دامبلدور کبیر و هاگرید پَهَن
جاودانه های دره گودریک
قسمت اول: وصیتنامه عاشقانهسال 1202-
دره گودریک ، میدان شهید ریچارد ، دست چپ ، قبرستون بهشت آرتوراین که مسیحیان قرون وسطی هم سر خاک مرده ، مداح می آوردند با بلندگوی دستی خفن که صدای دلنشین بلبل را به خرناس خرس تبدیل می کرد هنوز هم یکی از مجهولات تاریخ است ... به هر حال جمعیت عظیمی از انسان و غیر انسان در آن قبرستان جمع بودند و مداحی برایشان از فراغ پدر میخواند:
-آخعیییی بابا باااابا بااااااهابااااا جانم ... آخ آخ پسرشو آروم کنید ... جایت در بهشت برین است بابااااای گلم ... ای تماااام زندگی ما خوش خرام به بهترین مکان ها ... پدرم غم فراق تو را هیچ میراثی از بین نمی برد ... آآآآه پدر عزیزم
در میان هیاهوی گریه و زاری ملت ، پسر کوچکتر متوفی به سختی خود را کنار مداح رساند و در گوشش چیزی گفت و هر چیز بود اینقدر جذاب بود که احمق با وجود میکروفون تکرار کرد:
-ناموسا داااش؟ شیوید باقالا با ماهیچه س؟
والفریک، فردریک ، کلبرریک ، اسمتریک ، ستریک ، فلیت ویک ، زیبا ، شهره ، سپیده ، هنگامه ، لیلا و در نهایت شهرام تمامی بچه های متوفی به محض شنیدن این حرف دست به پاچه شده و نفری یک لنگه نثار میکروفون دار کردند و فاتحه مراسم خوانده شد .
- کره خر پدرسگ به من کفش پرت می کنی؟
- خفه شو یابو زاده ... مردی وایسا الان کفشو می کنم تو حلقت
- زر نزن ریغو ... فوتت کنن باد می بردت
به دلیل رکاکت
بیش از حد باقی جملات سانسور شد.
شهرام میکروفون را دست گرفت و به تشییع کنندگان گفت:
- آقایون داداشام خانوما آبجیام ... هیچ جا نریتون! ناهار آماده س ... بپرید ترک جاروهاتون دوتا کوچه بالاتر بعد کلیسا رستوران رونالد جوجه
به "جه" آخر نرسیده بود که صدای تیک آف جاروی آخرین مهمان هم بلند شد و لحظه ای بعد طرف در هوا بود و خود صاحبان عزا هنوز جلوی قبرستان .
یک ساعت بعد از صدای قاشق و چنگال ها و پریدن چوب پنبه ی بطری های نوشابه و صداهای پس از آن و مسموم شدن هوای داخل سالن، وکیل برگه ی وصیتنامه ی برایان دامبلدور را اینطور خواند:
- به همه ی پسران و دختران عزیزم سلام عرض می کنم .... ... ( بدلیل دوری از طولانی شدن ، نصایح برایان سانسور شد
)... و سر انجام باید بگم که برای والفریک قطعه زمین ده هزار متری ذرت در گودریک سفلی و پانصد هزار سکه طلا ، برای فردریک یک قطعه زمین مرغوب در فرمانیه ی لندن و هشتصد هزار سکه نقره...
صدای پچ پچ محسوسی بلند شد:
- وایسا بینم وکیله ... بهترین چیزا برای دوتا پسر اول؟ پول گرفتی اینا رو بنویسی؟
- ساکت شو بینم شهره ... بذا وکیله باقیشو بخونه
با تهدید فردریک ، دومین خواهر ساکت شد و وکیل ادامه داد:
- برای کلبرریک شبه جزیره با زمین های کشاورزی عالی در بریستول و یک میلیون و پانصد هزار سکه برنز ، برای اسمتریک تاپاله ی تمام گاو های تمام گاوداری های خانوادگی
، برای فلیت ویک هزار و صد و سی تن الوار آماده و چرب شده!
، برای زیبای عزیزم کاخ رامسر و ضمایم و متعلقات ، برای شهره نقس بابا هتل داریوش و مصرف رایگان صد سال از فری کثیف، برای....
وکیل نتوانست بقیه ی وصیتنامه را بخواند! چرا که بطری نوشابه ای در حلقومش فرو شد . و دوباره دعوا با محوریت وکیل بدبخت و سر ارث و میراث ... اما وکیل توانست بطری را از حلقش در بیاورد و روی میز بکوبد و برای چند دقیقه سکوت ایجاد کند و بگوید:
- به همه ی شما کره خر ها قویا اعلام می کنم هر کسی که بچه ش رو در بیست سالگی مزدوج کنه میتونه سهم الارثش رو تصاحب کنه!
پرسیوال پسر والفریک دقیقا پس فردای روز تشییع جنازه 20 سالش می شد.
قسمت دوم: عروسی یا عزا؟دره گودریک آذین بندی شده بود ... از انواع و اقسام رقص نور های باستانی و جینگولک بازی های مختلف تا مشعل های ژیگولی و درختچه های تزیینی رنگ و وارنگ و شدت این ها در مسیر خانه ی دامبلدور ها بیشتر هم می شد.
پدر خانواده جلوی در رژه می رفت که ناگهان فریاد زد:
- پرسیوال د برو گمشو بیارش دیگه ... غارت کردن میوه ها رو! :vay:
صدای نعره ی والفریک هم حباب خماری عاشقانه پرسیوال رو نشکست ولی به سرعت پرید روی جاروی بزرگش و به سمت آرایشگاه رفت و چیزی زیر لب میخوند که از بین کلماتش می شد کلمات یه حلقه ، اسمتو ، نوشتم ، بیای و سرنوشتم رو فهمید.
یک ساعت بعد در حالی که والفریک همه جور فحشی زیرلب زمزمه می کرد به نقطه ای در آسمان خیره شد و در همون لحظه بر و بچه با داد و بیداد و قر و بندری میخوندن :
- آوردش آوردش سر تو بغل آوردش
قرار بود عروس و داماد سر کوچه از جارو پیاده بشن و تا خونه پیاده بیان و به همین خاطر ملت رو از پای میز و از جلوی میوه های رنگ و وارنگ بلند کردن که عروس و داماد رو مشایعت کنن.
- کوچه تنگه؟ بله عروس قشنگه؟ بله ... دست به زلفاش نزنید مروارید بنده بله!
- عروسی شاهانه ایشالمرلین مبارکش باد ... جشن بزرگانه ایشالمرلین مبارکش باد ... نوبت مستانه ایشالمرلین مبارکش باد
- این حیاط و اون حیاط میریزن نقل و نبات بر سر عروس و دوماد
- یار مبارک بادا ایشالمرلین مبارک بادا
زن های فامیل در حال خواندن شعر و مرد ها در حال باباکرم و جلوی آن همه آدم هم پرسیوال دامبلدور با چشم های آبی خیره کننده و کندرا پاورل جده ی پاترها با لباس عسلی ای که مادرشوهر جانش فقط و فقط محض چشم و هم چشمی شدید با هزینه ی زیادی برای عروسش خریده بود!.
از آنجا که والفریک بعد از دعای عشا وسط کلیسا داد زده بود امشب عروسی شاه پسرشه و همه دعوتن هیچ کس در دره ی گودریک دست رد به سینه اش نزده بود و از طرف دیگر جیغ و داد و در نهایت قهر آنزیا دختر بزرگش باعث شده بود چهار مدل غذا از بره ی بریان و ققنوس کبابی و خورشت کرفس و آبگوشت بزباش و انواع بقولات و مخلفات رنگارنگ انتظار آن غارتگر هایی را بکشد که تا لحظه ی آخر ظرف میوه ی هر میز که فقط چهار نفر آن جمعیت دور آن نشسته بودند چهار بار شارژ مجدد شده بود!
قبل از شروع حمله به شام ، خواننده ی خوش صدا و ورزشکار و مردمی حاضر در مجلس یعنی جیوید ( بر وزن دیوید) یساری
برای بار دوم از پدر داماد خواهش کرده بود آهنگ رو با قری تمیز و ریز همراهی کنه و از والفریک انکار و از ملت اصرار و در نتیجه پدر داماد که خاطره انگیز ترین شب زندگی ش بود آبروی خودش رو زمین گذاشت و همراه با آهنگ "عابد" جیوید یساری چنان قری داد که سیاتیکش و سمپاتیکش گره خورد.
.......
ساعتی بعد از پایان جشن ، والفریک در حالی که ویکس به پشت کمرش می مالید نشسته بود و تمامی فاکتور های خرج و مخارج جشن شاه پسرش رو جمع می زد .
کتی ، زن والفریک با یک سینی چای به سراغ همسرش اومد ولی با دیدن دهان کج والفریک و ولو شدنش روی زمین سینی چای رو به جای انداختن سه متر پرت کرد هوا.
با نعره ی
" عه وا حاجی ... چت شده حاج والفی ... نفس بکش آقا" ی مادر خانواده همگی داخل اتاق پدر پریدن اما والفریک با وجود سکته ی ناقصی که زده بود با عصبانیت فریاد زد برید گمشید بیرون پدرسگا ... به کولر فشار میاد با این همه آدم!
والفریک آدمی عصبانی بود ... اما عزایی شد برای ملت تحمل این پدر عصبانی اونم بعد یک سکته!
قسمت سوم : کاکل زری بابا بزرگبزرگ دامبلدور ها در اقدامی متهورانه تمام برف کوه های اطراف دره گودریک رو به میمنت تولد اولین نوه ی پسریش که پسر هم بود به رنگ رنگین کمان در آورده بود و همچنان که در حال قدم زدن در امتداد خیابان اصلی تا میدان مرلین بود چوبدستی اش را که به هر طرف می چرخاند هر چه بود به رنگ رنگین کمان در می آمد... هر کس به تورش می خورد یک شیرینی یا شکلات ظاهر می کرد و به دستش می داد و گهگاه که آهنگی یادش می آمد زمزمه می کرد و یا همزمان بندری میزد یا باباکرم و یا حتی عربی!... لحظه ای بعد مجسمه ی مرلین وسط میدان رو تبدیل کرد به دخترک جوان آوازه خوان که هم آواز میخواند هم {سانسور
} میزد.
این که والفریکش بود ... می شد حدس زد داخل خانه چه خبر بود!
باز هم والفریک بعد از دعای عشا در کلیسا با همان دهان کج ناشی از سکته ای که آخر عروسی پرسیوال زد فریاد زده بود:
- ملت امروز اولین نوه پسریم که پسر هم هس به دنیا میاد ... همه تون ناهار خونه ما دعوتید!
با این تفاسیر اگر خود گودریک هالو هم انسان بود و جان داشت چه کیفی می کرد از وجود این پیرمرد سخاوتمند و البته چشم و هم چشمی های خانوادگی که باعث میشد چندین برابر خرج چندین مدل غذا کنه!
وسط حیاط خانه برای هنرنمایی ملت خالی شده بود و گروه ارکستری هم که دعوت شده بود صداش تا دهات بغلی هم می رسید. خواننده ناگهان داد زد:
- قربون صفای همه تون ... امروز اینجام که به مبارکی متولد ساعات قبل هرچی عشقتون می کشه براتون بخونم ... فقط کافیه بخواید!
این که کدام لجاره ای که حتی به بچه های دره گودریک هم شبیه نبود فریاد زد " عباس قادری" بخون هنوز معلوم نیست اما با شروع آهنگ ریتمیک و زیبای استاد که میفرماد " بدی نکن تو ... تو این زمونه ... فقط یه خوبی ... به جا میمونه" خود پرسیوال کت مشکی اش را روی شونه ش انداخت و با چرخشی ریز هنرنمایی رو شروع کرد و همون ثانیه اول نگاهش به نگاه والفریک جلوی در برخورد کرد.
والفریک از جلوی در داد زد :
- برو گمشو اونور بچه ... بابات داره میاد وسط!
نمیشد فهمید که والفریک همین الان از روی دستگاه ویبره در باشگاه بدنسازی بلند شده بود یا نه اما میشد گفت از هنرش در لرزوندن بدن میشد برق تولید کرد
.
قر و قمیش والفریک کمرشکسته جلوی نوه ی کاکل زری اش که تمام شد میکروفون رو از خواننده گرفت و گفت:
- ملت حواستون باشه که بعدا دبه در نیارید ... هرچیز که متعلق به منه و هر عایدی ای که یه سرش به من بنده همه ش از این به بعد به نام کاکل زری منه که همینجا جلوی همه میگم اسمش آلبوسه ... آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور!
و آلبوس از نوزادی آن هم در دهکده ی آباء و اجدادیش دره ی گودریک با حمایت پدربزرگش تبدیل شد به پسر نازالوی خاندان که بعد ها شد جادوکار اعظم.
قسمت چهارم : شوخی یک رو به موتملت مرده خور دره گودریکی که بوی شام میت مفت به مشامشون خورده بود با ناراحتی و غصه ی ساختگی دم در خونه دامبلدور ها بست نشسته بودند به دعا و ثنا!
از داخل خونه مدام صدای جیغ و زاری و از حال رفتن و به هوش اومدن و آه پدر آه ای پشت و پناه من (به سبک هندی) میومد و در نتیجه مشخص شد که بزرگ دامبلدور ها والفریک در حال کشیدن نفس های آخر بود.
پرسیوال بعد از لگد و مشت و فحشی که از پدر رو به موتش خورده بود باز هم با یک دستگاه موزر مشغول تراشیدن صورت پدرش بود چون دکتر گفته بود:
- ببینید جناب دامبلدور ... عمده ی دعوای ما سر همین قضیه س که باید بذارید پوست صورت هم هوا بخوره هم آب کافی وگرنه از همونجا خشک میشید می میرید!
و در نتیجه ی این حرف دکتر ، پرسیوال حربه ی آخر رو هم برای جلوگیری از بی پدر شدن به کار برده بود که گویا فایده نداشت.
والفریک هر سه فرزندش رو به کنار تختش فراخوند و با وجود خس خس شدید سینه گفت:
-همه تون یه تیکه چوب بردارید بیارید!
همه آوردند. پدر ادامه داد:
-بشکنیدش!
همه شکستند. پدر گفت:
-حالا دو تیکه رو بذارید بغل هم و دوباره زور بزنید بشکنید!
سنتنیال
برادر لاابالی پرسیوال با غرولند گفت:
-بابا چشماتو ببند دیگه ... آخر عمری مسخره مون کردی؟
-خفه شو پدرسگ بی مادر گوساله ... بوقیدم با این بچه پس انداختنم!
-بابا حالا یه زری زد ... ما گوش به نصیحت شما داریم.
والفریک ادامه داد:
- حالا سه تا تیکه رو بذارید بغل هم بشکنید!
بازم شکست ... والفریک در حالی که زیر لب می گفت ایندفه دیگه نمیشکنه ادامه داد:
- حالا چهار تا تیکه رو بذارید کنار هم و زور بزنید!
بچه ها به راحتی چوبدستی شون رو در آوردند و چهار تا تیکه چوب کنار هم رو با یه حرکت به سه قسمت تقسیم کردند که البته قاعدتا نباید اینطور میشد لذا نصیحت والفریک به فنا رفت و پدر دامبلدور ها به دست بچه هاش ضایع شد و صدای پخ پخی از گلوش بیرون اومد و مرد!
اما همین که بچه ها و همسر عزیزش با گریه روی بدنش افتادند انگار رفرش شد و دوباره چشماش باز شد و گفت:
- سر اون نصیحت پدرانه م که نسناس بازی در آوردید ... میخوام بگم که الان یه دستتون رو بیارید بالا!
همه یک دست بالا آوردند ... والفریک ادامه داد:
- همونطور که میبینید یک دست صدا نداره عزیزانم...
و در کمال ناباوری همگی بشکن زدند و پدرخانواده رو از بیخ و بن نابود کردند و در نتیجه خوابید و بلند نشد.
طی ساعات بعد تاریخ تکرار می شد ... همون جمعیت مرده خور دره گودریکی که در تشییع جنازه برایان پدر والفریک در قبرستون بهشت آرتور جمع شده بودند حالا بچه ها و نوه هاشون به همون منوال آماده ناهار بعد تشییع جنازه می شدند.
قسمت آخر( ژانر تراژدی) :جاودانگی مهر پدریبر خلاف شایعات موجود ، پرسیوال دامبلدور هیچ گاه از دهکده ی آباء و اجدادی اش دل نکنده بود اما به خاطر مأموریتی از وزارت سحر و جادو مجبور بود مدتی در شلوغی لندن سپری کند... مدتی بود شایعاتی در مورد قدرت گرفتن مجدد دنیای سیاه شدت گرفته بود و غیب بینی دوست صمیمی اش پیشگوی مشهور کاساندرا تریلانی و حمله ی جادوگران سیاه به خانه ی او مزید بر علت شده بود و با همه ی این دلایل ، پرسیوال چراغ سبزی برای گسترش نفوذ و قدرتش در اروپا دیده بود و از هیچ تلاشی فروگذار نمی کرد و لذا این زمان ، زمانی بود که خانواده اش در درجه دوم اهمیت قرار داشتند و دخترش آسیب پذیر تر از همیشه ...
روزی کاساندرا در خانه ی دامبلدورها غیب بینی داشت که به قیمت ظنین شدن پرسیوال به او تمام شد و از طرف دیگر نابودی خانواده دامبلدور .
آریانا دامبلدور هم مثل تمامی اعضای خاندانش میرفت که به ساحره ای قدرتمند و موثر در جامعه تبدیل شود اما دوران طلایی کودکی اش به یکباره به کابوسی برای پدرش تبدیل شد که طومار زندگی خودش را هم در اندک زمانی بعد درهم پیچید.
سه پسربچه ی لندنی که حتی تحریک شدنشان به دست عوامل دنیای سیاه هیچ وقت احراز نشد با دیدن آریانای در حال بازی که طبیعتا گاها نمیتوانست جلوی نیروی جادویی اش را بگیرد با عجیب الخلقه خواندن او و تهمت های دیگر مشترکا ضربه ای جسمی و روانی شدیدی به او زدند که باعث برگشت نیروی جادویی او به درونش شد.
عشق و محبت پدرانه ی پرسیوال با این اتفاق آتشی بر وجودش افکند که حتی وقتی در آزکابان به عاقبت رفتار عجولانه اش فکر می کرد آنچنان پشیمانی و ندامتی در خود نمی دید چرا که مطمئن بود فدای خانواده اش شده بود اما چیزی که وجودش را می آزرد نادیده گرفتن و آزردن رفیق قدیمی اش بود که کسی نبود جز کاساندرا تریلانی.
بعد از آن حادثه و محکومیت و انتقال پرسیوال دامبلدور به آزکابان ، همسرش کندرا تصمیم گرفت به خانه ی پدری پرسیوال در دره ی گودریک باز گردد و همانجا به دور از هیاهوی آن لندن لعنتی به تربیت دخترش و حمایت از پسرانش بپردازد اما مدت زیادی از بازگشتش به دره گودریک نگذشته بود که در اقدامی اشتباه که حبس کردن روزانه ی دخترش بود گرفتار برگشت طلسم ناخواسته ای از نیروی جادویی فروخورده ی آریانا شد و برای همیشه خانواده اش را تنها گذاشت.
دره گودریک تنها یک سال بعد ، خود آریانا را هم که طعمه ی دعوای دو رفیق قدیمی یعنی برادر ارشدش آلبوس و گلرت گریندل والد شده بود در کام خود فرو برد و طومار زندگی اش را برای همیشه بست.
-------
جاودانه های گودریک هالو را دیدید . از شکل گیری خاندان باستانی و قدرتمند دامبلدور در دهکده ی دره ی گودریک شروع شد و زندگی اعضای شاخص و ارزشمند این خاندان در همان دهکده از سمع و نظر گذشت و در نهایت ، بازگشت آخر آبرفورث دامبلدور به عنوان آخرین بازمانده برای فروش تمام املاک خانواده مهر پایانی بر حضور دامبلدور ها در دره گودریک بود.
و با این تفاسیر میتوان فهمید که روزگار بنای وفا با هیچ کس نخواهد داشت ... از آن رو که دره ی گودریک همچنان پابرجاست اما چه دامبلدور ها در قبرستان آن زیر خروار ها خاک...
پایان