آمادهاید شاهد یکی از بزرگترین و نفسگیرترین رقابتهای تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و اینبار نهتنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانهای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار میگیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همهچیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود میگیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته میشود و تنها یک گروه میتواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پستها را بخوانید، از خلاقیتها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!
در اعماق تاریک جنگل، نور های زیادی فضای مسطح و کم درختی را به روشنایی دعوت میکردند. رابرت هیلیارد با احساس درد، خشم و خستگی مقابل لرد سیاه به زانو در آمده بود و سعی به برخواستن میکرد. ولدمورت لبخند مارگونی بر لبانش نشاند. - تو لکهی ننگی بر تاریخ خاندانت شدی رابرت... ارزشش رو داشت؟ رابرت ایستاده در میان امواجی از گرد و خاک، صداهایی ناملموس که هریک وردِ کشندهای رو فریاد میزدن و نورهای سبز و سرخی که فضا رو سورئال تر میکرد. - شرافت... همیشه ارزشش رو داره... آواداکداورا... ولدمورت شوکه از طلسمی که انتظارش را نداشت، با سنگین ترین طلسم دفاعی که میتوانست به یک چوبدستی راه یابد از خود دفاع کرد. خشمی بی اندازه، رگ های سردش را به آتش کشیدند و در لحظه تصمیم عجیبی گرفت. فریاد زد: - سیتریکا تیماندو! آخرین صحنه ای که رابرت در جنگل شاهدش بود، نورِ نقرهای رنگی بود که از چوبدستی لرد سیاه به سمتش هجوم آورد و ثانیه ای بعد تمام هستی در برابر چشمانش به سیاهی گروید.
لحظاتی کوتاه در خلأ کامل شناور ماند و سپس با باسن اشرافی اش روی یک سطح تخت تر از آن کوبیده شد. رابرت هیلیارد با حس سرگیجه و کوفتگیِ نقاط کم کاربردِ بدنش به سختی سرپا شد، سعی کرد چشم هایش که محیط اطراف را قیلی ویلی وارانه از نظر میگذراند بر دست های گل آلود و خونیِ خود متمرکز کند. در خودش تغییری ایجاد نشده بود اما در مکانی که حضور داشت... خب در اون هم تغییری دیده نمیشد. رابرت به راهروی ورودی قلعه فرستاده شده بود. احتمالا لرد سیاه از طلسم مرگ خیلی کُفری شده بود و رابرت رو به قلعه فرستاده تا به کار بدش فکر کند... ناسلامتی لرد و رابرت در گذشته ای هرچند دور انقدری باهم جون جونی بودن که زدنِ آواداکداورا به هم دیگه ناشی بازی محسوب بشه. اصیل زاده به خود آمد. با سرعت به سمت دروازهی ورودی دوید تا اون رو به دروازهی خروجی بدل کند. قدمهای آخر بود و رابرت جوگیر تر از همیشه سرعت گرفت اما در، زودتر از او واکنش داد و گشوده شد، گویی جادوهایی از غیب مسیر را برای او میگشودند... و ناگهان ... زارت... انگار روز خوبی برای نقاط کم کاربرد نبود... باری دیگر رابرت به سختی سرپا شد... با دست چپ ماتحتِ تختِ تحتِ تأثیر از ضربِ سختِ سنگِ سردِ سفیدی که کف راهرو را پوشانده بود، و با دست راست چوبدستیاش را فشرد و آماده ی حمله شد. شخصی که کمی قبل نقش جادوی غیبی را داشت، حال با خنگ وارانه ترین نگاه به رابرت خیره شد. - تو دیگه کدوم...! - خربزه ای که خوردی حالا زمان لرزش رسیده... رابرت این را گفت و آمادهی فرو کردن یک طلسم از چوبدستی به اعماق جوارح غریبه شد.
- آروم باش... زنجیر تورو کی باز گذاشته... میگن این قدیمیا ردی مدی بودنا... - احمقِ چهارتایی برو کنار من کارای واجب تر دارم... ولدمورت تو جنگله... غریبه پاسخ داد: - اولا که چهارتایی خودتی و اجداد مقدست، دوما وُلده مورده نمنه زِرته پورتا...؟
رابرت نگاهش به پشت سر غریبه افتاد و خشکش زد. آسمان آبی روشن، پرندگان درحال بلبل نوازی، میشد دوستانی به شدت صمیمی را در پشت بوته ها و درخت ها یافت که در جستجوی مکانی برای اثبات دوستی بودند. - برو اونور ببینم... این... این امکان نداره... زودباش بگو ببینم اینجا کجاست؟ تو کی هستی؟... مرگخوارها کجان؟... غریبه، به زحمت خود را از چنگ اصیل زادهی جنگ زده رهانید و گفت: - من پاترم، جیمز پاتر... بقیه سوالاتتم احتمالا برمیگرده به زمانِ خودتون و من نمیفهمم چی بلغور میکنی... فقط میتونم بهت اطمینان بدم سال ها بعد که میشه زمانِ ما همه چیز مثل الان آروم و زیباست، البته تعداد مجنون هایی مثل تو هم کمتر میشه... احتمالا نسلتون با خودت به انتها خواهد رسید.
رابرت دقایقی به محوطهی بیرونی رفت و دیوانه وار در جستجوی شخصی آشنا گشت و در نهایت با گیج ترین حالت ممکن به درون قلعه برگشت. به سرسرای بزرگ رفت. انتهای سالن پشت میز،غریبه رو پیدا کرد و کنارش نشست. - یعنی من تو زمان جابهجا شدم؟... نمیفهمم چه اتفاقی افتاده... غریبه ران مرغی را به دندان کشید و با پخش انواع اصوات ملچ مولوچیانه گفت: - اینکه نمیفهمی رو میفهمم چون خیلی عجیب نیست... اما اینی که راجع به زمان گفتی منظورت چی بود؟ - تو... تو گفتی اسمت جیمز پاتره؟ غریبه در میان اصواتش: - اوهوم... رابرت با نگاه آنالیزورانه به شخص نگاه کرد. - تو هری پاتر رو میشناسی؟ جیمز: - من تنها پاتری که تو این زمان میشناسم خودمم... ببین دوستِ مالیخولیاییِ عزیز... من... اومدم به زمان شما تا کسی رو پیدا کنم... احتمالا تو زیاد ازش خوشت نیاد چون معلومه یه اسلایترینیِ از دماغِ خر افتاده ای... الانم برو بزار غذامو بخورم که بعدش باید برم دنبالِ کارام...
دقایقی طولانی گذشت. رابرت هیلیارد و جیمز پاتر در دیالوگی نچندان دوستانه به بحث نشستند و بالاخره موفق به شناساندنِ خود به یکدیگر شدند. جیمز با احساساتی عجیب که در درونش بیدار شده بودند گفت: - یعنی تو داشتی با دشمنِ پسرِ من مبارزه میکردی؟ - اوهوم... - من چی؟... من با کی مبارزه میکردم؟ رابرت با پوزخند گفت : - احتمالا با کرمهایی که داشتن گوشتتو میخوردن... جیمز سری تکان داد. - نه بی شوخی من تو اون زمان چیکار میکنم؟... احتمالا من کنار دامبلدور و سیریوس و لوپین و بر و بچه ها از قلعه محافظت میکردیم... ها؟... رابرت نفسش را حبس کرد، با تمام زور لب هایش را روی هم فشرد... او میدانست تمام کسانی که جیمز نام برد، مرده اند... در دل احساس عذاب وجدان کرد چون این خوش بینیِ جیمز و لحن پرسشش داشت رابرت را به خنده میانداخت. بالاخره خنده اش را فرو خورد و گفت: - اتفاقا حالا اونا هم وضعیت مشابهی با خودت دارن... رابرت داستان آینده را برای جیمز تعریف کرد و جیمز دقایقی به اعماق خود فرو رفت و با این جمله لب گشود: - خیلی خوشحال نباش پسر... فکر نمیکنم این کاری که لرد سیاه باهات کرده خیلی فرقی با کاری که با من کرده داشته باشه... اگه میمردی بهتر نبود؟... رابرت از جا جست، انگار تازه یادش افتاده بود چه وضعی دارد. - باید کمکم کنی... باید یک نفر تو این زمان باشه که بدونه من چه بلایی سرم اومده... اون طلسمی که به من خورده حتما یه پادطلسم هم داره... جیمز با اکراه از جایش بلند شد و با قدم های آرام به راه افتاد. انگار از اینکه رابرت را در این حالت میدید احساس رضایت میکرد، بالاخره او کسی بود که از زمانی بعد از مرگ خودش آمده بود. - خب من خودم با گردنبند اومدم اینجا ولی قطعا طلسمی که تونسته تورو به این زمان منتقل کنه اونقدر قوی هست که با گردنبند جبران نشه... رابرت دوباره ازش درخواست کرد که راهی پیش رویش بگذارد و جیمز این بار به دردسر هایی که این غریبهی از آینده آمده میتوانست برایش داشته باشد فکر کرد و گفت : - خیلی خوب... من که تو این زمان هیچ اطلاعات دقیقی ندارم، اما تو زمان خودمون یه مغازهی قدیمی تو هاگزمید هست که میگن قدمتش برمیگرده به زمان تاسیس مدرسه... اگر این داستان درست باشه یعنی الان اولین صاحب اون مغازه باید اونجا باشه، من و دوستام یه نقشه با استفاده از جادوهایی که اون پیرمرد بهمون... رابرت خیلی خوب نقشهی غارتگر را میشناخت اما حالا زمانی برای فهمیدن اینکه چجوری ساخته شده رو نداشت. - باشه باشه فقط بگو کجا باید برم آدرسش رو بهم بده... - خلاصه اونجا تخصص ویژه ای تو وردها و جادوهای ممنوعه دارن... پشت کافه سه دسته جارو... واردِ کوچکترین و تاریک ترین مغازه ای که دیدی میشی... رابرت ناخواسته جیمز را در آغوش کشید و چند ثانیه بعد جیمز هم دستانش رو دور او انداخت و نجواگونه در گوشش گفت: - قول بده از پسرم مراقبت کنی... بهش بگو دوستش دارم و بهش افتخار میکنم. رابرت یک قدم از او فاصله گرفت و گفت: - میدونی که نباید اطلاعات رو در زمان تغییر بدیم... اما فکر کنم این جملات ارزشش رو دارن که از گذشته به آینده برن... خیالت راحت باشه، من و همه ی کسانی که تو این مدرسه هستن از پسرت محافظت میکنیم... خداحافظ
خلاصه: سالازار تصمیم میگیره برای کمک به لرد سياه تو از بین بردن هری پاتر، به همراه گریندل والد به گذشته سفر کنه و پدر هری یعنی جیمز پاتر رو بکشه اما بعد متوجه میشن که جیمز پتانسیل خباثت داره و تصمیم میگیرن با همدیگه به آزار و اذیت مردم لندن بپردازن، ولی جیمز به اندازه کافی خباثت نشون نمیده به همین خاطر سالازار و گلرت سعی میکنن تا با اعمال خبیثانه پلیدی درونش رو آشکار کنن. جیمز با زمان برگردانی که روح گودریک تو خواب بهش داده به گذشته برمیگرده تا از گودریک زنده برای نجاتش کمک بگیره، اما مشکل اینه که اونا نمیدونن گودریک زنده دقیقا کجاست! _______ - من امروز... چطوری بگم؟ از روی آب و هوا حدس میزنم باید پیش هلگا بوده باشم.
جیمز شروع به خندهی عصبی کرد. بعد ناگهان در میان قهقهه هایش ایستاد و آنقدر محکم با کف دست به پیشانیاش کوبید که رد پنج انگشتش روی صورتش باقی ماند. - حدس میزنی؟ حدس؟ بخاطر تو زیر مزرعهی چشمان قشنگ من بادمجون سبز شده!
گودریک کمی با خودش فکر کرد، بعد کمی بیشتر فکر کرد و در آخر هرچه فکر کرد نتوانست بفهمد که چگونه جیمز پاتری که آنقدر روی قیافهاش حساس بود حاضر به کوبیدن دستش به صورتش شده و تسلیم شد. ناگهان متوجه شد که زمان فکر کردنش بیش از حد طول کشیده و جیمز تمام مدت با چهرهی نهچندان خشنودی منتظر جواب اوست؛ پس تنها چیزی که به ذهنش میرسید را بر زبان آورد. - از پشت صحنه اشاره میکنن لبو بوده. - حالا کدو بوده. اگه لیلی دیگه از قیافهی تودلبروی من خوشش نیاد چی؟ اگه دیگه تحت تاثیر جذابیتم قرار نگیره چی؟ مرلین روحتو نیامرزه که پریچهری مثل منو بخاطر کارات ناقص کردی. - لبو بوده! خب داشتم بهت میگفتم، بهار که هوا خوب میشد و درختا شکوفه میدادن و بلبلا آواز میخوندن و رودخونه شرشر میکرد و کلاغا قار قار میکردن... شاید هم غار غار میکردن و جیرجیرک ها آواز میخوندن و... - خلاصش کن! شاید سالازار همین الانشم تو راه باشه. - میرفتم پیش هلگا و زیر درخت چنار دم خونمون با هم گپ میزدیم. - این شد یه چیزی!
جیمز و روح گودریک همینطور دوشادوش هم میرفتن و میرفتن و میرفتن، اونم در حالی که تو خیالاتشون هزاران بار سالازار و گلرت رو شکست داده بودن تا این که سوالی کاملا منطقی به ذهن جیمز خطور میکنه. - حالا به نظرت تو این زمان کجا داشتی چی کار میکردی؟ بالاخره از یه جا باید پیدات کنم و برت گردونم زمان خودم دیگه.
با شنیدن این حرف هر دو متوقف میشن و اینبار نوبت گودریک میشه که در تفکری عمیق فرو بره. - خب ببین... خیلی آسون نیست. از محیط اطراف میدونم تو زمان درست هستیم، اما نمیدونم دقیقا تو چه روزی هستیم که!
جیمز سری به نشانهی درست بودن حرفای گودریک تکون میده و میره به سمت پسر روزنامهفروش ماگلی که فریادِ روزنامهی روز رو بخرین سر داده بود. - پیست پیست... هی پسر؟ امروز چه روزیه؟
پسرک برمیگرده و با جیمز چشم تو چشم میشه. - یکی بخر تا بهت بگم. - تو دیگه چه پسربچه پررویی هستی. یه تاریخ پرسیدم فقط! اصلا خودم میبینم چندمه!
جیمز سرشو خم میکنه تا از روی کپه روزنامههایی که دست پسرک بود، تاریخ چاپ روزنامه رو پیدا کنه. اما پسرک روزنامهها رو به سمتی میچرخونه که جیمز نتونه تاریخو از روش بخونه. جیمزم دستشو جلو میاره تا روزنامهها رو به سمت خودش برگردونه. حالا هی جیمز بکش هی پسرک بکش. بالاخره پسر که حتی از اونی که جیمز فکر میکرد هم پرروتر بود، روزنامهها رو تو دست جیمز رها میکنه. - آی مردم دزد! این مرد میخواد کل روزنامههای منو بدزده. مردم کمک کنین!
جیمز انگار که روزنامهها وسیله خطرناکی باشن که حتی دست زدن بهشون هم خطرآفرین بود، ناگهان روزنامههارو روی زمین پرتاب میکنه. - دروغ میگه به مرلین! من فقط میخواستم تاریخ امروزو ببینم.
مردم میریزن سر جیمز و حسابی کتکش میزنن و بالاخره وقتی جیمز با لبویی زیر چشماش از زیر دست مردم رها میشه، روح گودریک رو در دوردستها میبینه که با خوشحالی داشت براش دست تکون میداد. - جیمز بیا اینجا! فهمیدم الان کجا باید باشم.
جیمز و گودریک، با تصمیم قاطع برای رویارویی با سالازار اسلیترین، سفر خود را در طول زمان آغاز کردند. جیمز که ساعت جادویی را در دست داشت، قرار بود آنها را به زمان حاضر هدایت کند. اما همانطور که ممکن است حدس بزنید، این سفر زمانی به این سادگی که فکر میکردند، پیش نرفت. در اولین تلاششان، به جای خیابانهای شلوغ لندن، در میان جنگلهای انبوه و ناشناختهای فرود آمدند. زمین به شدت لرزید و ناگهان دایناسوری عظیمالجثه از کنار آنها عبور کرد. گودریک با چشمانی بزرگ به موجود غولپیکر نگاه کرد و با تعجب فریاد زد:
- جیمز، این دیگه کجاست؟! - اممم... فکر کنم شمارهگیر رو یه کم بیشتر از حد لازم چرخوندم. - فکر میکنی؟
جیمز دوباره ساعت را تنظیم کرد و این بار خودشان را در مصر باستان یافتند. اطرافشان پر از اهرام و شنهای بیپایان بود. گروهی از کارگران که مشغول ساخت اهرام بودند، با تعجب به این دو تازهوارد نگاه کردند. گودریک نالید:
- اینجا هم لندن نیست! - حداقل اینجا گرمتره.
سومین تلاش، آنها را در میانه یک میدان نبرد قرون وسطایی قرار داد. شوالیهها با شمشیرهایشان به هم حمله میکردند و تیرها در هوا پرواز میکردند. هر دوی آنها مجبور شدند خم شوند تا از ضربات در امان بمانند. گودریک با عصبانیت گفت:
- چرا برگشتیم به دوران بچگیم؟ - سفر در زمان سختتر از چیزیه که فکر میکردم.
چهارمین تلاششان آنها را به وسط یک شهر آیندهنگر با خودروهای پرنده رساند. جیمز و گودریک در وسط خیابانی شلوغ ایستاده بودند، کاملاً بیخبر از تکنولوژی اطرافشان. یک ربات سریعاً به سمتشان آمد و پرسید آیا نیاز به کمک دارند تا تاکسی فضاییشان را پیدا کنند. جیمز به ساختمانهای نئونی نگاه کرد و گفت:
- فکر کنم این بار خیلی جلو رفتیم. - جدی؟؟؟
بالاخره، پس از کلی دعوا و تنظیمات بیشتر، جیمز ساعت را یک بار دیگر تنظیم کرد. هر دو نفسشان را حبس کردند و زمانی که چشمانشان را باز کردند، در یک خیابان آشنای لندن ایستاده بودند.گودریک که با دقت اطراف را بررسی میکرد تا مطمئن شود در زمان درست هستند، سرش را با رضایت تکان داد و گفت:
- بالاخره! حالا بریم به سالازار نشون بدیم دو گریفیندوری واقعی چقدر قوین!
گودریک که از هوش جیمز ناامید شده بود، سعی کرد به زبان خودش با او صحبت کند، پس با مهربانی گفت: - ببین پسر... میگن کبوتر با کبوتر، باز با باز! میفهمی چی میگم؟
جیمز که گیج شده بود گفت: - الان کبوتر بیارم که باهاش جلوی سالازار وایسم؟ - کبوتر چیه؟ این ضرب المثله! ضرب المثل میدونی چیه دیگه؟ - یه کاره که میتونه خوب یا بد باشه! - چی میگی نواده احمق من؟ - بستگی داره مثل خانوم باشه یا نه... اگر ضربه به خانوم مثل باشه خیلی کار بدیه! ولی ضربه به آقای مثل باشه حالا میشه راجع بهش فکر کرد!
گودریک به افق خیره شد و افق هم به گودریک خیره شد. در تمام زندگی و مرگش هیچ کس را به این گیجی ندیده بود. افق هم ندیده بود و با گودریک هم دردی میکرد. بهر حال چاره ایی نبود و جیمز تنها گزینه موجود بود.
گودریک نفس عمیقی کشید و گفت: - جمیز! نجات دهنده روبروت وایساده! - نه! شما روبروم وایسادین!
گودریک در برابر فکر فرو کردن زمان برگردان در حلق جیمز مقاومت کرد و لبخند عصبی زد: - نجات دهنده منم! منو باید برگردونی! فقط منم که میتونم از دست سالازار نجاتت بدم!
جیمز با قیافه پوکر گفت: - منو مسخره کردیا! خوب از اول میگفتی!
گودریک با مشتهای گره کرده گفت: - همش دارم میگم بچه جان! نمیفهمی که! حالا ساعت رو تنظیم کن که باید باهم برگردیم!
جیمز ساعت را دستش گرفت و به آرامی شروع به چرخاندن عقربه های ساعت کرد. گودریک که صبرش تمام شده بود، ساعت را از دستش گرفت و دکمه کنارش را فشار داد. - اینجوری بخوای بچرخونی تا یه قرن دیگه به زمان من نمیرسیم! باید بزنیش رو توربو! وای... دیوانه ام کردی! یکم دیگه از دستت خلاص میشم!
بعد جیمز و گودریک هر دو شروع به چرخیدن کردند.
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در 1403/6/10 23:33:27
THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT
جیمز خیلی تو فکر فرو میره. خیلی عمیق. عمیقتر از چیزی که کسی بتونه فکرشو بکنه. اینقد فکر عمیق میکنه که حوصله گودریک سر میره. - دِ زودباش دیگه!
با این حرف ابر تفکرات جیمز میترکه. ابری که خیلیم بزرگ بود و هر لحظه بزرگتر میشد. اینقد بزرگ بود که کل فضای اتاقو پر کرده بود. ولی چه فایده؟ سرتاسر ابر سفید و خالی از هرگونه تفکرات واقعیای بود. جیمز خیلی فکر کرده بود، ولی هیچی به ذهنش نرسیده بود! جیمز تصمیم میگیره دشواریای که توش گیر کرده بود رو با گودریک در میون بذاره. - ببین آخه من خیلی فکر کردم، ولی کسی به ذهنم نرسید. سیریوس و ریموس و پیتر...
گودریک که گویا از آینده خبر داشت ناگهان وسط حرف جیمز میپره. - این آخریو بهتره فاکتور بگیری!
جیمز تعجب میکنه، اما چون حوصله بحث نداشت نادیده میگیره و ادامه میده: - در واقع هرکیو من میشناسم تو همین زمان هست. حداقل یه لیستی چیزی بده از توش بتونم انتخاب کنم! تو چه جدِ بزرگِ بیفکری هستی آخه!
گودریک پوکر فیس میشه. نوادهش راست راست جلوش راه رفته بود و اونو بیفکر خطاب کرده بود در حالی که گزینه انتخابی جیمز، درست جلوش قرار داشت. خود گودریک! گودریک سعی میکنه راهنمایی بهتری برای جیمز تدارک ببینه. - سالازار اسلیترین تو رو به یاد کی میندازه؟ آفرین! بزرگان هر گروه!
جیمز کمی فکر میکنه. - هلنا ریونکلاو چطوره؟ شنیدم هوشش ماشاالگودریک به مامانش رفته بوده. البته اون روح شده و تو هاگوارتزه. یعنی یه روحو هم میشه برگردوند؟ اونوقت اگه خودش بیاد روحش چی میشه؟
جیمز سوالات سختی پرسیده بود که حتی گودریک هم جوابشو نمیدونست و در اون لحظه هم کوچکترین علاقهای نداشت که بخواد بهش فکر کنه. گودریک در حال نزدیک شدن به مرحلهای بود که صبرش داشت لبریز میشد. - گزینه بهتر نبود؟ اسلیترین باید تو رو یاد دختر ریونکلاو بندازه آخه؟ - درست میگی! مامانش میتونه انتخاب خیلی بهتری باشه!
گودریک که در واقع میخواست انتخاب جیمز خودش باشه، دیگه نمیدونست به چه زبونی باید اینو بگه!
جیمز به شدت مشغول فکر کردن شده بود و توجهی به کودکان یتیمی که کمی آن طرف تر درحال دریدن یکدیگر بودند، نشان نمیداد. او باید فکر می کرد تا ببیند با آن ساعت ارزشمند چه کسی را می تواند برای نجات خودش به آنجا بیاورد.
-یافتم یافتم!
و خیلی ناگهانی فهمید!
- لیلی رو میارم پیش خودم.
هنوز این جمله از دهانش کامل بیرون نیامده بود که یک نفر پس گردنی محکمی نثارش کرد. جیمز درحالی که با ناراحتی گردنش را می مالید چرخید و به پشت سرش نگاهی انداخت. چیزی شبیه روح گودریک گریفیندور آنجا بود!
- عه گودریک! چطور از خواب من اومدی بیرون؟ - الان واقعا سوال مهمتر از این نداشتی بپرسی؟ مثلا اینکه ساعت رو چجوری از خوابت بیرون آوردم؟... اصلا فعلا اونا رو بیخیال! چرا لیلی رو انتخاب کردی آخه؟
جیمز بدون توجه به چهره عصبانی گودریک، با غرور سینه اش را جلو داد و لبخند دندان نمایی زد. - چون من یه مرد زندگی واقعی هستم و میدونم پشت هر مرد موفق، یه زن موفق وایساده! - - چی شد جد بزرگوار؟
گودریک با دست به سرش کوبید. - مرلین به ملت نواده داده، به ما هم نواده داده. آخه عقل کل الان زنت در برابر اون دوتا جادوگر خفنی که اون پایینن چی کار می خواد بکنه ها؟ چطور می خواد از دست اونا نجاتت بده؟
جیمز چانه اش را خاراند. - میخواد جلوشون وایسه و دستاشو باز کنه تا نجاتم بده؟ - نه خیر! مگه تو پسرتی که بخواد اینطوری نجاتتت بده؟
با این حرف، اشک درون چشمان پدر هری پاتر حلقه زد. - یعنی زنم میخواد جون منو ول کنه و پسرمونو نجات بده؟ چه فداکار! بذار برم دنبالش. - نمی شه! تازشم اونو میتونی تو همین دوران پیدا کنی نیاز به ساعت نداری! یکی دیگه رو انتخاب کن!
خلاصه: سالازار تصمیم میگیرد برای کمک به لرد ولدمورت در از بین بردن هری پاتر، به همراه گلرت گریندل والد به گذشته سفر کند و پدر هری، یعنی جیمز پاتر را زودتر به قتل برساند. اما هر دو متوجه میشوند که جیمز نیز رگههایی از خباثت درون خود دارد. بنابراین تصمیم میگیرند یک گروه سه نفره برای آزار و اذیت مردم شهر لندن تشکیل دهند. با این حال، جیمز به اندازه کافی خباثت نشان نمیدهد و سالازار و گلرت تصمیم میگیرند روی پتانسیل پلید او بیشتر کار کنند. در ایده اول، آنها کشتن پلیسها و ویرانی را امتحان میکنند، اما هیولای درون جیمز همچنان بیرون نمیآید. در ایده دوم، به یتیمخانه ماگلهای بیسرپرست شهر لندن میروند و مسئولیت معلم پرورشی (جلاد) را به جیمز میسپارند. ماموریت اول او این است که به کودکان گرسنه بگوید که امروز غذایی در کار نیست.
برای اطلاعات بیشتر در مورد تور دوم سالازار اسلیترین به این تاپیک مراجعه کنید.
* به دلیل تکراری شدن سوژه داستان، تغییراتی در روند آن در این پست اعمال خواهد شد.
--------- کودکان یتیم که از شدت گرسنگی به مرز جنون رسیده بودند، با تمام توان سعی میکردند سوسک را شکار کنند. در این تلاش دیوانهوار، پاهای کوچکشان به هر طرف ضربه میزدند، به چپ و راست، به هر چیزی که سر راهشان بود. جیمز که زیر فشار آنها قرار گرفته بود، بارها و بارها ضربه خورد تا اینکه در نهایت، بر اثر شدت ضربات، از هوش رفت. در حالی که جیمز در حالت بیهوشی بود، وارد دنیای خواب شد و خود را در مقابل گودریک گریفیندور یافت. جیمز با تعجب و عصبانیت به او نگاه کرد و گفت:
-چرا زودتر نیومدی منو نجات بدی؟
گودریک که کمی معذب به نظر میرسید، با کمی تردید گفت:
- خب... راستش، داشتم با هلگا راز و نیاز میکردم.
ناگهان گودریک متوجه شد که این حرفش خیلی جالب نیست و با کمی شرمندگی سعی کرد به موضوع اصلی بپردازد. او یک ساعت جیبی طلایی از جیبش بیرون آورد و به جیمز داد.
- این ساعت میتونه بهت این امکان رو بده که در زمان سفر کنی. میتونی یک نفر رو از گذشته یا آینده با خودت به زمان حال بیاری تا بهت کمک کنه از دست سالازار خلاص بشی.
قبل از اینکه جیمز فرصت پیدا کند بیشتر بپرسد، گودریک ناپدید شد و جیمز ناگهان از خواب بیدار شد. او با تعجب به ساعت طلایی در دستش نگاه کرد و با خودش فکر کرد:
جیمز در یک چشم به هم زدن به آشپزخونه منتقل شده بود تا وظیفه خطیر گفتن "نه غذا نداریم" رو به کودکان گرسنه برعهده بگیره. جیمز که حالا فقط جلاد نبود، بلکه جلادِ آشپزی بود که حق هیچ آشپزیای در آشپزخانه رو نداشت، به جاش پشت در آشپزخونه نشسته بود و غرق در تفکراتش شده بود بلکه صدای جیغ و داد کودکان یتیم گرسنه رو نشنوه. - به خودت بیا جیمز! مثبت فکر کن جیمز! نکته مثبت ماجرا در چیه؟
سلولهای مغزی جیمز با سرعتی چند برابر همیشه که حتی خودشون هم باور نداشتن چنین قابلیتی رو دارن، سرگرم تفکر بودن تا به صاحبشون کمکی کرده باشن و نکته مثبتی تو این ماجرا پیدا کنن. مرکز فرماندهی مغز با دقت، تفکرات سلولها رو دنبال میکنه. بعد از مدتی وقتی میبینه سرعتِ رو به افزایش تفکرات، حالا روند نزولی پیدا کرده و هیچکدوم راهکاری نیافتن، آهی میکشه و آماده میشه تا پیام شکست رو برای جیمز صادر کنه.
اما یکی از سلولهای مغزی کوشای داستان ما، سر بزنگاه تِزِی به ذهنش میرسه و اونو تحویل فرمانده میده. فرمانده مغز با خوشحالی میاد برگه رو برداره و بخونه که سلول، شیطونبلا از آب در میاد و برگه رو دوباره برمیداره. - نمیدمش مگر این که بهم وعده یک هفته مرخصی بدی.
فرمانده مغز ابتدا تعللی میکنه، اما بعد با حرکت سرش قبول میکنه و به سرعت برگه رو میگیره تا از روش بخونه. چون پسند میکنه همزمان دستورات لازم رو به زبون جیمز صادر میکنه. - سلام کرد! سالازار قبلا تا در باز میشد فقط یه آوادا میگفت و تمام! ولی اینبار قبلش سلام کرد! این یه پیشرفته نه؟ شاید این منم که دارم روی اونا تاثیر خوب میذارم.
جیمز به شدت احساساتی میشه و چندین قطره اشک از گوشهی چشمانش جاری میشه. هیچوقت باور نمیکرد که بتونه سالازار اسلیترین کبیر و گلرت گریندلوالد رو حتی ذرهای به راه راست هدایت کنه. - شانس آوردی اینجا زندگی میکنی نه چین، وگرنه میدونی که میخوردنت؟
جیمز اینو رو به سوسکی میگه که در حال عبور از جلوی پاهاش بود. گویا کودکان یتیم گرسنهی پشت در حرف جیمز رو به وضوح شنیده بودن. چون ناگهان در شکسته میشه و کودکان از روی در و جیمزی که زیرش له شده بود عبور میکنن تا سوسک رو شکار کرده و نوش جان کنن!