گریفیندور V.s ریونکلاو
سوژه: اختراع- مطمئنین جواب می ده دیگه؟!
- خیالت راحت هم رزم. آرتور خیلی روی این دستگاه کار کرده.
- یعنی همه چیز قراره درست پیش بره؟ هیچ جای کار ایراد نداره؟
- خب... راستش جای پیشرفت و تکامل زیاد داره و یه جاهای کار ایراد داره...ولی اصلا جای نگرانی نیست! همه چیز قراره خوب پیش بره.
عده ای گریفیندوری اما دابز را دور کرده بودند و سعی می کردند به او امید و انرژی بدهند تا ترسش بریزد.
- ببین اما اصلا کار سختی نیست. تو قطعا از پسش بر میای! حالا اگه مرلینی نکرده یه اتفاقی، خطایی یا چیز دیگه ای رخ داد اصلا نگران نباش چون ما گریفیندوری های شجاع اینجا هستیم و قطعا کمکت می کنیم... حالا بیا این رو بذار رو سرت.
اما با دیدن دستگاهی که در دست ملانی بود به خود لرزید.
دستگاهی استوانه ای شکل، که ناهمواری های زیادی داشت و از اطرافش سیم های رنگارنگ بیرون زده بود.
- می گم ملانی نظرت چیه یکم با هم صحبت کنیم؟! شاید مشکلات بدون هیچ دردسر دیگه ای حل شد.
- اما لوس نشو دیگه! استفاده از یه دستگاه که این همه نگرانی رو نداره! عوضش به این فکر کن که قراره عاشق کوییدیچ بشی.
اما درحالی که زیر چشمی اختراع آرتور را می پایید آرام جواب داد:
- من همینطوریشم عاشق کوییدیچم! رابطه م انقدر با بلاجر ها خوبه که اصلا قابل توصیف نیست! بی زحمت بذارین من برم.
البته که هیچکس به حرف های اما گوش نمی کرد و به او اجازه رفتن نمی داد.
هیچ کدام از گریفی ها داد و فریاد های آن روزش را فراموش نمی کردند.
فلش بک- اما بیا بیرون. کاریت نداریم به مرلین.
- نمیام! می دونم اگه بیام بیرون چه بلایی سرم میارین!
- تو چرا اینجوری می کنی دختر؟ دلت می خواد مدیرا باز بیان بهمون گیر بدن؟ دلت این رو می خواد؟
قطعا دلش نمی خواست باز هم با مدیران رو در رو شود. ولی خب، معمولا در شرایطی که عقلش سر جایش نبود چیز هایی که می خواست را به چه چیزهایی که نمی خواست ترجیح می داد.
به همین علت دستگیره در تالار را محکم به سمت خود کشید که مبادا کسی آن را به راحتی باز نکند.
- اما بیا بیرون!
- نمیام! هرگز! من کوییدیچ رو دوست ندارم.
- ولی...
- الکی خودتون رو خسته نکنید من بیرون بیا نیستم.
البته که گریفیندوری ها هرگز تسلیم نمی شدند و حتی با جود اما دابزی که در تالار را محکم گرفته بود و به سمت خود می کشید؛ دست از تلاش بر نمی داشتند.
فقط مشکل اینجا بود که داد و فریاد های اما کل گروه های هاگوارتز را آنجا کشیده بود و قطعا اگر گریفیندوری ها کمی دیر می جنبیدند مدیران و معاونان نیز پایشان به این آشوب باز می شد.
- اما بهونه نیار دیگه! این آخرین بازیه. این بار هم همراه تیم باش قول می دیم سال بعد ازت درخواست کمک نکنیم.
قبل از اینکه اما حرفی بزند یوآن دنباله ی حرف لاوندر را گرفت و ادامه داد:
- آره سال بعد نمیاریمت تو تیم... ولی... ولی تو تیم بودن هم بدنیستا! مثلا اگه مصاحبه های قلم پر رو بخونی می بینی که آستوریا گرین گرس هم مثل تو از کوییدیچ متنفر بود ولی سال پیش همچین بازی می کرد که چشمات چهار تا می شد.
- من از کوییدیچ متنفر نیستم و فقط دلم نمی خواد بازی کنم همین.
الکساندرا ایوانوا خودش را از لا به لای جمعیت تماشاچی بیرون کشید و فریاد زد:
- پس اون بهونه ها واسه این بود آره؟
- کدوم بهونه ها؟
- تو موقعی که بهت گفتن بیا عضو تیم کوییدیچ گریفیندور شو تو دوراهی یا بهتر بگم تو رو در وایسی مونده بودی ولی بالاخره عضو شدی. تو بازی اول چون می ترسیدی تیم به خاطر تو شکست بخوره بهونه آوردی که با بمب کود حیوانی مسموم شدی جات ذخیره فرستادیم. تو بازی دوم هم که گفتی که سندروم دست بی قرار گرفتی و مجبور شدیم فنریر رو رنگ کنیم جات بفرستیم که اونم داورا فهمیدن گفتن تقلب کردین. این بازی هم که بهونه آوردی باید درس بخونی و هاگوارتز شروع شده و فلان بعدش الان می گی از کوییدیچ خوشت نمیاد و نمی خوای بازی کنی؟ تو حالت خوبه؟
اما جواب الکساندرا را نداد. لازم نمی دانست جواب کسی را بدهد. احساس بدی نسبت به خود پیدا کرده بود ولی باز هم حرفی نزد.
- یا مرلین! اینجا چه خبر شده؟
- هول نکن آرتور. این اما دابز رفته تو تالار درم بسته و می گه من از کوییدیچ متنفر...
- متنفر نیستم! صرفا خوشم نمیاد!
- خب همون که شنیدی. الانم اجازه نمی ده بریم باهاش صحبت کنیم.
فلور دلاکور حرف ادوارد را ادامه داد:
- الان حدود یک ساعت و چهل و پنج دقیقه و بیست و دو ثانیه ست که اون توئه. چقدر بدم میاد بعضی ها به زمان بی احترامی می کنن!
- آخه از اما بعید بود چنین رفتاری. من تعجب می کنم از این کارش.
- می دونی آرتور گویا دیروز رفته بود از یکی سوال بپرسه مدیرا دیده بودنش فکر کرده بودن جاسوسی چیزیه. بعد هر چی گفته من دانش آموزم قبول نکردن و بهش معجون راستی دادن. از قضا تاریخ انقضا معجون گذشته بوده و این باعث می شه که ماهیتش یکم عوض بشه و از معجون راستی به معجون اعتراف تغییر ماهیت بده که عوارضی مثل بی خوابی، عصبانیت، غر زدن و چیزهای دیگه داره.
- خب؟
- خب به جمالت دیگه. الان اما داره به این که از کوییدیچ خوشش نمیاد اعتراف می کنه و دلش نمی خواد با ما در برار ریون بازی کنه. بازیکن های ذخیرمون که یکیش (ادوارد) تو بازی قبل بلاجر خورده به قیچی هاش، الان هم اونا رو با باند بسته...
آرتور نیم نگاهی به دستان ادوارد انداخت.
- اون یکی بازیکن ذخیره هم که نویل باشن یه سری کار براش پیش اومده بود رفته پیش خانوادش. حالا تو بگو ما تو این گیری ویری بازیکن از کجا بیاریم جای اما بذاریم ها؟
ملانی آه دردناکی کشید و درحالی که به در بسته تالار خیره شده بود گفت:
- کاش می شد یجوری بهش بفهمونیم کوییدیچ اونقدرا هم که فکر می کنه بد نیست. کاش می شد ذهنیتش رو نسبت به کوییدیچ تغییر داد.
با این جمله یک عدد لامپ کم مصرف LED بالای سر آرتور ویزلی روشن شد.
- من فهمیدم باید چی کار کنیم تا اما به کوییدیچ علاقه مند بشه.
پایان فلش بک - آرتور می شه یکم راجع به اختراعی که کردی برای اما توضیح بدی تا خیالش راحت بشه؟
- البته! ببین اما این دستگاهی که می بینی رو من با کمک دانش جادویی و دانش ماگلی خودم ساختم. ما با کمک این اختراع وارد ذهنت می شیم و یسری چیزا مثل خاطرات و علاقه ت به کوییدیچ رو تغییر می دیم. تو این مدت تو به خواب عمیقی فرو می ری و چیزی از دنیای بیرون احساس نمی کنی....
- آرتور شرمنده میان کلماتت پریدم ولی می خواستم بپرسم قبلا تو این دستگاه رو روی فرد دیگه ای امتحان کردی؟
آرتور با دست راستش سرش را خاراند و با دست چپ به هاگرید که پاهای اما را گرفته بود تا فرار نکند، اشاره کرد.
- راستش رو بخوای من حدود پنج شش سال پیش این اختراع رو روی هاگرید امتحان کردم. اون زمان هاگرید موهاش خیلی کم پشت بود ولی بعد از اینکه از اختراع خوب من استقبال کرد به این روز افتاد.
اما نگاهی به هاگرید انداخت. حاضر بود هزار بار هم که شده دور زمین کوییدیچ بدود ولی شبیه هاگرید نشود.
- البته جای نگرانی نداره چون اون زمان من خام بودم و نمی دونستم که چه جوری چیزی که می خوام رو به مردم القا کنم ولی الان پخته شدم می دونم باید برای تغییر افکار چی کار کرد. خلاصه خیالت راحت دیگه.
- باور کنید من عاشق کوییدیچ شدم!
اصلا من جای همه بازیکنا بازی می کنم. کوافل پرت می کنم، بلاجر دور می کنم، اسنیچ پیدا می کنم، جلوی توپ ها رو می گیرم هر چی بگین انجام می دم فقط به هاگرید بگین پاهای منو ول کنه.
من نمی خوام بمیرم!
- نمی میری! هنوز خیلی وقت داری.
مرگ که تا آن لحظه به دور از جماعت حلقه زده دور اما، نشسته بود؛ به آرامی سمت آنها آمد.
- ما می دونیم تو عاشق کوییدیچ شدی ولی ببین این عشق و علاقه واقعی نیست و اگه چیزی رو واقعا از ته قلبت دوست نداشته باشی نمی تونی توش موفق بشی اما. ما هم فقط می خوایم کمکت کنیم. این هم برای تو خوبه و هم برای اعضای تیم. تازه مرگ هم تضمین کرده زنده می مونی پس نگران چی هستی؟... حاضری شروع کنیم؟
اما حتی اگر حاضر هم نبود برای کسی اهمیت نداشت. همه باز کار خودشان را می کردند. شاید باید برای یکبار هم که شده به دوستانش اعتماد می کرد. تصمیمش را گرفت و فقط در یک کلمه گفت "حاضرم!"
همزمان با خارج شدن این کلمه از دهانش آرتور دکمه قرمز رنگی را فشار داد و او به خواب عمیقی فرو رفت.
* * * * * *احساس سرما کرد و همین، باعث شد از خواب بپرد.
روی زمین سرد و خالی خوابش برده بود. بدون هیچ نظری، در مورد اینکه اکنون کجاست از جایش برخاست و لباسش را تکاند.
- اینجا کجاست؟
- کجاست... جاست... جاست...است... است... ست.
صدایش در فضای اکو می شد. گویا داخل اتاقکی سراپا سفید گیر افتاده بود. سعی کرد خاطرات قبل از بی هوش شدنش را بیاد بیاورد.
ولی... هیچ! چیزی نتوانست به یاد بیاورد گویا تمام خاطراتش پاک شده بودند. تصمیم گرفت با بررسی اطراف خود اطلاعاتی جمع آوری کند اما از جست و جو در یک مکان بی انتها که هیچ شباهتی به جهان نداشت چه چیزی عایدش می شد؟
مدتی به گشتن ادامه داد ولی موفق نشد چیزی پیدا کند. تنها و خسته روی زمین سرد نشست.
- من کجام؟
- درون ذهنت. اینجا درون ذهن توئه. ذهن تو سفید و بی آلایشه.
به طرف صدا برگشت. پسری روی هوا نشسته بود و یوگا تمرین می کرد.
- شما کی هستین؟
- من برایان سیندر فورد هستم.
- پس من کی هستم؟
- تو هم اما دابز هستی.
- گفتین اینجا درون ذهن منه؟! اگه درون ذهن منه پس شما اینجا چی کار می کنین؟
- من تو ذهن همه هستم. من برایان داومدم بهت بگم تو عاشق کوییدیچ هستی.
- جدی؟
من عاشق کوییدیچ هستم؟
- تو عاشق بلاجر ها و چماق ها هستی!
- من عاشق بلاجر ها و چماق ها هستم؟
دختر چیزی به یاد نمی آورد و هیچ حدسی در مورد اینکه حرف های برایان ذهنش درست است یا نه نداشت.
- دوستانت تلاش می کنن تا تو رو بیشتر به کوییدیچ علاقه مند کنند.
- چرا مگه من خودم عاشق کوییدیچ نیستم؟
- تو بیشتر عاشقش می شی.
-
- تیم گریفیندور در برابر تیم ریونکلاو، برنده گریفیندور!
-
با شنیدن نام های گریفیندور و ریونکلاو تصاویر مبهمی جلو چشمانش رژه رفتند. گویا حافظه ش داشت بر می گشت.
- بیشتر از گریفیندور برام بگو.
- تو عاشق گریفیندوری.
- من عاشق فرو گریفیندورم. : love:
- تو برای تیمت تلاش می کنی.
- من برای تیمم تلاش می کنم.
- تو با گریفیندور هم سو هستی!
- یه چیزایی داره یادم میاد.
یادش آمد! همه چیز هایی که فراموششان کرده بود به یکباره به ذهنش برگشت. فهمید چرا برایان آنجاست. او آمده بود تا یکسری چیزها را به او تلقین کند.
ولی چرا از بین این همه آدم فقط او آمده بود؟ مرلین می دانست.
- تو می تونی برنده باشی.
-
- تو می تونی قوی باشی!
-
- تو می تونی...
- ببخشید آقای سیندر فورد می شه یه سوال بپرسم؟
- بفرما.
- آقا مگه مسابقه بین ریونکلاو و گریفیندور نبود پس شما که هافلپافی هستی وسط پست چی کار می کنی؟!
با عقل جور در نمیاد اصلا! حالا اگه باز گریفندوری یا ریونکلاوی بودین یه چیزی ولی هافلپاف...
به برایان برخورد!
او انتظار چنین رفتاری را از اما نداشت به همین خاطر با اما قهر کرد و از صحنه خارج شد. شناسه خود را هم بست! اصلا از لج اما هم که شده بود رفت هری پاتر را برداشت و عضو گریفیندور شد تا کسی دیگر به او گیر ندهد.
-چرا رفتین؟ حالا تکلیف من چی می شه؟
درست یک ثانیه بعد از گفتن دیالوگ اما احساس کرد که پاهایش از زمین جدا و خودش هم دارد غیب می شود.
* * * * * *
- اما هم رزم حواست به اون بلاجر باشه!
- بلاجر؟ وای نه!
اما قبل از اینکه بتواند موقعیت خود را در آسمان پیدا کند بلاجری با سرعت به چما قش خورد و خود به خود سمت ربکا لاک وود رفت.
- ربکا هول شده و اشتباهی کوافل رو به الکساندرا پاس می ده. بلاجر کم مونده بخوره بهش... نه! جوزفین جلوی بلاجر رو می گیره.
جوزفین مونتگومری درحالی که لبخندی رو لب داشت چماقش را در هوا چرخاند و رو به ربکا گفت:
- غمت نباشه آبجی!
تا جو رو دارین غم نئارین. برو دنبال کوافل و اون رو ازشون پس بگیر.
ربکا زیر لبی 《چشم حتما》نی گفت و به دنبال کوافل که حالا دست مرگ بود رفت. جوزفین هم رفت تا از شیلا بروکس در برابر حمله هاگرید دفاع کند.
در میان اما دابز که تازه به خود آمده بود با تعجب اتفاق چند لحظه ی پیش را هضم می کرد. همه چیز در یک ثانیه اتفاق افتاده بود.
- چه طور شد که اینطور شد؟
- کارت حرف نداشت اما! ما فکر می کردیم الان که بیفتی زمین ولی خوب و به موقع تونستی خودت رو نجات بدی. مطمئنم ما بازی رو می بریم.
فلور دلاکور سریع با جارویش به سمت آسمان پرواز کرد تا (قبل از اینکه آیلین بتواند چیزی ببیند) اسنیچ را پیدا کند و امای گیج و سردرگم را به حال خویش رها کرد.
- سرکادوگان آماده گل زدنه و تام جاگسن آماده دفاع! تام تا حالا پنج تا کوافل رو گرفته ولی گریفیندور بازم جلوئه....
توجه اما به تابلویی که امتیاز ها روی آن بود، جلب شد. 130_70 گریفیندور جلو تر از ریونکلاو بود.
- و گل می زنه!... هورا! 140_70 به نفع گریفیندور. راستی اگه اون مدافع خوب گریفیندور بلاجر رو به سمت ربکا نمی فرستاد مطمئن کادوگان نمی تونست این گل رو به ثمر برسونه. اما دابز رو تشویق کنید!
اما بدجور سرخ شد. عادت نداشت کسی به خاطر دور کردن بلاجر تشویقش کند. ولی انگار تشویق ها
تمامی نداشت.
- آفرین اما!
- ایول اما!
- تو معرکه ای اما!
احساس کرد انقدر سبک شده که می تواند پرواز کند. ولی نه! نباید پرواز می کرد. باید می ماند و از اعضای تیمش در برابر بلاجر ها محافظت می کرد. او عاشق کوییدیچ شده بود!
مدتی بعد-اما دابز رو می بینیم که بلاجر رو به سمت دروئلا می فرسته و قبل از اینکه بلاجر بهش برخورد کنه ریموند اون رو دور می کنه. فلور و آیلین هنوز اسنیچ رو پیدا نکردن. کوافل دست شیلا ست. شیلا از غفلت لاوندر استفاده می کنه و.... گل! گل برای ریونکلاو! امتیاز ریونکلاو ر وگریفیندور به ترتیب صد و صد و هفتاده. اون ور باز اما رو می بینیم که از... از هاگرید دفاع میکنه؟ مثل اینکه فراموش کرده هاگرید خودش مدافعه. ولی مهم نیست! این کار نشون می ده که اما قلب بزرگی داره و در آینده می تونه بازیکن کوییدیچ معروفی بشه!
این بهترین و شیرین ترین رویایی بود که اما در عمرش دیده بود. آرزو می برد کرد این رویا هرگز به اتمام نرسد.
بیرون ذهن اما- هم رزم حالش خوبه؟ اتفاق بدی که نیفتاده واسش؟
- نگران نباش سر. حالش کاملا خوبه! انگار داره از بازی لذت می بره.
آرتور لیوان قهوه اش را بالای دستگاه گذاشت و با دقت به چهره اما خیره شد. البته که دیدن لبخند اما به دقت زیادی نیاز نداشت.
- احتمالا الان داره همه ی بلاجر ها رو می زنه و از اعضای تیمش دفاع می کنه. همه هم دارن تشویقش می کنن.
- خوبه! این وسط مشکلی که پیش نیومد؟
- هیچ دستگاهی تو دنیا نیست که بی عیب و نقص کار کنه. دستگاه منم صرفا برای یه لحظه از کار افتاد کش مرورگر... چیز... حافظه اما رو پاک کرد. ولی اصلا نگران نباشین چون همه چیز کاملا درست شد.
بچه ها آهی از سر نا امیدی کشیدند. امیدوار بودند که دیگر از این اتفاقات نیفتد.
- بچه ها جدا از بحث می گم شما گشنتون نیست؟ من که خیلی گشنمه.
- الکساندرا تو که همیشه مرلین گرسنه ای ولی اینبار حرف حق رو می زنی همه ما گرسنمونه.
گریفی ها به شکم های خود که صدای قار و قورشان بلند شده بود چشم دوختند.
- به نظرم بریم ناهار بخوریم.
- آره منم برنامه بازی رو جوری تنظیم کردم که همه چیز به نفع اما تموم بشه، پس جای نگرانی نیست!
یک دفعه کل اعضا گریفیندور به سمت در تالار سرازیر شدند تا خود را به سرسرا برسانند و دلی از عزا در بیاورند. و در این میان کسی حتی متوجه نشد که قهوه آرتور روی اختراعش خالی و باعث اتصالی دستگاهش شده است.
درون ذهن اما اما درحالی که داشت از تعریف و تمجید های دیگران لذت می برد به سمت بلاجری که نزدیک بود با سرکادوگان برخورد کند، شتاب گرفت. هنوز به بلاجر نرسیده بود که چیز سفتی در چشمش فرو رفت.
- آیییی چشمم!
اسنیچ طلایی پرواز کنان از چشم اما دور شد. در یک لحظه سه اتفاق پشت سر هم افتاد بلاجر با سرکادوگان برخورد و او را از روی جارویش به پایین پرتاب کرد، ربکا کوافل را قاپید و صدای اعتراض تماشاگران گریفی بلند شد.
- این چه وضعشه؟ این چه مدافعیه؟ آقا جمع کنین این بازی رو!
- ولی تا الان که می گفتین من عالیم.
- نیستی! افتضاحی! ببین با مهاجم تیم چی کار کردی!
اشک در چشمان اما حلقه زد از همان اول هم می دانست در بازی کوییدیچ افتضاح است ولی از کودکی سعی می کرد این موضوع را از همگان مخفی نگه دارد.
- نه! یه گریفی به این راحتی ها تسلیم نمی شه!
اشک هایش را با آستین لباسش پاک کرد و در دل به اسنیچ که بی موقع وارد چشمش شده بود لعنتی فرستاد. با دقت اطرافش را نگریست.
یک بلاجر مستقیم به سمتش می آمد او باید جلو آن را می گرفت. می دانست که با یک چشم هم می تواند خوب بازی کند.
- یه بلاجر داره به سمت اما دابز می ره اون آماده دفاع از خودش می شه و... بلاجر مستقیم می خوره به اما دابز! از گریفیندور بعید بود که همچین بازیکن ضعیفی رو واسه تیمش انتخاب کنه. این طرف دروئلا رو می بینیم که با سرعت داره جلو می ره. کوافل دست اونه.... آماده گل زدن می شه و.... گل! گل برای ریون! 170_150.
اما خودش را ما بین صدای تشویق رونی ها و اعتراض های گریفی ها پیدا کرد. اصلا نمی فهمید چرا نتوانسته بود بلاجر را مهار کند. خواست روی جارو خم شود که درد شدیدی احساس کرد.
- فکر کنم دنده مم شکست. حالا چه جوری به بازی ادامه بدم؟
بیرون ذهن اما _ تالار گریفیندور- عجب غذایی خوردیم. چه حالی داد.
- آره ولی هیچی سوسیس های من نمی ش... آرتور اونجا رو!
فنریر با شاره انگشت همگان را متوجه چیز ترسناکی کرد.
قطرات قهوه آرام آرام روی دستگاهی که روی سر اما قرار داشت می ریخت و با افتادن هر قطره روی دستگاه، چهره اما بیشتر در هم فرو می رفت.
- چرا چهره اما انقدر عجیب شده؟
-انگار دارن بهش کروشیو می زنن یا شاید...
صدای فریاد آرتور ادامه صحبتشان را قطع کر:
- بابا دستگاه اتصالی کرده! فورا اونو از برق بکشین!
گریفیندوری ها که هول کرده بودند با عجله دنبال سیم برق گشتن. ولی چه طور می شد در بین آن همه سیم رنگارنگ، سیم مورد نظر را پیدا کرد؟
درون ذهن اما- آااااااخ!
این صدای فریاد لاوندر بود که از روی جارو به پایین پرت شده بود آن هم فقط به خاطر اینکه اما نتوانسته بود جلوی بلاجر را بگیرد. هاگریدی هم وجود نداشت تا از لاوندر دفاع کند زیرا اما موقع ضربه زدن اشتباهی دماغ هاگرید را مورد هدف قرار داده بود.
- لاوندر!
پس این کابوس کی تموم می شه؟
چند دقیقه ای می شد که بازی به نفع ریونکلا تغییر کرده بود. هیچکدام از گریفی ها نمی دانستند چرا این همه اتفاق بد دارد پشت سر هم برایشان می افتد. ولی هیچکدامشان به اندازه اما نگران نبودند. زیرا او فکر می کرد همه چیز تقصیر خودش است و بس.
- گل! باز هم گل برای ریون! 280_170 به نفع ریون! دروازه گریفیندور کاملا بازه و کسی جلو دار ربکا لاک وود برای گل زدن نیست.
پس اما چه بود؟ او می توانست با تمام وجودش از دروازه محافظت کند.همانطور که با تمام وجودش از دوستانش محافظت کرده بود. البته نمی شد گفت با تمام وجودش ولی خب... به هر حال محافظت کرده بود.
- وای!
اما دابز داخل دروازه ایستاده! یعنی می خواد جلوی گل زدن ربکا رو بگیره؟ می تونه؟... ربکا آماده پرتابه اما هم آماده گرفتن. آیا ربکا موفق می شه گل بزنه؟
او کاملا آماده بود تا کوافل را بگیرد.
ربکا عقب رفت و آماده پرتاب شد. لحظه ی حساسی برای دو تیم بود.
- وااااااییییییی! اونجا رو فلور اسنیچ رو گرفته بازی تمومه!
با فریاد گزارشگر حواس ربکا پرت شد و کوافل را اشتباهی به سمت دیگری پرتاب کرد و کوافل به جایی که نباید می خورد، خورد.
دماغ اما شکست و خودش از روی جارو به زمین پرت شد.
هرگز فکرش را هم نمی کرد توسط یک کوافل از روی جارو پرت شود. همینطور که به سمت زمین سقوط می کرد با تمام وجود فریاد زد:
- من از کوییدیچ متنفرم! بیرون ذهن امااعضا بالاخره توانسته بودند سیم را پیدا کنند و آن را از برق بکشند.
آنها با اینکه توانسته بودند در کمتر از دو ساعت سیم را پیدا کنند و اما را بازگردانند ولی اما یی که برگشته بود همان امای قبلی نبود می لرزید، حرفی نمی زد و رنگ پوستش مثل گچ بود. هیچکس نمی دانست چه باید به او بگوید. همه از واکنشش می ترسیدند.
مدتی در سکوت سر کردند تا اینکه یکی از بچه ها آرام پرسید:
- اما کوییدیچ چه طور بود؟
- کو... کو یی... دیچ؟
- آره کوییدیچ!
اما با شنیدن دوباره کلمه "کوییدیچ" با عجله برخاست، به سمت پنجره رفت و خود را از آن به پایین پرت کرد. بالاخره مرگ بهتر از تداعی شدن آن خاطره وحشتناک برایش بود!
مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!