هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۵:۱۳ پنجشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۱۸:۳۱
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6946
آفلاین
هر کسی یک گوشه دنج برای خودش دارد!

او هم داشت...

سرو وضعش را مرتب کرد و در گوشه دنج خودش نشست...

می دانست که این وضعیت، خیلی طول نخواد کشید. کارش زیاد بود.
چند نفری آمدند و رفتند. وظایفش را با آرامش انجام داد. فعلا کارش سنگین نشده بود. این ها مراجعه کنندگان عادی بودند.
ولی او...منتظر یک شخص خاص بود!
نوشیدنی انرژی زایش را داخل یخچال کوچکی که داشت گذاشت.
-همینجا بشین...لازمت دارم!

دقایق به پیش می رفتند. نشستن کافی بود.
از جا بلند شد و شروع به نرمش کرد. به زودی باید می دوید...مسافتی بسیار طولانی!

چشمش به قسمت "اعضا" افتاد...
و او را دید...

رابستن لسترنج!

-اومد!
ابروهایش با نگرانی در هم کشیده شدند و نگاه خیره اش روی رابستن باقی ماند.
با عجله از "بیشتر" سوال کرد.
-رفته اونجا؟

بیشتر خمیازه ای کشید.
-نه هنوز...ده دقیقه اس که تو انجمن هاست...آره آره...الان رفت...

"پیام شخصی" شروع به در جا زدن کرد. وقت دویدن رسیده بود. از شدت هیجان، بی اختیار شروع به چشمک زدن کرد.
-وای...نه. اشتباه شد. هنوز که نفرستاده.

خاموش شد...

زیاد طول نکشید...همانطور که حدس می زد. کاغذ مچاله شده ای با سرش برخورد کرد.
رابستن اولین پیام را فرستاده بود.
کاغذ را برداشت و دوان دوان به طرف صندوق پیام شخصی لرد سیاه رفت. پیام را رساند...
و پاسخ را گرفت و دوان دوان به صندوق رابستن برگشت...

این پایان کار نبود.
تازه شروع شده بود.

می دانست که تا شب، همین قضیه ادامه خواهد داشت.
کمی احساس تشنگی می کرد. نگاهی حسرت بار به یخچال کوچکش انداخت.
-الان نه...زوده...نزدیک ظهر میام سراغت. وای...جواب داد. دو تا!...سه تا شد... من باید برم!




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۲:۰۹ سه شنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۸

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
سه هدف!
سه چاقو!
یک شانس!

بلاتریکس در هنگام تمرین، حتی برای خودش هم تخفیفی قائل نبود.
-ببین بلامون... اگه با یه شانس نتونی سه تا هدف رو بزنی... می‌ندازمت اتاق تسترال ها!

خب... گویا قائل بود! چراکه تسترال ها لب به بلاتریکس نمی‌زدند... بلاتریکس نان آور آن ها بود و آن ها هم که «نان بخور و نانوا بکش» نبودند که.
-خیلی خب... قبول! اگه نتونی...

کمی فکر کرد.
به چهره های درون عکس ها نگاه کرد.
یک سو، یک راسو، یک رابستن.
خودش هم نمی‌دانست چرا رابستن بخت برگشته را وارد اهدافش کرده بود. شاید چون نیاز به هدف سومی داشت. همیشه در این شرایط رودولف را انتخاب می‌کرد... اما امروز، خب... دلش کمی تنوع خواسته بود!

تصمیمش را گرفت.
شرایط واضح بود... باید با یک دست، سه چاقو را همزمان به سمت آن سه عکس پرتاب می‌کرد و اگر موفق نمی‌شد، خودش را تنبیه می‌کرد. تنبیه هم که معلوم بود... هر عکسی که جا می‌ماند، صاحبش را خوراک تسترال ها می‌کرد.

نفس عمیقی کشید، یک چشمش را بست و اهدافش را نشانه گرفت.

پرتاب!

یک خطای ناچیز!...چاقوی سوم، تنها کمی با مرکز عکس سوم فاصله داشت... خیلی کم... شاید حتی قابل چشم پوشی بود.

-اوپس... خب معلومه بلا! وقتی سه هدف داری، نباید یکی از چشمات رو ببندی که... بیا! راسو جا موند.

کمی نزدیک رفت... خطایش حتی کمتر از یک سانتی‌متر بود...
اما قوانین، قوانین بودند.
شانس دومی در کار نبود.
گونی پر جنب و جوش را از گوشه اتاقش برداشت.
-خوب شد که دیروز غذا ندادم بهشون... گشنشونه... خوش شانسی راسو.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۲۴ یکشنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۸

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰
از سیرازو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 265
آفلاین
لرد ولدمورت و رابستن برای انجام کاری به بیرون از خانه ی ریدل ها رفتن.
-ارباب، چرا بیرون آمدن کردیم؟
-برای اولین ماموریتت رابستن!
-اولین مامورتم با شما می شه باشه؟ ... کجا رفتن می کنیم؟
-می رویم به بازار!
-بازار؟ برای چه بازار؟

لرد کاغذی رو در آورد.
-برای این رابستن...ما باید این لیست خرید رو تهیه کنیم.
-پس من چی کار کردن می کنم ارباب؟
-ما تهیه می کنیم...تو حمل می کنی!

رابستن نگاهی به طول کاغذ کرد.
-ارباب! برای نوشتن کردن این لیست، همه کاغذ های خانه ی ریدل ها رو مصرف کردن کردین؟
-خیر...کاغذ کم داشتیم...گفتیم، ابتیاع کردند!
-ینی چه که "ابتیاع"؟
-ابتیاع ینی تهیه کردن.
-چرا نگفتن کردین که تهیه کردن کنن، گفتن کردین ابتیاع کردن بشن؟
-زیرا کلمه ی "ابتیاع"، ابهتمان را افزایش می دهد.
-چرا...

لرد اعصابش از این همه سوال خورد شده بود.
-چقد سوال می پرسی رابستن...مخمان پاک به هم ریخت!
-ینی چه که "پاک به هم ریخت"؟

لرد می دونست اگه جواب نده، رابستن پیله می کنه. برای همین خواست یه چیز عجیب غریب بگه تا رابستن ول کنه.
-ینی تمیز به هم ریخت!
-ینی وقتی من، شما رو برای اولین بار دیدن کردم، پاک به هم ریختن کردم؟
-برای چه رابستن؟
-آخه وقتی من شما رو دیدن کردم، ابهتتون منو به هم ریختن شد و چون قبلش رفتن بودم حموم، پاک به هم ریختن کردم!

لرد دیگه چیزی نگفت که رابستن دست از سوال پرسیدن برداره.
چند دقیقه ای توی سکوت گذشت تا اینکه رابستن خسته شد و برای اینکه طوالانی بودن مسیری که مونده بود رو حس نکنه، تصمیم گرفت دوباره با لرد حرف بزنه.
-ارباب!
-چی می گی رابستن؟
-یه روز داشتم مسواک می زدم...کراب منو دید، گفت چقد تو بچه مثبتی...به جای اینکه مسواک بزنی، مثل من ماتیک سفید بزن به دندونات تا سفید بشه...ارباب، ینی چه که "بچه مثبت"؟
-یعنی بچه ای که هر لحظه ممکنه به حجم و جرمش افزوده بشه.
-بعد یه بچه منفی، به این بچه، جذب شدن می شه؟
-آره!
-کراب بچه منفی می شه باشه؟
-برای چی؟
-چون هر موقع منو دیدن می کنه...بد دیدن می کنه!

لرد سعی کرد تصوراتی که تو ذهنش بود رو بریزه دور و دوباره سکوت کنه!

رابستن دوباره خسته شد!
-ارباب...

دیگه لرد طاقت نیاورد.
-رابستن ما نظرمان عوض شد...این ماموریتت رو نمی خواد انجام بدی...برو به خونه ی ریدل، کلافه کردی ما را!
-چشم ارباب!
-خب چرا نمی روی؟
-ینی چه که "کلافه کردن"؟
-برو رابستن برو... می آییم و توضیح می دهیم.
-چشم ارباب!
-دیگه چرا نمی روی؟
-یه چیز دیگه هم گفتن کنیم بعد رفتن می کنیم...شما خیلی خوب هستن هستین ارباب!



تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۷:۳۸ سه شنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۸

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
-چطوری برای لرد ولدمورت کار میکنی؟

اولین باری نبود که کراب این سوال را میشنید.
هیچوقت جواب درستی نداده بود.
نه این که جوابی نداشته باشد...
کلمات درست را برای ساختن آن جواب مناسب، پیدا نمیکرد!

برای همین، باز هم لبخند زد و رد شد.
و لبخندش را به حساب "مجبورم خب!" و " این کارو نکنم چیکار کنم؟" و "کی منو استخدام میکنه آخه؟" گذاشتند.
ولی واقعیت این نبود.
مجبور نبود...کارهای دیگری هم بود که میتوانست انجام بدهد و اگر کمی رنگ و لعابش را کمتر میکرد، افراد زیادی حاضر بودند مسئولیت های مهمی به او بسپارند.

-ولی من میخوام خودم باشم...و تنها کسی که منو همینجوری که هستم قبول کرد، لرد بود.
زیر لب گفت...و کسی نشنید.

لرد سیاه را خوب میشناخت. بعد از گذشتن این همه سال، واقعا خوب میشناخت.
پشت نگاه خشنش را میدید. زیر جمله های تند و تیزش را میخواند. نگرانی هایش را میدید. محبت عمیق ولی پنهانی اش را با تمام وجود حس میکرد.
از لحظه ای که مرگخوار شده بود، به معنای واقعی کلمه، مورد قبول واقع شده بود. جزئی از یک کلِ دوست داشتنی و بزرگ و قدرتمند شده بود. حس گرمایی که این جا تجربه میکرد، هیچ جای دیگری یافت نمیشد.

کراب از لحظه لحظه زندگی اش و از تمام احساسات شفاف و زلالی که تقدیمش شده بود، با تمام وجود ممنون بود.
از این که با همه کم و کاستی ها و نقص ها و ظاهر و باطن غیر عادی اش، در کنارش بودند. از این که مجبورش نکرده بودند همرنگ هیچ جماعتی بشود.

جواب سوال ها، لبخند بود...لبخندی که یک دنیا حرف پشتش پنهان شده بود.

لرد سیاه و ارتشش، خودش را به او هدیه کرده بودند. خود واقعی واقعی اش!


ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۲۰ چهارشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۸

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰
از سیرازو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 265
آفلاین
من اولش نمی خواستم...به نظرم هیچ کسی از اولش نمی خواست...ولی هر کسی برای این کار یک دلیلی داره...بعضی ها برای قدرت بیشتر، بعضی ها برای آزادی و...
بعضی ها مثل من...برای "مسخره نشدن" این کارو می کنن!

پانزده سال پیش، هاگوارتز

-رابستن لسترنج!

مثل بقیه ی سال اولی ها، وقتی خانوم مک گونگال اسممو صدا زد، یک ترس عجیبی، بدنمو لرزوند.
رفتم و روی صندلی نشستم. خانوم مک گونگال، کلاه گروهبندی رو روی سرم گذاشت.
بعد از گذاشتن کلاه، افراد چهار گروه صحبتاشون شروع شد. حرفاشونو می شنیدم، مسخره کردناشون و...

من می خواستم مثل خونوادم اسلیترینی باشم، برای همین حرف های سه گروه دیگه برام مهم نبود...تمرکز کردم تا ببینم اسلیترینی ها در مورد من چی می گن.

-اون نباید توی اسلیترین بیافته...اون یه اصیل زاده نیست...اون یه لسترنج قلابیه!
-برو به...اسلیترین!

*****

من برای "فرار از تنهایی" این کارو کردم!

خوابگاه اسلیترین

اولین شبی بود که تو هاگوارتز بودم...سعی کردم تموم حرفای امروز رو فراموش کنم...من باید بهشون نشون می دادم، اونجوری که فکر می کنن نیستم.
-سلام، من رابستن می شه باشم...تو هم سال اولی هستن هستی نه؟ امروز دیدن کردم که افتادن شدی توی اسلیترین...با من دوست شدن می شی؟
-بذار یه چیزی رو صادقانه بهت بگم رابستن...با این قیافه و نوع حرف زدنی که تو داری، نه من باهات دوست می شم، نه هیچ کس دیگه...اینو همیشه یادت باشه!

من فقط می خواستم باهاش دوست بشم.

*****

من برای "مایه ی شرمساری نبودن" این کارو کردم!

سالن عمومی، میز اسلیترین

-می گما رودولف...شانس آوردی رابستن، برادر تنیت نیست...فرض کن، تو و اون با هم تنی باشین...مثل کابوس می مونه!

فک کنم دوست رودولف از عمد اون حرف رو گفت تا من بشنوم...بشنوم و چهره ی مصنوعی رودولف رو ببینم...
اون لبخند مصنوعی...خوشحالی مصنوعی...
تو چهرش فقط یک چیز مصنوعی نبود...نگاهش!

*****

ولی مهم ترین دلیلم، انتقام بود!

اردو دهکده ی هاگزمید

مطمئن بودم که توی اردو می تونم با بقیه دوست بشم.

-هی رابستن...با ما بیا...می خوایم یه چیزی نشونت بدیم...مطمئنم خوشت میاد!

بالاخره اتفاق افتاد. منم داشتم یه چندتا دوست پیدا می کردم...اصلا هم برام مهم نبود که اونا ماگل زاده هستن.

داشتم ثابت می کردم، حرفی که اولین شب توی خوابگاه بهم زده شد، اشتباه بوده!

با یه گروه پنج نفره رفتیم یه جایی که هیچ کس اونجا نبود!
اونا منو دوره کردن...یکیشون منو هل داد و من افتادم!

-برای چی اینکارو کردن کردی؟
-چون ازت بدم میاد...هممون از تو بدمون میاد...از همه چیت...مخصوصا از قیافت...قیافت آدمو یاد فیلم ترسناک می ندازه!
-ینی چه که فیلم ترسناک؟
-یه چیزی مثل تو...غیر واقعی!
-ولی من واقعی می شه باشم.
-تو واقعی ای ولی هویتت تقلبیه...و آدمی مثل تو هیچی نیست...هیچی!

درد زخمی که در اثر افتادن بوجود اومده بود، پیش درد اون حرف هیچی نبود.

*****

من این کارو می کنم تا ثابت کنم، "هیچی"، نیستم...هیچوقت نبودم، هیچوقت هم نمی شم! شاید اصیل نباشم...شاید لسترنج نباشم...
ولی من، منم...من، دردهامم...من، تنهایی هامم!
قبلا فکر می کردم که اینا منو ضعیف می کنه...ولی الان مطمئنم که اینا، مهم ترین چیز های زندگی منن.
اینا، منو چیزی که الان هستم ساختن...
اینا، منو مرگخوار ساختن!


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۱/۲۸ ۲۳:۰۹:۳۳

تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۰:۴۵ جمعه ۳ اسفند ۱۳۹۷

دیانا کارتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۰ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۲۷ یکشنبه ۱ دی ۱۳۹۸
از معمولا هرجا که ارباب حضور داشته باشه🐱
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
وارد اتاق شد. روى مبل کوچکى که کنار پنجره ى خاک گرفته اى بود نشست.
روى پنجره ى خاک گرفته،آنقدر کثيف بود که نميشد حتى ديد کمى را هم به بيرون داشت.
با نوک انگشتان ظريفش خطى را روى پنجره کشيد.
به نوک انگشتش نگاه کرد،خاکى شده بود.
سعى کرد از همان خط ظريف بيرون از خانه را تماشا کند،بيرون برف نميباريد،بارانى درکارنبود،اما هواسرد بود.
از لرزش خفيف درختانى که ديگر هيچ لباسى به تن نداشتن متوجه ى اين موضوع ميشد.
چشمانش را از بيرون پنجره گرفت و به داخل خانه نگاه کرد.
کلبه ى کوچکى بود ،چيزى بجز يک ميز نهارخورى چوبى ،تلويزيون قديمى،ويک تابلوى خاک خورده نبود.
به گوشه هاى خانه که دقت ميکردى،متوجه ى تارهاى عنکبوتى که خيلى قديمى هم نبود ،ميشدى.
اين کلبه حس بدى به او ميداد ،او جايى که حس بدى داشته باشد،نخواهد ماند...

اما چرا از آنجا نميرفت؟
مگر آن کلبه ى قديمى زشت و کوچک چه داشت؟
اصلا آنجا کجا بود؟
کتابى که روى ميز بود را باز کرد ،کتابى به سياهى شب که با رنگ سرخ چيزى را در خود به نمايش گذاشته بود.

هرگز فراموشت نخواهم کرد...
حتى ميان سيلى از خون...

و زمانى که اسارت عشق عذاب آور ميشود..
تورا خواهم ديد ميان اشک هاى خون آلودم...


کلمات کتاب را با صداى بلند خواند، کتاب به سرخى خون شد.وبعد از ديدن چيزى در جنگل ،چشم هايش را از هم باز کرد.
بازهم آن خواب را ديده بود ،اما کلمات کتاب ناقص بودند ،هروقت ميخواست بيت بعدى شعر را بخواند،کل صفحه کتاب به رنگ خون در ميامد.
شايد نشانه اى درآن بود؟شايد.....
صداى در رشته ى افکارش را پاره کرد.
-ديانااااااااا.......پاشو ديگه چقدر ميخوابى ؟ارباب هممونو صدا زدن ميخوان ماموريت بدن زود باش پاشو بيا...

با صداى آرامى زمزمه کرد.
-باش.....

واتاقش را به مقصد تالار اصلى ترک کرد.

<<هرگز فراموشت نخواهم کرد...
حتى ميان سيلى از خون....
وزمانى که اسارت عشق عذاب آور خواهد شد...
توراخواهم ديد ميان اشک هاى خون آلودم..
و پيمان هرگز شکسته نخواهد شد...
مگر به هنگام اسارت دوباره ى ما..>>


ویرایش شده توسط دیانا کارتر در تاریخ ۱۳۹۷/۱۲/۳ ۲۰:۴۹:۳۹
ویرایش شده توسط دیانا کارتر در تاریخ ۱۳۹۷/۱۲/۳ ۲۰:۵۵:۵۷
ویرایش شده توسط دیانا کارتر در تاریخ ۱۳۹۷/۱۲/۳ ۲۰:۵۸:۴۳
ویرایش شده توسط دیانا کارتر در تاریخ ۱۳۹۷/۱۲/۳ ۲۱:۰۳:۲۷

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۵:۳۰ پنجشنبه ۲ اسفند ۱۳۹۷

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۱۸:۳۱
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6946
آفلاین
پشت در ایستاد.

طبق عادت همیشگی ردایش را مرتب کرد و دستی به سرش کشید.
در را باز کرد و وارد اتاق شد.

-پسرعموووووووووووووووووو!

برای چند ثانیه متوجه نشد که چه اتفاقی افتاده. شخصی فریاد کشیده بود و روی او پریده بود و حالا داشت به شدت لای بازوهایش فشارش می داد.
سرش را کمی تکان داد تا قادر به نفس کشیدن بشود.
-ما...بغل شدیم! ...تو دیگه کی هستی؟ دست از سر ما بردار! یارانمان...

شخص غریبه، لرد سیاه را رها کرد...
البته نه کاملا!
با دو دست شانه هایش را گرفت و بشدت تکان داد.
-پسر عمو...خودتی...چقدر بزرگ شدی. البته هنوزم لاغری. ضعیف به نظر می رسی!

لرد سیاه...ضعیف به نظر می رسید؟
این جمله واقعا توهین آمیز بود. تصمیم گرفت با عصبانیت به گوینده نگاه کند. این کار را هم انجام داد...و نگاهش به چهره تازه وارد افتاد.

مردی رنگ پریده...بدون مو...بدون بینی...با چشمانی سرخ رنگ و مردمک های گربه ای!

-تو...چرا اینقدر شبیه ما هستی؟

لرد سیاه پرسید...و تازه وارد لبخند زد.
-چون پسر عموتم خب.

-ولی ما که از اول اینجوری نبودیم! با تلاش های شبانه روزی خودمون این شدیم.

پسر عمو قهقهه ای زد.
-اوه...چرا...یادت رفته. همیشه همینجوری بودی. همه ما همینجوری هستیم. کل قبیله.
-قبیله؟
-آره دیگه...ما از قبیله مورتیان هستیم. منم...استیو. تو هم لردی. مامانت این اسم رو روت گذاشت که فرد مهمی بشی. ولی نشدی خب. خل و چل شدی. ولی اشکالی نداره. الانم منو فرستادن که پیدات کنم و برگردونم به قبیله.

لرد سیاه گیج شده بود.
-ما تام بودیم...تام ریدل...مورتیان نمی شناسیم!

استیو شروع به توضیح دادن کرد.
-قبیله مورتیان یکی از قدیمی ترین قبایل جنگل های گوگوله...ما سالهاست اونجا به کشاورزی و دامداری مشغولیم. مردمانی زحمتکش و بی آزاریم!

-ولی ما آزار داریم. اصلا هم زحمتکش نیستیم. اشتباه می کنی. ما جادوگریم. جادوگری بزرگ. الان می کشیمت.

استیو ضربه محکمی به پشت لرد سیاه زد.
-هی...تو هنوز جوگیری...بچگیاتم از این بازیا می کردی. جادوگر کدومه. اینا همش خرافاته. برای همین کارات بود که از قبیله طرد شدی. راه بیفت بریم که مامانت منتظرته.

صدای "ویز" ظریفی که در حال عبور بود، به گوش لرد سیاه رسید.
-آهان...اینه...این لینیه. یکی از یاران ما...الان بهش می گیم نیشت بزنه. پیکس...بر تو فرمان می دهیم. او را بنیش!

حشره آبی رنگ حتی نگاه هم نکرد. روی دسته مبل نشست. دستی به شاخک هایش کشید و با همان صدای "ویز" از سوراخ کلید در اتاق خارج شد.

-پسر عمو...ظاهرا یارت اهمیتی بهت نداد. اگه ارباب بازیت تموم شد زودتر وسایلتو جمع کن بریم.

لرد سیاه چوب دستی اش را در آورد.
-باور نمی کنی...نه؟ ما جادوگریم! کروشیو!

صدای فریادی در اتاق نپیچید...

برای چند ثانیه، استیو به لرد خیره شد و لرد به استیو.
-پسرعمو...اوضاعت واقعا به هم ریخته...ولی نگران نباش. وقتی برگردی بین هم نوعانت بهتر می شی. اینا تاثیر آدماست!

لرد سیاه گیج شده بود.
-هم نوعان؟ یعنی...بازم از ما هست؟ این شکلی...مثل ما...

-گفتم که...کل قبیله همین شکلی هستن. یه قبیله ولدیان هم داریم که دشمنمون هستن. اونا هم دهن ندارن و گوشاشون بنفشه. اصلا نباید طرفشون بری. اونا بر خلاف ما، روی دو پا راه می رن.

لرد سیاه احساس وحشت کرد.
-روی دو پا راه می رن؟...مگه ما روی چی راه می ریم؟

استیو برای اولین بار از لرد کمی فاصله گرفت...پرشی کرد و روی دو دستش فرود آمد.
-خب معلومه...رو دستامون. آخه کی ممکنه رو پاهاش راه بره؟ بعد با همون پاها غذا می خورن. غیر بهداشتیا!

در حالی که لرد ناخودآگاه به دستان نرم و لطیف خودش نگاه می کرد، استیو به توضیحاتش ادامه داد:
-روی پا فقط می شه برای چند دقیقه وایساد. اگه بخوای از سرت هم می تونی برای حرکت استفاده کنی. ولی توصیه نمی کنم...بعد از سی متر دچار خونریزی مغزی می شی...اصلا اتفاق خوبی نیست. راستی الان فصل دروئه. مامانت یه داس خوب برات کنار گذاشته. وقتی برگردی کلی کار در انتظارته. خواهر و برادرات هم که زیادن. فکر نمی کنم تو خونه جایی برات داشته باشن. مشکلی نداری تو اصطبل بخوابی که؟...اسبا بوی خوبی نمی دن...ولی خوب اصطبل رو گرم می کنن.

خونریزی مغزی...اصطبل...داس...

لرد سیاه احساس سرگیجه می کرد...و استیو به حرف زدن ادامه می داد.

-درآمد زیادی نداریم. چون دام هامون خوب پرورش نمیابن. همشون تو سه ماهگی می میرن. وقتی که سرشونو از بدنشون جدا می کنیم که برای حمام سه ماهگی ببریم.هنوز دلیلشو نفهمیدیم. ولی به همین دلیل غذای کافی برای خوردن نداریم. تو چغندر دوست داری؟ تو جنگلمون چغندر زیاده...خام، پخته، کال، کرمو...

صدای استیو در سرش می پیچید. سرگیجه اش شدید تر شد...و بعد از چند لحظه، با صدای بلندی روی زمین افتاد.

به محض افتادن، چشمانش را باز کرد...

داخل تختخوابش بود.
تختخواب گرم و راحتش.
-عجب...خواب...بدی...ما وحشت کردیم!

نفس راحتی کشید. او لرد سیاه بود. بزرگترین جادوگر تمام دوران ها.

چند ضربه به در اتاقش خورد. برای لحظه ای ترسید.
-کیه؟

صدای ناشناسی از پشت در به گوشش رسید.
-صبحانه آماده اس.

دوباره نفس راحتی کشید. باید هم همینطور می شد. همه در خدمت او بودند.
-ما...الان میاییم.

سکوت برقرار شد...و بعد از چند ثانیه، دوباره صدای ناشناس را شنید.
-زود باش... لنگ ظهر شد. استیو چند ساعته که منتظره. دستاش خسته شد. می گه زودتر وسایلتو جمع کنی و بری که قبل از غروب به جنگلتون برسین. می دونی که مورتی...فصل دروئه!





پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۵:۲۸ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
یک صبح بسیار زشت و سرد و تاریک زمستانی.
خانه ریدل ها غرق در سکوت و آرامش بود...تا این که شخصی تصمیم گرفت آرامشش را بر هم بزند!
-ای داد و بیداد و هواااااااااااار!

کراب مایل بود این فریاد را نشنیده گرفته و از صبح زشت زمستانی اش لذت ببرد. ولی نشد!

سو لی در حالی که دو دستش را روی سرش گذاشته بود، با وحشت به این طرف و آن طرف میدوید. در طول یکی از این دَوِش ها، در حالی که از جلوی کراب رد میشد و فریاد "بیچاره شدم" سر میداد، توجه کراب را به خود جلب کرد.

-آروم بگیر ببینم...چی شده؟ موهات میریزه؟ دچار میگرن عصبی شدی؟ شپش داری؟

سو هیچیک از دستانش را از روی سر برنداشت.
-کلاهِ لبه دارم...سر جاش نیست!

کراب غرق در تعجب شد. ملت عجب مشکلات بی معنی ای داشتند!
-همین؟

-رو کلاهم حساب کرده بودم.
-خب یکی دیگه بذار. تو که زیاد داری...
-رو اون کلاه حساب کرده بودم.

سو متوجه شد که قرار نیست کراب کمکی به او بکند. برای همین دست به سر به سمت دیگری دوید.
-ایست! از کجا میای و داری به کجا میری؟

سو ایستاد.
تاتسویا وسط خانه ریدل ها برای خودش ایست بازرسی زده بود. شمشیرش هم با جدیت کنارش ایستاده بود و برای عبور کنندگان سوت میزد.

سو پرسید:
-کلاهمو ندیدی؟

-دیدم. داشت اون وری میرفت.

شمشیر زد زیر خنده. سو کمی ناراحت شد.
-الان وقت شوخیه؟

ولی چهره تاتسویا کاملا جدی بود.
-شوخی نمیکنم. واقعا داشت میرفت. حتی به من سلام کرد. صداش هم...همچین...کمی برام آشنا بود.

سو به فکر فرو رفت...کلاهش هرگز به تنهایی و بدون او جایی نمیرفت. به کلاهش فکر کرد، و به سوء قصد کنندگان به کلاه!

و فریادی بلند تر از قبل سر داد!
-بااااااااااااااانز! ازت متنفرررررم! میکشششششششمت!



ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۹:۲۷ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷

اشلی ساندرز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۴ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۹:۳۱ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۸
از لندن گرينويچ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 205
آفلاین
دستش را بر روی برجستگی های در کشید.
این در را بهتر از در خانه ی خود می شناخت.
در خانه ی ریدل.

امروز روز ی بود که مدت ها منتظرش بود روزی که بلاخره نشان مرگخواریش را می گرفت.
دست هایش میلرزید شاید از ترس یا شاید هم از شادی و خرسندی...

در خانه ی ریدل باز کرد اربابش انجا بود قدم هایی به سمت اربابش برداشت، با هر قدمی که بر می داشت تپش قلبش بیشتر می شد.

به اربابش که رسید در محضرش سر خم کرد و دستش را به سمت اربابش دراز کرد. چوب اربابش را روی دستش احساس می کرد.
که صدای غریبی شنید که متعلق به مرگخواران یا اربابش نبود.
- اشلی! پاشو گلوم پاره شد چقد می خوابی!؟

صدا صدای هرمیون بود و او نه در خانه ی ریدل بود نه اربابش انجا بود، و هرچه دیده بود به احتمال زیاد از وحشی ترین رویا هایش بود...


تا حالا کسی با گیتار زده تو سرت!؟


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۹:۲۴ شنبه ۶ بهمن ۱۳۹۷

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۲:۳۶ یکشنبه ۶ اسفند ۱۴۰۲
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
هوا هنوز تاریک بود. اگر جای دیگری بود، قطعا مشکلی با تاریکی هوا نداشت؛ اما آنجا فرق می کرد. باورش نمی شد با پای خودش رفته بود. نیمه شب خود را به آنجا رسانده بود تا یک وقت دیر نرسد.

هنوز هم مطمئن نبود که کار درستی کرده است یا نه؛ ولی نمی توانست آخرین فرصت را از دست بدهد. بعد از مدت ها، قرار بود او را ببیند؛ اما خیلی چیزها از آخرین باری که همدیگر را دیده بودند عوض شده بود. نه سو، سوی قدیم بود و نه پنه لوپه، پنه لوپه ی قبلی!

مدتی بعد از تمام شدن درسشان در هاگوارتز، فهمید که پنه لوپه عضوی از محفل ققنوس شده است. بعد از آن با خودش عهد بست تمامی خاطراتی که از دوست سابقش داشت را فراموش کند؛ دوستی که حالا، دشمن و مخالف عقاید او محسوب میشد...
از آن به بعد، دیگر پنه لوپه را جایی ندید و خبری از او نگرفت. تا چند روز پیش، که خبری را از دهان یکی از محفلی هایی که به تازگی به شکنجه گاه آورده بودند، شنید.

صدای بسته شدن درِ یک خانه، سو را از افکارش بیرون آورد؛ فوراً پشت تابلویی که در روشنایی روز، به خوبی میشد حروف کلمه ی گریمولد را روی آن دید، پنهان شد.

دخترکی قد بلند، با موهایی به سرخی آتش که در اطرافش پریشان بود، با حالی سرشار از اضطراب، چمدانی بزرگ را دنبال خودش روی زمین می کشید.

سو بعد از چند دقیقه ای که به کندی گذشت، جرئت پیدا کرد و خود را به چند قدمی پنه لوپه رساند.
کلاهش را برداشت و موهایش را مرتب کرد. نمی خواست با ظاهری آشفته و نامناسب جلوی یک محفلی ظاهر شود. نفس عمیقی کشید و چشمانش را به انگشتان لرزانی که دور دسته ی چمدان قفل شده بودند، دوخت.
-پس واقعیت داره؟!

پنه لوپه جا خورد؛ فورا سرش را برگرداند و به دختر سیاه پوشی که با چشمانی پرسشگر به او خیره شده بود، نگاه کرد.
-سو... خودتی؟!
-شک داشتم هنوز من رو یادت باشه...
-اینجا چه کار می کنی؟

پنه لوپه، بعد از گفتن این حرف چمدانش را عقب برد و آن را پشتش نگه داشت. هم زمان، دست دیگرش را کنار جیب ردایش، که برجستگی چوبدستی از زیر آن خودنمایی می کرد، برد.

-نترس، نیومدم بکشمت؛ حداقل امروز...

سو سعی می کرد بی طاقتی خود را پنهان کند.
-داری میری؟

پنه لوپه سرش را پایین انداخت و به جلوی کفش هایش خیره شد.
-برای یه مدت کوتاه... امیدوارم فرصت زنده برگشتن رو ازم نگیرید!

چشمانی که حرف های زیادی در اعماقشان نمایان بود، به صورت مغرور و بی احساس سو خیره شدند.

-اون رو تضمین نمی کنم!

و همزمان، پوزخند تلخی زد.
این را گفت و بقیه حرفش را خورد... هر دو در سکوت به یکدیگر خیره شده بودند؛ تا اینکه سو خودش را برای گفتن حرف اصلی اش مجاب کرد و هم زمان با خارج کردن نفسی که مدتی طولانی در اعماق سینه اش زندانی بود، لب باز کرد.
-خب... اصلاً... نرو! بمون پیش بقیه. حداقل اینطوری امکان زنده موندنت بیشتره!

پنه لوپه سرش را چرخانده بود و به سپیده ی بی رمق صبح، که آرام آرام خودش را نمایان می کرد، خیره شده بود. طوری غرق در تماشای آفتاب نیمه جان بود، که گویی زیباترین تصویر عمرش را می دید.
آرامش و سرزندگی همیشگی، دوباره در چهره اش پدیدار شده بود.
-من بر می گردم... قصه من قرار نیست اینطوری تموم بشه!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.