تا به حال آرزو کردهاید که توانایی خاصی داشته باشید؟ مثلاً بتوانید پرواز کنید، بتوانید ناپدید شوید، بتوانید ذهن دیگران را بخوانید، دیگران بتوانند ذهن شما را بخوانند تا با در نظر گرفتن فحشهای رکیکی که بهشان میدهید، دست از سر کچلتان بردارند یا هرچیزی شبیه به این؟ قطعاً آرزو کردهاید. هیچکس استثنا نیست. حتی مأمور باجهی خوشآمدگویی وزارتخانه. به خصوص در آن هفتهی خاص. به خصوص در آن روز خاص.
او جدا از تمام آرزوهای بالا، آرزو میکرد کاش میتوانست دستش را میان موهایش ببرد و دسته دسته آنها را بکند و روی میز بریزد.
آخر شاید ندانید، ولی جدا کردن دستهای از موهای انسان قدرت زیادی میطلبد.
- دوشیزه بودلر، این بار بیست و هشتم توی این هفتهست، ازتون خواهش میکنم..
- خواش میکنم خواش نکن آبجی. باو این آژاناتون دُرُس درمون کار نمیکنن جوونمرد! اینم دیه تخصیر حاجیتونه؟!
- دفعهی آخر بهتون اخطار داده شد، اگر یک بار دیگه تخلفی انجام بدید، وسیلهی نقلیهتون ضبط میشه.
چشمان.. به طور دقیقتر، چشم ویولت بودلر، آن چشم سالمش که زیر چشمبند نبود، با حیرت و هیجان توأم گشاد شد.
- ناموساً؟! ینی جارومو میگیرین میکنین ضبط؟ معجونم میدین بخوره؟!
مأمور باجهی خوشآمد گویی که چیزی نمانده بود گریهاش بگیرد، به صف طولانی پشت سر ویولت بودلر و ارباب رجوعهایی که روی دماغ جن خانگی –حسب الأمر خانم معاون وزیر و جنبش جهانی ت.ه.و.ع، مجسمه سرش را مغرورانه بالا گرفته بود- و کلاه جادوگر –حقیقتاً جای بسیار ناراحتی بود- و بین گوشهای جن –برخی جنهای حاضر در صف با عصبانیت به شخص نشسته آن بالا چپچپ نگاه میکردند- نگریست. دلش میخواست، و میتوانست البته، که سرش را روی دستانش بگذارد و زار زار بگرید.
متأسفانه ویولت بودلر اهمیت زیادی نمیداد.
- بابا بذ دسّتو ببوسم! خو دَمت حاجی، همی معجونو بده من بخورم بشم ضبط! فرقش چیه؟! جارو که اصن..
چند دقیقه بعد، مأمور حراست وزارتخانه، ویولت بودلر را با اردنگی از در عقب به بیرون پرتاب کرده بود. با کسی که همان موقعش هم چوبدستیاش را شکستهاند و آزکابان هم رفته و به هیچ ترتیبی زشتتر از چیزی که هست نمیشود، کار دیگری نمیتوان کرد.
ویولت «مادرسیریوس
»گویان روی ماتحتش فرود آمد.
درست کنارِ هاگرید.
- نشد؟
هاگرید چنین پرسید. ویولت کُفری سرش را به نشانهی نفی تکان داد. هاگرید با همدردی پشتش زد و بودلر ارشد، تا شد، دماغش به زمین خورد و زان پس نه فقط یک چشمش کور و نصف صورتش سوخته بود، که دماغش هم کج شد.
- میگم ینی، آزکابونم رفتی واس خاطرش.
ویولت همانطور که خون روان از بینیاش را پاک میکرد، صدایی تودماغی به نشانهی تأیید از خودش درآورد.
- چوبدسّیتم شیکوندن.
ویولت با عصبانیت بیشتری، صدای تودماغیتری از خودش درآورد.
- یه هفتهس داریم زور میزنیم جفتی. منم هرچی زور میزنم هی روح دامبل میپره که تا یکی به من وفادار باشه، من زندهم. هاگرید از منه و من از هاگرید. هرکه من دامبل اویم ای هاگرید فولان.. ریشم تو زنده و مُردت بابا ولمون بکون.
از یکی از طبقات بالای وزارتخانه، پنجرهای باز شد و کلهای مو وزوزی چنانکه گویی همان لحظه در طی یکی از آن بحرانهای عمومی پنجاه و سه شناسه با هم را حذف کرده و سه انجمن را پاک، و به دنبالش، با فوجی از مرگخواران خشمگین –چون سهواً جایی در آن میان پایش روی عنکبوتی رفته که اطلاع نداشت عنکبوت نبوده- مواجه شده، بیرون آمد.
- کاربر هاگرید، مطابق ایفای نقشتون رفتار کنید وگرنه مجبورم برخورد مقتضی صورت بدم.
هاگرید که تا همان لحظه هم هیچ اعصاب نداشت، بلند شد، کلوچهای خانگی را از جیبش درآورد و به سمت پنجره پرتاب کرد –و صدای رودولف چون پژواکی میان کوهها به گوش رسید: هــــوی..! ــــوی.. ــوی.. ـوی..! – و صدایش را انداخت روی سرش:
- منم توی این سایت کوفتی مودیرم!
- مدیر ایفای نقشش منم! تو مگه قرار نبود فقط ترجمه کنی؟!
- ترجمه میکونم! دوئل میکونم! عرق میریزم! برخورد مقتضی دیگه چیچیته؟!
- برخورد مقتضی یعنی مطابق ایفای نقشت..
-
خودشه! خود نامردشه!
ویولت با هیجان از جا جست و بوسی برای بلاتریکس فرستاد. او نیز که حالات برخوردش به شکلی باینری مابین کروشیو – سرورم تنظیم شده بود، ایفای نقشش دچار مشکل شد، چند لحظهای به برخورد مقتضی اندیشید، کروشیوی به سمت ویولت ول داد و رفت داخل. در تمام این مراحل رودولف به دام افتاده در پوچی کذایی چیزهایی میگفت که ذکر آنها موجب هیچ مشکلی نخواهد شد، چون سایت پیوندها از دسترس خارج شده و اساساً همهچیز روی هواست.
ویولت ز غوغای جهان فارغ، به سمت هاگرید برگشت و هیجانزده یقهاش را چسبید.
- گرفتی؟! دو ناتیت افتاد؟! ملتفتی؟! خودشه! برخورد مقتضی! بابا این گوربهگوریا به ما معجون نمیدن! مام که هم باس سوار جارو شیم، هم باس جریمه شیم، هم باس معجون بخوریم، هم باس به یه چی دیه تبدیل شیم..
اینجا نفس گرفت و منت مرلین را عز و جل که طاعتش و اینها حالا به کنار، ولی اگر هکتور میگفت دقیقاً به چه چیز تبدیل شوند، خودش یک رول کامل میشد و ویولت و هاگرید فقط میتوانستند در هیبت یک دوئل خیریه از گوشهی کادر رد شوند.
خلاصه که ویولت نفس گرفت. خوانندهی عزیز هم.
- اینام که دُرُس درمون جریمه نمیکنن تسترالا! یه بار جارو رو گرفتن، یه بار میگن اصن قانون نشکستی، تازه دیدی؟! موتورسواریتو اصن قانونشکنی حساب نکردن باو این دیه ناموس قانونشکنیه. تهشم که معجون نمیدن. معجونم که خواسّن بدن فرستادنت پیش مدیرِ هاگ، اون کوفتی چی بود اسبگبارف داد خوردی؟
هاگرید لحظهای به تمامی سبز شد.
- معجون نبود.
و توضیح دیگری نداد. بعضی خاطرات بهتر است که در اعماق ذهن دفن شوند و دیگر هرگز حرفی از آنها به میان نیاید.
- ها دیه. حالا ما باس چیکا کنیم؟!
هاگرید امیدوارانه از زیر ابروهای پرشکوهش به او نگاه کرد.
- انصراف بدیم؟
ویولت با هیجان مُشتش را در هوا پرتاب کرد.
-
خودمون پلیسِ جادویی بشیم!میخواهم بگویم، حتی هاگرید هم احساس میکرد این فکر یکجورهایی فکر خوبی نیست. شاید چون به این میاندیشید که آندو هیچکدامشان حتی چوبدستی هم ندارند.
- عـــه..
-
و برخورد منقضی میکنیـــــــــــــم!هاگرید چند لحظه با خودش فکر کرد اگر به ویولت خاطرنشان کند برخورد مقتضی است، دلش میشکند یا نه. بعد فکر کرد تلگرام که نیست که ویولت بتواند پیامش را ویرایش کند و خودش هم که حال ندارد، پس..
-
بریم برخورد منقضی کونیــــــــــم!و هردو نفر داخل وزارتخانه برگشتند.
***
- ولی شما چوبدستی ندارید.
- درسته!
هاگرید و ویولت هردو با هیجان تأیید کردند. مأمور مسئول تأیید نهایی پلیسهای جادویی از بالای عینکش به آنها نگاه کرد.
- و گاهی مجبور میشید اشخاص رو جریمه کنید.
- خودشه!
مأمور از همان ابتدا، همان موقع که مأمور باجهی خوشآمدگویی گریان و نیمهکچل –به معنی دقیق کلمه، بالاخره، انسان برای آن زاده شده که محدودیتها را در هم بشکند- آن دو را که سرانجام امتحانات فارغالتحصیلی پلیس جادویی شدن (؟!) را پشت سر گذاشته بودند، به اتاقش راهنمایی کرد، متوجه شد پس از امروز دیگر هرگز آن آدم قبلی نخواهد شد.
همانطور که، مأمور باجهی خوشآمدگویی.
و در برخی نبردها، موضوع برد یا باخت مطرح نیست. مسئله به حداقل رساندن تلفات است.
- و چطور این کار رو انجام میدید؟!
- با معجون!
- با معجون!
نیش ویولت و هاگرید از دو طرف در رفت. مأمور آهی کشید. در دل تکرار کرد: «به حداقل رساندن تلفات.» و پای گواهی پلیسی جادوییشان مُهری کوبید.
- تبریک میگم.
از خانوادهای اصالتاً جادوگر میآمد، ولی زمانی که ویولت و هاگرید عربدهکشان –بریم برخورد منقضی کنیـــــــــــم!- از در دفترش بیرون رفتند، برای منشیاش پاترونوسی فرستاد و درخواست گلگاوزبان کرد.
دوباره آهی کشید.
***
آن شب، هاگرید ویولت را به جرم برعکس سوارِ جارو شدن و لایی کشیدن از بین قطرات باران، به نوشیدن معجونِ یعقوبهای پرنده محکوم کرد. البته متأسفانه نظر به مهارت هاگرید در امر درست کردن معجون، ویولت به جای یعقوب پرنده به مکتوب پرنده تبدیل شد و تا مدتها از خودش صدای پائولو کوئیلو درمیآورد. با این حال، توانسته بود شرط سوژه را برآورده سازد. در مورد این که هاگرید دقیقاً به چه چیز تبدیل شد، اطلاعات دقیقی در دسترس نیست. چون هربار هم که کسی از او میپرسید ویولت چه معجونی به خوردش داد، صورت و حتی ریشهایش سبز میشد و تنها میگفت: «معجون نبود.»
گرچه، متأسفانه این پایان ماجرا نبود.
***
- من میخواستم.. فین فین.. کمکشون کنم..
- میدونیم، هکتور. شما کمک کردین.
- میخواستم جزئیات داشته باشن.. فین فین.. میخواستم کارشون.. فیـــــــــــــــــــــن! باشه..
- متوجهیم هکتور. کار درستی کردید.
- ولی حالا تو تمام بازار معجوناشون معروف شده! فین! میگن حتی از معجونای منم بدتر.. فین فین.. یعنی.. معروفتر.. معجون یعقوب پرنده میسازن، اربـــــــــــــــــــــــــــــاب!
هکتور سرش را روی شانهی لُرد گذاشته بود و زار زار گریه میکرد. او نمیدانست چطور باید معجون یعقوبهای پرندهای ساخت که به مکتوبهای پرنده تبدیل شوند و این، مسئلهای به غایت غمانگیز بود.