دابی تا قیامت برای نجات هری پاتر پست میزند! 
خلاصه تا پایان این پست:
لرد سیاه به همراه گلرت گریندلوالد در کشور چین به دنبال قاب آویز اسلیترین میگردن که دست گلرت بوده و اون جا گمش کرده. دامبلدور که به اونا شک کرده، میفته دنبالشون. اونا وانمود میکنن اومدن چین که غذای شرقی بخورن و دامبلدور هم بهشون اعتماد کامل میکنه و میگه پس منم باهاتون میام! در سمت دیگهی ماجرا، مرگخوارها به خیال این که قاب آویز دست محفلیها بوده، به خونهی گریمولد نفوذ کردن و حالا اعضای دو گروه اون جا با هم درگیر و گلاویز شدن. دابی سر میرسه و از دو گروه دعوت میکنه که وقتی رهبرانشون حضور ندارن، دلیلی نداره اونا با هم بجنگن و بهتره حتا به صورت موقت، صلح کرده و به عشق و حال بپردازن!
***
با رفتن دامبلدور، خانه شماره 12 گریمولد به غوغا کدهای تبدیل شد. بلاتریکسناز از این سمت و شیرهاگرید از سوی مقابل فریاد زدند:
- هـــــــا وَپَرید!

هاگرید افتاد وسط و باقی اعضای دو جبهه همگی پریدند روی او.
همه درگیر دوئل بررهای شده بودند. دوئلی که آن لابلا حسابی تلفات هم میداد؛ برخی تکهای از سر و صورت و بدنشان کنده میشد و بعضی دیگر تکهای جدید در بدنشان مییافتند! جیغ و داد همراه با این تلفات، باعث شد کسی صدای پاقّ ظاهر شدن دابی را نشنود. صدای سینه صاف کردن و سرفههایش را نیز.
- دابی بد!

صدای کوبیدن سرش به دیوار و فریادش را اما همه شنیدند و دوئل جمعی لحظهای متوقف شد.
- دابی کاری نکرد!

فقط خواست توجهات رو جلب کرد.

- خوب پس ادامه بدیـــ...
- چی چیو ادامه داد!

ادامه نداد! حرفهای دابی رو گوش کرد!. اهم ... خوب دابی به عنوان جن آزاد، آزاده و آزادیخواه، اومد تا از همه درخواست کرد تا چند لحظه با هم به یک نکته فکر کرد.
اسم فکر کردن که آمد، هاگرید که شناسهاش هم سالها بود فعال نبود، از جا بلند شد سوژه را ترک کرد.
- شما همگی با هم جنگید. به خاطر چی؟ آیا شما تک به تک همدیگر رو شناخت؟ آیا خودتون با هم خصومت شخصی داشت؟ آیا بدی از هم دید؟ شما هم رو نشناخت ... شما به خاطر رهبرانتون با هم جنگید. حالا به دابی پاسخ داد ... خود آن رهبرانی که شما به خاطرشون جنگید، الان کجا بود؟ معلوم نبود دوتایی در خاور دور، در کدوم رستوران خرچنگ پلو خورد و بعدش در کدوم مرکز معتبری ماساژ درمانی گرفت و در پایانش شاد شد! یا در خاور میانه، در کدوم طباخی کله پاچه زد و بعدش در کدوم دلاکخونهای مشت و مال گرفت و در پایانش قطع نخاع شد! یا در خاور نزدیک در کدوم چادر ملخ کبابی زد و بعدش ... حالا این مثالها خیلی مهم نبود.

اصل حرف دابی این بود که رهبران شما الان با هم پشت یک میز داشت گپ زد. شما چرا با هم دعوا کرد؟ بیایید اگر هم نخواست صلح کرد، اقلا امشب رو در کنار هم به صورت نمادین جشن گرفت. نوشیدنی کرهای نوشید، حرکات موزون کرد و با هم کوییدیچ بازی کرد! بعد فردا اگر رهبرا برگشتن دوباره از اول جنگید. حالا همگی به نام آزادی و به نام صلح همه چوبدستیها رو کنار گذاشت و پرچم سفید هوا کرد!

***
لرد و گلرت بی هدف به راه افتادند تا بالاخره چیزی برای خوردن یا سرنخی از جانپیچ پیدا کنند. گلرت به اولین نفری که رسید، دوباره سعی کرد با پانتومیم درخواست غذا کند. لرد که از نتیجهی پانتومیم قبلی او دل خوشی نداشت، دخالت کرد و با اشاره به شکمش و ادا اطوارهای چهره، گرسنگی را بازی کرد.
- 吃这个。

- این چی گفت؟

- ما که نفهمیدیم ولی حس میکنیم پیرمرد بیتربیتی بود. بیا سراغ کس دیگری برویم گلرت.

- نه چیز ... منظورم این بود که آبچینگ نباتچانگ لیموچونگی دارم.

- آلبوس!

- تغییر شکلت خیلی ضایع بود پیرمرد. ما از همون اول فهمیدیم.

- تو که راست میگی تام!

ولی منو بگو که فکرم کجاها رفت! چقدر قضاوتتون کردم وقتی فهمیدم این جایین. گفتم حتما پای جانپیچی چیزی وسطه که باید بیام و نذارم دستتون بهش برسه و نابودش کنم!
لرد آب دهانش را قورت داد و چوبدستیش را در دستش محکمتر از قبل فشرد.
- نگو فقط هوس غذاهای شرقی کرده بودین.

واقعا باید بگم شرمندهام ... من باید به دوست و همچنین به شاگرد قدیمیم اعتماد کامل داشته باشم.

- ام ... آره دیگه پیرمرد. حالا که فهمیدی اشتباه کردی بهته سریعتر برگردی که ... که چی گلرت؟ آها! که به شب نخوری.

- زکّی! فکر کردی من از خیر یه غذای شرقی سه نفره با این جمع صمیمی میگذرم؟ هر جا بریم با همیم.