سوژه:لذت
کلمات: نامه، جوهر، دیوار، قرمز، دست، معجون،کافی
دیوانه وار میچرخید و جوهر و کاغذ ها اطرافش پروازه میکردن و میرقصیدند. دیوار کنارش کاملا قرمز شده بود و اثرات معجون کم کم کاهش پیدا می کرد.
همزمان که همچنان میخندید اشک صورتش را پر میکرد و آخرین نامه ای که پدرش برایش نوشته بود در دستش تکان می خورد.
نقل قول:
دختر عزیزم...میدونم که برات چقدر سخته اما وقتی این نامه رو میخونی من و مادرت دیگه پیشت نیستیم...شاید هم فقط من اما به هر صورت متاسفم. دوست داشتم بیشتر کنارت میبودیم و بیشتر مثل گذشته ها میخندیدیم.
میدونم برات سخته اما لطفا مثل من نباش، به آدم ها شانس کنارت بودن رو بده. درسته کامل نیستن ولی این عالی نیست؟
تو و مادرت کتابی بودین که هرگز از خوندش سیر نمی شدم میدونی...یه کتاب خوب رو هرچقدر بخونی بازم خوبه.
دستش را بالا برد و با چاقو خط عمیقی روی نقطه ای دیگر از بدنش که اکنون کاملا سرخ شده بود انداخت. اشک هایش رد پاکی از میان صورت خون آلودش باز کرده بودند و مانند قطرات مروارید معلق در هوا در حالی که میچرخید روی زمین فرود نی آمدند .
نقل قول:
عزیزم کافیه...میدونم داری گریه میکنی وقتی این نامه رو میخونی، دنیا خیلی ظالمه اما ما همیشه کنارتیم حتی اگه اونجا نباشیم.
-دروغگو، فقط بلدی دروغ بگی.
بغض صدای دختر کوچک را دو رگه کرده بود.
نقل قول:
عاشقتیم عزیزم، تو شکوفه ی زیبای مایی.
-
دروغ گو!موجی عظیم شیشه های اتاق را خورد کرد و باران درخشانی همراه صدای فریاد بیرون رفت.
دختر روی زانو هایش افتاد و با پاشیده شدن نور ماه توی صورتش چشم های بی رمقش لحظه ای بسته شد . ضربان قلبش آهسته شده بود و خون از زخم هایش بیرون می ریخت. حتی بیدار شدن جادویش به جای بهتر کردن و ترمیم زخم هایش خون را بیشتر به بیرون میریخت گویی دختر تنها آرزوی لمس دوباره ی دست های پدر و مادرش را دارد.
-خیلی بدی، از بازی متنفرم.
زمزمه اش هنوز پر از اشک و آهسته بود.
-تو گفتی نمیگذاری اونا ببرن. تو گفتی اگه وایسم من میبرم اما اگه باختن به معنی کنار تو بودنه میخوام ببازم.
از حس سرد شدن لذت می برد،حس میکرد که دیدش تار و سرش سنگین تر می شود. از حس سقوط کوتاه جسمش با زمین لذت میبرد. از صدای سکوت کر کننده ی شب که به دست عابران بی توجه شکسته می شد.
صدای باز شدن در را نشنید و متوجه حضور افرادی که با نگرانی اسمش را صدا میزندند نشد. چشم هایش بشته بود اما گویی می توانست پدرش را ببیند که به سمتش می آمد.
-بابایی.
زمزمه کرد اما نداشت در واقعیت است یا نه، دست کوچکش را دراز کرد و ملتمسانه خواهان لمس دست های پدرش بود، دیگر دردی را حس نمی کرد اما دست پدرش تنها مانند همیشه برروی موهای قهوه ای رنگش فرود آمد.
-هنوز نه عزیزم، ببخشید که بهت دروغ گفتم اما با اینکه میدونم لایق گفتنش نیستم...لطفا به جای من هم زندگی کن.
چشم هایش با شتاب باز شدند، دوباره خاطره ی آن روز را در خواب دیده بود. حس های متناقضی داشت . دستش را بالا برد و صورت خیس از اشک اش را لمس کرد و با یاد آوری لمس لذت بخش پدرش دستش را روی موهایش گذاشت که بلندیشان تا کمرش می رسید.
-خیلی نامردین که ترکم کردین اما، عاشقتونم.
کلمات بعدی:عطر،فراموشی، ماه، چوبدستی،آتش،آبی،درد.