سفر به سرزمین پرشین های خسته
برگرفته از مانگای اسم تو
اولیشون!
با صدای عجیبی از خواب بیدار شد.
- آهن آلات، ضایعات، شیر آلات، کاغذ، نون خشک، پلاستیک و بازیــــافـــــت خریداریم.
سراسیمه خودش را جمع کرد و تن به ظاهرش لش خویش را جمع کرده و نگاهی به دور اطرافش کرد. همه چیز با همیشه فرق داشت. سیلی محکمی را روانه صورتش کرد تا مطمئن شود خواب نیست.
شترق!سیلی ناجوانمردانه دردی را راهی صورتش کرد تا بفهمد خواب نیست. هنوز درد سیلی خوب نشده بود که شُک دیگری را تجربه کرد. شلوارک با طرح چهارخانه ، بلوز نازک آبی رنگی و جورابی مشکی که شصت پایش از آن بیرون زده بود را بر تن داشت. سریع به سمت کمد قدیمی در گوشه اتاق رفت تا یه دست لباس آبرومند برای پوشیدن پیدا کند.
- روونا خودت به دادم برس! این چه مصیبتی بود توش گیر کردم!
- ننه نصرت! خل شدی ؟ پ چرا با خودت حرف میزنی؟ بیا ناشتایی بخور باید با آقات بری دری دکون!
ننه... نصرت... ناشتایی... آقات... دری دکون؟!
تک تک این کلمات برایش لحظه به لحظه عجیب تر میشد. این وسط کلمه نصرت برایش آشنا تر بود.
فلش بک_ شب قبلچشمان خیس مروپ و چشمان پر از شرارت الستور درست به چشمان او زل زده بودند و لبخندی که روی صورت الستور نقش بسته بود، ثانیه به ثانیه ترسناک تر و دارک تر میشد.
- دیزی بی کران مامان! هنوز بیکاری دیگه مامان؟!
-بله چطور؟
- خوبه! ماموریت دارم برات آلوچه نشسته مامان. جزئیات و ایناش تو این پاکته که زیاد مهم نیست. مهم کلیاته!
پاکت در یک آن در دستان الستور آتش گرفت، سوخت و پودر شد. از آن طرف دمای محیط هر لحظه برای دیزی بالاتر می رفت و استرس در تمامی این دقایق او را همراهی میکرد.
- روونا نکرده اشتباهی که ازم سر نزده؟!
- چه نوع اشتباهی مثلا؟
- نمیدونم مثلا اون روز که آشپزخانه رو فرستادم رو هوا... یا اون روز که اشتباهی به جای فرستادن اون نامه محرمانه به دهکده هاگزمید پستش کردم برای محفلیا... یا حتی اون روز که...
- نه مامان جان ! نهایت اشتباهت این بوده اون اوایل بذار رو بزار می نوشتی؛ البته مطمئنم گابریل مامان بخشیدتت.
مروپ لبخند ملیحی زد تا کمی اطمینان و اعتماد دیزی را به دست أورد و خب موفق هم شد.
- اون مواردی رو هم که خودت گفتی اگه این ماموریت رو درست انجام بدی، سعی میکنم فراموش کنم. خیالت راحت مامان! حالا بریم سر ماموریتت؛ مامان باید یه سر بری خارج. البته نوع رفتنت یه کوچولو فرق داره. الستور مامان من دیگه نمی تونم توضیح بدم... بقیه ش با خودت!
مروپ به گوشه ای از کادر صحنه رفت و خیلی رمانتیک و احساسی طور زد زیر گریه و فضا را همانند فیلم های هندی کرد. صد البته که فقط خود او و جناب مون می دانستند که این. اشک ها همان اشک تمساح معروف است.
- این چیز روشنه؟! آزمایش میکنیم... آزمایش می کنیم...
الستور چند ضربه به عصایش زد تا بلاخره صدایش رادیویی اش بلند و واضح شد.
- من اینجام تا کمکت کنم! این ماموریتی که داری میری یه ماموریت سریه؛ فقط ما و تو از این ماموریت خبر داریم. از الان به بعد هر وقت پات رو از این آشپزخونه بیرون بذاری روح تو و روح یه نصرت نامی تناسخ پیدا میکنه و تعویض میشه. اوه اوه... داره دیر میشه... بانو مروپ بهتره عجله کنیم.
الستور دوباره لبخند زد و همراه با مروپ دیزی را تا دم در آشپزخانه همراهی کردند.
- میشه نرم؟
- نمیشه!
- میشه حداقل بدونم کجا دارم میرم؟
- آره مامان جان! میری یه شهری به اسم... وایسا الان یادم میاد... آهان... میری اصفهان مامان! گویا تو قلب خود ایرانه مامان.
- ایران آخه؟! جای بهتری نبود؟!
- نه متاسفانه!
دیزی که نه راه پیش داشت و نه راه پس؛ همانند کودکی که آبنباتش را گم کرده است، ناراحت و چوله شده بود. تا اینجا هم به اندازه کافی باعث طویل شدن پست شده بود؛ بنابراین خودش در را باز کرد و خواست قدم اول را بردارد که از سر تا پا خیس شد.
- ای وای! مامان ببخشید این آب باید پشت سرت ریخته میشد که نشد. برو مامان مرلین و روونا پشت و پناهت!
دیزی خیس، ناراحت و چوله نه تنها قدم اول بلکه قدم های دوم و سوم را نیز برداشت و از زیر کتاب مرلینی که مروپ بالای سرش گرفته بود رد شد. در را پشت سرش بست و به سرعت به یکی از محله های اصفهان تناسخ پیدا کرد.
الستور مامان الکی آب ریختم
تو صورتش پشت سرش نه؟!
- موردی نداره بانو! اون که قرار نبود برگرده؛ آب ریختن یا نریختن زیاد فایده نداشت به هر حال.
الستور جمله اش را تمام کرد و رفت تا به بقیه کارهایش برسد.
پایان فلش بک الان تازه داشت دو هزاری اش می افتاد. همه چیز کمکم داشت شفاف میشد.
خانمی که او را ننه خطاب کرده بود، در اتاق را بست و رفت. فقط دیزی نصرت نما ماند و نصرتی که در باطن نصرت نبود.
- نه! صبر کن ببینم... مطمئنم جواب نداده!
به سمت آینه دوید و به خودش در آینه نگاه کرد. پسری با کله تاس، قد بلند و عینک ته استکانی در آینه به او زل زده بود.
- چرا این حجم زشت آخه!
ضربه محکمی به سر تاسش زد. توقع داشت حداقل نصرت جوانی رعنا و اصطلاحا جاذاب شد ولی خب زهی خیال باطل.
- ننه نصرت زیر لفظی میخوای؟! بیا ننه دیگه.
چاره ای نبود. علاوه بر میل باطنی اش باید از آن اتاق بیرون میرفت و با دنیای جدید آشنا میشد.
روزگار سختی در پیش رویش بود.