بلاتریکس مالینما، قاشقی چوبی از روی میز برداشت و نوک آن را به سمت جماعت محفلی گرفت.
- همین الان میگین با ارباب چیکار کردین یا کروشیو نصیبتون کنم؟
سپس گابریل را که دم دستی ترین گزینه موجود بود به پیش خود کشید. با یک دست او را محکم نگه داشت و با دست دیگر، چاقوی کرهخوری را از روی میز برداشت و آن را جلوی گلوی دخترک گرفت. کم مانده بود چشمانش از حدقه بیرون بزند. با همان صدای جیغجیغو فریاد کشید:
- ای کثیفهای پستفطرت! میگین یا سوینی تاد بازی دربیارم؟
دخترک کتاب «رشد و پرورش پیاز» را کنار گذاشت. با آستینش، صورت سرشار از تفهای مالیساز شدهاش را پاک کرد.
- حاله بلا شمایین؟
نگاهی به خود انداخت. موهای شهلا و چشمان پلنگی... به آینه دیواری نگاه کرد و گفت:
- How you doin'?
گویا اثرات همنشینی با رودولف میخواستند خود را به نمایش بگذارند.
بلا-مالی که در زندگی خود تنها پاچه ولدمورت را خورده بود، تنها شپش و شوره استشمام کرده و به بوی پیاز عادت نداشت، دچار زوال عقل شد؛ جفتکی نثار میز غذاخوری کرد. سپس جیغکشان روی یوآن پرید و ریشش را کشید. یوآن با لحن جدی دامبلدوری گفت:
- بیا با دمم بازی کن.
دامبلدور که میدید با این وضع آبی از کسی گرم نمیشود، به سمت آبگرمکن رفت.
جماعت محفلی-مرگخوار زور میزدند تا بفهمند کی به کی بود. البته با توجه به یبوست برخی، از زور زدن چندان پاسخ مناسبی حاصل نشد. یوآن نیز در میان این
خود درگیری، آهنگ وات د خاک پخش کرده بود.
پس از مقداری گیسکشی بین افرادی که برخی مجدد دچار بحران هویت شده بودند، یوآن عقلش را به کار گرفت و دامبلدور بازی درآورد.
-
Silence!ناگهان ویبره رز خاموش شد. همگی زبان به کام گرفتند و رو به یوآمبلدور کردند. مثل بچههای چندساله که مچشان گرفته شده، به یکدیگر اشاره کرده و تقصیر را گردن هم انداختند.
- آخه من نه منم، نه من منم!
- گردنگیرها هم که خرابه.
فرزندانم، چارهای اندیشیدن باید کرد. نظری دارین؟
- آم... معجون پیاز؟
- صدات نمیاد بابا جان!
نخوندمت. به عقیده بنده باید بریم خونه ریدل و ازشون به صورت مسالمتآمیز درخواست کنیم باباجانیان ما رو پس بدن و کره بزهای خودشون رو بگیرن. فقط دیگه تاکید نکنم، به صورت مسالم...
پیش از به پایان رسیدن صحبت دامبلدور، بلاتریکس در را شکست و عربدهکشان خانه ریدل را مقصد گزید.