دره گودریک- ساعت 1 نیمه شب
افکار درون ذهنش، سریع تر از پاهایش حرکت میکردند. باید هر چه زودتر به خانه میرسید و اخبار را به همسرش منتقل میکرد. به سرعت از کوچه فرعی تاریکی که درونش ظاهر شده بود خارج شد و به خیابان اصلی پیچید.
گودریک هالو، در تاریکی نیمه شب فرو رفته بود. صدای جیرجیرک هایی که در قبرستان بودند سکوت را بر هم زده بود. با اینکه تنها ساعتی از نیمه شب سپری شده ولی چراغ اکثر خانه ها خاموش بود. زن، با قدم های بلند و در سکوت طول خیابان منتهی به میدان را طی کرد و جلوی خانه نسبتاً بزرگی توقف نمود. زیر لب ورد کوتاهی خواند و پس از چند ثانیه ای صدای ریزی از درون خانه به گوش رسید.
- خدایان رو شکر! تو سالمی؟
مرد قدبلند و چهارشانه ای درب خانه را باز کرده بود. چوبدستی زیبایی در دستانش بود و هنوز گارد خود را حفظ کرده بود که جمله خوشامد گویی را بر زبان آورد. دکمه های پیرهن سفیدش را تا به تا بسته بود و جای زخم رو صورتش خودنمایی میکرد.
زن همسرش را در آغوش گرفت. ریزنقش بود و تا شانه های او میرسید. صورت گردی داشت و نیازی نبود تا موهای کوتاهش را ببندد. از آغوش مرد بیرون آمد و رو به او گفت:
- ظاهراً تنهای جای امن خونه مادربزرگته!
- بهت گفته بودم که. اونجا جاش امنه! نگران نباش، بیا تو.
ولی به جای اینکه او را به درون خانه ببرد، ناگهان با دست چپش او را هل داد و سپر محافظتی را در برابر طلسم قرمز رنگی که از سمت خیابان به سمتشان روانه شده بود قرار داد. زن به سرعت بلند شد و چوبدستی را کشید و آماده نبرد شد.
دو جین مرگخوار سیاهپوش در جلوی آلیس و فرانک لانگ باتم ظاهر شده بودند. همگی نقاب های مخصوصشان را زده بودند، البته غیر از بلاتریکس لسترنج که این کار را دون شأن یاران لرد سیاه میدانست. بلاتریکس با صدای جیغ مانندش اولین کلمات را زبان راند. کلماتی که آغازگر نبردی بودند که قرار نبود به راحتی تمام شود. نبردی که به جیغ ها و جملات طولانی تری ختم میشد.
- اوه اوه اوه! چه زوج با شکوهی! خانم و آقای لانگ باتم، اینبار قرار نیست که جون سالم به در ببرید.
- بلاتریکس!
- اوه لوسیوس، ناراحتت کردم؟
لسترنج دوباره جملاتش را خطاب به آلیس و فرانک بیان کرد:
- البته زنده میمونید، اگه بگید که اون کجاست!
- پتریفیکوس توتالوس!
آلیس به جای فریاد زدن کلمه "هرگز" تصمیم گرفت تا با وردی بلاتریکس را خاموش کند. جواب به سرعت از طرف مرگخواران پرتعداد داده شد، نبرد دره گودریک بالاخره آغاز شده بود!
پرتو های رنگارنگ بین خانه و خیابان جا به جا میشدند. گاهی صدای فریادی نبرد خاموش را زنده میکرد. آلیس پشت تخته سنگی در حیاط خانه پناه گرفته بود و سعی میکرد از کشته شدن خودش و همسرش جلوگیری کند. فرانک را میدید که مستقیما در حال دوئل با پنج مرگخوار است.
- اینسندیو!
طلسم آتش مستقیما از چارچوب در رد شد و در درون خانه منفجر شد. بلاتریکس همیشه دوست داشت تا خانه ها و پناهگاه ها را آتش بزند. چه خانه لانگ باتم ها باشد چه کلبه جنگلبانی درون هاگوارتز.
آلیس لعنتی در دلش فرستاد و بلند شد، به محض پدیدار شدن، طلسم ها به سمتش روانه شد. غلتی زد و به سرعت بلند شد. چوبدستی اش را بی رحمانه به سمت مرگخواران نشانه گرفت و ورد های مبارزه را به زبان راند.
دره گودریک دیگر ساکت نبود. صدای جیغ و انفجار های پی در پی تا صدها متر دورتر میرفت. ولی کسی به کمک یاران دامبلدور نیامد. ظاهراً لکه های خون عزیزان از دست رفته، دیوار های خانه ها را پوشانده بود و مانع نفوذ صدا به درون آنها میشد. شجاع ترین افراد هم ترجیح داده بودند تا دخالتی در ماجرا نکنند و فقط شاهد شکاری دیگر باشند.
آلیس و فرانک به سختی مقاومت میکردند. حالا از ده دوازده تا مرگخوار اولیه نصفی باقی مانده بودند و توانایی آلیس در حال تحلیل رفتن بود. همین حالا هم دست چپش بی حس شده بود و به کار نمیآمد. آتش درون خانه زبانه کشیده بود و سایه های بلندی از دو کاراگاه تنها ساخته بود.
تنها!
آلیس به این کلمه فکر میکرد. دامبلدور کجا بود؟ بقیه محفل کجا بودند؟ چرا به کمک شان نمیآمدند؟ مگر قرار نبود که همگی پشت هم بایستند و از یکدیگر حمایت کنند؟
دامبلدور بالاخره آنها را رها کرده بود. کاری که همیشه برای سربازان از دست رفته اش انجام میدهد. قربانی کردن عده ای برای اشخاص دیگر.
از گوشه چشمش نگاهی به جایی انداخت که قرار بود خانه جیمز و لیلی باشد. آنها مشغول چه کاری بودند؟ در امنیت داشتند با بچه کوچکشان بازی میکردند یا خیره به صحنه نبرد بودند و مشتاق نجات دوستان قدیمی شان؟
- صورتم!
صدای فرانک قلب آلیس را به لرزه انداخت. طلسم منفجر شونده ای به سمت چهار مرگخوار رو به رویش شلیک کرد تا زمانی اندک بخرد. نگاهی سریع به سمت راستش انداخت. فرانک غرق در خون بود و صورتش را با دو دستش پوشانده بود. ولی همچنان چوبدستی را محکم در درون مشتش نگه داشته بود. بلاتریکس در بالای سر فرانک خنده ای مستانه سر داد و او را خلع سلاح کرد. دیگر تمام بود. خودش میدانست که به تنهایی شانسی ندارد. لردولدمورت بهترین ها را برای شکار آنها فرستاده بود.
***
آلیس نفس نفس زنان روی زانو هایش در کنار فرانک نشسته بود. سوزش صورت فرانک تقریبا تمام شده بود ولی زخم جدیدی رو شانه اش به وجود آمده بود که دست راستش را خون آلود کرده بود. هر دو نفر بسته شده، پشت به خانه در حال سوختن نشسته بودند. آلیس با خودش فکر کرد که لرد سیاه واقعا بهترین و دیوانه ترین مرگخواران خودش را فرستاده بود. بلاتریکس، لوسیوس مالفوی و بارتی کراوچ.
- پسرتون کجاست؟
- برو به جهنم مالفوی!
کراوچ پسر قدمی جلو آمد.
- بذار شکنجشون کنیم لوسیوس.
- شکنجه! شکنجه!
بلاتریکس در حال رقص دور و بر لانگ باتم ها جیغ میزد.
- اینجا زیادی سر و صدا هست، و بیشتر هم خواهد بود!
با اشاره چوبدستی لوسیوس، گنبدی به سیاهی قیر پیرامون مرگخواران و قربانی ها را رفت. صدای جیرجیرک ها قطع شد و ستارگان آسمان محو شدند.
- جیمز پاتر کجاست؟
فرانک لبخندی دردناک زد.
- هنوز اینجایی لوسیوس؟ فکر کردم رفتی به جهنم!
- برای اینکار نیاز به قدرت بیشتری داری فرانک! کروشیو!
فرانک با صورت به زمین افتاد. دندان هایش قفل شده بود و از درد به خودش میپیچید.
- نـــــــــــــــــه!
- اگه میخوای همسرت بیشتر درد نکشه جواب سوالا رو بده.
- تو زیادی دل رحمی لوسیوس!
بلاتریکس با خشونت لوسیوس را کنار زد. چوبدستی اش را رو به آلیس گرفت و گفت:
- کروشیو!
درد شروع شد. لحظه ای فقط زخم های نبرد بود و لحظه ای بعد چشمانش در حال سوختن بودند، استخوان هایش تک به تک میشکستند و سلول هایش فریاد میکشیدند. صدایی ماورای جیغ ها شنید.
-اونا کجان؟
صدا خیلی مبهم بود. جیغ ها نمیگذاشتند تا بقیه اصوات شنیده شوند. چه کسی قدرت دارد تا فریادی به این بلندی بکشد؟ هنگامی که چوبدستی بلاتریکس بالا آمد جواب را پیدا کرد:
خودش!
- یا جواب ها، یا درد بیشتر!
آلیس از روی زمین نگاهی به فرانک انداخت. با دیدن نفس های ضعیف او قطره اشکی دیگر به چشمانش اضافه شد. به یاد نویل افتاد، جیمز و لیلی. شاید کسی به کمک شان نیامد چون آنها خودشان کمک بودند! آلیس با صدای ضعیفی شروع به صحبت کرد. صحبت که نه، فقط یک کلمه. توان بیشتری برای حرف زدن نداشت.
- درد!
بلاتریکس وحشیانه طلسم ممنوعه را به زبان آورد. درد در سرتاسر بدن آلیس پیچید. دیگر نمیتوانست افکارش را منظم کند. ذهنش دیگر کار نمیکرد. با خودش فکر کرد، عجب هوای خوبی!