wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ: در پایان باز می‌شوم!
ارسال شده در: پنجشنبه 24 مهر 1404 20:20
تاریخ عضویت: 1403/11/27
تولد نقش: 1403/11/30
آخرین ورود: امروز ساعت 14:15
از: هر جا که بخوام!
پست‌ها: 508
مدیر کل جادوگران، بانکدار گرینگوتز، استاد هاگوارتز
آنلاین
- ای بر خرمگس معرکه لعنت!
- چی گفتی تام؟ نشنیدم. بلندتر می‌گی؟ به هر حال کهولت سن و اینا دیگه.

لرد جمله‌شو تقریبا فریاد زده بود بلکه به دامبلدور بر بخوره و تنهاشون بذاره. اما دامبلدور هم خوب بلد بود از عنصر پیریش در مواقع نیاز استفاده کنه و گلیم خودشو از آب بکشه بیرون. پس در حالی که وانمود می‌کنه چیزی نشنیده، از پشت دستشو دور کمر لرد و گلرت می‌ندازه.

- این کهولت سنت فقط به گوشات زده؟ کاش به دستاتم زده بود اینطور وا نمی‌شد ما رو بگیره.

دامبلدور بی‌توجه به این حرف اونا رو به حرکت به جلو وا می‌داره.
- کدوم رستوران قراره بریم؟

خانه گریمولد:

مرگخوارا و محفلیا هر دو تنها برای دقایقی به جن خونگی زل می‌زنن. طوری که به نظر میومد جز خود دابی که به شدت حین سخنرانیش هیجان‌زده شده بود و هم‌چون فرماندهانی سخن می‌گفت که پیش از آغاز جنگ به سربازانش انرژی مثبت تزریق می‌کرد تا فکر کنن سوپر انسان هستن و هر یکیشون می‌تونن ده نفر از دشمنو بکشن... اوا فعل جمله گم شد که.

خلاصه که مهم نیته و در ابتدا تمامی ظواهر قضیه اینطور نشون می‌ده که دابی گل لگد کرده و در واقع با دیوار سخنرانی کرده. حتی از دیوار هم بدتر! چون دیوار هم برای این که نشون بده شنونده خوبی بوده، حداقل ترکی چیزی می‌خوره تا حفظ احترام کرده باشه و بگه شنیده که چی گفته شده.

با این حال حقیقت این بود که اعضای جفت جبهه عمیقا تو فکر فرو رفته بودن و داشتن به حرفایی که دابی زده بود فکر می‌کردن. کم بیراه هم نمی‌گفت نه؟

اولین کسی از دو جبهه که شجاعت اینو پیدا می‌کنه تا اعتراف کنه اتفاقا خیلیم تحت تاثیر سخنان دابی قرار گرفته، ریگولوسه که برخلاف هیکل نحیفش یهو ورزشکار شده بود. مشخصه سخنرانیه کار خودشو کرده بود!
به هر حال ریگولوس با پرشی خودشو بالای میزی می‌رسونه و فریاد می‌زنه:
- حالا همه هم‌صدا با دابی... بگید زنده‌باد آزادی!

افرادی که لایک کردند

🦅 Only Raven 🦅
پاسخ: در پایان باز می‌شوم!
ارسال شده در: پنجشنبه 24 مهر 1404 05:23
تاریخ عضویت: 1404/05/29
تولد نقش: 1404/06/01
آخرین ورود: امروز ساعت 12:31
از: آن روز که در بند توام آزادم ...
پست‌ها: 70
مدیر فنی جادوگران، استاد هاگوارتز
آفلاین
دابی تا قیامت برای نجات هری پاتر پست می‌زند!


خلاصه تا پایان این پست:
لرد سیاه به همراه گلرت گریندلوالد در کشور چین به دنبال قاب آویز اسلیترین میگردن که دست گلرت بوده و اون جا گمش کرده. دامبلدور که به اونا شک کرده، میفته دنبالشون. اونا وانمود میکنن اومدن چین که غذای شرقی بخورن و دامبلدور هم بهشون اعتماد کامل میکنه و میگه پس منم باهاتون میام! در سمت دیگه‌ی ماجرا، مرگخوارها به خیال این که قاب آویز دست محفلی‌ها بوده، به خونه‌ی گریمولد نفوذ کردن و حالا اعضای دو گروه اون جا با هم درگیر و گلاویز شدن. دابی سر میرسه و از دو گروه دعوت میکنه که وقتی رهبرانشون حضور ندارن، دلیلی نداره اونا با هم بجنگن و بهتره حتا به صورت موقت، صلح کرده و به عشق و حال بپردازن!

***


با رفتن دامبلدور، خانه شماره 12 گریمولد به غوغا کده‌ای تبدیل شد. بلاتریکس‌ناز از این سمت و شیرهاگرید از سوی مقابل فریاد زدند:

- هـــــــا وَپَرید!

هاگرید افتاد وسط و باقی اعضای دو جبهه همگی پریدند روی او.

همه درگیر دوئل برره‌ای شده بودند. دوئلی که آن لابلا حسابی تلفات هم می‌داد؛ برخی تکه‌ای از سر و صورت و بدنشان کنده می‌شد و بعضی دیگر تکه‌ای جدید در بدنشان می‌یافتند! جیغ و داد همراه با این تلفات، باعث شد کسی صدای پاقّ ظاهر شدن دابی را نشنود. صدای سینه صاف کردن و سرفه‌هایش را نیز.

- دابی بد!

صدای کوبیدن سرش به دیوار و فریادش را اما همه شنیدند و دوئل جمعی لحظه‌ای متوقف شد.

- دابی کاری نکرد! فقط خواست توجهات رو جلب کرد.

- خوب پس ادامه بدیـــ...

- چی چیو ادامه داد! ادامه نداد! حرف‌های دابی رو گوش کرد!. اهم ... خوب دابی به عنوان جن آزاد، آزاده و آزادی‌خواه، اومد تا از همه درخواست کرد تا چند لحظه با هم به یک نکته فکر کرد.

اسم فکر کردن که آمد، هاگرید که شناسه‌اش هم سال‌ها بود فعال نبود، از جا بلند شد سوژه را ترک کرد.

- شما همگی با هم جنگید. به خاطر چی؟ آیا شما تک به تک همدیگر رو شناخت؟ آیا خودتون با هم خصومت شخصی داشت؟ آیا بدی از هم دید؟ شما هم رو نشناخت ... شما به خاطر رهبرانتون با هم جنگید. حالا به دابی پاسخ داد ... خود آن رهبرانی که شما به خاطرشون جنگید، الان کجا بود؟ معلوم نبود دوتایی در خاور دور، در کدوم رستوران خرچنگ پلو خورد و بعدش در کدوم مرکز معتبری ماساژ درمانی گرفت و در پایانش شاد شد! یا در خاور میانه، در کدوم طباخی کله پاچه زد و بعدش در کدوم دلاک‌خونه‌ای مشت و مال گرفت و در پایانش قطع نخاع شد! یا در خاور نزدیک در کدوم چادر ملخ کبابی زد و بعدش ... حالا این مثال‌ها خیلی مهم نبود. اصل حرف دابی این بود که رهبران شما الان با هم پشت یک میز داشت گپ زد. شما چرا با هم دعوا کرد؟ بیایید اگر هم نخواست صلح کرد، اقلا امشب رو در کنار هم به صورت نمادین جشن گرفت. نوشیدنی کره‌ای نوشید، حرکات موزون کرد و با هم کوییدیچ بازی کرد! بعد فردا اگر رهبرا برگشتن دوباره از اول جنگید. حالا همگی به نام آزادی و به نام صلح همه چوبدستی‌ها رو کنار گذاشت و پرچم سفید هوا کرد!

***


لرد و گلرت بی هدف به راه افتادند تا بالاخره چیزی برای خوردن یا سرنخی از جانپیچ پیدا کنند. گلرت به اولین نفری که رسید، دوباره سعی کرد با پانتومیم درخواست غذا کند. لرد که از نتیجه‌ی پانتومیم قبلی او دل خوشی نداشت، دخالت کرد و با اشاره به شکمش و ادا اطوارهای چهره، گرسنگی را بازی کرد.

- 吃这个。

- این چی گفت؟
- ما که نفهمیدیم ولی حس می‌کنیم پیرمرد بی‌تربیتی بود. بیا سراغ کس دیگری برویم گلرت.

- نه چیز ... منظورم این بود که آبچینگ نباتچانگ لیموچونگی دارم.

- آلبوس!
- تغییر شکلت خیلی ضایع بود پیرمرد. ما از همون اول فهمیدیم.

- تو که راست می‌گی تام! ولی منو بگو که فکرم کجاها رفت! چقدر قضاوتتون کردم وقتی فهمیدم این جایین. گفتم حتما پای جانپیچی چیزی وسطه که باید بیام و نذارم دستتون بهش برسه و نابودش کنم!

لرد آب دهانش را قورت داد و چوبدستیش را در دستش محکم‌تر از قبل فشرد.

- نگو فقط هوس غذاهای شرقی کرده بودین. واقعا باید بگم شرمنده‌ام ... من باید به دوست و همچنین به شاگرد قدیمیم اعتماد کامل داشته باشم.

- ام ... آره دیگه پیرمرد. حالا که فهمیدی اشتباه کردی بهته سریع‌تر برگردی که ... که چی گلرت؟ آها! که به شب نخوری.

- زکّی! فکر کردی من از خیر یه غذای شرقی سه نفره با این جمع صمیمی می‌گذرم؟ هر جا بریم با همیم.
دابی نباید این پست رو می‌نوشت! دابی بد!
پاسخ: در پایان باز می‌شوم!
ارسال شده در: دوشنبه 21 مهر 1404 01:31
تاریخ عضویت: 1403/11/10
تولد نقش: 1403/11/12
آخرین ورود: امروز ساعت 00:57
از: گوی پیشگویی!
پست‌ها: 217
فرماندار جامعه جادوگری، استاد هاگوارتز
آفلاین
در راستای سلسله پند و اندرز های مفتو مجانی که هر بار به شکل و شمایل مختلف در اختیارتون میذارم باید این رو اضافه کنم که هرگز دو گروه محفل و مرگخوار رو در حالی که هیچ نظارتی روشون نیست و رهبرانشون، در کشور دوست و نه چندان همسایه گربه خور نشست 2+1 تشکیل دادن، تنها نذارید. مثل همیشه من اینجام تا با جواب دادن به سوالات متداولی که در ذهنتون پیش میاد شما رو از این ابهام در بیارم.

حتما میخواید بپرسید چرا نباید تنهاشون گذاشت؟ یا اگه تنهاشون بذاریم چه اتفاقی ممکنه رخ بده. باید بگم اگه میخواید بدونید باید به ادامه داستان توجه کنید. دیر اومدی نخواه زود بری! شاید به خاطر همین کاراته که شوهرت... نه چیزه ظاهرا خط رو خط شده و نویسنده اشتباهی کیبورد رو دستش گرفته بود. در جواب باید بگم اتفاقی که رخ میده دقیقا اینه که در ادامه براتون تعریف میکنم.

با غیب شدن دامبلدور برای لحظاتی انگار یکی دکمه ساعت برنارد رو زده باشه، همه چیز متوقف میشه و همه سر جاشون خشکشون میزنه. انگشت یکی تو چشم یکی، پای یکی تو حلقوم یکی دیگه، چوبدستی یکی هم توی سوراخ دماغ نفر بعدی و... نویسنده که میترسه کار به جاهای باریک و منشوری برسه سعی میکنه هر چه زودتر این بهت زدگی رو به پایان برسونه. اینجاست که یه گلدون خشک شده در اثر بی آبی، خودکشی طور خودش رو از بالای تاقچه به پایین پرت میکنه و با یک نشونه گیری دقیق مستقیم تو سر یک محفلی فرود میاد.
- اخ سرم!

با بلند شدن صدای محفلی مذکور انگار دوباره دکمه ساعت برنارد فشرده میشه و همه به حالت عادی خودشون که تو سر و کله همدیگه زدن بود بر میگردن. ولی این قطعا نمیتونه راه حل باشه و باید هر چه سریع تر یکی یه فکری به حال این قضیه میکرد وگرنه ممکنه سر هیچ و پوچ هر دو جبهه محفل و مرگخوار ها منقرض بشن.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
تویی که داری این پیام رو میخونی... برات مرگی دردناک پیشگویی میکنم! مرگی با سوراخ شدن انگشتت با دوک... نه چیزه... با اولین چیزی که بهش دست میزنی!
پاسخ: در پایان باز می‌شوم!
ارسال شده در: یکشنبه 20 مهر 1404 23:31
تاریخ عضویت: 1403/09/30
تولد نقش: 1403/10/01
آخرین ورود: دیروز ساعت 00:59
از: م خوشت میاداااا.
پست‌ها: 81
آفلاین
گلرت و لرد تاریکی نفس عمیقی کشیدند و وارد ساختمان شدند.

- مگه پیدا کردن اون خانونه چقدر می‌تونه سخت باشه؟ من قیافه‌اش رو حفظم. تا ببینمش جان‌پیچ رو ازش می‌گیرم و... عه لردا! نگفتم آسونه؟ پیداش کردم! چینگ چانگ چونگ! وایستا ببینم!

گلرت به سمت زن دویید، اما سر راه یک زن دیگر دید.
- الان که دارم فکر می‌کنم، این بود.

گلرت با ده قدم پیش‌روی در ساختمان، ۱۵ زن و ۳ مرد که فکر می‌کرد شخص مورد نظرش باشند را پیدا کرده و رها کرد.
- حالا شاید به اون راحتی هم نباشه...
- ما می‌دونستیم نباید به کسایی که ارتباط خوبی با مرد جماعت دارن اعتماد کنیم. جان‌پیچمون رو بده! ما می‌خوایم به محفل برگردیم و مرگخوارانمون رو برداریم بریم خونمون.
- من هنوز اون هات‌داگی که بهم قولش رو داده بودن نخوردم. بذار اول بریم یه چیزی بزنیم، بعد برمی‌گردیم و همشون رو از دم تیغ می‌گذرونیم.

لرد ولدمورت که در این کشور غریب کسی جز گلرت را نمی‌شناخت، باید بار دیگر به او اعتماد می‌کرد.

****


در خانه‌ی گریمولد اما اوضاع کاملا متفاوت بود. مرگخوارها که دستور مستقیم پیدا کردن قاب آویز را داشتند به طرف محفلی‌ها یورش برده و قاب آویزهایشان را چنگ می‌زدند‌. محفلی‌ها هم با اینکه باید دست از مال دنیا می‌کشیدند، مقابله به مثل کرده و تلاش کردند از خودشان محافظت کنند.

- فرزندانم! یه لحظه متوقف بشید.

اهالی حاضر در خانه دست از جنگیدن کشیدند و به دامبلدور نگاه کردند.

- حس ششم من می‌گه ولدمورت و اکس بنده گلرت دارن با هم جهان‌گردی می‌کنن. نه که حسودیم بشه ها، اصلا، ولی شاید با هم بحثشون بشه، درگیر بشن، جنگ جهانی سوم صورت بگیره‌ واسه‌ی همین من شما رو به آرامش دعوت می‌کنم و می‌رم پیششون.

و در کسری از ثانیه، دامبلدور غیب شد و رفت در هوا. حالا سه جادوگر پرحاشیه‌ی دنیای جادوگری در چین پیش هم بودند و جبهه‌ی سیاه و سفید بدون نظارت!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: در پایان باز می‌شوم!
ارسال شده در: شنبه 19 مهر 1404 21:01
تاریخ عضویت: 1403/11/27
تولد نقش: 1403/11/30
آخرین ورود: امروز ساعت 14:15
از: هر جا که بخوام!
پست‌ها: 508
مدیر کل جادوگران، بانکدار گرینگوتز، استاد هاگوارتز
آنلاین
- آویزتو؟ چطوری آخه؟

لرد با وحشت به سرتاپای گلرت دست می‌زنه که باعث می‌شه گلرت سریع مداخله کنه.
- نه نه منظورم قاب‌آویز سالازاره. جان‌پیچت!

لرد اولش با آسودگی نفس راحتی می‌کشه و بعد یهو چهار گالیونیش میفته که چی شده.
- پس مرگخواران ما در محفل چه می‌کنن؟

گلرت که نمی‌دونه لرد از چی حرف می‌زنه با تعجب نگاهی بهش می‌ندازه.
- نمی‌دونم. اونجا چی کار می‌کنن یعنی؟
- رفتن دنبال قاب‌آویز سالازار دیگه. ما بعد از حاملگیمون به کل به هم ریختیم و خیال می‌کردیم محفل دزدیدتش. فراموش کرده بودیم جان‌پیچمان دست تو بود.

گلرت آهی می‌کشه.
- بود. ولی دیگه نیست. زنه برد!

بعدش دستی به کمر لرد می‌کشه.
- نگران نباش مرگخوارات از پس خودشون برمیان.

لرد نگران مرگخوارانش نبود. نگران مکانی بود که زنه داخلش شده بود و آویز رو هم با خودش برده بود. اما همزمان براش سوال می‌شه که چرا گلرت از شنیدن حاملگیش تعجب نکرده.
- تو تعجب نکردی ما حامله شدیم!
- اممم...
- زور نزن. خودمون الان یه دو دو تا چهار تا کردیم و همه چیز را فهمیدیم.

لرد بدون این که منتظر جوابی از سمت گلرت بمونه، اضافه می‌کنه:
- مرلین رو شکر اینا زبون ما رو نمی‌فهمن و شانس آوردی تنها در خوابمان بود.

بعد قدمی به سمت ساختمونی که زن داخلش شده بود برمی‌داره و شروع به براندازیش می‌کنه. جایی که می‌تونست خطرناک‌تر از هر نقطه‌ی دیگه‌ای در این کره‌ی خاکی باشه!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
🦅 Only Raven 🦅
پاسخ: در پایان باز می‌شوم!
ارسال شده در: جمعه 18 مهر 1404 18:45
تاریخ عضویت: 1403/05/22
تولد نقش: 1403/05/22
آخرین ورود: دیروز ساعت 11:16
از: گور برخاسته.
پست‌ها: 299
رهبر مرگخواران، مشاور دیوان جادوگران، استاد هاگوارتز
آفلاین
خلاصه:
لرد به‌خاطر خواب عجیبی که دیده و گم‌کردن آویز اسلیترین، تصمیم گرفته به محفل حمله کنه چون فکر میکنه آویز رو محفلی‌ها برداشتن درحالی‌که گلرت آویز رو یا خودش به چین برده و الان هم برای خوردن هات‌داگی در چین گم شده.
لرد ولدمورت به میدان گریمولد میرن ولی میبینن که خونه نامرئی و نمیتونن وارد بشن. درست وقتی که فکر میکنن یک محفلی رو خفت کردن، هاگرید به‌اشتباه اون ها رو خفت میکنه و چنان در آغوش می گیره که به نازکی استیکر میشن. حالا خودشون رو استیکر جا زدن و در جیب هاگرید وارد خونه شماره دوازده شدن...



مرگ خوارها که به علت نامعلومی در این داستان خنگ و دست‌وپاچلفتی ظاهر شدند، با رسیدن به درون خانه گریمولد ذات سیاهشان بیدار شده و مانند گربه‌ای که در محیط ناآشنایی باشد، پشتی خم کرده و به بچه‌های ویزلی فیفی کشیدند. آنها در یک حرکت بتمن گونه و با پرش از جیب هاگرید به بیرون، به مرکز تجمع محفلیان پا نهادند. سیبل که در هنگام بیرون جهیدن به اسباب‌بازی گیرکرده و تلوتلو خورده بود، ژست گرفت و گفت:
- پارکور!

بلا که قبل از او از جیب به درآمده بود، گفت:
- بشو بشو...نبینم ترو! (شمالی بخوانید)

به همین ترتیب همه مرگخواران آزاد گشتند و مثل تجمع یاران جومونگ پشت سر سوسانو، پشت سر بلا جمع شدند. بعد از اینکه دوربین کلوزآپ صورت تک‌تکشان را گرفت، بلا با قیافه‌ای ناخوانا به جایی خیره شد و بعد فریاد زد:
- حملههههههه!
و این‌گونه مرگخواران نیز پشت سرش فریاد زدند و از اتاق بازی بیرون دویدند که آویز را بیابند. اما متأسفانه حمله‌ای که باآن‌همه شوق شروع شده بود، در لحظه به خاموشی گرایید.

در بیرون اتاق محفلیان سرگرم کارهای روزانه خود بودند، یکی پایش را می‌خاراند، دست یکی در دماغش بود و دیگری رو مبل چرت می‌زد و کارهایی ازاین‌قبیل. آنها که فکر نمی‌کردند مرگ خوارها بتوانند به این سادگی وارد خانه شوند، برگ‌های قرمز گریفیندوریشان ریخته بود و اصلاً آماده دفاع نبودند. البته مشکل این نبود. مشکل دقیقاً در این نکته بود که همه افراد آویز اسلیترین را به گردن داشتند.

دلفی سکوت بین حمله بین حمله جومونگ و ریزش برگ‌ها را شکست و گفت:
- اینجا چه خبره؟... این گردن‌بندها چیه گردنتون؟... خواستگاری‌کردن ازتون؟

بچه ویزلی جواب داد:
- ازمون خواستگاری که فکر نکنم کرده باشن... آخه دابی اینا رو داده بهمون!
........
همان لحظه در بیرون خانه، دستبند لرد شروع به جیغ‌زدن کرد.
- چیه همه تو سوژه دارن جیغ میزنن!

بعد دستبندش را درآورد و به اعلان خطری که داشت می‌داد نگاه کرد. بلافاصله اخم‌هایش درهم رفت. اعلان خطر مربوط به دزدگیر گلرت بود. کسی داشت بی‌اجازه او به گل گلرتش یا همان گلرت گلش دست می‌زد. لرد که بسیار تعجب کرده بود که کدام شیرخشک خورده‌ای جرئت چنین کاری را دارد، آویز را به مرگخواران سپرد و خود را به نزد گلرت غیب نمود و ازآنجاکه دزدگیرش جی‌پی‌اس هم داشت، دقیقاً نزد گلرت ظاهر شد.

گلرت در گوشه خیابان و در ورودی ساختمانی کهنه و نمور که بوی هپاتیت و ایدز می‌داد در حال کشمکش با زنی عجیب بود.
- من گفتم غذا! هات‌داگ! هات رو فهمیدی! داگ رو نفهمیدی زن؟!... نکش منو! تو این شرجی و تو این گرما نمی‌ام این‌جور جاها! معلوم نیست اصلاً غذا اینجا چیه!

زن چیزی به چینی گفت گلرت را محکم به درون ساختمان کشید. گلرت دستگیره در را چنگ زد و فریاد کشید:
- چه زوریم داره! تو زنی اصلاً؟... اقا من نمیخوام! اینجا تهش سوسک سرو کنن! من سوسک نمی‌خورم!

لرد با دیدن وضعیت چشم‌هایش را چرخاند و دستی به کمر زد و با صدای رسا گفت:
-这个人是我们的食死徒,放他走吧

زن با شنیدن صدای لرد ایستاد و نگاهی به او انداخت، ازآنجاکه شهرت لرد جهانی بود، او شناخت و به‌سرعت پا به فرار گذاشت.

گلرت که شلوارش را مرتب کرد و با دیدن لرد آب‌دهانش را قورت داد. لرد جلو آمد و گفت:
- صد دفعه بهت گفتم شیطونی نکن! قدر زر زرگر شناسد، قدر گلرت لردعلی!... بیا! خوب بود می‌بردت اون تو؟

اما قیافه گلرت ترسیده و رنگ پریده بود.
- باشه حالا! من که دعوات نکردم!... اینجا کجاست؟ چینه؟... گلرت؟ خوبی؟ چیه؟

گلرت لبخند معذبی زد و گفت:
- لردعلی!... زنه آویز رو برد!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT
پاسخ: در پایان باز می‌شوم!
ارسال شده در: چهارشنبه 16 مهر 1404 18:23
تاریخ عضویت: 1404/04/31
تولد نقش: 1404/04/31
آخرین ورود: امروز ساعت 13:12
پست‌ها: 71
ارشد اسلیترین، مدیر رسانه‌ای جادوگران پلاس
آفلاین

جایی در یکی از شهرهای چین

گلرت کوچه‌ها و خیابان‌های شهر را متر می‌کرد. به دلیل بلد نبودن زبان چینی، نمی‌توانست با کسی ارتباط بگیرد. این حجم از راه رفتن هم گشنه‌اش کرده بود. صدای شکمش را آن سر شهر هم می‌شنیدند و چون شبیه زبانشان بود فکر می‌کردند کسی دارد فحش می‌دهد. 
- تو این مسیر یه رستوران ندیدم. اینجوری پیش بره جونی برام نمی‌مونه. 

کمی فکر کرد. شاید زبان نمی‌دانست. ولی مردی بود کاربلد در بازی پانتومیم. به این فکر افتاد که کسی را پیدا کند و با پانتومیم به او بفهماند که گشنه است و به دنبال رستوران. اطرافش را نگاه کرد. 20 متر جلوتر، زنی را دید کنار خیابان ایستاده است. جلو رفت و توجه آن زن را به خودش جلب کرد و ادای هات داگ خوردن را در آورد. زن لبخند ریزی زد.
我喜欢那些毫不畏惧说出自己想法的人。价格是100元的。
- من چینی بلد نیستم.

گلرت همزمان با گفتن جمله‌ش دستش را نیز تکان داد. زن که متوجه منظور گلرت شد، با دستش عدد صد را نشان داد.

- صدتا؟ چخبره؟ یه هات داگ می‌خوام بخورم دیگه.

زن چینی که بین کلمات گلرت فقط "هات" را بلد بود، لپ‌هایش گل انداخت. کمی با سرتاپای گلرت نگاه کرد و بعد با دستانش عدد 50 را نشان داد. گلرت همچنان ناراضی بود ولی صدای شکمش او را مجبور به قبول کردن، کرد. سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد. حال می‌ماند مسئله‌ی آدرس. قطعا کار دشواری بود برای همین تصمیم گرفت از زن چینی بخواهد تا او را به رستورانی در این نزدیکی ببرد. برای اینکار پانتومیم تمیزی در ذهن پروراند. اول به خودش اشاره کرد و بعد به آن زن. سپس با انگشتانش ادای قدم زدن به یک سمت را درآورد. سپس دوباره شکل خوردن هات داگ را اجرا کرد. به خودش افتخار می‌کرد. این اجرا را می‌توانست در بین بهترین اجراهای پانتومیم خود قرار دهد.

زن چینی لبخندی به پهنای صورتش زد، دست گلرت را گرفت و او را به سمت مقصدی راهنمایی کرد.

خانه‌ی 12 گریمولد

- استیکرای عزیز! به مقصد مورد نظر رسیدیم. اتاق ویزلی‌های کم سن و سال! خیلی خوشحالیم که از هاگرید ایر برای این سفرتون استفاده کردید. در عقب و جلو به علت مشکلات فنی مسدود هستش پس لطفا از درهای کناری خارج شوید. پرفسور

قسمت اول حمله به محفلی‌ها تیک خورد. همه‌ی مرگخواران در خانه‌ی گریمولد مستقر شدند.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در 1404/7/16 18:30:49
پاسخ: در پایان باز می‌شوم!
ارسال شده در: چهارشنبه 16 مهر 1404 03:31
تاریخ عضویت: 1397/05/27
تولد نقش: 1398/04/17
آخرین ورود: دیروز ساعت 13:41
از: گیل مامان!
پست‌ها: 864
آفلاین
و متوقف می‌شه... و متوقف می‌شه... و متوقف می‌شه. اونقدر متوقف می‌شه که بالاخره صدای مرگخوارا از توی جیبش در میاد.

- خب برو تو خونه دیگه! کشتی مارو! اهم... منظورمون اینه که هاگرید جان، ما استیکرهای بسیار حساسی هستیم، این بیرون دچار گرما و سرما می‌شیم دیگه به هیچ‌جا نمی‌چسبیما!
- آخه موشکل اینه یادم نمیاد آدرس خونه گریمولد چی بود تا بتونم با تکرارش اونو آشکار کنم.

مرگخوارا، زیر لبی ناسزایی گفتن و سرجاشون توی جیب هاگرید نشستند. از اولشم از این نیمه‌غول زیادی انتظار داشتن.

- شاید پلاکش یه عددی بین ۱۱ و ۱۳ بود.

مرگخوارا با امیدواری از جاشون بلند شدند.

- یه عددی بین ۱۱ و ۱۳... یه عددی بین ۱۱ و ۱۳... آها یادم اومد. ۱۴!
-

بلاتریکس که صبرش سر اومده بود، یه تیکه از ریش ژولیده هاگریدو گرفت و ازش رفت بالا تا اینکه نشست روی دماغ گوشتیش و به شکل تهدید‌آمیزی به چشمای نیمه‌غول زل زد.
- عدد بین ۱۱ و ۱۳ می‌شه ۱۲! فهمیدی؟ یا همین الان این عددو توی ذهنت تکرار می‌کنی و این خونه لعنتی رو پدیدار می‌کنی یا... یا... می‌چسبم روی سوراخای بینی لعنتیت تا دیگه نتونی باهاشون نفس بکشی!

به شکل عجیبی تهدید تأثیرگذار بود. هاگرید که با نگرانی داخل سوراخای دماغش انگشت کرده بود، سریع آدرس رو تکرار کرد و به لحظه نکشیده، خونه گریمولد پیش چشم مرگخوارا پدیدار شد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ: در پایان باز می‌شوم!
ارسال شده در: سه‌شنبه 15 مهر 1404 13:22
تاریخ عضویت: 1403/11/27
تولد نقش: 1403/11/30
آخرین ورود: امروز ساعت 14:15
از: هر جا که بخوام!
پست‌ها: 508
مدیر کل جادوگران، بانکدار گرینگوتز، استاد هاگوارتز
آنلاین
هاگرید با قدم‌های بلندی که به خاطر هیکل بزرگش داشت، نه‌تنها می‌ره و می‌ره می‌ره، بلکه گویا زیادی می‌ره و می‌ره و می‌ره. یعنی عملا خانه گریمولد رو رد می‌کنه. چون مرگخوارا با جفت چشمای بیناشون می‌بینن که الان به خونه شماره 17 گریمولد رسیدن و هاگرید هنوزم در حال رفتنه. پس یکی یکی کله‌هاشونو از تو جیب هاگرید بیرون میارن.

- هی! خونه رو رد کردی که!
- قرار نیست خونه بریم که!

مرگخواران پوکرفیس‌وارانه نگاهی به هم می‌ندازن تا این که یکیشون سعی می‌کنه تا جای ممکن لحن غمگینی به خودش بگیره.
- ولی ما قرار بود بچسبیم به کیف بچه ویزلی‌ها.
- واس همینم دارم می‌برمتون مدرسه‌ای که بچه ویزلی‌ها توشن. یه چند خیابون اونورتره.

مرگخوارا تفکراتشونو رو حالت بولوتوث می‌ذارن تا با هم به اشتراک گذاشته بشه و در طی یک طوفان مغزی، هاگریدو به راه درست برگردونن.
- هی! مگه نمی‌دونی درست نیست مزاحم درس نوگلان باغ دانش شد؟
- آره هاگرید، فعلا اونایی که به سن مدرسه نرسیدنو بریم خوش‌حال کنیم.
- اینام از مدرسه که برگشتن بعنوان جایزه که بچه‌های خوبی بودن برچسب می‌گیرن.

هاگرید یکم سرشو می‌خارونه، یکم دست تو ریشش می‌کنه و در نهایت می‌بینه راست می‌گن و برمی‌گرده تا بره به خانه گریمولد. ولی بازم خونه رو رد می‌کنه و به خونه شماره 7 می‌رسه.

- هاگرید بازم که خونه رو رد کردی!
- نریم سراغ اونایی که تو پارک چهار تا خیابون اونورتر دارن بازی می‌کنن؟
- نه هاگرید. نه! بچه‌های توی خونه منتظر برچسبن. تو فقط برو تو خونه.

هاگرید دوباره یکم سرشو می‌خارونه، یکم دست تو ریشش می‌کنه و دوباره برمی‌گرده؛ و این‌بار واقعا بین خونه‌ی شماره‌ی 11 و 13 گریمولد متوقف می‌شه!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
🦅 Only Raven 🦅
پاسخ: در پایان باز می‌شوم!
ارسال شده در: سه‌شنبه 15 مهر 1404 01:13
تاریخ عضویت: 1404/05/29
تولد نقش: 1404/06/01
آخرین ورود: امروز ساعت 12:31
از: آن روز که در بند توام آزادم ...
پست‌ها: 70
مدیر فنی جادوگران، استاد هاگوارتز
آفلاین
دابی این پست رو برای نجات هری پاتر زد!


مذاکره کننده، مذاکره کرد. دقایق، ساعت‌ها، روزها و هفته‌ها! عاقبت یک زونکن کلفت گذاشت جلوی گلرت. ورق زد صفحه‌ی آخر و گفت:

- قاب آویزت رو می‌خوای؟

- آره که می‌خوام!

- خوب پس این‌جا رو امضا کن تا بهت تحویل بدن.

گلرت که از دوران رفاقت با دامبلدور، فضیلت اعتماد کامل را از او آموخته بود، امضا کرد. همان زمان در دور دست، موجی از شادی در میان مرگخواران رخ داد و دهن مذاکره‌کننده را از راه دور طلا گرفتند! در چین اما چینی‌ها فورا شروع به اقدام مطابق قرارداد کردند: ابتدا تمام گالیون‌های گلرت را گرفتند. سپس اکسسوری و چوبدستی و این‌ها را هم. و بعد لباس‌هایش را هم. بعد یک چینی رفت، یک چینی دیگر آمد که موهایش زرد بود. چینی موزرد قررداد را پاره کرد. بعد گفت الان طبق همان قراردادی که پاره کرده، باید یک اسلحه مشنگی بکند در حلق گلرت و ماشه را بچکاند.

- پس من یک موز برمی‌دارم می‌رم تو هاگوارتز فنون مذاکره‌ی جادویی تدریس می‌کنم.

مذاکره کننده که آپارات کرد و رفت در زباله‌دان تاریخ، گلرت هم به مجری مراسم ماشه، پیشنهاد بی‌شرمانه‌ای داد که او با نگاهی به جمال و کمال گلرت، درجا پذیرفت و دیگر اسلحه مشنگی را نکرد در حلق گلرت و به جایش ... خلاصه او با رشوه از این مهلکه گریخت! حالا باید از راه دیگری برای به دست آوردن قاب آویز اقدام می‌کرد.

***


در خیابان گریمولد، هاگرید هنوز روی مرگخوارهایی افتاده بود که چند دقیقه قبل رویشان سقوط کرد.

- عه راستی! من چرا وسط خیابون خوابیدم؟ آها ... نخوابیده بودم ... اوفتاده بودم! پاشم برم. خودافظ مرگخوارهای له شده!

یکی از مرگخوارهای له شده فریاد زد:

- صبر کن هاگرید! ما مرگخوارهای له شده نیستیم!

هاگرید لحظه‌ای درنگ کرد. از خاطره‌ی سقوط روی مرگخوارها چند دقیقه می‌گذشت و این زمانی بسیار طولانی برای حافظه‌ی هاگرید به حساب می‌آمد.

- عه! پس چی هستین؟

- ما ... چیزیم ... امممم ... خوب ما ... ما استیکر و عکس‌برگردون با طرح مرگخوار هستیم!

- خوب پس. خودافظ استیکر و عکس‌برگردون با طرح مرگخوارهای له نشده!

- صبر کن هاگرید!

- چی شوده؟ نکنه می‌خوای بگی شوما استیکر و عکس‌برگردون با طرح مرگخوار هم نیستین؟

- نه ... یعنی چرا، هستیم. فقط چرا ما رو با خودت نمی‌بری خونه‌ی گریمولد تا به توله‌ها ... چیز ... یعنی کوچولوهای نازنازی آرتور ویزلی، یکی یک دونه از ما رو هدیه بدی؟ ما هدیه‌های با نمکی هستیم. می‌تونن ما رو بچسبونن روی کیف و کتاب هاگوارتزشون.

- بدم نمیگی. کیک که نگرفتم. اقلا اینا رو ببرم دست خالی نباشم.

هاگرید دست انداخت و مرگخوارهای له شده را برداشت و ریخت داخل جیب کتش و راه افتاد به سمت خانه شماره 12 گریمولد ...

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
دابی نباید این پست رو می‌نوشت! دابی بد!
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟