اپیزود دوم از سریالِ
توهمستان!
هذیانهای برادههای یک شاعر
در آغاز، شلغم بود.
و شلغم، خیار بود.
و لبخند، آرمیچر.
قطرات آب از آسمون افتادن پایین و مثل تخم مرغ شکستن. و به عنوان زرده، کشتیهای مینیاتوری ازشون اومدن بیرون و رفتن توی خاک و از خاک، تسلکوپ جوونه زد و قد کشید تا اینکه به سن بلوغ رسید و دوران سرکشیش شروع شد، پس لیزر زد به سیارهی بالیجورا و ساکنینش رو به جنگ طلبید. بالیجوراییها اما مردمانی بودن که چشمشون به عقلشون بود. در نتیجه طی لشکرکشی به سوی زمین، به علت خطاهای دیداریای که موجب ایجاد خطاهای محاسباتی شد، توی دهن یه کرمچاله فرو رفتن. کرمچاله همهشون رو بلعید، شیهه کشید و سپس تبدیل به پروانهای غول پیکر شد.
پروانه در بدو تولد احساس پیری میکرد. بعد از بیدار شدن، با قیافهی اخمو و خسته تفی انداخت توی فضا. تف پرید تو ناکجا.
پروانه احساس میکرد گشنشه ولی دیدن تف خودش اشتهاش رو کور کرد. از خودش پرسید یعنی تفش هم با دیدن اون اشتهاش کور شده؟ شاید باید همدیگه رو میخوردن. ولی اینم به نظر درست نمیاومد. پس پروانه بال زد و رفت روی یه سیاره نشست. در انتظار اینکه جفتش رو پیدا کنه و یا اینکه کسی بیاد و اون رو بخوره. قورباغهی فضایی که morning person نبود، همینطور داشت واسه خودش شنا میرفت و چرت میزد. توی حالتی بین خواب و بیداری بود. اما خواب یهو دست انداخت دور گلوش و خفهش کرد. و بیداری هم چون خواب بدی دیده بود، فرار کرد به سمت اتاق والدینش. اما اونها رو پیدا نکرد. چون وجود نداشتن. بیداری همیشه یتیم بود. فقط می تونست دوست پیدا کنه برای خودش. تنها دشمن بیداری، خواب بود. شاید حتی بیشتر رقیبش بود. باعث میشد بیشتر به خودش بیاد و تلاش کنه برای بهترشدن.
و بیداری دلش پرتقال خواست. و پروانه پارکینسون گرفته بود. هردو آه کشیدن و آههاشون تار عنکبوتی شد گسترده در فضا.
تمام تخممرغ های دنیا نالیدن.
و اینجا بود که استکان نیش زد نعلبکی رو.
و ناگهان ندایی آسمانی طنین انداخت که:
شاید قلب ها مرگ را نمیفهمند.
پرستو شاخه را نمیشکند.
آبگوشت، سگ را چخ نمیکند.
مگر ما همه کوفته قلقلیهای توی سوپ کسی دیگر نیستیم؟
میشیا، آریستوفینا را به تو میسپارم.
اگر برویم به سوی پیشتیلآباد، بورجیتها چگونه از خواب برمیخیزند؟
ملوسکم کجایی؟ اینجا هپاتیتها برفک میزنند. پتویی روی توتفرنگی بیانداز.
پرچمت را دلمه کردند. پروازم میآید. پاستیلها را به فلز جوش ندهید!
بوشوگ رئیس جمهور دلفینهاست. شاید از آسمان سر نوشابه ببارد امروز؛ مگر نه، پفیوز؟
اما کسی حرف ندای آسمانی رو تایید نکرد و ندا با نویز وحشیای قطع شد.
تلسکوپ که حالا برای خودش جوانی جویای نام شده بود، ریشه از خاک کند و رفت تا دنیا رو بگرده و خود واقعیش رو پیدا کنه.
به صحرای لمیزرعی رسید ولی نه گرمش شد و نه تشنهش، چون که خب تلسکوپ بود بههرحال. ولی راهش رو گم کرد، چون چشمهاش دوربین بودن و نزدیکبینیش ضعیف بود. اینجا بود که هوهوخان، باد مهربان، اومد بردش به کاخ سعد آباد و اونجا جری لوئیس روش آب مقدس ریخت و آرزو کرد که برای گوشخیزکها دوست خوبی باشه.
تلسکوپ هم بادی به غبغب انداخت و از پنجره پرید توی یه تابلوی اخطار.
«از اینکه این پروژه باعث پوزش شده است، ترافیک می طلبیم.»
و تابلو بلعیدش و تلسکوپ رفت توی خطوط عبوری پوزش.
در نهایت پاهاش رشد کردن و به شکل دم پری دریایی دراومدن و تونست ترافیک ایجاد کنه و از بین پوزشها که خیلی هم دیرشون شده بود حرکت کنه و بیاد بیرون.
به کلبهای در بیرون از شهر رسید که خانم فنجون و آقای قوری توش زندگی میکردن. خانم فنجون روی صندلیای کنار یه درخت غان نشسته بود و بلبلها عرعر میکردن. همینطور که قند میبافت، به قارچ کوچولو گوش میداد که میگفت:
-گاهی دلم میخواهد بروم به آن دوردورها. انقدر دور که رودها تبدیل به کابینتسازی شوند و از مشعلها گوزن بپاشد.
تلسکوپ اولینبارش بود که با چنین عواطفی آشنا میشد. کوهها در دلش آب میشدن و دریاچهها میسوختن.
اما خانم فنجون در جواب قارچ کوچولو گفت:
-طبیعیه.
و قارچ کوچولو برعکس فکر میکرد.
تلسکوپ هم فکری نمی کرد اصلا و داشت مزهی باکتریهای قارچ پا رو متصور میشد.
پس یه روباه اومد و خوردش چراکه طبیعت نمی پسنده وقتی مردم به نشانه ها نمی اندیشن.
تلسکوپ از توی چشم روباه دراومد، شیشهش ترکید و یه بادکنک هلیومی که توش دستنوشتههای ووینویچ رو چپونده بودن از درونش اومد بیرون و باد شد و به بالا پرواز کرد؛ اما وزن خودش و روباه بهش اجازه نمیداد که دقیقا پرواز کنه، پس بادکنک هلیومی روی هوا شناور موند تا اینکه مرغ مموریکارتخواری اومد و تف کرد روی بادکنک و بادکنک هم عصبانی شد و ترکید.
تکه های بادکنک همهشون فرستاده شدن به کوهی که جاروبرقیها توش زوزه میکشیدن.
سپس سیبزمینیها به ازبکها حمله کردن و در نتیجهی اون، پادشاه سوئد به جنون دچار شد و سپس انفجار هیروشیما چشم سقراط رو خشک کرد.
کوکو سبزیها کنار ساحل دراز کشیده بودن و حافظ میخوندن. یکی از کوکوها اما با قلاب ماهیگیریش روی صخرهی کوچیکی جا خوش کرده بود و منتظر بود که موزی از زیر آب به قلاب نوک بزنه. در حین انتظارش به ماتحت میکروفونی زل زده بود که داشت حموم آفتاب میگرفت روی شنها و سیمش رو توی لیوان کوچیکی از روغن کبد ماهی فرو برده بود و هر از گاهی یه هورت ریز ازش میکشید.
اون طرفتر اما دخترکی یه گوشه کز کرده بود و زانوی غم بغل گرفته بود و سعی میکرد گریه کنه تا غم از دلش بره مرخصی. ولی اشکش هی نمیاومد. حتی شیرینی مامانبزرگپز هم براش گذاشت و بازم اشک رغبت نکرد بیاد. خود اشک هم حتی حال و حوصله و رمق و انگیزهای براش نمونده بود و با شیرینی گول نمیخورد و میخواست اون روز بمونه خونه و استراحت کنه. لذا پیاز تیر آخری بود که دخترک انداخت و اشک رو مجبور به نزول اجلال کرد.
ولی پیاز مال دیوها بود. و به همین علت هم بود که کشاورزها باهاشون سر ستیز داشتن. چون دیوها پیازها رو میدوزدیدن و باهاشون دوزبازی میکردن. برای همین هم یه باز که یه گله دیو اومدن پیاز بدزدن، عجوزهای گاز اسهالآور پخش کرد و همهی املاح بدنی دیوها رفت توی جوب و از هوش رفتن. بیدار که شدن توی قفش بودن و کرهخر گندهای براشون خر در چمن میخوند و قرار نبود به قصری برن که کوتولهی کلهفلفلیلی اونجا از دیوها بیگاری میکشید. چون در اون زمان هنوز شرک 4 تولید نشده بود.
پس دیوها به نزد الفها رفتن و باهاشون روابط امر خیر ایجاد کردن و نسل دِلف اومد بازار و خیلی هم پرفروش شد و تمام گیمرهای دنیا برای خریدشون صف کیلومتریای تشکیل دادن که تهش به کلبهی عمو تام میرسید.
اما روزی از روزگاری کودکی در شهر بازی متوجه نشد که توی پشمک صورتیای که خریده تخمهای عجیبغریبی وجود داره و پشمک رو گاز زد و چون تلخ بود تفش کرد و در کمال تعجب متوجه شد که یه زامبی داره از تو دهنش میاد بیرون و کمکم زامبیه دوست پیدا کرد و باهم فرقه تشکیل دادن و شهر رو فتح کردن.
لاکن پس از مدتی زامبیها دچار بیماریای شدن که سرایت داشت و از ماتحتشون موز بیرون میاومد و کنده هم نمیشد و کسی هم لب به اون موزها نمیزد. چون معلوم نبود در اون صورت چه اتفاقی میافته که. و البته کسی هم اهمیت نمیداد که زامبیها ماتحتشون موز داره، چون مردم اونجا به موز حساسیت داشتن. اما موزها مایل بودن از حق تحصیل برخوردار بشن، چرا که آرمانگرا بودن و اگه نبودن روی درخت نمیروییدن و مثل پیازها خاکی بودن.
پس موزها سعی کردن به سر زامبیها تبدیل بشن و به باقی ممالک بقبولونن که سر و ته زامبیها برعکسه و اونا در اصل موزبیهایی هستن که سرشون از تهشون دراومده و سرشون موزیه و از کودکی هی همینطور دربهدر دنبال شیرن تا شیرموز شَما هم راهش رو به مدارس پیدا کنه بالاخره.
بسوز! شعلهور شو، با اشتیاق. چنان بسوز که گرمای وجودت رو بشه حس کرد...