هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۵:۳۳ شنبه ۱۸ شهریور ۱۴۰۲

دیزی کران


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۹ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۲۴:۲۷ جمعه ۱۶ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 294
آفلاین
نمرات جلسه سوم معجون سازی


سلام
امیدوارم حالتون خوب باشه.

ریونکلاو 27.5 ≈ 28

جرمی استرتون 30
لادیسلاو زاموژسلی 25

و تامام.



پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۰:۵۸ سه شنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۲

جرمی استرتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۰:۵۶:۳۶ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۳
از کی دات کام
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
۱. آن سوی جهان‌های موازی:

دیزی به تابلوی مغازه نگاه کرد:
کتابفروشی جادویی استرتون

با متانت گام برداشت. در روی لولا چرخید و زنگوله زنگ زده را به صدا درآورد.
- روز به خیر، به کتابفروشی استرتون خوش اومدید! کتاب‌های سرکش خود را به ما بسپارید! کتاب دست دوم پذیرفته می‌شود.

صدای پرشور، از مجسمه گرگ سفیدی می‌آمد که روی پیشخوان سمت راست، کنار شومینه قرار داشت و به محض شنیدن صدای زنگ، آن واژگان را همانند صدایی ضبط شده ادا کرد. دخترک، بی‌توجه به مجسمه، به عکس متحرک صفحه نیازمندی‌ها نگاه انداخت، عینکش را تکانی داد و آن را با فرد مقابلش تطابق داد. جرمی استرتون، جادوکتابدار.
پسرک جوان، روی چهارپایه‌ای مشغول قرار دادن برخی کتاب‌ها درون قفسه‌های نزدیک به سقف بود. پشت پیشخوان سمت چپ. ورقه‌های کتاب‌ها به پر طاووس می‌ماند. سبزآبی و درخشان. کتاب‌ها را در جای خود قرار داد و با چندی از حرکات چوبدستی، افسون‌هایی روانه کتاب‌ها کرد.
سکوت دختر، همانند چهره و نگاهش، خشک و سرد و استخوان‌سوز بود. جرمی به آهستگی با نوک چوبدستی به نردبان ضربه زد. نردبان پشت پیشخوان اصلی رفت و ارتفاعش کاهش یافت. جرمی از تک‌پله نردبان پایین آمد و در حالی که خاک دستش را می‌تکاند، روی پاشنه پا چرخید. نگاه در نگاه قفل شد. یکی بهت‌زده و دیگری عاری از هرگونه احساس.
جرمی لب‌های از بهت از هم جداشده‌اش را به یکدیگر دوخت. پلک‌هایش می‌لرزیدند. سکوت زهرآلود، با واژگان دیزی شکسته شد.
- سلام آقای استرتون. برای آگهی کاری که گذاشتید خدمت‌تون رسیدم. هنوز فرصت شغلی وجود داره؟

جرمی به آرامی دست در آستین ردا برد. چوب چوبدستی را لمس کرد و دسته‌اش را فشرد.

- نیازی نیست نگران باشی. من همچنان دیزی‌ام ها!

یک ثانیه بعد، لبخند پهن جرمی، تمام صورتش را پوشاند. با وجود شعفی که داشت، سعی کرد جدیت خود را حفظ کند.
- با توجه به سوابق‌تون، فرصت‌های شغلی اندکی می‌تونه در اختیارتون قرار بگیره، خانم کران. پیش از اون باید به یه سری سوالات من پاسخ بدین. کتی چطوره؟ خانم بچه‌ها خوبن؟

سکوت دیزی، شادی دوست سابقش را پاک کرد.

- خب... هنوز هم دور همین؟ گروه «بدون نام» و این حرف‌ها... آخه از وقتی ازتون جدا شدم...
- جرمی من اینجا نیستم که از گذشته و آب‌های ریخته‌شده بگم.

سپس روزنامه نیازمندی‌ها را روی پیشخوان گذاشت. نگاه جرمی که به دیزی زل زده بود، تغییر مسیر داد.
- آها آره! حقیقتش مدتیه که آمار نافرمانی کتاب‌ها افزایش پیدا کرده و از سراسر کشور مشتری میاد. به طوری که مدتیه حتی به گردگیری نرسیدم.

دیزی ابرو بالا برد.
- چه طور نافرمانی‌ای؟
- همونطور که بسیاری از وسایل ممکنه خراب بشن، کتاب‌های جادویی هم می‌تونن دچار نقص بشن. افسون‌های ادبیات جادویی هنوز دچار ایراداتی هستن، به همین دلیل کتاب‌ها ممکنه رفتارهایی نشون بدن که نباید. این دوره زمونه هم چندان برای مراقبت و نگه‌داری از کتب جادویی اهمیت قائل نمی‌شن.

جرمی که زیر چشمی دیزی را زیر نظر داشت، شانه‌اش را ماساژ داد.
- به طور مثال کتاب‌های «قصه شاه پریون». هر چی توی این کتاب‌ها به رشته تحریر دربیاد به واقعیت می‌پیونده. موقع ساخت‌شون از پر دم طاووس استفاده شده و روی اون‌ها افسون‌هایی به کار رفته که نوادگان هلگا هافلپاف، پس از رام کردن پری‌ها از اون‌ها آموخته بودن. انسان‌ها نمی‌تونن برخی افسون‌ها و جادوها رو به خوبی پری‌ها انجام بدن، برای همین نسبت به مواردی که توی کتاب نوشته می‌شه...

کتاب چرمی قهوه‌ای رنگی درجای خود ناآرامی کرد و چند ضربه به کتاب‌های اطرافش زد. جرمی با خونسردی و بدون این که نگاهش را از دیزی بردارد، چوبدستی‌اش را در هوا چرخاند و کتاب آرام گرفت. ادامه داد:
- به همین دلیل نسبت به موارد نوشته شده محافظتی وجود نداره. چندتاشون رو همین چند دقیقه پیش رام کردم و گذاشتم توی قفسه. شایعه شده توی مورد آخر، نویسنده بین دوتا مانتیکور و یک اژدهای ارمنی دوئل راه انداخته!

دیزی علاقه چندانی به شنیدن ادامه ماجرا نداشت، اما برای به دست آوردن شغل، تنها لبخند زد.

- دیزی؟
-
- به نظرم تا چشمات کامل از حدقه خارج نشدن پلک بزن.
-

نگاه‌هایی پرمعنا رد و بدل شد.

- باشه استخدا...

دیزی به آن سوی پیشخوان پرید و با لبخندی احمقانه به جرمی زل زد.

- برای شرو...
-
- دیزی وقتی اون طور نگاهم می‌کنی نمی‌تونم نطق کنم.
- باشه شرمنده.
- برای شروع می‌ریم سراغ شناختن کتاب‌ها. یک دفترچه و قلم پر بردار. دقت کن پر ققنوس باشه. برای جلوگیری از خطرات احتمالی.

دیزی از یکی از قفسه‌ها دفترچه‌ای برداشت. سپس، به بخش نوشت‌افزار که پشت مجسمه کوچک گرگ قرار داشت رفت و پری نارنجی‌رنگ به دست گرفت. انگشت اشاره جرمی، کتاب‌هایی با جلد پولک‌دار نقره‌فام را نشان می‌داد.
- جلد این کتاب از پوسته تخم اوکمی میمون‌خوار ساخته شده؛ متونی که با قلم پر اوکمی درونش نوشته شن، توانایی این رو دارن که به دلخواه نویسنده، تغییر اندازه پیدا کنن. همچنین این متون به راحتی پاک نمی‌شن و از قدرت زیادی برخوردارن. بنابراین از افسون‌هایی استفاده می‌شه تا از نوشتن انواع طلسم و جادوی تاریک درونش جلوگیری بشه.
- جلوگیری... بشه...

دیزی که بالاخره کاری احتمالا ثابت گیر آورده بود، بسیار مشغول شده و قلم از صفحات دفتر برنمی‌داشت.

- راستی می‌دونستی یک بار سعی شده از پر ققنوس ایرلندی قلمی بسازن که قبل از شروع بارش بارون به نویسنده اطلاع بده تا صفحات کتاب خیس نشن؟ چون این پرنده‌ها معمولا قبل شروع بارون سروصدا می‌کنن. اما بعد متوجه شدن پر ققنوس ایرلندی جوهر رو پس می‌زنه! دیدی چه هیجان انگیز؟
- دیدی... چه... هیجان...

جرمی چند کتاب را درجای خود ردیف کرد.
- فکر کنم برای الان کافی باشه. راستی می‌دونستی کرمچاله...
- کرم... چاله...
- ام... دیزی؟ این‌ها رو هم داری می‌نویسی؟
- این‌ها... رو هم...

صدای گرفته جیغ‌مانندی از گوشه‌ای از مغازه، نگاه هر دو را به سمت خود جلب کرد. عامل صدا، پرنده‌ای بود با اندام نحیف و چشم‌هایی از حدقه بیرون زده. پرنده گردنش را کج کرد و دوباره جیغ کشید. جیغی طولانی و کش‌دار. چیزی به شیشه مغازه برخورد کرد. پرنده دوباره جیغ کشید. قطرات باران یکی یکی به زمین می‌ریختند و به شیشه‌های مغازه می‌کوبیدند.

- دیزی، تو...

جرمی بهت‌زده به قلم و کتابی که در دست دیزی جا خوش کرده بود چشم دوخت. برگ‌های سبزآبی کتاب، همچو برگ‌های درختی رها در نسیم، تکان می‌خوردند و خش‌خش می‌کردند. نوشته‌های سیاه‌رنگ روی کاغذ، زرفام و درخشنده شده بودند.

- دیزی من بهت گفتم پر ققنوس، نه پر رنگینک!

دیزی که هنوز چندان متوجه نشده بود، به قلم و کتاب و بعد به چشمان گرد جرمی نگاه کرد. پیش از این که لب به سخن بگشاید، کرم‌چاله‌ای او، جرمی و چند دست کتاب رام نشده را راهی سفری میان زمین و زمان کرد...


۲. به نظر من بهترین شغل برای دیزی بیکار بودنه. شما اصلا به هیچی دست نزن! عوضش می‌تونی رکورد دفعات «از کار بیکار شدن» رو به نام خودت ثبت کنی. شاید حتی از همین راه کسب درآمد کردی!


۳. اصلا کلاس معجون‌سازی‌ای که با دیزی سنگی تدریس شه ماهه، ماه!


RainbowClaw




پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۴:۱۸ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۲

ریونکلاو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۵۸:۲۲ سه شنبه ۳ مهر ۱۴۰۳
از ما چه خواهد ماند؟
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 600
آفلاین
دین دونگ... دین دونگ

دیزی ولو روی کاناپه صدای زنگ در رو شنید ولی به خودش زحمت نداد که بلند بشه و بره دم در، با خودش خیال کرده بود که «خب هرکی باشه دیر یا زود خسته می شه و میره» و با همین تصور موهای سرش رو خاروند و یک دونه پفک هم لاشون پیدا کرد و به عنوان پیش صبحونه گذاشت دهنش.

دین دونگ... دین دونگ

دیزی این بار در جواب زنگ در چرخید و صورتش رو به شکاف مبل فشار داد. اون نه کار داشت، نه زندگی و با تموم شدن ترم هاگوارتز و باطل شدن مجوز معجون سازیش عملا هیچ مشغولیتی نداشت و برای چندین ماه آینده باید زندگیش رو با مقرری بخور نمیر مرگخواری می گذروند و توی این شرایط ترجیح می داد حداقل صبح هاش رو تخت بخواب، نه اینکه اول صبح جواب یه آدم بی‌کارتر از خودش رو بده.

دین دونگ..دین دونگ

دست هاش رو بالا آورد و به گوش‌‌هاش چسبـ..
دین‌دین‌دین‌دین‌دین‌دین

- اومدم!

دیزی خسته از بی‌کاری پاهاش رو روی زمین می کشید و به سمت در می رفت، احتمال می داد که شاید سو می خواد نظرش رو راجع به یه کلاه جدید بدونه، شایدم لینی راجع به یه چیزی هیجان زده شده بود یا همچین چیزی...
- چیه؟!

در باز شد و وزیر سحر و جادو به همراه معاونش که روی شونه‌ش جلوی در بودن.
درست بود که دیزی دیگه آب از سرش گذشته بود و بالا و پایین جهان براش فرقی نداشت و سبک بال بود و اینا ولی بازم دلیل نمی شد با پیژامه و یه تی‌شرت چرک جلوی وزیر مملکت احساس راحتی کنه و هل شد و در رو توی صورت وزیر کوبید.

- درود.

صدای وزیر از اون طرف در میومد و در طرف دیگه دیزی با سرعتی که از خودش انتظار نداشت لباس هاش رو با اولین چیز پارچه‌ای تمیزی که به چشمش خورد عوض کرد و تند صورتش رو شست و از اولین پودر سفید رنگی که به چشمش می خورد یه مشت به صورتش زد و برگشت و در رو باز کرد.

- سلام جناب وزیر، خوبین؟
- درود آبگوشت‌آ... بنّایی می نمودید؟
- هان؟

دیزی سرش رو چرخوند و به تصویرش در آینه بغل در نگاه کرد؛ روی صورت تکه های گچ کم کم داشتن سفت می شدن و به تنش هم روکش مبل بود.

- آره... هفت صبح داشتم تو کانتینر بنایی می‌کردم.
- آه، نیک است که ملابس ایمن نیز بر تن بنموده‌اید. در هر حال خویشتنمان این را مصدورانیدیم.

وزیر این رو گفت و حکمی که دیزی سر کلاس نشون داده بود رو جلوش گرفت.

- عه! این یعنی الان دوباره می تونم به کارم ادامه بدم؟!

وزیر به صورت دیزی که حالا ماسک گچی روش کاملا خشک شده بود نگاه کرد و گفت:
- خیر، جنابمان نخستاً ز بهر آن نمجوازیده بودیم و دلیلی مداشت که آن را بعلیقانیم و نتیجـ
- هی‌هی‌هی! جناب وزیر قبول دارم که این ایفای نقشتونه و اینجوری صحبت می کنید و اینا ولی بعلیقانیم؟! نمجوازیده؟! سِریسلی؟!

دیزی دیوار چهارم رو شکسته بود و از جهان ایفایی خارج شده بود، ولی در مقابل آقای زاموژسلی که چند پیرهن بیشتر از اون پاره کرده بود تشخیص داد که این جا این کار فایده چندانی عاید رول نمی شه و به خاطر همین دیالوگ هایی که از قبل براش تعریف شده بود رو به زبون آورد.

- ما آمدیم جنابتان را ز بهر جعل اسناد دولتی دستگیر و به آزکابان راهی بنماییم... و آنکه تلفظ دقیق‌تر آن نیز سیریسلی می باشد.

دیزی که می دید نه تنها شغلش رواز دست داده، عدم سوءپیشنه هم پیدا کرده و کار پیدا کردن براش از قبل هم سخت‌تر شده، احتمالا مقرری مرگخواریش توی مدتی که توی آزکابان هست قطع می شه و حتی تلفظ‌هاش هم غلطه اشک توی چشماش جمع می‌شه، بغض می کنه و در اثر لرزیدن اجزای صورتش ماسک گچی‌ش ترک می خوره و می شکنه.

- گمان می بریم آن ماسک گچی بر پوست جنابتان ساخته، و آن را سلامت داشته است.
- واقعا؟!
- خیر. تنها ز بهر همگروهیت قصد بهبود روحیات جنابتان را داشتیم.

دیزی نشست و با صدای بلند با خودش فکر کرد.
- حالا اون تو چی کار کنم؟
- می توانید در آن سرای به استعجال ادامه دهید...
- اینو که خودم تو چت باکس گفتم!
- خب ما نیز در رول می گوییم!
- این تقلبه!
- خیر! نمی باشد!

از اونجا که هر دو شخصیت کاملا از کنترل خارج شده بودن دنگ پرید وسط و با فریاد «وییز! ویییز!» به معنی «کات! کات!» خواست از هم جداشون کنه ولی دیگه دیر شده بود و به خاطر همین اشاره کرد که یک پرده بزرگ آبی بکشن روی صحنه و خودش پرید جلوی اون و نور پروژکتور افتاد روش و از یک جیبش چندتا برگ کاغذ و از جیب دیگه‌ش یه میکروفون در آورد و شروع به صحبت کرد.

- وییز، وییزیا ویز. ویززی وو دیزیو وادیززیو وووزی وزوز! وزیا وز وازا واز! زوویز ویزا! یییوزی ویزه وزه وازه اسی. وازه ووزه، ووزه ویز ویز ویزا وزّه!

که معنی آن می شود «دیزی به هر ضرب و زوری که بود راهی آزکابان شد و در آن همه چیزش رو از دست داد، ولی بعد با تلاش و کوشش توی زندان تونست خودش رو احیا کنه و در کارگاه های بازپروری زندان با اسی شپش آشنا شد که روش های حرفه‌ای جعل اسناد و مدارک رسمی رو بهش یاد داد و بعد از رهایی از زندان به یک جاعل نامدار تبدیل شد و اسناد بی شماری رو جعل کرد، قصه ما به سر رسید، هیپوگریف به هاگرید نرسید.»


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۲۳:۳۵ دوشنبه ۶ شهریور ۱۴۰۲

دیزی کران


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۹ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۲۴:۲۷ جمعه ۱۶ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 294
آفلاین
جلسه سوم معجون سازی


"تـــعلیق"


ملت جادو آموز و غیر جادو آموز همگی به در کلاس معجون سازی خیره بودند. بعضی در بهت حیرت، بعضی خسته و بعضی های دیگر غرق در شادی بودند. دلیل این حجم از احساسات گل کرده،
کاغذی بود که روی در کلاس معجون سازی جا خشک کرده بود.
تصویر کوچک شده

ملت هنوز به اواسط جمله ی پایانی نرسیده بودند که صدای همهمه از جادو آموزان برخاست.
- عالیه دیگه قرار نیست با اون استاد مضخرف سر و کله بزنیم.
- بیست امتیاز از گریفندور کم میکنم تا دیگه به استادتون توهین نکنید.
ایوان چشمان نداشته اش را از روی دو جادوآموز گریفندوری برداشت و رفت تا به کلاسش برسد.

- این یعنی تکلیف بی تکلیف!
- یه تکلفیم نداشته باشیم یه تکلیفه!
- فکر کردید میذارم بدون تکلیف بمونید... ابداً.

دیزی با صدای ضعیفی از پشت در کلاس معجون سازی این را گفت و همان لحظه از در کاغذی به بیرون پرت شد. شواهد گویای این بود که خانم کران در کلاسش محبوس شده بود.
---------------

برای n مین بار دوشیزه کران بیکار شدن و وظیفه شما اینکه:
توی یک رول سعی کنید به شخصیت "دیزی کران" کمک کنید کار پیدا کنه. 20 نمره
می تونید باهاش همکار هم بشید حتی!قول میدم ضرر نمی کنید.
هر جای این کره خاکی هم که فکر کنید میتونه داستانتون رقم بخوره!

2- بنظرتون شغل معجون سازی برای "دیزی" مناسبه؟(5نمره)

3- از کلاس معجون سازی لذت بردید آیا؟
۱- بله (۵نمره)
۲-خیر

تکلفیتون رو هم از زیر همین در تحویل میگیرم.
فعلا!
مرلین نگهدارتون!



پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۲۲:۵۲ دوشنبه ۶ شهریور ۱۴۰۲

دیزی کران


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۹ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۲۴:۲۷ جمعه ۱۶ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 294
آفلاین
نمرات جلسه دوم معجون سازی


گریفندور 15
جینی ویزلی 20

اسلایترین 15
دراکو مالفوی 20

ریونکلاو 25
لینی وارنر 30



پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۹:۲۳ چهارشنبه ۲۵ مرداد ۱۴۰۲

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۰ سه شنبه ۲۴ مرداد ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۹:۴۳ شنبه ۲۸ مرداد ۱۴۰۲
گروه:
مـاگـل
پیام: 3
آفلاین
-نمیتونم نفس بکشممممم
-الاناس که بمیرم

جینی ویزلی: چقد داد میزنه

پنج دقیقه بعد گذشت و اسکارلت لیشام، عضو گروه اسلیترین، در حال داد زدن بود

جینی: دیگه تحملم سر اومده
*رفت پیش اسکارلت و بهش گفت:چته دختره
اسکارلت لیشام: کوری؟ نمیتونم نفس بکشم تو هرزه ی گریفیندوری هم که فقط اینجا نشستی به جای اینکه بری یکیو خبر کنی
+اگه نمیتونستی نفس بکشی تا الان میمردی

چشم جینی افتاد به یه معجون نیلی رنگ
رفت که ببینه چیه
روش نوشته بود معجون شفا بخش
تصمیم گرفت که اون معجون رو به اسکارلت لیشام بده

جینی: هوی دختر بیا این معجونو بخور
-من؟ جوک خوبی بود
+مث اینکه دوست داری از اینجا ولت کنم و برم ها؟
-اولا که خرف بیخود نزن دوما من از دست یه گیریفیندوری هرزه هیچی نمیخورم
+باشه پس فعلا خدافظ
جینی تصمیم گرفت اسکارلت لیشام رو به حال خودش بزاره اما...
اسکارلت:هی جینی نمیتونی منو اینجا بذاری و بری
جینی اومد نزدیک اسکارلت و معجونو بهش داد
+باشه
پس بیا اینو بخور
-فقط بدون من اینکارو به خاطر خودم کردم وگرنه من هیچوقت از دست یه گیریفیندوری چیزی نمیخورم




تکلیف دوم:
خب از نظر من هیچکس دوست نداره جای ممد صافکار باشه
و خوب چرا باید کسی دوست داشته باشه که انقد با تعجب بچه ها نگاش کنن؟
و خوب من فکر میکنم توی این صافکاریای مدرسه یه چیزیش شده باشه
ولی هر چی که هست توی همسن صافکاریاش اتفاق افتاده
چه برسه که زخمی شده باشه چه برسه که ماری، اژدهایی چیزی دیده باشه



پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۹:۴۱ سه شنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۲

دراکو مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ یکشنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۳:۴۳:۲۰ سه شنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۲
از خرم آباد
گروه:
مـاگـل
پیام: 5
آفلاین
سلام پروفسور، اولا من درمورد تکلیف اول هیچ بیماری فعلا پیدا نکردم.
اما تکلیف دوم
اولا که من به هیچ وجه من الوجوه در وجوهات موجه هزارگانه نمیخوام ماگل یا بدتر از اون ماگلی به نام ممد صافکار باشم. تازه اون موقع نام مالفوی رو از دست میدم
خب برای ادامه ی تکلیف راستش انقدر این پسره صرفه میکنه که نمیتونم... صبر کن ببینم صرفه میکنه؟ میرم نوشدارو رو بر میدارم و آماده ی عملیات فوق میشم
ببخشید پروفسور ولی هر نوشدارویی برای یه کاره؟ در این صورت اگه این نوشدارو جهت سرماخوردگی نباشه خون این یارو گردن شماست.
میرم کنار پسره توی حیاط و میگم :(( های پسر! میخوای در ماموریت عظیم مالفوی نقشی داشته باشی؟)) انتظار داشتم به پام بیفته اما در کمال گستاخی گفت :(( بستگی داره چه مامو...))
- مطمئن باش پدرم از رفتار شرم آورت باخبر میشه
پسره میخواست فرار کنه که لبه ی رداشو گرفتم و اون با سر خورد توی زمین. گفتم :((دهنتو باز کن کوچولو، زود باش. ( معجون رو گرفتم جلوی صورتش ) خوش مزه ست.))
دهنشو به زور باز کردم و معجونو ریختم ته حلقش. امیدوارم این نوشدارو مال سرماخوردگی نباشه و این جن رو سقط کنه.
اما تکلیف دوم:
خب واقعیتش پسره یکمی روی زمین وول خورد بعد ممد صافکار انداختش توی وانت بردش. امیدوارم ماگل ها بلد باشن یک نفر رو دفن کنن. دیگه من ممد صافکار رو ندیدم که ندیدم. پس عقل حکم میکنه که ازش بیخبرم که چه بلایی سرش میاد. در مورد اینکه دوست دارم جای ممد صافکار باشم یا نه هم میتونید به ابتدای مقاله مراجعه کنید. تمام.


Only slytherin
درود بر خاندان اصیل و باستانی مالفوی
مرگ بر دورگه ها
D M


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۸:۴۳ دوشنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۲

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۰۵:۲۶ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 5458
آفلاین
1. لینی از کلاس بیرون میاد و در حالی که بی‌هدف تو راهروهای هاگوارتز در حرکت بود، با خودش فکر می‌کنه آخه از کجا می‌تونه یه بیمار پیدا کنه که سریعا روونا به یاریش میاد! چطور؟ اینطوری که با مخ می‌ره تو کمر یکی!

قبل از این که همه توجهات به کمر طرف و حتی خود طرف جلب بشه سریعا از خوانندگان عزیز می‌خوام اونو به فراموشی بسپارن چون نکته در کمر نیست، در زمینه! لینی در اثر ضربه وارده چندین چرخ در هوا می‌خوره و این‌بار با مخ می‌خوره زمین.
- آخ ملاجم.

لینی که کاملا نقش بر زمین شده بود، چشم باز می‌کنه و ناگهان با موجودی قهوه‌ای رنگ چشم تو چشم می‌شه.
- تو هم خوردی به کمر طرف؟

اما وقتی جوابی نمی‌شنوه و مغز جا به جا شده‌ش سرجاش میاد، می‌بینه که در واقع با یه سوسک چشم تو چشم شده.
- سوسک بالدار بیچاره. اینقد شدت ضربه زیاد بوده که هنوز نمی‌تونی صحبت کنی؟

اما سوسک بالدار نبود. پردازش‌های مغز لینی داشت به حالت عادی برمی‌گشت.
- پس داری الکی فیلم بازی می‌کنی تا با من هم‌دردی کنی؟ چه حشره مقبول و دلسوزی.

ولی سوسک هم‌چنان کوچک‌ترین حرکتی نمی‌کنه و فقط چشماش تو حدقه می‌چرخه. البته چندان هم نمی‌چرخه، چون در اکثر مواقع چشماش به چشمای لینی دوخته شده بود!
- دیگه داری می‌ترسونیم‌ها!

لینی اینو می‌گه و بالاخره تصمیم می‌گیره از جاش بلند شه. و به محض بلند شدن تا ته خط رو می‌خونه. سوسک سر و ته روی زمین افتاده بود و کاملا مشخص بود که بر اثر برخورد با پشت پای کسی نبوده! بلکه کسی کاملا با قصد و غرض قوطی پیف‌پافیو روش خالی کرده بوده و تازه قوطی‌رم همونجا رو زمین انداخته بود. شهروند بد!

- دلت برای مرده ها نسوزه، هری... برای کسانی که زنده‌ن دلسوزی کن و بیشتر از همه برای کسانی که بدون عشق زندگی می‌کنن.

لینی با چنان سرعتی برمی‌گرده تا به گوینده این جمله واکنش نشون بده گویا توهین بزرگی بهش شده باشه. وقتی برمی‌گرده با عنکبوتی مواجه می‌شه که موها و ریش بلند سفیدی همچون دامبلدور داشت و خب، عجیب نبود اگه آلبوس دامبلدورِ دنیای عنکبوت‌ها باشه.
- ببین حالا این که تو خودتو دامبلدور فرض کردی اوکی، ولی منو چرا هری خطاب می‌کنی؟ گناه من چی بود؟

عنکبوت شونه‌های نداشته‌شو بالا می‌ندازه.
- چمیدونم. خب اون به هری گفت. شاید تو هم هری پاتر دنیای پیکسی‌ها هستی.

لینی آماده می‌شه تا شیرجه‌ای به سمت عنکبوت بره و نیشش بزنه. اما با دیدن تار عنکبوت‌های بزرگی که سرتاسر سقف رو فرا گرفته بود، از تصمیمش پشیمون می‌شه. اصلا شاید تمام این‌ها نقشه عنکبوت بود تا حشره‌ای که پیکسی باشه رو شکار کنه!

پس لینی راه حل نادیده گرفتن عنکبوت رو پیش می‌گیره و به سمت سوسک برمی‌گرده. تقریبا خیلی بلند می‌گه:
- در ضمن، پیف‌پاف حشره‌ایو نمی‌کشه! فقط فلجشون می‌کنه. اگه همونجا رهاشون کنی بعد از چند روز از گشنگی می‌میرن. بمیرم برات.

لینی جمله آخرو رو به سوسکِ سر و ته زمزمه می‌کنه. عنکبوت دامبلدوری ازون بالا اعتراض می‌کنه.
- اگه می‌خوای بمیری پاشو بیا این بالا. لااقل منم به نون و نوایی می‌رسم.

لینی دوباره رو به عنکبوت برمی‌گرده و این‌بار به نمایان کردن چشم‌غره‌ای بهش اکتفا می‌کنه. بعدش به فکر چاره‌ای برای نجات سوسک میفته.
- من نجاتت می‌دم. تو نمی‌میری.

عنکبوت دامبلدوری دوباره ازون بالا پارازیت می‌ندازه.
- یعنی می‌خوای هر روز بیای همین‌جا و بهش غذا بدی تا از گشنگی نمیره؟ اگه اینقد زندگی اون حشره برات مهمه... پس من چی؟ به هیکل زار و نحیفم نگاه کن. اگه همین روزا بهم غذا نرسه از گشنگی می‌میرم. تازه فلجم نیستم. نگا!

عنکبوت همزمان با گفتن این حرف شروع به قر دادن بر روی تارهاش می‌کنه تا لینی رو از سلامت جسمانیش مطلع کنه. ذهن لینی ناخودآگاه به سمت دامبلدور می‌ره و با خودش دامبلدوری که در حال رقصیدن هست رو تصور می‌کنه.
- روونایا این چی بود من دیدم. دست از سرم بردار عنکبوت.

وقتش بود تا تمام تمرکز لینی درگیر سوسک بشه. این که سوسک یه گوشه افتاده بود و فقط چشماش حرکت می‌کرد باعث می‌شه تا راهکاری به ذهنش خطور کنه.
- طلسم فلج کردن هم دقیقا همین کارو می‌کنه! شاید ماگلا تونستن با پیف‌پاف این طلسمو پیاده‌سازی کنن. اصلا شاید سازنده‌ش یه جادوگر بوده که موفق شده طلسمو بکنه تو یه قوطی! آنتی پتریفیکوس توتالوس!

لینی به خیال خودش طلسمی رو به سمت سوسک می‌فرسته. اما در حقیقت تنها چند جرقه از چوبدستیش می‌زنه بیرون که موجب اتفاق خاصیم نمی‌شه.
- خیله خب دوباره امتحان می‌کنیم... این‌بار طلسمو برعکس می‌گم. سولاتوت سوکیفیرتپ!

زبون لینی موقع تلفظ حروف پایانی کمی می‌گیره، ولی نتیجه حاصل شده که حتی خروج جرقه هم به دنبال نداره باعث می‌شه فکر کنه این طلسم هم کارساز نیست.
- پس یعنی باید چی کار کرد.
- من یه عنکبوت شفادهنده هستم. بفرستش این بالا تا یه نگاهی بهش بندازم. مطمئنم از پسش بر میام.

لینی در یک لحظه گول می‌خوره و به یاد حرفای پروفسور... دکتر کران میفته که گفت اگه نتونستین کافیه از یه پرستار خواهش کنین تا کمکتون کنه.
- هی من از کسی که منو هری پنداشته خواهش نمی‌کنم!

عنکبوت تعجب می‌کنه.
- ولی من ازت نخواستم ازم خواهش کنی. اصلا چطوره من ازت خواهش کنم اون سوسک رو برای درمان تحویل من بدی؟

اما لینی ناگهان دوباره به یاد میاره که طرف صحبتش یه عنکبوته که حشراتو شکار و نوش جان می‌کنه. پس نه! خبری از تحویل سوسک به عنکبوت نیست.
- نمی‌دمش.

عنکبوت که می‌بینه این‌بار هم شکست خورده، سوتی می‌زنه و همزمان چندین عنکبوت دیگه از سوراخ سمبه‌های اطراف بیرون میان و همگی پلاکارد به دست، دست به اعتراض می‌زنن.
- نه به تبعیض نژادی میان حشرات.

عنکبوت‌ها همزمان مشغول تارسازی بودن تا راهی به پایین پیدا کرده و به لینی و سوسک برسن. اوضاع داشت خطرناک می‌شد! لینی باید هرچه زودتر کاری می‌کرد.
- اوه! معجون دکتر کران!

بعدش دست تو جیبش می‌کنه و معجونی که دکتر کران بهش داده بود رو بیرون میاره.
- معجون شفابخشی! چرا که نه! کی گفته فقط برای آدما راه‌کاره؟

لینی سریعا جلو می‌ره، دهن سوسکو باز می‌کنه و چندین قطره از معجون رو تو دهنش می‌ریزه.
- تو می‌تونی. زودباش. تکون بخور!

لینی ضمن گفتن این حرف با انگشتش چندین سیخونک به سوسک می‌زنه که با آخرین ضربه، سوسک ناگهان از جا برمی‌خیزه.
- چته بابا. ولم کن دیگه سوراخم کردی.

عنکبوت دامبلدوری عصبانی که تا نیمه‌ی راه تار تنیده بود، با دیدن سوسکی که بلند شده بود و حالا داشت حرف می‌زد بیشتر از قبل عصبانی می‌شه.
- مرد حسابی، نقشه‌مون این بود؟ یکم دیگه لفت می‌دادی می‌رسیدم خب.
- آخه تو که جای من نیستی ببینی چطوری سیخونک می‌زد. سخت بود وانمود کردن به مردن. تازه شانس آوردم بی‌استعداده و هیچ‌کدوم از طلسماس کار نکرد. اگه واقعا بلایی سرم میاورد چی؟

لینی که تازه دو گالیونیش افتاده بود، بالی به عقب می‌زنه و از سوسک و عنکبوت فاصله می‌گیره.
- اولا که من خیلیم با استعدادم. دوما... شما دو تا دستتون تو یه کاسه بود؟ تو... تو پیف‌پاف نخورده بودی؟
- نه! آخه کدوم جادوگری با پیف‌پاف میفته به جون حشرات؟ عنکبوته غذا می‌خواست، منم دیدم تو از آسمون افتادی گفتم باد آورده رو تقدیم عنکبوت کنم تا دیگه من و خانواده‌م رو تهدید به خوردن نکنه.
- ولی تو معجون منو کوفت کردی. زودباش بگو چه اثری روت گذاشت. دردی مرضی چیزی نداشتی؟

سوسک کمی فکر می‌کنه.
- راستش یکی از شاخکام بر اثر دمپایی اون جادوآموز اسلیترینی پررو کمی آسیب دیده. گردنم هم درد گرفت از بس بالا رو نگاه کردم و با این عنکبوت کل‌کل کردم. جز اون نه... سالم بودم.

سوسک بعد از مکثی اضافه می‌کنه:
- ولی الان شاخکام صافن. گردنم هم درد نمی‌کنه. یعنی تو... یعنی تو درمانم کردی؟

لینی با خوش‌حالی جفت دستاشو بالا می‌بره.
- آرررره! من درمانت کردم! هی چرا داری به سمت من هجوم میاریــــــــــــــ...

حرف آخر کشیده می‌شه زیرا که سوسک پرشی بلند به سمت لینی کرده بود و حالا هر دو کمی اونورتر روی زمین افتاده بودن. دور از دسترس عنکبوت و دار و دسته‌ش که حالا تارشون به زمین رسیده بود و قصد داشتن لینی رو گرفته، با خودشون بالا ببرن و نوش جان کنن.

- آه تو نجاتم دادی سوسک.

و این‌چنین می‌شه که لینی دوست سوسکیِ جدیدی پیدا می‌کنه. لینی سوسک رو درمان کرده بود و سوسک هم لینی رو نجات داده بود. پیوندی ابدی برای دوستی جاودانه این دو عزیز.


1.
بلا سر ممد صافکار نیومد که! سر من اومد! یادتونه اون بالا خوردم به کمر یکی؟ فکر کردین اون کی بود؟ بله! ممد صافکار بود که داشت به امیلی اصرار می‌کرد آدرس همین‌جا رو دادن و اون باید ماشینی که مشخصات دقیقش رو هم داشت صاف کنه. امیلی هم در جواب اصرار می‌کرد اونجا تیمارستانه و ماشینی برای تعمیر نیست. باورتون می‌شه؟ به جای این که خیلی راحت بندازتش بیرون و طلسم فراموشکاری روش اجرا کنه، ترجیح داد ما رو روانی و هاگوارتز رو تیمارستان جا بزنه. این حق ما نبود.
و خیر من نمی‌خواستم جای ممد صافکار باشم. حشره جادویی بودن رو به ماگل بودن ترجیح می‌دم.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۵/۱۶ ۱۸:۵۳:۰۶



پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۲۱:۳۲ چهارشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۲

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۰۵:۲۶ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 5458
آفلاین
× این پست توسط پروفسور دیزی کران نوشته شده (بدون شکلک) ×


جلسه دوم معجون سازی


تعداد کمی از دانش آموزان پشت درب کلاس معجون سازی ایستاده بودند و همانطور که سعی داشتند کمتر خمیازه بکشند، محکم به درب کلاس می کوبیدند. بیایید قبول کنیم خمیازه کشیدن در خیلی از شرایط عادی و مقبول است ولی در ساعت سه صبح و پشت کلاس یک استاد مسئولیت ناپذیر ابداً.

- چه خبرتونه؟ دارم میام دیگه.

درب کلاس باز شد ولی به جای آن استاد مسئولیت ناپذیر یک خانم جوان با روپوشی سفید جلوی در ظاهر شد.
- سر اوردید مگه؟ مگه کورید نمی بینید اینجا بیمارستانه؟
- بیمارستان؟!
- خانم جون داری اشتباه میزنی!
- احتمالا پارکش رو اشتباه رفته!

هنوز علامت تعجب از دهان ممد صافکار خارج نشده بود که یک باره همه ی افراد حاضر در آنجا به او زل زده بودند. هیچ کس دلیل حضور یک عدد ممد صافکار را در هاگوارتز و پشت در کلاس نمیدانست.

- امیلی عزیزم میشه راه بدی این بچه ها بیان داخل. نیروی کمکی ان!
- چشم دکتر کران جون!
- دکتر کران؟!

تمام ملت حاضر در پشت در کلاس به جز ممد صافکارشون با تعجب به یک دیگر نگاه می کردند. در هیچ کجای مغز آنها نمی گنجید که یک روز "دیزی کران" بیکار به "دکتر کران" تغییر نام دهد.
- هی شما چند نفر بیاید برید تو دیگه! عروس که نمیبرید.

بچه ها که هنوز در تعجب به سر میبردند، پشت سرهم وارد کلاس شدند. هنوز جوهر تعجب جمله قبلی خشک نشده بود که بچه ها بار دیگری با شگفتی و تعجب عجیبی به دور اطراف شان نگاه میکردند. فضای کلاس به کلی تغییر کرده بود و تبدیل به یک درمانگاه کوچک شده بود. دیوار های کاذب سفید رنگ در گوشه به گوشه کلاس قدیمی دیده می شد. پرستار ها و دکتر ها در رفت و آمد بودند.
- قـــشنگ معلومس کلینکیش غیر خصوصیس! نیگا چه از تمیزی برق میزند.
دوباره نگاه ها به سمت ممد صافکار برگشت. ملت که تا اینجای داستان هم حسابی گیج شده بودند قسمتی فکرشان را که داشت به سمت ممد صافکار می رفت را در یک ان گرفته و سرجایش گذاشتند. کم کم دکتر کران هم به سمت شان آمد و درست رو به روی بچه ها ایستاد.
- امیلی جانم من اینا رو با خودم بردم، تو برو به کارت برس.
- هی آبجی! اینا رو به درخت میگن، ما آدِمیم خیر سرمون!
- اممم... امیلی این یکی دست خودت رو می بوسه!

امیلی یقه ممد صافکار را گرفت و او را برد.

- خب بی خیال! می بینید دیگه سرم خیلی شلوغه... زیاد وقت ندارم. خوب گوش کنید ببینید چی میگم.

تسترال خوان های کلاس سر و پا گوش شدند. نفس ها در سینه حبس شد و همه منتظر کلام بعدی استاد بودند.

- امروز تدریس خاصی نداریم فقط درسمون در چند جمله خلاصه می شه. عموما توی مکان های درمانی جادویی در اکثر مواقع از معجون شفابخش استفاده میشه. این معجون همانطور که از اسمش هم معلومه خواص شفابخشی داره البته میتونه وضعیت بیمار رو هم بدتر کنه! این دیگه به مهارت پزشک و پرستار بیمار بستگی داره.

به سمت سبدی در گوشه سالن رفت؛ به هر یک از بچه های کلاس شیشه ای حاوی محلولی نیلی رنگ داد و سبد را سرجایش گذاشت.

- برید و یک بیمار پیدا کنید. سعی کنید با معجونی که در دست دارید اون شخص رو شفا بدید؛ اگر هم نتونستید کافیه از یک پرستار خواهش کنید کمکتون کنه. همین!

جماعت جادوآموز را در حاله ای از ابهام رها کرد و رفت تا به اوضاع درمانگاهش برسد.
_______________________



دوباره سلام!

تکلیف جلسه دوم کلاس معجون سازی

۱ توی یک رول سعی کنید یک بیمار رو با روش های جادویی شفا بدید. اگر دوست داشتید میتونید از معجون هم استفاده نکنید25 نمره
2 چه بلایی سر ممد صافکار اومد بنظرتون؟ دلتون میخواست جای ممد باشید یا نه؟ ۵نمره


حواستون به ظاهر پست و علائم نگارشی باشه.
سوالی هم داشتید حتما پیام بدید.
همین!
مرلین نگهدارتون!




پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۲۱:۲۷ چهارشنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۲

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۰۵:۲۶ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 5458
آفلاین
متاسفانه پروفسور دیزی کران به دلایلی خودش امکان ارسال پست امتیازات و تدریس این جلسه رو نداره. اما امتیازات و پست تدریس رو در اختیار مدیریت هاگوارتز قرار داده تا از طرفش ارسال کنیم. بنابراین:

امتیازات جلسه اول کلاس معجون سازی

گریفندور 23
کوین کارتر 28

ریونکلاو 26.5
ایزابل مک دوگال 23
لینی وارنر 30

اسلایترین 26.3
بندن 26
آلبوس سوروس پاتر 26
دوریا بلک 27

هافلپاف 25
سدریک دیگوری 30









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.