هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۵۵ جمعه ۱۳ فروردین ۱۴۰۰
#1
اسم من سوروس اسنیپ است، و آدم بدی هستم.

قبل از آن که آینه‌ی نفاق‌انگیز را هم پیدا کنم، جایی در اعماق قلبم، می‌دانستم آدم بدی‌ام. فکر می‌کنم همان لحظه‌ی اول که او سرش را بالا آورد، به من خندید و چشمان سبزش در نور آفتاب درخشیدند، فهمیدم آدم بدی‌ام. در مقایسه با آن نور، هر آدم دیگری تاریک است. بد است. چه برسد به من، فرزند مردی تاریک و زنی خاموش، وهم‌آورترین ترکیب دنیا.
***

- ببین، بیا یه معامله‌ای کنیم، من یه فکری واسه درس طلسم‌های تو می‌کنم، تو یه فکری واسه معجون‌سازی من بکن؟

آن روز در کتابخانه با سرهای نزدیک به هم، داشتیم پچ‌پچ می‌کردیم. روزی که هنوز امید داشتم. یا احمق بودم. بین امید و حماقت مرز باریکی‌ست، اگر اصلاً مرزی باشد.

لیلی با چشم‌های سبزش ملتمسانه نگاهم کرد و صدایش را پایین‌تر آورد:
- جدی می‌گم سوروس، یه بار دیگه تو مقاله‌م دری‌وری تحویل بدم کلاً ساعت شنی گریفندورو زیرورو می‌کنن!

ابرویی بالا انداختم.
- که من رو عمیقاً خوشحال می‌کنه، اگر باعث شه جیمز پاتر هم دماغش رو پایین بگیره.

لیلی عصبانی پوفی کرد و رشته‌ای موی سرخ را از جلوی چشمانش کنار زد.
- این که جیمز پاتر به وضعیت رقت‌انگیز من تو معجون‌سازی بخنده هم خوشحالت می‌کنه؟!

بعد فکری به ذهنش رسید و موی سرخ را دور انگشتش پیچید.
- البته... بعدش بهم پیشنهاد کمک می‌ده و خب... چی می‌تونم بگم...

پوزخندی زدم. اگر یک نفر بود که بیشتر از من از آن احمق متکبر گریفندوری بدش می‌آمد، لیلی‌ بود. فهمید تیرش به سنگ خورده و وعده و وعید از سر گرفت. ساعتی بعد، وقتی خندان از هم جدا شدیم، هنوز نمی‌دانستم این آخرین باری‌ست که چشمان سبز لیلی پیروزمندانه می‌درخشد، و دلیلش منم.

- به حق کله‌اژدری... یورتمه...

از پیچ راهرویی غریبه پیچیدم و راستش، اولین باری تبود که در راهروهای هاگوارتز گم می‌شدم. سال سوم بودیم ولی هنوز غریبه به قلعه‌ی بی‌دروپیکر. اولش فکر کردم به کسی خوردم، بعد فهمیدم آینه‌ای جلویم است.

آینه‌ای... عجیب. چشمانم را تنگ کردم. لیلی کنارم بود، می‌خندید. انگار تصویری باشد از همین یک ساعت پیش.
بعد نگاهم چرخید و رنگم پرید. تصویر داخل آینه من نبودم. وحشت‌زده عقب رفتم، ناخودآگاه دستم بالا آمد که روی گوشم بگذارم، آماده‌ی شنیدن فریادش، فریاد همیشگی پدرم. چهره‌ی مادرم پیش چشمم برق زد؛ درهم‌پیچیده از... از چه؟ دستم می‌جهد که لیلی را بگیرم، از قاب آینه بیرون بکشم.

- این که...

صدایم به شکل آه برمی‌آید.
پدرم نیست، خودمم.

خیره می‌مانم به خودم، موهای سیاه چرب، استخوان‌بندی بی‌رحم گونه‌ها، لب‌های نجواگر اندوه... آینه‌ای از پدرم.

به لیلی نگاه می‌کنم، چشمان سبز درخشان، لبخند پر‌از نور، چهره‌ای آرام و امیدوار، تمام آن‌چه می‌دانم هرگز با من نخواهد بود. با جیمز پاتر شاید، با من هرگز.

می‌چرخم. به آینه پشت می‌کنم. حالا دیگر می‌دانم؛ نام من سوروس اسنیپ است، من آدم بدی هستم.

و باید لیلی را از شر خودم نجات دهم.
***

سلام، راستش می‌خواستم رول بزنم و فقط به همین‌جا‌ دسترسی داشتم و روی اون تصویر اسنیپ جلوی آینه‌ی نفاق‌انگیز نوشتم. مرسی که وقت گذاشتید و‌ خوندید، ولی رولم برای عضویت در ایفای نقش نیست.

---
سلام و خوش برگشتی.
در مورد پست که، هدفِ زده شدنش تایید شدن نبوده پس صحبتی نیست، اما هر وقت خواستید با شناسۀ جدیدی به ایفا برگردین، قطعاً جادوگران درهاش بازه و خوشحال می‌شیم.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۴۰۰/۱/۱۴ ۸:۲۱:۳۶

But Life has a happy end. :)


پاسخ به: در پايان باز مي شوم!
پیام زده شده در: ۲۱:۵۳ جمعه ۲۱ تیر ۱۳۹۸
#2
- هی.

دختر به سنگ قبر تکیه داد و نشست. کنار پایش کوله‌پشتی بادکرده‌ای قرار داشت و چماقی، به کوله‌اش یله داده بود. جارویش شاد و سرخوش دنبال پروانه‌ها میان سنگ قبرها چرخ می‌خورد و گربه‌ی بی‌حوصله‌اش که روی سنگ قبر چرت می‌زد، هرازگاهی یک چشمش را می‌گشود و غرولندی در جهت نکوهش جلف‌بازی‌های نیمبوس می‌کرد.

- همیشه بت گفته بودم، مردن عب نداره.
طوری به کفشدوزک روی نوک انگشتش خیره مانده بود که گویی با او حرف می‌زد. هم‌نوایی خواب‌آلود حشرات تابستانی طوری بالا گرفت که گویی جواب او را می‌دادند.

- مسافرته دیه. می‌ری یه جای دور و قشنگ.
دستش را چرخاند و حرکت کفشدوزک را تعقیب کرد.
- فخط من دیه نمی‌بینمت. اونم که... دماغته.

کفشدوزک چند لحظه‌ای از حرکت بازایستاد. ناظر سومی می‌توانست قسم بخورد که زل زده است به دختر: «چی می‌خوای؟» و کسی، در عمق تک‌چشمِ دختر شانه بالا می‌اندازد: «کی می‌دونه؟»
- راسش ع مرلین پنهون نی، ع تو چه پنهون که واس یه مدت خعلی... خعلی طولانی... چنگ زده بودم بت. به... خاطره‌ت.

سرش را به سنگ قبر تکیه داد و به آسمان آبی و صاف خیره ماند. دسته‌ای موی قهوه‌ای روی چشمش افتاد، ولی دستش را برای کنار زدنش بالا نیاورد. کفشدوزک هنوز روی انگشتش بود.
- ما کوییدیچ‌بازا خعلی با توپا خوب نیسیم. یا مدافعامون خعلی خوب نیسن. وختی بلاجرا گوله می‌کنن سمتمون، ما واسشون چماق عَلَم می‌کنیم و هوا خودمون و هم‌تیمی‌آمونو داریم... حالیمونه وختی یه چی با اون سرعت داره میاد تو صورتمون، دکور مکورو میاره پایین.

مکثی کرد.
- تو اون بلاجری بودی که جلوت چماق انداختم و دسّامو وا کردم. گمونم نفهمیده بودم بلاجری... و دنده‌م شکست.

سپس با حالتی دوستانه روی سنگ قبر زد، هرچند او واکنشی نشان نداد.
- نه که تخصیر تو باشه رفیق. تو همیشه بلاجر بودی و من باس چماقمو بالا نگه می‌داشتم. ولی گمونم نفهمیده بودم بلاجری.

سرش را پایین آورد و به دستش نگریست. اثری از کفشدوزک نبود.
- گمونم فک می‌کردم «در آخر باز می‌شوی».

برخاست و لباسش را تکاند. کوله را روی دوشش انداخت و برگشت سمت سنگ قبر.
- ولی تو بلاجر بودی. هیچوخ قرار نبود وا شی. هیچوخ قرار نبود اونی که می‌گیردت، بازی رو ببره.

سرش را کج کرد و لبخندی زد.
- آدم ع بلاجرا کفری نمی‌شه ولی.

با سوتی، نیمبوس را فراخواند. جاروی بازیگوش در کسری از ثانیه کنارش ترمز کرد و دختر منتظر ماند تا گربه‌ی اشراف‌منشش اول سوار شود. سپس چماقش را روی شانه‌اش انداخت و خودش هم روی جارو نشست.
- فقط با چماقش می‌فرستدشون برن.

پیش از آن که برای همیشه سنگ قبر را ترک کند، آخرین نگاه آرام و آسوده‌خاطرش را به آن انداخت.
- دارم می‌فرسّمت بری.

و رفت.


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۱۱:۴۴ دوشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۸
#3
کیلومترها، عزیزان عنایت داشته باشید که کیلومترها! آن سوتر - خانه‌ی ریدل‌ها

مرگخواران انتظار کشیدند.
مرگخواران برای مدت زیادی انتظار کشیدند.
مرگخواران آن‌قدر انتظارشان را کشیدند که در رفت و هر انتظاری به سمت پرتاب شد؛ مثلاً، انتظار سولی خورد توی صورت سوجی و سوجی که هیچ خوشش نیامده بود انتظارش را به زمین کوبید و همان‌طور که هوار می‌کشید او دیگر یک لحظه هم این وضعیت را تحمل نمی‌کند و سولی باید تغییر شناسه بدهد با سولی دست به یقه شد و در حال کتک‌کاری بودند و کار داشت بالا می‌گرفت -چون انتظار بانز هم در رفته بود و خورده بود به کلاه سولی و سولی معتقد بود بانز از عمد این کار را کرده و اگر او شناسه‌اش را عوض کند بانز هم باید شناسه‌اش را عوض کند و فنریر هوار می‌کشید مسخره‌ی آنها نیست که زارت زورت شناسه عوض کنند و جوزفین اصرار داشت که به وضعیت ویزن رسیدگی شود و یوآن اصرار داشت جوزفین اصرار نداشته باشد و بلاتریکس اصرار داشت اگر یوآن و جوزفین با شماره‌ی سه از خانه‌ی ریدل‌ها بیرون نروند،‌ انتظارش را توی صورتشان می‌کوبد و جوزفین در ادامه اصرار داشت که « =) » و...
- بچه‌ها؟

کسی توجهی به لینی لرزان نکرد که تنها دلیل بیرون ماندنش از معرکه این بود که زیادی ریز بود و حشره زدن ندارد.
- بچه‌ها!

مرگخواران و انتظارهایشان حسابی در خانه‌ی ریدل‌ها گردوخاک به پا کرده بودند، ولی لینی به گردوخاکی بسیار هراس‌انگیزتر در دوردست می‌نگریست.
- بچه‌ها!

شاید فکر کنید همه میان زمین و هوا متوقف شدند و برگشتند ببینند آن زبان‌بسته چه می‌گوید، ولی بین آن بلوا و وقتی کریس از اعماق شش‌هایش جیغ می‌کشد که «من وزیرم! من وزیرم!»، شنیدن صدای یک حشره کار ساده‌ای نیست.

در نتیجه، هیچ‌کس متوجه نشد لرد ولدمورتی گردن نجینی در دست، مثل شصت‌تیر به سمت خانه‌ی ریدل‌ها می‌دوید و چندان هم خوشحال به نظر نمی‌رسید.

و یک ارتش پلیس مشنگی هم به دنبالش!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: حکومت تاریکی
پیام زده شده در: ۳:۴۴ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۸
#4
در همون لحظه، قبل از این که هکتور فرصت کنه بره سمت دامبلدور و ازش بپرسه آیا پیکسی‌کش داره و اگر داره بهش قرض می‌ده و حتی حاضره بخردش، آسمون رعد و برقی می‌زنه و می‌شکافه و مرلین که بود و چه کرد و جهان زیر و رو می‌شه و لینی جیغ میکشه که «دیدی گفتم پیکسی‌کش داره! » و دامبلدور عصاشو می‌کشه و می‌کوبه به زمین!
- YOU SHALL NOT PASS!

رعد و برق و مرلین و لینی و هکتور همه برمی‌گردن دامبلدور رو نگاه می‌کنن.
-
- این مال یه جا دیگه‌م بود، نه؟

همه مایلند مدتی بیشتر پوکرفیس به دامبلدور نگاه کنن، ولی از اونجا که اگر ثانیه‌ای بیشتر تعلل کنن،‌ از شدت خُنُکی نگارنده یخ می‌زنن، برمی‌گردن ببینن مرلین که بود و چه کرد، که متوجه می‌شن مرلین اصلاً کسی نبود و کاری نکرد و این لرد ولدمورته که کله‌شو از وسط آسمون آورده بیرون و کم‌کم داره می‌شه.
- لینی. و هکتور.

اگر دامبلدور به هفتاد و سه سلاح پیکسی‌کش هم مجهز بود، هکتور که قطعاً و لینی احتمالاً انقدر ناراحت نمی‌شد.
- ارباب؟
- شما سه‌پسته که دارید یک... دامبلدور برای ما میارید و ما کم‌کم داریم صبر بی‌کران و اربابامه‌مون رو از دست می‌دیم. اگر تا پایان این پست به خانه‌ی ریدل‌ها نرسید...
پاق!
- اربااااب! ارباااااب! ما اومدیم! رسیدیم!

لرد چند لحظه در سکوت به لینی و هکتور خیره می‌شه تا ببینه خودشون متوجه می‌شن یا نه. بعد فکر می‌کنه ارزششو داره که متوجهشون کنه یا نه. بعد فکر می‌کنه آیا ممکنه هرگز اون‌ها متوجه چیزی شن یا نه. و آیا ممکنه دخترش انقدر بدسلیقه باشه که به پیتزای حشره و معجون هکتور رضایت بده یا نه.

در انتها آهی می‌کشه، چوبدستی‌شو بلند می‌کنه و به سمت مسیری که لینی و هکتور داشتن ازش میومدن نشونه می‌ره.
- اکسیو دامبلدور.

و دامبلدوری که لینی و هکتور از شدّت عجله وسط راه جا گذاشته بودن، هوشت وسط خانه‌ی ریدل ظاهر می‌شه.
بالاخره.


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۱:۱۹ چهارشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۸
#5
- الووو! الووو!

ویولت بودلر تلفن همراهش را با حداکثر فاصله از گوشش نگه داشت تا هوارهای برادر کوچک‌ترش کَرَش نکند. تا همین‌جای داستان هم یک چشمش کور شده بود و نصف صورتش سوخته و نصف دیگرش به لطف دم شاخدمی مجارستانی از بالا تا پایین چاک خورده بود، واقعاً دیگر نمی‌توانست بیشتر از این... امکاناتش؟ را از دست دهد. وقتی کلاوس بودلر در سوی دیگر خط تلفن مشنگی‌اش سرانجام ناامید شد و دست از هوار کشیدن برداشت، بودلر ارشد محتاطانه گوشی را به خودش نزدیک کرد.
- داوش گمونم سروته گرفتی اون ماس‌ماسکو.

صدای غرغری از آن سمت به گوش رسید.
- ببین آدم رو با چه چیزهایی درگیر می‌کنی خواهر من...
- حاجی ما نصفمون مشنگه، چطو هنو بلد نیسّی با گوشی کار کنی؟!
- من بلد نیستم با گوشی‌هایی که تو درست می‌کنی کار کنم! اصلاً چطوری تونستی...
- حاجی‌تون مکانیکه.
- تلفن همراه چه ربطی به مکانیک داره؟!
- حاجی‌تون خعلی کارش دُرُسّه!
- داری از توی هاگوارتز باهام حرف می‌زنی!

ویولت چند لحظه مکث کرد. اول با خودش فکر کرد راستش را به برادرش بگوید و بعد، دلش خواست هم‌چنان خواهر بزرگ‌تر همه‌فن‌حریفش بماند و اعتراف نکند ساخت پاتروتل‌ش به لطف دامبلدور و الادورا بلک و چند جادوگر و ساحره‌ی آدم حسابی دیگر میّسر شده است. پس دوباره تأکید کرد:
- حاجی‌تون بی‌نظیره!

کلاوس بودلر آهی کشید، ولی واقعیت این بود که چندان هم شگفت‌زده نشد. ویولت هیچ‌وقت جادوگر قدرتمندی نبود، ولی خب همیشه یک‌جوری جن خاکی‌های باغچه‌اش را می‌گرفت. یا... مشنگ‌ها چه می‌گفتند؟ «گلیمش را از آب بیرون می‌کشید»؟ یک همچین چیزهایی.
- تو رو به ریش مرلین فقط بگو برای چی رفتی اونجا...

ویولت برای یکی از داربدهایی که داشت به ماگت چشم‌غره می‌رفت دستی تکان داد و جیبش را گشت.
- باو کِل، هاگوارتز دو روز دیه به هاگرید مرخصی نمی‌داد، عیالش کل هاگوارتزو می‌ذاش رو سرش، ینی...

در جیبش برتی‌باتی پیدا کرد و برای داربد انداخت. به ریش مرلین و گیس مورگانا متوسل شد که مزه‌ی محتوای بینی یا جای بدتری ندهد. داربدها وقتی چیز بدمزه‌ای می‌خوردند، خیلی کج‌خلق می‌شدند.
- منظورم معنی واقعی کلمه‌سا! جدی جدی این تابسّونم نمی‌رفتن مسافرت می‌زد رو هاگوارتزو نیم‌رو می‌کرد!

داربد با خوشحالی دانه‌ی برتی‌بات را ته خورد و برای دانه‌ی بعدی جلو آمد. ویولت دستش را روی گوشی گذاشت تا برادرش که داشت او را برای پذیرفتن مسئولیت‌های هاگرید در هاگوارتز سرزنش می‌کرد، صدایش را نشنود و مشغول جروبحث با داربد شد.
- آخه واقعاً با خودت چی فکر کردی خواهر...
- ناموساً بعضیاشون مزه پشکل تسترال می‌ده...
- تو حتی چتر هم نداری، چطوری بچه‌های سال‌اولی رو...
- جون داداش اصن شوخی موخی ندارم، حاجی‌تون یه‌بار سر روکم‌کنی پشکل تسترالم خورده!
- ...از روی دریاچه رد کردی...
- بعضیاشون از پشکلم بدمزه‌تر...

بعد یک‌هو توجهش به چیزی که برادرش داشت می‌گفت، جلب شد. البته این واقعیت هم که ماگت شروع کرد رو به داربد فش‌فش کردن و داربد هیچ از این کار او خوشش نیامد و رفت حق گربه‌ی سه‌پا را کف دستش بگذارد، در این امر بی‌تأثیر نبود.
- اوه! آره! راسّی! جات خالی بود داوش انقد خوش گذش! خعلی تخس بودن، یکی‌شون برگش گف شکاربونای هاگوارتز هر سال از حیوونای جنگل ممنوعه‌ش غیرقابل‌... تخشیص؟تر می‌شن!

کلاوس هیچ از این حرف خوشش نیامد.
- شاید بد نبود اگر یه تور جنگل برای ایشون می‌ذاشتید تا ببینه می‌تونه تو رو از عنکبوت‌ها تشخیص بده یا نه.
- راسّش وخ نکردم بش پیشنهادی بدم، چون نیمبوس شروع کرد تپ‌تپ زدن تو سرش!
- ویولت!

بودلر ارشد با یادآوری لحظات فرح‌بخشی که نیمبوس وفادار عصبانی‌اش تا پایان عبور از روی دریاچه روزگار سال‌اولی زبان‌دراز را سیاه کرد، این سوی خط از خنده ریسه رفت. تقریباً مطمئن بود که فیلچ می‌خواست او را مجازات کند، ولی شکاربان هاگوارتز را، ولو از نوع موقتی‌اش، چندان نمی‌شود مجازات کرد. دلش می‌خواست چند لحظه‌ای هم به یاد چهره‌ی کفری فیلچ با خودش بخندد، ولی باید می‌رفت و داربد و ماگت را از هم جدا می‌کرد.
- داوش من باس برم دیه، رخصت...؟
- تا کی...

ویولت دولا شد و پشت گردن ماگت و داربد را گرفت.
- آی آی... ولش کن اوی! کِل تو چی گفتی؟!
- گفتم تا...
- بت گفتم ولش کن! یَرهههه! گازم می‌گیری؟!
- تا کِی...
- خودم گازت می‌گیرم!
- تا کِی می‌خوای...
[بوق بوق بوق بوق...]

کلاوس بودلر به تلفن همراهش خیره ماند و خطاب به هیچ‌کس، پرسشش را با آهی طولانی کامل کرد.
- تا کِی می‌خوای بمونی.

ظاهراً ویولت بودلر حالا حالاها قرار بود شکاربان موقت هاگوارتز بماند.


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲:۵۸ سه شنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۸
#6
وارد زیرشیروونی که شد، هدست‌هاشو گذاشت روی گوشش.
- First things First... I'ma say all the words inside my head...

و با آهنگی که کسی نمی‌شنید، شروع کرد چرخیدن دور خودش. ساحره نبود و چوبدستی نداشت، ولی نیمبوس پیر و عزیزی داشت که حاضر بود برای رضای خاطر اون، پرواز کردن رو بی‌خیال شه و کف زیرشیروونی کثیف و خاک‌گرفته رو جارو بزنه.
- I'm fired up and tired of the way that things have been...

پنجره‌ی رو به آسمون رو باز کرد تا گرد و خاک -و ماگت که داشت پشت سر هم عطسه می‌کرد- بره بیرون. دستاشو تکون داد و قاصدکاشو هم فرستاد بیرون. نمی‌شه با خروار قاصدک تو دست و پاتون زیرشیروونی رو تمیز کنین و تبدیلش کنین به جایی که بشه توش زندگی کرد.
- The way that things have been...!

سطل آبو پاشید کف اتاق و آرزو کرد اتاق کسی زیر اتاقش نباشه. آستیناشو بالا زد و اطرافش رو نگاه کرد. کار زیادی برای انجام دادن نداشت و داشت. زیرشیروونی معمولاً مال هیپوگریف‌ها، غول‌های دورگه، جن‌های خونگی و بقیه فراریا و طردشده‌ها و عجیب‌غریب‌ها بود. دقیقاً همون دسته‌ای که ویولت بودلر حالا بهش تعلق داشت: فراری، طردشده، عجیب‌غریب. نه جادوگر و نه مشنگ و نه فشفشه.
- Second thing second... Don't you tell me what you think that I can be...!

زمین‌شورها رو بست زیر کفشش و دور خودش چرخید. یوهو!
- I'm the one at the sail, I'm the master of my sea... اوی آی آی... آخ!

لیز خورد و نتونست خودشو کنترل کنه. با حرکتی که اگه تو زمین کوییدیچ بود می‌تونست جایزه‌ی پاتِر یک* رو براش ببره، تو هوا بلند شد و با مغز اومد زمین. بدون این که از روی زمین خیس بلند شه خندید و مشتشو تو هوا بلند کرد.
- The master of my sea...! اووووو!
×××

- هوم...

پروفسور دامبلدور چند لحظه‌ای موند چی باید بگه. زیرشیروونی تمیز شده بود. پنجره تمیز بود. دیوارا. کف. پله. حتی نیمبوس و ماگت و چماق هم برق می‌زدن.

فقط ویولت بود که مث جن‌زده‌ها با موهای خیس سیخ‌سیخی و چشم‌بندی که جای چشمش روی پیشونی‌ش بود، احتیاج به نظافت داشت!
- خسته نباشی دوشیزه بودلر.

این بی‌خطرترین حرفی بود که به ذهنش رسید و نیش ویولت هم با شنیدنش باز شد. پروفسور با خودش فکر کرد تصمیم درستی گرفته بود که به ویولت پیشنهاد نداد خودش یا هر جادوگر دیگه‌ای بیان کمکش برای تمیز کردن زیر شیروونی. آخرین جمله‌ای که همه ازش یادشون میومد، این بود که لازم نداره چوبدستی داشته باشه تا جادوگر باشه. اگه کسی برای جادوگر بودنش به چوبدستی احتیاج نداره، دیگه برای چی تو زندگیش ممکنه چوبدستی بخواد؟
- پس، فکر می‌کنم که این بار قراره بمونی؟

دختر چشم‌بندشو کشید و آورد روی چشمش و رفت سمت پنجره، سوت ظریفی زد و نیمبوسش افقی وایساد. ماگت روی جارو پرید و جفتی از پنجره رفتن بیرون. ویولت چماقشو گذاشت رو شونه‌ش و سرشو تکون داد.
- من آدم موندن نیسّم پروف، اومدم تمیزش کنم که بگم جام اینجاس.

برگشت سمت پروفسور و با همون یه چشمی که داشت، خیره شد بهش تا بدونه جدیه.
- ولی اعه چاقوکش خواسّی، کافیه لب تر کنی، من همین دور و ورام.

وقتی روی جاروش پرید، قبل از این که دوباره بره،‌ لبخند زد.
- و این که، دمت پروف لاو. کارت دُرُسّه!

رفت.
حتی اگه دقیقاً به همون زیرشیروونی تعلق داشت.
به فراری‌ها، طردشده‌ها، عجیب‌غریب‌ها.
-------------------------------------
* جایزه‌ی پاتر یک که به افتخار بلعیده شدن گوی زرین توسط هری پاتر در سال اول تحصیلش در هاگوارتز نام‌گذاری شده است، هرساله به عجیب‌ترین حرکتی که منجر به پیروزی تیم شود، اهدا می‌گردد. [دانش‌نامه‌ی ویولت بولدوزر - مدخل کوییدیچ]


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱:۰۵ سه شنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۸
#7
- ذرّت می‌خوری؟

لرد لبخند زد. نه واقعیت این است که لرد لبخند نزد. لرد حتی سرش را هم بالا نیاورد یا حیرت‌زده نشد یا تلاشی برای پایین انداختن دخترک از لبه‌ی پنجره‌اش نکرد. کسی به خورشید برای آن که از شرق طلوع می‌کند بدوبیراه نمی‌گوید و کسی هم از این که ویولت بودلر بر لبه‌ی پنجره‌ی لرد می‌نشیند و ذرت می‌خورد، متعجب نمی‌شود. حتی اگر سال‌ها بود که دخترک از جامعه‌ی جادویی اخراج شده بود و چوبدستی هم نداشت.

به هر جهت، لرد جوابی نداد و دختر، همانطور که به ذرّتش گاز می‌زد، با دست دیگرش گوشی‌اش را بیرون آورد و از روی آن شروع به خواندن کرد.
- جدی می‌گم لردک. خعلی خاصیت ماصیت داره لاکردار. می‌گن واس پوست و مو...

نگاهی به لرد انداخت و چند لحظه مکث کرد.
- ...خعلی خوبه. یهو شاید تونسّیم جا پروف جات بزنیم!

لرد سیاه بر خلاف تصور عموم، شخصی بی‌اندازه صبور و خویشتن‌دار بود. در نتیجه موفق شد متانت خودش را حفظ کند و واکنشی به این توهین مسلّم نشان ندهد. ولی متأسفانه این سکوت موقرانه ویولت را از حرف زدن بازنداشت.
- ناموس‌واری آدم می‌مونه چی جنگولک‌بازیا بلدن این مشنگا! اون روزی یه مام‌بزرگی گف گلِ زبون گاو بخورم چش در میارم! بعد داشتم دنبال گاوا می‌دوییدم...

سرش را خاراند.
- ببین یه چی تو مایه‌های هیپوگریفای خودمونن، یه هوا هیکلی‌ترن و همچی خاکی‌تر و مشتی‌تر!

بعد همانطور که پاهایش را در هوا تاب می‌داد، ادامه‌ی حرف قبلی‌اش را گرفت.
- آره خلاصه دنبالشون می‌دوییدم گل زبونشونو بگیرم این داهاتیاشون با بیل افتادن عقب حاجی‌تون و مجبور شدیم جلدی بزنیم به چاک. واس همینه هنو یه چش در نیاوردم، ولی اَعه دیدم جواب می‌ده، واس توام یکی میارم! شاید واس دماغم خوب باشه ینی، ملتفتی؟ یهو دماغ در بیاری...

بدون آن که ذره‌ای سرعت حرف زدنش کم شود، برخاست و نامتعادل شروع به گام برداشتن روی لبه‌ی پنجره کرد. لرد ولدمورت سال‌ها بود که امیدش به سقوط ویولت از روی لبه‌ی پنجره‌ها، پشت‌بام‌ها یا هر بلندی دیگری ناامید شده بود، ولی این مسئله که با هر تکان دختر قاصدک‌ها از اطرافش پراکنده می‌شدند و حالا یکی از آنها داشت داخل بینی‌اش می‌رفت، ناراحتش می‌کرد. در اثنایی که می‌کوشید با نهایت وقار اربابانه‌اش موجودات مزاحم پردار را بپراکَنَد، ویولت باب داستان دیگری را گشوده بود.
- ...ولی آخه لردک من نم‌خواستم دکور مکور یاروئه رو بیارم پایین که، گف این که کور شدم واس خاطر اینه که به گربه مربه دس می‌زنم، ماگت احساساتش جلیقه‌دار می‌شه خو!

لرد سرانجام سرش را برای لحظه‌ای کوتاه بالا آورد و به گربه‌ی سه‌پا، یک‌گوش و بی‌اندازه زشتی نگریست که روی جاروی معلق پشت پنجره‌اش لم داده بود. گربه چشمان زشتش را گشود و متقابلاً به لرد زل زد. لرد مطلقاً و کاملاً شک داشت که چیزی بتواند احساسات ماگت را جریحه‌دار کند. متأسفانه در همان زمان، ویولت چشمان اشک‌بار او، حاصل تلاشش برای فرو خوردن عطسه‌هایش، را دید و تحت تأثیر همدردی‌اش قرار گرفت.
- نههههه! لردک هیچ رقمه غمت نباشههه! زدم روی داااشمونو نیم‌رو کردم! تازه اصن نه چماق کشیدم روش نه چاقوعا! یه مشت زدم تو دماغش تا دوناتی‌ش بیفته که اصن بش دخلی نداره حاجی‌تون یه چشه!

قاصدک ریزی بالاخره موفق شد وارد بینی لرد شود و به دنبال چند عطسه‌ی پیاپی، اشک از چشمان او سرازیر شد. ویولت بی‌توجه به قاصدک‌هایش که داشتند کاسه‌ی صبر نامحدود لرد را لبریز می‌کردند، لی‌لی‌کنان از لبه‌ی پنجره روی نیمبوس دوهزار زهوار در رفته‌اش جست. جاروی زبان‌بسته که از کشمکش با اژدهایان، رویارویی با مأمورین وزارتخانه، مبارزه با مأمورین دایره‌ی کنترل جانوران جادویی، جنگ‌های محفل و مرگخواران و مسابقه‌ی کوییدیچ کیو.سی. ارزشی و ترنسیلوانیا جان سالم به در برده بود، ناله‌ای کرد و یک‌متری پایین رفت.

که متأسفانه این هم صدای ویولت را قطع نکرد.
- ولی لردک داشتم فک می‌کردم تو باس خعلی ذوق‌مرگ باشی که دماغ نئاری! می‌گم ینی دیه هیشکی مُشت نمی‌زنه تو دماغت کله‌اژدریای یورتمه‌برو بیان جلو چشت! خعلی خوشالی، نه؟!

لرد دستمالی برای گرفتن جلوی... حفره‌ی بینی‌اش ظاهر کرد و با صدایی تودماغی پاسخ داد:
- خیلی!

جارو سرانجام موفق شد خودش را بالا بکشد و چه زمان‌بندی بدی هم داشت. ویولت اشک‌های سرازیر از چشمان لرد را دید و چشمانش گشاد شد. وسط اتاق پرید و به سمت لرد جست زد و محکم او را در آغوش قاصدکی خودش مدفون کرد.
- نهههه لردک! گریه نکن!‌ می‌دونم دلت خعلی برام تنگ شده بود!‌ غوصه نخور! ببین اومدم پیشت! نذا چشای سبز خوشگلت گریه‌ای بشهههه!‌
×××

پاق!

صدای بلندی در میدان گریمولد طنین افکند و پیش از آن که مشنگ‌ها یا حتی جادوگرها به خودشان بیایند، یکی از دو پیکر ظاهرشده، دیگری را با اشاره‌ی چوبدستی‌اش به سمت دیوار مشترک خانه‌ی شماره‌ی یازده و خانه‌ی شماره‌ی سیزده پرت کرد.
- این مصداق بارز تروریسمه! ضدّ حقوق ارباب‌هاست! ما ازتون به دادگاه عالی جادوگری شکایت می‌کنیم!

نیمبوس پیر تازه همراه با کوله‌پشتی و گربه‌ی زشت سوارش به صاحبش رسیده بود که صدای پاق دوباره در میدان پیچید و جادوگر خشمگین با قاصدک‌هایی که هنوز در دهان و دماغش بودند، ناپدید شد. ویولت گیج و سردرگم سرش را می‌مالید که در پشت سرش باز شد.

برگشت و نیشش را باز کرد.
- سام پروف!

با سر خودش، گربه‌اش، جارویش، چماقش و قاصدک‌هایش را نشان داد.
- لردک ما رو رسوند!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۵:۴۵ شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۷
#8
نقل قول:
از کجا معلوم کلّ قضیه برعکس نباشد؟ که نیاکان و درگذشتگان در سمت دیگر نایستاده باشند و به ریش ما نخندند که برای ماندن در گورهایمان، اینطور دست و پا می‌زنیم؟

از کجا معلوم ما کسانی نباشیم که در قبرند؟

***

جیغ کشید.

اگر ویولت بودلر را بشناسید، یا اگر کسی را بشناسید که ویولت بودلر را می‌شناسد، یا اگر هرگز چنین نامی به گوشتان خورده باشد، برای چند لحظه‌ای روی این جمله مکث خواهید کرد: «جیغ کشید». ویولت بئاتریس بودلر، مستأصل و بی‌دفاع و وحشت‌زده و آشفته، به سمت حجابی نادیدنی که او را از دیگرانی در آن سو جدا می‌کرد، خیز برداشت و جیغ کشید. بدون چوبدستی و بدون چماقش، با تمام قدرت خودش را به شیشه‌‌ی بی‌رحم کوبید و جیغ کشید.
- مامان! بابا!

به دام افتاده بود. یا به دام افتاده بودند؟ نمی‌دانست. چطور می‌شود درون و بیرون یک قبر را تشخیص داد؟ آنان که در این سوی پرده‌اند، به دام افتادگان حقیقی‌اند، یا آنها که از مرز گذشته‌اند؟ آن که از نظر پنهان می‌شود، یا آن که حجابی در پیش چشمانش فرو می‌افتد؟ آن که از این سو در آتش می‌سوزد..
یا آن که در سوی دیگر شعله می‌کشد..؟

- ریگولوس! رودولف!

بار دیگر خیز برداشت و مانند گاو نری وحشت‌آفرین و وحشت‌زده، خودش را به شیشه کوبید. جیغ کشید و نامشان را به فریاد خواند. دور خود چرخید. در آن سیاهی مطلق تنها مانده بود و در آن سیاهی مطلق، تنها مانده بودند. دیوانه‌سازها از هر سو محاصره‌ش می‌کردند و محاصره‌شان می‌کردند. مُرده بود یا مُرده بودند. هیچکدام دست به چوبدستی نمی‌بردند، که چوبدستی‌های یکایکشان در هم شکسته بود. دنیا تاریک و تاریک‌تر می‌شد. مکندگان امید، هرآنچه بود و نبود را به یغما می‌بردند. حتی امید را هم برای آن مردم نگذاشتند.

ناتوان از ساختن سپر مدافع، ناتوان از برافروختن نوری، به رقص در آوردن شعله‌ی درخشانی، ناتوان از فریادی و خروشی و نبردی و پیکاری، یکایک به زانو در می‌آمدند.

آنها که جنگیدند. آنها که هرگز نمی‌خواستند بجنگند. آنها که می‌توانستند و ایستادند. آنها که نمی‌توانستند و در هم شکستند. آنها که ماندند و مقاومت کردند. آنها که فرار کردند و برای همیشه خانه‌هایشان را از دست دادند.

آفت که به ریشه بزند، اهمیتی ندارد شاخه‌ها چه اندازه بالا رفته‌اند.
درخت که سقوط کند، همه با هم بر خاک می‌افتند.
- مامان..

این، آخرین نامِ ویولت بودلر بود. دستش به آنها نمی‌رسید. دستِ آنها به او نمی‌رسید. فکر می‌کردند جایش خوب است؟ نگرانش بودند؟ غصه‌اش را می‌خوردند؟ خوشحال بودند که جان سالم به در برده است؟ دیوانه‌سازها را نمی‌دیدند که نزدیک می‌شدند؟ نمی‌دیدند که دخترک در خودش مچاله می‌شود، نمی‌دیدند که فرو می‌ریزد؟ نمی‌دیدند که اگر آنها سقوط کنند، او نیز از هم خواهد پاشید؟ تمام تلاششان را کردند که او را نجات بدهند، ولی مگر نمی‌دانستند اگر خانه بسوزد، همه با هم خواهند سوخت؟

ویولت بودلر بارها و بارها به آن شب بازگشت. آن شب که گریخت. آن شب که برای نجات جان خودش و برادرش، از خانه‌شان گریخت. آن شب که برای اولین و آخرین بار در تمام زندگیش، پشت کسانی را خالی کرد. کسانی را تنها گذاشت تا به تنهایی بجنگند. تا به تنهایی بمیرند. کسانی که خانواده‌اش بودند.

- بابا..
کسانی که «آخرین نام»های ویولت بودلر بودند. آن زمان که در خودش مچاله می‌شد، آخرین نامش بودند. آن زمان که روی زمین سرد در خود مچاله می‌شد، آخرین نامش بودند.

- ببخشید..
آخر، چطور می‌شود درون و بیرون قبر را تشخیص داد..؟
- ..که تنهاتون گذاشتم..
خانه که بسوزد، خانواده به تمامی خواهد سوخت.

در جستجوی گرمای آغوشی، استحکام پیوندی، اطمینانِ حضوری، بیشتر در خود فرو رفت. اجازه داد دیوانه‌سازها نزدیک‌تر شوند. به دستانش نگاه کرد. تا به حال به فکرش نرسیده بود. چه کوچک بودند و ضعیف و ناتوان.. و فکری احمقانه در پس‌زمینه‌ی ذهن خسته و سردش درخشید: پس تا امروز، چطور مُشت می‌زد؟!

دستش را مُشت کرد.
چیزی به دور مُشت کوچک و ضعیفش سوسو زد. چیزی شبیه به..
- سپر.. مدافع؟!

دست دیگرش را هم مشت کرد. درخشش ضعیف نور به آرامی در قلب حلقه‌ی دیوانه‌سازها قدرت گرفت. دختر جوان، ناباور و نامطمئن، از جا برخاست. مُشت کوچک و ناتوانش را به آرامی، چون غریقی در آرزوی نجات بالا کشید. به قلب تیره‌ی آسمان نگریست و خالی از هر ایمانی که همیشه با خود داشت، مردد زمزمه کرد:
- اکسپکتو.. پاترونوم..؟

و آمدند.
معلوم است که سپر مدافع نبود. ژانگولربازی که نیست. ویولت بودلر هم نه پسر برگزیده بود، نه مرلین کبیر و نه مورگانا لی فای. او فقط..
پادشاه قاصدک‌ها بود!

چشمانش، تنها چشم سالمش، از حیرت و ناباوری سرشار از لذتی گشاد شد. هردو مشتش را پیروزمندانه در هوا پرتاب کرد و این بار، نه جیغ، که فریاد کشید:
- اکسپکتوپاترونوم!
***

«ارتشی از قاصدک‌ها را فرا خواند و دیوانه‌سازها را تاراند». این چیزیست که دلم می‌خواهد به شما بگویم. یا حداقل «ارتش قاصدک‌هایش را به سمتِ دیگر مرز فرستاد و تک‌تک عزیزانش را نجات داد». این هم می‌توانست اختتامیه‌ای در خور آن فراخوان شگفت‌انگیز قاصدک‌ها باشد. درخور پادشاهی به زانو درآمده که ناگهان قیام کرد و فریاد زد و نور خیره‌کننده‌اش در آن تاریکی خفقان‌آور درخشید. درخور دختری که ستونی از قاصدک‌ها را در قلب دیوانه‌سازها بر پا ساخت. دختری بدون چوبدستی که خودش سپر مدافعِ خودش شد..

تمام این‌ها می‌توانست قشنگ باشد. ولی ما هرگز نخواهیم دانست.
چرا که پادشاه قاصدک‌ها هنوز دارد می‌جنگد..
و دیوانه‌سازها هم.


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۲:۰۰ شنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۷
#9

سرکشی به تخم‌های آخرین اژدها که تمام شد، دختر جوان با سوتی ظریف بعید از آن چهره‌ی به غایت زشت و بی‌ظرافت، جارویش را فرا خواند. نیمبوس دوهزار، با کیفی آویزان در یک سمت و چماقی آویزان از سمت دیگرش، در برابرش معلق ماند. گربه‌ی خاکستری-حنایی-سفید سه پا پیش از دختر روی جارو پرید، ولی دخترک با صدایی متوقف شد.
- ویولت.

چارلی ویزلی صدایش کرد. دختر همانطور که سوار جارویش می‌شد، سرش را برگرداند.
- می‌دونی که همیشه ازت استقبال می‌شه.

به دنبال مکثی، گویی مطمئن نباشد باید این را بگوید یا نه، ادامه داد:
- همه دلشون برات تنگ شده. پروفسور خوشحال می‌شه..
- می‌دونم، دایی.

بنابر عادتی کهنه به جامانده از رفاقتی قدیمی، همچنان چارلی ویزلی را دایی می‌خواند.
- من فقط..

چند لحظه به دستانش خیره ماند. به کوله‌ای که حالا تمام زندگیش را در خود جا داده بود. به چماقش. به قاصدک‌های سرگردان اطراف دستانش. به جارویش. از تمامِ دنیا، همین جارو برایش مانده بود.

چارلی ویزلی به نرمی گفت:
- تو خودت گفتی، لازم نداری چوبدستی داشته باشی تا جادوگر باشی.

دستان ویولت مُشت شدند. از زمین فاصله گرفت.
- لازمم نئارم تو خونه‌ی گریمولد باشم تا محفلی باشم!

به قلب تاریکی تاخت و ناپدید شد.
***

این مزخرف‌ترین قسمت قضیه بود.

به کسی اعتراف نکرد. نمی‌خواست با کسی در مورد لحظه‌ی شکستن چوبدستی‌اش، اخراج شدنش از جامعه‌ی جادویی، از دست دادن خانه‌اش و حتی هویتش صحبت کند. کسی نبود که دلش بخواهد.. که بتواند این رنج را با او به اشتراک بگذارد. رنج سرگشتگی. رنج ناتوانی. رنج.. دور بودن.

همین. اگر با کسی حرف می‌زد، به او می‌گفت که این مزخرف‌ترین قسمت قضیه بود. این که نمی‌توانست چوبدستی‌اش را بردارد و هر لحظه که می‌خواهد، در کنار عزیزانش ظاهر شود. این ناتوانی، بدترین نوع ناتوانی بود. این که نتوانی باشی. نتوانی تسکین ببخشی. نتوانی در آغوش بکشی. نتوانی لبخند بزنی. نتوانی نگاهشان کنی.. فقط نگاهشان کنی.. تا بدانند چقدر دوستشان داری..
و این حجم از عشق در وجودت بماند بدونِ صاحب.

از جارویش روی پشت‌بام خانه‌ی شماره‌ی یازده گریمولد پرید. بدون آن که واقعاً توجهی نشان بدهد، چشم‌بند سیاهش را کمی جابه‌جا کرد. دو قدم برداشت. و به آرامی لبه‌ی پشت‌بام خانه‌ی شماره‌ی یازده گریمولد نشست. به چشم شاهدی ناآگاه، چنین می‌نمود که ویولت بودلر به نقطه‌ای نامعلوم در فضا زل زده است، ولی هیچکس به خوبی او نمی‌دانست که اگر چیزی دیده نمی‌شود، به این معنی نیست که وجود ندارد.

حتی دوستی که در آن لحظه کنارِ آدم نیست.
- راسّیتشو بخوای دایی، کعنهو پشمالوی هاگرید می‌خوام برگردم خونه.

کلمات پیش از آن که بتواند جلویشان را بگیرند، چون قاصدک‌های رقصانِ اطرافش به پرواز در آمدند و مانند همان قاصدک‌ها، به سرعت فرو نشستند. سپس دستش را بالا گرفت و به قاصدک‌هایش نگریست.
- ولی نیسّم دایی. جادوگر نیسّم. مشنگم نیسّم. نمی‌تونم برم قاطی جادوگرا.. نمی‌تونم برم قاطی مشنگا.. بدبختی فشفشه‌م نیسّم.. ینی، می‌دونسّی یه سازمان حمایت عَ حقوق فشفشه‌آ داریم؟!

معلوم نبود خطاب به چه کسی این سؤال را پرسید و خنده‌ای کرد. تعداد بیشتری قاصدک دورش حلقه زدند تا از سرمای شبانه محافظتش کنند.
یا شاید هم از تاریکی شبانه.
- یه وختا با خودم فک می‌کنم کاش می‌شد ما جماعت جادوگرای بی‌چوبدستی هم جمع شیم و یه مملکت واس خودمون دُرُس کنیم.

ویولت بودلر نمی‌دانست، ولی ما می‌دانیم که آن وقت، چه کشور پر جمعیتی می‌شد.
که دنیا پر است از جادوگرهای بی‌چوبدستی دور از خانه.


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۱:۵۵ جمعه ۹ شهریور ۱۳۹۷
#10

تا به حال آرزو کرده‌اید که توانایی خاصی داشته باشید؟ مثلاً بتوانید پرواز کنید، بتوانید ناپدید شوید، بتوانید ذهن دیگران را بخوانید، دیگران بتوانند ذهن شما را بخوانند تا با در نظر گرفتن فحش‌های رکیکی که بهشان می‌دهید، دست از سر کچلتان بردارند یا هرچیزی شبیه به این؟ قطعاً آرزو کرده‌اید. هیچ‌کس استثنا نیست. حتی مأمور باجه‌ی خوشآمدگویی وزارت‌خانه. به خصوص در آن هفته‌ی خاص. به خصوص در آن روز خاص.

او جدا از تمام آرزوهای بالا، آرزو می‌کرد کاش می‌توانست دستش را میان موهایش ببرد و دسته دسته آنها را بکند و روی میز بریزد.
آخر شاید ندانید، ولی جدا کردن دسته‌ای از موهای انسان قدرت زیادی می‌طلبد.
- دوشیزه بودلر، این بار بیست و هشتم توی این هفته‌ست، ازتون خواهش می‌کنم..
- خواش می‌کنم خواش نکن آبجی. باو این آژاناتون دُرُس درمون کار نمی‌کنن جوونمرد! اینم دیه تخصیر حاجی‌تونه؟!
- دفعه‌ی آخر بهتون اخطار داده شد، اگر یک بار دیگه تخلفی انجام بدید، وسیله‌ی نقلیه‌تون ضبط می‌شه.

چشمان.. به طور دقیق‌تر، چشم ویولت بودلر، آن چشم سالمش که زیر چشم‌بند نبود، با حیرت و هیجان توأم گشاد شد.
- ناموساً؟! ینی جارومو می‌گیرین می‌کنین ضبط؟ معجونم می‌دین بخوره؟!

مأمور باجه‌ی خوشآمد گویی که چیزی نمانده بود گریه‌اش بگیرد، به صف طولانی پشت سر ویولت بودلر و ارباب رجوع‌هایی که روی دماغ جن خانگی –حسب الأمر خانم معاون وزیر و جنبش جهانی ت.ه.و.ع، مجسمه سرش را مغرورانه بالا گرفته بود- و کلاه جادوگر –حقیقتاً جای بسیار ناراحتی بود- و بین گوش‌های جن –برخی جن‌های حاضر در صف با عصبانیت به شخص نشسته آن بالا چپ‌چپ نگاه می‌کردند- نگریست. دلش می‌خواست، و می‌توانست البته، که سرش را روی دستانش بگذارد و زار زار بگرید.

متأسفانه ویولت بودلر اهمیت زیادی نمی‌داد.
- بابا بذ دسّتو ببوسم! خو دَمت حاجی، همی معجونو بده من بخورم بشم ضبط! فرقش چیه؟! جارو که اصن..

چند دقیقه بعد، مأمور حراست وزارتخانه، ویولت بودلر را با اردنگی از در عقب به بیرون پرتاب کرده بود. با کسی که همان موقعش هم چوبدستی‌اش را شکسته‌اند و آزکابان هم رفته و به هیچ ترتیبی زشت‌تر از چیزی که هست نمی‌شود، کار دیگری نمی‌توان کرد.
ویولت «مادرسیریوس »گویان روی ماتحتش فرود آمد.
درست کنارِ هاگرید.

- نشد؟
هاگرید چنین پرسید. ویولت کُفری سرش را به نشانه‌ی نفی تکان داد. هاگرید با همدردی پشتش زد و بودلر ارشد، تا شد، دماغش به زمین خورد و زان پس نه فقط یک چشمش کور و نصف صورتش سوخته بود، که دماغش هم کج شد.
- می‌گم ینی، آزکابونم رفتی واس خاطرش.

ویولت همانطور که خون روان از بینی‌اش را پاک می‌کرد، صدایی تودماغی به نشانه‌ی تأیید از خودش درآورد.
- چوبدسّیتم شیکوندن.

ویولت با عصبانیت بیشتری، صدای تودماغی‌تری از خودش درآورد.
- یه هفته‌س داریم زور می‌زنیم جفتی. منم هرچی زور می‌زنم هی روح دامبل می‌پره که تا یکی به من وفادار باشه، من زنده‌م. هاگرید از منه و من از هاگرید. هرکه من دامبل اویم ای هاگرید فولان.. ریشم تو زنده و مُردت بابا ولمون بکون.

از یکی از طبقات بالای وزارت‌خانه، پنجره‌ای باز شد و کله‌ای مو وزوزی چنان‌که گویی همان لحظه در طی یکی از آن بحران‌های عمومی پنجاه و سه شناسه با هم را حذف کرده و سه انجمن را پاک، و به دنبالش، با فوجی از مرگخواران خشمگین –چون سهواً جایی در آن میان پایش روی عنکبوتی رفته که اطلاع نداشت عنکبوت نبوده- مواجه شده، بیرون آمد.
- کاربر هاگرید، مطابق ایفای نقشتون رفتار کنید وگرنه مجبورم برخورد مقتضی صورت بدم.

هاگرید که تا همان لحظه هم هیچ اعصاب نداشت، بلند شد، کلوچه‌ای خانگی را از جیبش درآورد و به سمت پنجره پرتاب کرد –و صدای رودولف چون پژواکی میان کوه‌ها به گوش رسید: هــــوی..! ــــوی.. ــوی.. ـوی..! – و صدایش را انداخت روی سرش:
- منم توی این سایت کوفتی مودیرم!
- مدیر ایفای نقشش منم! تو مگه قرار نبود فقط ترجمه کنی؟!
- ترجمه می‌کونم! دوئل می‌کونم! عرق می‌ریزم! برخورد مقتضی دیگه چی‌چیته؟!
- برخورد مقتضی یعنی مطابق ایفای نقشت..
- خودشه! خود نامردشه!

ویولت با هیجان از جا جست و بوسی برای بلاتریکس فرستاد. او نیز که حالات برخوردش به شکلی باینری مابین کروشیو – سرورم تنظیم شده بود، ایفای نقشش دچار مشکل شد، چند لحظه‌ای به برخورد مقتضی اندیشید، کروشیوی به سمت ویولت ول داد و رفت داخل. در تمام این مراحل رودولف به دام افتاده در پوچی کذایی چیزهایی می‌گفت که ذکر آنها موجب هیچ مشکلی نخواهد شد، چون سایت پیوندها از دسترس خارج شده و اساساً همه‌چیز روی هواست.

ویولت ز غوغای جهان فارغ، به سمت هاگرید برگشت و هیجان‌زده یقه‌اش را چسبید.
- گرفتی؟! دو ناتی‌ت افتاد؟! ملتفتی؟! خودشه! برخورد مقتضی! بابا این گوربه‌گوریا به ما معجون نمی‌دن! مام که هم باس سوار جارو شیم، هم باس جریمه شیم، هم باس معجون بخوریم، هم باس به یه چی دیه تبدیل شیم..

اینجا نفس گرفت و منت مرلین را عز و جل که طاعتش و این‌ها حالا به کنار، ولی اگر هکتور می‌گفت دقیقاً به چه چیز تبدیل شوند، خودش یک رول کامل می‌شد و ویولت و هاگرید فقط می‌توانستند در هیبت یک دوئل خیریه از گوشه‌ی کادر رد شوند.

خلاصه که ویولت نفس گرفت. خواننده‌ی عزیز هم.
- اینام که دُرُس درمون جریمه نمی‌کنن تسترالا! یه بار جارو رو گرفتن، یه بار می‌گن اصن قانون نشکستی، تازه دیدی؟! موتورسواریتو اصن قانون‌شکنی حساب نکردن باو این دیه ناموس قانون‌شکنیه. تهشم که معجون نمی‌دن. معجونم که خواسّن بدن فرستادنت پیش مدیرِ هاگ، اون کوفتی چی بود اسبگبارف داد خوردی؟

هاگرید لحظه‌ای به تمامی سبز شد.
- معجون نبود.

و توضیح دیگری نداد. بعضی خاطرات بهتر است که در اعماق ذهن دفن شوند و دیگر هرگز حرفی از آنها به میان نیاید.

- ها دیه. حالا ما باس چیکا کنیم؟!

هاگرید امیدوارانه از زیر ابروهای پرشکوهش به او نگاه کرد.
- انصراف بدیم؟

ویولت با هیجان مُشتش را در هوا پرتاب کرد.
- خودمون پلیسِ جادویی بشیم!

می‌خواهم بگویم، حتی هاگرید هم احساس می‌کرد این فکر یک‌جورهایی فکر خوبی نیست. شاید چون به این می‌اندیشید که آن‌دو هیچکدامشان حتی چوبدستی هم ندارند.
- عـــه..
- و برخورد منقضی می‌کنیـــــــــــــم!

هاگرید چند لحظه با خودش فکر کرد اگر به ویولت خاطرنشان کند برخورد مقتضی است، دلش می‌شکند یا نه. بعد فکر کرد تلگرام که نیست که ویولت بتواند پیامش را ویرایش کند و خودش هم که حال ندارد، پس..
- بریم برخورد منقضی کونیــــــــــم!

و هردو نفر داخل وزارت‌خانه برگشتند.
***
- ولی شما چوبدستی ندارید.
- درسته!

هاگرید و ویولت هردو با هیجان تأیید کردند. مأمور مسئول تأیید نهایی پلیس‌های جادویی از بالای عینکش به آنها نگاه کرد.
- و گاهی مجبور می‌شید اشخاص رو جریمه کنید.
- خودشه!

مأمور از همان ابتدا، همان موقع که مأمور باجه‌ی خوشآمدگویی گریان و نیمه‌کچل –به معنی دقیق کلمه، بالاخره، انسان برای آن زاده شده که محدودیت‌ها را در هم بشکند- آن دو را که سرانجام امتحانات فارغ‌التحصیلی پلیس جادویی شدن (؟!) را پشت سر گذاشته بودند، به اتاقش راهنمایی کرد، متوجه شد پس از امروز دیگر هرگز آن آدم قبلی نخواهد شد.
همانطور که، مأمور باجه‌ی خوشآمدگویی.
و در برخی نبردها، موضوع برد یا باخت مطرح نیست. مسئله به حداقل رساندن تلفات است.
- و چطور این کار رو انجام می‌دید؟!
- با معجون!
- با معجون!

نیش ویولت و هاگرید از دو طرف در رفت. مأمور آهی کشید. در دل تکرار کرد: «به حداقل رساندن تلفات.» و پای گواهی پلیسی جادویی‌شان مُهری کوبید.
- تبریک می‌گم.

از خانواده‌ای اصالتاً جادوگر می‌آمد، ولی زمانی که ویولت و هاگرید عربده‌کشان –بریم برخورد منقضی کنیـــــــــــم!- از در دفترش بیرون رفتند، برای منشی‌اش پاترونوسی فرستاد و درخواست گل‌گاوزبان کرد.
دوباره آهی کشید.
***
آن شب، هاگرید ویولت را به جرم برعکس سوارِ جارو شدن و لایی کشیدن از بین قطرات باران، به نوشیدن معجونِ یعقوب‌های پرنده محکوم کرد. البته متأسفانه نظر به مهارت هاگرید در امر درست کردن معجون، ویولت به جای یعقوب پرنده به مکتوب پرنده تبدیل شد و تا مدت‌ها از خودش صدای پائولو کوئیلو درمی‌آورد. با این حال، توانسته بود شرط سوژه را برآورده سازد. در مورد این که هاگرید دقیقاً به چه چیز تبدیل شد، اطلاعات دقیقی در دسترس نیست. چون هربار هم که کسی از او می‌پرسید ویولت چه معجونی به خوردش داد، صورت و حتی ریش‌هایش سبز می‌شد و تنها می‌گفت: «معجون نبود.»

گرچه، متأسفانه این پایان ماجرا نبود.
***
- من می‌خواستم.. فین فین.. کمکشون کنم..
- می‌دونیم، هکتور. شما کمک کردین.
- می‌خواستم جزئیات داشته باشن.. فین فین.. می‌خواستم کارشون.. فیـــــــــــــــــــــن! باشه..
- متوجهیم هکتور. کار درستی کردید.
- ولی حالا تو تمام بازار معجوناشون معروف شده! فین! می‌گن حتی از معجونای منم بدتر.. فین فین.. یعنی.. معروف‌تر.. معجون یعقوب پرنده می‌سازن، اربـــــــــــــــــــــــــــــاب!

هکتور سرش را روی شانه‌ی لُرد گذاشته بود و زار زار گریه می‌کرد. او نمی‌دانست چطور باید معجون یعقوب‌های پرنده‌ای ساخت که به مکتوب‌های پرنده تبدیل شوند و این، مسئله‌ای به غایت غم‌انگیز بود.


But Life has a happy end. :)






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.