میرسونه به پشه!

«پشه آ! زنهار! بگذر ز تیم ما! بسنده نما به خون این حقیر! »

پشه به‌به‌گویان نیششو سیخ میکنه و حسابی خون جوادآلود حضرت مولانا رو میمکه و بعدش از نظرها دور میشه.

جرمی: « جلال! چرا گذاشتی نیشت بزنه؟»
کتی: «پسرخاله نشو جرمی! جلال چیه. حضرت مولانا!»
مولانا: «نهراسید ای همقطاران! ببخشید. دوره ما قطار نبود هنوز. چیز! ای دوستان! بنده جواد زدم و این پشه الان جوادی هست و بابت گشنگی بعدش میره هم تیمی هاشو میزنه و همه جوادی و شدیداً متوهم میشن و ما فردا بازی رو می بریم!»
آلنیس: «جز عرفان و اخلاص ازت چیز دیگه ای انتظار نداشتم! بیچاره شمس!»


...:::شب قبل بازی:::...

صدای خر و پف پراکنده بازیکنان و پرسنل تیم داخل کمپ تیم ترنسیلوانیا طنین میندازه. همه خوابن جز پشه که در اثر سو مصرف جواد، چش و نیشش قرمز شدن، متابولیسمش دو چندان و شدیداً گشنشه و تمایل داره همه رو بزنه! هر چقدر نیششو فرو میکنه تو چوب که کاری نکنه فایده نداره. بلاخره پا میشه و دونه دونه هم تیمی هاشو سوراخ سوراخ میکنه!


...:::روز و زمان بازی - ورزشگاه آمازون:::...

«لعنت بهت پشه! صد بار گفتم صورت منو نزن! همینجوری پر از جوشه!»
«جای نیش این بدتر از جای شات‌گان ماگلیه خدایی! ببین چیکار کرده پامو.»
«چه معنی داره لخت بخوابین اصن! بی ناموسا!»
«حاجی دم میکنه جنگل نصفه شب! مرطوب و گرمه!»
«این که چیزی نیست! اینو ببین! نمیدونم نیشه یا سوزن! لاله گوشمو سوراخ کرده!»
«به نظرم مرلینو شکر کنیم و روی مثبت قضیه رو ببینیم!»
«آره! صرفه اقتصادی داشت برات! لاله گوشتو سوراخ کرد برات دیگه، گوشواره بنداز! ووی ووی ووی!»

با صدای سوت داور، بازیکنان دو تیم بر فراز جنگل های آمازون پرواز میکنن و تو موقعیت هاشون جاگیر میشن. تماشاچیان بازی هم که انواع حیوانات جنگل بودند رو هوا معلق میشن و در تلاش هستند با نگاه کردن به کوییدیچ پله‌های تکامل به سوی موجودات جادویی و چه بسا آدم/جادوگر شدن رو دوتایکی طی کنن.

بازی شروع میشه و دو تیم یکی پس از دیگری مرتباً با کوافل به هم گل میزنن چهار پنج تایی! مولانا، جستجوگر تیم بدون نام با خوندن مثنوی برای اسنیچ سعی داره این توپ کوچولو رو خام خودش کنه. کمی اون طرف تر، ناگهان پشه که همچنان در وضعیت بدی به سر میبره، با نیشش که مثل شمشیر شده میزنه بلاجر که حسن مصطفی باشه رو کلا جر میده از وسط و میره سراغ پاره کردن کوافل. به دنبالش بقیه بازیکنان تیم ترنس هم از توهمات ناشی از افزایش دوز جواد تو رگ‌هاشون میرن میوفتن به جون حیوانات تماشاگر و با مداد و اتود و قلم‌پر سعی دارن تیکه پاره شون کنن. بازی معلق میشه و داور نمیدونه چیکار کنه. بازیکنان تیم بدون نام با نیشخندهایی به هم نگاه میکنن و منتظر داورن که کل تیم حریف رو اخراج و اونارو برنده اعلام کنه.

«گومبا گومبا هومبا! لومبا داداش! »
«نوکرم! قومپا قومپا هومبا! »
«آه و فغانبا! آها و هاها! »

هووم! دارم نردیک خونه میشم ولی هنوز نمیدونم چطور توجیه کنم که چرا اینا یهو اینقدر وحشی شدن و به زبان قبیله ای حرف میزنن! هوووم. اینو باش! چشمم خیره شو به این مرده که داره وسط خیابون لخت میشه. چه سوژه باحالی! باید بازیکنامو لخت هم کنم و برگ ببندن بهشون فقط! اینا جواد رفته تو خونشون! جواد همون مواد جادوییه ولی چرا تولید قبیله های بومی و آدمخوار آمازون نباشه! خودشه! وقتی میزنن، توهمات بومی و آدمخواری بهشون دست میده. هیییم. بد نیست. سوژه اینطوری باشه بهتره. خب. بقیه ش...

بازیکنان تیم ترنس جامه می درن. عده ای شون همونجا پوست حیواناتی که کشتن رو می پوشن و عده ای دیگه هم از برگ درختای زیرشون می بندن به خودشون که یه وقت این پست تو شاخه بی ناموسی قرار نگیره خدایی نکرده. خلاصه! بعد از آرایش قبیله ای، همه شون پرواز میکنن سمت داور و اونو می بندنش به یکی از حلقه های دروازه تیم حریف و بعدش بازیکنای حریف رو می بندن ترک جاروهاشون و فرو میرن تو اعماق جنگل که هیزم آتیش کنن و زنده زنده بازیکنان حریف رو بپزن!

«کومبا سوبا سوباسا! زیرنویس: سو! این یارو هنوز بوی گند عرفان و مثنوی‌جات میده! پیازش هم کمه! اون نمک و فلفل رو بده! »

در اوج توهم بازیکنان تیم ترنس، لرد سیاه که در جستجوی هورکراس در اعماق آمازون تصادفا سر از مراسم زنده‌پزون سر در میاره، شکوفه هاش میریزه و با دهانی باز همونجا از لردیت استعفاء میده برای همیشه. هیچ وقت فکر نمیکرد روزی این چنین جادوگران و ساحره‌های پلیدتر از خودشم وجود داشته باشن و با عجله خودشو جهت توبه میرسونه به میدون گریمولد که فرم عضویت در محفل رو پر کنه و در بدو ورود کله‌ی فاوکس رو بوس کنه. اما کسی نبود که لرد رو توجیه کنه اینا همه تقصیر جواده!

بر فراز جنگل ها، پشه که تازه از توهم در میاد، داور بسته شده به حلقه دروازه رو با نیشش رها میکنه. داور بلافاصله رو هوا اسنیچ رو واسه خودش میگیره و بازی رو مساوی به نفع خودش تموم میکنه و قبل از خورده شدن، به ناکجا آپارات میکنه!

بسوزه پدر بی پدر جواد!


ووی ووی ووی! چه رول چرندی شد. رسیدم خونه. کلیدو میندازم و درو باز میکنم. بوی یه غذای خوشمزه و چرب و چیلی هجوم میاره توی دماغم و مغزمو پر میکنه! به به!

«سلام نفس جونی! من خونه ام! »
«سلام! آره میدونم! جورابو همون دم در مستقیم بنداز تو سطل آشغال و پاهاتو هم قطع کن قبل اینکه بیایی تو عشق جونم! »




پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۱:۰۷ سه شنبه ۲۲ شهریور ۱۴۰۱

ریونکلاو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۵۸:۲۲ سه شنبه ۳ مهر ۱۴۰۳
از ما چه خواهد ماند؟
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 600
آفلاین
بسمه تعالی



ترنسیلوانیا - قسمت اوّل:

یک گوشه نشسته‌ام، دست هایم در هم قلاب شدند و به گوشه سقف خیره نگاه می کنم. زور میزنم تا چیزی درخور بنویسم که هم به سوژه مربوط باشد و هم به رفع تکلیف خلاصه نشود اما دائما همه ایده ها کنار می روند و فکر می کنم من که نوشته بودم آن هم کوییدیچش، پس کوییدیچ داشت. کم بود... ولی بود. پس چرا گفتند نداشت. سرم را به اطراف تکان می دهم تا بتوانم دوباره متمرکز شوم.

« توهم... توهم... کل اعضای تیم مثلا یه چیزی بزنن و برن تو هپروت و حالا هرچی که شد هم شد.... نه! خیلی دیگه دمدستیه. »

با انگشت هایم روی میز ضرب گرفته ام و نگاهم کماکان به گوشه سقف است و عنکبوتی که به نظرم کم‌کم دارد از نگاه خیره ام معذب می شود. با خودم فکر می کنم که این بدبخت مغزش از سر سوزن هم کوچکتر است و خودم هم نزده در فضا سیر می کنم. سر کردن با آقای لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی که به سلامتی اخیرا هم به وزارت گرفتار شده کم رویم اثر نگذاشته است. فکر کنم حالا هفت هشت سالی شده باشد.
یک قُلُپ از چای درون استکان می خورم؛ سرد و تلخ. ما بقی‌اش را درجا سر می کشم و خلاص! چشمم به نوتیفیکیشن روی گوشی می‌افتد. پیام سو لی را می بینم:

نقل قول:
اگر پستتون رو نوشتید برام بفرستیدش تا ببینم برای این سوژه باید چجوری بنویسیم.


رویش را ندارم بگویم خودم هم درست نمی دانم باید چطور بنویسم. نمی گوید خودش گفته و حالا در آن مانده. دقیقه نود و دو سه روز مانده به آخر کار؟ سرم را پایین می‌آورم و ردیف پنجره های مینیمایز شده پایین صفحه که در هم فرو رفته اند و هرکدامشان یکی از کارهای مانده و نصفه نیمه‌ایست که باید فکری برایشان بکنم. خمیازه می کشم و کش و قوسی به بدنم می دهم. هندزفری را توی گوشم می چپانم و پلی لیست جنون را پلی می کنم، دو انگشت را روی شقیه‌هایم می گذارم و چشمانم را می بندم و در تاریکی مطلق به دور خودم می چرخم. استخوان هایم کشیده می شوند. لباس هایم تیره می شوند و کش می آیند و حشره سیه چرده منحوسی چرخ زنان از گوشم بیرون می خزد و از کلاه لبه داری که از ناکجا ظاهر شده بالا می رود.

آقای زاموژسلی با دیدن خانواده شرقی که جلوی تلوزیون ولو شده اند جیغ می کشد و به سمت پنجره می دود و به فریاد های «هووی! چته؟!» اهمیتی نمی دهد و ازآن به پایین می پرد چرا که تصور می کند دزدیده اندش و از جامعه جادویی بریتانیا تقاضای پول کرده اند و وسط داستان ختم ملکه الیزابت دوّم همه چیز درهم برهم است و اسکورپیوس دوبرابر در لیست رد می کند و او هرگز اجازه نمی داد در دولتش اختلاس کنند! به اختلاس که رسید ذهنش به سمت حسن و محمود رفت و با خودش گفت حالا که تا اینجا آمده آن ها را هم با خودش وردارد و ببرد که کوییدیچ داشتند و باید زوود مسابقه می دادند و کوییدیچش هم زیاد می کردند تا نه مثل تف تشت و نه مثل آن دفعه خودشان 15 امتیاز ازشان کم نکنند که ناگهان به سطح زمین رسید و له شد ولی نتوانست بمیرد. چرا که قبلا مرده بود و روح بود و جای شکر داشت. پس زود خودش را غیب کرد که زود برود و قبل از بازی میلان سمپدوریا رول را به جایی رسانده باشد و باقی‌اش را بگذارد برای فردا.

خودش را که ظاهر کرد وسط خانه حسن اینا بود و حسن و اهل و عیال نشسته بودند و گفت و گوی ویژه خبری شبکه دو را می دیدند که حسن شاکی شد.
- آقای زاموژسلی صد دفعه! میای یه یاالله بگو! نمی میری که.

سپس زیرپیرهنی‌اش را در آورد و آن را به همسرش داد تا سرکند و آلوده به نگاه نامحرمی نشود و همچنین سیکس‌پک‌های خودش را نیز به نمایش بگذارد و بلند شد و به سمت آقای زاموژسلی رفت تا قدری چاق سلامتی کند و او هم یادش نبود که لادیسلاو روح شده و رفت توی روحش و سردش شد و چون چیزی به تن نداشت چایید و همزمان سینه پهلو کرد و پیر بود و در آستانه مرگ قرار گرفت و گفت که نمی تواند این هفته بازی کند و برود همان محمود را بیاورد تا پس از عمری به یک درد بخورد و فقط نیمکت گرمکن مباشد و آقای زاموژسلی که پرسید محمود کجاست و حسن به گفتن «خیابون» قناعت کرد و بعد هم یک بسم الله گفت که آقای زاموژسلی را از خود براند ولی باز هم توجه نکرد که لادیسلاو روح است و نه جن و همین که آقای زاموژسلی را جن خانگی پدرش تصور کرده بود او را ناراحت کرد و یک بار رفت تویش تا بیشتر یخ کند و مریضی اش بدتر شود و سپس راهی پیدا کردن محمود شد.
در خیابان راه افتاد و دائم این طرف و آن طرف را نگاه می کرد. ناگهان شخصی گفت «ببخشید شما هم با اقتصاد بازار آزاد مخالفید و معتقدید به ضرر طبقات محروم جامعه‌س؟» آقای زاموژسلی با تعجب به مرد نگاه کرد.

- ببخشید حالتون خوبه آقای ؟
- آقای...؟
- خودتون گفتید نگیم تا بنا بر حقوق مولفین و مصنفین شخصیت حقوقیتون محفوظ بمونه.
- چی؟ من لادیسلاو زاموژسلی ام! پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی.

ولی او لادیسلاو نبود، من بودم و مجری کرسی آزاد اندیشی دانشگاه چپ چپ نگاهم می کرد که سرانجام محمود آمد و توجه ها را به سوی خودش جذب کرد و برایم هم چشمکی زد و با چندتا «چه خبرتونه؟» قضیه را جمعش کرد و گفت «بدو بدو! دیره کوییدیچمون مونده!» و رفتیم از سر راه چندتا جاروی برداشتیم و پرواز کردیم و در همان زمان کچی بیتز در گوشم می گفت سردش هست و من به هیچ جایم نبود و نمی دانستم چرا محمود بود ولی من لادیسلاو نبودم و دیوار چهارم به طور کامل جر خورده بود و دیگر اینور و آن ور نداشت و چیزی نگذشت که در حالی خودمان را یافتیم که در فراز ابرها بودیم و بازیکنان کوییدیچ تیم تک تک اوج می گرفتند و در کنارم می آمدند. آدم، ناصرالدین شاه و آنا د آرماس که ترکش نشسته بود و برایم چشمک زد و گفت «اومدنی عقدش کردم.» در سمت راستم قرار گرفتند و پشه ممنوع التصویر شده و هاگرید هم سوار موتور در سمت چپم موقعیت گرفته بودند که ناگهان فریاد زدم «پس هری و دادلی کجان؟» که با شنیدن صدای خودم جا خورده و برگشتم و به جای محمود هری پاتر را دیدم و در انعکاس عینکش خودم را که دادلی شده بودم و فریادی از سر وحشت کشیدم! محمود پاتر اما جا نخورده بود و سعی کرد تا من را ببوسد که از روی جارو پرتش کردم پایین و پشت سرش فریاد زدم «کصافت ال‌جی‌بی‌تی‌کیو اند اتسترا گرا! » ولی متاسفانه به لطف جادوی شتاب گیر میدان کوییدیچ محمود آرام آرام سقوط می کرد و نمی مرد و برای این مسابقه هم البته به وی نیاز داشتیم حالا هر گرایش چرتی که می خواست داشت و به هاگرید اشاره کردم که برود و سوارش کند و او هم رفت و چندی نگذشت که به سه سوراخ طلایی عظیم رسیدیم.

- آه، سرانجام بدان سرای نائل آمدیم!

دوباره لادیسلاو شده بودم!

- چی می گی؟ برو نون بگیر نهار شامیه.
- آه، جنابمان رقبتی بر تافتون مداریم، تمایلمان به باگتیِون می باشد.
- باشه فقط فرانسوی نگیر، خیلی گنده‌ن از اون فلافلیا بگیر.

آقای زاموژسلی به سرعت شلوار جین به پا کرد و از پشت کامپیوتر بلند شد و شتابان به سمت پنجره خانه رفت و از آن پایین پرید و در حال فرود آمدن بود که ناگهان دست هاگرید وی را از پشت گرفت و گفت «دادلی گوفته ببرمت پیشش.» و آقای زاموژسلی را از یقه اش گرفت، دو دور، دورِ سرش چرخاند و پرتابش کرد به سمتی که قرار بود دادلی آنجا باشد اما تنها شخصی باوقار روی جارو نشسته بود و کلاه بزرگی به سر داشت و چند لحظه قبل از برخورد به طرف آقای زاموژسلی برگشت و او را در مشتش گرفت. آقای زاموژسلی که نمی توانست ابعاد عظیم سو لی را هضم کند نگاهی به اطرافش کرد و دستان سیه چرده و چرک و منحوس و ملعون خودش را دید و دریافت که نه تنها آقای لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی نیست بلکه دنگی هست که می شود دینگ خطابش کرد و از عمق جان فریاد کشید که هیچ کس آن را نشنید چرا که در میان خنده های جیغ‌جیغی بازیکنان تیم از لاک جیغ تا مرلین گم شد که همه نیمه هارپی شده بودند و پنجه های بزرگ و برندشان رنگ قرمز لاکی پیدا کرده بود و آلبوس دامبلدور که ریشش با هر بار بال بال زدنش موج بر می داشت به دنگ اشاره کرد و فریاد زد «مگه نگفتم فرانسوی نگیر!» و دنگ به خودش نگاه کرد که شلوار جینی به پا داشت و کتونی یک کیسه پلاستیکی با چندین نان باگت فرانسوی کنجدی درونش بود.

- گفت از اون فلافلیا نداره.
- خب می رفتی از فلافل می گرفتی!
- چی؟
- از فلافل!

در همان لحظه توپ بلاجری که از ناکجا به سویم می آمد تبدیل به فلافل شد و بزرگ و بزرگ تر شد و دست و پا در آورد و بعد بزرگتر و بزرگتر هم شد و از جای جایش آپارتمان درآمد و با دو انگشت اشاره اش به شکمش اشاره کرد که یک نانوایی صنعتی بود و فروشنده‌اش با لهجه شیرینی ترکی می گفت «اینا نون باذت نیست که! اینا موزه موز!» و برای خودش قاه قاه خندید و در همان لحظه تتسوتا موتویاما با بال هایی که از هزاران کاتانا ساخته شده بودند با یک سر بریده که در حال جیغ زدن بود در زیر بغلش به سرعت از کنار او گذشت و آن را به طرف یکی از سه دروازه عظیم پرتاب کرد و سر جیغ کشان از حلقه گذشت. هاگرید که از مغلوب مهاجم حریف شدنش ناراضی بود به جیغی ها اشاره کرد تا خودشان بروند توپ را که در موتور هواپیمای 737 گیرکرده و باعث ایجاد سانحه شده بود را خودشان بیاورند و البته که زیربار نرفتند و گفتند که نقص فنی هواپیما بوده و همان بهتر که مسابقه یک هیچ به نفعشان تمام شود که در همان لحظه سعید حنایی به لادیسلاو اشاره کرد نزد او برود و چون نزدیکش رسید یواشکی سر بریده سه زن خیابانی را به او داد و گفت «فقط صداش رو درنیار» و لادیسلاو هم سوسکی سر ها را انداخت وسط زمین و همه خوشحال و خندان افتادند دنبالشان که علی آقا پروین با نارضایتی فریاد زد:
- پس این آدمِ گاو کو؟!

- از بقیه شکلک ها هم استفاده کن.
دنگِ دینگ سرش را از روی کیبورد بلند کرد و کسی را دید که کنارش ایستاده و رولش را می خواند!
- نخووون!
- دلم می خواد!
- می گم نخووون!
- باشه! حالا باز فقط مادر سیریوس رو بذار تا مثل اون سری ببازید! حیف من خواستم کمک کنم!
- نخوووووووووووووووون!

دنگ با نگرانی نگاهی به رولش انداخت و دید هیچ راهی ندارد شکلک دیگری را درش بچپاند تا متنوع تر شود! اما وقت نکرد چرا که هری و دادلی داشتند از دست خرس طلایی بالداری که قرار بود اسنیچ مسابقه باشد فرار می کردند و دیگران هم طلسم های بی هوشیشان را به سمتش روانه می کردند که ناگهان طلسم مرگی از بغل گوش خرس گذشت و چشم ها به جایی که دامبلدور و گاندی ایستاده بودند برگشت. گاندی با دهان نیمه باز به آن صحنه خیره شده بود که دامبلدور به سویش برگشت و گفت:
- نه! گاندی... جای اونا من رو طلسم کن. نه! مث اون سری آریانا نمیره. نه... اصلا این طلسما چیه می زنی. به راه خلاف نرو موهانداس.

گاندی حوله ای که دور خودش پیچیده شده بود و دامبلدور تقریبا آن را از تنش در آورده بود را دست وی خارج کرد و گفت:
- چی می گی عمو؟ من اصلا جادوگر نیستم.

دامبلدور هم از اظهارات وی خوشش نیامد و با یک لگد از بالای ابرها پرتش کرد پایین و زیر لب گفت:
- جن خونگی هم اینقدر پررو آخه؟!
- نه! لرد سیاه اون رو زنده می خواد؟
- کیو؟ منو؟

هری به خودش اشاره کرد.

- نه بابا! این خرسه رو!

خرس طلایی با تعجب به خودش اشاره کرد و هری از این غفلت او استفاده کرد و پرید به خرس چنگ زد و ناخودآگاه نیشگونش گرفت. خرس هم که با هری شوخی نداشت زد هری را از وسط جر داد ولی چون هنوز دست هری توی پشم های خرس مانده بود تیم ما که ترنسیلوانیا باشد برنده شد.

- می ری عوضشون کنی؟
- چیا رو؟
- این نون باگتا رو. جاش کیک فنجونی بگیر و از نونوایی هم بیستا لواش بیار. منم این رو ویر می زنم.
- نعععععععععع!
- باشه! خسیس!

گراوپ نان به دست از خانه بیرون رفت و در دلش امیدوار بود داورها گیر الکی ندهند و باقی اعضای تیم با سوژه مشکلی نداشته باشند.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۱۸:۱۳ شنبه ۱۲ شهریور ۱۴۰۱

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱:۱۶:۴۵ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۴۰۳
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
جـادوگـر
پیام: 730
آفلاین
"لیگ کوییدیچ"

بازی پنجم (آخر)



سوژه: توهم

آغاز: ۱۴ شهریور
پایان: ۲۲ شهریور، ساعت ۲۳:۵۹:۵۹


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۴۰۱/۶/۱۲ ۱۸:۱۶:۳۲

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۱:۰۹ پنجشنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۱

گودریک گریفیندور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۲ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۱۷:۵۲:۲۲ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 73
آفلاین
قبل از شروع زمان و مکان که هیچ چیز و هیچکس جز دکتر استرنج نبود، دکتر استرنج خیلی بود و یاد میگرفت و خیلی زرنگ بود و خودشو واسه علم و دانش و اینا قربانی میکرد. هیچکسم بهش چاقوی کند نمیداد که ترولش کنه. باید یاد بگیریم واقعا و به همین دلیل پست رو با فلش بک، ماجراهای دکتر استرنج تا قبل از ورودش به زمان تهاجم: شروع میکنیم.

دکتر استرنج از توی آسمون پرید پایین و با حالت سوپرمن طوری روی زمین فرود اومد.

- و حالا میبینیم که یه یاروی خفنی آسمونو سولاخ کرد و فرود اومد روی زمین! نمیدونیم کیه و چیه و اهمیتی نداره. هیچ چیز مهم و واقعی نیست. الانم با اینکه اصلا واقعی نیست و به نظر جلوه های ویژه س، میبینیم که ایوانوا داره پرتقال و سیب رو گاز میزنه و میخوره. و میبینیم که پرتقال و سیب همچنان تو معده ش درگیر جنگن. از کجا میدونم؟ دوربین دارم! شما هم میخواستید داشته باشید! Get rekt nerds!

دکتر استرنج از روی زمین بلند شد و وایساد و اطرافشو نگاه کرد. آدم بود دور و برش تو جایگاه تماشاچیا و اینا. زیادم آدم بودن. دکتر استرنج میدونست که این آدما رو نساخته و در رفته از اون دنیا و اومده تو یه دنیای دیگه. به هر حال خودش یه پا دنیا ساز بود.

- عه آسمونو ببینید! یه لشکر وینکی شیطانی و گودریک و رز زلر و اینا دارن از توش میریزن پایین! به نظر میاد که این آقا شنل داره آخرین مسافر آسمونیمون نبوده باشه!

دکتر استرنج به آسمون نگاهی کرد و بعد از اینکه دید ملت دارن توسط لشکر تف تشتیای شیطانی تیکه پاره و قتل عام میشن، تصمیم گرفت با تمام سرعت از محل فرار کنه. در نتیجه دوباره پرواز کرد و رفت تو سولاخ آسمون و اینا.

چند ثانیه بعد، دکتر استرنج چشماشو باز کرد. آسمونو سولاخ کرد، و با حالت سوپرمن طوری روی زمین فرود اومد.

- و حالا میبینیم که یه یاروی خفنی آسمونو سولاخ کرد و فرود اومد روی زمین! نمیدونیم کیه و چیه و اهمیتی نداره. هیچ چیز مهم و واقعی نیست. الانم با اینکه اصلا واقعی نیست و به نظر جلوه های ویژه س، میبینیم که ایوانوا داره پرتقال و سیب رو گاز میزنه و میخوره. و میبینیم که پرتقال و سیب همچنان تو معده ش درگیر جنگن. از کجا میدونم؟ دوربین دارم! شما هم میخواستید داشته باشید! Get rekt nerds!

دکتر استرنج از روی زمین بلند شد و وایساد و اطرافشو نگاه کرد. آدم بود دور و برش تو جایگاه تماشاچیا و اینا. زیادم آدم بودن. دکتر استرنج میدونست که این آدما رو نساخته و در رفته از اون دنیا و اومده تو یه دنیای دیگه. به هر حال خودش یه پا دنیا ساز بود.

- عه آسمونو ببینید! یه لشکر وینکی شیطانی و گودریک و رز زلر و اینا دارن از توش میریزن پایین! به نظر میاد که این آقا شنل داره آخرین مسافر آسمونیمون نبوده باشه!

چند ثانیه بعد، گزارشگر توسط یکی از گودریکا به یکی از رز زلرا پیوند خورد، دل و جیگر الکساندرا ایوانوا ازش استخراج شد تا سوجیای شیطانی بتونن سوجی اصلی و سیب رو پیدا کنن و بخورن، و آلبوس دامبلدور لب های گودریک رو به گرمی بوسید.

دکتر استرنج جیغ کشید و رفت تو سولاخ آسمون.
و بعد دکتر استرنج از توی آسمون پرید پایین و با حالت سوپرمن طوری روی زمین فرود اومد.

- و حالا میبینیم که یه یاروی خفنی آسمونو سولاخ کرد و فرود اومد روی زمین! نمیدونیم کیه و چیه و اهمیتی نداره. هیچ چیز مهم و واقعی نیست. الانم با اینکه اصلا واقعی نیست و به نظر جلوه های ویژه س، میبینیم که ایوانوا داره پرتقال و سیب رو گاز میزنه و میخوره. و میبینیم که پرتقال و سیب همچنان تو معده ش درگیر جنگن. از کجا میدونم؟ دوربین دارم! شما هم میخواستید داشته باشید! Get rekt nerds!

دکتر استرنج از روی زمین بلند شد و وایساد و اطرافشو نگاه کرد. آدم بود دور و برش تو جایگاه تماشاچیا و اینا. زیادم آدم بودن. دکتر استرنج میدونست که این آدما رو نساخته و در رفته از اون دنیا و اومده تو یه دنیای دیگه. به هر حال خودش یه پا دنیا ساز بود.

- عه آسمونو ببینید! یه لشکر وینکی شیطانی و گودریک و رز زلر و اینا دارن از توش میریزن پایین! به نظر میاد که این آقا شنل داره آخرین مسافر آسمونیمون نبوده باشه!

دکتر استرنج به آسمون نگاهی کرد و بعد از اینکه دید ملت دارن توسط لشکر تف تشتیای شیطانی تیکه پاره و قتل عام میشن، تصمیم گرفت با تمام سرعت از محل فرار کنه. در نتیجه دوباره پرواز کرد و رفت تو سولاخ آسمون و اینا.

دکتر استرنج قبل از اینکه وارد سولاخ آسمون بشه، توقف کرد. متعجب شده بود. و این بار اولش بود که متعجب میشد. قبلا حتی وقتی سر خودشو میبرید که به عمل و دانشش افزوده بشه هم متعجب نمیشد. ولی الان متعجب شده بود.
- تو کدوم دنیام الان؟

دکتر استرنج این سوال رو از خودش و از سولاخ تو آسمون پرسید. ولی خب نه خودش نه سولاخ آسمون جوابشو نمیدونستن. بنابراین دوباره برگشت تو سولاخ تا بره تو یه دنیای دیگه.
و چند ثانیه بعد، دکتر استرنج با حالت سوپرمن طوری روی زمین فرود اومد.

- و حالا میبینیم که یه یاروی خفنی آسمونو سولاخ کرد و فرود اومد روی زمین! نمیدونیم کیه و چیه و اهمیتی نداره. هیچ چیز مهم و واقعی نیست. الانم با اینکه اصلا واقعی نیست و به نظر جلوه های ویژه س، میبینیم که ایوانوا داره پرتقال و سیب رو گاز میزنه و میخوره. و میبینیم که پرتقال و سیب همچنان تو معده ش درگیر جنگن. از کجا میدونم؟ دوربین دارم! شما هم میخواستید داشته باشید! Get rekt nerds!

دکتر استرنج از روی زمین بلند شد و وایساد و اطرافشو نگاه کرد. آدم بود دور و برش تو جایگاه تماشاچیا و اینا. زیادم آدم بودن. دکتر استرنج میدونست که این آدما رو نساخته و در رفته از اون دنیا و اومده تو یه دنیای دیگه. به هر حال خودش یه پا دنیا ساز بود.

- عه آسمونو ببینید! یه لشکر وینکی شیطانی و گودریک و رز زلر و اینا دارن از توش میریزن پایین! به نظر میاد که این آقا شنل داره آخرین مسافر آسمونیمون نبوده باشه!

چند ثانیه بعد، گزارشگر توسط یکی از گودریکا به یکی از رز زلرا پیوند خورد، دل و جیگر الکساندرا ایوانوا ازش استخراج شد تا سوجیای شیطانی بتونن سوجی اصلی و سیب رو پیدا کنن و بخورن، و آلبوس دامبلدور لب های گودریک رو به گرمی بوسید.

گزارشگر که کله ش به رز زلر پیوند خورده بود و زنده شده بود، با هیجان گفت:
- راستی یادم رفت مهم ترین اتفاق این مسابقه رو بگم! تماشاگر افتخاری این بازی کوییدیچ، شخص رئیس جمهور هری پاتر، پسر اوباما پاتر و همسرش مالی ویزلیه! امیدوارم که ایشون از مسابقه لذت ببرن!

دکتر استرنج یه بار دیگه موهای زائدشو از دست داد. مغزش از شدت تعجب و خوف ورم کرد و دوباره پرید رفت تو آسمون که از قضیه در بره.

و اینجا بود که بالاخره فلش بکای دکتر استرنجیمون تموم شد.

و چند ثانیه بعد، دکتر استرنج تو زمان حال، آسمون رو سوراخ کرد و مثل سوپرمن وسط زمین مسابقه فرود اومد.
- مزاحم شدم؟

- همونطور که میبینید گودریک به جای استفاده از چماق داره با دستاش بلاجرهارو میگیره و پرت میکنه به سمت دروازه حریف و سعی میکنه گل بزنه. به نظر میرسه که قوانین مسابقه رو نخونده باشه و این اصلا مهم نیست، چون گرفتن بلاجر با دست خالی اصلا کار ساده ای نیست. توپای لامصب هی میخوان در برن و بکوبن خودشونو اینور اونور. و بله! گل برای تف تشت! به نظر میرسه وینکی قوانینو بلده و تونست گل بزنه! آفرین به وینکی و تف تشتیا!

طرفدارای تف تشت با خوشحالی شروع کردن به تشویق کردن و تف کردن توی تشت هاشون تا بعدا تف ها رو بریزن روی طرفدارای تیم حریف و حسابی کثیف بازی در بیارن.

- استرنج!

و یاروئه از روی سر و کله تماشاچیا، شروع کرد به دویدن و پارکور کردن تا برسه به استرنج.
و طبیعتا رسید. هیچ پیچش خاصی اتفاق نیفتاد. دکتر استرنج انقدر خسته بود که حتی سعی نکرد در بره و یاروئه یقه شو گرفت و شروع کرد به جیغ زدن و پرسیدن سوالا و پاشیدن آب دهنش به سر و صورت دکتر استرنج.
- چرا منو ساختی؟ چرا منو ول کردی رفتی؟ ها؟ ها؟ ها؟! دِ بگو دیگه!

و همون لحظه، قبل از اینکه دکتر استرنج دهن باز کنه و بگه "چون حوصله م سر رفته بود". آسمون تاریک شد.
لشکر وینکی هایی که داشتن لشکر سوجی های آدم خوار رو از مسلسل هاشون شلیک میکردن وارد شدن.
لشکر گودریک هایی که میخواستن ملتو به خودشون پیوند بزنن وارد شدن.
لشکر رز زلرهایی که داشتن سوراخ موش ها و ریش های سیاه و سایر رندوم پشکل گاو هارو به سمت ملت پرت میکردن وارد شدن.

و بعد از اینکه کشتار شروع شد، آسمون روشن شد.
و یاروئه به کسی که یقه شو گرفته بود، نگاه کرد.
ولی دکتر استرنجی نبود.
و یاروئه به جای دکتر استرنج، به صورت وحشتت زده خودش خیره شد.
و بعد هر دوتا یاروئا شروع کردن به جیغ زدن.


,I was tucked in snow
,And beaten by the rain
And covered in dew
I've been dead for so long


پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۱:۰۵ پنجشنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۱

محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 1125
آفلاین
تف تشت

VS

از جاروی جیغ تا مرلین


Part II


Somethings better be unspoken
Somethings shall be hide
But here we don’t care
And revile it all



یاروعه.
یه روزی بود مثل همه روزهای دیگه. یاروعه از جاش بلند شد و خودشو تکوند تا گرد و غبار دنیا از تنش پاک بشه و رخت خوابش رو مرتب کرد و داخل کوله پشتی زهوار در رفته‌ای که از قرن‌ها پیش در جست‌وجوی فریبش به دوش می‌کشید فرو کرد و پس از خوردن صبحانه‌ای مختصر به راه افتاد.

تا کنون در جست‌وجوی دکتر استرنج و ماهیت جهان و علیت وجود خودش از صخره‌ها و کوه‌ها گذشته بود، با چوب‌دستی سحر آمیزش آب‌ها را شکافته بود و خروار خروار پشته‌ی استخوان در خلیج تورتورگا جا به جا کرده بود ولی جر استخوان‌های قبایل آدم‌خوار، دلارهای اسپانیایی و اندکی تست فرانسوی چیزی دستگیرش نشده بود. تست فرانسوی اگرچه خیلی خوشمزه بود اما دکتر استرنج نمی‌شد. نمی‌شد بشینی جلوش و ازش بپرسی چرا خورشید؟ چرا دیشروخ نه؟ چرا آبی؟ پرسپولیس فور او .
اصلا که بود و چه بود و ازکجا آمده بود و آمدنش بهر چه بود؟ مادرش کی بود و چرا اسمش یاروعه بود؟ آیا قحطی اسم بود؟

یه روزی که خیلی به اونجاش رسیده بود و تسترال بنفش سرخوردگی دنبالش می‌کرد، شانسش رو امتحان کرد و تک تک سوالای بالا و حتی بیشترش رو از تُست آشوا پرسید اما جوابی نشنید. پس مقداری ناسزای آبدار نثار تست و فرانسوی نگون بختی کرد که اولین بار به ذهنش رسیده بود آرد رو به این شیوه طبخ کنه ولی نتونسته بود آپشن سخنوری رو هم به خمیرمایه‌ش اضافه کنه و در نهایت تست رو گاز زد و باقیشو تو کوله پشتی کنار رخت خواب و لباسش گذاشت و سفرش رو ادامه داد. نه چون عین روز اول شور و شوق داشت و حتی این درازی راه هم از عزم راسخش کم نکرده باشه- چون کرده بود- بلکه چون کار دیگه‌ای نمی‌تونست بکنه به این دنیا اومده بود که دکتر استرنج رو پیدا کنه.
- رفتم از دیار تو ای نامهربان. جون اون عمه تسترالت سر عقب بگران.

تف تشیا
قبل اینکه درها بسته شه، بین صدای مردی که با آرامش ایستگاه حاضر رو اعلام می‌کرد تف تشیا با کوبیدن آرنجشون تو چشم بقیه و کنار زدن مردم با کمک نیم تنه پایینی و هضم چندین و چند واگن- انحصارا فلافل- سعی کردن خودشونو بین جمعیت جا کنن اما وقتی به عدم موفقیت نقشه‌ی بی‌نظیرشون پی بردن اندوهگین شده، زانوی غم بغل گرفته و تارک دنیا شدند، غافل از اینکه در کنج عزلت بیشتر از همه جا موش پیدا می‌شه.
- سلام.

تف تشیا تشنج کردند. با دهن‌های کفی و بدن‌های لرزان به شرق و غرب و جنوب و شمال در عین حال فرار کردند. در حالی که دستاشون به نشانه تسلیم بالا مونده بود اونقدر جیغ زنان دویدند که از غرب رفتند و از شرق برگشتند. خط استوا رو پیموده و رد پای مشخصی با قطع درختان آمازون در مسیرشون به جا گذاشته و در حالی که موهای پریشونشون به شاخ و برگ مزین شده بود جلوی در برگشتند. این بار به قدری قیافه‌های ترسناکی پیدا کرده بودند که بی هیچ درخواستی واگن‌ها خالی خالی بهشون تحویل داده شد و بدین ترتیب فلافل، وینکی، گودریک و رزِ همچنان لرزان، وسیله‌ی نقلیه‌ای برای رسیدن به بازی بعدی پیدا کردند.

- وینکی اینو روند. وینکی همه رو به بازی بعد رسوند. وینکی اینبار کوییدیچ بازی کرد و نذاشت ازش امتیاز کم شه. وینکی جن خووب؟
- قراره قطار بازی کنیم؟ ایول! من عاشق سواریم.

بعد رز در حینی که رو به گودریک می‌کرد تا درخواستش را اعلام کند، سعی کرد مظلوم‌ترین قیافه‌ی ممکنه رو به خود بگیره و در همین راستا تقریبا گورکنش رو در بین بازوانش له کرد.
- میشه بپرم رو کولت گودریک؟
- #@^!@#!%@#@!#

اما گودریک توجهی به رز یا گورکنی که برای بقا در بغلش می‌جنگید نداشت، حواس او فقط یک جا بود، پیش پرتقالی که نبود. زیر خودش رو گشت، بالای وینکی رو. بغل رز رو باز کرد اما جز پشم‌های جونور نیم جون چیزی پیدا نکرد. فلافل رو گشود و تو تک تک کوچه‌هاش پرتقال کشان پرسه زد، واگن های خالی رو چک کرد اما پرتقالی نیافت که نیافت.
- ای بر مادر سیفیجات لعنت. کی آخه پرتقال می‌خوره تو این گرمی؟

انتظار داشت از نیمکت ذخیره‌ها نوایی برخیزه ولی نیمکت رو تار عنکبوت بسته بود.
- تیم منحله.
-
- شپلق.

صدا، صدای کشته شدن عنکبوت بود.

- ...چی؟

چند دقیقه قبل
در هنگامی که گودریک در به در و دیوار به دیوار دنبال پرتقال خونی می‌گشت، رز که از سواری گرفتن ناامید شده بود، به تمرین املا مشغول شد تا بتونه جای همسانش تو دنیای موازی آزمون املای مشنگی بده که رز موازی هم بتونه تو بازی کوییدیچ در دنیای موازی دیگه‌ای در مقابل تیم تف تشت موازی با کوافل و گوی زرینی از دنیای موازیی که هیچ یک از دنیاهای نام برده در این پاراگراف نبودن، شرکت کنه.
- قسطنطنیه:
ق: قد یه قابلمه دوستت دارم م.
س: سم تسترال س.
ط: طنازی نکن ن.
ن: مادر این گورکن به عزایت بشیند ای زیبا ا.
ط: طیور عقلش از تو بیشتره ف.
ن: نون تُست رو می‌بینی؟ به هلگا قسم که همین...چی؟
- عه پس تُست من اینجاس؟

وینکی، رز و گودریک به یاروعه که لباس کاملا مندرسش کم مونده بود از تنش در بیاد و همین قد حجاب رو هم به فنا بده و گشت رو به این بازی بکشونه نگاه نکردند. موجودات نجیبی بودند. به جاش تُست رو در حالی که چشماشون رو با دست و پا و هرچیزی که دم دست داشته بودن- به جز تست قاعدتا- پوشیده بودن، نون رو به یاروعه دادن.

- متشکرم. اینجا کدوم دنیاست؟
- چی؟

این چی دوم حتی از چی اول هم قوی‌تر ادا شد. خیلی طول کشید که با راهنمایی‌های پیرمرد فکسنی مندرس دریافتند که هنگام فرار از سوراخ موش مرزهای واقعیت رو زیر پا گذاشته و به دنیای موازی سفر کرده بودند که نه اونی بود که همزاد رز درش زندگی می‌کرد و نه اونی که حریفش زندگی می‌کرد و نه اونی که توپ‌ها و وسایل ازش اومده بود. چونکه، بلاخره عقل پیرمرد پاره سنگ برداشته بود و در جا به جایی‌های متعددش از این دنیا به اون دنیا، زمان و مکان و در نتیجه ترتیب و توالی رخدادها رو هم از یاد برده بود.

اما بلاخره چیزی که دستگیرشون شد این بود که یه دنیای متفاوتی وجود داشت که توش هنوز به بازی حمله نشده بود، هنوز پرتقالشون خورده نشده بود و هنوز گزارشکری بود که بازیشون رو گزارش کنه و مهم‌تر اون، هنوز بازی داشتند که باید به اتمام می‌رسوندن.
- وینکی این تیم رو به بازی خواهد رسوند. وینکی جن خووب.
- منم اگه زحمتی نیس سر راه پیاده کنین. زیاد مزاحمتون نمی‌شم، هرجا تو مسیرتون بود فقط.

فست فورواردد مموری تو عه مور ریسنت وان
– با صدای جعفر اساسین کرید وان-

- هوی نکن. آقا نکن. کوافلو پس بده. کوافل که خوردنی نیس. د می‌گم نکن حیووو...

متاسفانه تلاش فلافل برای باز پس دادن کوافل و نشخوارش به مرگ داور بازی منجر شد اما این مرگ ذره‌ای گزارشکر رو تحت تاثیر قرار نداد و او همچنان به بررسی آب و هوای ورزشگاه ترانسیلوانیا در آن روز خاص مشغول بود، بی‌توجه به بازی و هرچی درش می‌گذشت.
با اینکه گزارشکر به دنبال حلال کردن پولش نبود اما بازیکن‌ها مصمم بودند که بهترین خودشون باشن. که خووب باشن. که جن باشن و وینکی باشن حتی وقتی جن نیستن و وینکی نیستن هم. و به همین سبب بازی گرمی در جریان بود. کوافل بود از دست گودریک به دست رز می‌رسید و برعکس. سیب، کیک شکلاتی، پرتقال و فلافل بودند که از بازدارنده‌های وحشی جاخالی داده و مزه‌ی خود رو به رخ دیگری می‌کشیدند، به استثنای فلافل که از جای‌گیری در گروه خوراکی ها بسیار ناراحت بود و در بازی شرکت نمی‌کرد.

کمی بالاتر، بالای بالا، انگار رو ابرا، دامبلدور و وینکی به دنبال گوی زرین هوا رو متر می‌کردند.

-وینکی گوی زرین رو گرفت. وینکی بازی رو به نفع تف تشت برد. وینکی جن خووب؟
- اگه بدیش به من خیلی خووب باباجان.

اما بشنویم از دروازه‌ها. دروازه‌هایی که یکیشون عملا سوراخ موش بود. اما چون نمی‌خواست سبب ترس و وحشت در هم تیمی‌هاش بشه ساکت و بی‌صدا توپ‌هایی که به سمتش می‌اومد رو دفع می‌کرد، که خب مقدار کمی هم نبودند. سرخون بین تاتسویا و پیکت و ایوانوا در چرخش بود، وقتی رز جلوی یکیشون رو می‌گرفت توپ به سمت دیگری به پرواز در می‌اومد و وقتی گودریک راه اون یکی رو سد می‌کرد، سومی توپ به دست به دروازه‌ حمله می‌کرد و سعی داشت توپ به اون بزرگی رو در سوراخی به اون کوچیکی که برای رفت و آمد موش طراحی شده بود، جا کنه.

- در برو تو دیگه لامصب.

کوافل‌ها از سمت ریش سیاه با قدرت به سمت مهاجمین تا مرلین روانه می‌شدند و تمام سعی خود رو در به اتمام رسوندن رستالتشون، سرنگونی ایوانوا و پیکت یا تاتسویا از روی جارو جیغشون می‌کردند. از طرفی کیک شکلاتی و سیب هم بیکار نمی‌نشستند و حملات مرگبارشون رو روی رز و گودریک اجرا می‌کردند تا مانع از حرکت رو به جلوی این دو مهاجم تف تشی بشن. مهاجم سوم، فلافل، دیگه قهر نبود بلکه یه یاروعی رو پیدا کرده بود که به داستان‌های شهریش گوش بده و پاک از یاد برده بود وسط بازین و باید توپ بزنه.
- من حتی ثبت گینس هم شدم، به عنوان کوچک‌ترین شهر جهان. تو فهرست یونسکو هم ثبت جهانیم. جاذبه‌ی گردگشری محسوب می‌شم. من...

همه چیز سر جای خودش بود، یه بازی هیجان دار و پربیننده با تشویق و بعضی جاها بوق‌های ممتد. تا اینکه آسمون دهن باز کرد و مقدار زیادی دست، مقدار بیشتری دست، خیلی دست به همراه رزهای سواره و وینکی های اربابی با پرتقال‌های پرتابی ازش به زمین افتادند.

- چی؟ [همگی باهم]

هنوز ارتش جدید دست به غارت نزده بودند که آسمون آروغ دیگری زد و این بار تک مردی افسانه‌ای، دکتر استرنجی که از جهانی به جهان دگیر از دست تیم خون‌خواه تف تشت فرار کرده بود، وسط بازی افتاد.
- مزاحم شدم؟









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.