هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۲:۳۹:۲۰ شنبه ۲۳ دی ۱۴۰۲
#28

گریفیندور

ساکورا آکاجی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۰:۵۲ دوشنبه ۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۱۶:۲۰
گروه:
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 84
آفلاین
سوژه:لذت
کلمات: نامه، جوهر، دیوار، قرمز، دست، معجون،کافی

دیوانه وار میچرخید و جوهر و کاغذ ها اطرافش پروازه میکردن و میرقصیدند. دیوار کنارش کاملا قرمز شده بود و اثرات معجون کم کم کاهش پیدا می کرد.
همزمان که همچنان میخندید اشک صورتش را پر میکرد و آخرین نامه ای که پدرش برایش نوشته بود در دستش تکان می خورد.

نقل قول:
دختر عزیزم...میدونم که برات چقدر سخته اما وقتی این نامه رو میخونی من و مادرت دیگه پیشت نیستیم...شاید هم فقط من اما به هر صورت متاسفم. دوست داشتم بیشتر کنارت میبودیم و بیشتر مثل گذشته ها میخندیدیم.
میدونم برات سخته اما لطفا مثل من نباش، به آدم ها شانس کنارت بودن رو بده. درسته کامل نیستن ولی این عالی نیست؟
تو و مادرت کتابی بودین که هرگز از خوندش سیر نمی شدم میدونی...یه کتاب خوب رو هرچقدر بخونی بازم خوبه.


دستش را بالا برد و با چاقو خط عمیقی روی نقطه ای دیگر از بدنش که اکنون کاملا سرخ شده بود انداخت. اشک هایش رد پاکی از میان صورت خون آلودش باز کرده بودند و مانند قطرات مروارید معلق در هوا در حالی که میچرخید روی زمین فرود نی آمدند .

نقل قول:
عزیزم کافیه...میدونم داری گریه میکنی وقتی این نامه رو میخونی، دنیا خیلی ظالمه اما ما همیشه کنارتیم حتی اگه اونجا نباشیم.


-دروغگو، فقط بلدی دروغ بگی.

بغض صدای دختر کوچک را دو رگه کرده بود.

نقل قول:
عاشقتیم عزیزم، تو شکوفه ی زیبای مایی.


-دروغ گو!

موجی عظیم شیشه های اتاق را خورد کرد و باران درخشانی همراه صدای فریاد بیرون رفت.

دختر روی زانو هایش افتاد و با پاشیده شدن نور ماه توی صورتش چشم های بی رمقش لحظه ای بسته شد . ضربان قلبش آهسته شده بود و خون از زخم هایش بیرون می ریخت. حتی بیدار شدن جادویش به جای بهتر کردن و ترمیم زخم هایش خون را بیشتر به بیرون میریخت گویی دختر تنها آرزوی لمس دوباره ی دست های پدر و مادرش را دارد.

-خیلی بدی، از بازی متنفرم.

زمزمه اش هنوز پر از اشک و آهسته بود.

-تو گفتی نمیگذاری اونا ببرن. تو گفتی اگه وایسم من میبرم اما اگه باختن به معنی کنار تو بودنه میخوام ببازم.

از حس سرد شدن لذت می برد،حس میکرد که دیدش تار و سرش سنگین تر می شود. از حس سقوط کوتاه جسمش با زمین لذت میبرد. از صدای سکوت کر کننده ی شب که به دست عابران بی توجه شکسته می شد.

صدای باز شدن در را نشنید و متوجه حضور افرادی که با نگرانی اسمش را صدا میزندند نشد. چشم هایش بشته بود اما گویی می توانست پدرش را ببیند که به سمتش می آمد.

-بابایی.

زمزمه کرد اما نداشت در واقعیت است یا نه، دست کوچکش را دراز کرد و ملتمسانه خواهان لمس دست های پدرش بود، دیگر دردی را حس نمی کرد اما دست پدرش تنها مانند همیشه برروی موهای قهوه ای رنگش فرود آمد.

-هنوز نه عزیزم، ببخشید که بهت دروغ گفتم اما با اینکه میدونم لایق گفتنش نیستم...لطفا به جای من هم زندگی کن.

چشم هایش با شتاب باز شدند، دوباره خاطره ی آن روز را در خواب دیده بود. حس های متناقضی داشت . دستش را بالا برد و صورت خیس از اشک اش را لمس کرد و با یاد آوری لمس لذت بخش پدرش دستش را روی موهایش گذاشت که بلندیشان تا کمرش می رسید.

-خیلی نامردین که ترکم کردین اما، عاشقتونم.

کلمات بعدی:عطر،فراموشی، ماه، چوبدستی،آتش،آبی،درد.


It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww




پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۰:۵۴:۲۶ شنبه ۲۳ دی ۱۴۰۲
#27

اسلیترین

پانسی پارکینسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۷ یکشنبه ۱۸ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۲:۵۱:۲۸ یکشنبه ۲۷ اسفند ۱۴۰۲
از اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ایفای نقش
پیام: 37
آفلاین
سوژه:لذت
کلمات فعلی:شکلات، کافه، آرامش، گرما، هیزم، شومینه، ستایش
شب کریسمس بود و همه خوشحال بودند،این بار برخلاف همیشه جشن در سالن هر گروه برگزار میشد و گروهی که بهترین تزیین را داشت جایزه ای برنده میشد.
نقل قول:
عزیزانم،در شب کریسمس تزیینات سالن را به خودتان واگذار میکنم،از جادو استفاده کنید،مطمئنا کمکتان میکند،هرچند باید بگم بهترین تزیین علاوه بر ۱۵۰ امتیاز،یک هدیه ویژه هم دریافت خواهد کرد،کریسمستون مبارک!

هرجا چشم میچرخاندی کسی را میدیدی که دارد برای زیباتر شدن سالن کاری انجام میدهد. قطعا اسلیترینی ها نمیخواستند جایزه را به گروهی دیگر واگذار کنند.هرکس سعی در تزیین داشت،پانسی متوجه صدای اهنگی ملایم و زیبا شد که به طور جادویی پخش میشد و منبعی نداشت،صدای دیگری امد و دو گنجشک از ان سوی سالن به این سو امدند،در قلب این اتاق چیزی وجود داشت که مطمئنا جادویی ترین شی بود،درخت کاجی مسحور کننده.
دراکو از روی نردبان که کرب و گویل ان را با دقت نگه داشته بودند پایین آمد:فکر میکنم سالن اماده شده! حالا میتوانیم در کنار هم استراحت کوچکی بکنیم و...منتظر باشیم تا برنده بشیم!
همه با تکان دادن سر موافقتشان را نشان دادند.
دور شومینه ی سالن که موجب گرمای دلپذیری شده بود،جمع شدند،هیزم ها گر و گر در اتش میسوختند،ظرفی پر از شکلات روی یکی از میزها خودنمایی میکرد،حالا سر و صدا تبدیل به زمزمه ای ملایم شده بود و میتوان گفت نوعی ارامش سالن را در برگرفته بود.دقایقی بعد در باز شد و پرفسور دامبلدور و پرفسور مک گونگال وارد شدند.
_به به،چه جادویی و زیبا تزیین کردین،به نظرم لیاقت جایزه رو دارین،موافق نیستین پرفسور مک گونگال؟
_البته،کارشون سزاوار ستایشه،مشخصه وقت گذاشتن و جادوهای زیادی استفاده کردن
_جایزه چیه،پرفسور؟
_یک شب همراه گروه خودتون به کافه هاگزمید میرین .
بچه ها با شنیدن این خوشحال شدند و دست زدند،قطعا ارزش آن زحمات را داشت.
کلمات نفر بعد:نامه،جوهر،دیوار،قرمز،دست،معجون،کافی


ویرایش شده توسط پانسی پارکینسون در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۳ ۱۰:۵۹:۲۵

یک مرگخوار اسلیترینی


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۴۶:۵۸ جمعه ۲۲ دی ۱۴۰۲
#26

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
× پایان دور اول با سوژه فرار ×

به نظرم چون استقبال از این مدل استفاده از تاپیک بالا بود و هم‌چنان تو ماه دی هستیم، یه دور دیگه با حالت "1. تک‌پستی با 7 کلمه چرخشی" ادامه بدیم. اگه کسی با طرز کار تاپیک آشنا نیست، به پست اول مراجعه کنه. سوژه دور دوم، لذته!
مهم نیست از چی یا چطوری لذت می‌برین... فقط مهم اینه که اشاره‌ای به این موضوع داشته باشین یا سوژه‌تون شامل چنین موضوعی باشه.

سوژه: لذت
کلمات: کاغذ پوستی، فنجان چای، دامن، پنجره، ماه، اقیانوس، رقص


احتمالا زیاد شنیده باشید که حشرات جذب انواع و اقسام نورها می‌شوند و در راس آن، می‌توان به ماه اشاره کرد. پیکسی‌ها نیز از این قاعده مستثنی نبودند و چه شبی بهتر از آن شب صاف و بدون ابر برای خیره شدن به ماه بود؟

لینی نیز از این فرصت نهایت استفاده کرده را کرده بود و فنجان چایی که کمی بزرگ‌تر از هیکل خودش بود را در کنار پنجره‌ای که پرده‌اش کشیده بود قرار داده بود. داخلش را پر از آب داغ کرده بود و در حالی که حمام ماه برای خودش می‌گرفت، به ماه تابانی که در وسط آسمان می‌درخشید زل زده بود.

در این میان تنها صدایی که سکوت را می‌شکست، صدای رقص موج‌هایی بود که از دامناقیانوسی که در کنار کلبه‌ی کوچک قرار داشت، برمی‌خاست. همه چیز به بهترین نحو مهیا شده بود تا لینی نهایت استفاده را از لحظاتی که در آن قرار داشت ببرد.

لینی در حالی که زیر لب آواز می‌خواند، دستش را دراز می‌کند تا کاغذپوستی‌ای که پیشتر با طلسمی کوچک کرده بود تا در حد و اندازه‌های خودش شود و در واقع نامه‌ی اربابش بود را به دست می‌گیرد. آن‌قدر جمله‌های نقش بسته درون کاغذپوستی برایش جذابیت داشت که تا به آن لحظه هزاران بار آن را مطالعه کرده بود و خط به خطش را حفظ بود.

نقل قول:
پیکس!
مرگخوار خوبی بودی. خدمات ارزنده‌ای برای ما انجام دادی. ما از داشتن چنین مرگخواری به خود می‌بالیم چرا که درخشش تو به خاطر وجود پر برکت ماست. سه روز مرخصی به تو هدیه می‌دهیم، اما بعد از بازگشت حتی باید مرگخواری بهتر از مرگخوار گذشته برای ما شوی. بالاخره بی‌دلیل که کسی را به مرخصی نمی‌فرستیم!


برای صد هزار و یکمین بار لینی نامه را خواند و پس از گذر از علامت تعجب پایانِ جمله، آن را در آغوش می‌گیرد و دوباره کاغذپوستی را گوشه‌ای قرار می‌دهد. این لحظاتی نبود که بخواهد از آن فرار کند. هدیه‌ی اربابش بود و می‌خواست از تک تک ثانیه‌هایش نهایت بهره را ببرد.

بنابراین در حالی که ماه هم‌چنان از بیرون پنجره به او خیره شده بود، چشم‌هایش را می‌بندد تا خوابی آرام را در این شب زیبا تجربه کند.


کلمات نفر بعد: شکلات، کافه، آرامش، گرما، هیزم، شومینه، ستایش


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۳ ۲:۰۸:۳۶



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۱:۰۴:۳۳ چهارشنبه ۲۰ دی ۱۴۰۲
#25

اسلیترین

کاسیوپا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۵۸ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۵:۲۴:۴۷ یکشنبه ۵ فروردین ۱۴۰۳
از ⛥ ࣴ ࣭ ْ ٜ ﻌ‍‌ﻤﺎﺮت ﺨﺎﻨﺪﺎن ﺎﺼﻴل ﺒﻠک ⋆ ࣭࣬ ۠ 🎻
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
اسلیترین
پیام: 39
آفلاین
زمین، آب، تلسکوپ، تسترال، میوه، آهنگ، اتاق


قدم های سخت خود را روی "زمین" میگذاشت ، صدای موج های خروشان
" آب " به گوشش میرسید و از آن صدای باشکوه و دل انگیز لذت زیادی می برد.

و درحالی که نسیم خنک و دلنشین دامن وی را تکان میداد، با سبدی پر از " میوه " های تازه و شسته شده کنار یک
" تسترال " نشست و " اهنگی " ملایم و بی کلام پخش کرد.

روز به پایان رسید و شب مهمان این دنیا شد.
در " اتاق " به ارامی بسته شد.
وی از جای خود برخاست و با " تلسکوب "
ستاره های براق و جلا پذیر و اجرام فضا را تماشا کرد.

کـلـمـات نـفـر بـعد،:
کاغذ پوسته ، فنجان چای ، دامن ، پنجره ،
ماه ، اوقیانوس ، رقص


✯ ْ࣭ ٜ ﻴه ‍‌ﻤﻠﻜﻬ ی ﻮﺎﻘﻌﻴ ﻨﻴﺎﺰی ﺒه
ﺘﺎ‍ج ﻨﺪﺎﺮه♘ ۪ࣷ ۠ ̣


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۱۹:۱۱ چهارشنبه ۲۰ دی ۱۴۰۲
#24

گریفیندور

کاری شیمیزو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۶:۴۷ پنجشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۲۳:۳۷:۵۲ دوشنبه ۲۷ فروردین ۱۴۰۳
از اینجا برو بیرون
گروه:
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 33
آفلاین
سوژه: فرار
کلمات: خاص، کتاب، شومینه، آتش، سرخ، پوچی، خار

درحالی که" کتابی" رو که از دوستش دزدیده بود را از روی میز برمیداشت، نگاهش به گلدانی افتاد که برگ گلهایش کم کم داشت پژمرده میشد. تصمیم گرفت به اون گل اب بده تا حداقل کار خوبی انجام داده باشه و دوستش کمتر بخاطر برداشتن کتابش که خیلی برای اون خاص و عزیزه از دستش عصبی بشه. پس به برگ های اون گل با اسپری اب پاشید. وقتی کارش تمام شد، کتاب را از روی میز برداشت ولی پایش به پایه ی میز گیر کرد و نزدیک بود بیوفتد، اما بدنش سریع واکنش نشان داد و دستش را به میز گرفت تا پخش زمین نشود، اما دستش جای اشتباهی فرود آمد و روی گل رفت.
وقتی خودش را جمع و جور کرد، نگاهی به گل انداخت که خوشبختانه سالم بود، اما یک "خار" درشت در دستش فرو رفت که تونست اون رو در بیاره.
روی مبل رو به روی "شومینه" نشست و به "آتشی" که کم کم درحال خاموش شدن بود نگاه کرد. دوباره بلند شد و از تکه چوب های کنار شومینه درون آن انداخت .
دوباره نشست ئ به اتش "سرخ" رنگی که زبانه میکشید نگاه کرد و بالاخره تصمیم گرفت کتاب رو بخونه که صدای پای دوستش را که با عصبانیت روی زمین میکوبید را شنید.
سریع از جایش بلند شد و جایی برای پنهان شدن پیدا کرد.
صدای فریاد دوستش رو شنید که گفت:
_باز این لعنتی با کتاب من کدوم گوری رفته؟

میدونست که اگه پیداش کنه اتفاق خوبی برایش نمیوفته، پس فرار را بر قرار ترجیح داد و خودش را غیب کرد و بعد از آن احساس"پوچی" و جدا شدن اعضای بدنش، به جایی که میخواست رسید و موفق به فرار از دست دوستش شد.

کلمات نفر بعد : زمین، آب، تلسکوپ، تسترال، میوه، آهنگ، اتاق


ویرایش شده توسط کاری شیمیزو در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۰ ۰:۲۲:۴۳
ویرایش شده توسط کاری شیمیزو در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۰ ۰:۲۵:۰۲
ویرایش شده توسط کاری شیمیزو در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۰ ۰:۲۶:۲۶


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۲:۴۶:۳۷ شنبه ۱۶ دی ۱۴۰۲
#23

ریونکلاو، مرگخواران

آیلین پرینس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ پنجشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۸
آخرین ورود:
دیروز ۱۷:۴۲:۳۳
از من به تو نصیحت...
گروه:
مترجم
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 308
آفلاین
سوژه: فرار
کلمات : طوفان، ماه، سیاه، زخم عمیق، ماسک، گوشواره، ساحل

ابرهای طوفانی بزرگ و بزرگ تر می شدند و بالای جزیره را می پوشاندند.

صبح بود؛ اما هوا اندکی تاریک بود و خورشید در میان زندانی از ابر های سیاه رنگ فرو رفته بود. جوّی که بر فضا حاکم بود چندان خوش یمن به نظر نمی رسید. با خودش فکر کرد شاید امروز بهترین روز برای استراحت در کنار ساحل نباشد. ولی پس از ساعت ها کار مداوم و خسته کننده، حاضر نبود برگردد. او صداهای اطراف را کاملا نادیده گرفت و چشمانش را بست و به خواب فرو رفت.

زمانی که چشمانش را باز کرد، اولین چیزی که دید، ماه کامل و نورانی بالای سرش بود. از جایش پرید. مدت زیادی بود که خوابیده بود. ابر ها کنار رفته بودند اما مشخص بود که اندک بارانی باریده است. هوا سردِ سرد بود. از جایش بلند شد، لباسش را تکاند و کیفش را از روی زمین برداشت. شروع به قدم زدن کرد. با هر قدم از ساحل دور تر می شد. با خودش فکر کرد که هنوز اندکی خسته است. به هر حال باید برمی گشت. با قدم های آهسته ادامه داد.

صدایی به گوش رسید...

صدا بلند نبود. اما تمام وجودش را لرزاند. مثل صدای خرد شدن شیشه یا فردی در حال خفه شدن که آخرین نفس هایش را می کشد. لحظه ی سرجایش میخکوب شد. نور مهتاب که اندکی فضا را روشن کرده بود، با هاله هایی از رنگ سبز مخلوط شده بود. سرش را برگرداند و با چیزی که دید ناخودآگاه روی زمین افتاد.

تصویری در آسمان... اسکلتی غول پیکر که ماری در دهان داشت... نور سبز خیره کننده ای داشت... بسیار بزرگ بود. به گونه ای که تصویر ماه مانند گوشواره اش به نظر می رسید.

خواست که فرار کند و دور شود. یکی دو متر عقب عقب خزید و بعد از جایش بلند شد. قبل از اینکه سرش را برگرداند و شروع به دویدن کند، متوجه حضور چندین شخص سیاه پوش در نزدیکی ساحل شد که باعث شد بخواهد سریع تر حرکت کند.

اما لحظه ای تعلّل، و دیگر دیر شده بود.

چیزی به پهلویش برخورد کرد. نفهمید چه چیزی بود. فقط توانست نوری سرخ رنگ را تشخیص دهد و لحظه ای بعد، تنها درد بود که حس می کرد. زخم عمیق، باعث شد به زمین بیفتد. فریادی از سر ترس و درد کشید. خون خودش لباسش را قرمز رنگ کرد. با ناامیدی روی زمین خزید و ردی از خون به جای گذاشت.

متوجه شد که یکی از افراد سیاه پوش، درست بالای سرش ایستاده است. به خود لرزید. به ماسک روی صورت او خیره شد.
-تو... تو کی هستی؟

فرد سیاه پوش، چندین ثانیه ای به او خیره شد. چشمانش را نمی دید، اما می توانست نگاه خیره اش را حس کند. بعد از لحظاتی گفت:
-کاری که باید انجام بشه، انجام میشه. متاسفم.

...

شب بود و هوا خنک و قابل تنفس، با این تفاوت که در میان تاریکی جسدی افتاده بود.
کلمات نفر بعد: خاص، کتاب، شومینه، آتش، سرخ، پوچی، خار




ویرایش شده توسط آیلین پرینس در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۱۶ ۱۷:۱۸:۳۳

............................... Bird of death ................................

تصویر کوچک شده


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۲۰:۳۱ شنبه ۱۶ دی ۱۴۰۲
#22

گریفیندور، مرگخواران

تلما هلمز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ جمعه ۱۴ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۴۷:۱۱
از لبخند های دروغین متنفرم!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 132
آفلاین
سوژه: فرار.
کلمات: ستاره، چوبدستی، اسنیپ، پاترونوس،فرشته، درد، خون.


مرد ریش سفید، دستان لرزانش را به طرف صورت نوه زیبایش حرکت داد.
_تو خیلی شبیه پدرتی تلما...

دخترک، بدون هیچ احساسی دست گرم پیرمرد را پس زد.
_هه! شبیه پدرم! چه جالب! مگه شما اون موقع که پدر و مادرم عضو جبهه سیاه شده بودند تردشون نکردین؟
_ما، ما نخواستیم اونا رو از دست بدیم! وگرنه خاندان هلمز توی جنگ بی طرف بودن.
_بهونه تون اینه؟ من سال هاست تنها زندگی میکردم، تا حالا کجا بودین؟

پیرمرد دست در جیب شلوارش کرد و عکسی از کودکی با موهای بلند گیس شده بیرون آورد و جلوی تلما گرفت.
_دخترم، تو هنوز همون نوه کوچولوی منی! همون فرشته کوچولو...
_فرشته! از اون فرشته هیچی نمونده پیرمرد! هیچی...

پیرمرد لبخندی زد.
_نه، مونده. تو هنوز یه فرشته ای، فرشته ی من!

بغض، گلوی دختر را می فشرد.
_وقتی ۱۲ ساله بودم، پاترونوسم یه اهوی پاک بود، درست مثل سوروس اسنیپ! اما حالا شده یه روباه... شخصیتم هم مثل پاترونوسم عوض شده پیرمرد...
_نه تلما، ادم وقتی درد میکشه، روحش یه حالت سفت و سخت به خودش میگیره تا کمتر درد بکشه. تو هم همونطوری.

حالا، اشک بدون اجازه روی گونه های دختر حرکت میکرد.
_تو این دنیا، از هیچی بیشتر از ضعف خودم نمیترسم. از وقتی تو اومدی اینجا دارم از خودم ضعف نشون میدم. برو، نمیخوام خونتو بریزم!
_تو نمیتونی این کارو بکنی، نمیتونی دخترم.

چند دقیقه بعد...

خنجر جواهرنشانش را از قلب پیرمرد به اصطلاح پدربزرگش بیرون کشید و خونش را با لباسش تمیز کرد.
شاید خنده اور، و یا ترسناک باشد ولی، از لحظه ای که خون از قلب پیرمرد بیرون پاشید، بار سنگینی از دوش دختر برداشته شد. بار سنگین کینه!
چوبدستی اش را از روی میز برداشت و به طرف در خروجی حرکت کرد.
از در عمارت که خارج شد، به اسمان تیره شب، نگاهی انداخت، انگار اکنون ستاره ها نورانی تر شده بودند...

چند روز بعد...

_یعنی کی این پیرمرد و کشته؟
_نمیدونم کاراگاه، ولی هرکی هست، خیلی وقته فرار کرده!
_آره قاتل فرار کرده.


کلمات نفر بعد: طوفان، ماه، سیاه، زخم عمیق، ماسک، گوشواره، ساحل



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۹:۳۱:۱۴ جمعه ۱۵ دی ۱۴۰۲
#21

گریفیندور

ساکورا آکاجی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۰:۵۲ دوشنبه ۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۱۶:۲۰
گروه:
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 84
آفلاین
سوژه: فرار
کلمات فعلی:آزادی،چمن،رویا،تونل،وزارت سحر و جادو،نوشیدنی،خنجر

عضو جبهه روشنایی بودن و جاسوسی از جبهه تاریکی هم دردسر های خودش را داشت، مخصوصا اگر در حال فرار از دست افراد وزارت سحر و جادو باشی.

بالاخره، وقتی نفس هایش به شماره افتاد، به عقب برگشت. تعقیب کننده هایش را هرچند برای زمان کوتاهی پشت سر گذاشته بود اما به دیل ندیدن سنگ بزرگ جلوی پایش از سرازیری تپه ای که در نزدیکی آن بود به پایین پرت شد و تن خسته اش خود را تسلیم سقوط کرد.

با برخورد سرش به دیواره تونل تاریک و سر پایین تپه، بالاخره ایستاد و تن مجروحش را به سختی بالا کشید.

لبخندی روی لب هایش شکل گرفته بود، شاید به خاطر چمن هایی بود که او را نا خواسته قلقلک می دادند یا شاید چیزی دیگر.
ساکورا خسته تر از آن بود که بتواند از جایش تکان بخورد و قفسه سینه اش که با درد هوا را به داخل خود می کشید مهر تاییدی بر این مدعا بود.

پلک هایش بر خلاف خواسته اش سنگین سنگین تر می شدند و سایه ای به او نزدیک و نزدیک تر.

هنگامی که دوباره پلک هایش کنار رفتند آغوش سفت و پر درد طناب به استقبالش آمده بود. چند بار پلک هایش را بر هم زد تا دیدش واضح شود اما تکان خوردن تنفس را برایش سخت می کرد.

- اوه بیدار شدی دردسر کوچولو؟

مردی از روی صندلی نزدیک محل بسته شدنش که در تاریکی قرار گرفته بود، بلند شد.

در میان نور کم جان فانوسی که اتاق کوچک را از تاریکی جدا می کرد، ساکورا توانست موهای گندمی و پوست سفید و نفرت انگیز مرد، که با چشم های هیزش تناسبی عجیبی می ساختند را تشخیص بدهد.

با دیدن لباس مرد ،پوزخندی روی لب هایش جا گرفتند. یکی از کاراگاه های بی عرضه و پَست وزارت خانه که به ناحق و از راه غیر قانونی موفق به گرفتن این شغل شده بود.

مرد با دست هایی که سرما را القا می کردند نوازش وارانه گونه ساکورا را لمس کرد و دود تند سیگارش را به سمت او فرستاد.

-کیش و مات پرنسس ، امشب قراره همه چیز برات تموم بشه و یه برد عالی نصیبم بشه. اون احمقا نمیدونن یه آهو رو باید چطور شکار کرد اونم آهویی به این زیبایی!

سر ساکورا بالا تر رفت و موهایش از جلو چشم هویش کنار رفت و باعث شد مرد نگاه حرصانه تری به او بکند اما تنها چند ثانیه ی بعد...


مرد در کنار طناب بریده شده روی زمین افتاده بود و از درد ناله می کرد. دیوار های اتاقک با خون نقاشی شده بودند و رنگ سفید را سرخ کرده بودند.

-اوم باید بگم حتی سلیقه ات توی نوشیدنی افتضاحه!

ساکورا گفت و در حالی که نوشیدنی روی میز را که حاوی الکل بود روی زخم عمیق مرد خالی می کرد.

خنجر درخشان که با خون تیره جلوه خاصی پیدا کرده بود در دستان ساکورا میچرخید و چشم هایش با درخشش عجیبی به مرد خیره شده بود. لبخند بزرگ روی لب هایش باعث می شد مرد هر لحظه از ترس آرزوس مرگ کند.

-متاسفم جناب ولی امشب هیچی برای من تموم نمیشه، اما کاش میتونستم این رو راجب تو بگم.

چوبدستی ساکورا به دست درون دستانش قرار گرفت و حاله ای آبی مرد را که در آستانه فریاد بود ساکت کرد.

- آبیلوی ایت. اوه چقدر بد که قرر نیست هیچی یادت بمونه، کیش و مات جادوگره تازه کار.

دختر بار دیگر چوبدستی اش را حرکت داد و زخم های مرد ناپدید شدند.

- امیدوارم به موقع پیدات کنن چون خون زیادی ازت رفته. اوه و این رو یادت نره، یه فرد با ظاهر فرشته میتونه یه شیطان باشه پس بهتره دفعه بعد بیشتر دقت کنی تا توی دام اون شیطان نیوفتی.

در باز شد و باد خنکی موهای ساکورا را به رقص در آورد گویی هزاران شکوفه گیلاس در آن باد پراکنده شده بودند.

- اوم، یعنی آزادی هم همچین حسی داره؟

پوزخندی زد و دست در موهایش کرد.

-چه رویای قشنگی، اما بدون تلاش وجود نداره درسته؟
فرار برای کسی خودش می خواست گیر بیوفتد که کاری نداشت.

کلمات بعدی: ستاره، چوبدستی، اسنیپ، پاترونوس،فرشته، درد، خون.


It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww




پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۷:۱۷:۳۱ جمعه ۱۵ دی ۱۴۰۲
#20

گریفیندور، مرگخواران

تلما هلمز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ جمعه ۱۴ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۴۷:۱۱
از لبخند های دروغین متنفرم!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 132
آفلاین
سوژه: فرار
کلمات:زنجیر، دیوار، زندان، جرم، کیک، دشمن، دعوا


با لباسی سبز رنگ، در میان درختان و چمن های جنگل می رقصید و آواز میخواند. موهای قهوه ای بلندش را در نسیم رها کرده بود. خسته که شد، به روی چمن های سبز رنگ دراز کشید و به ابر ها نگاه کرد. درحال تماشای آسمان بود که با صدای جیر جیر در آهنی، به خود آمد.
چشمانش را باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت؛ از عالم خیالاتش، به دنیای واقعی برگشته بود. دوباره، مثل هر روز دیگر در این یک ماه، به دیوار نمناک زندان تکیه داده و در خیالات خود غرق شده بود.
با دیدن هیبت بزرگ مردی، خود را مانند جنینی، جمع کرد و خونسرد، به مرد خیره شد.
مرد بی توجه به دختر، ظرف غذایی را کنارش گذاشت؛ دستانش را به طرف زنجیر دستان او، حرکت داد و به زحمت، سعی کرد زنجیر های زنگ زده را باز کند.
دختر نگاهی به غذای بی رنگ زندان انداخت و گفت:
_میدونی امروز چه روزیه؟ امروز تولدمه! اما من، به جرم قتل یه دزد، توی این زندان نمور، گرفتار شدم!
_نکنه انتظار داشتی برای قتل یه آدم ازت تشکر کنن؟ حتما الانم از ما میخوای برات کیک تولد بیاریم تا تولدتو جشن بگیری!

صورت دختر درهم رفت و دستانش را از زنجیر ها در آورد و فریاد کشید:
_معلومه که ازتون انتظار ندارم برام تولد بگیرین، ولی فکر نمیکردم برای کشتن کسی که دشمن وزارت جادو بود، زندانی بشم!
_هر چی باشه توی یه قاتلی خانم هلمز، و برای عدالت فرقی نداره مقتول کی باشه!

تلما با خشم بلند شد.
_شما فکر کردین میتونین منو اینجا نگه دارین؟ مدت هاست که اینجا به امید اینم که وزارت سحر و جادو منو آزاد کنه اما یه ماهه بی دلیل منو اینجا نگه داشتین!
_نمیتونیم؟ چیه؟ میخوای با من دعوا کنی؟ اینطوری فقط مدت حبست رو بیشتر میکنی!

مرد از سلول خارج شد.

_می بینیم... می بینیم...

یک ساعت بعد...

مرد زندانبان برای بردن ظرف های خالی غذا وارد سلول تلما شد ولی با سلول خالی مواجه شد!
_هی بیاین اینجا، تلما هلمز فرار کرده!

زندانبان دیگری وارد سلول شد و در تاریکی به گوشه ای اشاره کرد.
_اون تونل رو ببین. از اونجا فرار کرده!

صدای فریاد زندانبانان، سلول هارا پر کرده بود.
_لعنتی!
_چطور فرار کرد؟
_چرا این همه وقت منتظر مونده؟
_الان کجاست؟
_چطور اون تونل رو کنده؟

جنگل؛ همان لحظه...

تلما با لباس سبز رنگی، در میان درختان و چمن های جنگل می رقصید و آواز میخواند. موهای قهوه ای بلندش را در نسیم رها کرده بود. خسته که شد، به روی چمن های سبز رنگ دراز کشید و به ابر ها نگاه کرد. درست مانند رویای هر روزش! اما با کمی تفاوت، اینبار واقعی!
آری، او از ان زندان فرار کرده بود! حالا او ازاد بود...

کلمات نفر بعد: آزادی، چمن، رویا، تونل، وزارت سحر و جادو، نوشیدنی، خنجر



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۱۹:۲۰ جمعه ۱۵ دی ۱۴۰۲
#19

اسلیترین

اسکارلت لیشام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۳ شنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۶:۴۵:۲۶
از میان ورق های کتاب
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ایفای نقش
پیام: 39
آفلاین
کلمات: مهمانی، سرگیجه، جمعیت، شاد، خیانت، فرار، بغض

خندیدن؟ خوشحالی و شاد بودن؟ چه واژه های غریبی! انها را با تکه های شکسته قلبش دفن کرده بود. او، آن غریبه خندان حاضر در مهمانی او را به نابودی کشانده بود. با غروری شکسته و قلبی شکسته تر دیگر چه چیزی برای زنده ماندن داشت؟

با کینه ای آمیخته با حسرت و اندوه به جمعیت نگاه کرد. می‌خندیدند و صدای خنده هایشان در سرش می‌پیچید و سرگیجه او را بیشتر میکرد. حرف می‌زدند و صدای همهمه آنها گوش اسکارلت را به درد می آورد. دیگر تحمل نداشت، انگار به جای خون در رگ هایش انتقام جریان داشت.اسکارلت کینه ای نبود،سنگدل نبود، اما خیانت به هیچ وجه قابل بخشش نبود.

برای هزارمین و اخرین بار نقشه را در ذهنش مرور کرد امدن به مهمانی، ایستادن در گوشه ای دور از چشم و توجه حضار، منتظر فرصت مناسب ماندن، چشیدن طعم شیرین انتقام و در اخر فرار.

نباید رحم میکرد، نباید بغض میکرد، جایی برای بخشش نبود ضعف را کنار زد. در تاریکی ماهرانه چوبدستی اش را بیرون کشید به سمت پسر جوانی که دست در دست دختری جوان میرقصید نشانه رفت و در هیاهو جمعیت فریاد زد:
-اواداکدورا!

در چند ثانیه جشن تبدیل به جهنم شد، صدای کر کننده جیغ و فریاد های میهمانان فضا را پر کرد. برخی برای محافظت از خودشان چوبدستی بیرون کشیده بودند، عده ای جیغ زنان فرار میکردند اما دیگر بیهوده بود قاتل فرار کرده بود
کلمات نفر بعد: زنجیر، دیوار، زندان، جرم، کیک، دشمن، دعوا،


ویرایش شده توسط اسکارلت لیشام در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۱۵ ۱:۲۹:۱۵







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.