1. لینی از کلاس بیرون میاد و در حالی که بیهدف تو راهروهای هاگوارتز در حرکت بود، با خودش فکر میکنه آخه از کجا میتونه یه بیمار پیدا کنه که سریعا روونا به یاریش میاد! چطور؟ اینطوری که با مخ میره تو کمر یکی!
قبل از این که همه توجهات به کمر طرف و حتی خود طرف جلب بشه سریعا از خوانندگان عزیز میخوام اونو به فراموشی بسپارن چون نکته در کمر نیست، در زمینه! لینی در اثر ضربه وارده چندین چرخ در هوا میخوره و اینبار با مخ میخوره زمین.
- آخ ملاجم.
لینی که کاملا نقش بر زمین شده بود، چشم باز میکنه و ناگهان با موجودی قهوهای رنگ چشم تو چشم میشه.
- تو هم خوردی به کمر طرف؟
اما وقتی جوابی نمیشنوه و مغز جا به جا شدهش سرجاش میاد، میبینه که در واقع با یه سوسک چشم تو چشم شده.
- سوسک بالدار بیچاره. اینقد شدت ضربه زیاد بوده که هنوز نمیتونی صحبت کنی؟
اما سوسک بالدار نبود. پردازشهای مغز لینی داشت به حالت عادی برمیگشت.
- پس داری الکی فیلم بازی میکنی تا با من همدردی کنی؟ چه حشره مقبول و دلسوزی.
ولی سوسک همچنان کوچکترین حرکتی نمیکنه و فقط چشماش تو حدقه میچرخه. البته چندان هم نمیچرخه، چون در اکثر مواقع چشماش به چشمای لینی دوخته شده بود!
- دیگه داری میترسونیمها!
لینی اینو میگه و بالاخره تصمیم میگیره از جاش بلند شه. و به محض بلند شدن تا ته خط رو میخونه. سوسک سر و ته روی زمین افتاده بود و کاملا مشخص بود که بر اثر برخورد با پشت پای کسی نبوده! بلکه کسی کاملا با قصد و غرض قوطی پیفپافیو روش خالی کرده بوده و تازه قوطیرم همونجا رو زمین انداخته بود. شهروند بد!
- دلت برای مرده ها نسوزه، هری... برای کسانی که زندهن دلسوزی کن و بیشتر از همه برای کسانی که بدون عشق زندگی میکنن.
لینی با چنان سرعتی برمیگرده تا به گوینده این جمله واکنش نشون بده گویا توهین بزرگی بهش شده باشه. وقتی برمیگرده با عنکبوتی مواجه میشه که موها و ریش بلند سفیدی همچون دامبلدور داشت و خب، عجیب نبود اگه آلبوس دامبلدورِ دنیای عنکبوتها باشه.
- ببین حالا این که تو خودتو دامبلدور فرض کردی اوکی، ولی منو چرا هری خطاب میکنی؟ گناه من چی بود؟
عنکبوت شونههای نداشتهشو بالا میندازه.
- چمیدونم. خب اون به هری گفت. شاید تو هم هری پاتر دنیای پیکسیها هستی.
لینی آماده میشه تا شیرجهای به سمت عنکبوت بره و نیشش بزنه. اما با دیدن تار عنکبوتهای بزرگی که سرتاسر سقف رو فرا گرفته بود، از تصمیمش پشیمون میشه. اصلا شاید تمام اینها نقشه عنکبوت بود تا حشرهای که پیکسی باشه رو شکار کنه!
پس لینی راه حل نادیده گرفتن عنکبوت رو پیش میگیره و به سمت سوسک برمیگرده. تقریبا خیلی بلند میگه:
- در ضمن، پیفپاف حشرهایو نمیکشه! فقط فلجشون میکنه. اگه همونجا رهاشون کنی بعد از چند روز از گشنگی میمیرن. بمیرم برات.
لینی جمله آخرو رو به سوسکِ سر و ته زمزمه میکنه. عنکبوت دامبلدوری ازون بالا اعتراض میکنه.
- اگه میخوای بمیری پاشو بیا این بالا. لااقل منم به نون و نوایی میرسم.
لینی دوباره رو به عنکبوت برمیگرده و اینبار به نمایان کردن چشمغرهای بهش اکتفا میکنه. بعدش به فکر چارهای برای نجات سوسک میفته.
- من نجاتت میدم. تو نمیمیری.
عنکبوت دامبلدوری دوباره ازون بالا پارازیت میندازه.
- یعنی میخوای هر روز بیای همینجا و بهش غذا بدی تا از گشنگی نمیره؟ اگه اینقد زندگی اون حشره برات مهمه... پس من چی؟ به هیکل زار و نحیفم نگاه کن. اگه همین روزا بهم غذا نرسه از گشنگی میمیرم. تازه فلجم نیستم. نگا!
عنکبوت همزمان با گفتن این حرف شروع به قر دادن بر روی تارهاش میکنه تا لینی رو از سلامت جسمانیش مطلع کنه. ذهن لینی ناخودآگاه به سمت دامبلدور میره و با خودش دامبلدوری که در حال رقصیدن هست رو تصور میکنه.
- روونایا این چی بود من دیدم.
دست از سرم بردار عنکبوت.
وقتش بود تا تمام تمرکز لینی درگیر سوسک بشه. این که سوسک یه گوشه افتاده بود و فقط چشماش حرکت میکرد باعث میشه تا راهکاری به ذهنش خطور کنه.
- طلسم فلج کردن هم دقیقا همین کارو میکنه! شاید ماگلا تونستن با پیفپاف این طلسمو پیادهسازی کنن. اصلا شاید سازندهش یه جادوگر بوده که موفق شده طلسمو بکنه تو یه قوطی! آنتی پتریفیکوس توتالوس!
لینی به خیال خودش طلسمی رو به سمت سوسک میفرسته. اما در حقیقت تنها چند جرقه از چوبدستیش میزنه بیرون که موجب اتفاق خاصیم نمیشه.
- خیله خب دوباره امتحان میکنیم... اینبار طلسمو برعکس میگم. سولاتوت سوکیفیرتپ!
زبون لینی موقع تلفظ حروف پایانی کمی میگیره، ولی نتیجه حاصل شده که حتی خروج جرقه هم به دنبال نداره باعث میشه فکر کنه این طلسم هم کارساز نیست.
- پس یعنی باید چی کار کرد.
- من یه عنکبوت شفادهنده هستم. بفرستش این بالا تا یه نگاهی بهش بندازم. مطمئنم از پسش بر میام.
لینی در یک لحظه گول میخوره و به یاد حرفای پروفسور... دکتر کران میفته که گفت اگه نتونستین کافیه از یه پرستار خواهش کنین تا کمکتون کنه.
- هی من از کسی که منو هری پنداشته خواهش نمیکنم!
عنکبوت تعجب میکنه.
- ولی من ازت نخواستم ازم خواهش کنی. اصلا چطوره من ازت خواهش کنم اون سوسک رو برای درمان تحویل من بدی؟
اما لینی ناگهان دوباره به یاد میاره که طرف صحبتش یه عنکبوته که حشراتو شکار و نوش جان میکنه. پس نه! خبری از تحویل سوسک به عنکبوت نیست.
- نمیدمش.
عنکبوت که میبینه اینبار هم شکست خورده، سوتی میزنه و همزمان چندین عنکبوت دیگه از سوراخ سمبههای اطراف بیرون میان و همگی پلاکارد به دست، دست به اعتراض میزنن.
- نه به تبعیض نژادی میان حشرات.
عنکبوتها همزمان مشغول تارسازی بودن تا راهی به پایین پیدا کرده و به لینی و سوسک برسن. اوضاع داشت خطرناک میشد! لینی باید هرچه زودتر کاری میکرد.
- اوه! معجون دکتر کران!
بعدش دست تو جیبش میکنه و معجونی که دکتر کران بهش داده بود رو بیرون میاره.
- معجون شفابخشی! چرا که نه! کی گفته فقط برای آدما راهکاره؟
لینی سریعا جلو میره، دهن سوسکو باز میکنه و چندین قطره از معجون رو تو دهنش میریزه.
- تو میتونی. زودباش. تکون بخور!
لینی ضمن گفتن این حرف با انگشتش چندین سیخونک به سوسک میزنه که با آخرین ضربه، سوسک ناگهان از جا برمیخیزه.
- چته بابا. ولم کن دیگه سوراخم کردی.
عنکبوت دامبلدوری عصبانی که تا نیمهی راه تار تنیده بود، با دیدن سوسکی که بلند شده بود و حالا داشت حرف میزد بیشتر از قبل عصبانی میشه.
- مرد حسابی، نقشهمون این بود؟ یکم دیگه لفت میدادی میرسیدم خب.
- آخه تو که جای من نیستی ببینی چطوری سیخونک میزد. سخت بود وانمود کردن به مردن. تازه شانس آوردم بیاستعداده و هیچکدوم از طلسماس کار نکرد. اگه واقعا بلایی سرم میاورد چی؟
لینی که تازه دو گالیونیش افتاده بود، بالی به عقب میزنه و از سوسک و عنکبوت فاصله میگیره.
- اولا که من خیلیم با استعدادم.
دوما... شما دو تا دستتون تو یه کاسه بود؟ تو... تو پیفپاف نخورده بودی؟
- نه! آخه کدوم جادوگری با پیفپاف میفته به جون حشرات؟ عنکبوته غذا میخواست، منم دیدم تو از آسمون افتادی گفتم باد آورده رو تقدیم عنکبوت کنم تا دیگه من و خانوادهم رو تهدید به خوردن نکنه.
- ولی تو معجون منو کوفت کردی. زودباش بگو چه اثری روت گذاشت. دردی مرضی چیزی نداشتی؟
سوسک کمی فکر میکنه.
- راستش یکی از شاخکام بر اثر دمپایی اون جادوآموز اسلیترینی پررو کمی آسیب دیده. گردنم هم درد گرفت از بس بالا رو نگاه کردم و با این عنکبوت کلکل کردم. جز اون نه... سالم بودم.
سوسک بعد از مکثی اضافه میکنه:
- ولی الان شاخکام صافن. گردنم هم درد نمیکنه. یعنی تو... یعنی تو درمانم کردی؟
لینی با خوشحالی جفت دستاشو بالا میبره.
- آرررره! من درمانت کردم!
هی چرا داری به سمت من هجوم میاریــــــــــــــ...
حرف آخر کشیده میشه زیرا که سوسک پرشی بلند به سمت لینی کرده بود و حالا هر دو کمی اونورتر روی زمین افتاده بودن. دور از دسترس عنکبوت و دار و دستهش که حالا تارشون به زمین رسیده بود و قصد داشتن لینی رو گرفته، با خودشون بالا ببرن و نوش جان کنن.
- آه تو نجاتم دادی سوسک.
و اینچنین میشه که لینی دوست سوسکیِ جدیدی پیدا میکنه. لینی سوسک رو درمان کرده بود و سوسک هم لینی رو نجات داده بود. پیوندی ابدی برای دوستی جاودانه این دو عزیز.
1.بلا سر ممد صافکار نیومد که! سر من اومد! یادتونه اون بالا خوردم به کمر یکی؟ فکر کردین اون کی بود؟ بله! ممد صافکار بود که داشت به امیلی اصرار میکرد آدرس همینجا رو دادن و اون باید ماشینی که مشخصات دقیقش رو هم داشت صاف کنه. امیلی هم در جواب اصرار میکرد اونجا تیمارستانه و ماشینی برای تعمیر نیست. باورتون میشه؟ به جای این که خیلی راحت بندازتش بیرون و طلسم فراموشکاری روش اجرا کنه، ترجیح داد ما رو روانی و هاگوارتز رو تیمارستان جا بزنه. این حق ما نبود.
و خیر من نمیخواستم جای ممد صافکار باشم. حشره جادویی بودن رو به ماگل بودن ترجیح میدم.