آنتونی نفس عمیقی کشید ، ردایش را صاف کرد و خاک نداشته لباس هایش را تکاند.
از بچگی داستان های زیادی از هوش و ذکاوت ریونکلاوی ها شنیده بود ، همیشه آرزو داشته که روزی یکی از آنها باشد. سرش را صاف کرد و وارد سالن شد ، در کمال تعجب هیچ کس آنجا نبود ولی چیزی که بیشتر باعث تعجب آنتونی شده بود وضعیتی بود که سالن پیدا کرده بود.
آنتونی از تعجب دهانش باز مانده بود اما افکاری که به ذهنش رسوخ پیدا کرده بود تعجبش را تبدیل به ترس کرد ، هراسی به وجودش افتاد که داشت تمام ذهنش را سلاخی می کرد
، همه جا بهم ریخته و مبل ها برعکس شده بود ، اسنیچ های باز شده در تمام اتاق پخش شده بود ، از جغ جغه بچه تا خنجر های عجیب غریب در همه جای اتاق پخش شده بود اثر سوختگی تقریبا در همه جا پدیدار بود حتی اثر خون هم روی زمین دیده می شد.
تمام رویا های آنتونی از جلوی چشمانش محو شد
چه روز هایی که تصور نکرده بود ولی حالا همه آن ها محو شده بود. اعضای ریونکلاو مورد هجوم دشمنی قرار گرفته بودند که همه ان ها را پودر کرده بود این ها افکاری بود که در ذهن آنتونی درحال گذر بود او کاملا نا امید شده بود ناگهان چماغی از پشت به سرش برخورد کرد و آنتونی دراز به دراز روی زمین افتاد.
کمی گذشت سرش به شدت تیر می کشید چشمانش را به سختی باز کرد و دو نفر را در مقابل خودش یافت که شباهت زیادی با جنگلی ها داشتند
زیر چشمانشان گود افتاده بود و از شدت گرسنگی مدام شکمشان ناله می کرد.
هردو جنگلی با هم شروع به حرف زدن کردند
- بگو کی هستی نفوذی؟
- اومدی تا راز ما رو بدزدی ؟
- نکنه میخوای با ما در بیفتی؟
- چطوره به عنوان غذا بخوریمش
-مگه میشه به عنوان چیز دیگه ای هم خوردش؟
آنتونی فریاد بلندی کشید و با صدایی پر از بغض و اندوه گفت:
- بس کنییییید... این منم که باید بپرسم شما کی هستید ، من آخرین بازمانده گروه پر افتخار ریونکلاو هستم... تنها کسی که زنده مونده...
آن دو نفر نگاهی به هم کردند و بعد از پوزخندی معنا دار از ته دل شروع به خندیدن کردند
یکی از آن ها همانطور که می خندید گفت:
- بچه ها بیاید بیرون و خودتون رو معرفی کنید یه عضو تازه وارد داریم.
عده ای از گوشه و کنار اتاق بیرون آمدند و به سمت آنتونی حرکت کردند.
آنتونی که حالا گیج تر از قبل شده بود مدام این سوال را ازش خودش می پرسید:
- اینجا چه اتفاقی افتاده؟