خوش آمدید، Guest
ورود به حساب کاربری
به شبکه پرواز خوش آمدید
شومینهها و دودکشها را باز کنید...

به جادوگران خوش آمدید

جام آتش!


رویداد جام آتش
۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

آمادهاید شاهد یکی از بزرگترین و نفسگیرترین رقابتهای تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و اینبار نهتنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانهای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار میگیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همهچیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود میگیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته میشود و تنها یک گروه میتواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پستها را بخوانید، از خلاقیتها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!
گروه گریفیندور
گروه اسلیترین
گروه ریونکلاو
گروه هافلپاف
- صفحه اصلی انجمن
- صفحه اصلی انجمن
- ایفای نقش جادوگران (Role Playing)
- مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز
- زمین كوییدیچ هاگوارتز
تاریخ عضویت: 1398/11/24
تولد نقش: 1398/12/15
آخرین ورود: شنبه 30 فروردین 1404 23:31
از: من به تو نصیحت...
پستها:
323

ریونکلاو vs هافلپاف
سوژه:اختراع
آیلین با علاقه به اختراع جدیدش نگاه می کرد. اختراعی که به راحتی می توانست تیم ریونکلاو را برنده مسابقه کوییدیچ کند! این اختراع، سمی بود بود که بدون سر و صدا قربانی را به کشتن می داد. او طرز تهیه این معجون را که اکنون در لایه شیشه نازکی قل قل می کرد در ده سالگی برای روز مبادا آماده کرده بود(هرچند که بار ها به زور جلوی خودش را گرفته بود که آن را به طرف شیلا پرتاب نکند! ).
حالا این معجون بیرنگ را در کیف شیلا قایم کرد( که البته بخشی از این کار برای به کشتن دادن احتمالی خود شیلا هم بود.)و وقتی به زمین کوییدیچ رسیدند آن را از توی کیف آبی و سیاه شیلا در آورد و در جیب خودش گذاشت.
- بازی تا چند دقیقه دیگه شروع می شه!
آیلین به زور جلوی خنده ی شیطانی که توی وجودش پیچیده بود را گرفت و فکرش را روی انتخاب نقطه مناسب برای پرتاب معجون متمرکز کرد.
- طالبی توسط بانو مروپ پرتاب، و بازی آغاز می شه!
-طالبی؟
تام پاسخ داد.
-آره! بانو مروپ گفتن کوارفل زیادی برای بازی سبکه. طالبی رو جایگزین کردن.
آیلین معجون را از جیبش دراورد و مقدار کمی از آن را روی بعضی از بازی کنان پاشید.
اتفاقی نیفتاد.
کمی دیگر پاشید.
باز هم هیچ اتفاقی نیفتاد.
تمام باقی مانده معجون را از حرص روی تماشاگران پرت کرد. آنها برایش مهم نبودند. به تیم کوییدیچ گریفندور نگاهی انداخت و متوجه نگاه های چپ چپ مرگ شد! تازه قضیه را فهمیده بود! کمی از مرگ فاصله گرفت. مرگ هنوز چپ چپ نگاه می کرد. یکدفعه از گوشه چشم یک شیع طلایی را دید که کنار تابلوی امتیازات که نود صفر به نفع گریفندور را نشان می داد اینور و آنور می رفت. مرگ هنوز هم بد جور نگاهش میکرد. آیا باید ریسک می کرد! ریسکی بسیار خطرناک برای یک مسابقه؟ بله! باید می کرد! بخاطر چهل روز زحمتش برای ساخت معجون! بخاطر سه ساعت تلاش برای پیدا کردن زیپ کیف شیلا! به طرف اسنیچ رفت و آن را گرفت!
آسمان یک لحظه تاریک... و دوباره روشن شد. آیلین در بارگاه مرلین بود.
-در بارگاه ما چه می کنی آیلین؟
-باور کن نمی دونم. الان هم حوصله زندگی کردن ندارم. این همه زحمتم واسه کوییدیچ هدر رفت! ببینم ما کجاییم؟
-ما رو ابریم. تو رو نمی دونم.
-چی چ...!
ولی آیلین فرصت پیدا نکرد حرفش را تمام کند. او داشت با سرعت یک شهاب سنگ به سمت زمین سقوط می کرد. و وقتی به ارتفاع نزدیک به زمین رسید دید سوار جارو روی هوا است و نفس راحتی کشید. همه ی بازیکنان از جارو هایشان پیاده شدند( از جمله آیلین). آیلین به جماعت ناراحت ریونی نگاه کرد.
-بردیم؟
نه. تو اسنیچو گرفتی. بانو مروپ جای اسنیچو با زردالو پرنده عوض کرده.
سوژه:اختراع
آیلین با علاقه به اختراع جدیدش نگاه می کرد. اختراعی که به راحتی می توانست تیم ریونکلاو را برنده مسابقه کوییدیچ کند! این اختراع، سمی بود بود که بدون سر و صدا قربانی را به کشتن می داد. او طرز تهیه این معجون را که اکنون در لایه شیشه نازکی قل قل می کرد در ده سالگی برای روز مبادا آماده کرده بود(هرچند که بار ها به زور جلوی خودش را گرفته بود که آن را به طرف شیلا پرتاب نکند! ).
حالا این معجون بیرنگ را در کیف شیلا قایم کرد( که البته بخشی از این کار برای به کشتن دادن احتمالی خود شیلا هم بود.)و وقتی به زمین کوییدیچ رسیدند آن را از توی کیف آبی و سیاه شیلا در آورد و در جیب خودش گذاشت.
- بازی تا چند دقیقه دیگه شروع می شه!
آیلین به زور جلوی خنده ی شیطانی که توی وجودش پیچیده بود را گرفت و فکرش را روی انتخاب نقطه مناسب برای پرتاب معجون متمرکز کرد.
- طالبی توسط بانو مروپ پرتاب، و بازی آغاز می شه!
-طالبی؟

تام پاسخ داد.
-آره! بانو مروپ گفتن کوارفل زیادی برای بازی سبکه. طالبی رو جایگزین کردن.

آیلین معجون را از جیبش دراورد و مقدار کمی از آن را روی بعضی از بازی کنان پاشید.
اتفاقی نیفتاد.
کمی دیگر پاشید.
باز هم هیچ اتفاقی نیفتاد.
تمام باقی مانده معجون را از حرص روی تماشاگران پرت کرد. آنها برایش مهم نبودند. به تیم کوییدیچ گریفندور نگاهی انداخت و متوجه نگاه های چپ چپ مرگ شد! تازه قضیه را فهمیده بود! کمی از مرگ فاصله گرفت. مرگ هنوز چپ چپ نگاه می کرد. یکدفعه از گوشه چشم یک شیع طلایی را دید که کنار تابلوی امتیازات که نود صفر به نفع گریفندور را نشان می داد اینور و آنور می رفت. مرگ هنوز هم بد جور نگاهش میکرد. آیا باید ریسک می کرد! ریسکی بسیار خطرناک برای یک مسابقه؟ بله! باید می کرد! بخاطر چهل روز زحمتش برای ساخت معجون! بخاطر سه ساعت تلاش برای پیدا کردن زیپ کیف شیلا! به طرف اسنیچ رفت و آن را گرفت!
آسمان یک لحظه تاریک... و دوباره روشن شد. آیلین در بارگاه مرلین بود.
-در بارگاه ما چه می کنی آیلین؟
-باور کن نمی دونم. الان هم حوصله زندگی کردن ندارم. این همه زحمتم واسه کوییدیچ هدر رفت! ببینم ما کجاییم؟
-ما رو ابریم. تو رو نمی دونم.
-چی چ...!
ولی آیلین فرصت پیدا نکرد حرفش را تمام کند. او داشت با سرعت یک شهاب سنگ به سمت زمین سقوط می کرد. و وقتی به ارتفاع نزدیک به زمین رسید دید سوار جارو روی هوا است و نفس راحتی کشید. همه ی بازیکنان از جارو هایشان پیاده شدند( از جمله آیلین). آیلین به جماعت ناراحت ریونی نگاه کرد.
-بردیم؟
نه. تو اسنیچو گرفتی. بانو مروپ جای اسنیچو با زردالو پرنده عوض کرده.
تاریخ عضویت: 1399/02/30
تولد نقش: 1399/02/31
آخرین ورود: چهارشنبه 30 مهر 1399 16:02
از: کیف ارزشمندم دور شو!
پستها:
93

ریونکلاو
صبح روز مسابقه بود و تیم کوییدیچ ریونکلاو کاملا آماده مسابقه بود و تاکتیک های زیبایی برای حمله طراحـ...
-مثل همیشه روونا بختکی میریم جلو دیگه، مگه نه تام؟
-آره! تاکتیک همیشگی خودمونه که خیلی هم محشره و نمیتونن حرکاتمونو هم حدس بزنن!
شاید هم طراحی نکرده بود. ولی همین روونا بختکی پیش رفتن هم میتونه تاکتیک باشه.
-دو تیم وارد زمین میشن و کاپیتان هم با هم دست میدن. کاملا مشخصه که تیم ریونکلاو هیچ کاری نمیتونه بکنه و گریفیندور پیشاپیش برنده ی این بازیه!
همین چند جمله برای مشخص شدن هویت گزارشگر بازی کاملا کافی بود.
-و میریم که داشته باشیم مسابقه رو با گزارشگری خوش صدا ترین گزارشگر قرن یوآن آبر کرومبی!
بانو مروپ کوافل رو بالا میندازه و شیلا که کاملا مشخصه تقلب کرده با دمش اونو قبل از اینکه حتی زیادی بالا بره میگیره. اینجاست که داور ها باید پاسخگو باشن. چرا شیلا و آیلین و ربکا از شکل جانوری شون توی بازی استفاده میکنن؟ این تقلبه. ریموند هم که شاخ داره!
-مامان تصمیم گرفت خودش بازی رو گزارشگری کنه! میکروفونو بده یوآن مامان!
بکش بکش کوتاه و بی صدایی بین مروپ و یوآن پیش میاد که با پیروزی مروپ و میوه ای شدن یوآن ختم شد!
-تماشاچی های مامان میریم برای ادامه بازی با گزارشگری مامان!
کوانمیدونم چی چی در دست شیلای مامانه. شیلای مامان همون توپی رو که شبیه لبوی بزرگه به ربکا ی مامان پاس میده. ربکا میخواد با بال هاش اونو بگیره ولی لبو سر میخوره و ایوا اونو میگیره...
در همین مابین دروئلا با خودش درگیر بود و نمیدانست چرا علامت شومش می سوزد. پس آستین دستش را بالا زد و با صحنه ای مواجه شد که باعث شد جیغش به هوا برود. علامت شومش تبدیل شده بود به خالکوبی سبد میوه ای رنگی رنگی!
-
تمام نگاه ها به سمت دروئلا برگشت. و همه افراد کوییدیچ ریونکلاو به سمت دروئلا رفتند. حتی تام که دروازه بان بود.
-چی شده ئلا؟
-اممم...نمیدونم. آخه مگه میشه؟...
ناگهان دورئلا جلوی همه حضاری که با به او زل زده بودند غیب شد و همه را در بهت و حیرت خود باقی گذاشت.
-دروئلای مامان یهویی غیب شد! پدر مامان؟ مگه میشد توی هاگوارتز آپارات کرد؟
عه وا! مامان داره روی جارو ی دورئلا یه سیب میبینه!
ئلا ی مامان خودشو به سیب تبدیل کرد که خواصیت هاش زیاد شه؟
در همین زمان تمامی مرگخواران ناگهان ناپدید شدند و به جای آنها یک میوه ظاهر شد.
-همه ی مرگخوار های مامان به این نتیجه رسیدن که باید ترقی کنن و به جایگاه های بالا برسن! بلاخره تمام تلاش های مامان اثر کرد و به راه راست هدایت شدن! تام مامان که تبدیل به انگور شده! دونه هاش هم که مدام میریزن و با خلال دندون میچسبونتشون! شیلای مامان تبدیل به شلیل شده! ربکا هم تبدیل شده به آلو سیاه!بقیه ی مرگخوار های مامان هم به میوه های خیلی شایسته ای تبدیل شدن که مامان نمیتونه همه رو نام ببره!
محفلی های مامان هم که مثل هویج نشُسته جمع میوه ای مرگخوارای مامانو به هم میزنن!
-یارانمون؟
با همین یک کلمه تمامی ورزشگاه کوییدیچ یک لحظه در سکوت فرو رفت و لحظه ای دیگر نصف آن از سکوت دراومد.
همان لحظه در نا کجا آباد
-ما چرا بدن پیدا کردیم؟ من خودمو میخوام! هسته ی خوشگلمو! پوشت زردمو! گوشت شیرین و زرد آلوییمو!
-دونه های زیبای منو بگو! درسته هی میریختن ولی عوضش تفی نبودم!
-بریم پیش کلم بروکلی بزرگ! اون حتما میدونه باید چیکار کنیم.
میوه ها این را گفتند و به سمت کلم بروکلی بزرگ که از قضا تبدیل به آدم نشده بود حرکت کردند.
-حالا باید چیکار کنیم کلم بروکلی بزرگ؟
-علامت های میوه ایتون چی شد بابا جانیا؟
-نداریمشون. ولی یه خالکوبی بیریخت و زشت داریم.
-حدس میزدم. حالا علامت خودمونو روی اون خالکوبیه نقاشی کنید. خط رو خط شده.
میوه ها سریع شروع کردند به نقاشی کردن. ولی بودن در جسم کس دیگه باعث می شد. مجبور به تحمل ویژگی های اون جسم هم باشن!
-این چرا انقدر کج و کوله ست؟!
-اینیکی چرا کیفشو دوخته به لباسش؟
-این چرا شاخ داره؟
-نقاشی تونو بکنید!
زمین کوییدیچ
-یارانمون سریعا خودتون بشید!
-چشم ارباب ولی آخه بلد...
حرف مرگخوار مذکور با کروشیویی از سوی یک کلم بروکلی در جایگاه تماشاچیان که مشخص بود بلاتریکس است قطع شد.
-ارباب گفتن خودتون بشید!
در همین لحظه نقاشی کشیدن میوه های انسانی تمام شد و تمامی میوه ها غیب شده و به جاشون مرگخواران پدیدار شدن، اما...
-جیــــــــــــــــــــــــــــــغ! من چرا شیلا شدم؟
اما نه در جسم های خودشون!
-من عقاب شدم؟ ینی من الان آیلینم؟ چه چشمایی داره ها!اون چیه اونجا؟ گوی زرینه!
لینی ی آیلینی به سرعت به سمت گوی زرین شیرجه رفت و آن را گرفت.
-آیلین مامان گویو میگیره! ریونکلاو برندست!
-صب کنین ببینم من که اینجام! آیلین منم!
-پدر مامان؟ الان آیلین که میگه ایواست! پس الان اون آیلینی که گویو گرفت میتونه ریونکلاو رو برنده کنه؟
-زمان سالازار اینجوری نمیکردن که! یه بار یکی جسمشو با یکی دیگه عوض کرد سالازار جفت پا رفت تو شکمش! الان باید ببینیم او نکسی که گویو گرفته واقعا کیه!
-عقاب مامان؟ تو کی ای؟
-لینی ام! بازیکن زخیره. منم بگیرم حسابه!
-ریونکلاو برندست!
- یارانمون؟ خودتون بشید ببینیم!
vs
گریفیندور
صبح روز مسابقه بود و تیم کوییدیچ ریونکلاو کاملا آماده مسابقه بود و تاکتیک های زیبایی برای حمله طراحـ...
-مثل همیشه روونا بختکی میریم جلو دیگه، مگه نه تام؟
-آره! تاکتیک همیشگی خودمونه که خیلی هم محشره و نمیتونن حرکاتمونو هم حدس بزنن!

شاید هم طراحی نکرده بود. ولی همین روونا بختکی پیش رفتن هم میتونه تاکتیک باشه.
-دو تیم وارد زمین میشن و کاپیتان هم با هم دست میدن. کاملا مشخصه که تیم ریونکلاو هیچ کاری نمیتونه بکنه و گریفیندور پیشاپیش برنده ی این بازیه!
همین چند جمله برای مشخص شدن هویت گزارشگر بازی کاملا کافی بود.
-و میریم که داشته باشیم مسابقه رو با گزارشگری خوش صدا ترین گزارشگر قرن یوآن آبر کرومبی!


-مامان تصمیم گرفت خودش بازی رو گزارشگری کنه! میکروفونو بده یوآن مامان!
بکش بکش کوتاه و بی صدایی بین مروپ و یوآن پیش میاد که با پیروزی مروپ و میوه ای شدن یوآن ختم شد!
-تماشاچی های مامان میریم برای ادامه بازی با گزارشگری مامان!

در همین مابین دروئلا با خودش درگیر بود و نمیدانست چرا علامت شومش می سوزد. پس آستین دستش را بالا زد و با صحنه ای مواجه شد که باعث شد جیغش به هوا برود. علامت شومش تبدیل شده بود به خالکوبی سبد میوه ای رنگی رنگی!
-

تمام نگاه ها به سمت دروئلا برگشت. و همه افراد کوییدیچ ریونکلاو به سمت دروئلا رفتند. حتی تام که دروازه بان بود.
-چی شده ئلا؟
-اممم...نمیدونم. آخه مگه میشه؟...
ناگهان دورئلا جلوی همه حضاری که با به او زل زده بودند غیب شد و همه را در بهت و حیرت خود باقی گذاشت.
-دروئلای مامان یهویی غیب شد! پدر مامان؟ مگه میشد توی هاگوارتز آپارات کرد؟


در همین زمان تمامی مرگخواران ناگهان ناپدید شدند و به جای آنها یک میوه ظاهر شد.
-همه ی مرگخوار های مامان به این نتیجه رسیدن که باید ترقی کنن و به جایگاه های بالا برسن! بلاخره تمام تلاش های مامان اثر کرد و به راه راست هدایت شدن! تام مامان که تبدیل به انگور شده! دونه هاش هم که مدام میریزن و با خلال دندون میچسبونتشون! شیلای مامان تبدیل به شلیل شده! ربکا هم تبدیل شده به آلو سیاه!بقیه ی مرگخوار های مامان هم به میوه های خیلی شایسته ای تبدیل شدن که مامان نمیتونه همه رو نام ببره!


-یارانمون؟

با همین یک کلمه تمامی ورزشگاه کوییدیچ یک لحظه در سکوت فرو رفت و لحظه ای دیگر نصف آن از سکوت دراومد.
همان لحظه در نا کجا آباد
-ما چرا بدن پیدا کردیم؟ من خودمو میخوام! هسته ی خوشگلمو! پوشت زردمو! گوشت شیرین و زرد آلوییمو!
-دونه های زیبای منو بگو! درسته هی میریختن ولی عوضش تفی نبودم!
-بریم پیش کلم بروکلی بزرگ! اون حتما میدونه باید چیکار کنیم.
میوه ها این را گفتند و به سمت کلم بروکلی بزرگ که از قضا تبدیل به آدم نشده بود حرکت کردند.
-حالا باید چیکار کنیم کلم بروکلی بزرگ؟

-علامت های میوه ایتون چی شد بابا جانیا؟

-نداریمشون. ولی یه خالکوبی بیریخت و زشت داریم.
-حدس میزدم. حالا علامت خودمونو روی اون خالکوبیه نقاشی کنید. خط رو خط شده.

میوه ها سریع شروع کردند به نقاشی کردن. ولی بودن در جسم کس دیگه باعث می شد. مجبور به تحمل ویژگی های اون جسم هم باشن!
-این چرا انقدر کج و کوله ست؟!

-اینیکی چرا کیفشو دوخته به لباسش؟

-این چرا شاخ داره؟
-نقاشی تونو بکنید!

زمین کوییدیچ
-یارانمون سریعا خودتون بشید!

-چشم ارباب ولی آخه بلد...
حرف مرگخوار مذکور با کروشیویی از سوی یک کلم بروکلی در جایگاه تماشاچیان که مشخص بود بلاتریکس است قطع شد.
-ارباب گفتن خودتون بشید!

در همین لحظه نقاشی کشیدن میوه های انسانی تمام شد و تمامی میوه ها غیب شده و به جاشون مرگخواران پدیدار شدن، اما...
-جیــــــــــــــــــــــــــــــغ! من چرا شیلا شدم؟

اما نه در جسم های خودشون!
-من عقاب شدم؟ ینی من الان آیلینم؟ چه چشمایی داره ها!اون چیه اونجا؟ گوی زرینه!

لینی ی آیلینی به سرعت به سمت گوی زرین شیرجه رفت و آن را گرفت.
-آیلین مامان گویو میگیره! ریونکلاو برندست!
-صب کنین ببینم من که اینجام! آیلین منم!
-پدر مامان؟ الان آیلین که میگه ایواست! پس الان اون آیلینی که گویو گرفت میتونه ریونکلاو رو برنده کنه؟
-زمان سالازار اینجوری نمیکردن که! یه بار یکی جسمشو با یکی دیگه عوض کرد سالازار جفت پا رفت تو شکمش! الان باید ببینیم او نکسی که گویو گرفته واقعا کیه!
-عقاب مامان؟ تو کی ای؟
-لینی ام! بازیکن زخیره. منم بگیرم حسابه!
-ریونکلاو برندست!
- یارانمون؟ خودتون بشید ببینیم!

تاریخ عضویت: 1398/02/25
تولد نقش: 1398/03/01
آخرین ورود: شنبه 6 اردیبهشت 1404 21:20
از: دستم حرص نخور!
پستها:
387
داور دوئل، فروشنده

ریونکلاو vs گریفندور
سوژه: علامت شوم
-گااااااااااااععاااا!

قیچی ادوارد با توحش تمام در ماتحت تام فرو شد و به دنبال این فریاد، ماتحت و یا همان نشیمنگاه مهاجم ریونکلاو، که خودش مورد تهاجم قرار گرفته بود، از روی جارویش به پایین پرت شد و بدین ترتیب دیگر نشمینگاهی برایش نمانده بود که روی جارو بنشیند.
با یک دست سفت جارویش را چسبید و با دست دیگرش یک لنگه از پاهایش را در هوا گرفت و با یک تاب محکم به سمت سمت اولین بازیکن مرگخواری که دید پرتاب کرد.
پای تام چرخید و چرخید و چرخید؛ و پس از این که صاف شصت پایش در چشم آیلین فرو رفت، مسیری که جاذبهی زمین او را به آن میکشاند را در پیش گرفت.
دروئلا روزیه، مهاجم دیگر ریونکلاو پای مسقوط تام را در هوا قاپید، نوک جارویش را به سمت بالا راند و در هوا به سمت سرخگونی که در مسیر دروازهی ریونکلاو بود اوج گرفت. پای بیصاحب درون دستش را به سمت سرخون سرخوشی که به سرعت در جهت دروازهی تیم ریونکلاو در حرکت بود پرتاب کرد.
پای تام، همچون بومرنگی چرخزنان دروازه را دور زد و از پشت دروازه به سمت سرخگون حرکت کرد و با اصابت به او، از مسیر دروازه منهدمش ساخت.
تام جاگسن، ملقب به تامی چلتیکه، از همهجا بیخبر، مذبوحانه و عاجزانه سعی داشت با دو دست و نیمتنهای که داشت خودش را روی نیمبوس چموشش نگه دارد.
سرخگون منهدم در هوا سُر خورد و مستقیماً روی کلهی تام فرود آمد و سر تام را از جا کند و سر تام از دروازهی ریونکلاو رد شد.
-گـــــل! گل به خودی! منفی یک برای برای ریونکلاو!
سر جدا شدهی تام به پرواز درآمد و با پایش که بومرنگطور چرخزنان به سمتش برمیگشت تلاقی کرده، به هم وصل شده، و بدنی واحد را تشکیل دادند و مستقیماً حرکت کردند به سمت مرگخواری که چوبدستیاش را کشیده بود و میگفت:
- مورس مورد...ر..خخخچچچخچ.
سر تام با تکبر پایش را درون حلق مرگخوار فرو برده، و نگذاشت جملهاش را تمام کند.
و آنجا، کمی آنسوتر پیکر بدون سر و بدون پای تام بود که با یک دست به جارو آویزان، و با دست دیگرش چوبدستیاش را از جیبش درآورده بود تا طلسم علامت شوم را بزند.
-مورس موردر!
الکساندرا ایوانوا روی جارویش خم شد و با اخم کج کولهاش به سمت پیکر بدون سر و بدون پای تام که تقریباً موفق شده بود علامت شوم را اجرا کند تخته گاز گرفت.
-حتی فکرشم نکن بیسر و پا!

-دیگه دیره. دیگه دیره.

الکساندرا ایوانوا مرگخواری نبود که به این سادگیها سر تسلیم فرو آورد.
دهان گشادش را باز کرد و طلسم نو رسیده که داشت به آرامی در آسمان اوج میگرفت و بزرگ و بزرگتر میشد را در یک حرکت بلعید.
-

سپس چوب دستیاش را درآورد تا خودش علامت شوم را بزند که نفس سرد و حضور شومناک کسی که کنار خود احساس کرد باعث شد تا لحظهای در جای خود درنگ کند و به آن شخص بنگرد.
-یه آرزو کن.

مرگ با لبخندی شیطانی جلوی ایوانوا ایستاده بود و ردای کوییدیچش در مه خاکستری رنگی که دورش را گرفته بود در هوا وول میخورد.
-یه آرزو کن. :cool1
-

- از اونجایی که مانع این شدی که اون یارو علامت شوم رو بزنه من میخوام این امتیاز رو بهت بدم که یه آرزو کنی... هرچی که باشه... هرچی. من برآوردهاش میکنم. هر آرزویی که قبل از مرگت داری.

الکساندرا قدری طول کشید تا حرفهای مرگ را درون ذهنش حلاجی کند.
-یه چنگال. :kechi.
-مطمئنی؟

- آره خب. چون خودم دارم قاشق رو.

مرگ دست در جیب ردای کوییدیچش کرد و چنگالی از اعماق آن در آورد و در دست ایوانوا گذاشت.
-

مرگ کمی مکس کرد.
دوزاریاش تازه افتاده بود.
لاکن دیگر کمی دیر بود.
آب از دهان الکساندرا روانه شده بود و داشت خیز برمیداشت تا مرگ را بخورد؛ و اینگونه شد که مرگخواران مرگ را میل کردند. شاید بگویید اینها خوارِ مرگ هم که نمیشوند خب. چگونه مرگ را خوردند؟
این دیگر بر میگشت به قدرت همهچیز بلعی الکساندرا ایوانوای کبیر و عطش مرگخواران برای محبوب شدن، حتی اگر کمی، پیش اربابشان.
در وجود هر تکه از مرگ که در شکم مرگخواران درون اسید معده دراز کشیده بودند خشمی مرگآور میجوشید.
مرگ شروع به کارشکنی در شکم مرگخواران کرده بود.
طوری که چندی نگذشت که همهشان دستشویی لازم شده بودند، و صف طویلی از مرگخواران پشت آن یک عدد توالت کوچک زمین کوییدیچ تشکیل شد.
این وسط اما، سر و پا و بدن تام، از آنجا که ماتحتی برایشان نمانده بود که بخواهند وادارش کنند و بهاش زور بیاورند که برود دستشویی؛ به سمت زمین کوییدیچ راه افتادند تا از فرصت استفاده کرده و علامت شوم را بزنند.
در این لحظه، مدافع گریفندور، اما دابز، با ضربهی محکمی که به بلاجر رو به رویش زد و آن را به سمت تام فرستاد، تام و بقایای تام را از هم پاشاند و هر انگشت تام که به چوب دستی بود به گوشهای از زمین پرتاب شد.
مرگخواران نیز همانطور که از سفر کوتاه و شیرینشان به مرلینگاه زمین کوییدیچ هاگوارتز برمیگشتند، در حالی سوار بر جارو در آسمان در حال اوج گرفتن بودند، کمربندهایشان را سفت نموده و زیپ شلوارهایشان را تا آخر میکشیدند، به کلکل خود ادامه میدادند.
تا آنجا که دیگر یکی از محفلیها، اما دابز، دیگر طاقت نیاورد.
چوبدستیاش را کشید و با ذکر ورد «مورس موردر» همان طلسم شومی را که مرگخواران آنقدر برای زدنش داشتند خود را تکه پاره میکردند را در آسمان صاف زمین کوییدیچ به پرواز در آورد.
- راحت شدین؟ حالا میتونیم به بازیمون ادامه بدیم دیگه؟

- تو... تو چطور میدونستی؟ تو قاعدتاً نباید میدونستیها. از کجا میدونستی؟ این مأموریت مخفی ما بود که قرار بود بعدش از انجامش علنی بشه.

- خیلی تابلو بودین خب.

مرگخوران نیمنگاهی به یکدیگر انداخته، و تا حدودی، و شاید هم خیلی، و شاید حتی بینهایت سرافکنده شدند.
فلش بک-خانه ریدلها
حتی اگر عضو صد گروه متفاوت هم میشدند، باز هم همگی میدانستند که کدامشان اول میآید؛ در چشمانشان وفاداری و بر دستانشان نشان شوم خودنمایی میکرد. در محوطهی خانهی ریدلها دور یکدیگر حلقه زده بودند و آخرین حرفها را بین یکدیگر رد و بدل میکردند. در میان حلقه شان، وفادارترین مرگخوار لرد سیاه با با تبختر گام برمیداشت و یکی پس از دیگری آنها را از نظر میگذراند. مسابقه نزدیک بود و تنها یک تیم بود که برنده میشد.
-میخوام بهشون نشون بدید! میخوام همه ما رو ببینن. اون تماشاچیا... اونا برای دیدن یه چیز هیجانانگیز اومدن، چیزی که سر جا خشکشون کنه. چیزی که میخکوبشون کنه رو صندلیشون باعث بشه نفسشون رو تو سینهشون حبس کنن و خیره بمونن به صحنهای که جلو روشونه. ما اون کسایی هستیم که اون صحنه رو براشون به نمایش میذاریم. چه چیزی باشکوهتر از وفای یک مرگخوار به اربابش؟ چه چیزی متآثر کنندهتر از سرسپردگی مطیعانهاش به دستورات مافوقش که با میل خودش، با آغوش باز پذیرفتتشون؟ چی قشنگتره از پرچم شکوه مرگخورا؟ چه صحنهای میخکوبکنندهتر از به آسمون رفتن نشان مرگخوارا... علامت شوم!
نُه جفت چشم همراه بلاتریکس دور حلقه میچرخید و تکتک حرکاتش را دنبال میکرد. با هر کلمه تنش در فضا اوج میگرفت. با هر کلمه جمجمههای مارنشانِ روی دستها گزگز میکردند.
بلاتریکس ایستاد.
-فردا اونجا خواهم بود. و میخوام که سربلندم کنید. میخوام که نشان شوم رو توی آسمون ببینم. چیزی که ارباب میخود، چیزیه که من میخوام. چیزیه که شما میخواید. خواستهی ک ارباب، خواستهی تمام مرگخوارانشه. در نتیجه، فقط یه تیم برنده میشه... و اون تیم ما خواهیم بود. مطمئناً.
مرگخواران آماده بودند، آماده تر از همیشه.
تا مرگخوار مورد علاقهی اربابشان شدن تنها به اندازهی یک مسابقهی کوییدیچ فاصله داشتند. تنها به اندازهی یک علامت شوم. تنها به اندازهی یک ایجاد وحشت جمعی، آن هم در شلوغ ترین نقطهی هاگوارتز، در شلوغ ترین روز سال.
پایان فلش بک
...منتها، مشکل اینجاست که هیچکس چندان تحت تاثیر قرار نگرفت. مرگخوارها تا آن لحظه دیگر گندش را در آورده بودند، جالب هم نبود. در تمام مدت بازی یک گل هم نزدند، به جز با کلهی تام. و خب، راستش را بخواهید پاس دادن کلهی تام هم دیگر حقهی کهنهای شده بود.
مرگخواران معلق در زمین و هوا، به علاوهی سرِ تام و تهِ تام؛ سنگینی نگاه صدها جفت چشم را روی خود احساس میکردند. آرزو کردند کاش شب قبل سرِ ایجاد علامت شوم سنگ کاغذ قیچی بازی کرده بودند، و خب باز هم راستش را اگر بخواهید تماشاچیان هم قبول داشتند که این ایدهی بهتری می بود. زمین کوییدیچ و جایگاه تماشاچیان چنان در سکوت فرو رفته بود که صدای قیلی ویلی رفتن ته ماندههای مرگ در شکم مرگخواران را به وضوح میشد شنید.
مرگخواران نگاهی به یکدیگر انداختند. مثلاَ سرِ تام یک نگاه به تهِ تام کرد. صدایی از زیر پایشان، از میان نیمکت تماشاچیان بلند شد.
-حالا میتونید شروع کنید لطفاً؟ ما پول دادیم!

-نه، ندادین! اینجا مخصوص دانشآموزاست!

-عه... جدی؟ دادما.

همانطور که پیرمردِ غیرِ دانشآموز توسط نیروهای امنیتی هاگوارتز به بیرون هدایت میشد، صدای باقی تماشاچیها نیز در آمد. آنها پول نداده بودند، ولی خب بازهم آدم صبح بلند نمیشود دست و رویش را بشوید، لباس بپوشد، که بیاید برایش یک کرمِ تُپُل بفرستند هوا.
بعدش هم، مرگخواران آنقدر ماجرا را طول داده بودند که دانشآموزان دیگر ترسشان ریخته بود و دیگر یک بهار، یک تابستان، یک پاییز و یک زمستان را دیده بودند و از این به بعد دیگر اگر مرگ خودخوری هم میکرد و خودِ خورده شدهاش را هم بالا میآورد برایشان تکراری بود.
برای همین هم مرگخواران تصمیم گرفتند با وجود اینکه حالا دیگر اما دابز مرگخوار موردعلاقه ی اربابشان شده بود، خودشان را جمع کنند و بروند دنبال گوی زرین بچرخند.
همانطور که دست از پا درازتر و گویی که با طنابهای ژلهای به بالا کشیده میشدند، اوج میگرفتند.تو گویی همهشان هاگرید بودند.
صدایی توجهشان را جلب کرد.
-بچهها!

همهی نگاهها به سمت فلور چرخید که روی جارویش در هوا غوطه میخورد و گوی زرین روبرویش شناور بود. فلور به هم تیمیهایش نگاه کرد و شانه بالا انداخت. بازیکنان تیم گریفیندور به پایین نگاه کردند. جایی که صفِ طولانیای شکل گرفته بود از تماشاچیانی که غرغر کنان و معترض میخواستند هرچه سریع تر به خوابگاههایشان برگردند.
شاید در حالت عادی تصمیم میگرفتند چیزی را به مردم بدهند که مردم میخواهند ببینند. ولی در آن مورد خاص هیچ کس نمیخواست ریخت هیچ کدامشان را ببیند. روبیوس هاگرید که جارویش کمکم داشت عنان از کف میداد و هر لحظه پایین تر میرفت و میتوانستی صدای نفس نفس زدن تکه چوب بیچاره را بشنوی، شانههایش را بالا انداخته و نگاهی گذرا نیز به چشمهای فلور انداخت.
-بیگیر بره.
و اینگونه بود که فلور گرفت، اما کسی نبود که ببیند. تیم گریفیندور برنده شد، اما گزارشگر مدتها پیش حوصلهاش سر رفته و روی همان صندلی جاهگاهش خوابیده بود. مرگخواران، محفلیها و بازندههای دیگر، همانطور که آهسته فرود میآمدند جورابهایشان را کندند. وقتش بود که به خوابگاهشان برگردند.
بسوز! شعلهور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...
تاریخ عضویت: 1398/06/06
تولد نقش: 1398/06/21
آخرین ورود: شنبه 25 آذر 1402 17:06
از: خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
پستها:
172

گریفیندور V.s ریونکلاو
سوژه: اختراع
- مطمئنین جواب می ده دیگه؟!
- خیالت راحت هم رزم. آرتور خیلی روی این دستگاه کار کرده.
- یعنی همه چیز قراره درست پیش بره؟ هیچ جای کار ایراد نداره؟
- خب... راستش جای پیشرفت و تکامل زیاد داره و یه جاهای کار ایراد داره...ولی اصلا جای نگرانی نیست! همه چیز قراره خوب پیش بره.
عده ای گریفیندوری اما دابز را دور کرده بودند و سعی می کردند به او امید و انرژی بدهند تا ترسش بریزد.
- ببین اما اصلا کار سختی نیست. تو قطعا از پسش بر میای! حالا اگه مرلینی نکرده یه اتفاقی، خطایی یا چیز دیگه ای رخ داد اصلا نگران نباش چون ما گریفیندوری های شجاع اینجا هستیم و قطعا کمکت می کنیم... حالا بیا این رو بذار رو سرت.
اما با دیدن دستگاهی که در دست ملانی بود به خود لرزید.
دستگاهی استوانه ای شکل، که ناهمواری های زیادی داشت و از اطرافش سیم های رنگارنگ بیرون زده بود.
- می گم ملانی نظرت چیه یکم با هم صحبت کنیم؟! شاید مشکلات بدون هیچ دردسر دیگه ای حل شد.
- اما لوس نشو دیگه! استفاده از یه دستگاه که این همه نگرانی رو نداره! عوضش به این فکر کن که قراره عاشق کوییدیچ بشی.
اما درحالی که زیر چشمی اختراع آرتور را می پایید آرام جواب داد:
- من همینطوریشم عاشق کوییدیچم! رابطه م انقدر با بلاجر ها خوبه که اصلا قابل توصیف نیست! بی زحمت بذارین من برم.
البته که هیچکس به حرف های اما گوش نمی کرد و به او اجازه رفتن نمی داد.
هیچ کدام از گریفی ها داد و فریاد های آن روزش را فراموش نمی کردند.
فلش بک
- اما بیا بیرون. کاریت نداریم به مرلین.
- نمیام! می دونم اگه بیام بیرون چه بلایی سرم میارین!
- تو چرا اینجوری می کنی دختر؟ دلت می خواد مدیرا باز بیان بهمون گیر بدن؟ دلت این رو می خواد؟
قطعا دلش نمی خواست باز هم با مدیران رو در رو شود. ولی خب، معمولا در شرایطی که عقلش سر جایش نبود چیز هایی که می خواست را به چه چیزهایی که نمی خواست ترجیح می داد.
به همین علت دستگیره در تالار را محکم به سمت خود کشید که مبادا کسی آن را به راحتی باز نکند.
- اما بیا بیرون!
- نمیام! هرگز! من کوییدیچ رو دوست ندارم.
- ولی...
- الکی خودتون رو خسته نکنید من بیرون بیا نیستم.
البته که گریفیندوری ها هرگز تسلیم نمی شدند و حتی با جود اما دابزی که در تالار را محکم گرفته بود و به سمت خود می کشید؛ دست از تلاش بر نمی داشتند.
فقط مشکل اینجا بود که داد و فریاد های اما کل گروه های هاگوارتز را آنجا کشیده بود و قطعا اگر گریفیندوری ها کمی دیر می جنبیدند مدیران و معاونان نیز پایشان به این آشوب باز می شد.
- اما بهونه نیار دیگه! این آخرین بازیه. این بار هم همراه تیم باش قول می دیم سال بعد ازت درخواست کمک نکنیم.
قبل از اینکه اما حرفی بزند یوآن دنباله ی حرف لاوندر را گرفت و ادامه داد:
- آره سال بعد نمیاریمت تو تیم... ولی... ولی تو تیم بودن هم بدنیستا! مثلا اگه مصاحبه های قلم پر رو بخونی می بینی که آستوریا گرین گرس هم مثل تو از کوییدیچ متنفر بود ولی سال پیش همچین بازی می کرد که چشمات چهار تا می شد.
- من از کوییدیچ متنفر نیستم و فقط دلم نمی خواد بازی کنم همین.
الکساندرا ایوانوا خودش را از لا به لای جمعیت تماشاچی بیرون کشید و فریاد زد:
- پس اون بهونه ها واسه این بود آره؟
- کدوم بهونه ها؟
- تو موقعی که بهت گفتن بیا عضو تیم کوییدیچ گریفیندور شو تو دوراهی یا بهتر بگم تو رو در وایسی مونده بودی ولی بالاخره عضو شدی. تو بازی اول چون می ترسیدی تیم به خاطر تو شکست بخوره بهونه آوردی که با بمب کود حیوانی مسموم شدی جات ذخیره فرستادیم. تو بازی دوم هم که گفتی که سندروم دست بی قرار گرفتی و مجبور شدیم فنریر رو رنگ کنیم جات بفرستیم که اونم داورا فهمیدن گفتن تقلب کردین. این بازی هم که بهونه آوردی باید درس بخونی و هاگوارتز شروع شده و فلان بعدش الان می گی از کوییدیچ خوشت نمیاد و نمی خوای بازی کنی؟ تو حالت خوبه؟
اما جواب الکساندرا را نداد. لازم نمی دانست جواب کسی را بدهد. احساس بدی نسبت به خود پیدا کرده بود ولی باز هم حرفی نزد.
- یا مرلین! اینجا چه خبر شده؟
- هول نکن آرتور. این اما دابز رفته تو تالار درم بسته و می گه من از کوییدیچ متنفر...
- متنفر نیستم! صرفا خوشم نمیاد!
- خب همون که شنیدی. الانم اجازه نمی ده بریم باهاش صحبت کنیم.
فلور دلاکور حرف ادوارد را ادامه داد:
- الان حدود یک ساعت و چهل و پنج دقیقه و بیست و دو ثانیه ست که اون توئه. چقدر بدم میاد بعضی ها به زمان بی احترامی می کنن!
- آخه از اما بعید بود چنین رفتاری. من تعجب می کنم از این کارش.
- می دونی آرتور گویا دیروز رفته بود از یکی سوال بپرسه مدیرا دیده بودنش فکر کرده بودن جاسوسی چیزیه. بعد هر چی گفته من دانش آموزم قبول نکردن و بهش معجون راستی دادن. از قضا تاریخ انقضا معجون گذشته بوده و این باعث می شه که ماهیتش یکم عوض بشه و از معجون راستی به معجون اعتراف تغییر ماهیت بده که عوارضی مثل بی خوابی، عصبانیت، غر زدن و چیزهای دیگه داره.
- خب؟
- خب به جمالت دیگه. الان اما داره به این که از کوییدیچ خوشش نمیاد اعتراف می کنه و دلش نمی خواد با ما در برار ریون بازی کنه. بازیکن های ذخیرمون که یکیش (ادوارد) تو بازی قبل بلاجر خورده به قیچی هاش، الان هم اونا رو با باند بسته...
آرتور نیم نگاهی به دستان ادوارد انداخت.
- اون یکی بازیکن ذخیره هم که نویل باشن یه سری کار براش پیش اومده بود رفته پیش خانوادش. حالا تو بگو ما تو این گیری ویری بازیکن از کجا بیاریم جای اما بذاریم ها؟
ملانی آه دردناکی کشید و درحالی که به در بسته تالار خیره شده بود گفت:
- کاش می شد یجوری بهش بفهمونیم کوییدیچ اونقدرا هم که فکر می کنه بد نیست. کاش می شد ذهنیتش رو نسبت به کوییدیچ تغییر داد.
با این جمله یک عدد لامپ کم مصرف LED بالای سر آرتور ویزلی روشن شد.
- من فهمیدم باید چی کار کنیم تا اما به کوییدیچ علاقه مند بشه.
پایان فلش بک
- آرتور می شه یکم راجع به اختراعی که کردی برای اما توضیح بدی تا خیالش راحت بشه؟
- البته! ببین اما این دستگاهی که می بینی رو من با کمک دانش جادویی و دانش ماگلی خودم ساختم. ما با کمک این اختراع وارد ذهنت می شیم و یسری چیزا مثل خاطرات و علاقه ت به کوییدیچ رو تغییر می دیم. تو این مدت تو به خواب عمیقی فرو می ری و چیزی از دنیای بیرون احساس نمی کنی....
- آرتور شرمنده میان کلماتت پریدم ولی می خواستم بپرسم قبلا تو این دستگاه رو روی فرد دیگه ای امتحان کردی؟
آرتور با دست راستش سرش را خاراند و با دست چپ به هاگرید که پاهای اما را گرفته بود تا فرار نکند، اشاره کرد.
- راستش رو بخوای من حدود پنج شش سال پیش این اختراع رو روی هاگرید امتحان کردم. اون زمان هاگرید موهاش خیلی کم پشت بود ولی بعد از اینکه از اختراع خوب من استقبال کرد به این روز افتاد.
اما نگاهی به هاگرید انداخت. حاضر بود هزار بار هم که شده دور زمین کوییدیچ بدود ولی شبیه هاگرید نشود.
- البته جای نگرانی نداره چون اون زمان من خام بودم و نمی دونستم که چه جوری چیزی که می خوام رو به مردم القا کنم ولی الان پخته شدم می دونم باید برای تغییر افکار چی کار کرد. خلاصه خیالت راحت دیگه.
- باور کنید من عاشق کوییدیچ شدم!
اصلا من جای همه بازیکنا بازی می کنم. کوافل پرت می کنم، بلاجر دور می کنم، اسنیچ پیدا می کنم، جلوی توپ ها رو می گیرم هر چی بگین انجام می دم فقط به هاگرید بگین پاهای منو ول کنه.
من نمی خوام بمیرم! 
- نمی میری! هنوز خیلی وقت داری.
مرگ که تا آن لحظه به دور از جماعت حلقه زده دور اما، نشسته بود؛ به آرامی سمت آنها آمد.
- ما می دونیم تو عاشق کوییدیچ شدی ولی ببین این عشق و علاقه واقعی نیست و اگه چیزی رو واقعا از ته قلبت دوست نداشته باشی نمی تونی توش موفق بشی اما. ما هم فقط می خوایم کمکت کنیم. این هم برای تو خوبه و هم برای اعضای تیم. تازه مرگ هم تضمین کرده زنده می مونی پس نگران چی هستی؟... حاضری شروع کنیم؟
اما حتی اگر حاضر هم نبود برای کسی اهمیت نداشت. همه باز کار خودشان را می کردند. شاید باید برای یکبار هم که شده به دوستانش اعتماد می کرد. تصمیمش را گرفت و فقط در یک کلمه گفت "حاضرم!"
همزمان با خارج شدن این کلمه از دهانش آرتور دکمه قرمز رنگی را فشار داد و او به خواب عمیقی فرو رفت.
* * * * * *
احساس سرما کرد و همین، باعث شد از خواب بپرد.
روی زمین سرد و خالی خوابش برده بود. بدون هیچ نظری، در مورد اینکه اکنون کجاست از جایش برخاست و لباسش را تکاند.
- اینجا کجاست؟
- کجاست... جاست... جاست...است... است... ست.
صدایش در فضای اکو می شد. گویا داخل اتاقکی سراپا سفید گیر افتاده بود. سعی کرد خاطرات قبل از بی هوش شدنش را بیاد بیاورد.
ولی... هیچ! چیزی نتوانست به یاد بیاورد گویا تمام خاطراتش پاک شده بودند. تصمیم گرفت با بررسی اطراف خود اطلاعاتی جمع آوری کند اما از جست و جو در یک مکان بی انتها که هیچ شباهتی به جهان نداشت چه چیزی عایدش می شد؟
مدتی به گشتن ادامه داد ولی موفق نشد چیزی پیدا کند. تنها و خسته روی زمین سرد نشست.
- من کجام؟
- درون ذهنت. اینجا درون ذهن توئه. ذهن تو سفید و بی آلایشه.
به طرف صدا برگشت. پسری روی هوا نشسته بود و یوگا تمرین می کرد.
- شما کی هستین؟
- من برایان سیندر فورد هستم.
- پس من کی هستم؟
- تو هم اما دابز هستی.
- گفتین اینجا درون ذهن منه؟! اگه درون ذهن منه پس شما اینجا چی کار می کنین؟
- من تو ذهن همه هستم. من برایان داومدم بهت بگم تو عاشق کوییدیچ هستی.
- جدی؟
من عاشق کوییدیچ هستم؟ 
- تو عاشق بلاجر ها و چماق ها هستی!
- من عاشق بلاجر ها و چماق ها هستم؟
دختر چیزی به یاد نمی آورد و هیچ حدسی در مورد اینکه حرف های برایان ذهنش درست است یا نه نداشت.
- دوستانت تلاش می کنن تا تو رو بیشتر به کوییدیچ علاقه مند کنند.
- چرا مگه من خودم عاشق کوییدیچ نیستم؟
- تو بیشتر عاشقش می شی.
-
- تیم گریفیندور در برابر تیم ریونکلاو، برنده گریفیندور!
-
با شنیدن نام های گریفیندور و ریونکلاو تصاویر مبهمی جلو چشمانش رژه رفتند. گویا حافظه ش داشت بر می گشت.
- بیشتر از گریفیندور برام بگو.
- تو عاشق گریفیندوری.
- من عاشق فرو گریفیندورم. : love:
- تو برای تیمت تلاش می کنی.
- من برای تیمم تلاش می کنم.
- تو با گریفیندور هم سو هستی!
- یه چیزایی داره یادم میاد.
یادش آمد! همه چیز هایی که فراموششان کرده بود به یکباره به ذهنش برگشت. فهمید چرا برایان آنجاست. او آمده بود تا یکسری چیزها را به او تلقین کند.
ولی چرا از بین این همه آدم فقط او آمده بود؟ مرلین می دانست.
- تو می تونی برنده باشی.
-
- تو می تونی قوی باشی!
-
- تو می تونی...
- ببخشید آقای سیندر فورد می شه یه سوال بپرسم؟
- بفرما.
- آقا مگه مسابقه بین ریونکلاو و گریفیندور نبود پس شما که هافلپافی هستی وسط پست چی کار می کنی؟!
با عقل جور در نمیاد اصلا! حالا اگه باز گریفندوری یا ریونکلاوی بودین یه چیزی ولی هافلپاف...
به برایان برخورد!
او انتظار چنین رفتاری را از اما نداشت به همین خاطر با اما قهر کرد و از صحنه خارج شد. شناسه خود را هم بست! اصلا از لج اما هم که شده بود رفت هری پاتر را برداشت و عضو گریفیندور شد تا کسی دیگر به او گیر ندهد.
-چرا رفتین؟ حالا تکلیف من چی می شه؟
درست یک ثانیه بعد از گفتن دیالوگ اما احساس کرد که پاهایش از زمین جدا و خودش هم دارد غیب می شود.
* * * * * *
- اما هم رزم حواست به اون بلاجر باشه!
- بلاجر؟ وای نه!
اما قبل از اینکه بتواند موقعیت خود را در آسمان پیدا کند بلاجری با سرعت به چما قش خورد و خود به خود سمت ربکا لاک وود رفت.
- ربکا هول شده و اشتباهی کوافل رو به الکساندرا پاس می ده. بلاجر کم مونده بخوره بهش... نه! جوزفین جلوی بلاجر رو می گیره.
جوزفین مونتگومری درحالی که لبخندی رو لب داشت چماقش را در هوا چرخاند و رو به ربکا گفت:
- غمت نباشه آبجی!
تا جو رو دارین غم نئارین. برو دنبال کوافل و اون رو ازشون پس بگیر.
ربکا زیر لبی 《چشم حتما》نی گفت و به دنبال کوافل که حالا دست مرگ بود رفت. جوزفین هم رفت تا از شیلا بروکس در برابر حمله هاگرید دفاع کند.
در میان اما دابز که تازه به خود آمده بود با تعجب اتفاق چند لحظه ی پیش را هضم می کرد. همه چیز در یک ثانیه اتفاق افتاده بود.
- چه طور شد که اینطور شد؟
- کارت حرف نداشت اما! ما فکر می کردیم الان که بیفتی زمین ولی خوب و به موقع تونستی خودت رو نجات بدی. مطمئنم ما بازی رو می بریم.
فلور دلاکور سریع با جارویش به سمت آسمان پرواز کرد تا (قبل از اینکه آیلین بتواند چیزی ببیند) اسنیچ را پیدا کند و امای گیج و سردرگم را به حال خویش رها کرد.
- سرکادوگان آماده گل زدنه و تام جاگسن آماده دفاع! تام تا حالا پنج تا کوافل رو گرفته ولی گریفیندور بازم جلوئه....
توجه اما به تابلویی که امتیاز ها روی آن بود، جلب شد. 130_70 گریفیندور جلو تر از ریونکلاو بود.
- و گل می زنه!... هورا! 140_70 به نفع گریفیندور. راستی اگه اون مدافع خوب گریفیندور بلاجر رو به سمت ربکا نمی فرستاد مطمئن کادوگان نمی تونست این گل رو به ثمر برسونه. اما دابز رو تشویق کنید!
اما بدجور سرخ شد. عادت نداشت کسی به خاطر دور کردن بلاجر تشویقش کند. ولی انگار تشویق ها
تمامی نداشت.
- آفرین اما!
- ایول اما!
- تو معرکه ای اما!
احساس کرد انقدر سبک شده که می تواند پرواز کند. ولی نه! نباید پرواز می کرد. باید می ماند و از اعضای تیمش در برابر بلاجر ها محافظت می کرد. او عاشق کوییدیچ شده بود!
مدتی بعد
-اما دابز رو می بینیم که بلاجر رو به سمت دروئلا می فرسته و قبل از اینکه بلاجر بهش برخورد کنه ریموند اون رو دور می کنه. فلور و آیلین هنوز اسنیچ رو پیدا نکردن. کوافل دست شیلا ست. شیلا از غفلت لاوندر استفاده می کنه و.... گل! گل برای ریونکلاو! امتیاز ریونکلاو ر وگریفیندور به ترتیب صد و صد و هفتاده. اون ور باز اما رو می بینیم که از... از هاگرید دفاع میکنه؟ مثل اینکه فراموش کرده هاگرید خودش مدافعه. ولی مهم نیست! این کار نشون می ده که اما قلب بزرگی داره و در آینده می تونه بازیکن کوییدیچ معروفی بشه!
این بهترین و شیرین ترین رویایی بود که اما در عمرش دیده بود. آرزو می برد کرد این رویا هرگز به اتمام نرسد.
بیرون ذهن اما
- هم رزم حالش خوبه؟ اتفاق بدی که نیفتاده واسش؟
- نگران نباش سر. حالش کاملا خوبه! انگار داره از بازی لذت می بره.
آرتور لیوان قهوه اش را بالای دستگاه گذاشت و با دقت به چهره اما خیره شد. البته که دیدن لبخند اما به دقت زیادی نیاز نداشت.
- احتمالا الان داره همه ی بلاجر ها رو می زنه و از اعضای تیمش دفاع می کنه. همه هم دارن تشویقش می کنن.
- خوبه! این وسط مشکلی که پیش نیومد؟
- هیچ دستگاهی تو دنیا نیست که بی عیب و نقص کار کنه. دستگاه منم صرفا برای یه لحظه از کار افتاد کش مرورگر... چیز... حافظه اما رو پاک کرد. ولی اصلا نگران نباشین چون همه چیز کاملا درست شد.
بچه ها آهی از سر نا امیدی کشیدند. امیدوار بودند که دیگر از این اتفاقات نیفتد.
- بچه ها جدا از بحث می گم شما گشنتون نیست؟ من که خیلی گشنمه.
- الکساندرا تو که همیشه مرلین گرسنه ای ولی اینبار حرف حق رو می زنی همه ما گرسنمونه.
گریفی ها به شکم های خود که صدای قار و قورشان بلند شده بود چشم دوختند.
- به نظرم بریم ناهار بخوریم.
- آره منم برنامه بازی رو جوری تنظیم کردم که همه چیز به نفع اما تموم بشه، پس جای نگرانی نیست!
یک دفعه کل اعضا گریفیندور به سمت در تالار سرازیر شدند تا خود را به سرسرا برسانند و دلی از عزا در بیاورند. و در این میان کسی حتی متوجه نشد که قهوه آرتور روی اختراعش خالی و باعث اتصالی دستگاهش شده است.
درون ذهن اما
اما درحالی که داشت از تعریف و تمجید های دیگران لذت می برد به سمت بلاجری که نزدیک بود با سرکادوگان برخورد کند، شتاب گرفت. هنوز به بلاجر نرسیده بود که چیز سفتی در چشمش فرو رفت.
- آیییی چشمم!
اسنیچ طلایی پرواز کنان از چشم اما دور شد. در یک لحظه سه اتفاق پشت سر هم افتاد بلاجر با سرکادوگان برخورد و او را از روی جارویش به پایین پرتاب کرد، ربکا کوافل را قاپید و صدای اعتراض تماشاگران گریفی بلند شد.
- این چه وضعشه؟ این چه مدافعیه؟ آقا جمع کنین این بازی رو!
- ولی تا الان که می گفتین من عالیم.
- نیستی! افتضاحی! ببین با مهاجم تیم چی کار کردی!
اشک در چشمان اما حلقه زد از همان اول هم می دانست در بازی کوییدیچ افتضاح است ولی از کودکی سعی می کرد این موضوع را از همگان مخفی نگه دارد.
- نه! یه گریفی به این راحتی ها تسلیم نمی شه!
اشک هایش را با آستین لباسش پاک کرد و در دل به اسنیچ که بی موقع وارد چشمش شده بود لعنتی فرستاد. با دقت اطرافش را نگریست.
یک بلاجر مستقیم به سمتش می آمد او باید جلو آن را می گرفت. می دانست که با یک چشم هم می تواند خوب بازی کند.
- یه بلاجر داره به سمت اما دابز می ره اون آماده دفاع از خودش می شه و... بلاجر مستقیم می خوره به اما دابز! از گریفیندور بعید بود که همچین بازیکن ضعیفی رو واسه تیمش انتخاب کنه. این طرف دروئلا رو می بینیم که با سرعت داره جلو می ره. کوافل دست اونه.... آماده گل زدن می شه و.... گل! گل برای ریون! 170_150.
اما خودش را ما بین صدای تشویق رونی ها و اعتراض های گریفی ها پیدا کرد. اصلا نمی فهمید چرا نتوانسته بود بلاجر را مهار کند. خواست روی جارو خم شود که درد شدیدی احساس کرد.
- فکر کنم دنده مم شکست. حالا چه جوری به بازی ادامه بدم؟
بیرون ذهن اما _ تالار گریفیندور
- عجب غذایی خوردیم. چه حالی داد.
- آره ولی هیچی سوسیس های من نمی ش... آرتور اونجا رو!
فنریر با شاره انگشت همگان را متوجه چیز ترسناکی کرد.
قطرات قهوه آرام آرام روی دستگاهی که روی سر اما قرار داشت می ریخت و با افتادن هر قطره روی دستگاه، چهره اما بیشتر در هم فرو می رفت.
- چرا چهره اما انقدر عجیب شده؟
-انگار دارن بهش کروشیو می زنن یا شاید...
صدای فریاد آرتور ادامه صحبتشان را قطع کر:
- بابا دستگاه اتصالی کرده! فورا اونو از برق بکشین!
گریفیندوری ها که هول کرده بودند با عجله دنبال سیم برق گشتن. ولی چه طور می شد در بین آن همه سیم رنگارنگ، سیم مورد نظر را پیدا کرد؟
درون ذهن اما
- آااااااخ!
این صدای فریاد لاوندر بود که از روی جارو به پایین پرت شده بود آن هم فقط به خاطر اینکه اما نتوانسته بود جلوی بلاجر را بگیرد. هاگریدی هم وجود نداشت تا از لاوندر دفاع کند زیرا اما موقع ضربه زدن اشتباهی دماغ هاگرید را مورد هدف قرار داده بود.
- لاوندر!
پس این کابوس کی تموم می شه؟ 
چند دقیقه ای می شد که بازی به نفع ریونکلا تغییر کرده بود. هیچکدام از گریفی ها نمی دانستند چرا این همه اتفاق بد دارد پشت سر هم برایشان می افتد. ولی هیچکدامشان به اندازه اما نگران نبودند. زیرا او فکر می کرد همه چیز تقصیر خودش است و بس.
- گل! باز هم گل برای ریون! 280_170 به نفع ریون! دروازه گریفیندور کاملا بازه و کسی جلو دار ربکا لاک وود برای گل زدن نیست.
پس اما چه بود؟ او می توانست با تمام وجودش از دروازه محافظت کند.همانطور که با تمام وجودش از دوستانش محافظت کرده بود. البته نمی شد گفت با تمام وجودش ولی خب... به هر حال محافظت کرده بود.
- وای!
اما دابز داخل دروازه ایستاده! یعنی می خواد جلوی گل زدن ربکا رو بگیره؟ می تونه؟... ربکا آماده پرتابه اما هم آماده گرفتن. آیا ربکا موفق می شه گل بزنه؟
او کاملا آماده بود تا کوافل را بگیرد.
ربکا عقب رفت و آماده پرتاب شد. لحظه ی حساسی برای دو تیم بود.
- وااااااییییییی! اونجا رو فلور اسنیچ رو گرفته بازی تمومه!
با فریاد گزارشگر حواس ربکا پرت شد و کوافل را اشتباهی به سمت دیگری پرتاب کرد و کوافل به جایی که نباید می خورد، خورد.
دماغ اما شکست و خودش از روی جارو به زمین پرت شد.
هرگز فکرش را هم نمی کرد توسط یک کوافل از روی جارو پرت شود. همینطور که به سمت زمین سقوط می کرد با تمام وجود فریاد زد:
- من از کوییدیچ متنفرم!
بیرون ذهن اما
اعضا بالاخره توانسته بودند سیم را پیدا کنند و آن را از برق بکشند.
آنها با اینکه توانسته بودند در کمتر از دو ساعت سیم را پیدا کنند و اما را بازگردانند ولی اما یی که برگشته بود همان امای قبلی نبود می لرزید، حرفی نمی زد و رنگ پوستش مثل گچ بود. هیچکس نمی دانست چه باید به او بگوید. همه از واکنشش می ترسیدند.
مدتی در سکوت سر کردند تا اینکه یکی از بچه ها آرام پرسید:
- اما کوییدیچ چه طور بود؟
- کو... کو یی... دیچ؟
- آره کوییدیچ!
اما با شنیدن دوباره کلمه "کوییدیچ" با عجله برخاست، به سمت پنجره رفت و خود را از آن به پایین پرت کرد. بالاخره مرگ بهتر از تداعی شدن آن خاطره وحشتناک برایش بود!
سوژه: اختراع
- مطمئنین جواب می ده دیگه؟!

- خیالت راحت هم رزم. آرتور خیلی روی این دستگاه کار کرده.

- یعنی همه چیز قراره درست پیش بره؟ هیچ جای کار ایراد نداره؟

- خب... راستش جای پیشرفت و تکامل زیاد داره و یه جاهای کار ایراد داره...ولی اصلا جای نگرانی نیست! همه چیز قراره خوب پیش بره.

عده ای گریفیندوری اما دابز را دور کرده بودند و سعی می کردند به او امید و انرژی بدهند تا ترسش بریزد.
- ببین اما اصلا کار سختی نیست. تو قطعا از پسش بر میای! حالا اگه مرلینی نکرده یه اتفاقی، خطایی یا چیز دیگه ای رخ داد اصلا نگران نباش چون ما گریفیندوری های شجاع اینجا هستیم و قطعا کمکت می کنیم... حالا بیا این رو بذار رو سرت.
اما با دیدن دستگاهی که در دست ملانی بود به خود لرزید.
دستگاهی استوانه ای شکل، که ناهمواری های زیادی داشت و از اطرافش سیم های رنگارنگ بیرون زده بود.
- می گم ملانی نظرت چیه یکم با هم صحبت کنیم؟! شاید مشکلات بدون هیچ دردسر دیگه ای حل شد.

- اما لوس نشو دیگه! استفاده از یه دستگاه که این همه نگرانی رو نداره! عوضش به این فکر کن که قراره عاشق کوییدیچ بشی.

اما درحالی که زیر چشمی اختراع آرتور را می پایید آرام جواب داد:
- من همینطوریشم عاشق کوییدیچم! رابطه م انقدر با بلاجر ها خوبه که اصلا قابل توصیف نیست! بی زحمت بذارین من برم.

البته که هیچکس به حرف های اما گوش نمی کرد و به او اجازه رفتن نمی داد.
هیچ کدام از گریفی ها داد و فریاد های آن روزش را فراموش نمی کردند.
فلش بک
- اما بیا بیرون. کاریت نداریم به مرلین.
- نمیام! می دونم اگه بیام بیرون چه بلایی سرم میارین!

- تو چرا اینجوری می کنی دختر؟ دلت می خواد مدیرا باز بیان بهمون گیر بدن؟ دلت این رو می خواد؟
قطعا دلش نمی خواست باز هم با مدیران رو در رو شود. ولی خب، معمولا در شرایطی که عقلش سر جایش نبود چیز هایی که می خواست را به چه چیزهایی که نمی خواست ترجیح می داد.
به همین علت دستگیره در تالار را محکم به سمت خود کشید که مبادا کسی آن را به راحتی باز نکند.
- اما بیا بیرون!
- نمیام! هرگز! من کوییدیچ رو دوست ندارم.

- ولی...
- الکی خودتون رو خسته نکنید من بیرون بیا نیستم.

البته که گریفیندوری ها هرگز تسلیم نمی شدند و حتی با جود اما دابزی که در تالار را محکم گرفته بود و به سمت خود می کشید؛ دست از تلاش بر نمی داشتند.
فقط مشکل اینجا بود که داد و فریاد های اما کل گروه های هاگوارتز را آنجا کشیده بود و قطعا اگر گریفیندوری ها کمی دیر می جنبیدند مدیران و معاونان نیز پایشان به این آشوب باز می شد.
- اما بهونه نیار دیگه! این آخرین بازیه. این بار هم همراه تیم باش قول می دیم سال بعد ازت درخواست کمک نکنیم.

قبل از اینکه اما حرفی بزند یوآن دنباله ی حرف لاوندر را گرفت و ادامه داد:
- آره سال بعد نمیاریمت تو تیم... ولی... ولی تو تیم بودن هم بدنیستا! مثلا اگه مصاحبه های قلم پر رو بخونی می بینی که آستوریا گرین گرس هم مثل تو از کوییدیچ متنفر بود ولی سال پیش همچین بازی می کرد که چشمات چهار تا می شد.

- من از کوییدیچ متنفر نیستم و فقط دلم نمی خواد بازی کنم همین.
الکساندرا ایوانوا خودش را از لا به لای جمعیت تماشاچی بیرون کشید و فریاد زد:
- پس اون بهونه ها واسه این بود آره؟
- کدوم بهونه ها؟

- تو موقعی که بهت گفتن بیا عضو تیم کوییدیچ گریفیندور شو تو دوراهی یا بهتر بگم تو رو در وایسی مونده بودی ولی بالاخره عضو شدی. تو بازی اول چون می ترسیدی تیم به خاطر تو شکست بخوره بهونه آوردی که با بمب کود حیوانی مسموم شدی جات ذخیره فرستادیم. تو بازی دوم هم که گفتی که سندروم دست بی قرار گرفتی و مجبور شدیم فنریر رو رنگ کنیم جات بفرستیم که اونم داورا فهمیدن گفتن تقلب کردین. این بازی هم که بهونه آوردی باید درس بخونی و هاگوارتز شروع شده و فلان بعدش الان می گی از کوییدیچ خوشت نمیاد و نمی خوای بازی کنی؟ تو حالت خوبه؟
اما جواب الکساندرا را نداد. لازم نمی دانست جواب کسی را بدهد. احساس بدی نسبت به خود پیدا کرده بود ولی باز هم حرفی نزد.
- یا مرلین! اینجا چه خبر شده؟

- هول نکن آرتور. این اما دابز رفته تو تالار درم بسته و می گه من از کوییدیچ متنفر...
- متنفر نیستم! صرفا خوشم نمیاد!
- خب همون که شنیدی. الانم اجازه نمی ده بریم باهاش صحبت کنیم.

فلور دلاکور حرف ادوارد را ادامه داد:
- الان حدود یک ساعت و چهل و پنج دقیقه و بیست و دو ثانیه ست که اون توئه. چقدر بدم میاد بعضی ها به زمان بی احترامی می کنن!

- آخه از اما بعید بود چنین رفتاری. من تعجب می کنم از این کارش.

- می دونی آرتور گویا دیروز رفته بود از یکی سوال بپرسه مدیرا دیده بودنش فکر کرده بودن جاسوسی چیزیه. بعد هر چی گفته من دانش آموزم قبول نکردن و بهش معجون راستی دادن. از قضا تاریخ انقضا معجون گذشته بوده و این باعث می شه که ماهیتش یکم عوض بشه و از معجون راستی به معجون اعتراف تغییر ماهیت بده که عوارضی مثل بی خوابی، عصبانیت، غر زدن و چیزهای دیگه داره.
- خب؟
- خب به جمالت دیگه. الان اما داره به این که از کوییدیچ خوشش نمیاد اعتراف می کنه و دلش نمی خواد با ما در برار ریون بازی کنه. بازیکن های ذخیرمون که یکیش (ادوارد) تو بازی قبل بلاجر خورده به قیچی هاش، الان هم اونا رو با باند بسته...
آرتور نیم نگاهی به دستان ادوارد انداخت.
- اون یکی بازیکن ذخیره هم که نویل باشن یه سری کار براش پیش اومده بود رفته پیش خانوادش. حالا تو بگو ما تو این گیری ویری بازیکن از کجا بیاریم جای اما بذاریم ها؟
ملانی آه دردناکی کشید و درحالی که به در بسته تالار خیره شده بود گفت:
- کاش می شد یجوری بهش بفهمونیم کوییدیچ اونقدرا هم که فکر می کنه بد نیست. کاش می شد ذهنیتش رو نسبت به کوییدیچ تغییر داد.
با این جمله یک عدد لامپ کم مصرف LED بالای سر آرتور ویزلی روشن شد.
- من فهمیدم باید چی کار کنیم تا اما به کوییدیچ علاقه مند بشه.

پایان فلش بک
- آرتور می شه یکم راجع به اختراعی که کردی برای اما توضیح بدی تا خیالش راحت بشه؟

- البته! ببین اما این دستگاهی که می بینی رو من با کمک دانش جادویی و دانش ماگلی خودم ساختم. ما با کمک این اختراع وارد ذهنت می شیم و یسری چیزا مثل خاطرات و علاقه ت به کوییدیچ رو تغییر می دیم. تو این مدت تو به خواب عمیقی فرو می ری و چیزی از دنیای بیرون احساس نمی کنی....
- آرتور شرمنده میان کلماتت پریدم ولی می خواستم بپرسم قبلا تو این دستگاه رو روی فرد دیگه ای امتحان کردی؟
آرتور با دست راستش سرش را خاراند و با دست چپ به هاگرید که پاهای اما را گرفته بود تا فرار نکند، اشاره کرد.
- راستش رو بخوای من حدود پنج شش سال پیش این اختراع رو روی هاگرید امتحان کردم. اون زمان هاگرید موهاش خیلی کم پشت بود ولی بعد از اینکه از اختراع خوب من استقبال کرد به این روز افتاد.
اما نگاهی به هاگرید انداخت. حاضر بود هزار بار هم که شده دور زمین کوییدیچ بدود ولی شبیه هاگرید نشود.
- البته جای نگرانی نداره چون اون زمان من خام بودم و نمی دونستم که چه جوری چیزی که می خوام رو به مردم القا کنم ولی الان پخته شدم می دونم باید برای تغییر افکار چی کار کرد. خلاصه خیالت راحت دیگه.

- باور کنید من عاشق کوییدیچ شدم!



- نمی میری! هنوز خیلی وقت داری.
مرگ که تا آن لحظه به دور از جماعت حلقه زده دور اما، نشسته بود؛ به آرامی سمت آنها آمد.
- ما می دونیم تو عاشق کوییدیچ شدی ولی ببین این عشق و علاقه واقعی نیست و اگه چیزی رو واقعا از ته قلبت دوست نداشته باشی نمی تونی توش موفق بشی اما. ما هم فقط می خوایم کمکت کنیم. این هم برای تو خوبه و هم برای اعضای تیم. تازه مرگ هم تضمین کرده زنده می مونی پس نگران چی هستی؟... حاضری شروع کنیم؟
اما حتی اگر حاضر هم نبود برای کسی اهمیت نداشت. همه باز کار خودشان را می کردند. شاید باید برای یکبار هم که شده به دوستانش اعتماد می کرد. تصمیمش را گرفت و فقط در یک کلمه گفت "حاضرم!"
همزمان با خارج شدن این کلمه از دهانش آرتور دکمه قرمز رنگی را فشار داد و او به خواب عمیقی فرو رفت.
* * * * * *
احساس سرما کرد و همین، باعث شد از خواب بپرد.
روی زمین سرد و خالی خوابش برده بود. بدون هیچ نظری، در مورد اینکه اکنون کجاست از جایش برخاست و لباسش را تکاند.
- اینجا کجاست؟
- کجاست... جاست... جاست...است... است... ست.
صدایش در فضای اکو می شد. گویا داخل اتاقکی سراپا سفید گیر افتاده بود. سعی کرد خاطرات قبل از بی هوش شدنش را بیاد بیاورد.
ولی... هیچ! چیزی نتوانست به یاد بیاورد گویا تمام خاطراتش پاک شده بودند. تصمیم گرفت با بررسی اطراف خود اطلاعاتی جمع آوری کند اما از جست و جو در یک مکان بی انتها که هیچ شباهتی به جهان نداشت چه چیزی عایدش می شد؟
مدتی به گشتن ادامه داد ولی موفق نشد چیزی پیدا کند. تنها و خسته روی زمین سرد نشست.
- من کجام؟
- درون ذهنت. اینجا درون ذهن توئه. ذهن تو سفید و بی آلایشه.
به طرف صدا برگشت. پسری روی هوا نشسته بود و یوگا تمرین می کرد.
- شما کی هستین؟

- من برایان سیندر فورد هستم.
- پس من کی هستم؟

- تو هم اما دابز هستی.
- گفتین اینجا درون ذهن منه؟! اگه درون ذهن منه پس شما اینجا چی کار می کنین؟

- من تو ذهن همه هستم. من برایان داومدم بهت بگم تو عاشق کوییدیچ هستی.
- جدی؟


- تو عاشق بلاجر ها و چماق ها هستی!
- من عاشق بلاجر ها و چماق ها هستم؟

دختر چیزی به یاد نمی آورد و هیچ حدسی در مورد اینکه حرف های برایان ذهنش درست است یا نه نداشت.
- دوستانت تلاش می کنن تا تو رو بیشتر به کوییدیچ علاقه مند کنند.
- چرا مگه من خودم عاشق کوییدیچ نیستم؟

- تو بیشتر عاشقش می شی.
-

- تیم گریفیندور در برابر تیم ریونکلاو، برنده گریفیندور!
-

با شنیدن نام های گریفیندور و ریونکلاو تصاویر مبهمی جلو چشمانش رژه رفتند. گویا حافظه ش داشت بر می گشت.
- بیشتر از گریفیندور برام بگو.
- تو عاشق گریفیندوری.
- من عاشق فرو گریفیندورم. : love:
- تو برای تیمت تلاش می کنی.
- من برای تیمم تلاش می کنم.

- تو با گریفیندور هم سو هستی!
- یه چیزایی داره یادم میاد.

یادش آمد! همه چیز هایی که فراموششان کرده بود به یکباره به ذهنش برگشت. فهمید چرا برایان آنجاست. او آمده بود تا یکسری چیزها را به او تلقین کند.
ولی چرا از بین این همه آدم فقط او آمده بود؟ مرلین می دانست.
- تو می تونی برنده باشی.
-

- تو می تونی قوی باشی!
-

- تو می تونی...
- ببخشید آقای سیندر فورد می شه یه سوال بپرسم؟
- بفرما.
- آقا مگه مسابقه بین ریونکلاو و گریفیندور نبود پس شما که هافلپافی هستی وسط پست چی کار می کنی؟!

به برایان برخورد!
او انتظار چنین رفتاری را از اما نداشت به همین خاطر با اما قهر کرد و از صحنه خارج شد. شناسه خود را هم بست! اصلا از لج اما هم که شده بود رفت هری پاتر را برداشت و عضو گریفیندور شد تا کسی دیگر به او گیر ندهد.
-چرا رفتین؟ حالا تکلیف من چی می شه؟

درست یک ثانیه بعد از گفتن دیالوگ اما احساس کرد که پاهایش از زمین جدا و خودش هم دارد غیب می شود.
* * * * * *
- اما هم رزم حواست به اون بلاجر باشه!

- بلاجر؟ وای نه!

اما قبل از اینکه بتواند موقعیت خود را در آسمان پیدا کند بلاجری با سرعت به چما قش خورد و خود به خود سمت ربکا لاک وود رفت.
- ربکا هول شده و اشتباهی کوافل رو به الکساندرا پاس می ده. بلاجر کم مونده بخوره بهش... نه! جوزفین جلوی بلاجر رو می گیره.
جوزفین مونتگومری درحالی که لبخندی رو لب داشت چماقش را در هوا چرخاند و رو به ربکا گفت:
- غمت نباشه آبجی!

ربکا زیر لبی 《چشم حتما》نی گفت و به دنبال کوافل که حالا دست مرگ بود رفت. جوزفین هم رفت تا از شیلا بروکس در برابر حمله هاگرید دفاع کند.
در میان اما دابز که تازه به خود آمده بود با تعجب اتفاق چند لحظه ی پیش را هضم می کرد. همه چیز در یک ثانیه اتفاق افتاده بود.
- چه طور شد که اینطور شد؟

- کارت حرف نداشت اما! ما فکر می کردیم الان که بیفتی زمین ولی خوب و به موقع تونستی خودت رو نجات بدی. مطمئنم ما بازی رو می بریم.

فلور دلاکور سریع با جارویش به سمت آسمان پرواز کرد تا (قبل از اینکه آیلین بتواند چیزی ببیند) اسنیچ را پیدا کند و امای گیج و سردرگم را به حال خویش رها کرد.
- سرکادوگان آماده گل زدنه و تام جاگسن آماده دفاع! تام تا حالا پنج تا کوافل رو گرفته ولی گریفیندور بازم جلوئه....
توجه اما به تابلویی که امتیاز ها روی آن بود، جلب شد. 130_70 گریفیندور جلو تر از ریونکلاو بود.
- و گل می زنه!... هورا! 140_70 به نفع گریفیندور. راستی اگه اون مدافع خوب گریفیندور بلاجر رو به سمت ربکا نمی فرستاد مطمئن کادوگان نمی تونست این گل رو به ثمر برسونه. اما دابز رو تشویق کنید!

اما بدجور سرخ شد. عادت نداشت کسی به خاطر دور کردن بلاجر تشویقش کند. ولی انگار تشویق ها
تمامی نداشت.
- آفرین اما!

- ایول اما!

- تو معرکه ای اما!

احساس کرد انقدر سبک شده که می تواند پرواز کند. ولی نه! نباید پرواز می کرد. باید می ماند و از اعضای تیمش در برابر بلاجر ها محافظت می کرد. او عاشق کوییدیچ شده بود!
مدتی بعد
-اما دابز رو می بینیم که بلاجر رو به سمت دروئلا می فرسته و قبل از اینکه بلاجر بهش برخورد کنه ریموند اون رو دور می کنه. فلور و آیلین هنوز اسنیچ رو پیدا نکردن. کوافل دست شیلا ست. شیلا از غفلت لاوندر استفاده می کنه و.... گل! گل برای ریونکلاو! امتیاز ریونکلاو ر وگریفیندور به ترتیب صد و صد و هفتاده. اون ور باز اما رو می بینیم که از... از هاگرید دفاع میکنه؟ مثل اینکه فراموش کرده هاگرید خودش مدافعه. ولی مهم نیست! این کار نشون می ده که اما قلب بزرگی داره و در آینده می تونه بازیکن کوییدیچ معروفی بشه!
این بهترین و شیرین ترین رویایی بود که اما در عمرش دیده بود. آرزو می برد کرد این رویا هرگز به اتمام نرسد.
بیرون ذهن اما
- هم رزم حالش خوبه؟ اتفاق بدی که نیفتاده واسش؟

- نگران نباش سر. حالش کاملا خوبه! انگار داره از بازی لذت می بره.
آرتور لیوان قهوه اش را بالای دستگاه گذاشت و با دقت به چهره اما خیره شد. البته که دیدن لبخند اما به دقت زیادی نیاز نداشت.
- احتمالا الان داره همه ی بلاجر ها رو می زنه و از اعضای تیمش دفاع می کنه. همه هم دارن تشویقش می کنن.
- خوبه! این وسط مشکلی که پیش نیومد؟

- هیچ دستگاهی تو دنیا نیست که بی عیب و نقص کار کنه. دستگاه منم صرفا برای یه لحظه از کار افتاد کش مرورگر... چیز... حافظه اما رو پاک کرد. ولی اصلا نگران نباشین چون همه چیز کاملا درست شد.

بچه ها آهی از سر نا امیدی کشیدند. امیدوار بودند که دیگر از این اتفاقات نیفتد.
- بچه ها جدا از بحث می گم شما گشنتون نیست؟ من که خیلی گشنمه.

- الکساندرا تو که همیشه مرلین گرسنه ای ولی اینبار حرف حق رو می زنی همه ما گرسنمونه.

گریفی ها به شکم های خود که صدای قار و قورشان بلند شده بود چشم دوختند.
- به نظرم بریم ناهار بخوریم.
- آره منم برنامه بازی رو جوری تنظیم کردم که همه چیز به نفع اما تموم بشه، پس جای نگرانی نیست!

یک دفعه کل اعضا گریفیندور به سمت در تالار سرازیر شدند تا خود را به سرسرا برسانند و دلی از عزا در بیاورند. و در این میان کسی حتی متوجه نشد که قهوه آرتور روی اختراعش خالی و باعث اتصالی دستگاهش شده است.
درون ذهن اما
اما درحالی که داشت از تعریف و تمجید های دیگران لذت می برد به سمت بلاجری که نزدیک بود با سرکادوگان برخورد کند، شتاب گرفت. هنوز به بلاجر نرسیده بود که چیز سفتی در چشمش فرو رفت.
- آیییی چشمم!

اسنیچ طلایی پرواز کنان از چشم اما دور شد. در یک لحظه سه اتفاق پشت سر هم افتاد بلاجر با سرکادوگان برخورد و او را از روی جارویش به پایین پرتاب کرد، ربکا کوافل را قاپید و صدای اعتراض تماشاگران گریفی بلند شد.
- این چه وضعشه؟ این چه مدافعیه؟ آقا جمع کنین این بازی رو!

- ولی تا الان که می گفتین من عالیم.

- نیستی! افتضاحی! ببین با مهاجم تیم چی کار کردی!

اشک در چشمان اما حلقه زد از همان اول هم می دانست در بازی کوییدیچ افتضاح است ولی از کودکی سعی می کرد این موضوع را از همگان مخفی نگه دارد.
- نه! یه گریفی به این راحتی ها تسلیم نمی شه!

اشک هایش را با آستین لباسش پاک کرد و در دل به اسنیچ که بی موقع وارد چشمش شده بود لعنتی فرستاد. با دقت اطرافش را نگریست.
یک بلاجر مستقیم به سمتش می آمد او باید جلو آن را می گرفت. می دانست که با یک چشم هم می تواند خوب بازی کند.
- یه بلاجر داره به سمت اما دابز می ره اون آماده دفاع از خودش می شه و... بلاجر مستقیم می خوره به اما دابز! از گریفیندور بعید بود که همچین بازیکن ضعیفی رو واسه تیمش انتخاب کنه. این طرف دروئلا رو می بینیم که با سرعت داره جلو می ره. کوافل دست اونه.... آماده گل زدن می شه و.... گل! گل برای ریون! 170_150.
اما خودش را ما بین صدای تشویق رونی ها و اعتراض های گریفی ها پیدا کرد. اصلا نمی فهمید چرا نتوانسته بود بلاجر را مهار کند. خواست روی جارو خم شود که درد شدیدی احساس کرد.
- فکر کنم دنده مم شکست. حالا چه جوری به بازی ادامه بدم؟
بیرون ذهن اما _ تالار گریفیندور
- عجب غذایی خوردیم. چه حالی داد.
- آره ولی هیچی سوسیس های من نمی ش... آرتور اونجا رو!
فنریر با شاره انگشت همگان را متوجه چیز ترسناکی کرد.
قطرات قهوه آرام آرام روی دستگاهی که روی سر اما قرار داشت می ریخت و با افتادن هر قطره روی دستگاه، چهره اما بیشتر در هم فرو می رفت.
- چرا چهره اما انقدر عجیب شده؟

-انگار دارن بهش کروشیو می زنن یا شاید...
صدای فریاد آرتور ادامه صحبتشان را قطع کر:
- بابا دستگاه اتصالی کرده! فورا اونو از برق بکشین!
گریفیندوری ها که هول کرده بودند با عجله دنبال سیم برق گشتن. ولی چه طور می شد در بین آن همه سیم رنگارنگ، سیم مورد نظر را پیدا کرد؟
درون ذهن اما
- آااااااخ!
این صدای فریاد لاوندر بود که از روی جارو به پایین پرت شده بود آن هم فقط به خاطر اینکه اما نتوانسته بود جلوی بلاجر را بگیرد. هاگریدی هم وجود نداشت تا از لاوندر دفاع کند زیرا اما موقع ضربه زدن اشتباهی دماغ هاگرید را مورد هدف قرار داده بود.
- لاوندر!


چند دقیقه ای می شد که بازی به نفع ریونکلا تغییر کرده بود. هیچکدام از گریفی ها نمی دانستند چرا این همه اتفاق بد دارد پشت سر هم برایشان می افتد. ولی هیچکدامشان به اندازه اما نگران نبودند. زیرا او فکر می کرد همه چیز تقصیر خودش است و بس.
- گل! باز هم گل برای ریون! 280_170 به نفع ریون! دروازه گریفیندور کاملا بازه و کسی جلو دار ربکا لاک وود برای گل زدن نیست.
پس اما چه بود؟ او می توانست با تمام وجودش از دروازه محافظت کند.همانطور که با تمام وجودش از دوستانش محافظت کرده بود. البته نمی شد گفت با تمام وجودش ولی خب... به هر حال محافظت کرده بود.
- وای!

او کاملا آماده بود تا کوافل را بگیرد.
ربکا عقب رفت و آماده پرتاب شد. لحظه ی حساسی برای دو تیم بود.
- وااااااییییییی! اونجا رو فلور اسنیچ رو گرفته بازی تمومه!
با فریاد گزارشگر حواس ربکا پرت شد و کوافل را اشتباهی به سمت دیگری پرتاب کرد و کوافل به جایی که نباید می خورد، خورد.
دماغ اما شکست و خودش از روی جارو به زمین پرت شد.
هرگز فکرش را هم نمی کرد توسط یک کوافل از روی جارو پرت شود. همینطور که به سمت زمین سقوط می کرد با تمام وجود فریاد زد:
- من از کوییدیچ متنفرم!
بیرون ذهن اما
اعضا بالاخره توانسته بودند سیم را پیدا کنند و آن را از برق بکشند.
آنها با اینکه توانسته بودند در کمتر از دو ساعت سیم را پیدا کنند و اما را بازگردانند ولی اما یی که برگشته بود همان امای قبلی نبود می لرزید، حرفی نمی زد و رنگ پوستش مثل گچ بود. هیچکس نمی دانست چه باید به او بگوید. همه از واکنشش می ترسیدند.
مدتی در سکوت سر کردند تا اینکه یکی از بچه ها آرام پرسید:
- اما کوییدیچ چه طور بود؟
- کو... کو یی... دیچ؟
- آره کوییدیچ!

اما با شنیدن دوباره کلمه "کوییدیچ" با عجله برخاست، به سمت پنجره رفت و خود را از آن به پایین پرت کرد. بالاخره مرگ بهتر از تداعی شدن آن خاطره وحشتناک برایش بود!
مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!
تاریخ عضویت: 1385/08/03
تولد نقش: 1396/08/30
آخرین ورود: شنبه 9 دی 1402 15:08
از: این تابلو به اون تابلو!
پستها:
341

گریفندور vs. ریونکلا
سوژه: علامت شوم
سوژه: علامت شوم
حاشیه جنگل ممنوع، پشت کلبهی هاگرید
هاگرید، رودلف و مارولو گانت جلوی آتیشی که درست کرده بودن جمع شده بودن و جوجه تسترال سیخ میزدن و آب کدو حلوایی میخوردن. البته مطابق دفعات قبلی اینجور دورهمی های مجردی، رودلف و مارولو جوجه تسترال و آب کدو حلوایی رو از اتاق تسترال ها و دخمه نوشیدنیهای خونه ریدل ها بلند کرده بودن و صرفاً فقط مکان از هاگرید بود. هاگرید با چندرغازی که دامبلدور بهش بابت جنگلبانی میداد، تهش میتونست کیک براشون بپزه که اون هم پس از چند بار تجربه مشکلات گوارشی و بستری شدن تو سنت مانگو، رودلف و مارولو ازش خواهش کرده بودن نپزه و همون آتیش و جا رو ردیف کنه که سنگین تره.
هوا تازه تاریک شده بود و بحث داشت کم کم گرم میشد:
- امروز یه ساحره رو پشت یکی از تسترالهای ارباب سوار کردم، انقدر باکمالات بود که نگو.

رودلف در حالی که چشماش از به یاد آوردن وجنات و حسنات ساحره، برق افتاده بود، یک عدد جوجه تسترال کبابی رو با نوک قمه اش از روی آتیش بلند کرد و در دهانش گذاشت.
- من که شغلم شوفریه، روزی ده تا از این ساحرهها رو سوار میکنم. انقدر پر رو شدن ضعیفه ها که چونه هم میزنن انتظار دارن گالیون هم نسلفن! دوران سالازار کبیر ساحره جماعت جرعت نداشت جز جارو سوار چیز دیگهای بشه!

رودلف که واضحا به قسمت دوم صحبتهای مارولو گوش نداده بود، پرسید:
- روزی ده تا ساحره؟ اتلت رو به من قرض میدی فردا مارولو؟

هاگرید که شنونده بود، خجالت زده سرش رو به سمت موتور زوار در رفته سیریوس پشت گاراژ خونهاش انداخت. اما حباب تصور رمانتیکی که داشت توی کلهی کوچیکش شکل میگرفت در جا ترکید. موتور سیریوس وزن خودش و یه بچه نوزاد روی صندلی بغل رو به زور تحمل کرد، اگه به جای بچه نوزاد، مادام ماکسیم نشسته بود، زرت موتور در جا قمصور شده بود. آهی کشید و به بقیه صحبتهای دوستاش گوش داد.
- من اصلاً لازم نبود کاری کنم جوون مارولو، خود ساحرهه اومد شماره شومینهاش رو صاف گذاشت کف دستم!

رودلف و مارولو هر و کر کنان، لیوانهای آب کدو حلواییشون رو به هم زدن و هاگرید با دلخوری یادش اومد که مادام ماکسیم هنوز شماره شومینه اتاق شخصیش رو به هاگرید نداده و هر دفعه از شومینه وسط تالارعمومی بوباتون با هاگرید حرف میزنه. حس عجیبی وسط سینهی هاگرید زبونه میکشید. حسی که با نگاه کردن به سیبیلهای پرپشت مارولو و بالا تنهی نیمه لخت و هیکلی رودلف، مثل اتیش زبونه میکشید. ولی متاسفانه هاگرید بینوا از بچگیش که مادر نیمه غولش همون اول تالاپی اون رو با مغز روی زمین انداخته بود، کلیه آی کیو و ای کیو و اونواع اقسام هوشهای محاسبهای و احساسیش به حد جلبک دریایی تقلیل پیدا کرده بود و متوجه علت درست این حس نمیتونست بشه.
- دوست جونیا من یه دقیقه میرم تو کلبه گلاب به روتون مرلینگاه، یه نیم ساعتی منتظر من نمونین وضع معده رودهام انگار زیاد جالب نیست!

در نیم ساعت آینده، هاگرید در بهترین مکان برای عمیق فکر کردن که همون مرلینگاه باشه، نشست و عمیقاً به مادام ماکسیم فکر کرد. سعی کرد بفهمه کجای کار رو اشتباه میزنه و در پایان همون نیم ساعت بود که بلاخره اون ایده کذایی به ذهنش خطور کرد!
پاتیل درزدار
تام، صاحب مهمونخونه پاتیل درزدار، از روی پیشخوان خم شد تا بهتر صدای هاگرید که کلماتش رو میجوید بشنوه؛
- گفتی چی میخوای؟
- الیستر سگ پز منو فرستاده بریم پشت مشتا

تام که بلاخره متوجه منظور هاگرید شده بود، در همون حال که لیوانی رو با دستمال تمیز میکرد، نگاه مشکوکی به هاگرید انداخت،
- که الستور سگ پز فرستاده

تام جلو افتاد و با دستش هاگرید رو به قسمت پشتی مهمونخونه که پرده کلفتی اون رو از پیشخوان جدا میکرد، هدایت کرد. هاگرید پرده رو کنار زد و تقریباً با اسنیپ که داشت از پشت پرده خارج میشد شاخ به شاخ شد. هاگرید بلافاصله عین گوجه فرنگی که زیر آفتاب مونده باشه، سرخ شد ولی در همون حال که داشت به بهونهای که میتونست برای حضورش تو اونجا بیاره فکر میکرد، متوجه شد که خود اسنیپ هم گویا علاقهای به شناختن هاگرید نداره. اسنیپ دماغ کج و کولهاش رو بالا گرفت و کله چربش رو صد و هشتاد درجه به سمت مخالف هاگرید چرخوند و در حالی که یه تیکه پلاستیک روی قفسه سینه اش، جایی که انگار به تازگی نوشته شده بود «سلطان غم، آیلین»، چسبیده بود، از جلوی اون رد شد.
پشت پرده، مرد هیکلیای با سیبیلی دو برابر کلف تر از ورنون دورسلی ایستاده بود و قلم مخصوص خالکوبی رو توی دستش بالا گرفته بود. اسکار تتو (عسکر تتو به قول بچههای محل) با دستش به تخت مقابل خودش اشاره کرد:
- لباست رو بکن و بخواب!

هاگرید که همهی موهای فرفری در هم گوریدهاش سیخ واستاده بودن، در حالی که در هر لحظه بیشتر از تصمیم خودش نامطمئن میشد، کت زشت پوست راسو و پیرهن نخ نماش رو کند و به شکم روی تخت دراز کشید و سعی کرد شبیه الیستر سگ پز حرف بزنه.
- یه خال سیاه بزرگ میخوام پشت کمرم دایی!

- ردیفه دایی، چی بزنم برات؟
هاگرید با بیشترین سرعتی که مغز حلزونیش اجازه میداد، فکر کرد و خاطرات کتاب چهارم جلوی چشماش زنده شدن؛
- الیمپ اژدها مژدها دوس داره!

- یه اژدها با آتیییش بزنم برات؟
- نه، یکم هیجان برانگیز ترش کن دایی، از این اژدها ژاپونی ماپونیا بکش که دم دراز دارن!

- حله عمو، دیگه چی بزنم؟
هاگرید که نمیخواست جو شارلاتانیای که گرفته بودتش رو از دست بده، باز هم با بیشترین سرعتی که در توانش بود، دو گلوله رو به کار انداخت. سینه لخت رودلف با همه خالکوبیهاش جلوی چشمش اومدن. با همون لحن الیستر سگ پز ادامه داد:
- یه چند تا قمه و چند تا اسکلت مسکلت بکش!

- داداش ما اینجا دنبال شر نیستیم داریم کار فرهنگی میکنیم!
نگاه هاگرید روی عکس نمونه کارهای چسبیده روی در و دیوار چرخید و مغزش حتی با سرعت بیشتری سعی کرد کار کنه تا بفهمه کلمه فرهنگی و این عکسها چطور به هم مرتبط میشن.
- قمه و این چیزا نمیتونم بکشم برات، ولی اسکلت حله. اتفاقاً از این طرحها زیاد کشیدم، خوب بلدم!
و شروع به کار کرد.
رختکن گریفندور، یک هفته قبل از شروع بازی
- دراز! نشست! دراز! نشست! دراز! ادامه بدید خیارهای دریایی!


هاگرید که متوجه نشده بود سر کادوگان، هیکلش رو بشکه خطاب کرده، با سردرگرمی با نگاهش دور و بر اتاق رو دنبال بشکه گشت و در اخر گفت:
- شرمنده روی شوما، سر، میشه یه بار دیگه توضیح بدی چرا ما و نویل هم که ذخیرهایم باید باز با شوما تمرین کنیم؟

- چرا؟ چرا؟!

صورت کادوگان بلافاصله به ارغوانی تیره تغییر رنگ داد و هاگرید تقریباً بلافاصله از سوالش پشیمون شد.
- چرا نداره! میدونی ذخیره یعنی چی هاگرید؟ ذخیره یعنی اگه یکی از این خیر ندیدهها زیر فشار تمرینات به رحمت مرلین رفت، مسابقه ادامه پیدا میکنه!

مرگ میخواست لیستش رو در بیاره و به کادوگان نشون بده که هیچکدوم از اعضای تیم تا هفته دیگه قرار نیست به رحمت مرلین برن، اما با دیدن صورت قرمز کادوگان که میشد روش تخم مرغ سرخ کرد، حرفش رو خورد.
کادوگان پشت چشمی نازک کرد، شکمش رو جلو داد و به کارش ادامه داد:
- بشین! پاشو! بشین! پاشو! بشین!
در همون لحظه، برای بار دوم توی چند روز اخیر، احساس عجیبی به هاگرید دست داد، ولی اینبار نه توی دلش، بلکه پشت کمرش؛
- آی میخاره میخاره! پشتم پشتم!

سایر گریفندوری ها وسط بشین و پاشوشون با دهن یه متر باز به هاگرید خیره شده بودن که سعی داشت با دست تا آرنج فرو رفته توی یقه لباسش، پشتش رو بخارونه.
-آی آی ای ننه پشتم!
و در چشم به هم زدنی، هاگرید ناپدید شد!
خانه ریدلها، تالار اجتماعات اصلی
فضای تاریک تالار، با کورسوی شمعهای معلق در فضای تالار اندکی قابل مشاهده میشد. لرد ولدمورت روی بلندترین صندلی تالار که در ابتدای تالار قرار داشت نشسته بود و حیوون خانگی مورد علاقهاش، نجینی، کنار پاش چمبره زده بود.
- لینی؟
حشرهی مرگخوار آب دهنش رو قورت داد. چشمهای قرمز لرد ولدمورت، از شمعهای آویزان تالار، درخشنده تر بودن.
- بله سرورم؟
- الان وقتشه! جلوتر بیا!
حشره بال بال زنان به پای صندلی اربابش نزدیک شد و ساعد دست کوچولوش رو دراز کرد. لرد ولدمورت چوبدستیاش رو بلند کرد و به علامت شوم روی دست لینی ضربه زد. حشره صورتش رو از درد در هم کشید. سکوت تالار با صدای ترق و ترق آپارات کردن مرگخواران پر شد. مرگخوارها از درشت و کوچیک، از فنریر گری بک گرفته تا ربکا لاکوود، یکی یکی در مقابل اربابشون ظاهر میشدن که یکدفعه...
شترق!!
اگر دماغ لرد ولدمورت همینجوریش بسان میز اتو، تخت نبود، بعد از برخورد پونصد کیلو هاگرید از کمر مستقیم به صورتش، حتماً تخت میشد! مرگخوارها هاج و واج به هاگرید که یکدفعه از وسط ناکجا آباد ظاهر شده بود و جایی که تا چند ثانیه پیش اربابشون و صندلیش قرار داشت رو کاملاً کتلت کرده بود زل زده بودن. لرد ولدمورت دستش رو از زیر هاگرید بیرون کشید و اون رو از روی خودش کنار زد:
- این بشکه یکدفعه از کجا به سر ما نازل شد؟!

شاید باورتون نشه، ولی هاگرید باز هم دنبال بشکه گشت!
مرگخوارها هنوز با بهت و تعجب به منظره جلوشون خیره شده بودن و رودلف و مارولو به طرز تابلویی در و دیوار رو نگاه می کردن تا مجبور نشن آشنایی بدن.
از همه گیج تر ولی خود هاگرید بود. با کمک دستاش سر دوپا بلند شد و تلو تلو خوران دور و برش رو نگاه کرد، بعد یادش اومد که چی اذیتش کرده بود!
- آخ کمرم کمرم! کمرم میخارید!
هاگرید این رو گفت و اولین چیز بلندی که دستش رسید، که در این مورد نجینی مادر مرده بود، رو برداشت و از پشت کمرش رد کرد و دو سرش رو سفت با دستاش گرفت و شروع به خاروندن پشتش کرد!
لرد ولمورت اولین کسی بود که تونست چیزی بگه:
- این غول بیابونی با پرنسس نازنین ما داره چیکار میکنه؟

- ارباب یه ور دیگه رو نگاه کنید. الان بهش کروشیو میزنیم نجینی رو پس میگیریم!

- اصلاً این گوریل انگوری چجوری باید از مکان و زمان دقیق گردهمایی هفتگی ما آگاه بشه و همزمان با شماها احظار بشه؟

یکی دو تا از مرگخوارا با حالت عالمانه انگشت اشارهشون رو بالا بردن ولی همونجوری پوکر فیس باقی موندن. کسی جوابی برای سوال لرد نداشت. لرد با عصبانیت گفت:
- دختر ما رو از این کریهالمنظر جدا کنید و پشتش رو هم چک کنید ببینید چشه میخاره! یه وقت جذام نداشته باشه داده باشه به پرنسس ما!
تام جاگسن و رابستن جلو اومدن و نجینی که یه متر کش اومده بود و درازتر شده بود رو از دست هاگرید بیرون کشیدن. بعد هم کت هاگرید رو کندن و پیرهنش رو بالا زدن. اما چیزی که روی کمر هاگرید معلوم شد، بدتر از صدتا جذام، آه همه رو دراورد! هاگرید از همه جا غافل، فکر کرد که نفسها از شدت خفن بودن خالکوبیش تو سینه حبس شده و دلش قنج رفت!
- علامت ما رو به چه جرئتی برداشتی رو کمرت خالکوبی کردی؟!

بلاتریکس که دستاش میلرزید، صفحه درخواستهای خادمان لرد سیاه رو آورد از بالا تا پایین چک کرد؛
- ارباب، به رداتون قسم ما راهش ندادیم! نمیدونیم کی مرگخوارش کرده!

- داری اشتباه میکونی همشیره! من مرگخوار نیستم، محفلیام! همین رودلف و مارولو اینجا شاهد...

رودلف و مارولو با صدای بلند تری به سوت زدن ادامه دادن و با شدت بیشتری به کنجهای سقف تالار زل زدن.
-


- ساکت!

چند ثانیهای گذشت تا حقیقت راه خودش رو به مغز فوق اسلوموشن هاگرید باز کنه. اسکار تتو به جای تتوی اژدها و اسکلت، تتوی علامت شوم رو براش زده بود. وقتی که بلاخره دو گالیونیش افتاد، مثل بچه غولی که با پتک به فرق سرش کوبیده باشن، وسط تالار نشست و های های زد زیر گریه!
- هوووو! مامان جونم من مرگخوار شدم! هووووو! اگه الیمپ بفهمه دیگه تف هم تو روم نمیندازه! هوووو دستی دستی خودم رو بیچاره کردم!

مرگخوارها هنوز هاج و واج نگاه میکردن و نمیدونستن دقیقاً باید چیکار کنن.
- ما نمیفهمیم بلا، این غول بیابونی جای اینکه خوشحال باشه و افتخار کنه، داره گریه میکنه؟
- هوووو! ولدمورت! باید به ولدمورت خدمت کنم! سیاهبخت شدم!

- ما اصلاً نمیفهمیم بلا، مگه بهتر از ما ارباب وجود داره که این بشکه انقدر ناراحته؟

همه مرگخوارها شروع به تعریف و تمجید از اربابشون کردن ولی صداشون توی نالههای ممتد هاگرید گم شد:
-هووووو! هوووو! چلاق بشی به حق مرلین دستت از وسط نصف بشه بری زیر ارابه هیژده چرخ سقط بشی اسکار تتو! هووو!

- ما دیگه جدی جدی داره بهمون بر میخوره بلا! مجبورش کنید افتخار کنه به داشتن اربابی مثل ما!

بلا تریکس چشم غره ناجوری به رودلف که هنوز روی گچبری سقف قفلی زده بود رفت. چشم غره بلا به حدی ناجور بود که رودلف با اینکه اونو ندید، اما پشت گردنش از شدت سوختن آتیش گرفت! رودلف با کف دست اتیش پشت گردنش رو خاموش کرد و یکی هم با پشت دست، پس گردن مارولو زد و اون رو با خودش به جلو هل داد:
- گریه نکن هاگر! اینجا خیلی خوبه، دیگه مجبور نیستی سوپ پیاز بخوری، بانو مروپ به جاش هر روز کله پاچه ماگل بار میذاره!

- راست میگه، خودت رو جمع کن مرد! عشق و حالی که ما اینجا میکنیم رو ملت دوران سالازار کبیر هم نمیکردن!

- هوووو! هوووو!

هاگرید هنوز هم گریه میکرد، اما از شدت هق هقش کم شده بود. قطعاً آوردن اسم غذا کمک کرده بود، بلاخره نقطه ضعف هاگرید، همیشه شکمش بود! لرد ولدمورت هنوز با نگاه منتظری به صحنه چشم دوخته بود و بلا به طرز خطرناکی چوبدستیش رو با دست راستش، به کف دست چپش میکوبید.رودلف و مارلو آب دهنشون رو قورت دادن و ادامه دادن:
- اینجا یه اتاق داریم پر جوجه تسترال!

- سالازار کبیر هم انقدر پیتزا سفارش نمیداد که ارباب سفارش میده!

خلاصه که رودلف و مارولو که زیر شونه های هاگرید رو گرفته بودن، گفتن و گفتن، و هق هق های هاگرید، کم کم ساکت شدن.
خانه شماره دوازده میدان گریمولد، قرارگاه محفل ققنوس
هری با عصبانیت و ناباوری مشتش رو روی میز غذا کوبید و باعث شد چند قطره سوپ پیاز از توی کاسه های همه به بیرون بپره.
- هاگرید! چطور تونستی مرگخوار بشی؟

- آروم باش فرزند! من به هاگرید اطمینان کامل دارم!

- ولی پروفسور! هاگرید الان هم محفلیه هم مرگخوار!

سوپ پیاز به گلوی اسنیپ پرید و به سرفه افتاد. اسنیپ محکم به قفسه سینهاش کوبید ولی آخش به هوا رفت، هیچکس هم حدس نزد چرا.
- من به هاگرید مرگخوار هم اطمینان کامل دارم فرزند!

- پروفسور، قصد جسارت نباشه، با شاخ میپرم وسط بحثتون، ولی هری راست میگه، شما چطور هاگرید رو سر سفره سوپ پیاز ما راه دادید؟
- مهم عشقه فرزند! نیروی عشق رو هرگز فراموش نکن فرزند!

هاگرید بیتوجه به نگاههای سرشار از شماتت و تعجب محفلیها، دو لپی سوپش رو میخورد.
- خب، جواب پروفسور رو که شنیدید همرزمان! ما به هاگرید هم سوای مسئله خالکوبی و جبهه جدیدش، عشق میورزیم. تمام!

- مالی قوربون دستت، یه کاسه دیگه سوپ مونده واسه من بیریزی؟

نهار دوم هاگرید، نهارخوری خانه ریدلها
- بلا، هاگرید همه بال ققنوس کبابی ها رو خورد!

- به من چه خودت کروشیو بلدی!

- ولی من به مروپ گفته بودم واسه من بال ققنوس کبابی درست کنه!

- منم بال میخواستم! الان نشونش میدم!

لرد ولدمورت از روی صندلیش بلند شد.
- مرگخوارا، مرگخوارا، هاگرید از حمایت کامل من برخورداره!

ادوارد با ناراحتی سرش رو پایین انداخت و سینی کلم بروکلیهای آب پز رو که تنها غذایی بودن که از دست هاگرید در امان مونده بودن، جلو کشید.
آموزشگاه مرگخواری، چند ساعت بعد
تازه وارد ترهای مرگخواران، زیر دست قدیمیتر ها تمرین میکردن. شیلا بروکس به شدت تمرکز کرده بود و از نوک چوبدستیش، برای مارهاش نشونههایی میفرستاد و اونها رو هدایت میکرد، که...
- لینی! هاگرید مارهای منو گرفته باهاشون طناب بازی میکنه!

- هاگرید، مارهای شیلا رو پس بده! نفر بعدی کیه برای تمرین؟
- لینی، هاگرید الکساندرا رو خورد!

- هاگرید!

دوباره ولدمورت مرلین میدونه از کدوم سوراخ سنبهای پیداش شد:
- مرگخوارا، مرگخوارا، این مرگخوار هاگرید، تحت حمایت تام و کمال ما قرار داره! نبینیم کسی بهش چیزی بگهها!

خلاصه که تا اخر اون هفته، به هاگرید زیر سایه حمایت ارباب جدیدش، حسابی خوش گذشت. نصف تسترالهای اتاق تسترالها رو کباب کرد، گلهای باغ جلوی در انارت ریدلها رو کند و فرستاد واسه مادام ماکسیم، همهی میوههای مروپ رو ریخت تو کیک، دکه نگهبانی رودلف رو کرد لونه عنکبوتها و سایر جک و جونورهای عجیب غریبش و خیلی کارهای دیگهای که اگه مرگخوارهای عادی میکردن، دوبلر کروشیو پشت سر هم میخوردن. مشکل اینجا بود که اگه مرگخوارا جیکشون هم در اعتراض در میومد، باز هم دوبار کروشیو میخوردن. این بود که همهشون بی صبرانه منتظر اون روزی بودن که بتونن به یه بهوونه موجه، به حساب هاگرید برسن.
روز مسابقه کوییدیچ، ورزشگاه اصلی
صدای تشویقهای طرفداران گریفندور و ریونکلا، کل استادیوم رو پر کرده بود. گزارشگر مسابقه، با هیجان اسامی اعضای تیم رو میخوند و اونها هم در زیر بارون جرقههای قرمز و آبی که از گوشه و کنار ورزشگاه به سر و روشون میریخت، وارد زمین میشدن. در ترکیب اصلی تیم گریفندور، تغییری ایجاد شده بود. ادوارد (صدالبته به صورت کاملاً از پیش برنامه ریزی شده) ناخوش شده بود و هاگرید، به عنوان ذخیره، مجبور شده بود تا جاش رو پر کنه.
اعضای تیم بلاخره سوار جاروهاشون شدن. همه چشمها به داوران بازی، مروپ و ماورولو گانت بود. مروپ با برق رضایت خاصی توی چشمهاش، سوت آغاز بازی رو زد.
نقل قول:
بازی توسط بازیکنان گریفندور آغاز میشه. مرگ، سرخگون به دست جلو میره. دروئلا روزیه جلوش در میاد. دروئلا با مهارت سرخگون رو از دست مرگ میگیره. هاگرید، مدافع گریفندور به سمتش میره...
و دروئلا سرخگون رو محکم به سمت صورت هاگرید پرت میکنه!
دوربینهای ورزشگاه، صحنه حرکت آهسته پرتاب کردن سرخگون به سمت هاگرید و برخوردش به صورتش رو نشون میدن و با زوم کردن به روی صورت دروئلا، کاملاً نشون میدن که میگه: کاملاً ارزششو داشت!
نقل قول:
بازیکنان ریونکلا سرخگون رو از دست دادن و به نظر میرسه رسیدگی به حال مدافع گریفندور احتمالاً مدتی طول بکشه، ولی نه! داورها اجازهی ورود تیم پزشکی رو نمیدن و بازی ادامه پیدا میکنه!
اینبار کادوگان از گریفندور سرخگون به دست جلو میره. از مقابل ریموند عبور میکنه، از جلوی جوزفین میگذره، خودش مستقیم شوت میکنه! تام جاگسن به زیبایی سرخگون رو با لگد دور میکنه و محکم میکوبونه به پهلوی هاگرید!
صدای اعتراض طرفداران غیر مرگخوار گریفندور به هوا بلند شد. همه منتظر بودن تا ببین دوازهبان ریونکلا کارت زرد میگیره یا قرمز که...
نقل قول:
داورها خطا اعلام نکردن! بازی ادامه پیدا میکنه! سرخگون در اختیار ربکا لاکووده، اما دابز به سمتش میاد، شیلا بروکس پشت ربکا جایگیری میکنه، شاید میخواد اما رو سردرگم کنه، ولی خیر، با جارو شیرجه میره توی چشم اون یکی مدافع گریفندور، هاگرید! داورها بازهم خطا اعلام نکردن.
بیشتر از بیست دقیقه از بازی گذشته بود ولی گلی به ثمر ننشسته بود. به نظر میومد بعضی از بازیکنها، هدف همهتری رو دنبال میکنن که لحظه به لحظه وحشیانه تر میشه.
نقل قول:
الکساندرا ایوانوا سرخگون رو به دست داره! عجب دریبلی میزنه این بازیکن، به دروازه نزدیک میشه و شوت میکنه... تو صورت هاگرید! دیگه این که گریفندوره هم شوت میکنه تو صورت هاگرید!
هاگرید به سختی تعادل خودش رو روی جارو حفظ میکرد و سعی داشت بفهمه دقیقاً چه اتفاقی داره میفته. مرگ با شکاکی لیست این هفتهاش رو دوباره بالا و پایین میکرد.
نقل قول:
لاوندر براون جلوی دروازهی گریفندور معلق میزنه و حرکات نمایشی از خودش به نمایش میذاره، اما انگار مهاجمین ریونکلا، به مدافع گریفندور بیشتر از دراوزهی این تیم توجه دارن! کادوگان داره ضد حملهای ای رو از جناح چپ انجام میده، ربکا لاکوود به زور چوب ضربه زدن به بازدارندهی جوزفین رو از دستش بیرون میکشه و جفت بازدارندهها رو پرت میکنه به سمت...
صدای همه تماشاگرها، ادامه صحبت گزارشگر رو پر کرد:
نقل قول:
-هاگرید!
- خطا اعلام نمیشه.

مارولو گانت این رو گفت و جاروش رو بالا کشید تا بتونه بهتر زمین بازی رو رصد کنه و لذت ببره. حملات مرگخوارها به هاگرید به صورت تصاعدی وحشیانه تر میشد و محفلیها هم، که گویا زیاد دل خوشی ازش نداشتن، دخالت نمیکردن. ربکا لاکوود یه لشکر خفاش ناقل جرونا رو به سر و کله هاگرید کوبید و شیلا بروکس چندین و چندتا مار سمی رو از پاهاش و جاروش بالا فرستاد. دروئلا با دایرهالمعارف قرون وسطا کوبید توی وسط شکمش.
آرامگاه تسترالها و گاومیشها
در این سرزمین، نه هیچوقت گلی شکفته بود و نه بچهای به دنیا اومده بود. فقط گاهی دست بی محبت باد میوزید و چندتاییشون رو میشست و با خودش میبرد. همهی تسترالهای مرده و استخونهای بال کبابی ققنوسها و گاومیشهای بریان شده، همه توی برزخی منتظر روز موعود بودن.
اسکلتهای جوجههای معصوم تسترالهای بی زبون، از روی تپههای مدفن ققنوسها، اینور و اونور میپریدن و همه در انتظار روز موعودی بودن که نه میدونستن کیه، نه میدونستن چه اتفاقی قراره بیفته، نه حتی میدونستن از کجا میدونن. روز موعود، اینجا، یه شایعهی خیلی قدیمی بود که گفته شده بود با نشانههایی همراهه. نشانههای آخر زمان، نشانههای روزی که همه از این آرامگاه رها میشن و به سرزمین دیگهای میرن، سرزمین موعود.
اولین نشانهها، اون روز، حدود یک ساعت پیش شروع شد، وقتی که دیوارهای گوشتی سیاهی که آسمون همیشه سیاه اون سرزمین رو تشکیل میدادن، شروع به لرزیدن کردن. تستی، اسکلت جوجه تسترال باهوشی که دانشمند شهر بود، با تعجب به حرکت دیوارها نگاه میکرد. میشی، رون گاومیش مهربون که دوست و دستیارش بود هم با نگرانی در کنارش ایستاده بود.
- تو فکر میکنی این میتونه اولین نشانه باشه تستی؟
- من نمیدونم میشی. به نظرم وقتشه که بریم پیشش!
میشی با چشمهای از وحشت گرد شده پرسید:
- پیش کیکی؟
- آره میشی، وقتشه بریم پیش کیکی!
کیکی، جادوگر، پیشگو و بقایای کیک شکلاتی حاوی علوفهای بود که ریش سفید محل به حساب میشد. اهالی آرامگاه خیلی به اون احترام میذاشتن، اما به خاطر ترسی که ازش داشتن، به ندرت و فقط برای مسائل مهم مزاحم اوقات شریفش میشدن. همونطور که تستی و میشی بیشتر به سمت تپهای که خونهی کیکی بود میرفتن، صداها و علائم روز موعود بیشتر و بلندتر میشدن. وقتی بلاخره به خونه کیکی رسیدن، زلزلههای پیاپی، ده دقیقه ای بود که قطع نشده بودن!
کیکی برخلاف انتظار تستی و میشی، توی خونهاش نبود. اون توی حیاط گلی جلوی خونهاش ایستاده بود. با دیدن اونها، با حالت اخطار صداش رو بلند کرد:
- روز موعود داره میاد، دنیا رو به اتمامه! ما همه...!
زمین بازی
در اثر ضربهی دایرهالمعارف دروئلا روزیه به شکم هاگرید، آخرین تیر خلاص زده شد، و هاگرید، از وسط ترکید!
تستی، میشی و سایر اهالی آرامگاه، سوار بر بقایای دل و روده و امحا و احشای هاگرید، در حالی که فریاد «آزادی» و «روز موعود» سر داده بودن، به همه جا پاچیده شدن! حتی مرگخوارها هم با دیدن این صحنه مستأصل شده بودن و سعی داشتن خورده ریزههای هاگرید رو از سر و صورتشون پاک کنن، سایر تماشاچیا که جای خود داره. تعداد زیادی از اهالی آرامگاه، زیر دست و پای ملت وحشت زده، له شدن و برای بار دوم جان به جان آفرین تسلیم کردن، و در این میان هم، داورهای مسابقه بنا به شرایط و جهت زودتر کندن قال قضیه، تشخیص دادن که امحا و احشای چسبیده به گوی زرین، بازی رو به نفع گریفندور تموم میکنه و اصلا هم مهم نیست که فلور جستجوگر بوده و نه هاگرید فقید!
ویرایش شده توسط سر کادوگان در 1399/6/31 23:31:00
ویرایش شده توسط سر کادوگان در 1399/6/31 23:54:11
ویرایش شده توسط سر کادوگان در 1399/6/31 23:54:11
تاریخ عضویت: 1398/05/19
تولد نقش: 1398/05/24
آخرین ورود: یکشنبه 23 اردیبهشت 1403 15:19
پستها:
52

گریفندور vs ریونکلا
سوژه: علامت شوم
گفته میشه ولدمورت وقتی تصمیم گرفت ولدمورت بشه نقشه های زیادی توی سرش برای تسخیر دنیا کشیده بود. از جمله گردهم اوردن یه لشگر از سیاهترین جادوگران و ساختن کوره های ماگل سوزی و راه انداختن هلوکاست واقعی با ماگلا. اما وقتی اولین حلقه های یارانش رو تشکیل داد فهمید به ثمر رسوندن همه این کارا به سادگی حذف شدن دماغش نبوده. در واقع برای رسیدن به همه این اهداف اون نیاز به یه لشگر وفادار و کوشا داشت که اگر با ارفاق می پذیرفت مرگخوارها بهش وفادارن عمرا می تونست بپذیره ویژگی دوم رو داشته باشن! گرچه نمیشد به بدبختا خرده گرفت چون وقتی داشتن فرم عضویت مرگخوار بودن رو پر می کردن اصلا به همچین چیزایی اشاره نشده بود. در واقع بهشون گفته شده بود این یه جورخدمت رایگان اجتماعی به حساب میاد و در باورشونم نمی گنجید این کار بی جیره و مواجب قراره یه فعالیت بیست و چهارساعته بدون چشم داشت همراه با اعمال شاقه باشه. بالاخره اونا هم برای خودشون کار و زندگی داشتن بدبختا هرچند مشخصا این چیزا برای اربابشون اهمیتی نداشت.
اینجا بود که کم کم مشکلات لرد شروع شدن. اون زمان ها مثل الان ابزار ارتباط جمعی گسترش پیدا نکرده بودن و تهش یه تلگراف بود که مال ماگلا بود و برای لرد افت داشت ازش استفاده کنه و یه سیستم پیام رسانی جغدی بود و ارتباط از طریق شومینه که هر دو روش معایب زیادی داشتن. چندباری اتفاق افتاد که تو موقعیتهای اضطراری پیام های لرد دیر به دست مرگخواراش رسید و عملیات با شکست مفتضحانه ای رو به رو شد. جغدهایی که فرستاده بود یا دیر رسیدن یا دچار طوفان زدگی شدن و تو راه موندن یا کلا وسط راه افتادن دنبال شکار موش و کلا پیام رسانیو به شمال و جنوبشون دایورت کردن. شومینه هم چیزی نبود که بشه تو جیب جا داد و باهاش پیام فرستاد. مرگخوار ها هم این وسط کم به این اشوب کمک نکردن. بهونه ها بود که برای توجیه کم کاریشون می آوردن. اینکه پیام ها نرسیده یا وقتی رسیده که اونا تو محل نبودن و .... دروغه اگه نگیم نصف موهای لرد سر این چیزا ریخت. تا بعد از کش و قوس های فراوون و سوسک شدگی تو چند مرحله از رسوندن پیام رسالتش به دنیا عاقبت یه ایده خفن به ذهن لرد رسید که کمک می کرد مرگخواراش در اسرع وقت پیامش و دریافت و این چنین شد که بساط لایی و دو دره بازی مرگخوارا تموم شد و زمان سلطه سیاهی در دنیا فرا رسید!
دو روز قبل از مسابقه-اتاق خواب ولدمورت
لینی با بی قراری تو جاش وول می زد و نگاهش به دهن اربابش بود تا بالاخره بفهمه چرا نصفه شب احضار شده. ولدمورت دستی به سر نجینی کشید.
- می دونی چرا تو رو خواستم و از وسط میدون جنگ کشیدم بیرون؟

- سرورم؟
- عه بخشید این دیالوگ مال اینجا نبود.
لرد اینو گفت و خیلی نامحسوس با لگد جلد دوم کتاب یادگاران مرگ رو شوت کرد زیر تختش.
- خب لینی لازمه بدونی ما مدتی قراره اینجا نباشیم یعنی هستیم ولی تصمیم گرفتیم جلوی دید نباشیم.

- طوری شده سرورم؟ از دست ما خشمگین هستین؟ میخواین سر به تن ما نباشه؟ از دستمون خسته شدین و میخواین ترکمون کنین؟

لرد که اون وقت شب هیچ حوصله شنیدن جملاتی که مسسلسل وار از دهن لینی بیرون می اومد رو نداشت با عصبانیت گفت:
- اگر این اه و نالت رو همین الان تموم نکنی حشره موذی یه پیف پاف حرومت میکنیم.

لینی از ترس سکوت اختیار کرد. اما دلش طاقت نیاورد.
- میشه بپرسم چرا می خواید برید؟

خیر خلاص شدن از دست این حشره ممکن نبود. لرد با کلافگی سعی کرد سرش رو بخارونه ولی این کار از روی شبکلاه منگوله دارش سخت بود.
- خیر نمی تونی فقط برای اینکه سوال پرسیدنت رو متوقف کنی مختصر بهت میگیم. حوصلمون سر رفته تصمیم گرفتیم قایم باشک بازی راه بندازیم یه مدت نباشیم بذاریم مرگخوارانمون پشت سر ما توطئه کنن.
- چرا سرورم؟

- درد و سرورم! یه بار دیگه سوال پرسیدی نپرسیدیا! چون از دیدن بدبختی و فلاکت و بی کس و کاری شما لذت می بریم حشره. در ضمن کسی چیزی پرسید تو هیچی نمی دونی. بگذریم...خواستیم ببینیمت تا چیز مهمتری بهت بگیم.تو این مدت تو باید مراقب دختر دردونمون باشی.

لینی به سختی آب دهنش رو قورت داد و نیمچه نگاهی به دردونه ارباب انداخت که اون لحظه روی پای پاپاش لم داده بود و کتاب واژگان ضروری برای ایلتس رو مرور میکرد.
- باعث افتخارمه که مسئولیت ایشون رو به من واگذار میکنین سرورم...فقط چیزه...
- زودتر بگو چیه حشره خوابمون میاد.

لینی با بی قراری انگشت هاش رو بهم مالوند.
- خب حقیقت مسابقه میان گروهی کوییدیچه...و البته نه اینکه چیز مهمی باشه ها فقط مسئله اینه بچه ها تازه واردن و نیاز به تمرین دارن و خب... نه اینکه بگم من خودم تمایلی دارم مسئولیتشون تمرین دادنشون رو به من سپردن...
ولی لرد واقعا به توضیحات لینی گوش نمی داد. اومدن اسم کوییدیچ باعث شد تا مجبور بشه جریانی از خاطرات دور و درازش رو به خاطر بیاره…
نقل قول:
- هی! اون پسر کچله رو نیگا!
-اونی که پایین دروازه ایستاده؟
نگاه دو تا از بازیکنای تیم اسلیترین روی صورت لرد بچه سال خیره مونده بود. صورت کوچولو و معصومی که هنوز دماغش رو حفظ کرده بود. دو نفر بدون اینکه حرفی رد و بدل کنن لبخند شروری زدن. یه لحظه بعد یکیشون چماقش رو بلند کرد و با هدف گیری دقیقی صورت بی خبر ازهمه جای لرد رو نشونه گرفت. به ثانیه نکشید که صدای جیغ و فریاد لرد کوچولو زمین بازی رو پر کرد...
لرد با تکونی به عالم واقع برگشت. لینی توضیحاتش تموم شده بود و تو سکوت منتظر بود اربابش یه چیزی بگه. لرد دستی به جای خالی دماغش کشید.
- تا زمان بازگشت مجدد ما هرگونه بازی کوییدیچی ممنوعه حالا بیا جلوتر و پرنسسمون رو تحویل بگیر و ببر بخوابون.

لینی جرئت بحث کردن با لرد رو در خودش نمی دید. در نتیجه تصمیم گرفت با احترام جلو بره و مارو از باباش تحویل بگیره. منظره دهن گشاده نجینی با اون یه ردیف دندون به سادگی چیزی نبود که هر کسی بتونه ببینه و چند شب دچار کابوس نشه ولی لینی مرگخوار شجاعی بود...حداقل تا قبل از اینکه دستش به پوست فلس دار نجینی بخوره. به محض اینکه دست لینی به بدن لزج مار خورد لبخند کج و منظور داری روی لب های لرد نشست.
- نجینی!
شاید بشه گفت حتی اسنیپ با اونهمه مصیبت از لینی تو این زمینه خوش شانس تر بود. اقلا اون دم اخری تونست یه دادی بزنه اما لینی در مواجه با ارواره های باز و نیش های اماده دریدن مار فقط تونست بگه: اوه شوت!
زمان حال- زمین بازی کوییدیچ
- توپ دست ربکا از ریونکلاست که با سرعت میره سمت دروازه گریفندور جاییکه لاوندر براون با جدیت منتظرشه...برای شما هم همیشه این سوال مطرح بوده که چطور خفاشا می تونن تو روز روشن پرواز کنن؟
صدای اعتراض تماشاگرای ریونی بلند شد و در نتیجه صدای برخورد نامیمون یک عدد بلاجر بی دین و ایمون با صورت ربکا به گوش کسی نرسید.
- ظاهرا بلاجری که هاگرید برای اون یکی مهاجم در نظر داشته زرتی خورده تو صورت این یکی مهاجم ریونکلا. این حجم از خوش شانسی بی سابقه ست! در هر صورت سرخگون از دست مهاجم ریون افتاد و ادوارد از گریفندور تصاحبش میکنه.
بعد از اینکه ربکا توپ رو از دست داد ادوارد پرید وسط و توپ رو قاپ زد و با بیشترین سرعتی که جاروش اجازه می داد به سمت دروازه ریون پرواز کرد.
- حالا لینی رو میبینیم که بال بال زنان با بیشترین سرعت میره طرف ادوارد و در کمال خشونت نیشش رو نشون میده. کلا مدل بازی کردن لینی امروز خشن تر از همیشه شده...
لینی بی توجه به حرفای گزارشگر به سمت ادوارد هجوم آورد تا دخلشو بیاره اما خیلی سریع عمل نکرد. چون ادوارد به موقع جا خالی داد و باعث شد لینی با همون وضعیت بره قاطی باقالیا.
- ادوارد لینی رو جا می ذاره رو سرخگون به دست راهش رو به سمت دروازه ریون ادامه میده.
البته ادوارد به خوش شانسی هاگرید نبود. چون به محض فرار کردن از چنگ لینی با دوتا مدافع خشمگین ریونکلا رخ به رخ شد و یه ضربه بلاجر نوش جان کرد.
- توپ از دست ادوارد می افته و لینی هجوم میبره تا بگیرتش ولی خیلی تیز نمی جنبه و توپ از لای دستش سر میخوره و نصیب الکساندرا میشه.
صدای تشویق از سمت تماشاگرای گریفندوری بلند شد و گزارشگر بلندتر ادامه داد:
- امروز لینی مثل همیشه بازی نمیکنه و حرکاتش شبیه بازیکنای ناشی تازه کاره تا یه بازیکن قدیمی کارکشته.
صدای گزارشگر تو فریاد اعتراضات طرفدارای ریون محو شد. این طرف تو زمین بازی بازیکن ها با دقت روی بازی تمرکز کرده بودن. مسابقه حساس و سرنوشت سازی بود و هیچ کدوم از دو طرف تصمیم نداشتن بازی رو به راحتی واگذار کنن. البته لینی به نظر می رسید از شدت هیجان بازی وحشی بازی و خوی مرگخواریش بهش غلبه کرده. همینکه الکساندار توپ رو قاپ زد و برای جلوگیری از ضربه بلاجر مونت گومری به مرگ پاس داد لینی غودا گویان به سمت مرگ حمله کرد و ثانیه ای بعد صدای اعتراض ها از این خطای صورت گرفته ورزشگاه رو پرکرد.
- لینی از ریون بالاخره کار خودش رو کرد و نیش انتقامش رو تو بدن یکی از رقبا فرو برد.
بازی برای بررسی وضعیت با سوت داور متوقف شده بود. هرچند به نظر میرسید مرگ کلا اسیب خاصی ندیده بود. در واقع لینی در تلاش برای نیش زدن مرگ با سر وسط دنده های مرگ فرو رفته و گیر افتاده بود. تمام مدتی که بازیکن های دو طرف یه مسابقه بکش بکش راه انداخته بودن و تلاش می کردن کله لینی رو از بین دنده های مرگ دربیارن مرگ خودش با خونسردی ایستاده بود وبا چشمای تو خالیش به اطرافش نگاه میکرد. انگار تو یه دنیای دیگه سیر میکرد.
فلش بک- یک ماه قبل در درگاه مرلین
مرلین لیست مرگ رو که برای گزارش ماهانه خدمتش برده بود بررسی کرد. بعد دستش روپایین آورد و آهی کشید.
- مثل همیشه مرتب و دقیق بود ای همراه قدیمی...فقط یه مشکلی هست. چرا من اسم تام ریدل رو اینجا نمیبینم؟
مرگ: اسم کی؟

مرلین: ضایع بازی درنیار بابا مثلا تو مرگیا...باید توانایی اینو داشته باشی اسم همه موجودات زنده رو از حفظ باشی. مگه جدیدا برای حافظت یه هارد دو ترا نصب نکردم؟

مرگ:

- چیزه ببخشید اشتباه شد...اصن ولش کن. یه ماه بهت فرصت میدم روح تام ریدل و قبض کنی برش گردونی به برزخ.

فک مرگ با شنیدن این حرف لق شد و افتاد و از روی همون زمین به اذن خدا به حرکت دراومد.
- مرلین کبیر خوب میدونه گرفتن این بشر به همین سادگی نیست. در حقیقت من یه سوال دارم. سری قبل که اخر کتاب هری پاتر روحش رو قبض کردم چطور دوباره از برزخ تونسته خارج بشه؟

مرلین ترجیح داد خودش رو به نشنیدن بزنه ولی دید اگر جواب نده خیلی تابلو میشه پس درحالیکه توی جاش جا به جا میشد گفت:
- چطور جرئت می کنی مارو سوال جواب کنی اسکلت سخنگوی بی خاصیت! شیطونه میگه بزنم همینجا همچین شتکش کنما!


و اینگونه بود که تو اون یه ماه پدر مرگ دراومد و مادرشم روش!مشکل اصلی اینجا بود ولدمورت بعد از خروجش از برزخ معلوم نبود کدوم سوراخی پنهون شده. مرگ مطمئن بود لرد جان پیچ دیگه ای نساخته. با اون یه ذره روحی که براش مونده بود ساختن یه جانپیچ دیگه حماقت بزرگی بود. البته شایعات زیادی می شنید در مورد اینکه لرد چندتا جان پیچ دیگه ساخته ولی به خوبی می دونست اینا همش شایعاته. مرگ به عنوان موجودی که بیشترین ارتباط رو با ارواح داشت می دونست روح انسان تا چه حد ظرفیت داره تیکه پاره بشه و بدون شک همون تیکه باقی مونده از روح لرد تا همین الانش هم قاچاقی تونسته بود قصر در ببره. شکی نبود لرد قصد داشته با سر زبون انداختن این شایعات هم دشمنانش رو بترسونه و هم مرگ رو فریب بده.
اگرچه احتمال می داد خود لرد هم متوجه شده نتونسته مرگ رو فریب بده وگرنه چه نیازی داشت انقدر ماهرانه جیم بزنه طوری که هیچ نشونی ازش هیچ جا نباشه. لعنتی یه جور خودشو گم و گور کرده بود انگار از اول وجود نداشته. مرگ جدا برای بار اول تو دوران مسئولیتش مستاصل و عصبی به نظر می رسید. حقیقتا که مرلین ملعون گیم باز مسئولیت بزرگی روی دوشش گذاشته بود و نزدیک شدن موعد مسابقه این فشار رو بیشتر می کرد. نمی دونست نگران مسابقه کوییدیچ باشه یا بازی گرگم به هوا با لردو ادامه بده. بارها به سرش زد بره استعفا بده ولی به این نتیجه رسید که نمی ذاره یه نصفه روح اینطور سوابق قرن ها خدمتش رو زیر سوال ببره به ریش نداشتش بخنده.
پس کل قواش رو برای رصد کردن اخرین تکه روح لرد به کار بست. عزرائیل رو مامور کرد تمامی شیاطین رو از جهنم برای پیدا کردن روح ولدمورت احضار کنه و اون وسط یه اردنگی هم نصیب شیطان شد که اعتراض کرد پس کی قراره به ارواح بدکاران رسیدگی کنه؟ حتی هادس هم از دنیای زیرزمین فراخوان داد و سگش رو برای ردیابی ولدمورت دست مرگ سپرد. اما تمام این کارها بی فایده بود. انگار لرد یه قطره اب شده و توی زمین فرو رفته بود. وضعیت رو به بدتر شدن می رفت. حالا که مرگ سرش به پیدا کردن ولدمورت گرم بود دنیا رفته رفته پر میشد از ارواح مردگانی که بلاتکلیف مونده بودن و توی دنیا برای خودشون می چرخیدن و هوهو کنان از تو دیوارا رد میشدن و ملت زنده رو پخ می کردن. چیزی نمونده بود شیرازه امور به کل از دست مرگ خارج بشه. یه تیکه روح ببین چطور دنیارو بهم ریخته بود!
عاقبت مرگ مجبور به عقب نشینی شد. عده ای از شیاطین به جهنم برگشتن و سگ هادس رو هم رد کرد بره چون کلا با زنده ها حال نمی کرد و پاچه هر زنده ای که میدید می گرفت. عرصه کم کم به مرگ تنگ میشد که ایده ی خوف و خفنی به ذهنش رسید. می دونست ولدمورت همیشه از طریق علامت شومه که مرگخوارانش رو احضار میکنه پس می تونست با استفاده از این فن ولدمورت رو خفت کنه. مرگ با کمک ابزار پیشرفته ماگلی موفق شد علامت شوم روی دست ادوارد رو تو خواب کپی کنه و بعدش به وسیله فن خفن کپی پیست علامت شوم رو بندازه رو دستش به امید اینکه تو فراخوان بعدی لرد، سوزش علامت دستش بتونه اونو به سمت ولدمورت هدایت کنه.اما این اتفاق نیافتاد. مرگ گرچه با این ترفند تونست مقر اصلی لرد رو پیدا کنه اما در کمال تعجب حتی اونجا هم نشانی از ولدمورت پیدا نکرد که نکرد. به نظر می رسید باید قبول می کرد که ولدمورت حتی از اون هم یه قدم جلوتره.
زمان حال- زمین بازی
بالاخره طرفین موفق شدن تا لینی رو از بین دنده های مرگ بیرون بکشن تا بازی دوباره ادامه پیدا کنه. داور از لینی به دلیل حمله بدون علت خطا گرفت و به خاطر حمله تو منطقه جریمه به گریفندور یه پنالتی داد که سر کادوگان با گل کردن پنالتی قضیه رو تموم کرد. صدای خوشحالی تماشاگرای گریفندوری بلند شد و بالاخره بازیکن ها دو تیم مجال پیدا کردن برگردن به بازی و دوباره توی چرخه پایان ناپذیر جنگ و جدالشون بر سر گرفتن توپ دست به یقه بشن. همه چیز روال عادی خودش رو داشت طی می کرد البته به جز مدل بازی کردن مشکوک لینی. به نظر می رسید قبل از بازی چیز ناجوری مصرف کرده که مثل جوجه هیپوگریف های تازه از تخم دراومده اینور و اونور بال بال میزد و نصف مواقع حواسش به توپایی که بهش پاس داده میشد نبود و البته خصومت عجیبی که جدیدا نسبت به مرگ از خودش نشون میداد شدیدا سوال برنگیز شده بود. چندباری داورها مچش رو در حال پرسه زدن اطراف مرگ و خط و نشون کشیدن براش گرفته بودن و یکی دو بار هم دور از چشم داورا سعی کرده بود نیشش رو تو چش و چال مرگ فرو کنه ولی چون مرگ فقط استخون بود و چشم و چال نداشت کاری از پیش نبرده بود. خلاصه اینکه مشخصا از جارویی جنس گرفته بود و جنسشم خوب نبوده. صدای گزارشگر توی ورزشگاه پیچید.
- توپ مجددا دست ریونکلاست. دروئلا توپ رو پرت میگیره و پاس میده به شیلا بروکس.
همون لحظه تو زمین بازی شیلا به سمت توپی که براش پرتاب شده بود حرکت کرد اما از اونجاییکه اون یه خفاش بود و خفاشها تو نور خیلی خوب نمیبینن چپ و راستش رو اشتباه گرفت و توپ افتاد دست سر کادوگان. اونم نامردی نکرد و درحالیکه ارواح مرده و زنده برای کسی باقی نذاشته بود به سمت دروازه ریون تاخت...چیز پرواز کرد.
-سر کادوگان عین جت به سم ت دروازه ریون در حرکته که ریموند یه توپ بازدارنده از پشت سر به سمتش می فرسته و باعث میشه توپ از دستش بیافته و ربکا اون رو بقاپه.
هاگرید با هیکل بزرگش تهدید کنان چماقش رو تکون داد و به سمت ربکا رفت. هرچند تجربه ثابت کرده بود نشونه گیری هاگرید مثل تبحرش تو اشپزی کردنه اما ربکا که تجربه خوبی تو برخورد با هاگرید نداشت ترجیح داد توپ رو برای لینی بندازه که بهش از همه نزدیک تر بود بلکه این خطر بالقوه از سرش رفع بشه.
- ربکا توپ رو به لینی پاس میده و... به حق تنبون نداشته مرلین این چه حرکتی بود؟
لینی بدون توجه به توپی که بهش پاس داد شد دوباره حمله جدیدی رو به طرف مرگ آغاز کرد. ورزشگاه توی سکوت به لینی نگاه کردن که وزوز کنان با دندان هایی که از سر خشم نشون میداد و نیشی که آماده زدن بود به سمت مرگ هجوم برد. مرگ که پشتش به لینی بود در آخرین لحظه از صدای حرکت بالهای لینی متوجه حضورش شد و برگشت و وقتی اون منظره خوفناک رو دید دستش رو ناخودآگاه بالا برد تا از صورتش محافظت کنه. صحنه اسلومشن شد. نیش لینی که صورت مرگ رو هدف گرفته بود تا ته توی علامت شومی که روی دست مرگ خورده بود و یادش رفته بود پاک کنه فرو رفت. همون لحظه اسمون رعد و برق خفنی زد و طولی نکشید که ابر سیاهی سر و کله ش وسط اسمون افتابی پیدا شد. صدای همهمه های وحشت زده از ورزشگاه به گوش می رسید. بازیکن های دو تیم هم موقتا دست از بازی کشیده بودن و تلاش می کردن بفهمن چه اتفاقی داره می افته.
- به نظر میاد اینجا با یه مشکل فنی رو به روشدیم. مطمئنم اخبار اعلام کرد امروز هوا قراره افتابی و بدون ابر باشه و در حال حاضر...
صدای گزارشگر توی صدای آپارات های پی در پی گم شد. صدای تق و توق بود که از گوشه و کنار ورزشگاه به گوش میرسید. صدای جمعیت وحشت زده با منظره آپارات کردن های متوالی سیاه پوشای نقاب زده منظره اخرالزمانی به وجود آورده بود. هنوز ذهن ملت نتونسته بود این اتفاق رو تجزیه تحلیل کنه که گزارشگر فریادزد.
- هی اون ابره رو نگاه کنین...
ظاهرا اون توده غرنده ای که داشت به ورزشگاه نزدیک میشد اصلا ابر نبود بلکه انبوهی از جمعیت سیاه پوشی بود که پرواز کنان خودشون رو داشتن به ورزشگاه می رسوندن.
حالا دوزاری ملت افتاده بود. مرگخوارا طی یه اقدام دسته جمعی به ورزشگاه حمله کرده بودن و می اومدن تا ملت رو مورد عنایت قرار بدن. فریاد "مرگخوارا حمله کردن" ورزشگاه رو پر کرد. همه تلاش می کردن قبل از اینکه بیافتن دست مرگخوارا هر طور شده از ورزشگاه جیم بزنن.چند نفر از ترس غش کردن و کف و خون بالا آوردن و اون وسط هم یه عده موندن زیر دست و پا. چیزی نمونده بود ورزشگاه با خاک کوچه یکی بشه که جلوی نگاه وحشت زده ملت مرگخوارا به ارومی وسط ورزشگاه جمع شدن. به کسی حمله نشد حتی محض رضای مرلین یه فحش خشک و خالیم رد و بدل نکردن ادم دلش خوش باشه همه شون تو سکوت توی ورزشگاه کنار هم جمع شدن. حتی بازیکن های مرگخوار هم به ارومی از اعضای تیمشون جدا شدن و روی زمین کنار همکاراشون فرود اومدن و در کمال احترام زانو زدن. ورزشگاه توی سکوت غرق شده بود. هیچکس معنی این حرکات رو درک نمیکرد.
مرگ هم مثل بچه های تیمش حیرون به منظره زیر پاش خیره مونده بود و زمینی که از حضور مرگخوارا حالا سیاه به نظر می رسید. مونده بوق کسی شیپور قیامت رو زده یا چی که یهو دوزاریش افتاد. اروم سرش رو برگردوند و به لینی نگاه کرد که هنوز نتونسته بود خودش رو از استخون ساعد دستش خلاص کنه و با عصبانیت وز وز می کرد و مشتاش رو به مرگ نشون می داد. بعد دوباره به جمعیتی که محترمانه زیر پاشون زانو زده بود نگاه کرد. اروم دست استخونیش رو جلو برد و حشره رو از گردن گرفت و از دستش جدا کرد.حشره لینی نما دست و پا می زد اما تو اون جثه ریزه توانی برای مقابله نداشت. اروم حشره رو جلوی صورتش گرفت و از نزدیک بررسی کرد و برای چند ثانیه نگاهاشون بهم گره خورد و مرگ تو همون چند ثانیه تونست برق قرمز رنگی رو توی چشماش تشخیص بده. ناخواسته یاد این ضرب المثل انسانی افتاد که می گفت اگه کسی قراره جایی قایم شه قطعا می ره جایی که همیشه ازش متنفره!
برای اولین بار تو طول تاریخ بشریت میشد گفت اثاری از یه لبخند محو روی صورت مرگ سایه انداخت.
چند روز بعد- بارگاه مرلین
- دست بجنبون تام...هنوز عقبیما... برای تو که نباید رد کردن این مرحله سخت باشه. تو مرگ رو هم تونستی فریب بدی!هی! کی بهت اجازه داد به ابنبات های من دست بزنی؟ نیاوردمت اینجا خوشگذرونی. زود ردشون کن بیاد.

صحنه روی صورت درمونده ولدمورت زوم کرد که کنارمرلین نشسته بود و در کمال ناامیدی با دسته آتاری تو دستش ور می رفت تا بلکه بتونه بازی روتموم کنه. کسی چه می دونه. شاید این بار با جلب رضایت مرلین می تونست دوباره به زندگی برگرده.
.
ویرایش شده توسط مرگ در 1399/6/31 23:00:29
ویرایش شده توسط مرگ در 1399/6/31 23:15:46
ویرایش شده توسط مرگ در 1399/6/31 23:15:46
تاریخ عضویت: 1398/01/06
تولد نقش: 1398/01/07
آخرین ورود: سهشنبه 2 اردیبهشت 1404 18:28
از: تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
پستها:
643

ریونِ آبی vs گریفِ قرمز
سوژه: اختراع - علامتشوم
گرمش بود.
نه به خاطر هوا؛ تقریبا تمام انگلستان پاییز های سردی داشت و هاگوارتز هم در مناطق کوهستانی بود.
حتی نه به این دلیل که فشار زیادی رویش بود و امروز بازی آخر کوییدیچشان بود، آنقدر برایش اهمیت داشت که تازه از خواب بیدار شده بود و قصد داشت بعد از صبحانه برود و تــــازه جارویش را از تعمیرکارِ هاگزمیدی بگیرد.
به این دلیل گرمش بود که فرسودگی شیرهای آب هاگوارتز باعث شده بود رنگهای آبی و قرمزشان از بین برود.
تام اکنون زیر آبِ داغ در حال سوختن بود، تفهای دستش هم از گرما وا رفته بود و دستانش مثل قایقهای کاغذی روی آب کفِ مرلینگاه شناور بودند.
در میان تالار ریونکلا اما، ویلبرت با خیال راحت بر مبل پوسیدهاش تکیه زده بود و شعر میخواند.
- آی خدایا، پرچم ولز چقدر قشنگه. سفیده، سبزه، سرخه، رنگبهرنگه!

تام از ته دل فریاد زد.
- لعنت بهت ماروولو با این مدیریتت!

ویلبرت که رشته خواندنش پاره شده بود، کتاب اشعار محلیِ "بلبلِ ولزی" را روی دسته مبل گذاشت و با گذشتن از روی مهرههای اتللو و شطرنج جادویی، که از بازیهای شب قبل جوزفین روی زمین مانده بود، تلاش کرد که خود را به در مرلینگاه برساند.
- شیلا تو که هنوز نرفتی برا کوییدیچ گرم کنی؛ بیا کمک لااقل!

و تام... همچنان داد میزد و با یاداوری بلایایی که ریونیون به سرش آورده بودند، صدایش فراتر هم میرفت.
- جوزفین تو که اتللوها و شطرنجات همش وسط تالار ریخته بیا!

و ریونیها باید روونا را شکر میکردند که ویلبرت بدون ساز ترانه میخواند و متوجه تام شد. مگرنه اکنون سقف مرلینگاه با دادهایش پایین آمده بود و باید در این بیرونقی هاگوارتز، که میگفتند برای شهریهی بالایش است، به دنبال عضو دیگری میگشتند تا بر تالار نظارت کند و لولهها را تعمیر کند و دیوارها را رنگ بزند و از این قبیل کارها که به دوش ناظر بیچاره است.
ویلبرت بالاخره در زد.
- عه یه آدم! درو باز کن!

- ببین چقدر اسیرم من.

- باز کن بابا دارم میسوزم!

- هزار بار بمیرم من.

- بابا درو باز کن!

- تو حکم واجبالاجرایی... اما چگونه؟

- دستگیره داره! بکشش!

- ساختارِ پیچیده.

و ویلبرت، که تحت تاثیر کتابِ "ابراهیم" نامی که خوانده بود، قرار گرفته بود و با نقل قول از آن سخن میگفت، بالاخره در را به روی تام گشود.
تام دم در ولو شد.
- دستوپا گیری، باید تحمل کرد. دردسر سازی، باید تحمل کرد.

ویلبرت هنوز در کتابش قفل بود!
***
تام بالاخره به هم جوش خورد.
روش جوش خوردنش را توضیح ندهیم بهتر است اما در همین حد بدانید که ویلبرت با قاشق از کف حمام تفهایی جمع میکرد، با کاردک به مفاصل تام میچسباند و با باد زدن سعی در خشک کردن آنها داشت.
- خب ساعت دوئه. بیخیال صبحونه، سریع برم برسم جارو رو بگیرم.
در حالی که استحکام کمرش را با حرکات موزون تست میکرد، رو به ویلبرت کرد.
- دمت گرم.

- غمت بخیر. شبت نیز.

ویلبرت نیاز داشت از آن کتاب بیرون بکشد!
تام از قلعه خارج شده بود و به سمت هاگزمید میرفت. اگر به موقع به جاروفروشی میرسید چیزی حدود ده دقیقه برای آماده شدن جهت به میدان رفتن میماند، که کافی بود.
اما اتفاقات لحظهای هستند! ناگهان احساس سوزشی در دستش کرد. مفهومش را میدانست، اما آرزو میکرد که اشتباه گرفته باشد. حتی آرزو میکرد لباسش به یکی از فانوس های آویزان از در مغازهها گرفته باشد و در آتش بسوزد تا این اتفاق بیفتد.
اما اتفاق افتاده بود!
- ارباب آخه... الان؟

چارهای نبود، علامت شومش را لمس کرد و لحظهای بعد در خانه ریدلها بود.
"خانه ریدلها"
تام عجله داشت و به همین دلیل میدوید. اول فکر کرد شاید برای تسترالی اتفاقی افتاده باشد، درنتیجه سریعاً خود را به اصطبل رساند و وقتی تسترالها را در آرامش یافت به سمت داخل خانه
- ار... باب... کارم داشتن؟

نفس نفس میزد و این را رو به سدریک دیگوری میگفت.
- چته انقدر عجله داری؟

و قبل از آنکه جمله سدریک دیگوری به پایان برسد، تام مانند میگمیگ از پله ها بالا رفته بود و دمِ درِ دفتر اربابش بود.
- نفس... نفس... هیچی نیست.
و در را زد.
- داخل شو.
تام در را باز کرد و آرام داخل شد. خیلی وقت بود که به دفتر اربابش دعوت نشده بود. اکنون تابلوی بزرگی از مرگخواران که توسط الکساندرا ایوانوا کشیده شده بود بالای سر لرد آویزان بود و دور عکس مرلین در آن خطی قرمز رنگ کشیده شده بود و کنارش نوشته بود: "به او خیره شوید!"
به غیر از آن، اتاق لرد تغییر زیادی نکرده بود. البته اگر پیشی میمونسانی که در گوشه اتاق لم داده بود را فاکتور میگرفتید.
- علامت شومم سوخت ارباب. کاری باهام داشتین؟

لرد سیاه سرش را از روی لیست آخرین قربانیان باشگاه دوئل بلند کرد و به تام زل زد.
چشمانش سرخ بود.
- ما با تو کاری داریم؟! ما به تو نیاز داریم؟!


- ارباب... ولی... آخه... علامتم.

- علامتم علامتم میکنه سر ما!

تام سرش را پایین انداخت و از اتاق اربابش خارج شد.
- ولی آخه علامت شومم واقعا سوخت.

کسی صدای تام را نشنید. او غمگین به سمت اصطبلش رفت. روی تپهای کاه نشست و شروع به بازی با سنگریزه های کف اصطبل کرد.
- گـــــل!

به عنوان جام، قوطی حلبیِ روغن چرخی که برای نعل تسترالها از آن استفاده میکرد را بالا برد و با شادی دور اصطبل شروع به دور شادی زدن کرد که چیزی به ذهنش رسید.
برگشت و به زمین بازیاش نگاه کرد.
- ای وای!

تام کوییدیچ را پاک فراموش کرده بود!
مرلین را شکر کرد که خانهیریدلها انبار جارو دارد. به سمت انبار جاروی خانهیریدلها رفت، جارویی برداشت و سوار بر آن به سمت محلی قابل تلهپورت پرواز کرد.
"رختکن ریونکلا"
ریونیون سراسیمه بودند و تنها کاری که همه آنها میکردند یکچیز بود.
- این تام بوقی به ما گفت دیر نکنید الان خودش کدوم گوریه؟!

- دستم بهش برسه... البته نیازی نیست. نیشم برسه کافیه.

- همین کتابو میکنم تو سوراخای دماغش از تو چشمش بزنه بیرون!

در این میان تنها یکنفر با خیال راحت گوشهای نشسته بود و برای خود میخندید.
- چته میخندی ویلی؟ نفوذی؟ دشمن شاد؟

ویلبرت سرش را به سمت جوزفین بالا آورد.
- گلایه از غمِ دنیا بد است مرد حسابی. از نهاد میسوزم.

- خدا شفات بده داوش.

- چارهای نیست... باید بازی کنیم. امروز من جای تام بازی میکنم.

لینی این را گفت و تیم را برای حلقهاتحاد پایانی، توسل به روونا و اذکار پیش از بازی، که امروز مگر آنها نجاتشان میداد، گرد هم جمع کرد.
- گوشت میدن بعدش؟ مطمئنی؟


فنریر در گزارش بسیار ماهر بود! اصلاً از همین جمله آغازینش تسلط بر اجرا موج مکزیکی میزد و گاهاً دستِ جملهبندی را میگرفت و رقص تانگو هم میکردند.
- خب اونوریا دارن میان تو. پیکسی جلوی همشونه، پشت سرش شیلائه با مارهاش. اوووم آره. مار.

اشتهای فنریر به مارها هم رحم نمیکرد!
- بعد از اون ربکا رو داریم که اینبار خفاشی نیست و روی جاروش نشسته. آیلین پرینس هم در کنارشه و داره تلاش میکنه لباسش رو از توی شاخ های ریموند در بیاره. جوزفین داره چماقش رو بالا و پایین میندازه و باهاش درگیره. پنهلوپه برای خودش نوشابه باز میکنه. اوووم نوشابه. با ساندویچ رونِ آدم چی بشه!

آب دهانش را جمع کرد.
- و در نهایت، دروئلا با جیبهایی که احتمالاً پر از کتابچهست، پشت سر همشونه. اما در اون سمت!
فنریر انبوه آب دهانش را قورت داد.
- تیم گریفندور با لباسهایی یکدست قرمز ایستاده. مهاجمای این تیم سر کادوگان، الکساندرا ایوانوا...

فنریر با یادآوری اینکه الکساندرا سهمیه غذایش را نصف کرده است زیرلب غرولندی کرد و ادامه داد.
- و مرگ هستن. توی دفاعشون هم روبیوس هاگرید دیده میشه که هنوز با تلفظ اسم اما دابز درگیره. در نهایت فلور دلاکور و لاوندر براون هم هستن که شونه به شونه هم ایستادن.
ماروولو گانت عرقگیرش را عطرِ مشهدیای زد و به وسط زمین آمد.
- یادتون باشه وحشی بازی دربیارید مثل سالازار خدابیامرز با لگد میرم تو قفسه سینهتون! شیرفهم شد؟

رنگ پریدهی بازیکنان و سرهایی که بالا و پایین میشد، نمیتوانست مفهوم دیگری غیر از "شیرفهم شدن" داشته باشد.
- با سوت آقای گانت بازی شروع میشه. سرخگون توی دستای الکساندرا ایوانواست و... چیکار میکنه؟

الکساندرا داشت سرخگون را به سمت دهانش میبرد که با شنیدن صدای فنریر و دیدن جمعیتی که به او خیره شده بود، به یاد آورد سرخگون خوردنی نیست و غمگین آن را به سر کادوگان پاس داد. چون چیزی که نخواهد خوردنی باشد، بگذار سر سگ... نه، دلیلش این نبود. فکر الکساندرا آنقدر درگیر خوردن چیزهای مختلف بود که حتی راوی هم نمیتوانست آنرا درک کند.
فنریر با اشتیاق ادامه داد.
- حالا سر کادوگان سرخگونو توی دستش داره و داره به پیش میره، از بلاجرِ ریموند جاخالی میده، جوزفین رو دریبل میکنه. خودشه و لینی. خودشه و لینی. خودشه و لینی!

خششششش!
از شدت لرزش های فنریر میکروفون به کناری افتاد و فرصت گزارش این صحنه را از دست داد. سر کادوگان هم سرخگون را به حلقه سمت راست دروازه ریونکلا پرتاب کرد و لینی هر چقدر هم که پرید نتوانست بالچهش را به آن برساند.
- معذرت میخوام این میکروفوناشون بیکیفیته دیگه.

لحظات میگذشت و گریفندوریها رفته رفته به تعداد گلهایشان اضافه میشد.
مشکل ریون دو چیز بود، نداشتن دروازهبان مناسب و نداشتن کاپیتان که دلیل هردو کاملاً واضح بود: نبودِ تام.
- بازی صد به ده به نفع گریفندوره، اونقدر حاشیه امنیت براشون ایجاد شده که دیگه حفظ سرخگون میکنند و این بازی براشون به تمرینِ آمادگی جسمانی شبیه شده. فلور از بیکاری رو به تماشاگرا کرده و داره موهاشو افشون میکنه و رودولفو... خب تا الان پریشون میکرد که با ضربه بانو لسترنج دیگه نمیکنه. ارادت بلاتریکس، خیلی ارادت!

آنقدر بازی بیهیجان شده بود که مروپ هم گوشهای نشسته بود و در حال اکتشاف تاثیر سیب و گلابی بر روی
ناگهان صدایی شنیده شد.
- من رسیدم!



تام به انبوه تماشاگران و بازیای که آغاز شده بود و چهره خسته و عصبانی همگروهی هایش نگاه کرد.
- آخه... توضیح میدم.

تماشاگران ریونکلایی بر روی سر تام ریختند و نگذاشتند توضیح بدهد.
- بله. اون گوشه زمین تماشاگرا رو میبینیم که روی اون یارو که دستاش جدا میشه ریختن و دارن تا میخوره میزننش.

فلور که دیگر حوصلهاش از عشوه آمدن جلوی تماشاچی ها و پریشان کردن موهایش سر رفته بود، اسنیچ را که در میان آسمان و درست جلوی جایگاه تماشاچیان دید، تصمیم گرفت به خودنمایی پایان دهد و بالاخره واقعاً "کوییدیچ بازی کند".
- اونجارو! فلور دلاکور داره به سمت... به سمت... رودولف میره؟!

فلور نزدیک و نزدیکتر میشد و چماقِ بلا از جیبش بیرون و بیرونتر میآمد و آغوش رودولف باز و بازتر میشد. فلور به اسنیچ رسید اما درست لحظهای که چماق بلا هم بیرون آمد.
- گرفتمش!

شترررق!
دندانهای فلور در دهانش خورد شدند و دیگر هیچوقت نتوانست با آنها خودنمایی کند. البته مهم نبود. چون گریفندور برده بود و بازی به اتمام رسیده بود و...
- جووون! چه حالی دارم میکنـــم! گروهم بـــــرده! الان گوشتم میـــاد، میخوام بخورمــــش! جووون!

و فنریر به گوشتش میرسید!
***
"فلش بک - تالار گریفندور"
- مطمئنی درست کار میکنه ادوارد؟
- خیالتون راحت.

- چهرهت اینطور نشون نمیده ها.

- نه. حالت عادیشه.

ادوارد وسیلهای ماگلی که رویش چیزی به مانند دستگاه تایپ بود و صفحهای عریض داشت، روبرویش گذاشته بود و با آن به گفته خودش مشغول "هکِ سامانه احضار مرگخواران" بود!
- رسید! رسید!

اگلانتاین در بیسیمش به ادوارد رسیدنِ تام به هاگزمید را خبر داد. کسی نمیدانست چرا باید او به گریفندوری ها کمک کند، اما دلیلش برای کسانی که خوب او را میشناختند مشخص بود، آزارِ تام!
- به این میگن اختراع کردن! برید حالشو ببرید!

ادوارد که در زمان خودستاییاش هم مضطرب بود، دکمهای را فشار داد.
- انجام شد.

اکنون علامتِ شومِ روی ساعد تام میسوخت و او قطعاً این بازی را از دست میداد.
اگلانتاین هم در حالی که در هاگزهد نشسته بود، امیدوار بود با حضور بیموقع تام در خانهیریدلها، سرش را هم از دست بدهد!
پایان
ویرایش شده توسط تام جاگسن در 1399/6/31 22:49:09
آروم آقا! دست و پام ریخت! 

تاریخ عضویت: 1399/04/19
تولد نقش: 1399/04/31
آخرین ورود: یکشنبه 10 فروردین 1404 21:24
پستها:
312

ریونکلاو-گریفیندور
سوژه: اختراع!
هکتور دگورث گرنجر، به سوی حیاط پشتی خانهی ریدل ها پیش میرفت. اربابش دستور داده بود باید آن "چیز های نفرتانگیز" را دور بیاندازد.
-سطل آشغال! سطل آشغال! سطل اشغال!

پاتیل بنفش رنگ جدیدش را روی زمین گذاشت. دستش را داخل آن کرد و پنج تا هشتپای کوچک بنفش رنگ با چشم های درشت را از داخل پاتیل درآود. خودش آنها را درست کرده بود. چند تا ماده را با هم خلوط کرده بود و گذاشته بود تا بجوشد. یک ساعت بعد این پنچ تا فسقلی از داخل پاتیل بیرون آمده بودند و بوی وحشتناکشان، کل اتاقش را پر کرده بود.
بی معطلی انها را لای پارچه ای پیچید و داخل سطل اشغال بزرگ حیاط خلوت انداخت. سپس ویبره زنان رفت تا خبر دور انداختن آن موجودات عجیب و غریب را به اربابش دهد.
نیم ساعت بعد...
-هکتور! پس کجایی؟!

-بله ارباب؟! اومدم ارباب! اومدم!

هکتور در اتاق اربابش را باز کرد و تو آمد.
-چرا در نمیزنی هکتور؟

-ارباب... ببینید خیلی شکوهمندانه ورود کردم! خیلی هکولانه!

ارباب زحمت جواب دادن به اورا به خود نداد. رفت سر اصل مطلب:
-ریختیش دور هکتور؟! یا بریزمت دور؟!

-ارباب! ریختم ارباب! از همه بهتر بلدم چیز میز رو بریزم دور! هکتورم دیگه! تو همه چیز بهترینم!

-درست میگی هکتور... تو گند زدن از همه بهتری!

هکتور لحظه ای دست از ویبره زدن برداشت و آب دهانش را قورت داد.
-برو بیرون هکتور... حوصله ات رو نداریم!

- میرم ارباب... الان... فقط...ارباب فقط یه نگاه به این معجون جدیدی...

-بیرون!

هکتور دست از جست و جو برداشت. لبخند گنده ای تحویل اربابش داد و ویبره زنان رفت تا معجون جدیدی را که ساخته بود در حلق کس دیگری بریزد.
هفته ی بعد، روز مسابقه، در زمین کوییدیچ هاگوارتز...
یوآن روباه گوینده، پرنده وار، وارد زمین کوییدیچ شد و درحالی که همچنان از شدت هیجان به هوا میپرید در میکروفونش عربده زد:
-سلام! خوش اومدید! و حالا... دیدی دیدی دین! یوآن خوش صدا! یوان فوق العاده! میدونم خیلی براتون مهمم... ولی کافیه دیگه! اینقدر برام دست نزنید! شرمنده میشم! آره آره! میدونم که صدام خیلی خوبه... دیگه نگید شما ها! اینجا طرفداری از یوآن جریمه داره! آره دیگه... دیگران حسودیشون میشه... ممنوع التصویرتون میکنن... نگید نگفتی ها!

همه به او خیره شدند و منتظر ماندند.
-اِهِم! بله دیگه! داشتم میگفتم! خب خب خب! امروز شاهد یه جنگ تمام عیار بین ریونکلاو و گریفیندور هستیم! امروز کی برنده میشه؟ گریفندور با پنجه های طلایی...

هواداران گریفیندور هورا کشیدند و پرچم های قرمز و طلایی شان را در هوا تکان دادند.
-... یا ریونکلاو با بال های آتشین؟

این بار نوبت هواداران ریونکلاو بود تا جیغ و هورا راه بیاندازند و شادی کنند.
-خب... حالا بازیکنان تیم کوییدیچ ریونکلاو... وارد میشن! بذرا ببینیم... تام جاگسنِ دروازه بان! جوزفین و ریموند سم طلا مدافع ها هستن...
همان موقع... در رختکن تیم کوییدیچ گریفیندور...
-ببینید همرزمان! ما بسیار تمرین کردیم و هیچ دلیلی نداره که بخوایم ببازیم... تمام تکنیک ها رو که به کار بستیم و خب...اگه ببیازم خودم میکشمتون!

سر کادوگان به سخنرانی اش پایان داد و اعضای تیم کوییدیچ گریفندور را از نظر گذراند.
صدای فریاد یوان از داخل زمین کوییدچ به گوش تیم گریفیندور رسید و آنها با نگرانی پا به زمین کوییدیچ گذاشتند.
-به و به و به! و باز هم به! تیم گریفیندور رو نگاه کنید! چه شاداب و سرحال وارد زمین میشن! نیازی به معرفی نیست اصلا...تام جاگسن و روبیوس هاگرید، کاپیتان ها دوتیم جلو میان و با هم دست میدن... اوی! مثل اینکه دست تام موقع دست دادن جاموند بین دستای گندهی هاگرید! ولی هاگرید با چماق اونو جا میندازه... مثل اینکه تام از وضع موجود راضی نیست... ولی من از کجا فهمیدم؟ اون که ماسک زده! ولی اگه ماسک زده چرا دماغش معلومه از زیر ماسک؟ اصلا من چی کار دارم به این کارا؟! بریم ببینیم بازی چی میشه!

بانو مروپ جلو آمد و توپ های کوییدیچ را در زمین رها کرد.
-بله! و بازی شروع میشه! سرخگون درست دروئلا ست! دروئلا ایوا رو دور میزنه و توپ رو پاس میده به شیلا... ژرویرا که روی شونه های شیلا نشسته با یه ضربه ی سر، دوباره سرخگونو پاس میده به... نه اون نمیتونه سرخگونو پاس بده به دروئلا چون مرگ اون قاپیده و داره به سرعت به طرف تام جاگسن و دروازه اش میره ولی نه! چون ربکا دوباره سرخگون رو ازآن ریونکلا میکنه...
کسی متوجه هشت پاهای غولپیکری که به آرامی پشت جایگاه تماشاگران میخزیدند، نشد!
فلش بک، هفتهی قبل از مسابقه، خانهی ریدلها
تام جاگسن سوت زنان به سوی حیاط خلوت خانه ریدل ها میرفت.
خم شد و از میان خرده ریز هایی که در حیاط خلوت ریخته شده بود یک تکه فلز برای ساخت پوزه بند تسترال برداشت.
راه برگشت را در پیش گرفته بود که صدای تلق و تلوقی را از داخل سطل آشغال بزرگ شنید. تام به سطل آشغال نزدیک شد و داخلش را نگاه کرد. بیشترین چیزی که به چشم میخورد، لوازم آرایش فاسد شده ای بود که مگان دور ریخته بودشان.
میان انبوه رنگ های آبی و صورتی سایه چشم های فاسد، چشمش افتاد به پاهایی کوچک و بنفش رنگ که وول میخوردند.
دستش را داخل سطل آشغال فرو کرد و ساک پارچه ای را که پاهای بنفش ازش بیرون آمده بود را بیرون کشید و نگاه ی به داخلش انداخت. پنج هشت پای کوچک و بنفش رنگ با چشم های درشت به او نگاه میکردند.
-آخی... شما هم مثل تسترال های خودم هستید...

تام این را گفت و درحالی که هت پاها در آغوشش وول میخوردند به سوی اصطبل تسترال ها دوید.
پایان فلش بک
-بله... و سرخگون دست ایواست و اون داره با خوشحالی به طرف دروازهی ریونکلا میره... فعلا که گریفیندور سی-پنجاه عقبه و فلور خانومِ دلاکور گوی زرین رو نگرفته! ایوا با شیرجه ای به سمت حلقه ی پایینی میره و... اون سرخگونو شوت میکنه... و... تام جاگسن توپو میگیره...
همه تماشاگران فریاد کشان از جایشان بلند شددند و درحالی که سرشان را با دودست گرفته بودند دوباره با استرس سر جایشان نشستند.
-ولی... نه! گل! گل! گل! توی دروازه! ایوا، توپو پرت کرد ولی وقتی تام گرفتش، دستش هم با سرخگون داخل دروازه رفت! عجب حرکتی! گریفیندور چهل، ریونکلاو پنجاه!

هواداران گریفیندور با خوشحالی فریاد شادی سر دادند، اما فریاد آنها میان غرش ترسناک موجوداتی بنفش و در ادامه، میان جیغ های تماشاگران وحشت زده گم شد!
-عه! عه! عه! نگا کنید! مثل اینکه یه موجودات بنفشی رو برای غافلگیریمون آماده کردن! دمشون گرم تونستن این عروسک های پارچه ای رو مثل واقعی شون درست کنن! بیا کوچولوی بنفش بیا...

ایوا، یوآن را قبل از این که توسط آن موجود دهشتناک خورده شود، از روی سکوی گزارشگری پایین کشید. چهار هشت پای غول پیکر دیگر، به دنبال برادرشان، وارد زمین کوییدیچ هاگوارتز شدند و سکوی تماشاگران را دمر کردند.
-هی! "کوکولو"، "جوکولو"، "پوپولو"، "قوقولو" و "گردِ قلنبه"! بیاین اینجا بچه های بد!

این صدای تام بود که در آن هیر و ویری سعی در کنترل پنج هشت پایی داشت که از حیاط پشتی خانهی ریدل ها پیدا کرده بود و مانند تسترال های خودش بزرگشان کرده بود.
-بچه های بد! بیاین اینجا گفتم! بی ادبا! گرد قلنبه! نه! مگه من به شما ادب یاد ندادم!

هشت پایی که "گرد قلنبه" نام داشت سرش را به نشانهی نه تکان داد و همهی آنها را بلعید!
تاریخ عضویت: 1388/03/30
تولد نقش: 1388/03/30
آخرین ورود: جمعه 25 خرداد 1403 19:05
از: رو شونههای ارباب!
پستها:
5458

ریونکلاو
vs
گریفیندور
توصیه: روی علامت شوم، دست به پیادهسازی اختراع نزنید!
- چرا من؟

لینی دو دستی یقهی تامو چسبیده بود و از عصبانیت به جای پیکسی آبی رنگ، پیکسی قرمز رنگ شده بود.
تام قصد داشت قبل از هرگونه پاسخگویی اول لینیو از یقهش جدا کنه، ولی ازونجایی که لینی حشرهای بود ریز، به ذهنش نرسید که چطور بدون آسیب زدن بهش این کارو انجام بده. به جاش تصمیم میگیره در همون حالت جوابشو بده.
- پنه یکم کسالـ...
- چرا من باید بیشتر از بازیکن اصلی تیم مسابقه بدم؟ ذخیرهم خیر سرم. چرا خب؟ چرا؟

- تقصیر اوناس که...
- چرا حقوق حشرهایه من رعایت نمیشه؟ تا کی ظلم؟ تا کی بیگاری؟

تام دوست داشت جوابایی از آستینش در بیاره و تحویل لینی بده، ولی لینی اونقد سرگرم خالی کردن خودش بود که بهش مهلت پاسخگویی نمیداد. پس سکوت اختیار میکنه تا سوالات بیپایان لینی به پایان برسه.
- خب الان راحت شدی؟

- نشدم! به جاش زیر بارش له شدم.

لینی ضمن گفتن این حرف یقه رو ول میکنه و میره یه گوشه کز میکنه. در همین حین که تو خیالات خودش غرق بود، ناگهان ایدهای به ذهنش میرسه!
روز مسابقه، رختکن تیم کوییدیچ ریونکلاو
لینی برای این که مجددا توی مسابقه شرکت کنه، شرط و شروطی وضع کرده بود که شاید هر تیم دیگهای بود مخالفت میکرد، اما تیم ریونکلاو نه! چون تیمی بود بیبرنامه و بیتمرین که به بازی روونا بختکی جلو رفتن و از هوش لحظهای استفاده کردن ایمان داشت. البته تجربه ثابت کرده بود که ثمرهی این ایمان، چیزی جز شکست نیست. ولی به هر حال وقتم نکرده بودن که طی این دو بازی تغییری تو روششون اجرا کنن.
همهی اینا گفته شد که تهش به این برسیم که اونا خیلی راحت پذیرفتن لینی همهکارهی تیم بشه و همه گوش به فرمان اون باشن و به روش اون کوییدیچ بازی کنن.
پس لینی به جای تام سکان هدایت تیم رو برعهده گرفته بود و در حالی که همه دورش حلقه زده بودن، وسط رختکن بالبال میزد.
- میخوام همهتون جلو بیاین تا علامت ریونکلاو رو دستتون حک کنم. این هماهنگی قراره به ما انگیزه مضاعف بده تو بازی کردن.

ریونکلاویها نگاهی به هم میندازن. به نظرشون تنها حک شدن یک علامت روی دستشون، نمیتونست انگیزه براشون به همراه بیاره. اما مخالفتی نمیکنن و ساعد دستشون رو جلو میارن. لینی ابتدا با ادعای این که "نمیخوام دستتون بسوزه" مایعی رو روی دستشون میماله و بعد مشغول انجام طلسمی برای ایجاد علامت ریونکلاو میشه.
- این کجاش عقاب ریونکلاوه؟ به نظرم بیشتر شبیه پیکسیه!

- نه عقابه! فقط من چون پیکسیم و نقاشیم خیلی خوب نیست، اینطوری در اومده!

ریموند قانع نشده بود، اما اهمیتی هم نمیداد. طبق گفتهی لینی این علامت تنها تا چند ساعت روی دستشون میموند و بعد خود به خود ناپدید میشد. پس چرا باید سر نقاشی بد لینی بحث میکرد؟
- هی رو علامت شومم نزن!

آیلین اینو آروم تو گوش لینی میگه. لینی هم ربکا رو میکشونه پیش خودشون و رو به هر دوشون زمزمه میکنه:
- نگران نباشین کارکرد علامت شومتون دچار اختلال نمیشه! اما این حتما باید روی همین نقطه باشه تا کارایی خودشو داشته باشه.
آیلین و ربکا هم قانع نشده بودن، ولی با دیدن لینی که دستشو دراز کرده بود و علامت ریونکلاو خودش درست روی علامت شوم قرار گرفته بود، ساکت میشن. چون مطمئنا لینی کاری نمیکرد که علامت شومش خراب بشه.
بالاخره آخرین نفر هم علامت ریونکلاو خودش رو دریافت میکنه و با فرا رسیدن زمان مسابقه، همه پشت سر لینی از رختکن خارج میشن.
زمین بازی
این مسابقه هم درست مثل مسابقات قبلی به دلیل شیوع جرونا بدون تماشاچی برگزار میشد. پس لینی به خودش زحمت نمیده تا محیطِ اطرافِ عاری از تماشاگر رو نظاره کنه. به جاش در حالی که افکار شیطانیای در سر میپروروند، به عملی کردن نقشهش میپردازه و مشغول مالش علامت ریونکلاوش میشه.
- یه مسابقهی دیگه و یه گزارشگری توپِ دیگه از یوآن که در حال نزدیکتر شدن به آرزوهاشه! اعضای تیم کوییدیچ ریونکلاو از رختکن خارج شدن و دارن به وسط زمین مسابقه میرن و... تغییر شکل میدن؟

مالش علامت ریونکلاو همانا و آغاز تغییر شکل اعضای تیم نیز همانا!
درسته که لینی به خاطر ظلمی که در حقش روا شده بود و بعنوان بازیکن ذخیره تو تمام مسابقات شرکت کرده بود، دنبال انتقام بود، اما از طرف دیگه ریونکلاوی بود و موفقیت تیمش هم براش اهمیت داشت. پس دست به اختراعی شگرف زده بود تا همزمان با یه تیر دو نشون بزنه. انتقام و پیروزی!
طلسمی که لینی برای حک کردن علامت ریونکلاو ازش استفاده کرده بود، ترکیبی بود از طلسم علامت شوم و معجون تغییر شکل به حیوانات. حاصلش هم این بود که اگه لینی علامت ریونکلاوش رو لمس میکرد، معجون با ایجاد سوزشی از طریق پوست جذب میشد و وارد سیستم بدنشون میشد. حالا به چی تغییر شکل داده بودن؟
- ما چرا پیکسی شدیم؟

لینی خوشحال از کردهی خودش برمیگرده و با شیش پیکسی آبی رنگ مواجه میشه. شیش مویی که از دو پسردایی، سه دختر عمه و یک دختر خالهش قرض گرفته بود.
- ایـــنــــه! اختراعم جواب داد. پیش به سوی پیروزی!

اعضای تیم کوییدیچ گریفیندور که به تازگی وارد زمین شده بودن، با دیدن هفت پیکسی که تشخیصشون از هم آسون نبود، شوکه و البته معترض میشن.
- چه خبره اینجا؟ این خلاف قوانینه!

مروپ لیست قوانین مسابقات کوییدیچ جادوگران رو بیرون میاره.
- از اونجایی که حضور جانورنماها در قالب جانورشون تو مسابقات همیشه مجاز بوده، الان هم مجازه!

- اما ما نمیتونیم اینا رو از هم تشخیص بدیم! کجا گفته هر هفت تا عضو میتونن مثل هم باشن؟

اینبار نوبت لینی بود تا معرض شه.
- کجامون شبیه همه؟ ما هرکدوم یه پیکسی متفاوتیم. خانوم داور شما که نمیخواین با یکی دونستن چهرهی تمام پیکسیها حقوق حشرات رو نقض کنین؟

مروپ چشماشو تیز میکنه و با دقت به هفت پیکسیای که جلوش بودن نگاه میکنه. تفاوتهایی جزئی داشتن ولی با دقت فراوان میشد بهش پی برد.
- خودت داری میگی جزئی! وسط مسابقه کی وقت کنیم ببینیم کی به کیه؟

ماروولو که تمام مدت تنها در نقش شاهد ماجرا گوشهای ایستاده بود، حالا وارد معرکه میشه.
- زمون سالازار ازین خبرا نبود! حتی اگه حریفشون اژدها هم میاورد تو زمین مثل مرد تا آخرین نفس میجنگیدن. سالازار اگه میدونست نوادگان گودریک اینقد ترسو قراره باشن که قبول نمیکرد با اون مردک این مدرسه رو بزنه! شما چطور...
مشخص بود که حرفای ماروولو تمومی نداره و به همین جهت مروپ با اشاره سرش میفهمونه که همه سرجاهاشون برن و برای شروع مسابقه آماده باشن. این وسط هیشکی به اعتراضای خود اعضای تیم ریونکلاو که حق رو به اعضای تیم گریفیندور میدادن و خواستار به تعویق افتادن مسابقه بودن محل نمیده!
لینی که با دیدن آشفتگی ریونکلاویا انتقام خودشو گرفته بود، حالا زمان رو مناسب میدونه تا نقشهش رو در جهت پیروزی جلو ببره. پس قبل از شروع مسابقه جوری که فقط همتیمیاش بشنون فریاد میزنه:
- از این برتری که نمیفهمن کی به کیه استفاده کنین. هرکدومتون هروقت تو هر رولی خواستین بازی کنین.

ریونکلاویها که تا اون لحظه معترض بودن، با شنیدن این حرف آروم میشن. به نظر ایده خوب و مفرحی میومد!
- با سوت داور مسابقه شروع میشه و ببینین چی تو زمین داریم! پیکسی بلاجرکوب، پیکسی گلزن، پیکسی کوافلگیر! من که ازینجا نمیفهمم کی به کیه، پس به همین روش گزارشگری مسابقه رو ادامه میدم!

تام_پیکسی که به خاطر اعضای بیقرار بدنش، تا به الان مجبور به دروازهبانی شده بود، تصمیم میگیره اولین کسی باشه که از فرصت استفاده میکنه. کوافل رو میگیره و به سمت دروازه حریف خیز برمیداره. حالا که پیکسی بود اعضای بدنش اونقد کوچیک بودن که کسی متوجه پرتاب شدنشون نمیشد. پس با نزدیک شدن به دروازه دستشو تو چشم لاوندر پرتاب میکنه و کوافلو تو دروازه!
- گل! یک لحظه غفلت لاوندر کافیه تا اولین گل بازی به نام ریونکلاو و پیکسی گلزن ثبت بشه.
لاوندر که نفهمیده بود از کجا خورده، با این خیال که گرد و غباری تو چشمش رفته اعتراضی سر نمیده. این حرکت تام_پیکسی باعث شده بود تا بقیه اعضای تیم هم الگو بگیرن و فرصت پیش اومده رو غنیمت بشمارن.
جوزفین_پیکسی با ادعای این که مهاجمه به همراه ربکا_پیکسی سمت الکساندرا حرکت میکنه. الکساندرا هم با این خیال که مهاجمای تیم رقیب به دنبالشن، کاری به جز تلاش برای سد کردن راهشون انجام نمیده. اما جوزفین_پیکسی در آخرین لحظه چماق مینیاتوریای رو از جیبش در میاره و بلاجری که یکراست به طرفشون میومدو و به سمت الکساندرا هدایت میکنه.
- اوه چیزی نمونده بود الکساندرا با بلاجری که از سمت پیکسی بلاجرکوب میومد آسیب ببینه، اما به موقع واکنش نشون میده و بلاجرو قورت میده! درسته که آسیب ندید، اما خب این حرکت خطا بود و یه ضربه برای ریونکلاو به ارمغان میاره و گل! 40 به 10 ریونکلاو جلو میفته!

کوافل به دست مهاجمای گریفیندور میفته و با یه سری حرکات تاکتیکی به سرعت خودشونو به دروازه ریونکلاو میرسونن. اینبار نوبت ربکا_پیکسی بود تا خودی نشون بده.
- تام! نذار گل بزنن و تا کوافلو گرفتی پاس بده به من!

ربکا_پیکسی این حرفو رو به ریموند_پیکسی که نزدیک دروازه بالبال میزد میگه. سرکادوگان هم گول میخوره و فکر میکنه ریموند_پیکسی همون تام_پیکسیه. پس کوافل رو به سمت دورترین حلقه از ریموند_پیکسی پرتاب میکنه. مسلما ریموند_پیکسی با هر سرعتیم حرکت میکرد نمیتونست این کوافلو بگیره، اما تام_پیکسی که پشت میلهی همون دروازه قائم شده بود چرا.
- چهل دقیقه از شروع بازی گذشته و حالا گریفیندور محتاطانهتر در مقابل این هفت پیکسی که معلوم نیست کدومشون چه پستی تو بازی داره بازی میکنن. اما به هر حال اونقدر تیم قویای هستن که بتونن حرکات ریونکلاوو تلافی کنن و چند تا گل بزنن. حالا به نظر میاد فلور اسنیچو دیده، چون ناگهان سرعتشو زیاد کرد و... اوه! هفت تا پیکسی دنبالش رفتن؟

به محض اعلام یوآن، هر هفت پیکسی مسابقه تصمیم میگیرن جریان بازی رو رها کنن و برای گرفتن اسنیچ راهی بشن. مشخصا گریفیندور به این حرکت معترض میشه.
- کجا کجا؟ چند تا جستجوگر دارین مگه شما؟

اما ریونکلاو هم پرروتر و البته باهوشتر از این حرفا بود.
- کی گفته پرواز هفت تا بازیکن یه تیم به یه سمت خلافه؟ فقط مهمه که اسنیچو جستجوگر بگیره و تمام! غیر از اینه؟

نبود!
پس شیش بازیکن دیگهی تیم گریفیندور تصمیم میگیرن جستجوگرو تشخیص بدن و فقط اونو از مسیر خارج کنن. اما کدوم یکیشون جستجوگر بود؟
- اولی!

- نه وسطی!

- بابا دومی از چپ جستجوگرشونه!

- ولی من مطمئنم آخری آیلینه!

- صحیح میفرمایید.

در این حینی که شیش بازیکن گریفیندور سخت در تلاش بودن تا آیلین_پیکسی رو پیدا کنن و بلاجری حوالهش کنن، و فلور هم درگیر این بود که به کدومشون باید تنه بزنه تا اسنیچی که نوک انگشتای هر هفت نفرشون بود رو بگیره، یه پیکسی از جمع جلو میزنه و اسنیچو تو مشتاش میگیره!
- و اینه! پیکسی اسنیچ به دستآور، اسنیچو به دست میاره و مسابقه با نتیجه 310 به 200 به نفع ریونکلاو تموم میشه! به نظرم اگه گریفیندور به جای زوم کردن رو این که کدومشون آیلینه، میرفت چهارتا گل به دروازه خالی میزد بهتـ... آخ!

ضربهای به پس کلهی یوآن میخوره و نطقش رو کور میکنه. یوآن برمیگرده و با یک جفت چشم سرخ عصبانی مواجه میشه که متعلق به کسی نبود جز لرد.
- کسی به نظر تو اهمیت نمیده! خسته نشدی اینقد فکر کردی که چی میتونه بهتر باشه؟ میکروفونو بده ما ببینیم.

یوآن که هنوز تو شوک ضربه بود، بیاختیار چوبدستیشو (که با طلسمی همچون میکروفون عمل میکرد) به لرد تحویل میده.
- کدوم یکیتون پیکسی مرگخوار ماست؟ زود خودتو نشون بده و بگو چرا به علامت شومت توجه نکردی؟ ده بار احضارت کردیم نیومدی که نیومدی. بیا جلو! همینجا جلوی همه نیشتو میکنم تا بفهمن بیتوجهی به احضار لرد یعنی چی!

هفت پیکسی که تو بازی اتحاد بینظیری از خودشون نشون داده بودن و تا لحظاتی پیش دوشادوش هم در حرکت بودن، ناگهان سوتزنان از هم جدا میشن و هرکدوم به سویی میگریزن. به جز لینی که همونجایی که قبلا بال میزد، میمونه.
به نظر اختراعش باعث ایجاد اختلال تو عملکرد علامت شومش شده بود چون حتی ذرهای احساس سوزش نکرده بود!
- ارباب ببخشید. میبخشین؟

لرد با ذکر "رودولف شده سر ما" به سمت وسط زمین پرواز میکنه تا حق لینیو کف دستش بذاره و این برد رو کوفتش کنه!
تاریخ عضویت: 1399/04/16
تولد نقش: 1399/04/18
آخرین ورود: سهشنبه 12 دی 1402 18:24
از: عشق من دور شو!
پستها:
263

گریف- ریون
سوژه:اختراع
سوژه:اختراع
* توجه: این رول خیلی آموزنده میباشد و ارزش های خوبی را به بچه ها می آموزد؛ اما ممکن است بدآموزی هم داشته باشد. این به طرز نگاه بچه تان بستگی دارد.
-لاو؟ لاو؟
-کیه؟
-فلورم.
-بیا تو!
فلور درب سیاهناک دخمه را باز کرد و قدم به درون آن گذاشت.
-وای چقدر اینجا تاریکه! بیا بریم بخوابیم فردا یه بازی سختناک داریم!
نور اندک مهتاب از دریچه ای کوچک به درون اتاق می تابید.بازتاب نور نقره ای رنگ ماه، پوست پریزادی فلور را به درخششی خیره کننده وا می داشت. دختری پیچیده در یک پتوی سیاه، پشت به درب و رو به یک پاتیل کوچک، نشسته بود و به آرامناکی بخار طلایی رنگ پاتیل را استشمام میکرد. فلور چوبدستش را روشن کرد.
-لاو؟ این تویی؟ مثل ماگل های شیره کش نشستی اینجا! معتادی مگه؟
لاوندر سرش را بلند کرد.
-شیره کش دیگه چیه؟

-هیچی ولش کن. این چیه دیگه؟

-چی؟

-این معجونه! همین معجون!

او کمی عصبیناک بود.لاوندر خودش را بیشترناک در پتو پیچید.
-حدس بزن.
-بذار ببینم...
فلور به نرمی معجون را بویید.
-شیش ماهه خودتو حبس کردی این تو... چه بویی داره... نه! نگو که این...
-چیه؟

-نگوکه این...فلیکس فلیسیسه!

-نه...مگه بیکارناکم که فلیکس فلیسیس درست کنم!؟

-پس چی میتونه باشه؟ پختش شیش ماه طول کشیده. طلایی هم هست! بوش هم فلیکس فلیسیسناکه!

-این، فلیکس لاوندریسه!
-اسمشو عوض کردی؟

-نه!
صدای لاوندر غرورناک بود.
-اختراعش کردم!

فلور خنده ی ضایعناکش را قورت داد.
-چی هست حالا؟

-اختراع منه!

-نه. یعنی میگم چیکار میکنه؟
لاوندر مرموزناک خندید.
-راه پیروزی قطعی ما به ریونکلاست!

فلور حیرتناک شد.
-این دیگه خیلی عجیبناکه! تو میخوای یک کار غیر قانونی بکنی که برای رون نیست؟!

-هیچ هم عجیبناک نیست! این غریزه ی گریفیندورناک منه!

-حالا چیکار میکنه؟ میدونی که این دوپینگه؟ ما نباید دوپینگناک بازی کنیم!
-ما دوپینگناک بازی نمیکنیم. اونا دوپینگناک بازی میکنن!

-این هم از اون نقشه های لاوندرناکته؟

-این لاوندرناکترین نقشه ی زندگیمه!

فردا کله سحر خوابگاه گریفناک.
-لاوندر پاشو دیرناک شد!
-فلور ولم کن خیلی خوابناکم!

-الان سه ساعت و چهل دقیقه و بیست ثانیه تا بازی مونده! باید یه صبح انرژیناک رو شروع کنیم!
-اگه گذاشتی یه ربع بیشترناک بخوابیم!تازه ساعت شیشناکه!

لاوندر روی تختش نشست.با چشمهای بسته شانه اش را برداشت. موهایش را دم تسترالی بست و با تشر های خشمناک فلور چشمهایش را بازکرد. او فلور را میشناخت؛ برای همین تا ساعت هشت لباس پوشیدن را طولناک کرد.از زیر بالشش، یک بطری فلزی بیرون کشید و در جیب داخلی ردایش پنهان کرد.
ساعت هشت و نیم سرسرای اصلیناک
-آفرین سربازان گریفیندور! یک ساعت و دو ثانیه تا شروع کوییدیچ عدلناک ما باقی مونده! صبحانه میخوریم!
بازیکنان پشت میز نشستند. فلور بازیکنان را شمرد.
-لاوندر کو؟

لاوندر وارد سرسرا شد.فلور پرسید:
-کجا بودی؟

-آشپزخونه.

جن های خانگی با سینی های آب کدو حلوایی وارد شدند.فلور پرسید:
-چیکار میکردی؟

-نقشه لاوندرناکم رو اجرا کردم!

و بطری خالیناک را رو به فلور تکان تکان داد.
بازی کوییدیچ فوق عدلناک!-زمین کوییدیچ
نقل قول:
شاهد یک بازی عدلناک هستیم! من، لی جردن، مثل همیشه با همون گزارش های لی جردن ناک خودم در خدمت شما هستم.بازیکنان گریفناک در سمت راست، و بازیکنان ریون ناک در سمت چپ هستند. گوی زرناک آزاد میشه، بلاجرها و حالا کوافل! مرگ کوافل رو... دروئلا روزیه یه تنه میزنه و کوافل رو میقاپه!واقعا به نظر نمیومد روزیه بتونه به مرگ تنه بزنه! مرگ کجا رفت؟ آها اون سر زمینه! ظاهرا پرتاب شده!
مرگ کمی روی جارویش تلو تلو خورد. چه طور از آن سوی زمین پرتاب شده بود؟ روزیه که خیلی ضعیفناک به نظر میرسید!
نقل قول:
روزیه کوافل به دست پیش میره. فرصت خوبی برای یه گل برای ریونکلاست! روح رونا حتما خیلی مفتخرناک شده! اما مطمئنا گریف هم سوپرایزهایی داره... اون کیه داره با ردای گریفناک از اون سمت میاد؟ اون ادوارده! بازیکن متفاوتناک گریفندور!
ادوارد دست قیچی به سمت روزیه یورش برد.اما پنج متر مانده به او تازه یادش آمد که دست ندارد. نمیدانست؛ در سیصد خطای کوییدیچ جر دادن حریف با دست هم وجود داشت؟ اصلا اگر وجود نداشت، چطور دلش می آمد دست آن دخترک ضعیف را از مچ قطع کند؟ نباید حرکت ریسکناکی میکرد؛ روی جارویش خم شد و با کله به سمت دست روزیه رفت.
روزیه که همچنان باسرعت میراند، متوجه ادوارد نشد. ادوارد با کله به دست او برخورد کرد تا کوافل را از دستش برباید، اما چنین اتفاقی نیفتاد.
نقل قول:
وای یا چشم چپ گود افتاده ی مرلین!
ادوارد محکم به عضلات باریک روزیه برخورد کرد. ثانیه ای مثل چوب خشک ماند، و سپس از روی جارو پایین افتاد. حرفی نزد، فریادی هم نکشید. خیلی شیک و مجلسیناک روی چمن فرو آمد و صدای شکستن استخوان های دنده اش به گوش هیچ کس نرسید. او در همان حالت شیکناکش ماند.
اساتید و دانش آموزان خم شدند تا ببینند چه بلایی بر سر ادوارد آمده است. خانم هوچ فورا با طلسم سبک کننده ای ادوارد را از زمین خارج کرد. او حتی معلق در هوا هم شیک و مجلسیناک بود.
نقل قول:
بازی ادامه پیدا میکنه!
روزیه مستقیم به سمت لاوندر میرفت. سبک بازی ریون با هافل فرق داشت. آن ها پاس بازی نمیکردند. لاوندر روی پاک جاروی مزخرف لعنتی اش حالت دفاعی گرفت تا کوافل را به چنگ بیاورد، اما...
-هااااااع!

این صدا، صدایی تعجبناک نبود؛ بلکه بر اثر تنگی نفس به وجود آمده بود. لاوندر دست به گلویش برد، چیز بلند و درازناکی محکم دور آن پیچیده بود. پوست فلس داری را لمس کرد. چشم هایش در حدقه چرخیدند و بالا رفتند، صورتش کبود شد، صدای ضربان قلبش بلندناک ترین صدایی بود که میشنید.
شیلا بروکس با چشم غره ی خشمناک خانم هوچ مار سبز رنگش را از دور گلوی لاوندر باز کرد.
نقل قول:
روزیه گل میزنه! گل! ده امتیاز برای ریونکلا!
هاگرید با بی قراری روی جاروی بینواناکش تکان خورد. آیا ریون ها از روش تمرین خاصناکی استفاده کرده بودند؟ آیا مارهای خاصی در جیب شیلا بروکس وجود داشت؟ چطور یک مار نازک میتوانست لاوندر را به مرز خفگی بکشد؟ نسبت مغزش به بدنش خیلی کم بود اما باز هم چیزی در ریون ها به نظرش مشکوکناک می آمد، و او تنها کسی نبود که چنین شک را حس میکرد.
فلش بک- ساعت هشت و سی و پنج دقیقه ی صبح همان روز-آشپزخانه ی هاگوارتز
جن خانگی فوق کثیفی که کمی از هم نوعانش ریزناک تر و تو سری خورتر به نظر میرسید، خسته از تشر ها و سروری کردن های دیگر اجنه، غرغرکنان از اتاق آب کدوحلوایی گیری خارج شد و در راه ظرفشور خانه، محکم با دختری برخورد کرد که یواشکیناک وارد آشپزخانه شده بود.
-ارباب براون؟

لاوندر از جا پرید.
-هیــــــــس! هـیــــس!
همراه با این "هیس" های التماسناک انگشتانش را به هم گره کرد و به حالت خواهش درآورد. جن از سرتاپای او را ورانداز کرد.
-اینجا چیکار داشتین ارباب؟

لاوندر نفسی کشید. انتظار داشت جن جیغ و داد به پا کند.
-میخوام یه دارو توی جام های کدوحلوایی ریونکلا بریزم.
-باید دیش واشر* رو ببخشید که همچین سوالی میپرسه ارباب، اما، چه دارویی ارباب؟
-یکی از دوستای خیلی عزیز من توی ریون یه مریضی خفیف گرفته.بقیه بچه ها مصون نیستن. میخوام دارو بریزم توی جامشون تا اون مریضی رو نگیرن.
-دیش واشر باید از بزرگتر ها بپرسه ارباب. دیش واشر حق نداره به جام ها دست بزنه،ارباب.
و تلاش کرد از لاوندر رد شود.لاوندر آخرین ته مانده های محبتش را خرج کرد.
-تو خیلی با استعدادتر از بقیه ای نه؟
دیش واشر منجمد شد. زیرلب زمزمه کرد:
-دیش واشر نباید از ارباب ها بد بگه، قربان. اما میتونه از جن های دیگه بد بگه؟

لاوندر بطری فلیکس لاوندریس را پشت سرش باز کرد.
-البته که میتونه!

دیش واشر روی یک چهار پایه نشست.
-اجنه خیلی بد با دیش واشر رفتار میکنن ارباب! همه میگن که اون ضعیف و به درد نخوره. اما دیش واشر خیلی با استعداده ارباب. دیش واشر میتونه!

لاوندر آهسته قطره ای فلیکس لاوندریس را در اولین جام ریون ریخت و گفت:
-تو میتونی چیکار بکنی؟

دیش واشر سربلند کرد.
-خیلی کار ها ارباب! دیش واشر میتونه افکاردیگران رو بخونه. دیش واشر میتونه جادو های بیشتر نسبت به بقیه انجام بده.دیش واشر میدونه شما در حال انجام چه کاری هستید.
لاوندر که در حال ریختن معجون در ششمین جام بود، خشکش زد.
-چی؟

-دیش واشر میدونه اون معجون چیه. دیش واشر میدونه شما با چه موادی درستش کردید. دیش واشر همه چیزو توی ذهن شما میبینه!
-و...دیش واشر با این موضوع مشکلی نداره؟
-دیش واشر از بقیه ی اجنه قدرتمند تره. همینطور باشعور تر. دیش واشرهیچ وقت به هیچ کس هیچ چیز نمیگه.
جن لاغرناک از روی چهارپایه برخاست.
-دیش واشر میدونه اون معجون چیکار میتونه بکنه!
موجود زشت و کثیف چشم های درشتش را التماسناک به لاوندر دوخت. نگاهش از چشمان لاوندر میگذشت و درون او را می کاوید.
-اما دیش واشر مجانی رازداری نمیکنه.
-چی میخوای؟

-دیش واشر یه قلپ از اون معجونو میخواد. تا بتونه جن های دیگه رو بزنه و تحقیر کنه. دیش واشر همه ی عمرش تحقیر شده، اون میخواد قلدرناک باشه. در ازای این رازدار می مونه!

لاوندر در هفتمین و آخرین لیوان معجون ریخت و بطری را به دیش واشر داد.
-دیش واشر لطفتونو فراموش نمیکنه. دیش واشر به شما وفاداره. دیش واشر راز شما رو به گور میبره!
لاوندر زمزمه کرد:
-امیدوارم!
و از آنجا دور شد.
پایان فلش بک
نقل قول:
هاگرید!
هاگرید با آن هیکل گنده ناکش روی زمین افتاد.ظاهرا به فکر فرو رفتنش باعث یک خلسه ی طولانی شده بود.این را از امتیاز هفتاد به هیچ به نفع ریونکلا فهمید.
نقل قول:
امروز چه خبر شده؟ ظاهرا ریونکلا از تمرین خاصی استفاده کرده! بازکنان ریونکلا به شدت قوی شدن!
اوضاع گریف واقعا خراب بود.اما دابز با یک دست از جا در رفته روی نیمکت نشسته بود، تابلوی سر کادوگان جر خورده بود،ایوانوا که از اول بازی جای خود را به ادوارد داده و روی نیمکت نشسته بود، دلواپسناک تلوتلو میخورد. نویل لانگ باتم به یاد نمی آورد چه گناهی انجام داده که این طور گریف را به گند کشیده است.
خانم هوچ با پیاده کرده هفده طلسم سبک سازی، هاگرید را از زمین خارج کرد. فلور به سرعت به سمت لاوندر رفت.
-لاو! باید همه ی بازیکنانمون بمیرن تا تو...
-صبر کن فلور! حالا وقتشه.
و با تمام وجودش داد کشید:
-ریون دوپینگ کرده! ریون دوپینگ کرده! ریون دوپینگ کرده! ریون دوپینگ کرده!

فلور هم با او هم صدا شد:
-ریون دوپینگ کرده! ریون دوپینگ کرده! ریون دوپینگ کرده! ریون دوپینگ کرده!

-همه ی گریفی ها یک صدا!

کل جمعیت تماشا گران گریفناک:
-ریون دوپینگ کرده! ریون دوپینگ کرده! ریون دوپینگ کرده! ریون دوپینگ کرده!

نقل قول:
-یک گل دیگه برای ریونکلا!
ملت:
-ریون دوپینگ کرده! ریون دوپینگ کرده! ریون دوپینگ کرده! ریون دوپینگ کرده!

خانم هوچ با صدای تقویتناکش گفت:
-دوپینگ؟

گریفناکان ادامه دادند:
-ریون دوپینگ کرده! ریون دوپینگ کرده! ریون دوپینگ کرده! ریون دوپینگ کرده! ریون دوپینگ کرده!

خانم هوچ گفت:
-مشکوکناکه. باید همه ریونی ها تست دوپینگ بدن!

اما صدای تقویتناکش به گوش نرسید.
-ریون دوپینگ کرده!ریون دوپینگ کرده!

فلور همان طور که شعار میداد ردایش را از سینه ی خیسناکش جدا کرد و تکان تکان داد تا خنکناک شود. اما یک چیز زنبور فیلی مانند وارد یقه اش شد و به قلقلکش انداخت.
نقل قول:
فلور دلاکور گوی زرناک رو گرفته!
گریفی ها شعار را رها کردند.
-هورااااااااااااا!

خانم هوچ بیخیال تست فوریناک شد و سوتش را به صدا درآورد.
-برد گریفندور!
لاوندر با پاک جارو سرعت گرفت تا از خوشحالی از وسط یکی از حلقه ها رد شود،اما خطا رفت و پاک جارویش در اثر اصابت به حلقه نصف شد. در رفتگی مفصل پایش حاصل این خطا بود.شانس آورد که روی کپه ی شن فرود آمد.
یک ساعت بعد- بیمارستان
-خیلی خوب خانم براون! تموم شد!
-ممنون خانم پامفری!
-دیگه سعی نکن با پاک جارو از وسط حلقه رد شی.
-دیگه پاک جارو ندارم!
خانم پامفری نخندید.
-این اولین باریه که توی کوییدیچ این همه مجروح داریم!
و سراغ جماعت گریفی رفت که ناله میکردند. فلور کنار لاوندر نشسته بود.
-تاثیر اون معجون کی از بین میره؟
-از بین رفته!
-به نظرت چطور کار کرده؟
لاوندر به بلبشوی دور و برش نگاه کرد. پشیمان ناک بود.
-مزخرف! ما از ریون بردیم، نه به خاطر فلیکس لاوندریس! به خاطر تو. من بیخود و بی جهت به دوستام آسیب زدم. من توانایی های خودمونو دست کم گرفتم. خیلی پشیمونم فلور! به نظرت اونا منومیبخشن؟ واقعا ادوارد منو میبخشه؟ یا اما؟ یا هاگرید؟

-البته که میبخشن!

اما دابز از گوشه ی اتاق گفت:
-هر کاری کرده باشی، ما باز هم دوستت داریم لاو!

ادوارد گفت:
-ادوارد هم دوستت داره!

هارید گفت:
-قلب گریفی ها بزرگناک تر از این حرفاس!

لاوندر گفت:
-مگه شما میدونستین من چیکار کردم؟

فنریر از کنار تخت اما دابز گفت:
-همه مون میدونستیم! ولی این دلیل نمیشه که با دوستمون قهر کنیم! دل گریفی ها مهربون تر از این حرفاس!

فلور دست او را فشرد.لاوندر لبخند زد.
دفتر پروفسور دامبلدور-همان لحظه
-پروفسور!
-چی شده پروفسور مک گوناگال؟

-جن های خونگی شورش عجیبناکی کردن؟
-آروم باش بابا جان! چی شده مگه؟
-مثل اینکه یه جن به اسم دیش واشر همه رو کتک زده، امایهو زورش کم شده و همه دارن مثل هیپوگریف میزننش!
*دیش واشر (به انگلیسی:dish washer) به معنای ظرفشور است.
ویرایش شده توسط لاوندر براون در 1399/6/30 16:08:52
ویرایش شده توسط لاوندر براون در 1399/6/31 7:50:17
ویرایش شده توسط لاوندر براون در 1399/6/31 7:53:42
ویرایش شده توسط لاوندر براون در 1399/6/31 7:50:17
ویرایش شده توسط لاوندر براون در 1399/6/31 7:53:42

دختری تنها در میان باد و طوفان...
آیا او را رهایی خواهد بود از این شب غربت؟
یا مامانش دوباره او را به خانه راه خواهد داد؟
او در کوچه ی سرد قدم برمیدارد ومی اندیشد:
آیا ریختن آبلیمو در قهوه ی مادر کار درستیست؟