هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

به برنامه "تور جهانی سالازار اسلیترین" ملحق شوید و به مدت یک هفته، بر اساس علایق و استراتژی‌های تصرف جهانی ایشان، در انجمنی که مورد بازدید سالازار کبیر قرار می‌گیرد، وی را همراهی کنید.


این برنامه به همه‌ی جامعه‌ی جادوگری، از اعضای محفل ققنوس گرفته تا مرگخواران و کارکنان وزارت سحر و جادو، فرصت می‌دهد تا در این مهم، شریک و همراه سالازار شوند.




پاسخ به: بهترین نویسنده فصل
پیام زده شده در: ۱۵:۱۸:۱۴ پنجشنبه ۲۴ خرداد ۱۴۰۳
#1
رای کاملاً سلیقه‌ای من به کاربر لادیسلاو زاموژسلی تعلق می‌گیره.


تصویر کوچک شده

بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱۹:۳۱:۰۸ دوشنبه ۷ خرداد ۱۴۰۳
#2
اصولاً الستور به حدی خفن ظاهر شده بود که عده‌ای ظن بردن که نکنه قراره در آینده جبهه‌ی خودش رو برپا کنه و واسه‌ی دو جبهه مانع کسب بشه؟ اما نه. اینطور که بوش می‌اومد اون بیشتر علاقه داشت که از دو جبهه محض حظ خودش سوء‌استفاده کنه. شاید برای الستور دنیا و موجوداتش جز برای لهو و لعب آفریده نشده بودن. شاید واقعاً چیز والاتری هم وجود داشت، اما نه برای اون. اما آیا این به‌خاطر انتخاب خودش بود یا اینکه سرشتش ایجاب می‌کرد؟ شاید هردو. شاید یکی‌ش. شاید هیچ‌کدوم.

گادفری دراومد که:
-شکست؟ ما فقط غصه می‌خوریم که چرا نتونستیم مرگخوارها رو به راه راست هدایت کنیم. که البته بعدش هم با یه نوشیدنی کره‌ای جبران می‌شه.

البته بعضی‌هاشون حتی غصه هم نمی‌خوردن. فقط همون نوشیدنی کره‌ای رو می‌رفتن بالا و با شب وجدان راحت سرشون رو می‌ذاشتن روی بالش. این بازی طولانی‌مدت دیگه براشون شده بود عادت و بیشتر از اینکه فکرشون مشغول برانداختن جبهه‌ی مقابل باشه، به فکر حفظ جبهه‌ی خودشون بودن، به فکر محافظت پیوندهای ایجاد شده.

سایه‌ی الستور برای گادفری شکلکی درآورد، به این معنی که «خودت رو گول نزن، ما همه بین راه راست و کج زیگراگی درحال حرکتیم».

دامبلدور جلو اومد.
-اگه نیت واقعی‌ت اینه...

عینک نیم‌دایره‌ایش که از روی دماغش سر خورده بود پایین رو هل داد بالا و ادامه داد:
-اول باید یه گفتگوی خصوصی باهم داشته باشیم و قول ‌و قرارهایی باهم بذاریم.

جماعت می‌تونستن قسم بخورن برقی که به چشم‌هاش دوید عینکش رو درخشوند.

چند روز بعد

-می‌گم که... پروفسور؟ یه بسته‌ی مشکوک بین بسته‌های پستی‌مونه. کسی همچین چیزی سفارش نداده گویا.
-منظورت از عجیب چیه باباجان؟
-ملاحظه بفرمایید!

جوزفین جعبه‌ی کاغذپیچ‌شده‌ای رو گذاشت روی میز. روش نوشته شده بود «فقط توسط محفلی‌ها باز شود».
هردو مدتی شکاکانه و فکورانه به نوشته و جعبه خیره شدن.
یحتمل تله یا شوخی بود.
ولی شاید هم... نبود؟

پس از چند لحظه این‌ پا و اون پا کردن، در نهایت جوزفین تسلیم کنجکاویش شد و جعبه رو برداشت تکون داد ببینه چجور چیزی توشه.

جعبه وزنی نداشت، چیزی هم توش تلق و تلوق نکرد.
اما یهو از توی جعبه صدای خرچ‌خرچِ خوردن بیسکوییت اومد.
هردو یکی از ابروهاشون رفت بالا.

جوزفین دوباره جعبه رو تکون داد و گوشش رو بهش نزدیک کرد.
صدای شکستن ظرفی بلوری به گوش رسید؛ گرخید و جعبه رو از خودش عقب کشید.
قضیه داشت بودار می‌شد.

-خب... یه بار دیگه.

و این دفعه، جعبه شروع کرد به پخش‌کردن آهنگی سخیف.


تصویر کوچک شده

بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: ستاد انتخاباتی سیریوس بلک
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶:۰۳ پنجشنبه ۳ خرداد ۱۴۰۳
#3
پوست‌کنده می‌رم سر اصل مطلب عمو سیریوس.
اینطور می‌نماید که serious هستی. و پتانسیل ارائه‌ی ایده‌های مفرح رو هم می‌نماید که داشته باشی. خاکی هم که هستی و از بالا نمی‌نگری به ما. و همچنین حاضر در صحنه در مواقعی که نیازه بهت. دلیلی نمی‌بینم برای حمایت‌نکردن.



تصویر کوچک شده

بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: ستاد انتخاباتی جوزفین مونتگومری
پیام زده شده در: ۱۲:۳۱:۰۰ سه شنبه ۱ خرداد ۱۴۰۳
#4
و جوزهندی گوش شنوا نداشت. وسط ترقه‌بازیش ستاد به آتیش کشیده شد و خودش قبل از اینکه یادش بیاد می‌تونه با ورد آگوامنتی آتیش رو خاموش کنه، سریعاً پاقید و از صحنه‌ی جرم گریخت و اسکلت سوخته‌ی ستاد رو برای آیندگان به‌جا گذاشت.


تصویر کوچک شده

بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: متروی لندن!
پیام زده شده در: ۲۳:۰۷:۰۹ دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
#5
×سوژئانو جدیدانو×


نیمه‌شب بود.
صدای پاشنه‌ی دو جفت کفش در کوچه‌ی ناکترن پیچیده بود. مثل تیک‌تاک عقربه‌های ساعت، پیاپی و منظم از پی هم می‌آمدند.

شالاپ

چاله‌ی آبی که باران عصرهنگام بر زمین جا گذاشته بود زیر پای آن غریبه رفت و چرتش پاره شد.
به روی خودش نیاورد. از کسی انتظار رعایت حریم چاله‌های آب نمی‌رفت، آن‌ها هم توقعش را نداشتند. آرامش و سکونشان که بهشان باز می‌گشت، باز فوراً به خواب می‌رفتند. انگار نه انگار که چیزی شده.

بچه‌گربه‌ای از لای سوراخ سنبه‌ای به کوچه دوید. ضربه‌ی پنجه‌های کوچکش بر روی سنگفرش کوچه بی‌صدا بودند. شکارچی کوچکی بود.
قلابِ نگاهش را در آب توی چاله انداخت، اما آب چرک‌تر از آن بود که بتواند تصویر او را منعکس کند.

گوش تیز کرد. ضرب‌آهنگ قدم‌های غریبه چند متر آن‌طرف‌تر جلوی مغازه‌ای متوقف شد.

کلاغی که روی بام مغازه نشسته بود، از راه دودکش صدای گفتگو را می‌شنید.
صدای مسلط مرد گفت:
- سفارش آماده‌ست؟

پس از چند لحظه صدای کشیده‌شدن چرم و پارچه به سطحی چوبی، صدای فریبنده‌ و کشدار خانم مغازه‌دار به گوش رسید:
- کلاه گروهبندی تقلبی‌ای که خواسته بودید.

و بعد، صدای شیرین جرینگ‌جرینگ گالیون‌ها.
مرد از مغازه بیرون آمد و راه بازگشت را در پیش گرفت. باد شبانه مثل قلم‌مویی تیرگی لباسش را به بوم نقاشیِ کوچه می‌کشید.

بچه گربه به زیر سایه‌ها خزید و از نظر پنهان شد.


مدتی بعد

مردم توی مترو حسب‌المعمول درهم چپیده بودند و بوی کمرنگ و ملس عرق‌شان باهم ممزوج شده و هوا را پر کرده بود.

صدای حرف‌زدن ملت تبدیل به وزوز و همهمه‌ای یکنواخت و آرام شده بود که گوش به‌سرعت به آن عادت می‌کرد. در این بین، دستفروشی درحال همبرشدن بین جمعیت جار می‌زد:
-کلاه! اینا ضدگلوله‌ست... آخریشه ها!

اما کسی محل نگذاشت. یک کلاه چاک‌خورده‌ی دراز و بدقواره‌ی ضدلگوله به چه دردشان می‌خورد؟

- فقط سی پوند!

واقعاً اهمیتی نداشت.

گابریل که جایی را چسبیده و گوشه‌ای ایستاده بود، دلش به حال دستفروش سوخت.

اصلاً او آنجا چکار می‌کرد؟ حین کمک به پیرزن علیل و لهیده‌ای، مثل همیشه باطن خیرخواهش کار دستش داده و پایش به جاهای عجیب باز شده بود.
در نهایتِ ماجرا و وقتی که پا به درون قطار گذاشته بودند، پیرزن چهل پوند بابت کمک در حمل خریدهایش دستش چپانده و بی‌معطلی روی اولین صندلی خالی نشست و گابریل چندساعتی می‌شد که همانجا ایستاده بود و مترو هی می‌ایستاد و هی آدم‌های جدید می‌آمدند و می‌رفتند و هیچکس نمی‌آمد به او جای نشستنش را تعارف کند و بلندگو هی چیزهایی زرزر می‌کرد و او کلاً نمی‌فهمید چی به چی است و کی به کی.

بگذریم؛ دلش به حال دستفروش سوخت، مشتش که چهل پوند در آن بود را در هوا تکان داد و با لبخند شوق‌گینی داد زد:
- من می‌خوامش!

و دستفروش از خدا خواسته، بالأخره از شر آن کلاه خلاص شد. اما آسودگی خاطرش را ابداً به روی خود نیاورد.

گابریل کلاه را روی روی سرش گذاشت و به جای اولش برگشت که حالا تصرف شده بود.
نمی‌دانست چرا، ولی مردم همه یک‌جوری نگاهش می‌کردند. یک جوری که انگار عنکبوت پشمالوی صورتی‌ای روی سرش گذاشته که با نقاله پرتقال قاچ می‌کند.

از زنی که کنارش بود پرسید:
- اِم... چیزی روی صورتمه؟

زن کمی منّ و منّ کرد، ولی جوابی نداد.
گابریل شانه بالا انداخت و مشغول تماشای منظره‌ی بیرون پنجره شد.

ناگهان احساس کرد دماغش زیادی سنگین شده. دست به دماغش برد.
- هان؟ این چیه...؟ موزه؟

دماغش هی داشت دراز و دراز می‌شد.

در نهایت انقدر دراز شد که چسبید به شیشه‌ی پنجره‌ی مترو، و چون دیگر نتوانست پیش‌تر برود، پوستش از هم باز شد، انگار که غنچه‌ای بشکفد.
و لوله‌ی اسنایپری پدیدار شد.

گابریل یکهو عطسه‌اش گرفت و اسنایپر شلیک کرد و گلوله خورد به کله‌ی یک بدبختی در آن دوردورها.

و پاهایش مثل پای ملخ نازک شدند و قد کشیدند و روی کمرش ردیفی عاج درآمد و سقف مترو که داشت از روی پلی می‌گذشت را شکافت و با دست‌هایش که مثل باله‌های اسب دریایی شده بود، به شنا در رودخانه مشغول شد.

این وسط، کلاه روی سر یکی از مسافران افتاد. مسافر انگار که از خوابی بیدار شده باشد، لرزید و پلک زد.
- چیکار داشتم می‌کردم؟ چی شد؟

دست به گردنش برد تا آن را بخاراند.
اما چیزی که دستش لمس کرد، ژله‌ی آلوئه‌ورا بود.

ژله از هم گسسته شد و کله‌ی مسافر بر زمین افتاد و ملت جیغ کشیدند و صورت خراشیدند.


تصویر کوچک شده

بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۲۲:۲۸:۳۰ دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
#6
جوزفین که از لوستر آویزون بود، می‌پره روی کول یکی از حضار و کاغذ رو از دست دامبلدور می‌قاپه و اول یه ذره با تک‌ابرویی بالاداده وارسی‌ش می‌کنه و بعد از صاف‌کردن گلوش به‌طور نمایشی، شروع می‌کنه به خوندن:
- مواد لازم برای تهیه‌ی معجون: میوه‌ی آغگورچ (محل رویش: سیاره‌ی بلیگات آیژیکل سیشِلماف) پای زنبورِ رؤیازاد، مغز پاپریکتوس (زیستگاه: جنگل جادویی حفاظت‌شده‌ی پامبلیکا) و آپاندیس کسی که شما را چشم‌زده.

محفلی‌ها لحظاتی با نفس‌های در سینه حبس‌شده و مغزهایی قفل‌کرده سکوت‌ کردن، تا اینکه...
- آخ پام!

و نگاه‌ها به سمت دامبلدور برگشت.

-انگشت کوچیکه‌م سوز گرفته. تب کرده. تب عشقه! باورتون می‌شه؟
- نه خ‍-

گوینده با نگاه گذرا، دلخور، قهرآلود و «پدرسوخته»گوی دامبلدور سر جاش نشونده شد.

- خب دیگه، منتظر چی هستید؟ دستور من؟ محفلی که دستور نمی‌خواد، خودش می‌دونه کار درست چیه. کلاس میز در شأن انگشان پا نیست. این پسر باید به فکر کِیس دیگه‌ای باشه ولی چون داغه حالیش نیست. باید با معجون از خواب غفلت بیدارش کنیم. مواد لازم رو دونه به دونه تهیه کنید... دوتا جوون و یه پیر دارن این وسط تلف می‌شن!
- اگه خودمون رو علاف پیداکردن اینا کنیم خودمون تلف می‌شیم این وسط که.
- ای بابا، نگرانی نداره که. تا همه باهم هستیم اتفاقی نمی‌افته.

و آه‌ها بود که از سینه‌ها بلند شد، چون وقتی دامبلدور روی چیزی کلید می‌کرد، عوض‌کردن نظرش به این راحتی‌ها نبود.


تصویر کوچک شده

بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: مرکز پذیرش کاندیداهای وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۳:۵۶:۴۱ جمعه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
#7
مدت زمان عضویت در بخش ایفای نقش (و حتما در صورت داشتن شناسه پیشین، آن را ذکر کنید):
تعداد انگشت‌های دست چپت رو می‌تونی بشمری؟ پنج تا! پنج رو حالا در زاویه‌ی سیصد و شصت درجه قرار بده و توش ضربش کن، بعد پنج تا انگشت دست راستت رو هم بهش اضافه کن. چند تا هویج و نوشمک هم ازش کم کن یا اضافه کن بهش حتی... شد پنج سال! نه؟ اگه دروغ می‌گم بگو راس می‌گی.

شرح "سوابق اجرایی-خدماتی /فعالیت‌های آزاد" قبلی در وزارت سحر و جادو یا مجموعه‌های وابسته (آزکابان و موزه):
اینجانب یک پدیده‌ی بی‌سابقه هستم!

شرح "سوابق برجسته/خدمات نظارتی-مدیریتی" در انجمن‌های ایفای نقش:
سوابقم کعنهو دل بچه پاکه.

شرح برنامه‌های آینده خود برای وزارت سحر و جادو و مجموعه‌های وابسته:
بله البته... برنامه‌ها انقد زیادن که باهاس چنان که بار پفیده‌ی چمدون سفری رو می‌پریم روش تا چمدون بسته بشه، با لگد تو فرم چپوند. شاید پاره‌ایشون له و پِه بشن و درست درمون منظور رسونده نشه. اما باری به هر جهت!

همانا به همین نام می‌خوام دولت بی‌قاعدگی رو راه بندازم و از قواعد سرپیچی کنم، زندگی‌‌تونو پیچ‌پیچی کنم.

حیوانات و حشرات رو می‌فرستیم سر کار، مامباهای سیاه رو به "ارباب خودم بزبز قندی" خوندن می‌ندازیم، خروس‌ها رئیس ادارات می‌کنیم و کاغذبازی‌ها رو می‌ذاریم بر عهده‌ی سفیدکننده‌ها. صبح‌ها شام می‌خوریم و شب‌ها چاشت صبحگاهی میل می‌کنیم. کرفس شاخ تولید می‌کنیم و می‌گیم جرثقیل‌ها شلوار پلنگی بپوشن. چرا وقتی بذر طالبی می‌کاریم، مادام ماکسیم سبز نشه؟ چرا این همه قاعده؟ چرا این همه سنخیت علت و معلول؟ باهوشا باهاس برن گریف، شجاعا بایس برن هافل. خون‌آشاما به تاریکی باید حساسیت داشته باشن. چرا گرگینه‌ها فقط شبای ماه کامل انسان نباشن؟ اصن معجون ساز میاریم معجون بسازه واسه همه‌ی اینا. واسه آسمون فیلـتر رنگی می‌زنیم. وسطش هم زیپ می‌ذاریم با دنیایی در آن‌سوی پَرچینش، باید که مرلین اخمی کند با اون چشای پُرچینش!

شعار انتخاباتی:
ببر و زاغ و سگ و آهو و مگس در کارند
تا تو دستی به سیاهی و سپیدی نبری

هیچکس نیست در این بادیه فرمان‌بردار
خرس را میل نه بر صید و نه پالان به خری


ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۲۹ ۰:۱۹:۳۹
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۲۹ ۰:۲۵:۴۱

تصویر کوچک شده

بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۱۹:۵۷:۲۳ شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
#8
«توهم‌لند»

اپیزود اول


این سریال، بداهه‌گویی محض و بلاتوقف و بی‌ویراش بوده و هیچ‌گونه فکر و هدف و معنایی پشتش نمی‌باشد.


روزی روزگاری جادوگری بود در خانه‌ای گوتیک و مرموز.
موز زیاد می‌خورد.
از گوشتکوب بدش می‌اومد.
کتابی داشت که کلماتش راه می‌رفتن و عکس‌هاش تصاویر جاهای دیگه‌ای رو نشون می‌دادن.

ولی تصاویرش مناسب سن جادوگر نبودن، به‌خاطر همین مامان جادوگر اون کتاب رو توقیف، و بچه‌ش رو تو اتاقش حبس کرد.

همیشه گفتن از هرچی بدت بیاد سرت میاد. به همین خاطر یه روز یه بوته گوشتکوب در خونه‌ش سبز شد.
جادوگر از پنجره‌ی اتاقش به بوته‌ی گوشتکوب نگاه می‌کرد همیشه. مثل خاری توی چشمش بود.

یه روز خیلی حرصش گرفت و دمپایی‌هاش رو پرت کرد سمت بوته.
بوته‌ی گوشتکوب به هیچ‌جاش بر نخورد. عوضش به‌طور ناگهانی رشد کرد و دوبرابر شد. به‌طوری که تا لبه‌ی پنجره‌ی اتاق جادوگر می‌رسید.

جادوگر دماغش رو چین داد و گوشتکوب‌ها رو گرفت. به کمک اونا اومد پایین و تلپی پا روی زمین گذاشت. آزاد شده بود. شاید چیزی که ازش متنفر بود خیلی هم بد نبود.

مخصوصاً وقتی که دید بوته‌ی گوشتکوب، موز داده. اون عاشق موز بود، پس یه موز برداشت و خورد و پوستش رو انداخت جلوی در ورودی خونه تا هروقت مامانش خواست بیاد بیرون لیز بخوره. بعد که بیهوش شد بره کتاب و بساطش و ورداره و بره.

و همینطور هم شد. تقریباً. وارد خونه شد. ولی اون خونه یه خونه معمولی نبود. خونه‌ای بود که یه روح توش می‌زیست. شکل اتاق‌هاش هم هی عوض می‌شد. کسی نمی‌دونست اون روح کجاست. ولی همه‌ش زیر سر اون بود. شایدم نبود. شاید همه‌ش به خاطر قدرت خودش بود. جادوگر هی از این اتاق به اون اتاق رفت، در حالی که یادش نمی موند کدوم اتاق‌ها رو چک کرده چون شکل اتاق‌ها هی عوض می شد و اون روحه‌ هم هی می‌اومد کرم می‌ریخت به جونش و دست می‌کرد تو دماغش و چشم و چارش.

این وسط مامانش به هوش اومد و اونم پا گذاشت تو گود. جادوگر یهو جیغ ننه‌ش رو شنید. کپ کرد. ولی توی اتاق جدیدی که اومده بود وسطش یه حوض سبز شده بود. ندیدش و سکندری خورد و افتاد تو حوض نقاشی.

توی حوض غوغایی بود، امواج خروشان هی جادوگر رو از این‌ور به اون‌ور پرت می‌کردن و یه کشتی هم داشت بهش نزدیک می‌شد. جادوگر شروع کرد به داد و بیداد و دست‌تکون‌دادن تا بتونه توجه افراد ساکن تو اون کشتی رو به خودش جلب کنه. کاپیتان اون کشتی دوتا دزد دریایی بودن که یه دونه زیرشلواری بی راه راه مامان دوز پاشون بود. البته برعکس. هرکدوم کله شون از توی یه پاچه در اومده بود.

این وسط آب حوض به مربای بالنگ تغییر ماهیت داد. جادوگر دست‌وپا زد. هی مربای بالنگ می‌رفت تو دهنش. سعی کرد با قدرت به ماه فکر کنه که همدم شب‌های تنهاییش بود. مربای بالنگ هم تغییر ماهیت داد و به آسمون شب تبدیل شد.

جادوگر توی آسمون سقوط کرد. تلپی افتاد روی هلال ماه. سفت چسبیدش چون داشت لیز می خورد. پوستش احساس عجیبی داشت. نگاهش کرد... از جنس کاغذ شده بود. حرکت که می‌کرد، ازش پاره کاغذ کنده می‌شد. جادوگر به بختش فحش داد. و همچنین اون وضعیت. فحش‌هاش روی کاغذها نوشته شدن و توی فضا پرواز کردن.

یهو تلپی یه باسلق خورد تو کله‌ی جادوگر.
جادوگر یادش افتاد شام نخورده. باسلق رو چپوند تو دهنش.
ولی باسلق و اسید معده‌ش یک سری تبانی‌ها با هم انجام‌دادن که باعث شد بال کفش‌دوزکی دربیاره.

ماه یهو ریخت.
مثل شیر.
جاری شد روی زمین.
از قطراتش الهه‌های سپیدرویی به پا خاستن. ولی شالاپی نقش زمین شدن.

درختی اون نزدیکی گفت «قوقولی قوقــــــــو!» اما یه قیچی از ناکجا اومد گازش گرفت تا خفه شه.
آخه یه نارنگی اون زیر خوابیده بود.

جادوگر که حالا با بال های کفش‌دورکیش بال‌بال می‌زد توی هوا، رفت یه سری بزنه به جوراب دانا.
جوراب چیزهای زیادی بلد بود. ولی هیچوقت با مربای بالنگ کنار نیومده بود. جادوگر هم دهنش بوی مربای بالنگ و باسلق می داد. پس جوراب با اون پوی پنیری مشتیش خودش رو پرت کرد توی دهنش. بوش باید همه‌جا رو تصرف میکرد. حیف این کره‌ی خاکی نبود که همه‌جاش بوی جوراب نده؟ مربای بالنگ کفش کی بود؟

یه نفر چاقو زد تو کله‌ی جادوگر. یه قاچ ازش کند.
مثل هندونه بود، ولی به جای هندونه، کتلت خرچنگ به اون قسمت سبزش چسبیده بود.
یارو کتلت رو داد بالا.

دهنش یهو واز شد و یه آبگرمکن بوتان نو از توش اومد بیرون. جادوگر لگدی به آبگرمکن زد.
پاش رفت توش.
انگار که آبگرمکن از جنس مارشمالو باشه. شل و ول تر از اون حتی.

جادوگر کلا توی آبگرمکن فرو رفت. تنش یخ کرد. دست به دیواره‌ی آبگرمکن گذاشت و سفت چسبیدش. چیزی که زیر دستش اومد بذر کاج بود. یهو دستش دهن درآورد و باهاش حرف زد.
-بابا لنگ‌دراز عزیزم...

جادوگر گرخید، cringe شد و دستش رو فرو کرد توی دیواره‌ی مارشمالویی آبگرمکن. دقایقی صبر کرد و بعد که نفسش اومد سرجاش و حدس زد که حرف های دستش تموم شده باشه، دستش رو از تو دیواره بیرون کشید.
-ارادتمند همیشگی شما، ج‍-

دوباره دستش رو فرو کرد تو دیواره. این بار مدت بیشتری دستش رو اون تو نگه داشت. انقدر که دستش خفه شد و خواب رفت. متأسفانه اون موقع هنوز بنیادی برای محافظت از حقوق دست ها ساخته نشده بود.
هوای بالای سرش کف کرد و به همراه کف سفید، حباب هایی روش به وجود اومدن‌. جادوگر اون‌‌یکی دستش رو بالا آورد و به یکی از حباب ها که از همه بزرگ تر بود انگشت زد. حباب انگشتش رو بلعید. مک‌ زد. پسندید. شروع کرد به فرو دادن کل دست جادوگر. چیزی نگذشت که جادوگر خودش رو داخل حباب یافت کلا.

توی حباب چشم‌هاش رو بست و پلک‌هاش رو روی هم فشار داد، دست‌وپاش رو کشید و دیواره‌هاش رو فشار داد و سعی کرد بترکوندش، اما حباب منعطف‌‌تر از این حرف‌ها بود. وقتی جادوگر چشم‌هاش رو باز کرد، تصویر اتاقش رو دید و کتابش که توش بود. احساس کرد انگار مکان عوض شده، دست دراز کرد تا کتابش رو برداره ولی دست‌هاش چیزی رو لمس نکردن، فقط به دیواره‌ی حباب فشار آوردن.
سرخورده شد. مونده بود که چطور خودش رو نجات بده. یعنی تا ابد این تو می‌موند؟ این حباب طراحی شده بود تا مقبره‌ش بشه؟ زندان اختصاصیش بود؟

متوجه شد که پاهاش خیس شده‌ن. پایین رو نگاه کرد.
کف‌صابون کف دل حباب رو گرفته بود و هی داشت بالا و بالاتر می‌اومد.
بوی موارد شوینده با رایحه‌ی ماندگارشون باعث شده بودن دماغش به قلقلک بیاد و بخنده. همین‌طور که دماغش قاه‌قاه می‌زد، از هر گوشش یکی یه گنجیشک اومد بیرون و دوتایی افتادن به جون حباب و ترکوندنش.

جادوگر می‌افته توی سوراخ انگشتی شماره‌گیر یکی از اون تلفن قدیمیا و یه چرخ می‌خوره به سمت پایین و دوباره برمی‌گرده سر جای اولش. تلفن یهو شروع می‌کنه به زنگ‌خوردن. یه دایناسور میاد تلفن رو با پوزه‌ش برمی‌داره.
از پشت خط صدایی به گوش می‌رسه:
-در قاره‌ی غرق‌شده‌ی زیلندیا...

صدای سیفونی به گوش می‌رسه و صدا قطع می‌شه.
دایناسور گوشی تلفن رو با دندون‌ هاش خرد می‌کنه و تکه خرده‌هاش تبدیل به نودل میشن.

نودل‌ها پرواز می‌کنن میان به هم می‌پیچن و نقش یه نردبون نجات رو برای جادوگر ایفا می‌کنن تا بتونه از میز تلفن بیاد پایین.

اما هنوز پا روی زمین نذاشته بود که زمین آب می‌ره. هی می‌ره پایین‌تر و پایین‌تر. انگار که با جادوگر لج کرده باشه و نخواد اجازه بده دوباره پا روی دلش بذاره.

از پایه‌های میز تلفن، بیسکوییت‌های زنجبیلی‌ای به وجود اومدن و سعی کردن برن زمین رو راضی کنن تا با جادوگر آشتی کنه.
اما زمین دلش پرتر از این حرف ها بود.

پس بیسکوییت‌ها درحالی که دسته جمعی می‌خوندن «شمع و گل و پروانه، ما را که بَرَد خانه؟» واسه همدیگه قلاب گرفتن و سعی کردن فاصله‌ی بین زمینِ درحال آب رفتن و جادوگر آویزان از نودل رو پر کنن تا بلکه بتونن جادوگر رو بدون آسیب‌دیدن به زمین برسونن.

تلاششون موفقیت‌آمیز نبود. تهش یکی‌شون زور زد و پرید و خودش رو چسبوند به پای جادوگر.
جادوگر روی دست‌های بیسکوییت زنجبیلی تف گنده‌ای کرد. دست‌های بیسکوییت نم گرفتن و شل و ول شدن.
بیسکوییت بیچاره نتونست خودش رو نگه داره و پرت شد پایین.

زمین دهن باز کرد و بیسکوییت افتاد داخلش و به قاره‌ی غرق‌شده‌ی زیلندیا منتقل شد تا اونجا درمان بشه.
هرچند عملیات وسطش مختل شد، چرا که بستنی عروسکی ها در اعتراض به قیافه‌های له و لورده شون، مسیر رو خراب کرده بودن و در نتیجه وقتی خیارشور کبیر سیفون رو کشید، کل فضای اون اتاق رو آب گرفت و جادوگر و نودل‌ها و تلفن و دایناسور و بیسکوییت‌های زنجبیلی همه در هم پیچیدن و بوی آب خیارشور گرفتن.


تصویر کوچک شده

بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: اتــاق بــازی قـلعه هـاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۰۵:۴۰ چهارشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
#9
شخصیت مد نظر گروه اسلیترین

تولپش!
حشره خودش را با زور به شیشه می‌کوبید. انگار کله‌اش بدجوری آفتاب خورده بود. یا نه، در هر صورت عقلش قد نمی‌داد که شیشه چیست. برای همین از تقلا دست برنمی‌داشت، مثل احمق‌ها.

گاهی موقعیت می‌طلبد که آدم از این حماقت‌ها داشته باشد البته، ولی این از آن موقعیت‌ها نبود قطعاً.

این شد که لبخند بسیار محو و نامحسوسی بر لب لادیسلاو زاموژسلی نشست. شاید نشست خیلی درست نباشد اینجا. شاید نیم‌خیز شد.

بعدازظهری تابستانی بود و اوج گرما. از پشت گردنش قطره‌ی عرقی به‌طور محسوس به پایین لغزید. خطاب به حشره‌ که همچنان مذبوحانه سر به شیشه می‌کوفت گفت:
- پنجره را نخواهیم گشود.

و پشت میز تحریرش نشست و قلم‌ پر در جوهر زد و بی‌توجه به قطرات عرقِ از پی هم روان، مشغول کشیدن طرحی رؤیاآلوده شد.


شخصیت مد نظر گروه گریفندور

پسربچه بالأخره موفق شد خودش رو از تو دست‌وپای جمعیت بیرون بکشه، اما با یه صدای بومپ به مردی برخورد کرد و با پشت روی زمین افتاد. شیشه‌ی خون توی دستش با برخورد به سنگفرش شکست و دستش زخمی شد.

چهره‌ش درهم شد؛ مثل آدمی که به شکمش مشت خورده. انگار داشت به خودش فشار می‌آورد که گریه نکنه.
مرد غریبه گفت:
- ای وای من، کجا با این عجله؟ ببین چطور خودت رو زخم و زیلی کردی!

خم شد دستش رو با لبخند به سمت کوین گرفت.
کوین از لبخندش خوشش نیومد. حتی حس کرد طرف عمداً خودش رو سر راه اون قرار داده.
در واقع دقیق که شد، دید مرده داره کارتی رو بهش پیشنهاد می‌ده. روی کارت نقوش عجیب و غریبی به رنگ مشکی، قرمز، سفید و ارغوانی بود. روش نوشته شده بود:

نقل قول:
آقای کوین کارتر عزیز!
از شما دعوت به عمل میاد تا سری به غرفه‌ی ما بزنید!
فقط لازمه رز سفید روی کارت رو به قطره‌ای از خونتون آغشته کنید.
ل. ت.

ولی کوین نمی‌تونست بخونه. پس چندلحظه به شکل‌های روی کارت خیره شد و مغزش سعی کرد از اون‌ها معنی‌ای دربیاره، اما نتونست.
وقتی بالاخره بی‌خیال کارت شد و انداختش روی زمین، متوجه شد که آقائه رفته. اون مونده بود و دست خونین و مالینش.


شخصیت مد نظر گروه ریونکلاو

بله بچه‌ها... گادفری میدهرست قصه‌ی ما خونش افتاده بود و در سرش احساس سنگینی می‌کرد. چون صبح جمعه بود و خواب می‌چسبید و هیچ‌جوره نمی‌تونست خودش رو راضی کنه که از تابوتش بیاد بیرون، بی‌خیال رفتن دنبال خون شد و سر جاش خوابید. و خب بالطبع، آدم وقتی حالش خوش نیست خواب‌های اجق‌وجق می‌بینه. خون‌آشام‌ها هم از این قاعده مستثنی نبودن.

توی خوابش، رزالی بیهوش افتاده بود روی پلی روی رودخونه. از دهنش درختی رشد کرده بود و اومده بود بالا. برگ‌هایی که درخت می‌داد، قبوض آب و برق و گاز عقب‌افتاده‌ی خونه‌ی گریمولد بودن. آبِ رودخونه، خون بود. طبعاً. گادفری دست‌هاش رو کاسه کرد و از اون خون نوشید. حالش که جا اومد، به دست‌هاش خیره شد. به جای خون روی دستش اثرات لجن بود. فوراً منزجر شد و خودش رو عقب کشید. دست‌هاش رو به خاک مالید، اما لجن‌ها از روی دستش پاک نشدن. خاک هم مثل خاکسترِ مرده بود.

پس تسلیم شد و تصمیم گرفت رودخونه رو دنبال کنه و ببینه سرچشمه‌ش کجاست. در کمال تعجب به محرابی رسید. در اون محراب، تن بی‌جون دختربچه‌ی خردسال مشکین‌مویی درازبه‌دراز بی‌حرکت افتاده بود.

ذهن گادفری فقط چند لحظه طول کشید تا بتونه همه‌ی این‌ها رو به هم ربط بده. اما این مثل کشیدن کش پول بود، وقتی در حد ضرفیتش بکِشیش، می‌پکه. کش خواب گادفری هم پکید و نفس‌زنان از خواب بیدار شد و توی دلش به خودش لعنت فرستاد.


شخصیت مد نظر گروه هافلپاف

- دنبه بُدم، دنده شدم، وصل بُدم، کَنده شدم. موسم عید آمد و من کلفَت سابنده شدم!
مالی ویزلی همینطور که با یه دستش جارو رو با حرص توی سطل آب فرو می‌کرد و بیرون می‌آورد و روی زمین می‌رقصوند، با اون یکی دستش تابلوها رو گردگیری می‌کرد و هر تیکه‌ای که تصاویر توی تابلو بارش می‎کردن، اون سه‌تا بدترش رو بار اونا می‌کرد و قصد اجازه می‌داد آب جارو بپاشه توی صورتشون.

- آقا بسّه!
داد جاروئه در اومده بود. ولی مالی الان به‌لحاظ ذهنی و عاطفی در وضعیتی نبود که ملاحظه از خودش نشون بده. دلش پر بود. اخیراً اخبار خوبی از وزارت‌خونه به گوش نمی‌رسید. مدتی بود که بوش می‌اومد که عده‌ای توی وزارت‌خونه درحال تدارک‌دیدن یه کودتا هستن و حالا این موضوع به‌دست وزیر وقت در سکوت درحال پیگیری بود. بعضی از کارمندها بعد از یه روز صبحی که می‌رفتن سر کار، دیگه خبری ازشون نمی‌شد و برنمی‌گشتن خونه. معلوم نبود وزیر چه آشی برای مخالفانش پخته. دم عیدی عجب مصیبتی بود!

مالی درحالی که چشم‌هاش پرحرارت و در عین حال مات بودن، تب‌آلود زیرلب از خودش می‌پرسید:
- نکنه آرتور هم دستش تو کار بوده باشه؟ اون هیچوقت توضیحات دقیقی از کارهاش به من نمی‌ده! اگه سادگی‌ش باعث شده باشه سرش رو شیره بمالن و به اسم چیز دیگه‌‌ای اون رو هم درگیر نقشه‌های شومشون کرده باشن چی؟

آرتور دیر کرده بود و این فکرها به بهترشدن حال مالی کمکی نمی‌کردن. پس یه بار دیگه جارو رو شالاپّی توی سطل آب فرو برد و بیرون آورد.

شالاپ!
نه هنوز خوب خیس نشده بود.

بلوپ بلوپ
یه بار دیگه!

پلِش!
حالا داشت با موهای جارو زمین رو محکم می‌سابید.

جاروی بیچاره دیگه بدجوری داشت آب پس می‌داد. اگه توی بازداشگاه بودن و مالی مأمور بازجویی بود، تا حالا حتماً زیر این شکنجه‌ها مقر اومده بود و به جرم‌های نکرده‌ش اعتراف می‌کرد.

مالی یهو انگار که بهش به‌طور غریزی وحی شده باشه، سرش رو برمی‌گردونه و نگاهی به ساعت خانواده‌ی ویزلی می‌ندازه؛ چشم‌هاش روی عقربه‌ی آرتور قفل می‌شن.

آرتور گم شده بود.


ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۹ ۲۱:۱۰:۰۰
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۹ ۲۱:۱۰:۴۳
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۱۹ ۲۱:۲۵:۲۳

تصویر کوچک شده

بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...


پاسخ به: حياط هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۵۰:۴۴ یکشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
#10
اما به محض ورود به حیاط مدرسه، پاش لیز می‌خوره، می‌افته روی زمین و قلبش می‌شکنه! کف زمین پر از بستنی یخی آبله‌مرغون گوسفندی بود. گوسفندهایی که شیرتوت فرنگی می‌دادن و شیرمرد می‌زائیدن. لوئی پاستور و شَما اون طرف‌تر سعی داشتن سنگ کاغذ قیچی بازی کنن، اما شَما همه‌ش سنگ میاورد!


تصویر کوچک شده

بسوز! شعله‌ور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.