سوژه: فرار
کلمات: کنت دراکولا، قلعه ی باستانی، صندوقچه ی شوم، کلید نقره ای، بال های شکسته، غده ی چرک آلود، شراب سمی.در یکی از دوردستترین نقاط سرزمینی بسیار دور، دورتر از اونچه تصور کنین، حشرهای کوچیک و آبی رنگ که لینی نام داشت درون قفسی شبیه قفس پرندگان در یک
قلعهی باستانی در خوابی عمیق به سر میبرد. اگر کارتون بود یقینا خروج حروف ZzZz از دهن لینی رو در انواع و اقسام سایزها مشاهده میکردین. اما خب اینجا دنیای واقعی بود و نه کارتون. پس خبری از Z نبود. اما هدف نویسنده در اشاره به این موضوع این بود که بگه چقد لینی آروم و ریلکس در خواب عمیق فرو رفته بود، انگار نه انگار که تو قفسی حبس شده باشه!
بالاخره لینی با تکون کوچیکی از خواب عمیقش میپره. آب دهنش رو با دستش کنار میزنه، چشماشو میماله و دستی به شاخکش میکشه.
- جـــــــــــیـــــــــغ!
صحنههایی که لینی ناگهان پیش روی چشماش دیده بود بسیار خشن بود. موش مردهای با یک
غدهی چرکآلود بزرگ زیر شکمش درست در کنار قفسش جا خوش کرده بود و بوی ناخوشایندی ازش ساطع میشد. در قفسهی پیش رویش، بطریای که با توجه به غلغلهای عجیبی که میکرد و اون چه لینی تو کلاس معجونسازی آموخته بود،
شراب سمی بود قرار داشت. ظرفی پر از
بالهای شکسته که از مگسی کوچک گرفته تا پرندهای غول پیکر، در میز وسطِ سالن قرار داشت. در نهایت صندوقچهای با علامتهای عجیبغریبی که هرکسی رو بدون شک به این فکر وامیداشت که قطعا یک
صندوقچهی شوم است و باز نکردنش بهتر از بهتر از باز کردنشه، در گوشهی سالن به چشم میخورد.
قبل از این که لینی بتونه چیز بیشتری رو در سالن ببینه، ناگهان صدای قدمهای محکمی شنیده میشه و طولی نمیکشه که مردی با دندونای نیش تیز و بزرگ جلوش ظاهر میشه.
- پیکسی کوچولوی من چطوره؟
- هی! من فقط پیکسی کوچولوی لردم!
تو کی هستی؟
- اوه یکم بهم برخورد که نشناختیم. ولی مهم نیست. من
کنت دراکولام.
لینی کمی تو مغزش جستجو میکنه و به یاد داستانهای آخر شب گادفری در مورد خونآشاما میفته. مطمئن بود اسم کنت دراکولا رو تو یکی از همون داستانا شنیده بود. اما دقیق یادش نمیومد کدوم داستان بود و دقیقا با کی طرفه! تنها چیزی که در مورد دراکولا میدونست، خونآشام بودنش بود و خونآشام هم...
- نکنه میخوای خون منو بخوری؟
- آفرین پس منو شناختی. دقیقا همین.
- مرد حسابی تو خجالت نمیکشی با این هیکل گندهت میخوای خونِ حشره نحیف و کوچیکی همچون من رو بخوری؟ خون من کجاتو میگیره آخه؟ سیر میشی؟ نه د به من بگو آخه سیر میشی؟ نمیشی دیگه. من میگم نمیشی بگو چشم! زودباش! چرا نمیگی پس؟
کنت
کلید نقرهای رنگی که روی میز قرار داشت رو برمیداره و به قصد باز کردن قفس لینی جلو میاد.
- تو یه حشرهی جادویی هستی. پیکسی! میدونی حتی چند قطره خونت چقدر میتونه اثرگذار باشه؟
- خیر نمیدونه و تو هم قرار نیست بدونی!
دیالوگ دوم رو نه کنت گفته بود و نه لینی! بلکه مردی بدون مو اما با ابهت با چشمانی سرخ رنگ گفته بود. از نگاهش معلوم بود که اصلا شوخی نداره و کنت اینو خوب فهمیده بود.
- گمونم شما همون "لرد" باشین نه؟
- فضولیش به تو نیومده. حالا تا ندادم خودتو غولهای غارنشینِ در خدمتِ ارتش تاریکی بخورن پیکسی ما رو بهمون برمیگردونی و هرگز هم خیال دزدیدنش دوبارهش به سرت نمیزنه!
کنت خیلی دوست داشت مخالفت و مقاومت کنه، اما حسی که از لرد میگرفت اصلا طوری نبود که احساس کنه بتونه در یک مبارزه باهاش جون سالم به در ببره. پس با همون کلید نقرهای در قفس رو باز میکنه و لینی به سرعت و بالبالزنان به بیرون بال میزنه و رو شونههای لرد فرود میاد.
- مرسی ارباب. وقتی علامت شوم مینیاتوریمو فشار دادم میدونستم که برای نجاتم میاین.
در یک چشم به هم زدن لرد و لینی اونجا رو به مقصد خانه ریدلها ترک میکنن و لرد که عادت به اعتراف این گونه موضوعات نداشت، ضمن شوت کردن آهسته لینی از روی شونهش، جواب میده:
- خیر ما فقط وقتی مکان رو دیدیم از ابتدا میدونستیم کنت دراکولا اونجاست. خواستیم نقشههاش رو بدونیم که دونستیم. حالا خودمون میتونیم خون تو را بخوریم و اثرات جادوییِ حشرهی جادویی بودنت رو بر بدنمان ببینیم! بزودی خودمون خونتو مینوشیم!
لرد اینو میگه و به سمت اتاقش در خانه ریدل به حرکت در میاد. اما لینی میدونست که اون "بزودی" هرگز نخواهد رسید!
کلمات نفر بعد: سالاولی، وحشت، سایه، بید کتکزن، مهتاب، زوزه، دور