پاسخ به: ماجراهای خانواده پاتر
ارسال شده در: جمعه 24 اسفند 1403 23:45
تاریخ عضویت: 1403/12/18
تولد نقش: 1403/03/15
آخرین ورود: یکشنبه 31 فروردین 1404 22:46
در اعماق تاریک جنگل، نور های زیادی فضای مسطح و کم درختی را به روشنایی دعوت میکردند.
رابرت هیلیارد با احساس درد، خشم و خستگی مقابل لرد سیاه به زانو در آمده بود و سعی به برخواستن میکرد.
ولدمورت لبخند مارگونی بر لبانش نشاند.
- تو لکهی ننگی بر تاریخ خاندانت شدی رابرت... ارزشش رو داشت؟
رابرت ایستاده در میان امواجی از گرد و خاک، صداهایی ناملموس که هریک وردِ کشندهای رو فریاد میزدن و نورهای سبز و سرخی که فضا رو سورئال تر میکرد.
- شرافت... همیشه ارزشش رو داره... آواداکداورا...
ولدمورت شوکه از طلسمی که انتظارش را نداشت، با سنگین ترین طلسم دفاعی که میتوانست به یک چوبدستی راه یابد از خود دفاع کرد. خشمی بی اندازه، رگ های سردش را به آتش کشیدند و در لحظه تصمیم عجیبی گرفت. فریاد زد:
- سیتریکا تیماندو!
آخرین صحنه ای که رابرت در جنگل شاهدش بود، نورِ نقرهای رنگی بود که از چوبدستی لرد سیاه به سمتش هجوم آورد و ثانیه ای بعد تمام هستی در برابر چشمانش به سیاهی گروید.
لحظاتی کوتاه در خلأ کامل شناور ماند و سپس با باسن اشرافی اش روی یک سطح تخت تر از آن کوبیده شد.
رابرت هیلیارد با حس سرگیجه و کوفتگیِ نقاط کم کاربردِ بدنش به سختی سرپا شد، سعی کرد چشم هایش که محیط اطراف را قیلی ویلی وارانه از نظر میگذراند بر دست های گل آلود و خونیِ خود متمرکز کند.
در خودش تغییری ایجاد نشده بود اما در مکانی که حضور داشت... خب در اون هم تغییری دیده نمیشد. رابرت به راهروی ورودی قلعه فرستاده شده بود. احتمالا لرد سیاه از طلسم مرگ خیلی کُفری شده بود و رابرت رو به قلعه فرستاده تا به کار بدش فکر کند... ناسلامتی لرد و رابرت در گذشته ای هرچند دور انقدری باهم جون جونی بودن که زدنِ آواداکداورا به هم دیگه ناشی بازی محسوب بشه.
اصیل زاده به خود آمد. با سرعت به سمت دروازهی ورودی دوید تا اون رو به دروازهی خروجی بدل کند. قدمهای آخر بود و رابرت جوگیر تر از همیشه سرعت گرفت اما در، زودتر از او واکنش داد و گشوده شد، گویی جادوهایی از غیب مسیر را برای او میگشودند... و ناگهان ... زارت...
انگار روز خوبی برای نقاط کم کاربرد نبود...
باری دیگر رابرت به سختی سرپا شد... با دست چپ ماتحتِ تختِ تحتِ تأثیر از ضربِ سختِ سنگِ سردِ سفیدی که کف راهرو را پوشانده بود، و با دست راست چوبدستیاش را فشرد و آماده ی حمله شد.
شخصی که کمی قبل نقش جادوی غیبی را داشت، حال با خنگ وارانه ترین نگاه به رابرت خیره شد.
- تو دیگه کدوم...!
- خربزه ای که خوردی حالا زمان لرزش رسیده...
رابرت این را گفت و آمادهی فرو کردن یک طلسم از چوبدستی به اعماق جوارح غریبه شد.
- آروم باش... زنجیر تورو کی باز گذاشته... میگن این قدیمیا ردی مدی بودنا...
- احمقِ چهارتایی برو کنار من کارای واجب تر دارم... ولدمورت تو جنگله...
غریبه پاسخ داد:
- اولا که چهارتایی خودتی و اجداد مقدست، دوما وُلده مورده نمنه زِرته پورتا...؟
رابرت نگاهش به پشت سر غریبه افتاد و خشکش زد.
آسمان آبی روشن، پرندگان درحال بلبل نوازی، میشد دوستانی به شدت صمیمی را در پشت بوته ها و درخت ها یافت که در جستجوی مکانی برای اثبات دوستی بودند.
- برو اونور ببینم... این... این امکان نداره... زودباش بگو ببینم اینجا کجاست؟ تو کی هستی؟... مرگخوارها کجان؟...
غریبه، به زحمت خود را از چنگ اصیل زادهی جنگ زده رهانید و گفت:
- من پاترم، جیمز پاتر... بقیه سوالاتتم احتمالا برمیگرده به زمانِ خودتون و من نمیفهمم چی بلغور میکنی... فقط میتونم بهت اطمینان بدم سال ها بعد که میشه زمانِ ما همه چیز مثل الان آروم و زیباست، البته تعداد مجنون هایی مثل تو هم کمتر میشه... احتمالا نسلتون با خودت به انتها خواهد رسید.
رابرت دقایقی به محوطهی بیرونی رفت و دیوانه وار در جستجوی شخصی آشنا گشت و در نهایت با گیج ترین حالت ممکن به درون قلعه برگشت.
به سرسرای بزرگ رفت. انتهای سالن پشت میز،غریبه رو پیدا کرد و کنارش نشست.
- یعنی من تو زمان جابهجا شدم؟... نمیفهمم چه اتفاقی افتاده...
غریبه ران مرغی را به دندان کشید و با پخش انواع اصوات ملچ مولوچیانه گفت:
- اینکه نمیفهمی رو میفهمم چون خیلی عجیب نیست... اما اینی که راجع به زمان گفتی منظورت چی بود؟
- تو... تو گفتی اسمت جیمز پاتره؟
غریبه در میان اصواتش:
- اوهوم...
رابرت با نگاه آنالیزورانه به شخص نگاه کرد.
- تو هری پاتر رو میشناسی؟
جیمز:
- من تنها پاتری که تو این زمان میشناسم خودمم... ببین دوستِ مالیخولیاییِ عزیز... من... اومدم به زمان شما تا کسی رو پیدا کنم... احتمالا تو زیاد ازش خوشت نیاد چون معلومه یه اسلایترینیِ از دماغِ خر افتاده ای... الانم برو بزار غذامو بخورم که بعدش باید برم دنبالِ کارام...
دقایقی طولانی گذشت.
رابرت هیلیارد و جیمز پاتر در دیالوگی نچندان دوستانه به بحث نشستند و بالاخره موفق به شناساندنِ خود به یکدیگر شدند.
جیمز با احساساتی عجیب که در درونش بیدار شده بودند گفت:
- یعنی تو داشتی با دشمنِ پسرِ من مبارزه میکردی؟
- اوهوم...
- من چی؟... من با کی مبارزه میکردم؟
رابرت با پوزخند گفت :
- احتمالا با کرمهایی که داشتن گوشتتو میخوردن...
جیمز سری تکان داد.
- نه بی شوخی من تو اون زمان چیکار میکنم؟... احتمالا من کنار دامبلدور و سیریوس و لوپین و بر و بچه ها از قلعه محافظت میکردیم... ها؟...
رابرت نفسش را حبس کرد، با تمام زور لب هایش را روی هم فشرد... او میدانست تمام کسانی که جیمز نام برد، مرده اند... در دل احساس عذاب وجدان کرد چون این خوش بینیِ جیمز و لحن پرسشش داشت رابرت را به خنده میانداخت. بالاخره خنده اش را فرو خورد و گفت:
- اتفاقا حالا اونا هم وضعیت مشابهی با خودت دارن...
رابرت داستان آینده را برای جیمز تعریف کرد و جیمز دقایقی به اعماق خود فرو رفت و با این جمله لب گشود:
- خیلی خوشحال نباش پسر... فکر نمیکنم این کاری که لرد سیاه باهات کرده خیلی فرقی با کاری که با من کرده داشته باشه... اگه میمردی بهتر نبود؟...
رابرت از جا جست، انگار تازه یادش افتاده بود چه وضعی دارد.
- باید کمکم کنی... باید یک نفر تو این زمان باشه که بدونه من چه بلایی سرم اومده... اون طلسمی که به من خورده حتما یه پادطلسم هم داره...
جیمز با اکراه از جایش بلند شد و با قدم های آرام به راه افتاد.
انگار از اینکه رابرت را در این حالت میدید احساس رضایت میکرد، بالاخره او کسی بود که از زمانی بعد از مرگ خودش آمده بود.
- خب من خودم با گردنبند اومدم اینجا ولی قطعا طلسمی که تونسته تورو به این زمان منتقل کنه اونقدر قوی هست که با گردنبند جبران نشه...
رابرت دوباره ازش درخواست کرد که راهی پیش رویش بگذارد و جیمز این بار به دردسر هایی که این غریبهی از آینده آمده میتوانست برایش داشته باشد فکر کرد و گفت :
- خیلی خوب... من که تو این زمان هیچ اطلاعات دقیقی ندارم، اما تو زمان خودمون یه مغازهی قدیمی تو هاگزمید هست که میگن قدمتش برمیگرده به زمان تاسیس مدرسه... اگر این داستان درست باشه یعنی الان اولین صاحب اون مغازه باید اونجا باشه، من و دوستام یه نقشه با استفاده از جادوهایی که اون پیرمرد بهمون...
رابرت خیلی خوب نقشهی غارتگر را میشناخت اما حالا زمانی برای فهمیدن اینکه چجوری ساخته شده رو نداشت.
- باشه باشه فقط بگو کجا باید برم آدرسش رو بهم بده...
- خلاصه اونجا تخصص ویژه ای تو وردها و جادوهای ممنوعه دارن... پشت کافه سه دسته جارو... واردِ کوچکترین و تاریک ترین مغازه ای که دیدی میشی...
رابرت ناخواسته جیمز را در آغوش کشید و چند ثانیه بعد جیمز هم دستانش رو دور او انداخت و نجواگونه در گوشش گفت:
- قول بده از پسرم مراقبت کنی... بهش بگو دوستش دارم و بهش افتخار میکنم.
رابرت یک قدم از او فاصله گرفت و گفت:
- میدونی که نباید اطلاعات رو در زمان تغییر بدیم... اما فکر کنم این جملات ارزشش رو دارن که از گذشته به آینده برن... خیالت راحت باشه، من و همه ی کسانی که تو این مدرسه هستن از پسرت محافظت میکنیم... خداحافظ