هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶:۱۰ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۴۰۲
#18

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
سوژه: فرار
کلمات: معجون، روشنایی، هوا، طناب، خسته، انگشت، چوب


ساعت‌ها تلاش کرده بود بلکه بتواند راه فرارش را مهیا کند، اما هنوز موفق نشده بود. باورش نمی‌شد با این که حداقل در ظاهر تمام ابزار لازم برای فرار را در اختیار داشت، اما در انجامش مدام شکست می‌خورد. تمام وجودش طی تلاش‌هایش که تماما به شکست منجر شده بود، چنان خسته شده بود که حتی دیگر قادر نبود انگشتانش را تکان دهد.

بالاخره خودش را رها کرده و به دیوار پشت سرش تکیه می‌دهد. با ناامیدی به دهانه‌ی چاه نگاه می‌کند. ماه نقره فام در کمال سخاوت، با قدرت تمام هر آن چه در توانش بود را در جهت روشنایی بخشیدن به تاریکی شب خرج می‌کرد.

در این هوای صاف و با وجود ماه کاملی که درست جلوی چشمانش می‌درخشید، عادلانه نبود که درون چاهی گرفتار باشد. با این که دهانه چاه تنها چند متر با او فاصله داشت، اما در نگاهش انگار که کیلومترها دورتر بود و هرگز نمی‌توانست به آن برسد و طعم رهایی از این چاه را بچشد.

از شدت خشم دست‌هایش را مشت می‌کند و دوباره طناب را در کف دستانش حس می‌کند. طنابی که با پارچه‌ها و سایر چیزهایی که درون چاه پیدا کرده بود به سختی ساخته بود و تنها راه نجاتش بود. نگاهش را روی طناب جا به جا می‌کند تا به انتهای آن برسد. جایی که چوبی به نظر مستحکم به آن متصل بود. در واقع در تمام این مدت در تلاش بود تا به گونه‌ای چوب را به بیرون از چاه پرتاب کند که به جایی گیر کرده، با طناب بالا برود و نجات یابد.

اما به قدری از بی‌آبی و گرسنگی ضعیف شده بود که در پرتاب‌هایش چوب حتی به دهانه‌ی چاه هم نمی‌رسید، چه برسد به آن که از آن خارج شده و از شانس خوبش به جایی گیر کند. در این لحظه هیچ‌چیز نمی‌توانست بیشتر از شانس کمکش کند. اگر معجون فلیکس فلیسیس داشت حتما تا به حال صد بار از آنجا فرار کرده بود.

چشم‌هایش را می‌بندد. حرکتی که شاید در نگاه اول پذیرفتن شکست و تسلیم سرنوشت شدن باشد. اما برای او بدین معنا نبود. داشت برای آخرین بار تمام تمرکزش را بر روی خواسته‌اش متمرکز می‌کرد. باید می‌توانست. باید از این چاه بیرون می‌رفت و ماه که تمام مدت امید بخشش بود را در آغوش می‌کشید.

چشم‌هایش را باز می‌کند. این‌بار برقی از امید در چشم‌هایش نمایان بود. از جایش بلند می‌شود و آماده‌ی آخرین پرتاب می‌شود. پرتابی که یا پیروزی برایش به ارمغان می‌آورد و یا شکست نهایی...

چوب را پرتاب می‌کند و در کمال ناباوری نه‌تنها از دهانه‌ی چاه بالاتر می‌رود بلکه به نظر به تنه‌ی درخت قطع شده‌ای که پیش از پرتاب شدن به درون چاه دیده بود گیر می‌کند! در حالی که از شدت خوش‌حالی به زور جلوی خودش را می‌گرفت تا بغضش نترکد، از آخرین قدرتش برای بالا رفتن از طناب استفاده کند... نزدیک و نزدیک‌تر به ماه...

به محض خروج از چاه نسیم آرامی موهایش را در به اهتزاز در می‌آورد. خودش را بر روی زمین پرتاب می‌کند و مستقیم به ماه چشم می‌دوزد.

او دیگر رها شده بود.


کلمات نفر بعد: مهمانی، سرگیجه، جمعیت، شاد، خیانت، فرار، بغض




پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱:۰۸:۴۹ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
#17

اسلیترین

پانسی پارکینسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۷ یکشنبه ۱۸ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۲:۵۱:۲۸ یکشنبه ۲۷ اسفند ۱۴۰۲
از اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ایفای نقش
پیام: 37
آفلاین
سوژه : فرار
کلمات نفر فعلی : هیولا، تالار، استاد، بخشش، والدین، گرسنه، دانش آموز
صبح یک روز پاییزی و زیبا در هاگوارتز بود،البته تا قبل از این که همچین چیزی به گوشتون بخوره.
شایعه شده بود که تالار اسرار باز شده و هیولایی که سالازار اسلیترین در ان قرار داده به دنبال شکار های جدید خود است.
درسته که کسی نمیدونست این هیولا چه موجودیه،ولی برای همه ی مثل روز روشن بود که موجودی خطرناک و وحشت اور است بنابر این قانون جدیدی گذاشته شد:دانش اموزان همیشه باید همراه با استاد به کلاس های خود بروند و نبایدپس از ساعت ۶ بیرون باشند.اما پانسی که مثل همیشه گوشش بدهکار این حرفا نبود یک شب تصمیم گرفت دنبال تالار بگرده.اون همه جا را گشت،اخرین جا دستشویی دختران بود ، وقتی به اون جا رسید با صحنه عجیبی مواجه شد،روشویی های وسط از هم باز شده بودند و یکی از ان ها پایین رفته بود و تونلی را نمایان میکرد،پانسی تصمیم خودش را گرفته بود.خودش را در تونل انداخت،وقتی تونل به پایان رسید دری نیمه باز را دید که تصویر چند مار رویش حک شده بود به نظر یک نفر بعد اومدن به این جا بی دقتی کرده بود،با احتیاط داخل شد
منظره ی عجیبی بود راهرویی که انگار روی اب بنا شده بود،صدای خش خش چیزی امد،اما اطراف که کسی نبود! انگار از مجسمه می امد،مجسمه باز شد و سر هیولای بزرگ و گرسنه ای اشکار شد!
یک باسیلیسک! باسیلیسک تا پانسی رو میبینه به سوی اون حمله ور میشود ،پانسی سریع رویش را برگرمیگرداند،میدانست نباید با باسیلیسک ها چشم در چشم شود،و در راهرویی که از ان امده بود با سرعت دوید،در فکرش فقط یک چیز بود:فرار و اطلاع دادن به دامبلدورچه کار میتونست کنه؟باسیلیسک تقریبا به او رسیده و ...
چوبدستیشو تبدیل به جارو میکنه و روی اون سوار میشه، از تونلی که اومده با سرعت خارج میشه و به طرف دفتر دامبلدور میره
پانسی محکم و با عجله در میزنه،وقتی دامبلدور در رو باز میکنه پانسی سریع ماجرا رو توضیح میده و و دامبلدور سریع بعضی از استاد ها را به ان جا میفرستد،پانسی میخواهد برود اما با صدای دامبلدور برمیگرده.
_خانم پارکینسون در جریان هستید کاری که کردین خیلی خطرناک بوده؟ این خبر باید به گوش والدین تون برسه،شما یک دانش اموزید و قوانین را شکستید،البته ...خنده ای رو صورتش نمایان میشه _به علت کشف مسئله تالار اسرار به نظرم قابل بخشش هستین البته باید تکرار کنم که دیگه نباید همچین شیطنت هایی ببینم..ولی فعلا ...۱۵۰ امتیاز برای اسلیترین!
حالت چهره پانسی از ناراحت و وحشت زده به خوشحال تغییر میکند و قول میدهد دیگر ازین شیطنت ها نکند...لبخند شیطانی ای میزند.هرچند بعضی وقتا لازمه ،نه؟
با خوشحالی به سوی خوابگاهش راه میوفته و فکر میکنه همگروهی هاش بعد شنیدن این ماجرا و این فرار چه واکنشی نشون میدن و میخنده!
کلمات نفر بعد: معجون،روشنایی،هوا،طناب،خسته،انگشت،چوب


یک مرگخوار اسلیترینی


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۱۲:۴۲ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
#16

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۹:۴۰ دوشنبه ۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۵:۴۲:۵۵ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
سوژه : فرار
کلمات فعلی : گرفتاری ، وحشتناک ، راز ، صدای گوش خراش ، طلسم نابخشودنی ، معجون شانس ، قدرت نابودی

همه دورم جمع شده بودند و هر کدام سوالی میپرسیدند . اما من هنوز از ترس به سختی نفس میکشیدم حتی بازهم فکر کردن بهش "وحشتناک" بود

(فلش بک )
در جنگل داشتم قدم میزدم و از فضای زیبا لذت می‌بردم که یک دفعه احساس کردم زیر پام خالی شد و بعد بیهوش شدم ( یک ساعت بعد )
همه جا تاریک بود و سرم درد می‌کرد و تار می‌دیدم صبر کن چی شد؟ من داشتم قدم می‌زدم که داخل این حفره افتادم. عجب "گرفتاری" شدیما
چوبم رو درآوردم و با طلسم Lumos تونستم اطرافم رو ببینم صبر کن این چاه نیست تونله راهم رو ادامه دادم و
اوه چه باحال جایی مثل آبشار مخفی بود و فضای زیبا و حیرت آوری بود و همینطور محو این بهشت کوچک شده بودم که "صدای گوش خراشی" باعث شد سه متر بپرم بالا وقتی برگشتم نزدیک بود غش کنم (افکار: چو آروم باشه الان وقت غش کردن نیست الان فقط باید فرار کنی، یک دو سه حالا )
داشتم میدوییدم که پام پیچ خورد اما الان تحمل درد پام بهتر از خوره شدن توسط عنکبوت غول آسا بود

تلوپ ! چی دیوار آخه الان هووف
دیگه راه فراری نبود باید فکر دیگه ای میکردم صبر کن خودشه طلسم Avada Kedavra "قدرت نابودی" این هیولا رو داره خوب وقت اینکه تمرکز کنی چو و حالا بومممم ولی اشتباه فکر کردم و عنکبوت های دیگه البته ایندفه نسخه کوچولوترشون بودن
ولی بالاخره از اون جا فرار کردم
(حال)
فکر کنم بهتره درباره بخش های خیلی کوچولو این اتفاق وحشتناک مخصوصا اینکه از "طلسم نابخشودنی" استفاده کردم به کسی نگم و پیش خودم مثل یک "راز" بمونه و بگم که از "معجون شانس" استفاده کردم آره این درسته

ببخشید اگع بد نوشتم چون که تازه کارم به بزرگی خودتون ببخشید

کلمات نفر بعدی : هیولا، تالار، استاد، تکشاخ، بخشش، والدین، گرسنه، دانش آموز


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۹ ۲۲:۵۹:۵۴
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۹ ۲۳:۰۲:۰۰


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۸:۳۳:۴۴ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
#15

گریفیندور

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۳ پنجشنبه ۴ آبان ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۰:۱۸:۱۲ شنبه ۱۱ فروردین ۱۴۰۳
گروه:
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 83
آفلاین
سوژه: فرار.
کلمات فعلی: مرگ، بازی، حمله، شوخی، چشمک، بچه، دردسر.

باید خودش را از مرگ نجات می داد. می دانست که اگر مدتی بیشتر در آنجا بماند، بلاخره پیدایش می کنند.
حفره ای بر روی زمین قرار داشت. او فکر کرد که می تواند در حفره مدتی بیشتر پنهان شود. اما نمی توانست با جان خود بازی کند.

پس داخل حفره رفت و قایم شد. صدای پا می آمد. باید از حمله ی آنها نجات می یافت. این یک شوخی نبود، چرا که اگر او را پیدا می کردند، به احتمال زیاد اورا می کشتند.

داخل حفره،چیزی چشمک زد. چوبدستی اش را در آورد و به ته حفره نگاه کرد. ولی بیشتر از اینکه شبیه یک حفره باشد شبیه تونل بود.

ناگهان فردی از ته تونل پیدایش شد. از دوستانش بود.
- اینجا چیکار میکنی؟
- داشتم فرار می کردم که توی اینجا قایم شدم.
- نباید اینقدر بچه گونه رفتار میکردی. بیا از ته تونل برگردیم.
- اگه پیدامون کنن دردسر میشه.
بعد با هم به طرف ته تونل رفتند و با بیشترین سرعتی که می توانستند، از آنجا دور شدند.

کلمات نفر بعد: گرفتاری، وحشتناک، راز، صدای گوش خراش، طلسم نابخشودنی، معجون شانس، قدرت نابودی.


یک گریفندوریتصویر کوچک شده!


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۳۸:۳۷ جمعه ۸ دی ۱۴۰۲
#14

اسلیترین

اسکارلت لیشام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۳ شنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۱۷:۵۰:۰۶
از میان ورق های کتاب
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ایفای نقش
پیام: 43
آفلاین
سوژه: فرار
کلمات: سال‌اولی، وحشت، سایه، بید کتک‌زن، مهتاب، زوزه، دور


شب روشنی بود، ماه کامل اسمون رو به خوبی روشن کرده و بیش از هر وقت دیگه ای قشنگ به نظر میرسید. یکی از اون شب های روشنی که مهتاب چنگ به یقه ی تاریکی انداخته و اون رو به ناکجا آباد پرت کرده بود. شاید برای ادم های عادی زمان خوبی برای گردش باشه اما یه جادوگر محتاط هرگز همچین کاری نمیکرد، ولی سال اولی هایی که تو خوابگاه اسلیترین اند به هیچ وجه محتاط نبودن و هیجان نوجوونی، ناپختگی و سررفتن حوصله چشمشونو کور کرده و عقلشونو ازشون گرفته بود. معمولا هرکسی تو این سن فکر میکنه شکستن قوانین بامزست و تفریح خوبیه. قوانین مدرسه هم بی شک جزئی از اونا بود.

اسکارلت بی حوصله غر زد:
من حوصلم سر رفته! همه چی اینجا خسته کننده س، نگا بیرون چه هوای خوبیه! جون میده واسه قدم زدن!

از ان ور اتاق دختری که کتاب قطوری رو در دست داشت جواب داد:
قطعا هوای خوبیه اسکارلت! برو قدم بزن، سلام منو هم به مادرت برسون بعد از اینه با نامه اخراج رفتی پیشش.

_چقدر تو بچه مثبتی! بیخیال بابا لوس بازی در نیار دیگه
-من بچه مثبت نیستم! من فقط...
- شنل نامرئیو بردار اون تنبل رو هم بیدار کن من میرم یکم خوراکی پیدا کنم.

چند دقیقه بعد کمی دور تر از بید کتک‌زن.

-آخه کدوم احمقی این وقت شب میاد اینجا.

اسکارلت نفس نفس زنان جواب داد:
-ما الان اینجاییم و هیچکدوممون هم احمق نیستیم تو اگه ناراحتی میتونی برگردی البته بدون شنل نامرئی!
- به جای حرفای چرت و پرت بیاید به من کمک کنید زیرانداز رو پهن کنم.

کمی بعد همه مشغول گفت و گو و خوردن شدند و هیچکس صدای زوزه هشدار دهنده ای را که از دور می آمد نشنید!

(مشترک گرامی سرنوشت آن افراد به علت دلخراش بودن بیان نمی‌شود لطفا بعدا مراجعه فرمایید.)


کلمات نفر بعد: مرگ، بازی، حمله، شوخی، چشمک، بچه، دردسر



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۱۶:۳۱ جمعه ۸ دی ۱۴۰۲
#13

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
سوژه: فرار
کلمات: کنت دراکولا، قلعه ی باستانی، صندوقچه ی شوم، کلید نقره ای، بال های شکسته، غده ی چرک آلود، شراب سمی.


در یکی از دوردست‌ترین نقاط سرزمینی بسیار دور، دورتر از اونچه تصور کنین، حشره‌ای کوچیک و آبی رنگ که لینی نام داشت درون قفسی شبیه قفس پرندگان در یک قلعه‌ی باستانی در خوابی عمیق به سر می‌برد. اگر کارتون بود یقینا خروج حروف ZzZz از دهن لینی رو در انواع و اقسام سایزها مشاهده می‌کردین. اما خب این‌جا دنیای واقعی بود و نه کارتون. پس خبری از Z نبود. اما هدف نویسنده در اشاره به این موضوع این بود که بگه چقد لینی آروم و ریلکس در خواب عمیق فرو رفته بود، انگار نه انگار که تو قفسی حبس شده باشه!

بالاخره لینی با تکون کوچیکی از خواب عمیقش می‌پره. آب دهنش رو با دستش کنار می‌زنه، چشماشو می‌ماله و دستی به شاخکش می‌کشه.

- جـــــــــــیـــــــــغ!

صحنه‌هایی که لینی ناگهان پیش روی چشماش دیده بود بسیار خشن بود. موش مرده‌ای با یک غده‌ی چرک‌آلود بزرگ زیر شکمش درست در کنار قفسش جا خوش کرده بود و بوی ناخوشایندی ازش ساطع می‌شد. در قفسه‌ی پیش رویش، بطری‌ای که با توجه به غلغل‌های عجیبی که می‌کرد و اون چه لینی تو کلاس معجون‌سازی آموخته بود، شراب سمی بود قرار داشت. ظرفی پر از بال‌های شکسته که از مگسی کوچک گرفته تا پرنده‌ای غول پیکر، در میز وسطِ سالن قرار داشت. در نهایت صندوقچه‌ای با علامت‌های عجیب‌غریبی که هرکسی رو بدون شک به این فکر وامی‌داشت که قطعا یک صندوقچه‌ی شوم است و باز نکردنش بهتر از بهتر از باز کردنشه، در گوشه‌ی سالن به چشم می‌خورد.

قبل از این که لینی بتونه چیز بیشتری رو در سالن ببینه، ناگهان صدای قدم‌های محکمی شنیده می‌شه و طولی نمی‌کشه که مردی با دندونای نیش تیز و بزرگ جلوش ظاهر می‌شه.

- پیکسی کوچولوی من چطوره؟
- هی! من فقط پیکسی کوچولوی لردم! تو کی هستی؟
- اوه یکم بهم برخورد که نشناختیم. ولی مهم نیست. من کنت دراکولام.

لینی کمی تو مغزش جستجو می‌کنه و به یاد داستان‌های آخر شب گادفری در مورد خون‌آشاما میفته. مطمئن بود اسم کنت دراکولا رو تو یکی از همون داستانا شنیده بود. اما دقیق یادش نمیومد کدوم داستان بود و دقیقا با کی طرفه! تنها چیزی که در مورد دراکولا می‌دونست، خون‌آشام بودنش بود و خون‌آشام هم...
- نکنه می‌خوای خون منو بخوری؟
- آفرین پس منو شناختی. دقیقا همین.
- مرد حسابی تو خجالت نمی‌کشی با این هیکل گنده‌ت می‌خوای خونِ حشره نحیف و کوچیکی همچون من رو بخوری؟ خون من کجاتو می‌گیره آخه؟ سیر می‌شی؟ نه د به من بگو آخه سیر می‌شی؟ نمی‌شی دیگه. من می‌گم نمی‌شی بگو چشم! زودباش! چرا نمی‌گی پس؟

کنت کلید نقره‌ای رنگی که روی میز قرار داشت رو برمی‌داره و به قصد باز کردن قفس لینی جلو میاد.
- تو یه حشره‌ی جادویی هستی. پیکسی! می‌دونی حتی چند قطره خونت چقدر می‌تونه اثرگذار باشه؟

- خیر نمی‌دونه و تو هم قرار نیست بدونی!

دیالوگ دوم رو نه کنت گفته بود و نه لینی! بلکه مردی بدون مو اما با ابهت با چشمانی سرخ رنگ گفته بود. از نگاهش معلوم بود که اصلا شوخی نداره و کنت اینو خوب فهمیده بود.
- گمونم شما همون "لرد" باشین نه؟
- فضولیش به تو نیومده. حالا تا ندادم خودتو غول‌های غارنشینِ در خدمتِ ارتش تاریکی بخورن پیکسی ما رو بهمون برمی‌گردونی و هرگز هم خیال دزدیدنش دوباره‌ش به سرت نمی‌زنه!

کنت خیلی دوست داشت مخالفت و مقاومت کنه، اما حسی که از لرد می‌گرفت اصلا طوری نبود که احساس کنه بتونه در یک مبارزه باهاش جون سالم به در ببره. پس با همون کلید نقره‌ای در قفس رو باز می‌کنه و لینی به سرعت و بال‌بال‌زنان به بیرون بال می‌زنه و رو شونه‌های لرد فرود میاد.
- مرسی ارباب. وقتی علامت شوم مینیاتوریمو فشار دادم می‌دونستم که برای نجاتم میاین.

در یک چشم به هم زدن لرد و لینی اونجا رو به مقصد خانه ریدل‌ها ترک می‌کنن و لرد که عادت به اعتراف این گونه موضوعات نداشت، ضمن شوت کردن آهسته لینی از روی شونه‌ش، جواب می‌ده:
- خیر ما فقط وقتی مکان رو دیدیم از ابتدا می‌دونستیم کنت دراکولا اونجاست. خواستیم نقشه‌هاش رو بدونیم که دونستیم. حالا خودمون می‌تونیم خون تو را بخوریم و اثرات جادوییِ حشره‌ی جادویی بودنت رو بر بدنمان ببینیم! بزودی خودمون خونتو می‌نوشیم!

لرد اینو می‌گه و به سمت اتاقش در خانه ریدل به حرکت در میاد. اما لینی می‌دونست که اون "بزودی" هرگز نخواهد رسید!


کلمات نفر بعد: سال‌اولی، وحشت، سایه، بید کتک‌زن، مهتاب، زوزه، دور




پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۲۰:۱۵ جمعه ۸ دی ۱۴۰۲
#12

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۹:۴۶:۴۲
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 240
آفلاین
سوژه: فرار
کلمات اصلی: ترفند، شمشیر، خصوصی، شنل، غمگین، فانوس، هیپوگریف.


تاریکی برج فانوس دریایی را در خود فرو برده بود و تنها صدایی که به گوش می رسید، صدای امواج خروشان دریا بود. رزالی در طبقه ی پایین برج، رو به روی هیپوگریف بزرگی ایستاده بود و او را نوازش می کرد.
- آروم باش، کج منقار. الان نمیشه بری بیرون پرواز کنی. خودت که می دونی، خون آشامای خبیث انجمن خصوصی ممکنه این طرفام بیان.

کج منقار بالاخره آرام گرفت و رزالی به سمت پنجره رفت و با نگرانی به آسمان سیاه خیره شد. بدنش داشت می لرزید و نمی دانست دلیل آن سرماست یا ترس. شنلش را محکم تر دور خودش پیچید.
- کج منقار عزیز، به نظرت اون می تونه شمشیرو ازشون بگیره و از دستشون فرار کنه؟

کج منقار در جواب ناله ی غمگینی سر داد.

رزالی رویش را به سمت او برگرداند.
- نه، نباید این طوری بگی. خواهش می کنم! اون ترفندای خودشو داره. مطمئنم جون سالم به در می بره، باید جون سالم به در ببره.

رزالی این را گفت، دستانش را روی سینه اش قرار داد، انگشتانش را در هم حلقه کرد و آن ها را محکم به هم فشار داد. در همین لحظه صدای بال زدن از پشت پنجره به گوش رسید و سایه ی خفاشی پدیدار شد. رزالی به سرعت رویش را برگرداند و پنجره را باز کرد. خفاش سفید و زخم آلود به داخل پرواز کرد و خودش را روی کاناپه انداخت. کج منقار شروع کرد به جیغ زدن و کوبیدن بال هایش به همدیگر. رزالی گفت:
- کج منقار، همه چی مرتبه. اون گادفریه.

بعد به سمت خفاش رفت و با دقت به زخم هایش نگاه کرد.
- خوبه، سطحی ان.

در همین لحظه خفاش شروع کرد به تغییر شکل و پیکر معمول گادفری جای او را گرفت. پیراهن سفیدش پاره پاره و خون آلود و چهره اش به شدت سفید و رنگ پریده بود. او لبخند بی رمقی زد و گفت:
- موفق شدم، رزالی!

و دستش را روی غلاف شمشیری که به کمربند چرمی اش متصل بود، گذاشت. چشمان رزالی پر از اشک شد و لب هایش لرزید. گادفری دستش را بالا آورد و با ملایمت صورت او را نوازش کرد.
- الان همه چی رو به راهه.

رزالی دست گادفری را گرفت و آن را روی لب هایش گذاشت.

کلمات نفر بعد: کنت دراکولا، قلعه ی باستانی، صندوقچه ی شوم، کلید نقره ای، بال های شکسته، غده ی چرک آلود، شراب سمی.


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۸ ۱۶:۴۳:۵۰



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۰:۲۲:۱۲ پنجشنبه ۷ دی ۱۴۰۲
#11

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۷:۲۳:۳۹ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 155
آفلاین
سوژه: فرار
کلمات اصلی: زندگی، سرد، درخت، جادو، اشک، عشق، برف



برف به آرامی از ابرها می بارید و رقص کنان، لبه‌ی پنجره و روی زمین  می نشست.

به جز درخت کهنسال و نیمه خشک شده، هیچ موجود دیگری آن بیرون نبود.

خود او داخل کلبه نشسته بود و لبخند می زد.
هوای داخل کلبه به شدت سرد بود. ولی آن سرما، گرمای وجودش را تامین می کرد.

زانوانش را در آغوش کشید و سعی کرد کمی خودش را گرم تر کند. از دست هیولاهایی که بیرون پرسه می زندند؛ به آنجا پناه آورده بود و می دانست کسی نمی تواند پیدایش کند.

تک خنده‌ای کرد.
فرار کرده بود...
از دست آدم های اطرافش فرار کرده بود.
از قوانین مزخرفی که محدودش می کردند فرار کرده بود.
از افکاری که نمی گذاشتند شب‌ها بخوابد... از نادیده گرفته شدن احساساتش... از متفاوت بودن عقایدش... از فشارهای غیرقابل تحمل خانواده‌اش... از تحقیر شدن توسط دوستانش... و از خیلی چیزهای دیگر، فرار کرده بود.

و حالا خوشحال بود.
چرا که دیگر نیازی نداشت آن همه‌ سختی را بدوش بکشد و بعد به دروغ، چهره‌ای خندان به خود بگیرد.
دیگر نیازی نبود ریزش اشک هایش را پنهان کند. آنجا، در آن کلبه،می توانست خود خودش باشد و کسی کاری به کارش نداشته باشد.

در آن کلبه نه حرف اصالت به میان میامد نه حرف جادو. کسی هم به بهانه‌ی عشق والدین به فرزند، مجبورش نمی کرد کارهایی خلاف میلش را انجام دهد.
در آنجا نیاز نبود شجره‌نامه‌ی جادوگران موفق را بخواند و درمورد زندگی تک تکشان چیزی بداند. در آن کلبه همه چیز آرام بود.

به آرامی از جایش برخاست و سمت شومینه‌ی خاموش رفت. تصمیم داشت روشنش کند و بعد که کمی گرم شد، دستی به سر و روی کلبه بکشد. می خواست تا ابد آنجا زندگی کند.

کلمات نفر بعد: ترفند، شمشیر، خصوصی، شنل، غمگین، فانوس، هیپوگریف.


...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۶:۲۱:۴۵ پنجشنبه ۷ دی ۱۴۰۲
#10

ریونکلاو، محفل ققنوس

آلنیس اورموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۲۰:۴۲:۲۳
از دست این آدما!
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 185
آفلاین
سوژه: فرار
کلمات: خون، چراغ، دست، تصویر، چوب، لبخند، دندان



صدای نفس‌هایش میان صدای خرد شدن چوب‌ها و شاخه‌های کاج زیر پایش گم می‌شد. چراغی که نورش فقط چند قدم جلوتر را روشن می‌کرد، به دندان گرفته بود. سرعتش را کم کرد و خودش را سلانه سلانه به دریاچه رساند.
به تصویر خودش در آب لبخند زد. خون، موهای سفیدش را رنگ‌آمیزی کرده بود.
از دست آنها می‌توانست بگریزد، ولی از خودش؟ جوابی برای این نداشت.
چراغ از دندانش رها شد و گرگ سفید کنار دریاچه از حال رفت.
باد، آب را مواج می‌کرد تا به او برسد و خون را بشوید.
آب سرخ دریاچه زیر نور مهتاب می‌درخشید.



کلمات نفر بعد: زندگی، سرد، درخت، جادو، اشک، عشق، برف


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱:۴۹:۴۳ پنجشنبه ۷ دی ۱۴۰۲
#9

اسلیترین

ریگولوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ جمعه ۱۲ آبان ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۲۰:۳۶:۰۲ یکشنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۳
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ایفای نقش
پیام: 6
آفلاین
چمن، میله، نور، کلبه، جادو، سرگیجه، چشم


"چمن" های نم دار پا هایش را نوازش می‌کردند و خورشید، با "نوری" که بر روی صورتش انداخته بود، گرمایی زندگی بخش را به او هدیه می‌کرد. اطرافش را که تماشا می‌کرد، نگاهش روی یک "کلبه‌ی چوبی" متوقف شد. مکانی که در آن می‌توانست دور از هرگونه احساسات منفی به زندگی ادامه بدهد.
اما ناگهان تمام این صحنه های لذت بخش جای خود را به تاریکی دادند.
ریگولوس پس از یک خواب طولانی دو "چشم" خود را باز کرد، اما "سرگیجه" باعث شد احساس کند دنیا به دور سرش می‌چرخد.
او "جادویی‌ترین" و زیباترین خواب عمرش را دیده بود.

کلمات نفر بعد: خون، چراغ، دست، تصویر، چوب، لبخند، دندان








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.