جام آتش!

لوگوی هاگوارتز

رویداد جام آتش

۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

جام آتش

آماده‌اید شاهد یکی از بزرگ‌ترین و نفس‌گیرترین رقابت‌های تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و این‌بار نه‌تنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانه‌ای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار می‌گیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همه‌چیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود می‌گیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته می‌شود و تنها یک گروه می‌تواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پست‌ها را بخوانید، از خلاقیت‌ها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!


پاسخ به: سازمان اقلیت‌های جادویی
ارسال شده در: جمعه 23 شهریور 1403 13:52
تاریخ عضویت: 1402/07/14
: یکشنبه 17 فروردین 1404 17:21
از: من دور شو! تو خیلی مشکوکی!
پست‌ها: 193
آفلاین
نام کامل: تلما هلمز

گروه هاگوارتز: با افتخار گریفیندور!

جبهه: مرگخواری هستم زیر سایه ارباب

دسته اقلیت: جانورنما، هلمزیان

زیرمجموعه دسته: مشکوکیان

القاب منسوب: تل، هل، لما و...

سابقه فعالیت در هرگونه گروهک مستقل یا سازمان‌یافته: یه مدت کوتاه، بعد فارغ‌التحصیلی هاگوارتز، رفتم به‌عنوان کارآموز رئیس شرلوک هلمز بهش نحوه استفاده درست از شک و شبهه رو یاد بدم. اینم حساب میشه؟

چی شد فهمیدید با بقیه جامعه جادوگری متفاوتید؟ داستان‌تون رو شرح بدید: اولین بار وقتی که اتفاقی صبح به شکل روباه بیدار شدم فهمیدم یه جانورنما هستم. بعدش دیدم چیزایی که واسه من عجیب و مشکوکه واسه بقیه عادیه؛ اون موقع بود که فهمیدم با بقیه خیلی فرق دارم.


پاسخ به: خورندگان معجون راستی
ارسال شده در: پنجشنبه 22 شهریور 1403 16:05
تاریخ عضویت: 1402/07/14
: یکشنبه 17 فروردین 1404 17:21
از: من دور شو! تو خیلی مشکوکی!
پست‌ها: 193
آفلاین
درود و عرض ادب خدمت جادوگران و ساحرگان گرامی!

کنجکاوین بدونین چه کسی قراره اولین معجون راستی ساخته شده توسط من رو بخوره؟
اون جادوگر ساحره کسی نیست جز...

ساحره‌ای جوان، مرگخواری ماهر، شهردار شهر لندن، روان‌درمانی کارکشته...
اون کسی نیست جز...



از این لحظه، به مدت یک‌هفته، تا ۲۹ شهریور، فرصت این رو دارین که سوالات ایفای نقشی خودتون رو از اسکارلت لیشام، در این تاپیک بفرستید.
در تاریخ ۳۱ شهریور، پاسخ های اسکارلت در این تاپیک قرار میگیره.

منتظرتون هستم!


پاسخ به: بهترین تازه وارد فصل
ارسال شده در: پنجشنبه 22 شهریور 1403 11:08
تاریخ عضویت: 1402/07/14
: یکشنبه 17 فروردین 1404 17:21
از: من دور شو! تو خیلی مشکوکی!
پست‌ها: 193
آفلاین
تازه وارد فعالی داشتیم اصلا؟
من که میگم نداشتیم، رای خودم رو هم استفاده نمیکنم.


پاسخ به: فعال ترین عضو
ارسال شده در: پنجشنبه 22 شهریور 1403 11:07
تاریخ عضویت: 1402/07/14
: یکشنبه 17 فروردین 1404 17:21
از: من دور شو! تو خیلی مشکوکی!
پست‌ها: 193
آفلاین
اینجا هم رای من سالاز اسلیترینه.
فعالیتش تو تابستون کاملا مشخصه.


پاسخ به: بهترین نویسنده فصل
ارسال شده در: پنجشنبه 22 شهریور 1403 11:05
تاریخ عضویت: 1402/07/14
: یکشنبه 17 فروردین 1404 17:21
از: من دور شو! تو خیلی مشکوکی!
پست‌ها: 193
آفلاین
سلام.

راستش انتخاب خیلی سختیه... چون اعضایی داریم که خیلی زیبا می‌نویسن... اما از بین این همه آدم، من دوریا بلک رو انتخاب می‌کنم!
دلیلش رو هم که همه میدونن، با خوندن نوشته های دوریا، با تمام وجود احساس شخصیت رو درک کنیم.


پاسخ به: جادوگر فصل
ارسال شده در: پنجشنبه 22 شهریور 1403 10:51
تاریخ عضویت: 1402/07/14
: یکشنبه 17 فروردین 1404 17:21
از: من دور شو! تو خیلی مشکوکی!
پست‌ها: 193
آفلاین
سلام.
به نظرم سالازار اسلیترین، گزینه مناسبی برای جادوگر فصله!
ایشون، فعالیتی عالی توی تابستون داشته، چه در تورهای سالازار، چه خارج از اون.


پاسخ به: خورندگان معجون راستی
ارسال شده در: دوشنبه 19 شهریور 1403 15:14
تاریخ عضویت: 1402/07/14
: یکشنبه 17 فروردین 1404 17:21
از: من دور شو! تو خیلی مشکوکی!
پست‌ها: 193
آفلاین
ساختمان وزارت سحر و جادو، بعد از شروع وزارت سیریوس بلک تغییرات زیادی کرده بود. رنگ های روشن، سقف همیشه آفتابی، کارمندان شاد، اندک چیزهایی بودند که به چشم می‌آمدند. به‌نظر می‌رسید، که وزیر جدید توانسته بود تا حدی باعث ترشح دوپامین در جامعه جادوگری شود!

البته، هیچوقت ممکن نیست همه راضی باشند. عده‌ی کمی از جادوگران و ساحرگان نیز از شرایط موجود ناراحت بودند.
تلما هلمز نیز یکی از افراد ناراضی از وزارت سیریوس بلک بود؛ از آن مقدار دوپامین موجود در اطرافش تنفر داشت. نمی‌خواست دست روی دست بگذارد تا شرایط روز به روز بدتر شود.

عصر یکی از روزهای تابستان، تلما هلمز وارد ساختمان وزارت سحر و جادو شد. به سمت اتاق وزیر قدم برداشت.
صندلی منشی خالی بود، بنابراین به آرامی چند ضربه به در زد.

- بفرمایید!

صدای پرنشاط سیریوس از درون اتاق، بود.
تلما لباس هایش را مرتب کرد و با لبخندی ساختگی وارد شد.
- جناب وزیر!

سیریوس از جایش بلند شد.
- تلما! خوش اومدی! خیلی وقت بود ندیده بودمت!
- مچکرم سیریوس.

سیریوس روی صندلی نشست و با دستش از تلما نیز خواهش کرد بنشیند.
- چیشد که بعد این‌همه مدت بهم سری زدی؟
- راستش یه خواهشی ازت داشتم... شنیدم که استفاده از معجون راستی رو برای بازجویی ممنوع کردی. درسته؟
- بله. به‌نظرم لازم نیست که جامعه جادوگری رو با استفاده از معجون راستی اذیت کنیم.

تلما سعی کرد آرام باشد. نفس عمیقی کشید و به سختی، لبخند احمقانه‌اش را حفظ کرد.
- اذیت کردن؟ منظورم این نیست... معجون راستی میتونه به دونستن نظرات بقیه برای افزایش حس دوپامین‌شون کمک کنه! نظراتی که کاملا واقعی هستن!
- اگه از این جهت بهش نگاه کنیم، خیلی خوب میشه... اما چه‌کسی میتونه مسئول این‌کار باشه؟

تلما موهای روی صورتش را به عقب راند و به سیریوس خیره شد.
- اگه تو موافق باشی، من میتونم مسئول اینکار باشم.
- عالیه! پس یه نامه با مضمون توافق‌مون می‌نویسم و بهت میدم. به هرکس نشون بدی کارت رو راه می‌ندازن!

تلما اکنون احساس رضایت می‌کرد. اطلاعاتی که از اطرافیانش به دست خواهد آورد، بسیار به او کمک خواهد کرد!


***


سلام عرض می‌کنم خدمت همه جادوگران و ساحرگان گرامی!

بدین ترتیب، از این لحظه به بعد، من مسئول معجون خوروندن به همه شما عزیزان هستم. اصلا فکر نکنین که میخوام از اطلاعت‌تون سواستفاده کنما... اصلا! فقط میخوام به وزیر سحر و جادو کمک کنم تا درخواست های شمارو بدونه!

از همه شما میخوام، هر فکر و نظری راجع‌به این تاپیک دارین، به من اطلاع بدین.
پیشنهادتون‌ برای فردی که قراره بازجویی بشه کیه؟ منتظر جغداتون هستم!

روند تاپیک هم مثل قبله.
اسم فردی که قراره ازش سوال پرسیده بشه اعلام و زمانی برای پرسیدن سوالات تون در نظر گرفته میشه.
شما میتونین تمام سوالاتی که‌ درمورد شخصیت ایفای نقشی اون فرد دارین، ترجیحا در قالب یک رول بازجویی یا به صورت عادی، بپرسین.
بعد از اتمام زمان، تمام پاسخ های اون فرد در این تاپیک قرار داده میشه!

اگه باز هم سوالی بود در خدمتم!


پاسخ به: باشگاه اسلاگهورن
ارسال شده در: چهارشنبه 14 شهریور 1403 14:16
تاریخ عضویت: 1402/07/14
: یکشنبه 17 فروردین 1404 17:21
از: من دور شو! تو خیلی مشکوکی!
پست‌ها: 193
آفلاین
اُمید...
کلمه‌ای که تاکنون باعث زنده ماندن همه افراد حاضر در آن بازی مرگ و زندگی شده بود. تنها راه‌نجات‌شان از آن جهنم... تنها دلیل انسان ماندن‌شان...

ریموس لوپین، زندگی راحتی نداشت. ولی هیچکدام از مشکلات های زندگی‌اش، اینگونه نومیدش نکرده بود. انگار قصد سالازار اسلیترین نیز همین بود؛ نا امیدی آنها...

کوین به سرعت خودش را به ریموس رسانده بود. اما هرچقدر صدایش می‌زد، انگار او نمی‌شنید... انگار کر شده بود...

ریموس درد داشت؛ اما نه دردی جسمی... قلبش درد می‌کرد...! دیگر دلیلی برای زنده ماندن وجود نداشت. حتی اگر دلیلی هم بود، راهی بجز کشتن دیگران نبود.

رزالین سعی میکرد او را درمان کند. اما ریموس، هیچ حرکتی نمی‌کرد.
- نمی‌دونم چه مشکلی داره. تکون نمی‌خوره...

ایزابل کوین را در آغوش گرفت و ترحم‌آمیز به ریموس نگاه کرد.
- حال روحیش خوب نیست.

گادفری، افسرده چشم به ایزابل دوخت.
- هیچکدوم‌مون خوب نیستیم‌‌...

گادفری درست می‌گفت.
کوین کوچک دیگر نایی برای ادامه این بازی کثیف نداشت؛ حال ریموس نیز مشخص بود.
گادفری پشیمان بود و ایزابل افسرده...
حتی رزالین که مادر گروه بود، نمی‌توانست تحمل کند.
حتی اسکارلت و دوریا نیز، از ادامه دادن این بازی متنفر بودند.

- هیچ راهی نیست. هممون رو می‌کشه! حتی اگه برنده هم بشیم... خودش ما رو از بین می‌بره...

ریموس، آهسته این را گفت.
نگاه ها به او دوخته شد. غم‌انگیز بود... هیچکس نمی‌توانست با حرفش مخالفت کند.
ویرایش شده توسط تلما هلمز در 1403/6/14 16:53:12


پاسخ به: سه نشانه
ارسال شده در: دوشنبه 12 شهریور 1403 22:41
تاریخ عضویت: 1402/07/14
: یکشنبه 17 فروردین 1404 17:21
از: من دور شو! تو خیلی مشکوکی!
پست‌ها: 193
آفلاین
الستور مون

....

پیشگو
ریونکلاو
مرگخوار


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
ارسال شده در: دوشنبه 12 شهریور 1403 20:25
تاریخ عضویت: 1402/07/14
: یکشنبه 17 فروردین 1404 17:21
از: من دور شو! تو خیلی مشکوکی!
پست‌ها: 193
آفلاین



- نمی‌فهمم! پس اون معجون لعنتی کجاست؟!

تلما، مضطرب و عصبی، از طرفی به طرف دیگر می‌رفت.
نگرانی، از چهره‌اش مشخص بود.
مغزش کار نمی‌کرد... دیگر چیزی به ذهنش نمی‌رسید...
چندروزی بود که روی پرونده‌ای کار می‌کرد؛ نه تنها به هیچ نتیجه‌ای نرسیده بود، بلکه روز به روز، گیج‌تر می‌شد.
تنها دو روز دیگر وقت داشت تا معجونی را که به دنبالش بود پیدا کند؛ به خوبی می‌دانست که اگر موفق نشود، دیگر جایی در میان مرگخواران نخواهد داشت!
سعی می‌کرد آرام باشد تا بتواند تمرکز کند. ولی حتی فکر اخراج شدن از ارتش‌تاریکی، عذابش می‌داد.
- این بار دیگه جایی برای خطا نیست! اگه اشتباه کنم، ممکنه همه چیزم رو از دست بدم... مقامم، جایگاهم، گروهم، شاید... شاید هم جونم...!

نفس‌عمیقی کشید. تا حدی توانسته بود احساساتش را کنترل کند.
- نه! امکان نداره! من برای رسیدن به اینی که هستم، تموم زندگیم رو گذاشتم. حالا، بخاطر یه پرونده، از دستش نمیدم!

اکنون، آرام‌تر شده بود.
روی مبل نشست. سعی کرد تمرکز کند.
بعد از چند دقیقه، تا حدودی موفق شده بود که با صدای ضربه های آرامی که به پنجره زده می‌شد، دقتش را از دست داد.

خشمگین، نگاهی به پنجره انداخت، و متوجه جغدی شد که پشت آن نشسته و نامه‌ای به پایش بسته شده بود.
جغد را نمی‌شناخت. مطمئنا نامه را فردی ناآشنا برایش فرستاده بود.
از جایش بلند شد. نزدیک پنجره رفت و آن را باز کرد. دستش را دراز کرده، نامه را برداشت. جغد، زمانی که متوجه شد او نامه را برداشته، پروازکنان آنجا را ترک کرد.
تلما متعجب، نامه را در دست گرفت، رفت و روی صندلی نشست. نامه را با دقت نگاه کرد. نامی از نویسنده رویش نبود؛ تنها پشت نامه، جمله "برای تلما هلمز" نوشته شده بود.
شک و شبهه، کم‌کم وجود تلما را پر کرد. حس می‌کرد نامه نفرین شده‌ست و با باز کردن آن، جادو می‌شود. بنابراین، نامه را روی میز روبرویش گذاشت. چوبدستی‌اش را مقابلش گرفت و وردی زمزمه کرد. با حرکات دستش، نامه باز شد و کاغذ نوشته بیرون آمد.
- سلام عرض می‌شود، خدمت به بانوی زیبا، اصیل و قدرتمند‌ خاندان هلمز، تلما هلمز.

تلما پوزخندی به تمجید های احمقانه فرد زد. بنظر می‌رسید کارش به او بند است که بدین‌گونه، تعریفش را می‌کند.
- بابت مزاحمتی که براتون ایجاد کردم، متاسفم. شاید الان، خیلی از خوندن نامه‌ی فردی که نمی‌شناسین، راضی نیستین. اما مطمئن باشید که چیزی که در این نامه به شما میگم، قطعا به دردتون میخوره. جغدا خبر رسوندن که در کمال شگفتی، بانویی به دانایی و عاقلی شما، در حل یک پرونده ساده، به مشکل برخورده.

او که بود؟ ماجرای پرونده را از کجا می‌دانست؟
تلما مشکوک‌وار، اطرافش را نگاه کرد، اما چیزی برایش عجیب نیامد. آم فرد ناشناس‌‌‌... که بود که از تمام زندگی او خبر داشت.
خواندن نامه را ادامه داد.
- منم تا این رو شنیدم، خواستم بهتون کمک کنم. شاید من نتونم این مشکل رو براتون حل کنم، ولی چیزی دارم که بهتون کمک میکنه. اگه میخواین که به راحتی این پرونده رو حل کنین، ساعت سه بعدازظهر امروز، توی کافه همیشگی‌تون، منتظر من باشید!

نامه به اتمام رسیده بود؛ اما تازه سوالات ذهن تلما شروع میشد.
چه کسی می‌دانست او در انجام ماموریتش به مشکل برخورده و یا از کافه ای که همیشه می‌رفت اطلاع داشت؟ برای اولین‌بار، چیزی در ذهنش نبود... تنها کاری که از دستش برمی‌آمد، رفتن به آن قرار بود.

ساعت سه بعدازظهر آن روز

از بین تمام چیز های ساخته شده توسط ماگل ها، قهوه را دوست داشت.
نمی‌توانست هیچکدام از آن آدم های احمق را تحمل کند؛ ولی حاضر بود بخاطر قهوه های خوش‌طمعی که در این کافه درست می‌کردند، ساعت‌ها بین مردم عادی، در اوج شلوغی بنشیند و قهوه بنوشد!
این کافه را از همه مخفی کرده بود. هیچکس خبر نداشت که او، هر چندروز یکبار به آن‌جا سر می‌زند. به همین دلیل بود که وقتی اشاره های غیرمستقیم فرستنده‌نامه را خواند، شکه شد.
با کشیده شدن صندلی روبرویی‌اش و نشستن مردی، از فکر و خیال خارج شد.
به صورت مرد، نگاه کرد. او را نمی‌شناخت.

- خانوم هلمز؟! حواس‌تون کجاست؟
- تو کی هستی؟!

تلما سعی می‌کرد روراست صحبت کند. نباید نگرانی‌اش را معلوم می‌کرد.

- لازمه بدونین؟ ما برای چیزِ دیگه‌ای اینجاییم! قراره من بهتون کمک کنم!
- چه کمکی؟ چطوری؟

مرد جوان، لبخند احمقانه‌ای زد. دستانش را روی میز گذاشت و کمی جلو رفت.
- دنبال یه معجون بودین نه؟ ماموریتی بود که بهتون داده بودن... منم بهتون یه معجون میدم!
- ببین مرد جوان! حوصله ایما و اشاره ندارم. صاف و ساده بگو منظورت چیه!
- باشه! من یه معجون‌ساز حرفه‌ایم. به تازگی، یه معجون قوی ساختم که میتونه توانایی های فکری و فیزیکی فرد رو برای چند ساعت محدود، تقویت کنه.

تلما قهقهه ای بلند سر داد.
- اوه! حتما خودتم از اون خوردی که تونستی جیک‌و‌پوک‌ زندگی من رو در بیاری. درسته؟!
- شاید... این که مهم نیست. مهم اینه که با دادن چند گالیون ناچیز، میتونی جایگاهت توی ارتش‌تاریکی رو حفظ کنی.

تلما جرعه‌ای از قهوه‌اش نوشید و در دلش، سازنده قهوه را ستایش کرد. سپس به صندلی تکیه داد.
- چند گالیون؟
- خیلی ارزون! مخصوصا برای شما که ثروت بزرگی دارید! فقط و فقط... ۵۰۰ گالیون!

تلما دستش را محکم به روی میز کوبید!
- ببین... من شاید ثروتمند باشم... ولی این باعث نمیشه که به هر آدمی که چهار تا حرف بهم بزنه ۴۰۰ گالیون بدم! میفهمی؟!
- پس پول‌تون از مرگخوار بودن مهم‌تره؟!
- این هیچ ربطی به تو نداره!

تلما به آرامی خنجر گران‌قیمتش را از درون لباسش بیرون آورد و از زیر میز، نزدیک مرد کرد. بعد کمی به او نزدیک شد و آرام زمزمه کرد.
- تموم زندگی من به تو ربطی نداره! اگه دوباره... بخوای تو کار های من دخالت کنی، لازم میشه که یه معجون برای مردنت درست کنی تا من پیدات نکنم...!

جرعه آخر قهوه‌اش را نوشید. از جایش بلند شد و ضربه محکمی رو میز زد.
- فهمیدی؟!

مرد، از ترس به سرعت سرش را تکان داد.
تلما لبخند رضایتی زد و از کافه خارج شد.

او یاد گرفته بود که به هیچکس اعتماد نکند. به تنهایی عادت کرده بود و به کسی احتیاج نداشت!
دلیلش را نمی‌دانست؛ ولی اعتماد به‌نفس فراوانی را در وجودش احساس میکرد. حالا مطمئن بود در این ماموریت نیز موفق خواهد شد!