گودریک که از هوش جیمز ناامید شده بود، سعی کرد به زبان خودش با او صحبت کند، پس با مهربانی گفت:
- ببین پسر... میگن کبوتر با کبوتر، باز با باز! میفهمی چی میگم؟
جیمز که گیج شده بود گفت:
- الان کبوتر بیارم که باهاش جلوی سالازار وایسم؟
- کبوتر چیه؟ این ضرب المثله! ضرب المثل میدونی چیه دیگه؟
- یه کاره که میتونه خوب یا بد باشه!
- چی میگی نواده احمق من؟
- بستگی داره مثل خانوم باشه یا نه... اگر ضربه به خانوم مثل باشه خیلی کار بدیه! ولی ضربه به آقای مثل باشه حالا میشه راجع بهش فکر کرد!
گودریک به افق خیره شد و افق هم به گودریک خیره شد. در تمام زندگی و مرگش هیچ کس را به این گیجی ندیده بود. افق هم ندیده بود و با گودریک هم دردی میکرد. بهر حال چاره ایی نبود و جیمز تنها گزینه موجود بود.
گودریک نفس عمیقی کشید و گفت:
- جمیز! نجات دهنده روبروت وایساده!
- نه! شما روبروم وایسادین!
گودریک در برابر فکر فرو کردن زمان برگردان در حلق جیمز مقاومت کرد و لبخند عصبی زد:
- نجات دهنده منم! منو باید برگردونی! فقط منم که میتونم از دست سالازار نجاتت بدم!
جیمز با قیافه پوکر گفت:
- منو مسخره کردیا! خوب از اول میگفتی!
گودریک با مشتهای گره کرده گفت:
- همش دارم میگم بچه جان! نمیفهمی که! حالا ساعت رو تنظیم کن که باید باهم برگردیم!
جیمز ساعت را دستش گرفت و به آرامی شروع به چرخاندن عقربه های ساعت کرد. گودریک که صبرش تمام شده بود، ساعت را از دستش گرفت و دکمه کنارش را فشار داد.
- اینجوری بخوای بچرخونی تا یه قرن دیگه به زمان من نمیرسیم! باید بزنیش رو توربو! وای... دیوانه ام کردی! یکم دیگه از دستت خلاص میشم!
بعد جیمز و گودریک هر دو شروع به چرخیدن کردند.