ساکورا آکاجی
Vs
تلما هلمز
سوژه: اسم او
آرام راه می رفت، هیچ عجله ای برای رسیدن به مقصد نداشت زیرا به هر حال شخصی منتظر او نبود.
صدای گفت و گوی مبهم مردم که در گذشته او را به هیجان می انداخت اکنون مانند صدای طوفانی بود که تنها از بین برنده سکوتی بود که او را هر لحظه در بر می گرفت.
پاهای کوچکش به دلیل این که کفشی به پا نداشت به سرخی می زد، البته اگر رنگ تیره و دودی ای که هدیه ی خیابان های خاموش و دور افتاده شهر بود را نادیده بگیریم.
چشم هایش تاریک و سیاه بودند، درست مانند سیاهچاله ای که نور و هر چیز دیگری را که اطرافش بود می بلعید، حتی احساسات خود دخترک را.
مو های نیمه بلندش اطراف و روی شانه هایش ریخته بودند، سیاهی آنها او را به زاغی کوچک و خسته بدل می کرد اما صورت سفید و رنگ پریده اش به شبحی می مانست که محکوم است تا ابد سرگردان باشد.
آنجا در زاغه ها، جایی که هیچ کس اسم او را نمی پرسید، مکانی پر از نا امیدی و تنهایی؛ جایی که به آن حس تعلق داشت بی هیچ هدفی راه می رفت.
خستگی رد پای سیاهی روی صورت کوچکش گذاشته بود اما با این وجود هوشیار به نظر می آمد، شاید اگه به خاطر جثه اش نبود او را با یک بزرگسال اشتباه می گرفتند.
این مکان محلی نبود که کودکان عادی در آن قدم بزنند چه برسید به آنکه زندگی کنند.
-هی دختر کوچولو گم شدی؟
صدایی بم و مردانه که خش آن مانند کشیدن صدای ناخن روی تخته سیاه نفرت انگیز بود پرسید، گویی جثه کوچکش این اوباش احمق را به اشتباه انداخته بود.
-اگه مامان و بابات هم پول خوبی برای آزاد کردنت ندن میتونم با فروختن اعضای بدنت پول خوبی به جیب بزنم، بازار سیاه پول خوبی برای یه قلب جوون و سالم میده.
مرد لبخند کریهی زد که زندان های زرد و نامنظمش را همراه بوی تعفن به نمایش گذاشت.
-شایدم کلیه ها، قرنیه ها، ریه ها، لوزمعده، مغز استخوان و بقیه جاهات هم بد به فروش نره. تو بازار خارجی خیلی خواستار دارن و وقتی بدن تو رو هم بگیرم با اون ده بدن قبلی حسابی منو ثروتمند می کنی!
اما حرف مرد با خیره شدن آن دو گوی سیاه و خالی دختر روبرویش بریده شد، حس وحشت سراسر بدنش را فرا گرفته بود و حس میکرد نمی تواند حرکت کند.
-ا...این چه کوفتیه؟
دختر کتی را به طور قطع چندین ساز برای بزرگ تر بود و روی شانه هایش انداخته بود آروم رها کرد و اجازه داد روی زمین سقوط کند.
مرد تنها توانست برق چیزی را که با سرعتی باور نکردی از آستین لباس دختر به سمت بیرون لیز خورد ببیند. دستش را بالا آورد تا با قدرت او را به هر شکل از خود دور کند اما ابتدا سوزش چیزی را حس کرد و بعد آغوش سرد و محکم زمین را.
تنها چند ثانیه طول کشید که خون سرخ از شاهرگ بریده شده ی مرد شروع به رنگی کردن زمین کرد.
دختر کتش را از روی زمین برداشت ، مانند یک شئ گرانبها خاکش را می تکاند و با احتیاط روی شانه هایش برگداند. چاقویی که در دستان دختر بود آغشته به خون بود و قطره های خون روی صورتش نقش بسته بود.
مرد نیمه جان نگاهی با وحشت به دختر انداخت، پلک هایش سنگین می شد و خون سرخی و گرمی که بدنش را ترک می کرد او را هر لحظه به سمت خوابی ابدی می برد. با این حال آخرین کلمات را بریده بریده و به سختی ادا می کرد.
-تو، تو دیگه کیه هستی...؟
نگاه بی تفاوت دختر که مشغول پاک کردن چاقویش با قسمتی از پیراهن مرد که هنوز با خون رنگی نشده بود بود به چشم های رو به زوال مرد خیره ماند.
-این جا هر روز هزار نفر میمیرن، حتی نیرو های نظامی و پلیس یا هر شخص دیگه ای علاقه یا جرعت اومدن به این نقطه رو نداره و جسدت تا زمانی که بپوسه همینجا میمونه. هیچ کس به یاد نمیاره کی بودی یا چه کار کردی چون اینجا همه مثل روح های سرگردانیم، پس برات چه فرقی میکنیه اسم من رو بدونی؟
دختر پرسید و خم شد، صورتش را روبروی صورت مرد گرفت، نور زندگی در چشم های مرد هر لحظه کمرنگ تر می شد و آگاهی اش رنگ می باخت.
-تو حتی لیاقت نداری اسم قاتلت رو بدونی، همون طور که اسم مقتول های خودت اهمیتی نداشت. امیدوارم روحت در عذات باشه اگه اصلا همچین چیزی داشته باشی.
دختر لیوان نوشیدنی کره ای اش را روی میز کوبید، خاطراتی که سعی داشت با نوشیدنی آنها را از یاد بررد اشتباها پر رنگ تر شده بودند. اگر همین طور پیش میرفت امشب از خواب خبری نبود.
در حالی که با سردر شدیدش که ناشی از کم خوابی بود از جایش بلند شد، نفهمید چگونه خود را به مرکز شهر رسانده بود، شاید سیل جمعیت ماگل ها او را به این سمت اورده بود یا ذهنش می خواست او را بازی دهد. نمیدانست، شاید هم خود را غیب کرده بود و در مکانی دیگر ظاهر شده بود.
با دیدن مو های نارنجی رنگ آشنایی ناخودآگاه جلو رفت و بدنش کم رمقش را درون شخص ناشناس رها کرد، پسر با چشم هایی که اندازه ی فنجان شده بودند به جس خسته و چهره ی تب دار و بیهوش اش خیره شد.
-باورم نمیشه، لعنتی. حتی وقتی حالت خرابه هم بدنت مثل یه قطل نما تو رو جلوی من ظاهر میکنه. اگه فقط اون روز اسمتو ازت نمیپرسیدم شاید هرگز این بدبختیا شروع نمی شد.
پسر چشم هایش را بست، دختر کیلومتر ها بدون اینکه بفهمد جابجا شده بود تا فقط به او برسد، شخصی که بعد از کشتن ان مرد با او روبرو شده بود. پسری با مو های نارنجی تیره مانند سرخی اتش و چشم های آبی همچون دریا.
او حتی فکر نمیکرد اصرار به پدرش برای اینکه با او به منطقه ای ساکت برای قدم زدن بروند و گم شدنش، موجب دیدن دختری آغشته به خون در نزدیکی یک جسد شود و پرسیدن یک سوال ساده او را یک عمر درگیر کند.
دست زندگی کار های عجیبی می کند، درست مثل آشنا از آب در امدن آن دختر. اسمش را آرام زمزمه کرد تا شاید هوشیاری اش را باز یابد اما دختر ۱۹ ساله چشم هایش را باز نکرد.
-هوی ساکورا، خیلی سنگینی نمیتونم ببرمت!
اما هیچ فایده ای نداشت، آرام دستش را دور بدن دختر حلقه کرد و او را بلند کرد.
-عوضی، همیشه روی اعصابمی.
بر خلاف حرف هایش لبخند کوچکی روی لب هایش شکل گرفت، پدرش با دیدن این دختر قطعا شوکه می شد و دیدن این لحظه باید بسیار جالب باشد درست مثل همان روز.
-دردسره عشق خودکشی.
دختر غیر ارادی و با چشم هایی کاملا بسته زمزمه کرد.
-هویجه کوتوله.
صورت پسر کاملا قرمز شد، شاید باید او را همینجا وسط خیابان رها میکرد تا بمیرد و راحت شود ولی او نمی توانست با همکارش چنین کاری کند.