خنده، کلاه، رنگ، منظور، تلخی، قدرت، کاغذ پوستی، پله، تردید، عطسه
ریگولوس با تمام
قدرتی که در پاهایش جمع کرده بود، از
پله ها بالا رفت. دلش می خواست بی تفاوت به اتاق سیریوس، از راهرو عبور کند، اما نگاهش بی اراده به سمت درب اتاق کشیده می شد. درون پاهایش قدرتی نداشت، اما آنها بی اراده به سمت درب اتاق حرکت می کردند.
تردید داشت که وارد اتاق بشود یا نه. وسیله های برادرش، خاطرات شیرینی از دوران کودکی، و همچنین خاطرات
تلخی از دوران نوجوانی شان را به او یادآوری می کرد.
یک ماه پیش، وقتی سیریوس با آزردگی خانه را ترک کرد، در هنگام رفتن نگاه
منظور داری به ریگولوس انداخت. نگاهی که حاوی هشدار درباره چیزی بود که ریگولوس نمی داست، یا دست کم نمی خواست بداند...!
ریگولوس هر هفته روی
کاغذ پوستی برای سیریوس نامه می نوشت. اما سیریوس به هیچکدام پاسخی نمی داد. انگار که حتی خانواده اش را هم از یاد برده بود...!
وقتی وارد اتاق سیریوس شد،
رنگ قرمز چشمش را زد. از آن رنگ متنفر بود!
پتوی روی تخت را کنار زد تا روی آن بنشیند،اما گرد خاکش باعث شد ریگولوس
عطسهی آرامی بکند.
در میان وسایل به هم ریختهی داخل اتاق،
کلاه قدیمی را پیدا کرد که به سیریوس هدیه داده بود.
خندهی غمگینی روی لب هایش نشست. هیچ وقت ندید که سیریوس آن کلاه را سرش کند... :)
خیلی خوب بود؛ خسته نباشی!
تایید شد.
مرحله بعد: گروهبندی