هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۱۹:۱۱ چهارشنبه ۲۰ دی ۱۴۰۲
#24

گریفیندور

کاری شیمیزو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۶:۴۷ پنجشنبه ۳۰ آذر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۲۳:۳۷:۵۲ دوشنبه ۲۷ فروردین ۱۴۰۳
از اینجا برو بیرون
گروه:
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 33
آفلاین
سوژه: فرار
کلمات: خاص، کتاب، شومینه، آتش، سرخ، پوچی، خار

درحالی که" کتابی" رو که از دوستش دزدیده بود را از روی میز برمیداشت، نگاهش به گلدانی افتاد که برگ گلهایش کم کم داشت پژمرده میشد. تصمیم گرفت به اون گل اب بده تا حداقل کار خوبی انجام داده باشه و دوستش کمتر بخاطر برداشتن کتابش که خیلی برای اون خاص و عزیزه از دستش عصبی بشه. پس به برگ های اون گل با اسپری اب پاشید. وقتی کارش تمام شد، کتاب را از روی میز برداشت ولی پایش به پایه ی میز گیر کرد و نزدیک بود بیوفتد، اما بدنش سریع واکنش نشان داد و دستش را به میز گرفت تا پخش زمین نشود، اما دستش جای اشتباهی فرود آمد و روی گل رفت.
وقتی خودش را جمع و جور کرد، نگاهی به گل انداخت که خوشبختانه سالم بود، اما یک "خار" درشت در دستش فرو رفت که تونست اون رو در بیاره.
روی مبل رو به روی "شومینه" نشست و به "آتشی" که کم کم درحال خاموش شدن بود نگاه کرد. دوباره بلند شد و از تکه چوب های کنار شومینه درون آن انداخت .
دوباره نشست ئ به اتش "سرخ" رنگی که زبانه میکشید نگاه کرد و بالاخره تصمیم گرفت کتاب رو بخونه که صدای پای دوستش را که با عصبانیت روی زمین میکوبید را شنید.
سریع از جایش بلند شد و جایی برای پنهان شدن پیدا کرد.
صدای فریاد دوستش رو شنید که گفت:
_باز این لعنتی با کتاب من کدوم گوری رفته؟

میدونست که اگه پیداش کنه اتفاق خوبی برایش نمیوفته، پس فرار را بر قرار ترجیح داد و خودش را غیب کرد و بعد از آن احساس"پوچی" و جدا شدن اعضای بدنش، به جایی که میخواست رسید و موفق به فرار از دست دوستش شد.

کلمات نفر بعد : زمین، آب، تلسکوپ، تسترال، میوه، آهنگ، اتاق


ویرایش شده توسط کاری شیمیزو در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۰ ۰:۲۲:۴۳
ویرایش شده توسط کاری شیمیزو در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۰ ۰:۲۵:۰۲
ویرایش شده توسط کاری شیمیزو در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۰ ۰:۲۶:۲۶


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۲:۴۶:۳۷ شنبه ۱۶ دی ۱۴۰۲
#23

ریونکلاو، مرگخواران

آیلین پرینس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ پنجشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۹۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۱۱:۵۴
از من به تو نصیحت...
گروه:
مترجم
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 307
آفلاین
سوژه: فرار
کلمات : طوفان، ماه، سیاه، زخم عمیق، ماسک، گوشواره، ساحل

ابرهای طوفانی بزرگ و بزرگ تر می شدند و بالای جزیره را می پوشاندند.

صبح بود؛ اما هوا اندکی تاریک بود و خورشید در میان زندانی از ابر های سیاه رنگ فرو رفته بود. جوّی که بر فضا حاکم بود چندان خوش یمن به نظر نمی رسید. با خودش فکر کرد شاید امروز بهترین روز برای استراحت در کنار ساحل نباشد. ولی پس از ساعت ها کار مداوم و خسته کننده، حاضر نبود برگردد. او صداهای اطراف را کاملا نادیده گرفت و چشمانش را بست و به خواب فرو رفت.

زمانی که چشمانش را باز کرد، اولین چیزی که دید، ماه کامل و نورانی بالای سرش بود. از جایش پرید. مدت زیادی بود که خوابیده بود. ابر ها کنار رفته بودند اما مشخص بود که اندک بارانی باریده است. هوا سردِ سرد بود. از جایش بلند شد، لباسش را تکاند و کیفش را از روی زمین برداشت. شروع به قدم زدن کرد. با هر قدم از ساحل دور تر می شد. با خودش فکر کرد که هنوز اندکی خسته است. به هر حال باید برمی گشت. با قدم های آهسته ادامه داد.

صدایی به گوش رسید...

صدا بلند نبود. اما تمام وجودش را لرزاند. مثل صدای خرد شدن شیشه یا فردی در حال خفه شدن که آخرین نفس هایش را می کشد. لحظه ی سرجایش میخکوب شد. نور مهتاب که اندکی فضا را روشن کرده بود، با هاله هایی از رنگ سبز مخلوط شده بود. سرش را برگرداند و با چیزی که دید ناخودآگاه روی زمین افتاد.

تصویری در آسمان... اسکلتی غول پیکر که ماری در دهان داشت... نور سبز خیره کننده ای داشت... بسیار بزرگ بود. به گونه ای که تصویر ماه مانند گوشواره اش به نظر می رسید.

خواست که فرار کند و دور شود. یکی دو متر عقب عقب خزید و بعد از جایش بلند شد. قبل از اینکه سرش را برگرداند و شروع به دویدن کند، متوجه حضور چندین شخص سیاه پوش در نزدیکی ساحل شد که باعث شد بخواهد سریع تر حرکت کند.

اما لحظه ای تعلّل، و دیگر دیر شده بود.

چیزی به پهلویش برخورد کرد. نفهمید چه چیزی بود. فقط توانست نوری سرخ رنگ را تشخیص دهد و لحظه ای بعد، تنها درد بود که حس می کرد. زخم عمیق، باعث شد به زمین بیفتد. فریادی از سر ترس و درد کشید. خون خودش لباسش را قرمز رنگ کرد. با ناامیدی روی زمین خزید و ردی از خون به جای گذاشت.

متوجه شد که یکی از افراد سیاه پوش، درست بالای سرش ایستاده است. به خود لرزید. به ماسک روی صورت او خیره شد.
-تو... تو کی هستی؟

فرد سیاه پوش، چندین ثانیه ای به او خیره شد. چشمانش را نمی دید، اما می توانست نگاه خیره اش را حس کند. بعد از لحظاتی گفت:
-کاری که باید انجام بشه، انجام میشه. متاسفم.

...

شب بود و هوا خنک و قابل تنفس، با این تفاوت که در میان تاریکی جسدی افتاده بود.
کلمات نفر بعد: خاص، کتاب، شومینه، آتش، سرخ، پوچی، خار




ویرایش شده توسط آیلین پرینس در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۱۶ ۱۷:۱۸:۳۳

............................... Bird of death ................................

تصویر کوچک شده


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۲۰:۳۱ شنبه ۱۶ دی ۱۴۰۲
#22

گریفیندور، مرگخواران

تلما هلمز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ جمعه ۱۴ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۱۶:۲۱:۳۰
از لبخند های دروغین متنفرم!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 119
آفلاین
سوژه: فرار.
کلمات: ستاره، چوبدستی، اسنیپ، پاترونوس،فرشته، درد، خون.


مرد ریش سفید، دستان لرزانش را به طرف صورت نوه زیبایش حرکت داد.
_تو خیلی شبیه پدرتی تلما...

دخترک، بدون هیچ احساسی دست گرم پیرمرد را پس زد.
_هه! شبیه پدرم! چه جالب! مگه شما اون موقع که پدر و مادرم عضو جبهه سیاه شده بودند تردشون نکردین؟
_ما، ما نخواستیم اونا رو از دست بدیم! وگرنه خاندان هلمز توی جنگ بی طرف بودن.
_بهونه تون اینه؟ من سال هاست تنها زندگی میکردم، تا حالا کجا بودین؟

پیرمرد دست در جیب شلوارش کرد و عکسی از کودکی با موهای بلند گیس شده بیرون آورد و جلوی تلما گرفت.
_دخترم، تو هنوز همون نوه کوچولوی منی! همون فرشته کوچولو...
_فرشته! از اون فرشته هیچی نمونده پیرمرد! هیچی...

پیرمرد لبخندی زد.
_نه، مونده. تو هنوز یه فرشته ای، فرشته ی من!

بغض، گلوی دختر را می فشرد.
_وقتی ۱۲ ساله بودم، پاترونوسم یه اهوی پاک بود، درست مثل سوروس اسنیپ! اما حالا شده یه روباه... شخصیتم هم مثل پاترونوسم عوض شده پیرمرد...
_نه تلما، ادم وقتی درد میکشه، روحش یه حالت سفت و سخت به خودش میگیره تا کمتر درد بکشه. تو هم همونطوری.

حالا، اشک بدون اجازه روی گونه های دختر حرکت میکرد.
_تو این دنیا، از هیچی بیشتر از ضعف خودم نمیترسم. از وقتی تو اومدی اینجا دارم از خودم ضعف نشون میدم. برو، نمیخوام خونتو بریزم!
_تو نمیتونی این کارو بکنی، نمیتونی دخترم.

چند دقیقه بعد...

خنجر جواهرنشانش را از قلب پیرمرد به اصطلاح پدربزرگش بیرون کشید و خونش را با لباسش تمیز کرد.
شاید خنده اور، و یا ترسناک باشد ولی، از لحظه ای که خون از قلب پیرمرد بیرون پاشید، بار سنگینی از دوش دختر برداشته شد. بار سنگین کینه!
چوبدستی اش را از روی میز برداشت و به طرف در خروجی حرکت کرد.
از در عمارت که خارج شد، به اسمان تیره شب، نگاهی انداخت، انگار اکنون ستاره ها نورانی تر شده بودند...

چند روز بعد...

_یعنی کی این پیرمرد و کشته؟
_نمیدونم کاراگاه، ولی هرکی هست، خیلی وقته فرار کرده!
_آره قاتل فرار کرده.


کلمات نفر بعد: طوفان، ماه، سیاه، زخم عمیق، ماسک، گوشواره، ساحل


یه گریفیندوری مرگخوار


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۹:۳۱:۱۴ جمعه ۱۵ دی ۱۴۰۲
#21

گریفیندور

ساکورا آکاجی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۰:۵۲ دوشنبه ۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۱۰:۱۶:۱۹
گروه:
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 81
آفلاین
سوژه: فرار
کلمات فعلی:آزادی،چمن،رویا،تونل،وزارت سحر و جادو،نوشیدنی،خنجر

عضو جبهه روشنایی بودن و جاسوسی از جبهه تاریکی هم دردسر های خودش را داشت، مخصوصا اگر در حال فرار از دست افراد وزارت سحر و جادو باشی.

بالاخره، وقتی نفس هایش به شماره افتاد، به عقب برگشت. تعقیب کننده هایش را هرچند برای زمان کوتاهی پشت سر گذاشته بود اما به دیل ندیدن سنگ بزرگ جلوی پایش از سرازیری تپه ای که در نزدیکی آن بود به پایین پرت شد و تن خسته اش خود را تسلیم سقوط کرد.

با برخورد سرش به دیواره تونل تاریک و سر پایین تپه، بالاخره ایستاد و تن مجروحش را به سختی بالا کشید.

لبخندی روی لب هایش شکل گرفته بود، شاید به خاطر چمن هایی بود که او را نا خواسته قلقلک می دادند یا شاید چیزی دیگر.
ساکورا خسته تر از آن بود که بتواند از جایش تکان بخورد و قفسه سینه اش که با درد هوا را به داخل خود می کشید مهر تاییدی بر این مدعا بود.

پلک هایش بر خلاف خواسته اش سنگین سنگین تر می شدند و سایه ای به او نزدیک و نزدیک تر.

هنگامی که دوباره پلک هایش کنار رفتند آغوش سفت و پر درد طناب به استقبالش آمده بود. چند بار پلک هایش را بر هم زد تا دیدش واضح شود اما تکان خوردن تنفس را برایش سخت می کرد.

- اوه بیدار شدی دردسر کوچولو؟

مردی از روی صندلی نزدیک محل بسته شدنش که در تاریکی قرار گرفته بود، بلند شد.

در میان نور کم جان فانوسی که اتاق کوچک را از تاریکی جدا می کرد، ساکورا توانست موهای گندمی و پوست سفید و نفرت انگیز مرد، که با چشم های هیزش تناسبی عجیبی می ساختند را تشخیص بدهد.

با دیدن لباس مرد ،پوزخندی روی لب هایش جا گرفتند. یکی از کاراگاه های بی عرضه و پَست وزارت خانه که به ناحق و از راه غیر قانونی موفق به گرفتن این شغل شده بود.

مرد با دست هایی که سرما را القا می کردند نوازش وارانه گونه ساکورا را لمس کرد و دود تند سیگارش را به سمت او فرستاد.

-کیش و مات پرنسس ، امشب قراره همه چیز برات تموم بشه و یه برد عالی نصیبم بشه. اون احمقا نمیدونن یه آهو رو باید چطور شکار کرد اونم آهویی به این زیبایی!

سر ساکورا بالا تر رفت و موهایش از جلو چشم هویش کنار رفت و باعث شد مرد نگاه حرصانه تری به او بکند اما تنها چند ثانیه ی بعد...


مرد در کنار طناب بریده شده روی زمین افتاده بود و از درد ناله می کرد. دیوار های اتاقک با خون نقاشی شده بودند و رنگ سفید را سرخ کرده بودند.

-اوم باید بگم حتی سلیقه ات توی نوشیدنی افتضاحه!

ساکورا گفت و در حالی که نوشیدنی روی میز را که حاوی الکل بود روی زخم عمیق مرد خالی می کرد.

خنجر درخشان که با خون تیره جلوه خاصی پیدا کرده بود در دستان ساکورا میچرخید و چشم هایش با درخشش عجیبی به مرد خیره شده بود. لبخند بزرگ روی لب هایش باعث می شد مرد هر لحظه از ترس آرزوس مرگ کند.

-متاسفم جناب ولی امشب هیچی برای من تموم نمیشه، اما کاش میتونستم این رو راجب تو بگم.

چوبدستی ساکورا به دست درون دستانش قرار گرفت و حاله ای آبی مرد را که در آستانه فریاد بود ساکت کرد.

- آبیلوی ایت. اوه چقدر بد که قرر نیست هیچی یادت بمونه، کیش و مات جادوگره تازه کار.

دختر بار دیگر چوبدستی اش را حرکت داد و زخم های مرد ناپدید شدند.

- امیدوارم به موقع پیدات کنن چون خون زیادی ازت رفته. اوه و این رو یادت نره، یه فرد با ظاهر فرشته میتونه یه شیطان باشه پس بهتره دفعه بعد بیشتر دقت کنی تا توی دام اون شیطان نیوفتی.

در باز شد و باد خنکی موهای ساکورا را به رقص در آورد گویی هزاران شکوفه گیلاس در آن باد پراکنده شده بودند.

- اوم، یعنی آزادی هم همچین حسی داره؟

پوزخندی زد و دست در موهایش کرد.

-چه رویای قشنگی، اما بدون تلاش وجود نداره درسته؟
فرار برای کسی خودش می خواست گیر بیوفتد که کاری نداشت.

کلمات بعدی: ستاره، چوبدستی، اسنیپ، پاترونوس،فرشته، درد، خون.


It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww




پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۷:۱۷:۳۱ جمعه ۱۵ دی ۱۴۰۲
#20

گریفیندور، مرگخواران

تلما هلمز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ جمعه ۱۴ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۱۶:۲۱:۳۰
از لبخند های دروغین متنفرم!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 119
آفلاین
سوژه: فرار
کلمات:زنجیر، دیوار، زندان، جرم، کیک، دشمن، دعوا


با لباسی سبز رنگ، در میان درختان و چمن های جنگل می رقصید و آواز میخواند. موهای قهوه ای بلندش را در نسیم رها کرده بود. خسته که شد، به روی چمن های سبز رنگ دراز کشید و به ابر ها نگاه کرد. درحال تماشای آسمان بود که با صدای جیر جیر در آهنی، به خود آمد.
چشمانش را باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت؛ از عالم خیالاتش، به دنیای واقعی برگشته بود. دوباره، مثل هر روز دیگر در این یک ماه، به دیوار نمناک زندان تکیه داده و در خیالات خود غرق شده بود.
با دیدن هیبت بزرگ مردی، خود را مانند جنینی، جمع کرد و خونسرد، به مرد خیره شد.
مرد بی توجه به دختر، ظرف غذایی را کنارش گذاشت؛ دستانش را به طرف زنجیر دستان او، حرکت داد و به زحمت، سعی کرد زنجیر های زنگ زده را باز کند.
دختر نگاهی به غذای بی رنگ زندان انداخت و گفت:
_میدونی امروز چه روزیه؟ امروز تولدمه! اما من، به جرم قتل یه دزد، توی این زندان نمور، گرفتار شدم!
_نکنه انتظار داشتی برای قتل یه آدم ازت تشکر کنن؟ حتما الانم از ما میخوای برات کیک تولد بیاریم تا تولدتو جشن بگیری!

صورت دختر درهم رفت و دستانش را از زنجیر ها در آورد و فریاد کشید:
_معلومه که ازتون انتظار ندارم برام تولد بگیرین، ولی فکر نمیکردم برای کشتن کسی که دشمن وزارت جادو بود، زندانی بشم!
_هر چی باشه توی یه قاتلی خانم هلمز، و برای عدالت فرقی نداره مقتول کی باشه!

تلما با خشم بلند شد.
_شما فکر کردین میتونین منو اینجا نگه دارین؟ مدت هاست که اینجا به امید اینم که وزارت سحر و جادو منو آزاد کنه اما یه ماهه بی دلیل منو اینجا نگه داشتین!
_نمیتونیم؟ چیه؟ میخوای با من دعوا کنی؟ اینطوری فقط مدت حبست رو بیشتر میکنی!

مرد از سلول خارج شد.

_می بینیم... می بینیم...

یک ساعت بعد...

مرد زندانبان برای بردن ظرف های خالی غذا وارد سلول تلما شد ولی با سلول خالی مواجه شد!
_هی بیاین اینجا، تلما هلمز فرار کرده!

زندانبان دیگری وارد سلول شد و در تاریکی به گوشه ای اشاره کرد.
_اون تونل رو ببین. از اونجا فرار کرده!

صدای فریاد زندانبانان، سلول هارا پر کرده بود.
_لعنتی!
_چطور فرار کرد؟
_چرا این همه وقت منتظر مونده؟
_الان کجاست؟
_چطور اون تونل رو کنده؟

جنگل؛ همان لحظه...

تلما با لباس سبز رنگی، در میان درختان و چمن های جنگل می رقصید و آواز میخواند. موهای قهوه ای بلندش را در نسیم رها کرده بود. خسته که شد، به روی چمن های سبز رنگ دراز کشید و به ابر ها نگاه کرد. درست مانند رویای هر روزش! اما با کمی تفاوت، اینبار واقعی!
آری، او از ان زندان فرار کرده بود! حالا او ازاد بود...

کلمات نفر بعد: آزادی، چمن، رویا، تونل، وزارت سحر و جادو، نوشیدنی، خنجر


یه گریفیندوری مرگخوار


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۱۹:۲۰ جمعه ۱۵ دی ۱۴۰۲
#19

اسلیترین

اسکارلت لیشام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۳ شنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۱۱:۵۱:۵۳
از میان ورق های کتاب
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ایفای نقش
پیام: 32
آفلاین
کلمات: مهمانی، سرگیجه، جمعیت، شاد، خیانت، فرار، بغض

خندیدن؟ خوشحالی و شاد بودن؟ چه واژه های غریبی! انها را با تکه های شکسته قلبش دفن کرده بود. او، آن غریبه خندان حاضر در مهمانی او را به نابودی کشانده بود. با غروری شکسته و قلبی شکسته تر دیگر چه چیزی برای زنده ماندن داشت؟

با کینه ای آمیخته با حسرت و اندوه به جمعیت نگاه کرد. می‌خندیدند و صدای خنده هایشان در سرش می‌پیچید و سرگیجه او را بیشتر میکرد. حرف می‌زدند و صدای همهمه آنها گوش اسکارلت را به درد می آورد. دیگر تحمل نداشت، انگار به جای خون در رگ هایش انتقام جریان داشت.اسکارلت کینه ای نبود،سنگدل نبود، اما خیانت به هیچ وجه قابل بخشش نبود.

برای هزارمین و اخرین بار نقشه را در ذهنش مرور کرد امدن به مهمانی، ایستادن در گوشه ای دور از چشم و توجه حضار، منتظر فرصت مناسب ماندن، چشیدن طعم شیرین انتقام و در اخر فرار.

نباید رحم میکرد، نباید بغض میکرد، جایی برای بخشش نبود ضعف را کنار زد. در تاریکی ماهرانه چوبدستی اش را بیرون کشید به سمت پسر جوانی که دست در دست دختری جوان میرقصید نشانه رفت و در هیاهو جمعیت فریاد زد:
-اواداکدورا!

در چند ثانیه جشن تبدیل به جهنم شد، صدای کر کننده جیغ و فریاد های میهمانان فضا را پر کرد. برخی برای محافظت از خودشان چوبدستی بیرون کشیده بودند، عده ای جیغ زنان فرار میکردند اما دیگر بیهوده بود قاتل فرار کرده بود
کلمات نفر بعد: زنجیر، دیوار، زندان، جرم، کیک، دشمن، دعوا،


ویرایش شده توسط اسکارلت لیشام در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۱۵ ۱:۲۹:۱۵


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶:۱۰ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۴۰۲
#18

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
سوژه: فرار
کلمات: معجون، روشنایی، هوا، طناب، خسته، انگشت، چوب


ساعت‌ها تلاش کرده بود بلکه بتواند راه فرارش را مهیا کند، اما هنوز موفق نشده بود. باورش نمی‌شد با این که حداقل در ظاهر تمام ابزار لازم برای فرار را در اختیار داشت، اما در انجامش مدام شکست می‌خورد. تمام وجودش طی تلاش‌هایش که تماما به شکست منجر شده بود، چنان خسته شده بود که حتی دیگر قادر نبود انگشتانش را تکان دهد.

بالاخره خودش را رها کرده و به دیوار پشت سرش تکیه می‌دهد. با ناامیدی به دهانه‌ی چاه نگاه می‌کند. ماه نقره فام در کمال سخاوت، با قدرت تمام هر آن چه در توانش بود را در جهت روشنایی بخشیدن به تاریکی شب خرج می‌کرد.

در این هوای صاف و با وجود ماه کاملی که درست جلوی چشمانش می‌درخشید، عادلانه نبود که درون چاهی گرفتار باشد. با این که دهانه چاه تنها چند متر با او فاصله داشت، اما در نگاهش انگار که کیلومترها دورتر بود و هرگز نمی‌توانست به آن برسد و طعم رهایی از این چاه را بچشد.

از شدت خشم دست‌هایش را مشت می‌کند و دوباره طناب را در کف دستانش حس می‌کند. طنابی که با پارچه‌ها و سایر چیزهایی که درون چاه پیدا کرده بود به سختی ساخته بود و تنها راه نجاتش بود. نگاهش را روی طناب جا به جا می‌کند تا به انتهای آن برسد. جایی که چوبی به نظر مستحکم به آن متصل بود. در واقع در تمام این مدت در تلاش بود تا به گونه‌ای چوب را به بیرون از چاه پرتاب کند که به جایی گیر کرده، با طناب بالا برود و نجات یابد.

اما به قدری از بی‌آبی و گرسنگی ضعیف شده بود که در پرتاب‌هایش چوب حتی به دهانه‌ی چاه هم نمی‌رسید، چه برسد به آن که از آن خارج شده و از شانس خوبش به جایی گیر کند. در این لحظه هیچ‌چیز نمی‌توانست بیشتر از شانس کمکش کند. اگر معجون فلیکس فلیسیس داشت حتما تا به حال صد بار از آنجا فرار کرده بود.

چشم‌هایش را می‌بندد. حرکتی که شاید در نگاه اول پذیرفتن شکست و تسلیم سرنوشت شدن باشد. اما برای او بدین معنا نبود. داشت برای آخرین بار تمام تمرکزش را بر روی خواسته‌اش متمرکز می‌کرد. باید می‌توانست. باید از این چاه بیرون می‌رفت و ماه که تمام مدت امید بخشش بود را در آغوش می‌کشید.

چشم‌هایش را باز می‌کند. این‌بار برقی از امید در چشم‌هایش نمایان بود. از جایش بلند می‌شود و آماده‌ی آخرین پرتاب می‌شود. پرتابی که یا پیروزی برایش به ارمغان می‌آورد و یا شکست نهایی...

چوب را پرتاب می‌کند و در کمال ناباوری نه‌تنها از دهانه‌ی چاه بالاتر می‌رود بلکه به نظر به تنه‌ی درخت قطع شده‌ای که پیش از پرتاب شدن به درون چاه دیده بود گیر می‌کند! در حالی که از شدت خوش‌حالی به زور جلوی خودش را می‌گرفت تا بغضش نترکد، از آخرین قدرتش برای بالا رفتن از طناب استفاده کند... نزدیک و نزدیک‌تر به ماه...

به محض خروج از چاه نسیم آرامی موهایش را در به اهتزاز در می‌آورد. خودش را بر روی زمین پرتاب می‌کند و مستقیم به ماه چشم می‌دوزد.

او دیگر رها شده بود.


کلمات نفر بعد: مهمانی، سرگیجه، جمعیت، شاد، خیانت، فرار، بغض




پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱:۰۸:۴۹ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
#17

اسلیترین

پانسی پارکینسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۷ یکشنبه ۱۸ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۲:۵۱:۲۸ یکشنبه ۲۷ اسفند ۱۴۰۲
از اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ایفای نقش
پیام: 37
آفلاین
سوژه : فرار
کلمات نفر فعلی : هیولا، تالار، استاد، بخشش، والدین، گرسنه، دانش آموز
صبح یک روز پاییزی و زیبا در هاگوارتز بود،البته تا قبل از این که همچین چیزی به گوشتون بخوره.
شایعه شده بود که تالار اسرار باز شده و هیولایی که سالازار اسلیترین در ان قرار داده به دنبال شکار های جدید خود است.
درسته که کسی نمیدونست این هیولا چه موجودیه،ولی برای همه ی مثل روز روشن بود که موجودی خطرناک و وحشت اور است بنابر این قانون جدیدی گذاشته شد:دانش اموزان همیشه باید همراه با استاد به کلاس های خود بروند و نبایدپس از ساعت ۶ بیرون باشند.اما پانسی که مثل همیشه گوشش بدهکار این حرفا نبود یک شب تصمیم گرفت دنبال تالار بگرده.اون همه جا را گشت،اخرین جا دستشویی دختران بود ، وقتی به اون جا رسید با صحنه عجیبی مواجه شد،روشویی های وسط از هم باز شده بودند و یکی از ان ها پایین رفته بود و تونلی را نمایان میکرد،پانسی تصمیم خودش را گرفته بود.خودش را در تونل انداخت،وقتی تونل به پایان رسید دری نیمه باز را دید که تصویر چند مار رویش حک شده بود به نظر یک نفر بعد اومدن به این جا بی دقتی کرده بود،با احتیاط داخل شد
منظره ی عجیبی بود راهرویی که انگار روی اب بنا شده بود،صدای خش خش چیزی امد،اما اطراف که کسی نبود! انگار از مجسمه می امد،مجسمه باز شد و سر هیولای بزرگ و گرسنه ای اشکار شد!
یک باسیلیسک! باسیلیسک تا پانسی رو میبینه به سوی اون حمله ور میشود ،پانسی سریع رویش را برگرمیگرداند،میدانست نباید با باسیلیسک ها چشم در چشم شود،و در راهرویی که از ان امده بود با سرعت دوید،در فکرش فقط یک چیز بود:فرار و اطلاع دادن به دامبلدورچه کار میتونست کنه؟باسیلیسک تقریبا به او رسیده و ...
چوبدستیشو تبدیل به جارو میکنه و روی اون سوار میشه، از تونلی که اومده با سرعت خارج میشه و به طرف دفتر دامبلدور میره
پانسی محکم و با عجله در میزنه،وقتی دامبلدور در رو باز میکنه پانسی سریع ماجرا رو توضیح میده و و دامبلدور سریع بعضی از استاد ها را به ان جا میفرستد،پانسی میخواهد برود اما با صدای دامبلدور برمیگرده.
_خانم پارکینسون در جریان هستید کاری که کردین خیلی خطرناک بوده؟ این خبر باید به گوش والدین تون برسه،شما یک دانش اموزید و قوانین را شکستید،البته ...خنده ای رو صورتش نمایان میشه _به علت کشف مسئله تالار اسرار به نظرم قابل بخشش هستین البته باید تکرار کنم که دیگه نباید همچین شیطنت هایی ببینم..ولی فعلا ...۱۵۰ امتیاز برای اسلیترین!
حالت چهره پانسی از ناراحت و وحشت زده به خوشحال تغییر میکند و قول میدهد دیگر ازین شیطنت ها نکند...لبخند شیطانی ای میزند.هرچند بعضی وقتا لازمه ،نه؟
با خوشحالی به سوی خوابگاهش راه میوفته و فکر میکنه همگروهی هاش بعد شنیدن این ماجرا و این فرار چه واکنشی نشون میدن و میخنده!
کلمات نفر بعد: معجون،روشنایی،هوا،طناب،خسته،انگشت،چوب


یک مرگخوار اسلیترینی


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۱۲:۴۲ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
#16

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۹:۴۰ دوشنبه ۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۵:۴۲:۵۵ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
سوژه : فرار
کلمات فعلی : گرفتاری ، وحشتناک ، راز ، صدای گوش خراش ، طلسم نابخشودنی ، معجون شانس ، قدرت نابودی

همه دورم جمع شده بودند و هر کدام سوالی میپرسیدند . اما من هنوز از ترس به سختی نفس میکشیدم حتی بازهم فکر کردن بهش "وحشتناک" بود

(فلش بک )
در جنگل داشتم قدم میزدم و از فضای زیبا لذت می‌بردم که یک دفعه احساس کردم زیر پام خالی شد و بعد بیهوش شدم ( یک ساعت بعد )
همه جا تاریک بود و سرم درد می‌کرد و تار می‌دیدم صبر کن چی شد؟ من داشتم قدم می‌زدم که داخل این حفره افتادم. عجب "گرفتاری" شدیما
چوبم رو درآوردم و با طلسم Lumos تونستم اطرافم رو ببینم صبر کن این چاه نیست تونله راهم رو ادامه دادم و
اوه چه باحال جایی مثل آبشار مخفی بود و فضای زیبا و حیرت آوری بود و همینطور محو این بهشت کوچک شده بودم که "صدای گوش خراشی" باعث شد سه متر بپرم بالا وقتی برگشتم نزدیک بود غش کنم (افکار: چو آروم باشه الان وقت غش کردن نیست الان فقط باید فرار کنی، یک دو سه حالا )
داشتم میدوییدم که پام پیچ خورد اما الان تحمل درد پام بهتر از خوره شدن توسط عنکبوت غول آسا بود

تلوپ ! چی دیوار آخه الان هووف
دیگه راه فراری نبود باید فکر دیگه ای میکردم صبر کن خودشه طلسم Avada Kedavra "قدرت نابودی" این هیولا رو داره خوب وقت اینکه تمرکز کنی چو و حالا بومممم ولی اشتباه فکر کردم و عنکبوت های دیگه البته ایندفه نسخه کوچولوترشون بودن
ولی بالاخره از اون جا فرار کردم
(حال)
فکر کنم بهتره درباره بخش های خیلی کوچولو این اتفاق وحشتناک مخصوصا اینکه از "طلسم نابخشودنی" استفاده کردم به کسی نگم و پیش خودم مثل یک "راز" بمونه و بگم که از "معجون شانس" استفاده کردم آره این درسته

ببخشید اگع بد نوشتم چون که تازه کارم به بزرگی خودتون ببخشید

کلمات نفر بعدی : هیولا، تالار، استاد، تکشاخ، بخشش، والدین، گرسنه، دانش آموز


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۹ ۲۲:۵۹:۵۴
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۹ ۲۳:۰۲:۰۰


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۸:۳۳:۴۴ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
#15

گریفیندور

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۳ پنجشنبه ۴ آبان ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۰:۱۸:۱۲ شنبه ۱۱ فروردین ۱۴۰۳
گروه:
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 83
آفلاین
سوژه: فرار.
کلمات فعلی: مرگ، بازی، حمله، شوخی، چشمک، بچه، دردسر.

باید خودش را از مرگ نجات می داد. می دانست که اگر مدتی بیشتر در آنجا بماند، بلاخره پیدایش می کنند.
حفره ای بر روی زمین قرار داشت. او فکر کرد که می تواند در حفره مدتی بیشتر پنهان شود. اما نمی توانست با جان خود بازی کند.

پس داخل حفره رفت و قایم شد. صدای پا می آمد. باید از حمله ی آنها نجات می یافت. این یک شوخی نبود، چرا که اگر او را پیدا می کردند، به احتمال زیاد اورا می کشتند.

داخل حفره،چیزی چشمک زد. چوبدستی اش را در آورد و به ته حفره نگاه کرد. ولی بیشتر از اینکه شبیه یک حفره باشد شبیه تونل بود.

ناگهان فردی از ته تونل پیدایش شد. از دوستانش بود.
- اینجا چیکار میکنی؟
- داشتم فرار می کردم که توی اینجا قایم شدم.
- نباید اینقدر بچه گونه رفتار میکردی. بیا از ته تونل برگردیم.
- اگه پیدامون کنن دردسر میشه.
بعد با هم به طرف ته تونل رفتند و با بیشترین سرعتی که می توانستند، از آنجا دور شدند.

کلمات نفر بعد: گرفتاری، وحشتناک، راز، صدای گوش خراش، طلسم نابخشودنی، معجون شانس، قدرت نابودی.


یک گریفندوریتصویر کوچک شده!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.