هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

به برنامه "تور جهانی سالازار اسلیترین" ملحق شوید و به مدت یک هفته، بر اساس علایق و استراتژی‌های تصرف جهانی ایشان، در انجمنی که مورد بازدید سالازار کبیر قرار می‌گیرد، وی را همراهی کنید.


این برنامه به همه‌ی جامعه‌ی جادوگری، از اعضای محفل ققنوس گرفته تا مرگخواران و کارکنان وزارت سحر و جادو، فرصت می‌دهد تا در این مهم، شریک و همراه سالازار شوند.




پاسخ به: سه نشانه
پیام زده شده در: ۱۹:۳۵:۱۰ یکشنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۳
#1
سدریک دیگوری
----
وزیر
تبدیل شونده
موهای آشفته


تصویر کوچک شده

It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww


پاسخ به: از جادوگران چی می‌خوایم؟
پیام زده شده در: ۱۸:۳۱:۱۲ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۳
#2
با درود فراوان خدمت شما جادوگران عزیز که از ابتدا برای زن و مرد تبعیض قائل نمیشید.

این جنبش را محکوم میکنم زیرا باعث جدایی می شود و جز تفرقه چیزی در پی ندارد. هر کس میتواند خودش باشد و هردچه باشد پیشرفت کند.
احتراما ساکورا آکاجی


تصویر کوچک شده

It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww


پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۱۵:۳۲:۱۴ پنجشنبه ۷ تیر ۱۴۰۳
#3
ساکورا آکاجی

Vs

تلما هلمز


سوژه: اسم او


آرام راه می رفت، هیچ عجله ای برای رسیدن به مقصد نداشت زیرا به هر حال شخصی منتظر او نبود.

صدای گفت و گوی مبهم مردم که در گذشته او را به هیجان می انداخت اکنون مانند صدای طوفانی بود که تنها از بین برنده سکوتی بود که او را هر لحظه در بر می گرفت.

پاهای کوچکش به دلیل این که کفشی به پا نداشت به سرخی می زد، البته اگر رنگ تیره و دودی ای که هدیه ی خیابان های خاموش و دور افتاده شهر بود را نادیده بگیریم.

چشم هایش تاریک و سیاه بودند، درست مانند سیاهچاله ای که نور و هر چیز دیگری را که اطرافش بود می بلعید، حتی احساسات خود دخترک را.

مو های نیمه بلندش اطراف و روی شانه هایش ریخته بودند، سیاهی آنها او را به زاغی کوچک و خسته بدل می کرد اما صورت سفید و رنگ پریده اش به شبحی می مانست که محکوم است تا ابد سرگردان باشد.

آنجا در زاغه ها، جایی که هیچ کس اسم او را نمی پرسید، مکانی پر از نا امیدی و تنهایی؛ جایی که به آن حس تعلق داشت بی هیچ هدفی راه می رفت.

خستگی رد پای سیاهی روی صورت کوچکش گذاشته بود اما با این وجود هوشیار به نظر می آمد، شاید اگه به خاطر جثه اش نبود او را با یک بزرگسال اشتباه می گرفتند.

این مکان محلی نبود که کودکان عادی در آن قدم بزنند چه برسید به آنکه زندگی کنند.

-هی دختر کوچولو گم شدی؟

صدایی بم و مردانه که خش آن مانند کشیدن صدای ناخن روی تخته سیاه نفرت انگیز بود پرسید، گویی جثه کوچکش این اوباش احمق را به اشتباه انداخته بود.

-اگه مامان و بابات هم پول خوبی برای آزاد کردنت ندن میتونم با فروختن اعضای بدنت پول خوبی به جیب بزنم، بازار سیاه پول خوبی برای یه قلب جوون و سالم میده.

مرد لبخند کریهی زد که زندان های زرد و نامنظمش را همراه بوی تعفن به نمایش گذاشت.

-شایدم کلیه ها، قرنیه ها، ریه ها، لوزمعده، مغز استخوان و بقیه جاهات هم بد به فروش نره. تو بازار خارجی خیلی خواستار دارن و وقتی بدن تو رو هم بگیرم با اون ده بدن قبلی حسابی منو ثروتمند می کنی!

اما حرف مرد با خیره شدن آن دو گوی سیاه و خالی دختر روبرویش بریده شد، حس وحشت سراسر بدنش را فرا گرفته بود و حس میکرد نمی تواند حرکت کند.

-ا...این چه کوفتیه؟

دختر کتی را به طور قطع چندین ساز برای بزرگ تر بود و روی شانه هایش انداخته بود آروم رها کرد و اجازه داد روی زمین سقوط کند.

مرد تنها توانست برق چیزی را که با سرعتی باور نکردی از آستین لباس دختر به سمت بیرون لیز خورد ببیند. دستش را بالا آورد تا با قدرت او را به هر شکل از خود دور کند اما ابتدا سوزش چیزی را حس کرد و بعد آغوش سرد و محکم زمین را.

تنها چند ثانیه طول کشید که خون سرخ از شاهرگ بریده شده ی مرد شروع به رنگی کردن زمین کرد.

دختر کتش را از روی زمین برداشت ، مانند یک شئ گرانبها خاکش را می تکاند و با احتیاط روی شانه هایش برگداند. چاقویی که در دستان دختر بود آغشته به خون بود و قطره های خون روی صورتش نقش بسته بود.

مرد نیمه جان نگاهی با وحشت به دختر انداخت، پلک هایش سنگین می شد و خون سرخی و گرمی که بدنش را ترک می کرد او را هر لحظه به سمت خوابی ابدی می برد. با این حال آخرین کلمات را بریده بریده و به سختی ادا می کرد.
-تو، تو دیگه کیه هستی...؟

نگاه بی تفاوت دختر که مشغول پاک کردن چاقویش با قسمتی از پیراهن مرد که هنوز با خون رنگی نشده بود بود به چشم های رو به زوال مرد خیره ماند.
-این جا هر روز هزار نفر میمیرن، حتی نیرو های نظامی و پلیس یا هر شخص دیگه ای علاقه یا جرعت اومدن به این نقطه رو نداره و جسدت تا زمانی که بپوسه همینجا میمونه. هیچ کس به یاد نمیاره کی بودی یا چه کار کردی چون اینجا همه مثل روح های سرگردانیم، پس برات چه فرقی میکنیه اسم من رو بدونی؟

دختر پرسید و خم شد، صورتش را روبروی صورت مرد گرفت، نور زندگی در چشم های مرد هر لحظه کمرنگ تر می شد و آگاهی اش رنگ می باخت.
-تو حتی لیاقت نداری اسم قاتلت رو بدونی، همون طور که اسم مقتول های خودت اهمیتی نداشت. امیدوارم روحت در عذات باشه اگه اصلا همچین چیزی داشته باشی.

دختر لیوان نوشیدنی کره ای اش را روی میز کوبید، خاطراتی که سعی داشت با نوشیدنی آنها را از یاد بررد اشتباها پر رنگ تر شده بودند. اگر همین طور پیش میرفت امشب از خواب خبری نبود.

در حالی که با سردر شدیدش که ناشی از کم خوابی بود از جایش بلند شد، نفهمید چگونه خود را به مرکز شهر رسانده بود، شاید سیل جمعیت ماگل ها او را به این سمت اورده بود یا ذهنش می خواست او را بازی دهد. نمیدانست، شاید هم خود را غیب کرده بود و در مکانی دیگر ظاهر شده بود.

با دیدن مو های نارنجی رنگ آشنایی ناخودآگاه جلو رفت و بدنش کم رمقش را درون شخص ناشناس رها کرد، پسر با چشم هایی که اندازه ی فنجان شده بودند به جس خسته و چهره ی تب دار و بیهوش اش خیره شد.
-باورم نمیشه، لعنتی. حتی وقتی حالت خرابه هم بدنت مثل یه قطل نما تو رو جلوی من ظاهر میکنه. اگه فقط اون روز اسمتو ازت نمیپرسیدم شاید هرگز این بدبختیا شروع نمی شد.

پسر چشم هایش را بست، دختر کیلومتر ها بدون اینکه بفهمد جابجا شده بود تا فقط به او برسد، شخصی که بعد از کشتن ان مرد با او روبرو شده بود. پسری با مو های نارنجی تیره مانند سرخی اتش و چشم های آبی همچون دریا.

او حتی فکر نمیکرد اصرار به پدرش برای اینکه با او به منطقه ای ساکت برای قدم زدن بروند و گم شدنش، موجب دیدن دختری آغشته به خون در نزدیکی یک جسد شود و پرسیدن یک سوال ساده او را یک عمر درگیر کند.

دست زندگی کار های عجیبی می کند، درست مثل آشنا از آب در امدن آن دختر. اسمش را آرام زمزمه کرد تا شاید هوشیاری اش را باز یابد اما دختر ۱۹ ساله چشم هایش را باز نکرد.
-هوی ساکورا، خیلی سنگینی نمیتونم ببرمت!

اما هیچ فایده ای نداشت، آرام دستش را دور بدن دختر حلقه کرد و او را بلند کرد.
-عوضی، همیشه روی اعصابمی.

بر خلاف حرف هایش لبخند کوچکی روی لب هایش شکل گرفت، پدرش با دیدن این دختر قطعا شوکه می شد و دیدن این لحظه باید بسیار جالب باشد درست مثل همان روز.
-دردسره عشق خودکشی.

دختر غیر ارادی و با چشم هایی کاملا بسته زمزمه کرد.
-هویجه کوتوله.

صورت پسر کاملا قرمز شد، شاید باید او را همینجا وسط خیابان رها میکرد تا بمیرد و راحت شود ولی او نمی توانست با همکارش چنین کاری کند.


تصویر کوچک شده

It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww


پاسخ به: كلاس نجوم و ستاره‌شناسی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۳:۰۶ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۴۰۳
#4
سلام استاد، از اونجایی که خیلی درگیر خودکشی بودم کلا بیخیال دزدیدن ماه توسط خودم شدم، از گادفری استفاده کردم.

یکمی خرج برداشت، حدودا یه لیتر خونه که البته مال خودم نبود ولی اون فکر میکنه مال خودم بوده.

گادفری هم رفت بالا و طلسم کپی و کوچیک کردن یا همون ریدکتیو رو زد و ماه کوچیک شده رو در حالی که هنوز ماه اون بالا بود اورد برام تا بدم به شما. خداییش خیلی چاله چوله داره به نظرم ملات بیارید اول چال هچوله هاشو درست کنید بعد استفاده کنید چون دست اندازاش اذیت میکنن.

گادفری گفت سر راه چند تا آدم فضایی هم دیده و علاوه بر سلفی گرفتن باهاشون با دوربین جادویی که عکسای متحرک میندازه از خونشون امتحان کرده ولی زیاد خوشش نیومده بود.

اطلاعات بیشتری ندارم و الان یه توپ داره روی ریل قل میخوره و قراره بعد از برخوردش به سیمی که وسط راهش گذاشته شده و چپه کردن یه سطل که اونم با ریختن معجون اسیدی سطح زیرش رو سوراخ میکنه و یه اهرم رو آزاد میکنه که منو حلق آویز میکنه منتظرمن اگه سوالی داشتین گادفری میتونه بهتون جواب بده. خسته نباشید و تمام!

برام آرزوی موفقیت کنید!


تصویر کوچک شده

It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۰:۵۶:۵۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۴۰۳
#5
رزالی با حیرت به آینده بینی نگاه کرد و دست کوچک دخترش را در دستانش محکم تر گرفت، برای این که آینده را تغییر دهد باید کاری می کرد.
-یعنی هیچ راه دیگه ای وجود نداره، مطمئنم باید راهی باشه!

طالع بین نگاهی به دختر پریشان و دختر کوچکی که در آغوشش بود کرد، شاید به سختی یک ساله بود.
-یه کار هست ولی بهای نسبتا سنگینی داره.
-فقط بهم بگین چیه!

رزالی گفت و با چشم های ملتمس به طالع بین خیره شد. طالبین پیر آهی کشید و به گوی که تمام رخداد های آینده را نمایش داده بود خیره شد.
-وقتی غریزه کشتن دخترت چند ماه دیگه بیدار شد باید از خون پدرش بنوشه، این باعث میشه این غریزه به طور کامل تا سن ۲۰ سالگی سرکوب بشه اما اون مرد شوم همسرت رو تحت کنترل داره و ممکنه جون هردوی شما رو تهدید کنه.

رزالی آب دهانش را فرو برد، می دانست کاری که باید بکند برگرداندن همسرش است ولی هنگامی که به او گوش نمی داد چه کاری می توانست بکند؟

-اکه از من میپرسی دخترم، دختر رو بردار و برو جایی که هرگز دست اون بهت نرسه. هرگز به دخترت نگو پدری داشته و مرگت رو جعل کن تا هرگز دنبالتون نگرده. نگذار بفهمه ازش بچه داری، مطمئنم میتونی اون غریزه رو توی بچه ات کنترل کنی مثلا با کشتن حیوون ها اون رو تخلیه کنه تا زمانی که یاد بگیره کنترلش کنه.

رزالی نمی دانست چه کند، دخترش هم در آغوشش بیقراری می کرد و سرش را به سینه ی مادرش می مالید.
-چطوری باید به همسرم بفهمونم افکارش تحت کنترله؟

طالع بین کمی چانه اش را مالید، آرام دست در جیب ردایش کرد و معجونی بیرون آورد.
-این معجون رو بگیر، اون رو از کنترل ذهنی خارج میکنه ولی عوارضش سرگیجه شدیده. فقط باید به نحوی به خوردش بدی ولی نزدیک شدن بهش الان چندان درست نیست. فقط بدون تغییر آینده ای که دیدی فقط به دست تو ممکنه دخترم.
-ممنونم. بفرمایید اینم هزینه اش.

رزالی آرام دخترش را با یک دست گرفت و با دست دیگرش چند گالیون به طالع بین داد.
-متاسفم ولی نمیتونم بگذارم این رو یادتون بمونه.
-اشکالی نداره دخترم، درک میکنم.
-آبیلوی ایت

نور کمرنگ آبی از انتهای چوبدستی به سرعت خاطره دیدار رزالی را از ذهن طالع بین پاک کرد و در حالی که لوسیندا را در آغوش داشت مخفیانه دور شد.

در پناه گاه معجون را بار ها برسی کرده بود و مطمئن بود چیزی جز معجونی که گفته شده نیست ولی هنوز نمی دانست چگونه باید آن را به گادفری بدهد، شاید باید درخواست می کرد او را ببیند و با هگدیگر چیزی بنوشند یا مستقیم از او درخواست می کرد آن را بنوشد؟

به اشک هایش اجازه جاری شدن داد و به دخترش که اکنون بیدار شده بود و با چشم های مشکی و زیبایش به مادرش خیره شده بود نگاه کرد، به هر قیمتی شده از او محافظت میکرد و گادفری را نجات می داد.


تصویر کوچک شده

It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۱:۵۴:۰۳ یکشنبه ۲۷ خرداد ۱۴۰۳
#6
دختر با خوابی آشفته بیدار شد، آینه ی کوچک کنار تخت خوابش را برداشت و در آن به چشم هایش که کاملا سرخ شده بودند نگاه کرد.

تمام بدن کوچکش میلرزید، کم پیش می اید چیزی این گونه او را به وحشت بیندازد اما این بار در خواب چیزی به مراتب وحشتناک تر دیده بود. مردی با چشم هایی که روح شیطان را درون خود داشتند ، چشمانی سیاه و پر جنون. کنارش جسد پاره پاره ی افراد زیادی بود اما قلب تاریکش او را از هر قاتل دیگری متمایز می کرد.

درست است از پدرش به دلیل این که میخواست او را بکشد نفرت داشت اما هیچ گاه به اندازه ای نبود که بخواهد او را بکشد. اما این مرد باعث می شد خون درون رگ هایش با شدت بیشتری حرکت کند و بخواهد او را به زانو در بیاورد.

در خوابش پدرش پیش این موجود نا مقدس رفته بود، حتی او نیز می توانست ببیند که مرد خواهان سلطه است و چیزی جز سیاهی در دل ندارد.

آهسته از تختش پایین آمد، صدای آرام برخورد کف پایش با زمین در اتاق خالی اش پیچید. هنوز بدنش میلرزید و عرق سرد از پیشانی اش روی لباس ساده و سیاهش فرود می آمد.

با قدم های کوتاهش خودش را به در زبر اتاق رساند که از چوب تیره رنگ راش ساخته شده بود و با فشار کوتاهی آن را باز کرد. نگاهی به مادرش که غرق آشپزی بود کرد، از زمانی که پدرش را فراموش کرده بود همیشه لبخند بر لب داشت و خیالش آسوده بود. تنها آرزویش این بود که مادرش، رزالی شاد باشد و هیچ نگرانی ای نداشته باشد.

دوباره در را بی آنکه صدایی ایجاد کند بست و از پنجره به بیرون خیره شد، تصمیمش را گرفته بود. ماه کم کم طلوع می کرد و غروب سرخ رو به پایان بود‌

چشم هایش را روی هم گذاشت، در این مدت یاد گرفته بود با تمرکز قدرتش را تا حدی سرکوب کند. رنگ سرخ چشم هایش ناپدید شد و به حالت عادی برگشت. چند دقیقه نگذشته بود که رزالی بعد از عادت همیشگی اش یعنی سه بار ضربه زدن به در وارد اتاق شد.
-عزیزم، شام آمادست.
-اومدم مامان.

برای اخرین بار نگاهی به اتاقش کرد، امشب کار را تمام می کرد اما نباید مادرش می فهمید.

بعد از خوردن غذایی که به نظرش طعم بهشت میداد اما به دلیل عصبی بودن معده اش آن را پس می زد درون اتاقش برگشت.
می دانست طبق عادت هر شب مادرش بعد از شستن ظرف های شام پیشش می آید و بعد از بوسه ای کوتاه روی مو هایش به اتاق خواب خودش می رود و میخوابد پس تا آن موقع می بایست صبر کند.

ثانیه ها طولانی می شدند و او را بی طاقت تر می کردند، زمانی که تقریبا داشت از امدن مادرش ناامید می شد در روی پاشنه چرخید و صدای گام های مادرش را شنید.

چشم هایش را بست و خودش را به خواب زد، طولی نکشید که بوسه ی نرم رزالی روی مو هایش نشست اما بر خلاف انتظارش مادرش شروع به صحبت کرد.
-عزیزم، خوابت نمیبره؟

نمیدانست چه جوابی بدهد، مادرش را دست کم گرفته بود. آرام چشم هایش را باز کرد و سرش را بالا آورد.
-چرا مامانی، فقط خیلی غذا خوردم.
-میخوای برات چیزی بیارم؟
-نه مامان، خوبم.

لبخندی روی لب های مادرش نقش بست و دستش مو هایش را نوازش کرد.
-دختر قوی خودمی، اما اشکال نداره. هرچیزی خواستی مامان همینجاست.
-باشه مامانی، دوستت دارم.

رزالی خم شد و پیشانی دخترش را بوسید.
-منم دوستت دارم عشق مامان، شبت بخیر.

وقتی از رفتن مادرش مطمئن شد خم شد و از زیر تخت کوله ای کوچک بیرون آورد و روی شانه اش انداخت. روی انگشت های کوچک پایش از اتاق خارج شد و بعد از اطمینان از اینکه مادرش خوابیده از خانه خارج شد.

چشم هایش را بست و چند ثانیه ی بعد در همان مکانی بود که در خواب دیده بود، همان قدر تاریک و شوم. مرد همان جا روی زمین که با خون سرخ پوشیده شده بود ایستاده بود و مشغول بیرون کشیدن قلب یک راهب بود.
-شاهکار هنری خوبی خواهی بود...

اما قبل از اینکه بتواند جمله اش را کامل کند متوجه نگاه تیز و مرگباری روی خودش شد، دست هایش را در اخرین ثانیه جمع کردو ناخن های تیز دختر به جای فرو رفتن در گردنش پوست دستش را پاره کردند و تمام عصب ها و ماهیچه های دستش را پاره کردند.
-تو دیگه چه موجودی هستی؟

چند ثانیه ی بعد راهب نینه جان شاهد دعوایی خون آلود و عجیب بود، دختر بچه کوچکی با لرد سابیس مشغول جنگیدن بود و جز زخمی سطحی بر گونه آسیب دیگری ندیده بود.

چشم های مرد پر از نفرت بود و بدنم هر ثانیه زخمی تازه بر میداشت. سرعت دختر ورای تصورش بود و طولی نکشید که بینایی یکی از چشم هایش با فرو رفتن شیئی تیز نابود شد.

-میکشمت!

دختر فریاد زد و شکم سابیس را که اکنون به دلیل آسیب دیدگی چشمش بی دفاع شده بود درید اما او حتی فرصت فریاد زدن را نداشت زیرا دختر قسمتی دیگر را هدف گرفت‌.
-فکر کردی میتونی کنترلشون کنی، به خاطر عوضی هایی مثل تو پدرم قصد جونم رو کرد و آرامش مادرم بهم خورد!

مرد تنها دستش را بالا آورد و با دندان های نیشش بازوی دختر را گاز گرفت اما دختر گویی هیچ دردی حس نمی کرد و تنها دست دیگرش را به شمت سینه ی سابیس برد و آن را درید.
خون تازه بر لباس های سابیس حیران جاری شدو پیش از آنکه حتی دندان هایش را از پوست دختر بیرون بکشد بی جان روی زمین افتاد. راهبت با حیرت به ناجی کوچک نگاه می کرد.

دختر نگاهی به بازویش کرد و سپس چوبدستی مادرش را بیرون آورد و سمت زخم گرفت، کلمه ای زمزمه کرد و زخم دستش ناپدید شد.
کیف با طلسم گستردگی چیز های زیادی در خود جای داده بود، دختر شیشه ای با مایع بنفش بیرون اورد و آن را سرکشید. مایع انرژی را به دنش برگرداند و زهر سابیس را کاملا خنثی کرد.

نگاه دختر روی راهب نیمه جان برگشت، نگاهش تیره و ترسناک بود جوری که راهب با تمام توان باقی مانده اش خود را عقب کشید اما دختر با قدم هایی اهسته به سمتش رفت و دستش را روی سینه اش گذاشت.

چشم های راهب با حس کردن اینکه خونریزی اش بند می آید و زخم هایش ترمیم میابند گرد شد. چشم های سرخ دختر هنوز او را می ترساند اما مهربانی غیر قابل انکارش و نجات زندگی اش چیز هایی نبودند که می توانست از آنها بگذرد.
-م...ممنونم...

راهب با صدایی بریده زمزمه کرد اما دختر بی توجه به او به کارش ادامه داد و بعد بلند شد.
-قوانین باید تغییر کنن وگرنه افراد بیشتری میمیرن. فقط به خاطر مادرم و شادی اش، هر کاری میکنم. تلاش کن تغییر ایجاد کنی وگرنه یه روز همه میمیرن.

دختر زمزمه کرد و راهب را که هنوز از جثه کوچک و چشم هایش که دوباره مشکلی و مظلوم شده بودند در حیرت بود به حال خود رها کرد و ناپدید شد.
-چطوری دختر به این کوچیکی، یعنی اون شیطان مرده؟

با لرز از جایش بلند شد و به شمت جسد سابیس رفت، او قطعا مرده بود و بدنش متلاشی شده بود.


تصویر کوچک شده

It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۱:۲۳:۳۲ شنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۳
#7
زنده بودن یا نبودن مسئله این است اما ما آمده ایم تا آن را شکلی دگر بخشیم.

خب مطمئنا این جمله را پیش تر شنیده اید، اما مسئله این نیست.

مسئله این است که گاهی بودن، نباشد بهتر است و گاهی نبودن پیش می آید چه بخواهی چه نخواهی.

فلسفه زیبایی است نبودن، نیستی و دیگر هیچ اما بودن نیز دلفریبو خیال انگیز است تا لحظه ی نبودن.

هیچ شروعی نیست که پایانی نداشته باشد و در عین حال بی انتها نباشد.
بودنی زیباست که نباشد و در عین حال باشد.

بودن را به دردش می خریم تا نباشیم و نیستیم تا شیرینی بودن را بچشیم.

گاهی چند کلمه قدرتی به عظمت کوه دارند و بودنی می سازند که آن را مانند نیست و گاهی نبودنی شکل میدهند که هیچ مقدار اشک تسلای نمی دهد.

آه بودن یا نبودن مسئله این نیست، بلکه مسئله چگونه بودن و برای چه بودن است. ما هر لحظه میتوانیم دیگر نباشیم اما آیا بودنمان درست است؟

گاهی باید تنها رها کرد و خود را به خلاء بی پایان نبودن سپرد تا بودن را فهمید و درک کرد.

هیچ گاه بودن وجودتان را بدون فکر نبودن نمی توانید داشته باشید زیرا هیچ تضادی نیست که دارای شباهت نباشد. جادو همان چیز ساده ای است که ما آن را بزرگ میکنیم، جادویی مانند بودن که نبودن آن را کامل می کند.
اگر هیچ قانونی نباشد هرج و مرج ایجاد خواهد شد اما اگر قانون باشد خلاقیت نابود می شود. گاهی زیر پا گذاشتن قانون نیاز است تا نیست شود، تا خلاقیت باشد.

گاهی زمان دشمن بودن می شود و گاهی نبودن را تبدیل به هستی می کند.
گاهی منظره یک تابلوی نقاشی در عین ساده و حال کاملا آرام میتواند نماد هرج و مرج باشد و گاهی در دل طوفان آرامشی عمیق.


ویرایش شده توسط ساکورا آکاجی در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۲۶ ۲۱:۲۷:۱۰

تصویر کوچک شده

It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww


پاسخ به: آموزش جادوی سیاه فوق پیشرفته
پیام زده شده در: ۲۲:۳۸:۰۰ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
#8
-چرا این کارو کردی؟
مرد فریاد زد و خودش را به دختر که موهای قهوه ای رنگش صورتش را پوشانده بود و طناب دور گردنش بود رساند. بدنش میان زمین و هوا بود و تنها طناب او را از برخورد به زمین حفظ می کرد‌.
-هی حق نداری مرده باشی!

مرد با روانه کردن چند طلسم، طناب را برید و جسم بی جان دختر را در آغوش گرفت. سرش را روی قفسه سینه دختر گذاشت اما هیچ نشانی از کوچکترین ضربانی پیدا نکرد.
-نه، نه لعنتی بیدار شو!

دست هایش را ناامیدانه روی سینه دختر می کوبید و هر طلسم شفا بخشی بلد بود روانه جسم دختر می کرد اما دیر شده بود.

زنی از پشت بام ساختمان روبرو به فریاد های پسر گوش میداد، مو هایش در باد به اهتزاز در آمده بود و نگاهش رنگ تاریکی داشت.
در حالی که آرام از لبه و فاصله ی مناسب برای تماشا فاصله می گرفت و وارد راه پله می شد زمزمه کرد:
-هیچ کاری بدون تاوان نیست.

با دیدن شخصی که انتهای راه پله ایستاده بود شوکه شد، ساکورا کت سیاهش را روی شانه هایش جابجا کرد و به زن شوکه نگاه کرد، پوزخند کوچکی روی لب هایش شکل گرفته بود.

-انتقام جالبی گرفتی از کسی که عشقت رو دزدیده بود.

نگاه زن کمی رنگ وحشت گرفت، انتظار نداشت کسی مراقب او باشد. ساکورا اما کاملا بیخیال در حالی که دست هایش را در جیبش فرو کرده بود به او نگاه می کرد.

-میدونی، اینکه اون دختر رو مجبور کنی خودکشی کنه جالب بود، اون همسرت رو دزدیده بود در حالی که شما دو نفر دو تا بچه دارین.
-میخوای چی کار کنی، به همه بگی؟
-نه کاراگاه، فقط نمی خوای بپرسی چطوری فهمیدم که تو باعث این قضیه ای؟
-نه، میتونم حدس بزنم. تو نفوذ بالایی داری آکاجی، درست مثل پدرت.
-هوم پس بالاخره منو شناختی جیانا ماری یا بهتره بگم جیانا پاتر، باید بگم اسمت واقعا اسمت شبیه ماریجوانائه.

اخم های زن از این شوخی در هم رفت ولی ساکورا کاملا بیخیال و راحت به دیوار تکیه داده بود.
-هوم، پس اهل خنده نیستی. مهم نیست، به هر حال ففط ازت یه چیز میخوام.

جیانا سرش را بالا آورد، چشم هایش نشان دهنده آزردگی خالص بود.
-حالا که میدونی من باعث شدم خودکشی کنه و یه جورایی قاتلشم، از این قضیه استفاده می کنی.
-میتونی این طوری فکر کنی، به هر حال چیز سختی هم نیست. فقط یه پرونده رو می خوام‌‌.

چهره جیانا در هم رفت اما ساکورا کاملا بی تفاوت بود.

-قبوله.
-تصمیم درستی گرفتی، جیانا. از معامله با شما لذت بردم.

لبخند روی لب های ساکورا گسترده تر شد، یک ساعت بعد در حالی که پرونده را می خواند روی مبل لم داده بود‌.
-خب اینکه اون دختر رو شیفته آلبوس پاتر کنم خیلی سخت بود اما ارزشش رو داشت. بیچاره جیانا نمی دونست آلبوس هیچ وقت تحت تاثیر قرار نگرفت فقط می خواست از اون دختر فاصله بگیره و نجاتش بده. جیانا فکر میکنه حرف های اون باعث شد دختره خودکشی کنه اما حس ناامیدی اون دختر نسبت به عشق اش بود که باعث مرگش شد، هدف من مرگ اون دختر بود و با استفاده از این حس مزخرف به خواسته ام رسیدم و البته تونستم پرونده رو از جیانا بگیرم. اونم چون جیانا فکر می کنه مقصر مرگ اون دختره. البته فقط آلبوس میمونه که حس گناه میکنه، این که نتونسته جلوی مرگ اون دختر رو بگیره ولی همزمان اثبات می کنه چقدر جیانا رو دوست داره. باید چند تا کار ریز دیگه هم انجام بدم تا مطمئنم بشم زندگیشون بهم نمی ریزه و منم به هدفم رسیده ام. با اینکه جیانا از من متنفره اما، من هرگز نمیتونم از دوست قدیمی مادرم متنفر باشم.

ساکورا پرونده را روی میز پرت کرد وچشم هایش را بست، اسم روی پرونده که با خط سیاه و درشت نوشته شده بود زیر نور کم جان اتاق می درخشید. پرونده ی سیلوی کرو


ویرایش شده توسط ساکورا آکاجی در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۲۶ ۲۱:۰۱:۳۴
ویرایش شده توسط ساکورا آکاجی در تاریخ ۱۴۰۳/۳/۲۶ ۲۲:۱۹:۵۶

تصویر کوچک شده

It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww


پاسخ به: بهترین تازه‌وارد فصل
پیام زده شده در: ۱۳:۵۷:۳۱ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۴۰۳
#9
تازه وارد کو؟
کجاست؟
چراست؟
آها فهمیدم... یکی باید برام تعریف کنه تازه وارد یعنی چی!

قابلیت اینو داره که باهاش خودکشی کرد؟

هوم تلما تازه وارده بهش رای بدم؟


تصویر کوچک شده

It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww


پاسخ به: فعال‌ترین عضو فصل
پیام زده شده در: ۱۰:۳۶:۰۵ یکشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۳
#10
رای ما بلند و یکصدا
الستور مون بی نوا

چیزه اشتباه شد هموم الستور خالی


تصویر کوچک شده

It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.