او در وسط جنگل ممنوعه ایستاده بود.
مکانی با درختان متراکم و نوری به تاریکی شب. ریشههایی که در سطح زمین دستهایشان را به سمت آسمان دراز کرده بودند و شاخههایی که پشتشان خمیده شده بود.
سکون هوا به ناامیدیش دامن میزد، احساس شکستش را قوت میبخشید و زانوانش را به لرزه میانداخت.
تلاش کرد تا قدمی بردارد؛ قدمی به هر طرفی که ممکن بود. اما نتوانست.
هوا داشت خفهش میکرد؛ به زانو افتاد. دو دستش را بر برگهای مرده گذاشت و به خاک پوسیده چنگ زد. درست در همین لحظه بود که خنکای جسمی سرد، دستش را سوزاند. سوختن، وقتی تمام حرکات از اطراف رخت بر بسته، لذت بخش بود. به آرامی به کف دستش نگاه کرد؛ هیچ اثری روی آن نبود. به زمین چشم دوخت و سنگی را دید؛ سنگی به سیاهی حسرت... و غم. آن را برداشت و میان انگشتانش به رقص گرفت.
با صدای قدمهای کهکشانی فردی به خودش آمد؛ سرش را بالا گرفت و نگاهش با نگاه پیکری مه آلود تلاقی کرد. او را نمیشناخت اما موج آرامشی که از او بر ساحل وجودش میریخت، به طرز عجیبی برایش آشنا بود؛ مثل
یک موسیقی قدیمی، مثل عطری از بچگی. پلکهایش را روی بیناییش کشید و به خودش اجازه داد تا در آن غرق شود.
«او هرگز نفهمید که ممکن است گاهی دلت برای داشتن چیزی که هرگز نداشتهای، تنگ شود؛ حتی برای از دست دادن چیزی که هرگز به دست نیاوردهای، سوگوار و عزادار شوی.» اما در آن ثانیههایی که سینهاش از چیزی بجز هوا پر میشد، ادراک، ذره ذره به تک تک عناصر وجودش نفوذ میکرد؛ او پس از زمانی که برایش بی آغاز و بی پایان به نظر میرسید، داشت میفهمید.
در تمام این مدت، قلبش برای چیزی در هم شکسته بود که هیچ گاه نداشت و چشمانش برای چیزی گریسته بود که هرگز به دست نیاورده بود؛ و این اندوه، واقعیترین احساسی بود که در وجودش به گل نشسته بود.
فهم این حزن، برایش به مانند دریچهای فراسوی سکون بود.
چشمهایش را گشود. پیکر مه آلود هنوز آنجا ایستاده بود. چشمانش که بار دیگر با او تلاقی کرده بود، سرشار از احساسی بود بدون قضاوت؛ سرشار از درک.
اشکهایش که ریخت، لبخند زد و پیکر مه آلود با قدمهایی به نرمی پرواز یک پر، از او دور شد.
پ.ن: جملهی در گیومه از کتاب دختری در قطار، نوشتهی پائولا هاوکینز