من و آملیا VS رابستن و گابریل
............
کریس روی صندلی اتاق وزارت نشسته بود،پایش را روی میز گذاشته بود و از غیبت بیست و پنج دقیقه ای گابریل لذت میبرد.
-نه بوی مواد شوینده، نه وایتکس و نه حتی تقارن میز و صندلی...
کریس بیست و پنج دقیقه بود که داشت بدون این چیزها لذت میبرد، اما این خوشحالی زیاد ادامه پیدا نکرد.
ناگهان در با لگد باز شد و فردی که خیلی شبیه به کریس بود وارد شد.
-ددداااددداااشش!

شبه کریس این حرف را زد و خودش را به سمت وزیر مملکت پرتاب کرد.
-آآخخ! پاشو!
کریس با لگدهای پیاپی سعی کرد مهمان ناخوانده اش را دور کند.
-کی هستی و چی میخوای؟ مگه اینجا نگهبان نداره...چرا انقدر شبیه منی؟
-چون داداشتم! اسمم کریستیانوعه!
-رونالدو؟
کریس در بغل برادرش فشرده شد.
-نه، شاید داداش اونم باشم... کلی گشتم که پیدات کردم! کلی پول اسنپ دادم...
-چی؟
-آژانس دیگه، وسیله ی حمل و نقل ما ماگلا!
فشار کریس افتاد، قلبش تند و تند زد و در نهایت با صورت به زمین خورد.
دقایقی بعد!
-کریس؟
-اه!
کریس که امیدوار بود همه ی این اتفاقات یک کابوس باشد با دیدن صورت برادرش در فاصله ی سه سانتی متری صورت خودش آهی غلیظ کشید. اما نباید ناامید میشد، شاید این فرد اصلا برادرش نبود، و شاید هم ماگل نبود...
-خب، تعریف کن ببینم کی هستی و چجوری اینجا رو پیدا کردی؟
-خب جونم برات بگه داداش که من برادر ناتنی تو هستم، داشتم تو تلویزیون هاچ زنبور عسلو میدیدم که یهو تصمیم گرفتم عین اون که دنبال مامانشه، منم بیام دنبال داداشم!
کریس دستی بر پیشانی اش کوبید، برادرش صد در صد ماگل بود.
-بابا بهم گفت داداشت جادو جنبل بلده و اینا، منم رفتم آدرس همه جاهای جادو جنبلی رو پیدا کردم و اومدم مرکز شهر. اولین جایی که رفتم کارگاه داستان نویسی بود، اونجا یه گرگ و یه حشره آبی بودن که منو با تو اشتباه گرفتن، گفتن کریس تو که خیلی وقت پیش اومدی اینجا، برو بیرون!
-منو باهات اشتباه گرفتن؟...چیکار میکنی؟!
کریستیانو چوبدستی کریس را در دستانش گرفته بود و کریس هم بلافاصله چوبش را پس گرفت.
-آره دیگه اشتباه گرفتن... یه کلاهم بود، گفتن که صاحابش فعلا رفته خونه ی ریدل به امید اینکه بره تو. همون موقع آدرس خونه ریدلم نوشتم، ولی قبلش باید جاهای دیگه میرفتم، به سمت هاگوارتز حرکت کردم، اونجا گفتن که خیلی وقته فارغ التحصیل شدی، هرچند که منو با تو اشتباه گرفتن، فکر کردن رفتی استاد بشی!
کریس آرام آرام روی میز میکوبید.
-بعد چی شد؟
-من استاد شدم! استاد چیز... دفاع چیز... سیاه در برابر جادوی دفاع؟! آره دیگه بعدشم بخاطر این که هشتصد و بیست و نه تا دانش آموز توی صندوق انتقادات و پیشنهادات بهم فحش دادن اخراجم کردن!
-در اصل به من فحش دادن!
برادر کریس دستش را تا چند میلی متری جام سه جادوگر که در دفتر کریس بود برد.
-اون رمزتازه! دست نزن بهش! بگو بقیش رو!
-بعدش رفتم محفل، درو که زدم بدون توجه به اون همه برچسب و پوستر عشقی که رو دیوار چسبیده بودن تا میخوردم کتکم زدن، تا اینکه بالاخره بهشون فهموندم من تو نیستم، وقتیم سراغتو گرفتم دوباره کتکم زدن، گفتن اسم اون خائن و جاسوس دوجانبه رو جلوی ما نیار!
-دلم خنک شد! دست به اون تاج ریونکلاو نزن! هورکراکسه!
برادر کریس دستش را عقب برد و صحبت را از سر گرفت.
-بعدشم که رفتم خونه ی ریدل ها... یه دختری دم در وایساده بود که بهش توجهی نکردم، یکی دیگه هم بود دم دکه که زیاد ازم استقبال نکرد، ولی بزور خودمو به اتاق اصلی رییسشون که بهش میگفتن لرد رسوندم...
-یا روونا!
فشار کریس دوباره افتاد و روی صندلی اش نشست، برادرش یک لیوان آب قند را درون حلقش ریخت.
-برعکس همه لرد فهمید من تو نیستم، گفت چقدر شبیه ریس هستی...
-چون فقط لرد خود واقعی منو میشناسن!
-آره، بعدشم گفت که ریس رفته وزارتخونه، منم اومدم اینجا!
اشک از چشمان کریس جاری شد.
-دلم براشون تنگ شد!
-چند وقته ندیدیشون؟
-بیست و پنج دقیقه!
برادر کریس پوکرفیس به افق خیره شد.
-یه سوال، برای چی آقاعه نه دماغ داشت نه...
کریس مشت محکمی بر دهان برادرش کوبید.
-یبار دیگه به ارباب توهین کنی میکشمت، ادامشو بگو.
-بعدش اومدم اینجا، معاونت که بیهوش شد، گفت همین الان تو دفتر بودی و الان اینجایی! بعدشم یکی اومد چندتا امضا ازم گرفت برای تاسیس موسسه کارآگاهان...
-چی؟کارآگاهان؟
و قبل از اینکه کریستیانو پاسخی بدهد کریس از اتاقش خارج شد و به طبقه ی اول رفت.
-کارآگاهانو ببندین!بازش نکنین!
-چرا؟
-خیلی خوبه که!
کریس یکی از کارکنان که در جریان همه چیز بود را به گوشه ای برد.
-کارآگاهان کیا رو میگیرن؟
-مرگخوارا رو؟
-من کیم؟
-مرگخوار!
دیگر نیازی به توضیح اضافی نبود، مرد رفت تا تاسیس کارآگاهان را کنسل کند. حالا فقط باید برادرش را از ساختمان بیرون میکرد و...
کریس متوجه ی لشکر مرگخواران شد که با لرد در راسشان به سمت کریس حرکت میکردند.
-سلام ریس!
-ارباب... اینجا چیکار...میکنید؟
-اومدیم از وزارتت بازدید کنیم ریس، مشکلی داری؟
کریس سری به نشانه ی خیر تکان داد.
-نه ارباب، فقط چند دقیقه صبر کنید، دفتر یکم نامرتبه!
-فقط چند دقیقه ریس!
کریس دوان دوان به سمت اتاقش رفت، لرد نباید میفهمید که کریس یک برادر ماگل دارد!
-برو تو کمد درم ببند!
-چی؟
-همین که گفتم، صداتم در نیاد!
در آخرین لحظه که برادر کریس در کمد قایم شد، لرد و مرگخواران وارد شدند.
-ارباب میشه منم بیام تو؟
-نمیشه، بیرون باش سول!
بعد از مدت ها لبخند کم رنگی بر لبان کریس نشست.
-خب ریس، دیروز برادرت رو دیدیم، اومده بود نزد ما، چرا نگفته بودی برادر داری؟!
-ارباب خودمم نمیدونستم...
ناگهان لرد با سرعت به سمت کریس آمد.
-اولا که بلند شو ما بشینیم بی تربیت، دوما که یعنی ممکنه برادرت ماگل باش...
-نه ارباب! محاله!
کریس در ضمن گفتن جمله از روی صندلی اش بلند شد تا لرد بنشیند.
-خب پس، ناگهان نگران شدیم ریس!
کریس لبخند مصنوعی زد.
-ارباب بوی سوسیس کالباس میاد!
این جمله ی همیشگی فنریر بود وقتی بوی ماگل ها را حس میکرد.
-فنر، اینجا ماگلی میبینی؟ نکنه به یاران ما شک داری...
-چرا خودشو جمع میبنده؟
نفس کریس در سینه اش حبس شد، برادر ماگلش مثلا زیرلبی حرف زده بود.
-تو اون کمد چیه ریس؟
-ارباب... هیچی ارباب...
لرد بلند شد و به سمت کمد رفت، دستش را روی دستگیره گذاشت.
-ریس، یکبار دیگه ازت میپرسیم... برادرت ماگله؟
چشمان کریس به زمین خیره شد، چیزی نگفت.
-که اینطور... یاران ما برویم! ما از وزارت ریس بازدید نمودیم!
بالاخره لبخند کامل و گل و گشادی بر صورت کریس شکل گرفت.
-ختم به خیر شد!
-ولی این چرا خودشو جمع میبست؟
کریس چوبدستی اش را برداشت و با عصبانیت به سمت مهمان ناخوانده اش رفت!