آیلین پرینس vs دوریا بلک
دوید...
دوید...
دوید...
تا جایی که ذره ذره کوچه های روبه رویش تار شدند و آسمان، تاریک. دوید، تا زمانی که دیگر نایِ دویدن نداشت. همان جا ایستاد.
نمی توانست بماند...
میخواست از آن خانه دور شود. از زندگی اش، از وسایلش، از خاطراتش، از احساساتش... از همه فاصله بگیرد. تا وقتی که بدبختی های ناعادلانه ی زندگی اش را درک کند و با آن کنار بیاید.
چوبدستی نداشت. به سنی نرسیده بود که چوبدستی داشته باشد. در همین دنیای وحشتناک، بدون جادو یا چیزی که نجاتش دهد. خودش بود و هستی اش... و یک چتر آبی رنگ.
همان جا ایستاد.
نشست و به دیواری تکیه داد. پشت سرش، خانه ای بلند با شیروانی قرمز تیره و پوسیده بود، با دیوار های سنگی و نم خورده. پیش رویش، کوچه ای باریک و سرد و خانه هایی رنگ و رو رفته. چترش را به دیوار تکیه داد و دستانش به هم مالید که اندکی گرم تر شوند. بر اثر فوران احساساتی ناخوشایند که مسئول اینجا بودنش، بودند، فکر نکرده بود که لباس گرم یا غذایی با خودش بیاورد. و حالا اینجا بود. با پیراهنی نازک و دستانی کرخ شده از سرما.
پاهایش را بغل کرد. معمولا هوای سرد را دوست داشت. اما الان موقعیتی بود که نیاز به اندکی حس گرما داشت و سرمای اطراف داشت آزارش می داد. به هر حال، هر چقدر هم که از گرما بدتان بیاید، در یک روز زمستانی به آن نیاز پیدا خواهید کرد...
خسته بود. اما نمی توانست بخوابد. افکار به هم ریخته، هوا و سنگ سفتی که به آن تکیه داده بود نمی خواستند به او اجازه بدهند که از سختی این وضعیت فرار کند. چشمانش را بست و سعی کرد به هیچ چیز فکر نکند. اما با بادی که ناگهان وزید، دوباره چشمانش را باز کرد.
وقتی چشمانش را باز کرد، با سوسک سیاه کوچکی رو به رو شد که روی زمین ایستاده بود. آیلین به سوسک خیره شد و احساس کرد که سوسک هم به او خیره شد است. چشمان تیز بینی داشت و می توانست شاخک های کوچک سوسک و چشم های سیاهش را ببیند.
او این واقعیت که در آن وضعیت به همدمی نیاز داشت را تکذیب نمی کرد. دستش را جلو آورد و منتظر ماند. سوسک چند ثانیه ایستاد و بعد جلو خزید. روی کف دستان آیلین...
-می دونم تو فقط یه سوسکی. احتمالا از زندگی خودت هم درکی نداری. اما ازت میخوام گوش کنی.
سوسک واکنشی نشان نداد. آیلین به حرفش ادامه داد.
-نمی تونم به آدما اعتماد کنم. آدما هیچ وقت اون چیزی که به نظر می رسه نیستن. فکر کنم تو یکی اینو خوب می دونی... ولی به هر حال، فکر کنم بتونم به تو اعتماد کنم.
شاخک سوسک تکانی خورد.
-قبل از هر چیزی می خواستم بهت بگم که دلیل اینکه الان اینجام اینه که مادرم رفته و چندین روزه که پدرم رو هم ندیدم. فکر می کنم تو اتاقشه. البته گاهی اوقات شبا میاد بیرون و آب و یه مقدار غذا می خوره. به هر حال، دیگه نتونستم اونجا بمونم و فرار کردم. خواهر یا برادری نداشتم که جلومو بگیره. فقط این چترو برداشتم و اومدم بیرون.
آیلین نفس عمیقی کشید و بخار نفسش را در هوا دید. لحظه ای مکث کرد و دوباره به حرف زدن پرداخت.
-تا جایی که میدونم، مادرم رفت پیش کسی به اسم لرد سیاه. سر راهم از چند نفر پرسیدم که لرد سیاه کیه. بیشترشون که نفهمیدن چی دارم میگم و به راهشون ادامه دادن. فقط یه نفر وقتی این رو شنید بهم چپ چپ نگاه کرد و بعد سریع تر از قبل راه رفت.
به آسمان خیره شد. متوجه نشده بود که کِی هوا تاریک شده است. ماه نصفه را دید که در آسمان می درخشید. لحظه ای حرفش را فراموش کرد و بعد دوباره به سوسک نگاه کرد.
-اینجا هوا خیلی سرده. ولی اشکالی نداره. در هر حال، دیگه نمی تونستم تحمل کنم. احساسی که دارم رو نمی فهمم. عصبانیت نیست. ناراحتی هم نیست. پس چیه؟
همزمان با اشکی که از چشمانش جاری شد، قطره ای آب از آسمان روی صورتش چکید. به بالا نگاه کرد و سپس قطره ای دیگر بر موهایش چکید. باران شروع شده بود. سوسک را به دست چپش داد و چترش را برداشت و باز کرد. وقتی چتر را بالای سرش گرفت، صدای قطره هایی را که به سطح چتر برخورد می کردند را شنید. دوباره به سوسک خیره شد و برق کوچکی را در چشمانش دید.
-ممنون که به حرفام گوش دادی. الان یکم گرم تره.
به آرامی دستانش را پایین آورد. سوسک شروع به راه رفتن کرد و از دستان آیلین که فاصله ی کمی با زمین داشتند، پایین پرید. آیلین چتر را با دو دست گرفت و به کوچه ی تنگ و تاریک رو به رویش و سوسک، که در حال دویدن روی زمین خیس و نم خورده بود، خیره شد.
صدای پایی را شنید. صدایی که عجیب می نمود، زیرا این کوچه ی فرعی و دور افتاده، از زمانی که آیلین وارد آن شده بود، مهمان دیگری نداشت. صدای پا نزدیک تر شد. فرد سیاه پوشی را دید که نزدیک تر می شد و لحظه ای بعد...
ترق!
در حال که مرد سیاه پوش، به آرامی به راهش ادامه می داد، آیلین به صحنه ی رو به رویش خیره شد و سوسکی را که زیر پایش را له کرد را دید و صدایش را
حس کرد...
به خوبی احساسی که اکنون داشت را می شناخت. خشم را ملاقات کرده بود. چتر را به کناری پرت کرد و بلند شد. قطره های درشت باران دانه دانه فرو ریختند و آب از سر و رویش جاری شد. سرما به طور ترسناکی افزایش یافت. حسی که اکنون داشت، از دستانش جاری می شد و سراسر بدنش را فرا می گرفت. مرد را تماشا کرد...
او چوبدستی نداشت. اما این احساس تنها و تنها از جادو بود. جادو را حس می کرد. احساس قدرت افزاینده ای که در دستانش پیچیده بود را.
...
تنها صدای روی زمین افتادن مرد بود، که جای صدای قدم هایش را گرفت. آیلین بالای سرش ایستاد و چشمان مرد را دید. لباس سیاه، و دستی که روی صورت کبودش کشیده شد. حالا می توانست خشمی متقابل را در چشمان او نیز ببیند.
مرد نمی دانست که چرا این دختربچه ی کوچک دست به همچین کاری زده است. یا چگونه چنین قدرتی دارد. اما اهمیتی نداشت. او می توانست پاسخ دهد. پس این کار را کرد، و چاقویی را با دستی که در جیب داشت بیرون کشید...
آیلین عقب رفت، اما کمی دیر...
درد در سراسر وجودش پیچید. لبش را محکم گزید. خون از زخم عمیق روی ساعد دست راستش جاری شد. آیلین فریاد نزد... ناله نکرد. تمام صدا هایی را که درون گوشش می پیچیدند را نادیده گرفت و فقط، به قدرت وحشتناکی فکر کرد که اکنون در دستانش وجود داشت. دست سالمش را عقب برد و با تمام توانش مشتی به مرد زد.
زیر نور مهتاب و صدای باران و بوی خاک نم خورده، بال هایش را باز کرد و ایستاد. قطره ای خون از دستش فرو ریخت.
وقتی مرد سیاه پوش، حیران و با صورتی که منعکس کننده ی درد بود به آیلین نگاه می کرد، آیلین به آرامی چاقو را برداشت. فکر می کر... نه! فکر نکرد! فقط... لبخند زد...
ویرایش شده توسط آیلین پرینس در 1402/9/9 23:56:13
ویرایش شده توسط آیلین پرینس در 1402/9/10 0:07:07
ویرایش شده توسط آیلین پرینس در 1402/9/10 0:19:11