هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: برد شطرنج جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۴۶ شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۸
#1
اسب ریونکلاو vs اسب هافلپاف


تکه پارچه هایی که به سختی می‌شد گفت زمانی لباس نام داشتند، بدن کرخت و تهی از جانش را پوشانده بودند. پاهای خسته و کبودش برای لحظه‌ای استراحت التماس می‌کردند، ولی نه! اگر سرش هم می‌رفت پای حرفش می‌ایستاد؛ هرچند که اگر نمی‌ایستاد هم گابریل سرش را جایز ماندن بر روی گردنش نمی دانست.

بالاخره، بعد از طی کردن راهروی دومتری که با این حال او به هزاران فرسنگ می‌مانست، به در رسید. سعی کرد چیزی که چند دقیقه بعد از باز کردن در و رساندن خبر ناگوارش انتظارش را می‌کشید مجسم کند. گابریلی که لبخندش آرام آرام در اخم غلیظ‌ش حل می‌شد و به طور ناگهانی به سمت آندریایی که از ترس خشک‌ش زده یورش می‌برد؛ خونی که در دهانش جمع شده بود را قورت داد که باعث سوزش گلویش شد. چاره ای نداشت. مرگ پشت هر دری که باز می‌کرد جا خوش کرده بود.
دستش را روی دستگیره طلایی گذاشت و در زد. صدایی گرم که از پشت در به سختی شنیده می‌شد اجازه ورودش را صادر کرد؛ او هم دستگیره را چرخاند و درحالی که به کفش های کثیف و پاره اش نگاه می‌کرد وارد اتاق وزیر سحر و جادو شد.

فلش بک؛ تالار ریون

- آنی به روونا انقدر ساده‌س که یه تسترالم میتونه انجامش بده.
- عه؟ خب پس چرا نمی‌ری از تسترالا کمک نمی‌گیری؟
- دارم همین کارو می‌کنم.
- چی؟!
- نه...چیز... یعنی کارش خیلی ساده‌ست مخصوصا واسه تویی که همه فن حریفی!
... خب بگو چی هست؟
- باید از طرف صدا و سیمای جادویی بری تو پارک این بچه مچه ها رو سرگرم کنی، همین!
- بچه مچه؟! من؟! بچه؟!
- ببین میدونم از بچه ها خوشت نمیاد ولی این اصلا کار سختی نیست. کلی هم بخوایم نگاه کنیم تو یه مجری هستی، اصلا با بچه ها کاری نداری.
- من حوصله ندارم، نمیخوام.
- غلط کردی! اصلا حق انتخابی نداری. اگه فردا هم نری من میدونم و تو!
- ولی...
- هیس! نشنوم چیزی، همین که گفتم! لباساتم بریز تو سبد بشورم. تامام!

و در ادامه صحنه آندریایی داشتیم پکر و زیر لب غر زننده که به تنها لباسی که داشت و تنش بود خیره شده بود. همان یک دست لباسی هم که داشت طی شستشو های مداوم گابریل رنگ و رویی برایش باقی نمانده بود. برای مجری گری هم چاره ای نداشت، باید قبول می‌کرد. مدت ها بود که همگان برای اشتغال وی آستین هارا بالا زده بودند و تقریبا مهم ترین و اساسی ترین مشکل وقت ریونکلاو بیکاری آندریا بود. آندریا هم تا جایی ‌که توانسته بود به هر شکلی دست به سرشان کرده بود، ولی اینبار فرق داشت. وزیر سحر جادو هرچند مدت ها بود از تالار ریون به دور مانده بود، ولی این دوری اصلا به معنای بی خبری‌اش نبود.

پارک محل برگزاری همایش_فردا

قلب آندریا هرگز به این تندی نتپیده بود. با وجود گرمای هوا می‌لرزید. دستان عرق کرده‌اش به میکروفون چنگ زده بودند‌ که لیز نخورد. دوربین انگار به روحش خیره شده بود. نگاه های مردم بیکاری که دور او حلقه زده بودند و با قیافه‌ای گرفته عذاب او را تماشا می‌کردند، دیدنی بود. انگار تمامی ذوق‌شان برای برنامه‌ای مهیج کور شده بود.

- خوش اومدین به... بنده... خب آندریای این سری ورزش برنامه جادو کگورت هستم...

کلمات در ذهنش می‌دویدند و او به سختی مشغول جایگذاری‌شان کنار همدیگر بود، شاید که بتواند جمله ای از آن دربیاورد تا فقط سکوت خفه کننده را بشکند. می‌شد گفت هم موفق بود، هم نه. سکوت شکسته شد اما با صدای تعجب حاضرین. کسی این مجری جدید را می شناخت؟ چه بلایی سر برنامه‌ی محبوب سال آمده بود؟ شکی نبود که حرص و طمع شتری است که دم در خانه هر تهیه کننده‌ای میخوابد...
اما این بار مشکل بودجه‌ی کم نبود، فقط مرلین می‌دانست که تهیه کننده انسانی بود شریف که از جیب خود برای لبخند مردم خرج می‌کرد ولی آیا وزیر سحر و جادو هم به اصل شرافت در کار پایبند بود؟
مسلما با نامه ها و شیرینی‌هایی که در کشوی میز تهیه کننده جا خوش کرده بودند جواب این سوال تا حدودی روشن می‌شد.

نمی دانست چرا اما انگار دوربین جذاب ترین وسیله ای بود که تا به حال اختراع شده. نمی‌توانست چشم از آن بردارد. درحالی که به شکل عجیبی به دوربین زل زده بود به سمت بچه های قد و نیم قدی قدم برداشت که با هزار امید و آرزو وارد مسابقه شده بودند. لبخندش و چهره‌اش که فاصله ای مویرگی با دوربین داشت بینندگان خردسال را که هیچ، فیلمبردار را هم دچار شب ادراری دائمی میکرد.

از کوچکترین‌شان که تا قبل از دیدن آندریای خوفناک زندگی شاد و زیبایی را می گذراند شروع کرد.
- سلام کوچولو! اسمت چیه؟!

بچه که در همان نگاه اول قالب تهی کرده بود با لرزشی شدید روی زمین افتاد. پدر و مادرش با جیغ و داد به سمت‌ش دویدند و درهمین هنگام کرمی غول آسا با پیچ و تاب عجیبی زنجیره ملت بیکار را پاره کرده و به سمت آندریایی که هنوز با لبخندِ مجانین به دوربین خیره شده بود حمله کرد.
در ابتدا آندریا هم نفهمید قضیه از چه قرار است و خب در ادامه هم نفهمید. فهم وی پشت مخچه‌اش سنگر گرفته بود.

تا از آشوبی که در مخ پیدا بود در امان باشد. اما کرم کیسه ای از برای منهدم سازی کل صحنه فیلمبرداری کاملا مصمم بود و ناگهان تصمیم به رونمایی از محتویات شکم‌ش گرفت و از میان کرم کیسه ای عظیم الجثه مردی بیرون جهید. وی فردی بود میانسال با کله ای بی بهره از مو و شکمی برآمده که صورتش به علت کبودی ها مشخص نبود اما همه توانایی شناخت‌ش را داشتند، غیر از آندریا. مجری سابق محبوب ترین برنامه کل سینمای جادویی. با تمام قوا و به کمک ملت بیکار همیشه در صحنه به آندریایی که توانایی پلک زدن هم نداشت حمله ور شد. فیلمبردار با دیدن آشوب از مرلین خواسته دوربین را انداخت، جانش را برداشت و در رفت. ولی کسی حواسش نبود که دوربین پخش زنده است و هزاران جادوگر بیکار تر از این ملت بیکار که تا دخترک میخورد اورا میزدند وجود دارد که به صفحه تلوزیون چشم دوخته و با لذت مشغول تماشا هستند. در روز های آتی آندریا بعنوان سلبریتی نه چندان محبوب شناخته میشد ولی مهمتر از همه گابریل بود. ماموریتی که گابریل به او سپرده بود فقط سرگرم کردن چند بچه بود ولی حال او موفق به سرگرم کردن یک عالم انسان بیکار شده بود.



پاسخ به: تنبیه سرای هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۲۷ پنجشنبه ۹ آبان ۱۳۹۸
#2
تصویر کوچک شده


صدای پاهای پنه لوپه که بر روی برگ های خشک و مرده جنگل کوبیده میشد، سکوت وهم برانگیز جنگل را میشکست. ولی هیچ توجهی نمی کرد که با هرقدم ترسان و وحشت زده اش حشرات مقیم زیر برگ ها را له میکرد و آنهایی که زنده می گذاشت را بیدار میکرد تا برای له شدگان عزاداری کنند.
هیچکس نمیدانست در آن موقع سال پس از هشدار های پیاپی مدیر هاگوارتز درمورد منع بعد از ساعت ده خارج شدن از تالار پنه لوپه برای چه بیرون آمده بود و به چه دلیل فرد سیاه پوش را تعقیب کرده بود تا جایی که جای شکار و شکارچی تغییر کرده و پنه لوپه درحال فرار و فرد سیاه پوش به دنبالش بود.
ترس تمامی وجودش را تسخیر کرده بود. پاهایش از فرط هیجان سست شده و میلرزید و آنقدر حواسش پرت مجبور کردن پاهایش به دویدن بود که متوجه نشد مستقیم به سمت جنگل ممنوعه می رفت. فردی که دنبالش کرده بود مشخص بود مهارت زیادی در این کار دارد، البته با قتل های اخیری که پنه لوپه احتمال میداد کار خود او باشد باید هم مهارت میداشت.
هفته اخیر بوی خون تمامی هاگوارتز را در بر گرفته و هر شب جیغ هایی کر کننده از هر تالار شنیده میشد که خواب را از چشمان میربایید و نفس را در سینه ها حبس میکرد. قتل ها یکی پس از دیگری ذهن هارا آشفته کرده و بار دیگر تدابیر امنیتی هاگوارتز را زیر سوال برده بود. مشخص نبود قاتل کیست یا حتی چیست ویا چه هدفی از ریختن خون دارد ولی تمامی جنازه های قربانی های پیدا شده خالی از خون بودند. قاتل هرکه بود همچنان در قلعه بود، در میان دانش آموزان و اساتید و به دنبال شکار بعدی بود، شکاری که با پای خودش پیش اون آمده بود و هوس مرگ کرده بود.

پنه لوپه متوقف نمیشد با چشمانی خیس از اشک و نفس های صدا دارش تلاشی برای مخفی شدن نمیکرد. میدانست او را دیده و بالاخره پیدا خواهد کرد پس فقط میدوید تا در میان جنگل دستی به دورش حلقه شده و او را به سمت خودش کشید. دستش را محکم روی دهانش گذاشته تا مانع جیغ کشیدنش شود. پنه لوپه با وحشت سر برگرداند و آندریا رادید که مانند خودش وحشت زده به او زل زده بود. پنه لوپه هیچ فرضیه ای برای حضور آندریا در آن مکان نداشت، ولی اکنون زمان خوبی برای سوال و جواب نبود. آندریا نجوا کرد:
_هیس! داره میاد!

پنه لوپه آرام سر برگرداند و به رو به رو خیره شد سایه ای سیاه از میان درختان پیدا بود و هرلحظه نزدیک تر میشد. تا جایی که دقیقا رو به روی آنها قرار گرفته بود. قلب هایشان به سینه میکوبید و صدای نبض نامرتبشان گوش جنگل را پر کرده بود، ولی شکارچی فقط یک چیز را میشنید صدای جریان خون در رگ های پنه لوپه که از چند ساعت پیش او را به سمت خودش می خواند.
سیا پوش قدم هایش را آهسته تر کرد و از میان درختان بیرون آمد زیر نور ماه ایستاد تا چشمان کنجکاو و حیرت زده پنه لوپه به خوبی اورا ببیند.
فرد سیاه پوش فاقد سر، گردن و یا اندام دیگری بود. او یک شنل بود. ولی نه تنها یک شنل ساده، شنل ابزاری بود که بدون مجبور کردن شکارچی به تعقیب و گریز های خسته کننده شکار را به او میرساند.
پنه لوپه رو بر گرداند و مقابل چشمان متحیرش این آندریا بود که با نیش های تیز و براقش لبخند میزد. چشمانش سرشار از حس پیروزی بود و عاری از هر رحمی. با چشمان نافذش به درون چشمان ترسیده و پر از اشک پنه لوپه زل زد و زمزمه کرد:
_صدات در نیاد.
و با فرو کردن نیش های تیزش به درون شاهرگ پنه لوپه فریاد را در گلویش خفه کرد. با ولع تا آخرین قطره خونش را بلعید و دخترک بی جان را روی زمین رها کرد.
اشک در چشمانش حلقه میزد و قطرات کوچکش را به سمت گونه هایش روانه می کرد. حال زمانی بود که وجدانش بیدار میشد و عذابش شروع. انسانیت آخرین چیزی بود که در آن لحظه به کارش می آمد و تنها چیزی بود که در درونش شعله می کشید.
از درد روی زمین کنار پنه لوپه افتاد که صورتش بی رنگ شده بود و چشمانش بی فروغ. خون را از روی لبانش پاک و اشک هایش را جایگزینشان میکرد.
هرکس برای هرچیزی بهایی می پرداخت. بهای بهار زمستان بود و بهای زندگی مرگ. ولی بهایی که آندریا برای زنده بودنش می پرداخت بیشتر از مردن بود، او بود که میکشت و مردن می دید. مردن تک تک کسانی که برایش عزیز بودند به دست خودش. این تنبیه او برای زندگی کردن بود.



پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (توپچی های هلگا)
پیام زده شده در: ۲۳:۳۶ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
#3
ترنسیلوانا vs زرپاف


پست دوم

_برزخ طبقه اول.

پس از مدت ها شکلک در اوردن برای آینه آسانسور و تلاش برای له نشدن بین دیوار اتاقک و ارواح حاضر در اتاقک، سکوت آزار دهنده توسط صدایی ضبط شده شکسته شد. سپس درهای نقره ای رنگ آسانسور باز شده و آزادی را به ارواح له شده هدیه داد. اما باز شدن همراه بود با روی هم افتادن سیل عظیمی از ارواح که به هرنحوی درون اتاقک چپیده بودند.

_هوووی! پاشو از رو من!
_برو کنار آقا عه!

اعضای ترنسیلوانیا یا بهتر است بگوییم اعضای سابق ترنسیلوانیا با بدبختی از زیر توده ارواح خود را بیرون آوردند و با تعجب به اطراف خیره مانده بودند.
_اینجا دیگه کجاست؟

سوال خوبی بود. اما جوابی به خوبی خودش هم داشت؟ مکانی که در آن قرار داشتند خیلی قبل تر از خلق شدن هرچیزی آفریده شده بود. نقطه ای که سفر همه موجودات را خاتمه می داد. توصیفش سخت بود، اما اکثر مهمانانش آن را به نوری سفید تشبیه کرده بودند.
پاسخ کمی قبل تر توسط صدایی گفته شده بود.

برزخ طبقه اول

_توی صف وایستید لطفا، منتظر باشید شماره تون رو بخونن.

فردی انسان نما اعضای ترنسیلوانیا را به صفی طولانی و متشکل از موجوداتی که به سختی میتوان گفت مردند، هدایت کرد و پلاک هایی حاوی شماره های دو میلیارد رقمی دستشان داد. اما اعضا هنوز در بهت پس از مرگ مانده بودند.
_یعنی الان ما واقعا مردیم؟
_آره دیگه.
_پس مردن اینشکلیه. هیچوقت فکر نمیکردم یروز منم بمیرم.
_هیچکدوممون فکر نمیکردیم شما یروز بمیرین دامبلدور.
_جوون ناکام شدم.
_الان میبرنمون بهشت؟
_نه بابا! با دروغایی که تو گفتی عمرا ببرنت بهشت. فقط روونا کنه ما رو بخاطر تو نبرن جهنم.
_الان مشکل فقط دروغای من هسه؟! تو خودت مرگخوار هسی که!
_مرگخوار بودن فضیلته آقا! ثواب حساب میشه اصلا!

بحث ادامه داشت. روزها شب ها میگذشت و همچنان در صف بی پایان مشغول بحث کردن بودند. درواقع کار دیگری نداشتند تا وقتی که شمارش گر به انتظارشان خاتمه داد و شماره دامبلدور را اعلام کرد. به اول صف رسیده بودند، جایی که باجه ای سفید رنگ میان دو دروازه قرار داشت. دروازه ای به سوی ابرها و دیگری در قعر دره ای عمیق.
شماره چندین بار خوانده شد و اعضای ترنسیلوانیا تازه متوجه شدند دامبلدور مدتی است که در بحث هایشان شرکت نکرده و حال با چشمانی بسته ابتدای صف روی ریش هایش دراز کشیده.
_دامبلدور؟ نوبت شماست ها!
_سو! چرا بیدار نمیشه؟
_نکنه مرده؟!
_هممون مردیم.
_خوابیده، ولی بیدار نمیشه.
_ کسی که خوابه رو میشه بیدار کرد ولی پیرمردی که گوشاش سنگینه رو نه.
_عه، خب پس اینو بذارین رو دوشتون بریم.
_همه باهم؟
_آره دیگه.

درحالی که دامبلدور را روی دوششان گذاشته بودند به باجه ای خالی با نوشته ای رویش که گفته بود تا پایان تعطیلات مزاحم نشوید، رسیدند. فرشتگان نیازی به تعطیلات نداشتند، ولی دل که داشتند. دلشان خواسته بود بروند و صفی طویل از ارواحی منتظر را، معطل بگذارند.
_نیستن که...
_یعنی چی؟!
_چیکار کنیم الان؟
_سو، این دروازه ها بازن.
_خب که چی؟
_خودمون میتونیم بریم.
_شما در هر دروازه ای رو باز ببینی میری داخل؟
_نمیتونیم تا همیشه اینجا وایسیم که.
_بسه دیگه همه جا دارن دعوا میکنن. بریم!
_کدوم؟ اینی که سر بالاییه یا اونی که سر پایینیه؟
_یا اونی که مستقیمه؟

گابریل درحالی که به دروازه دیگری اشاره میکرد که به دم و دستگاه های عجیبی ختم میشد، این را گفت. که به نظر مناسب ترین گزینه بود، با دامبلدوری که روی دوش هایشان سنگینی میکرد راه مستقیم بهترین راه بود. البته کسی روی دروازه بی نگهبان را نخواند که نوشته بود: ورود افراد متفرقه ممنوع.

انتهای راه مستقیم ممنوعه-پس از پیاده روی نفس گیر

_خب دیگه خسته شدم بذارین زمین منو.
_دامبلدور؟! شما تاحالا بیدار بودین؟!
_آره باباجان دیدم شما دارین کار خیر میکنین گفتم مانع کار پر عشقتون نشم.
_ممنون واقعا.

جایی که رسیده بودند پر بود از وسایلی که هیچکس نمیدانست به چه دردی میخورد. اهرم هایی که جاذبه را کنترل میکردند، دسته هایی که که تقدیر را رقم میزدند، صفحاتی که تصاویر مختلفی از زمین را نشان میدادند و دکمه قرمز رنگی که هرگز نباید استفاده میشد، هرگز! بجز زمان موعود.

_بچه ها اینجارو! داره لندنو نشون میده!

صفحه ای که آندریا به آن اشاره کرده بود فقط لندن را نشان نمی داد، کار های افراد تک تک افراد زنده روی لندن را ثبت و ضبط میکرد.

_عه نریز! نریز! چک حقوقی منو چرا میریزی تو سطح آشغال؟! من واسه زوپس زحمت کشیدم! تا کی اضافه کاری وایستادم!
_اون فنریر نیست که داره تیم ترنسیلوانیا رو حذف میکنه؟!
_دامبلدور؟ این پنه لوپه نیست که داره واسه نوشابه گربه شو میفروشه؟!
_کو باباجان؟ ای وای! کاش زنده بودم و این روزای بی عشق رو نمیدیدم.
_کاش هممون زنده میبودیم.

تمامی این تصاویر دیده شده شوق زنده بودن را در دلشان نهاده بود. کارهای نیمه تمام زیادی داشتند. اکنون وقت مردن نبود.



پاسخ به: چیژ کشان کریم آباد
پیام زده شده در: ۲۰:۳۲ دوشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۸
#4
ترنسیلوانیا vs اراذل و اوباش گریف

پست اول

مدت زیادی از تمام شدن مسابقه می گذشت. ولی اعضای ترنسیلوانیا، همچنان درگیر بودند. مشکلاتشان که یکی، دو تا نبود!
بعد از جداسازی آندریا و گابریل از هم و دامبلدور از پای آقای مافیایی، که مورد آخر با گریه‌های ضجه‌مانند و کنده‌شدن قسمتی از پای آقای مافیایی و صحنه های دلخراش همراه بود، آقای مافیایی تصمیم گرفت خاطره حضور پسرش در آن تیم را ماندگار کند. چرا که خاطره‌ی بسیار جذابی بود!
-به میمنت و مبارکیِ حضور عسل بابا در این مسابقه، قصد دارم مهمونی کوچیک و جمع و جوری برگزار کنم. خوشحال میشم شما هم بیاین.
-اون آقاها هم میان دیگه؟

واکنش بقیه، خیلی با سو فرق داشت!
-ایول، شام!


رو به روی یکی از خانه های لاکچری آقای مافیایی

_خانه پدری!
_ولی آخه اینجا...
_ولش کنید. هنوز از نقشش درنیومده.

دامبلدور در ظاهر بازیگر خوبی به چشم می آمد. اما در باطن، فیلمنامه نویس قهاری بود! فیلمنامه ای که انتهایش به‌جای گل و تقدیر، گالیون ها بر سرش ریخته می‌شد و بجای تعظیم خودش به مردم، مردمی پرعشق برایش خم و راست می‌شدند؛ الحق که باید فیلمنامه‌ی سال لقب میگرفت!

خانه آقای مافیایی، یا بهتر است بگوییم «عمارت سه هزار میلیارد هکتاری» آقای مافیایی، زیباترین عمارتی بود که ترنسیلوانیائی‌ها تا به حال دیده بودند و می‌شد این را از دهان های بازشان نیز فهمید. البته تقصیر خودشان نبود که تا پیش از آن، عمارتی ندیده بودند.

- چقد قشنگه!
- پولش هم قشنگ بوده.
- چه جالب! اینجا هم تشریف دارن که.
- کیا؟!
- بادیگاردارو میگه... اصلا هم نمی دونست!

سو چشم‌هایش را دو متر در عرض و دومتر درطول باز کرده و مشغول شد، تا وقتی که ملت موفق شدند جمعش کنند.

- ملت رضایت میدین بریم تو یا بیرون هوا خوبه همین‌جا سفره پهن کنیم؟!
- غر نزن، بریم.

همچون انسان هایی که از غار بیرون آمده باشند، به سمت دروازه های طلایی ساخته شده از طلا قدم نهادند. سو نگاهی به اعضای تیمش انداخت و دست به کار شد؛ ابتدا صورت گابریل را برق انداخت، سپس ریش های دامبلدور را شانه زد، موهای آندریا را به هم ریخته و کلاه خودش را روی سرش تنظیم کرده و در آخر در زد. چوپان و سونامی مهم نبودند. آبروی خودش خیلی مهم بود!
-عه، بابایی!
-زهر مار.

سو اجازه نداد دامبلدور مهمانی رویاییشان را خراب کند. ممکن بود پاداشی در کار باشد!
- سلام، قهرمان!

آقای خفن و چاق و کچلِ مافیایی، با چشمانی که بخاطر حلقه‌ی اشک درونشان می درخشیدند، نگاهی به آقازاده انداخت که بی توجه به همه، چیپس می خورد.
- پسرم همیشه کارهای بزرگی می‌کرد، وقتی بچه بود خودش به تنهایی بدون کمک هیچ‌کس گریه میکرد. باورتون میشه؟ حتی وقتی نوزاد بود!
- بله، بسیار با استعداد هستن ایشون...
- بابایی خیلی لطف دارن نسبت به من، همه اینا بخاطر پدر نمونه‌ایه که من دارم.
- دارم درمورد آقازاده حرف میزنم.

چشمان آقای مافیایی فقط یک چیز را می‌دید؛ پسرش! و دامبلدور دو چیز را؛ آقای مافیایی و زندگی عشق مداری که در مابقی عمرش متصور شده بود؛ البته اگر می‌شد این دو را از هم جدا دانست.

سو تلاش می کرد آقای مافیایی را سرگرم کند تا نفهمد بقیه اعضای ندید و بدید تیمش، سرشان بین اسباب و اثاثیه و خدم و حشم عمارت در حال دَوَران بود.
-ما همه‌ی بردمون رو مدیون تلاش بی نظیر آقاده هستیم.
-دقیقا همینطوره... شکی نیست. فقط... بهتره تا قند آبنبات بابا نیفتاده و گوسفنداتون بقیه‌ی اون گلهای کمیاب رو منقرض نکردن، بریم برای سرو شام.
-به به! شام.

موقع صرف شام هم همچنان همان وضعیت برقرار بود؛ چشمان ملت از روی غذاها برداشته نمی‌شد. آن‌ها تابه حال آن همه غذا را یک‌جا ندیده بودند.

***

- دوشیزه لی، یه‌لحظه وایستین!

آقای مافیایی، لحظه ای قبل از آنکه گابریل به سو، سیلی بزند و از چهارچوب در عمارت خارج کند، جلو آمد و او را صدا کرد. سپس به شخصی اشاره کرد که نتیجه‌ی آن اشاره، به سر دویدن و آوردن شیئی طلایی‌رنگ بود.

- داشت یادم می‌رفت!
- این دیگه چیه؟
- اینو داشته باشین و بذارین رو طاقچه افتخارات ترنسیلوانیا که همیشه یادتون بمونه دلیل بردتون تو مسابقات کی بوده.
- اوا! زحمت کشیدین، دستتون درد نکنه واقعا! چه قشنگم هست.
- این... عکس آقازاده نیست؟

درست بود. عکسی از آقازاده بر روی چراغ خاک گرفتهء طلایی چاپ شده بود.

بیرون خانه لاکچری آقای مافیایی، درون پارک کارتن خواب ها

- به نظرم بندازیمش دور.
- نه بابا کلی کارایی داره میتونیم توش چایی بریزیم.
- این چراغه نه قوری! تازه، ما چایی نداریم که.
- هرچی که هست به هرحال نباید بندازیمش دور.
- بابا چای چیه می‌تونیم بفروشیمش یه پولی از قِبَلش در بیاریم!
- آخه با این قیافه‌ی داغون آقازاده که روش زدن، کی ازمون می‌خردش؟
- خب بذارین ببینم میشه این عکس رو از روش پاک کرد.

سو این را گفت و چراغ را در دست گرفته و چندین بار محکم رویش کشید تا پاک شود. متاسفانه عکس آقازاده پاک نشد... اما افسانه‌ای را حقیقت بخشید!

- ارباب، چه آرزویی دارید؟

غولی آبی رنگ از چراغی که حال روی زمین افتاده‌بود برخاسته و با چشمانی منتظر، به دهان‌هایِ بازِ اعضای ترنسیلوانیا می‌نگریست.


ویرایش شده توسط آندریا کگورت در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱۸ ۲۰:۴۸:۵۵
ویرایش شده توسط آندریا کگورت در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱۸ ۲۰:۴۹:۳۳
ویرایش شده توسط آندریا کگورت در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱۸ ۲۲:۵۳:۳۷


پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۲۲:۳۲ جمعه ۸ شهریور ۱۳۹۸
#5
ترنسیلوانیا vs بچه های محله ریونکلاو

پست سوم
آقای مافیایی بعلاوه آمپرش چیز دیگری را نیز از دست داده بود، حواسش آنقدر پرت دامبلدور بچه جدیدش شده بود که بچه خودش را از یاد برده بود. بچه ای که حال کمر به خاک بر سر کردن تیم پر افتخار ترنسیلوانیا بسته بود و از موضعش کوتاه نمی آمد و چیزی جز کاپیتان بودن را برازنده خودش و مهارت های فوق العاده اش نمی دانست. مهارت هایی که آنها را که مدیون ژن خوبش میدانست.

زمین تمرینات تیم ترنسیلوانیا

_سو به روونا این نقشه م دیگه حرف نداره. برا بادیگارداش شربت ببر، حالشون که بد شد بچه رو بنداز تو سونامی فوق فوقش پنج دیقه بعد جنازشو تو زمین چال می کنیم یه فاتحه هم میفرستیم که دیگه عذاب وجدان نداشته باشیم.
_آره! یه لیوان شربت هیکل به اون گندگی رو زمین میندازه. فیلم زیاد میبینی نه؟
_شما ایده بهتری داری بفرما ماهم یاد بگیریم.
_معلومه که دارم.
_نخیر نداری! اگه داشتی میگفتی!
_اتفاقا یدونه خوبشم دارم از مال توهم بهتره، ولی نمیگم در جهل خودت بمونی. جاهل!
_دروغگو!
_بسه!

سو دیگر تحمل نداشت. مغزش مگر چقدر گنجایش داشت؟ هرچه بود اوهم ساحره ای عادی بود. تحمل بچه مافیایی کم بود، حالا دعواهای بی پایان آندریا و گابریل هم اضافه شده بود. باید اوضاع را هرچه سریع تر سروسامان میداد. وقتی نمانده بود.
_شما دوتا تا آخر این بازی حق ندارید باهم حرف بزنید! فهمیدین؟!

سرهایشان را تکان دادند ولی چشمانشان چیز دیگری میگفت. حرف های پنهان در اعماق نگاه های غضب بار و چشم غره هایشان به یکدیگر را، فقط خودشان میفهمیدند.
سو لحنش را آرام کرد با جارویش آرام به آقازاده نزدیک شد و کلاهش را از روی سرش برداشت.
_ولی اگه شما کاپیتان بشید کی بهترین و خفن ترین و حیاتی ترین نقشو تو زمین داشته باشه. هیچکی اندزه شما لایق ابر دروازه بان بودن نیست.

آقازاده بچه بود ولی احمق نبود که با این حقه قدیمی تسترال شود.
_قبوله! قبوله! همون پست حیاتی خیلی مهمه رو میخوام!

درست است. آقازاده تسترال نمیشد. همانطور که نمیشود به یک ساندویچ گفت «ساندویچ باش!»، تسترال کردن آقازاده هم کاملا بی فایده بود، او مادرزادی تسترال بود.

_چه عالی! پس شما ابر دروازه بانمون باشید، منم کاپیتان میمونم.

سپس کلاهش را روی سرش گذاشته، دست هایش را بر کمر زده و نگاهی کلی به بازیکنانش انداخت و زیر لب گفت:
_همه چیز تحت کنترله.

آقازاده با پست جدیدش حال میکرد حتی با اینکه نمیدانست چیست. آندریا و گابریل همچنان همدیگر را چپ چپ نگاه میکردند و برای پایان مهلت تحریم دعوایشان تیکه هایشان را اماده میکردند. چوپان و گوسفند هایش توپ ها را به سمت دروازه های تقریبا بی دروازه بان پرتاب کرده و از اینکه گل میشد ابراز خوشحالی میکردند. وضع سونامی هم مشخص بود، همچنان به دنبال t بود. این وضعیتی بود که کاپیتان آن را تحت کنترل میدانست؟ جواب بله ای قاطع بود.

ورزشگاه طبقه هفتم جهنم- روز بازی

اینبار نورافکن ها چشم هیچ یک را آزار نداد و صدای تشویق ها تیم ترنسیلوانیا را به وجد نیاورد. نه به این خواطر که بعد مدت ها بازی به آن عادت کرده بودند. بیشتر از تمام تماشاچی های سالن، بادیگاردهایی اطراف تیم را گرفته بودند که نمیذاشتند حتی صدایی به گوش اعضا برسد. هرچند که اگر می شنیدند هم، کل ورزشگاه مشغول تشویق آنها بود. حتی تماشاچی هایی که برای تشویق تیم مقابل آمده بودند! اگر هم می دیدند در قسمت VIP آقای مافیایی و پیرمردی ریشو که از پای مرد آویزان شده بود و مرتبا تکرار میکرد «بابا برام اوجولات میخری؟»، مطمعنا توجه شان جلب می شد.
در زمین جایی برای تیم مقابل نبود پس از همان ابتدای کار، تام جاگسن و اعضای تیمش با جاروهایشان اوج گرفته بودند. این صدای گزارشگر بود که در زمینی که بیشتر از چمن هایش از بادیگارد تشکیل شده بود، طنین انداز میشد.
_بازی جدیدی رو در پیش داریم با تیم های بسیار محبوب ترنسیلوانیا و بچه محله های ریونکلاو. تیم هایی که در بازی های قبلی حاشیه های زیادی رو به دنبال داشتن و مطمعنا ما فقط نظاره گر بخشی از اون بودیم.

صدای جیغ و فریاد ها لحظه ای خاموش نمیشد. گزارشگر ادامه داد.
_در این طرف زمین تیم کارکشته ترنسیلوانیا با اعضای خیـــــــــلی محبوبش رو داریم و گله ای رم کرده از بادیگارد هایی که معلوم نیست چطوری راهشون دادن تو زمین.

آقای مافیایی لبخندی نامحسوس زد. دری نبود که با پول بازنشود.

_و در اونطرف زمین هم...عه خب بازم بادیگارده، اینجام بادیگارده...اونجاهم بادیگارده...خلاصه که تا چشم کار میکنه بادیگارده. و اما اعضای تیم ترنسیلوانیا!

ناگهان دستی غول مانند را روی شانه اش احساس کرد.
_یا مرلین! آقا چته؟! سکته کردم... ادب نداری شما؟ میخوان بیان تو در میزنن!

بادیگارد بدون گفتن کلمه ای، پاکتی را جلوی گزارشگر انداخت. گزارشگر بعد از خواندن کاغذ درون آن، با چشمان گرد شده و نیشی باز رو به بادیگارد کرد و گفت:
_چشم! شما به اون رئیس دست و دل بازت بگو جون بخواد!

و در میکروفون مقابلش ادامه داد:
_ابر دروازه بان خوش چهره ترنسیلوانیا که عمرا کسی تو دنیا باشه که شیفته ش نباشه!

آقازاده با جاروی آخرین مدلش چرخی در سرتاسر زمین زد که گفته میشد تلفاتی بیشتر از جنگ جهانی اول و دوم و نبرد هاگوارتز، به بار اورد.

_مطمعنا ترنسیلوانیا تمام بردهاشو مدیون یه همچین ابر دروازه بانیه! اصلا مگه وجود داره ابردروازه بانی به مهارت آقای آقا زاده؟!

برحسب اینکه آقازاده، اولین ابردروازه‌بان تاریخ بود، جواب خیر بود. اعتراضات چند تن از هواداران ترنسیلوانیا هم که او بتازگی عضو تیم شده و اصلا در بازی های قبلی حضور نداشته، در میان صدای گوشخراش تشویق ها که از حد خارج شده بود، به گوش خودشان هم نرسید!
گزارشگر نصف زمان بازی را به مدح و ستایش آقازاده پرداخت که به نسبت پولی که دریافت کرد، کم هم بود.

_بازی شروع میشه مهاجم تیم ترنسیلوانیا سرخ گون رو بدست گرفته و پیش میره. داره به دروازه نزدیک میشه و مهاجمای تیم حریفش رو کنار میزنه... اماده گل زدن میشه و...و...هعییی! اونجارو ببینین! عجب ژستی گرفته ابردروازه بان! مگه میشه اینهمه زیبایی در یک نفر گنجیده بشه؟!

گابریل توپ را گل کرده بود و پوزخندی به آندریایی که با اخم نگاهش میکرد، زد. حال توپ در دستان مهاجمان حریف جا خوش کرده بود و به سمت ابردروازه بانی که هیچ چیز از دروازه بانی نمیدانست، رفت و توپ را به سمت دروازه خالی پرتاب کرد. ابردروازه بان حتی به توپی که از بغل گوشش گذشت نگاه هم نکرد.
سو اسنیچ را خیلی وقت بود که تعقیب میکرد و بدنبالش به میان دریایی از بادیگارد ها شیرجه زده بود.
آندریا بی توجه به پستش فقط به گابریل که بعد از هرگل زدنش با پوزخند نگاهش میکرد، چشم دوخته بود و از عصبانیت موفق به منحرف کرد یک بازدارنده هم نشده بود و فقط چوبش را شکسته بود. وقتی به خودش آمد که دید دارد با بادیگارد هایی که در دستش بود به بازدارنده ها ضربه میزند؛ که خب منکر آنکه با بادیگارد ها ضربه های بهتری میزد نمیشویم.
در تمام این مدت که بچه محله های ریونکلاو با اختلاف امتیاز صدتایی شان از ترنسیلوانیا جلوتر بودند، به جز بازیکنان هیچکس حواسش به جو آشفته زمین نبود. همه به این فکر میکردند با پول هایی که پس از تشویق آقازاده میگیرند چه کارهایی میتوانند بکنند.
سو هم بیش از چند دقیقه طاقت نیاورد و بی خیال اسنیچ، به طرف بادیگارد رویاهایش پرواز کرد.
-میگم شما می تونی بیای نگهبان عمارت ریدل رو نابود کنی و خودت به جاش استخدام بشی؟ انقد هوای اون منطقه خوبه!

سو، بیشتر از ده دقیقه با بادیگاردی که لال به نظر می رسید، صحبت کرد. بی توجه به بازیکنانی که با سرعت، از بالای سرش عبور می کردند و سرخگون را به هم پاس می دادند. یا مدافعانی که بازدارنده را به هر جایی، به جز حوالی دروازه ترنسیلوانیا پرتاب می کردند.
-ببین، حالا برای اینکه یادت نره، من آدرس عمارت ریدل رو برات نوشتم. می ذارم تو جیب کتت... عه! این چیه؟

در مقابل چشمان متعجب هیچکس، سو لی مفتخرانه و اسنیچ بدست، از میان گله ای سیاه پوش بیرون آمد و متعجبانه به اسنیچ درون مشتش خیره شد.
اینهمه بی توجهی برایش بی سابقه بود.
در نهایت که پس از داد و بیداد های سو و اعضا گزارشکر و جماعت تازه متوجه برد ترنسیلوانیا شده بودند.

_و بعله! برد این بازی هم بدون آقازاده غیر ممکن بود!

جماعت از تشویق خسته شده و بالاخره میتوانستند یک نفس راحت بکشند. بادیگارد ها پشت سر آقای مافیایی صف کشیدند و ورزشگاه خلوت تر شد. تماشاچی ها به سرعت نور ورزشگاه را تخلیه کرده و پس چند ثانیه جز بادیگاردها، اعضای تیم ترنسیلوانیا، آقازاده، آقای مافیایی و فرد ریشوی چسبیده به پایش کسی در ورزشگاه نماند.
آقای مافیایی با سبک خفن مخصوص به خودش، به آقازاده رسیده و با اشک هایی که درچشمانش حلقه زده بود اما به دلیل ابهت زیادش هرگز چکیده نمیشد، پسر حقیق اش را در آغوش کشید.
_تو همیشه مایه افتخار این مملکت و پدرت هستی پسرم!
_میدونم فادر!

صحنه احساسی بود. ملت بزور اشک هایشان را نگه داشته بودند که آقای مافیایی رو به سو کرد و گفت:
_دوشیزه لی!برد پر افتخار پسرم رو بهتون تبریک میگم. اگه منو نداشتین که پسری به این فوق العادگی و با این ژن منحصر بفرد براتون تربیت کنم، میخواستین چیکار کنین؟!
_واقعا میخواستیم چیکار کنیم؟

در این میان هیچکس به آندریا و گابریل توجه نمیکرد که داشتند همدیگر را تکه پاره میکردند یا دامبلدوری که منافعش را درخطر دیده بود و هرچه محکمتر پای آقای مافیایی را چنگ زده بود و چوپان و سونامی که سعی در جدا کردنش داشتند. به هرحال این بازی هم تمام شده بود و گوی، درخشان تر از همیشه، دردستان کاپیتان میدرخشید!


ویرایش شده توسط آندریا کگورت در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۸ ۲۲:۵۶:۱۰


پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۲:۰۸ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۸
#6
ترنسیلوانیا و تف تشت


پست دوم


_دستاتونو بذارین رو سرتون و بشینین رو زمین!

پلیس زحمت کش مبارزه با مواد مخدر، بعد از شکستن در به وحشتناک ترین روش و ورودی هولناک و دیالوگی کلیشه ای اما کارآمد، با حالتی پوکرطور متوجه شد نیازی به آن همه تشکیلات نبوده و مجرمان با دست هایی بسته، مرتب و منظم یک جا نشسته و نهایت همکاری را خواهند کرد.

بازداشتگاه

ماموران زحمت کش مبارزه با مواد مخدر، پس از جدا سازی و قرنطینه نمودن اعضای تیم ترنسیلوانیا، تک تک اعضا را برای بازجویی به اتاق هایی دارای لامپ های خفن اتاق های بازجویی، میز و صندلی های خیلی خفن اتاق های بازجویی و خفن ترین بازجویان اتاق های خفن بازجویی حبس کردند. ترنسیلوانیاییان که هنوز درگیر هضم بازداشت شدنشان بودند حال باید با اینهمه خفنیجات کنار می آمدند.

_بگو این مواد مال کیه؟!

آندریا با چهره ی بهت زده‌ی همیشگی اش گفت:
-مواد؟! مواد چیه؟
-خودتو به اون راه نزن بچه. من هر روز سروکارم با آدمایی مث توعه! بگو اینو از کجا آوردی؟

آندریا ریز اندام و لاغر بود؛ با صورتی گرد که بیش از پیش خردسال نشانش میداد.
اما هرچه که درظاهر داشت، دلیلی بر عدم وجود غرور نوجوانی اش در باطن نمی شد. لفظ بچه برایش بسیار توهین آمیز بود!
_اولا بنده چهارده سالمه از لحاظ تکنیکی دیگه «بچه» به حساب نمیام. دوما از شما و امثال شما میخوام خواهشا اینو به خودتون بفهمونین برخورد بی ادبانه با هر به اصطلاح «بچه» ای که تو خیابون می بینین شعور والای خودتونو می رسونه. البته بهتون برنخوره ها...
_آنی! خونسردی خودتو حفظ کن.

این صدای سو بود که از دیوار پشتی کاملا عایق می آمد.

_عه خانوم مدیر این اول شروع کرد خب! چرا همیشه من باس تقاص پس بدم؟! اون سری هم کریس مجسمه روونا رو شیکوند دادشو سر من زدی، سری قبلشم جوزفین از لوله بخاری آویزون شد، لوله بخاری از جاش دراومد نصف بچه ها مردن دادشو سر من زدی. به من چه؟ حالا اصلا من گفته باشم توی مجسمه روونا و پشت لوله بخاری گنجه. تقصیر منه؟ من دیگه این بی عدالتی رو...
_تو دیگه خیلی رو داری بچه! تورو با نیم کیلو کوکائین دستگیر کردن الان دوقورت و نیمتم باقیه؟!

مرد با ابروهای پرپشت، ریش های کثیف و سر طاسی که انعکاسی شفاف از لامپ سقف داشت و حال به رنگ قرمز درآمده بود، فریاد زو چند تار موی اطراف سرش را هم کند.

_کوکاکولا عیبش چیه؟ برند به این خوبی، صاحبشم انسان شریفی بود اتفاقا...
_نه میگم کوکائین! همون پودرایی که با خودتون حمل میکردین!
_ ای وای! قضیه پودرقندا لو رفت. آقا به روونا اونو سو بلند کرد. بهش گفتم نکنه خوب نیستا... گوش نکرد. اصلا لعنت به این چمبرز و دولت چسبندگیش...
_هووووی چرا فحش سیاسی میدی؟! خب فعلا شما به ضمانت دکتر مورفین میوفتین تو سلول های وی ای پی مون تا روز دادگاه.

و اتاق را با قدم های سریع ترک کرد. آندریا هم نپرسید ضمانت معمولا برای آزاد شدن است نه با کیفیت بهتر در بند ماندن. چرا که همه می دانستند چه افرادی، مورفین را دکتر می نامند.

روز جلسه دادگاه

سو با شور و شوقی وصف نشدنی، طوری کهانگار فراموش کرده بود آن روز ممکن بود آخرین روز زندگیشان باشد، کنار هم تیمی های مضطربش روی صندلی های سفت و چوبی جایگاه مجرمان نشست.
_ملت از بچه های بالا بهم الهام شده و حدس بزنین قاضیمون کیه!
_الهامه؟!
_نه.
_عمه الهام؟
_نه.
_عمه خودت؟
_نخیر! کریس چمبرز! خودشم همین چندسال پیش توی گروه ریونکلاو بود و الانم گابریل مشاورشه.
_عاااااااا...آره آره، اون پسره که رنگ موهای منو کش میرفت!

همه با تعجب به آندریا خیره شدند که وزیرِ قاضی با بی حوصلگی وارد جایگاه شد و روی صندلی مخصوصش نشست و با ذوقی که از چشمانش بیرون زده بود، چکشش را به صدا دراورد.
_دادگاه رسمیه! سکوت رو رعایت کنید. خب اعضای تیم ترنسیلوانیا شما متهم به حمل یک محموله نیم کیلویی کوکائین، درگیری با مامور درحال انجام وظیفه، احتکار پودر قند و قتل بروسلی هستید. چه دفاعی دربرابرش دارید؟

سکوت خفه کننده ای دادگاه را فرا گرفت. اعضای ترنسیلوانیا نمی دانستند کدام جرم مربوط به کدامشان است و این را هم نمی دانستند که چرا هر چند روز یکبار، باید پای خودشان و سوژه‌شان به دادگاه باز شود!
در این میان تنها لبخند مرموز مورفین بود که در آن حال و هوای پریشان ثابت مانده بود.

_درگیری؟! فقط یه بحث مسالمت آمیز بود کریس؛ تو که خودت میدونی بچه های ریون اصلا اهل دعوا و درگیری نیستن.

سو با حالت صمیمی و اشاره به ریونکلاو سعی در روشن کردن کریس داشت.

_قربان، نامه هاتونو بر پنج اصلی که بهتون یاد دادم مرتب کردین که تقارنش برقرار بشه؟

گابریل سعی کرد مشاور بودنش را مورد توجه قرار دهد.

_هی یادته یه سال ازت پرسیدم دستشویی کدوم وره بعد تو در کمدو نشون دادی همه جاروها افتادن رو سرم ملت خندیدن؟ چقد بامزه بود!

آندریا خاطره مشترکی با کریس نداشت. به هر حال قصدش کمک بود و توانش محدود. ولی کریس از رونمایی از خاطرات دوران جاهلیتش جلوی همگان زیاد خوشحال به نظر نمی امد. پارتی بازی هم در دستور کارش جایی نداشت. چه هم گروهی قدیمی می بود، چه مشاورش، و چه مدیری که با یک اشاره، نفله اش می کرد.
هرکس که سدی بر سر راه عدالت میشد جای رحمی برایش نمی ماند. به هرحال او تازه کار بود و با روند کار هنوز آَشنایی نداشت.
_ازونجایی که کسی قصد دفاع نداره، اعضا تیم ترنسیلوانیا رو به حبس ابد محکوم میکنم.
_تو خودت قاتلی! تو مگی رو کشتی!جانــــــی! دیــــــــوانه!
_دزد رنگ مو!
_فرزند تاریکی! سیاه! زشت! ته دیگ سوخته! زغال! کربن!

این فریاد اعتراضات متهمان بود که با کوبیده شدن چکش حق بر روی ناحق به هوا برخاست.
لبخند مورفین هرلحظه گشاد تر شده و به خنده ای پیروزانه بدل میگشت، اما دستی که از زیر پایش او را پایین کشید و به زیر صندلی برد مانع ادامه چرخه خوشحالی مورفین شد.

-بیا اینجا ببینم!

مخفیگاه زیر صندلی-زمان حال

_شی شده؟!
_تو داری چه غلطی میکنی؟
_تو شی هشتی؟!
_یکی از همونایی که الان خیلی از دستت کفرین.
_اژ دشتم؟ کدوم دشتم؟
_مسخره بازی در نیار! تو خودت خوب میدونی با این گندی که زدی اگه بقیه پیدات کنن زنده‌ت نمیذارن!
_مگه من شیکار کردم؟!
-مداخله تو امور بازی؟ مورفین این روشا واسه همه رو شده! داری اعضای ترنسیلوانیا رو میندازی زندان که نتونن بازی کنن و ببازن؟ فکر کردی اونا همینجوری دست رو دست میذارن و کل پولشونو به باد میدن؟!
_خب میگی شیکار کنم؟!
_قبل از اینکه دیرشه آزادشون کن. یه مدتم گم و گور شو تا یادشون بره و اگه شانس بیاری سلاخیت نمیکنن.

مرد سیاه پوش خواست به همان سرعتی که آمده بود برود که ناگهان دست مورفین که یقه اش را نگه داشته بود، مانع شد.

_ داری چیکار می کنی؟!

مورفین هیچوقت نفهمید او که بود. شاید فقط میخواست هشداری داده باشد. ولی عقرب را نجات هم بدهی، نیش میزند.
مورفین مرد را از یقه بلند کرده و از مخفیگاه کاملا امن زیر صندلی بیرون اورد و داد زد:
-ملت نگاه کنین! این همون بی پدر مادریه که بشه های معشوم و بیشاره مارو اغفال کرده و دادگاه و همه مارو گول ژده!

همه چشم ها به مورفین و مردی که در هوا بود دوخته شد. مرد راه را نشانش داده بود اما همیشه برای حفاظت از چیزی باید چیز دیگری فدا میشد.
برای چند ثانیه صدایی جز نفس های نامرتب اعضای ترنسیلوانیا و دست و پا زدن مرد شنیده نمیشد تا اینکه کریس به حرف آمد.
-یعنی ادعا دارین که مواد برای ایشونه؟
_نخیر آقای قاژی. بنده اطمینان دارم که مال این اژ مرلین بی خبره. اعتراف کن!

و مرد را همانطور که در هوا نگه داشته بود تکان داد. مرد هول شده بود نمیدانست چه بگوید. بعد ها مرگ زودهنگام وی به علت ناآگاهی معده و کلیه هایش از زلزله و گره خوردنشان به روده تشخیص داده شد.
_م...م...م..ن...کاری...ن...ن...

کریس چشمانش را ریز کرده بود و ژست متفکر گرفته بود. پس از اندکی تامل و خون به جگر کردن ملت گفت:
_از اونجایی که ایشون زبونشون گرفته، ببرینش یکم آب خنک بخوره زبونش باز شه.

و وقتی دید کسی نمی خندد، چهره اش در هم شد.
-واقعا؟! آب خنک خوردن ینی همون زندانی... هوف! بیخیال. خب این آقا به جرم اغفالگری به دسته زندانیان درجه دو منتقل میشه و اعضای تیم آزاد...

و وقتی فهمید تنها به جایی اشاره میکند که سابقا محل نشستن ترنسیلوانیاییان بود، اخم هایش درهم رفت.
اعضای تیم ترنسیلوانیا به همراه مورفین غیب شده بودند.

مخفیگاه مورفین

_حق ندارید تمرین کنید. باید چاق بشید، خشته و داغون باشید، دوپینگ کنید. معتاد بشید.

سپس مکثی کرد و با لحنی متفکر گفت:
_خلاشه باید بباژید. این تنها راهیه که ولتون کنم برید.

ترنسیلوانیائیان دهانشان باز مانده بود. در هیچکدام از بازی هایشان به همچین مشکلی برنخورده بودند!


ویرایش شده توسط آندریا کگورت در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۸ ۲۲:۲۵:۵۱
ویرایش شده توسط آندریا کگورت در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۸ ۲۲:۵۲:۵۱
ویرایش شده توسط آندریا کگورت در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۸ ۲۲:۵۴:۱۹


پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (توپچی های هلگا)
پیام زده شده در: ۲۲:۳۹ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
#7
ترنسیلوانیا و WWA



پست سوم

ساعت های زیادی میشد که اعضای تیم ترنسیلوانیا برای آماده سازی خود و آشنایی با محیط به زمین مسابقه پا گذاشته بودند و تغییرات به اصطلاح کوچکی به زمین داده بودند.

- سو ببین این حلقه‌هه جاش اوکیه؟

آندریا درحالی که روی شانه های گابریل ایستاده بود و گابریل روی چوپان و چوپان روی دامبلدور و دامبلدور روی سونامی، حلقه های المپیک را روی ستون نه چندان محکم متشکل از پایه های شکسته شده صندلی، لوله های آب و آدامس های جویده شده میگذاشت.
سو به آرامی سرش را برگرداند و با بی توجهی نیم نگاهی به هرم انسانی و بلای طبیعی آنها انداخت.
- بد نیست فقط بنظرم سونامی باید بیاد جای آندریا. این تخم مرغا رو هم میریزیم توش که پرت کنه به تیم حریف.
- نه من حلقه هارو می...

درهمین لحظه سونامی ناگهان ملت را ول کرده به سمت شئ براق و t مانند هجوم برد و هرم سقوط کرد.

- آی! گب روونا بگم چیکارت نکنه این زانو دیگه برا من زانو نمیشه!
- تقصیر من نبود که، چوپان یهو غیب شد.
- من نبودم این ریشو منه ره پرت داد!
- نه باباجان، این کار بی عشقیه من ازین کارا نمیکنم.
- وایسین! اون...سونامی نیست؟

و سرها به طرف سونامی بازگشت که صلیبی در دست داشت.
- همش تقلید! همش تقلید! هیچوقت نتونستن از t های خودشون ایده بگیرن!

سو که با چوب ماهیگیری اش سرگرم بود اینبار صیدی به‌جز هوا شکار کرد. تمیز ترین صیدی که تا به حال شکار کرده بود.

- موهااااام!

گابریل درحالی که تکه ای از موهایش را در دست داشت و با دست دیگر روی سرش میزد، جیغ میکشید. سو به سرعت چوب را گوشه ای پرت کرده و با چهره ای مثلا بهت زده گفت:
- چیشد؟!

- ناقص شدم! ناقص شدم!

دامبلدور محو صحنه شده بود و البته ناتوانی در حرکت هم پس از ان سقوط غیر منتظره از دلایل سکوتش به شمار میرفت. آندریا هم سعی میکرد میل وحشتناک پخش شدن روی زمین از خنده را سرکوب کند ولی زیاد هم موفق نبود.
مطمئنا هیچ یک از این حواشی به برد در مسابقه کمکی نمیکرد.

زمین کوییدیچ-شروع مسابقه

اعضای ترنسیلوانیا مثل همیشه محکم درکنار یکدیگر ایستاده بودند؛ اما اضطرابی در دل های شان رخنه کرده بود. اضطرابی که مشخص بود به قصد بازی با اعصاب‌شان آمده است و به این زودی بارو بندیلش را جمع نخواهد کرد.

یوآن گزارش را شروع کرد.
_بازیکن ها رو به روی همدیگه قرار گرفتن. سمت راست تیم صدر جدول ترنسیلوانیا و در سمت چپ زمین تیم WWA قرار داره.

و سپس اسامی بازیکنان را اعلام کرد.
_ســــــــــو لـــــی کاپیتان و همچنین جستجوگر تیم ترنسیلوانیا. گابریل دلاکور، چوپان دروغگو و کلاه سو مهاجم های تیم هستن. آندِریا کَگِوُرت یا... حالا هرچی و سونامی مدافع و دامبلدور بعنوان دروازه بان قرار دارن.

با هربار خوانده شدن نام افراد، جیغ و داد تماشاچی ها بالا میرفت.

_بازیکنان WWA روی جاروهاشون نشستن و آماده سوت شروع بازی‌ن، ولی در این طرف ترنسیلوانیایی ها... خب مثل اینکه اینبار هم قرار نیست بازی معمولی رو از طرف این تیم انتظار داشته باشیم.

اعضای ترنسیلوانیا با انواع و اقسام لوازمی که به خود اویزان کرده بودند ایستاده بودند و هیچکس نمیدانست چه در سرشان میگذرد، درواقع خودشان هم نمیدانستند.

_بازی شروع میشه. تیم WWA با جاروهاشون اوج میگیرن اما ترنسیلوانیا هنوز رو زمین مونده.

همه با تعجب ابتدا به ترنسیلوانیایی های گارد گرفته نگاه کردند و سپس متوجه دروازه عجیب و غریب شدند. هشت حلقه به موازات هم روبه رویشان قرار داشت که با پتوهای پلنگی سوراخ هایشان را پوشانده بودند.
در همین لحظه بود که صدای داد و فریاد ترنسیلوانیائیان آنها را از بهت بیرون دراورد، البته ضربه های دمپایی و شلنگ های بومرنگی و عقربه های ساعت هم نقش کمی نداشتند.

هاگرید با جارویی که حس له شدگی داشت به دنبال اسنیچ فاصله‌اش با زمین را کم کرده و همین اشتباه بزرگ کافی بود تا آندریا و گابریل، هاگرید را از روی جارو پرت کرده و خودشان روی آن بنشینند. هاگرید مانند لاکپشتی به پشت افتاده دست و پا میزد و تلاش میکرد از زمین بلند شود، تلاشی بیهوده.

آندریا و گابریل هردو پست متفاوتی داشتند؛ گابریل مهاجم و آندریا با مگس کشی که دستش بود مدافع بود که مطمئنا یک جارو برای جفتشان کارساز نبود.
- برو اونورتر من دارم میوفتم!
- جا ندارم برم اونورتر که!
- اصلا کی به تو گفت سوارشی؟!
- من اول سوار شدم، این مال منه!
- من اون گندهه رو پرت کردم پس مال منه!
- اونو که من زدم!
- نخیرم!

جارو خسته شده بود. اول که غولی سنگین را جا به جا کرده بود، حالا هم بین زمین و آسمان مجبور به تحمل گیس وگیس کشی این دو بود. چرا هیچوقت صاحبی متعادل پیدا نمیکرد؟ نمیدانست...

هوریس اسلاگهورن سرخگون را در اختیار داشت، اما با جارویش میچرخید و معلوم نبود چه میخواهد بکند و سلوینی که زور میزد سرخگون را از چنگش درآورد. سرانجام طی این چرخیدن ها کله های جفتشان درون حلقه ای قرمز رنگ گیر کرده و همراه ستون که مستحکمی حلقه رویش نصب بود سقوط کردند.
سو هم با چوب اسنیچگیری‌اش حملاتی غیرقابل جبران به مدافعان حریف وارد میکرد؛ هرچند که نیتش گرفتن اسنیچ بود.

در زمین بازی آشوبی برپا بود...


ویرایش شده توسط آندریا کگورت در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۲۲:۵۲:۱۷


پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۲:۱۵ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۸
#8
ترنسیلوانیا vs رابسورولاف


پست سوم


- فهمیدین دیگه؟
- کاملا!
- پس یه دور تکرار کنید.
- چیو؟
- ها؟
- چی؟
- کجا؟
- بع؟!

پس از ساعات متمادی توضیح و داد و بیداد درون رختکن، تنها ثمره جماعتی بودند گیج و خسته و عرق کرده. آری هوا گرم بود... خیلی گرم!

- چقد گرمه!

و در همین لحظه در رختکن با صدایی نه چندان دلپسند و شیوه ای نه چندان دلپسند تر باز شد.

-آیا از گرمای خفقان آور هوا رنج میبرید؟ آیا از اینکه ملت شمارا با گونه تسترال های عرق ریز مرتبا اشتباه میگیرند، خسته شده‌اید؟ دیگر نگران نباشید! کولر های ایکس نشان جامدی با پرتاب تکه های یخ به طرف سر و...

به اینجا که رسید صدای رادیو توسط ناخوانده نادلپسند قطع شد. جاهان جیموری با رویی گشاده در میان تاکتیک های فوق پیچیده دفاعی ترنسیلوانیان ورودی هیجان انگیز را به ارمغان اورد. چرا نباید خوشحال می‌بود؟ شانسی پیش رویش بود تا بصورت رایگان محصولات بنجل و غیرقابل فروشش را توسط تیمی با اعتبار تبلیغ کند.

- به به! اعضای تیم برنده میبینم که حسابی مشغول تمرین هستین و میخواین برین که حسابی محصول تبلیغ کن...چیز یعنی جام رو در دستان پرتوان خودتون نگه دارین. آفرین، آفرین به این روحیه!

ملت گرمازده نگاه «مارو میگه؟!» را تحویل یکدیگر دادند. سو چند قدمی جلو آمد؛ انگار تمامی افتخارات چندین و چندساله ترنسیلوانیا را زیر پایش گذاشته باشد با غرور به اسپانسری که از نظر خودش محترم و باکلاس بود نگاه کرد.
- بله ما کاملا آماده ایم تا دوباره این تیم پر افتخار رو به بالای قله های پیروزی برسونیم، قراره که دوباره شاهد...

- اینا وسایلی‌ان که باید تبلیغ بشن.

و بی توجه به سخنان حماسی سو جعبه ای را مملو از اجناسی که کمترین ربطی به هم نداشتند روی زمین خالی کرد؛ از ناخن انگشت کوچک پای خرس گریزلی گرفته تا پودر گچ های به سرقت رفته روی زمین افتاده بود.

- خب تبلیغ بشن کسی مانعشون نشده که...
- نه، عزیزم. متوجه نشدین مثل اینکه؛ شما باید تبلیغشون کنید!

درست است که رختکن شان سقف نداشت و آفتاب یکراست به مغزشان میتابید و حسابی مخشان را حل کرده بود. ولی دلیلی بر فراموشی بدهی هایشان که نمیشد.

زمین بازی کوییدیچ

نورافکن ها روی دو تیم متمرکز شده بودند و صدای گزارشگر میان تشویق ها گم میشد. برای اعضای تیم ترنسیلوانیا قرار گرفتن میان جمعیتی انبوه پدیده‌ی نسبتا جدیدی بود.
خلاقیت در تولید شعار ها فوران می کرد. تماشاگران شعارهایی متناسب با فضا را فریاد می زدند. شعارهایی که در آنها واژه های لنگ و کیسه هم به گوش می رسید!
نورها انقدر شدید بودند که چشم دامبلدور را پر عشق کرده و سرانجام درحالی که روحش را روشنایی فرا میگرفت، اشک از چشمانش سرازیر شد. اسپانسر درحالی که از لا به لای تماشاچی ها شنا میکرد تا خود را به نزدیکترین جایگاه برساند دستانش را درهوا تکان میداد و سعی داشت چیزی را فریاد بزند.
- دست...مال!

- این یارو چی میگوعه؟
- دست مال؟ کسی که دستشو همه جا میماله؟
- اه...چقد چندش! چقد کثیف! گفته باشما من یه همچین شخصیو تا تمیز نکنم تبلیغم نمیکنم.
- نه... مثل اینکه طرف منظورش دستماله.

سو خوشحال از اینکه کلاس های لب خوانی‌اش قرار است جایی به کارش بیاید، دست در صندوق کرده و دستمال آبی رنگی با گلدوزی پری خانم و چند گلابی در حواشی اش در اورده و طوری که کامل در دوربین مشخص باشد، اشک های دامبلدور را پاک کرد.
در ادامه که نوبت معرفی بازیکن ها رسید هریک به نوبت نخ هایی به رنگ مس را به اسم سیم پیچ به ملت قالب کردند و سپس آندریا و سونامی با بیل و کلنگ هایی که دست خانم دکتری بوده که فقط هیچوقت از آنها استفاده میکرده، به جان بازدارنده ها افتاده بودند. گابریل، کلاه سو و چوپان سوار بر جاروهای موتور دار، تمام استخوان هایشان (و بعضا نخ هایشان) را به امید مرلین گذاشته بودند. سو نیز سعی میکرد با پخش کردن عطر زانوی تک شاخ در فضا اسنیچ را بیابد؛ هیچکس دقیقا نمیدانست این کار چه کمکی به پیدا کردنش میکرد؛ ولی خب برای پرداخت بدهی هایشان که مفید بود!

تیم حریف و تماشاچی ها در همین لحظات باشکوه مانده بودند که کریس بی توجه به وقایع اخیر سرخگون مبارک را زیر بغل زده و با تمام قوا به سمت ریش های طویل دامبلدور هجوم آورد. در همین لحظه پر پر زدن های اسپانسر دوباره شروع شد و شاخک های ترنسیلوانیون به کار افتاد.
- پیچ؟
- مهره؟
- بام؟
- شیبدار؟

و سو درحالی که به صندوق اشاره میکرد داد زد:
- سازه بتنی!

سونامی و آندریا با همان بیل و کلنگ صفر کیلومترشان بتن ریزی را شروع کرده و تا کریس بخواهد با استراتژی های مخصوص خودش به دروازه برسد، دیوار چین را بازسازی کرده بودند. اما کنت الاف مانند همیشه، درمقابل موانع خاموش ننشست و شعله ور گشت. سازه بتنی مقوایی شان در عرض چندثانیه به خاکستر بدل شد، ولی همان چندثانیه کافی بود تا دامبلدور اکستنشن ریش را به ریشش گره بزند و دور تا دور سه دروازه را بپوشاند و به هیچ سرخگونی اجازه عبور ندهد.

- چرا تاحالا کسی به من نگفت این بازی انقد خفن و خوبه؟

شخص صاحب دیالوگ، شخصی بود کوییدیچ ندیده و به کل به‌دور از کوییدیچ بزرگ شده. او هیچوقت کوییدیچی سالم را تجربه نکرده بود. هیچوقت!


ویرایش شده توسط آندریا کگورت در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۶ ۲۲:۳۳:۱۱


پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۲۲:۳۸ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۸
#9
ترنسیلوانیا
vs

سریع و خشن


پست سوم

-روونایا... خودمو به خودت سپردم.
-اگه چوپان مرد، مراقب خودتون باشین.
-روی سنگ قبرم بنویسید عمری در پی t گشت و لحظه ای از جستجو دست نکشید.

پچ پچ ها پایان یافت و بالاخره اولین ذره‌ی غذای ویژه مهمان، به حلق مهمانان بخت برگشته وارد شد.
ریش ها، پشم ها، موها، موج ها و حتی پرز ها بعد چشیدن مزه تلخ و خارج از تصور و غیرقابل توصیف با کلمات، سیخ شدند؛ گیرنده های چشایی سطح زبان ها از کار افتاده و تجزیه شدند؛ مردمک ها به باز ترین حالت ممکن در آمده و برای چند دقیقه، علائم حیاتی از وجود ترنسیلوانیانیان رخت بست.
قبل از این اگر فالگیر یا کف بینی بهشان میگفت روزی از سر اجبار با غول های غارنشین همنشین شده و زهرمار میل خواهند کرد، از فرط خنده تشنج میکردند‌. ولی واقعیت عاری از هر عمل نشان دهنده شادی بود. واقعیت تلخ بود. مثل زهرمار!
-این چرا انقد تلخه؟! مزه زهرمار میده!
-شاید چون زهرماره.

آندریا سعی کرد خوشبینانه به قضیه نگاه کند. هرچه بود بهتر از سوء‌استفاده از حیوانات مظلوم و خوردن اجزای جانوران به قتل رسیده بود. بله، آندریا گیاهخواری بود بس متعصب! اما شانس نرفتن به جهنم که در گرو غول ها بود هم نقش کمی در قبول مسئولیت خطیر صمیمی شدن با غول ها نداشت. فلذا لبخندی به رویشان پاشید و گفت:
-چی ریختین توش انقد خوشمزه شده؟

گوسفند مترجم با تعجب به آندریا خیره شد و سپس رو به غول ها کرد.
-بع بع بعاااا؟!

غول ها از پاشیده شدن لبخند برویشان خوششان نمی امد؛ ولی آندریا زهرمار خورده بود و رسما مهمان حساب میشد، حتی در تمدن غول ها نیز مهمان حبیب مرلین بود. غولی که چاق تر، زشت تر و کثیف تر از بقیه بنظر می امد گردنش را به چپ و راست تکان داد و با تمام قوا پلک زد. آنقدر محکم که اگر کمی بیشتر ادامه می داد، موفق به پرواز میشد!

گوسفند با سرعت چیزهایی را یادداشت کرد و سری به نشانه متوجه شدن تکان داد.
-میگن این غذا خیلی راحت و مقویه. اول مار رو از سرش میگیریم و محکم فشارش میدیم تا فک بالا و پایینش خورد شه و چشماش از حدقه بزنه بیرون. بعد از دو طرف تا جایی که کشش داره میکشیمش تا مهره مارش بیاد بیرون بعد پوستشو میکنیم و با ناخن به ده قسمت مساوی تقسیمش میکنیم و میندازیمش تو روغن درحال جوش. بعد درحالی که هیچی ازش نمونده و حسابی سرخ شده بیرون میاریمش و اون روغنو بعنوان زهرمار نگه میداریم و جنازه مار رو خاکش میکنیم بعدم رو قبرش تف میکنیم. جالب ترین نکته هم اینجاست که ادراک مار تا زمان زیر خاک رفتنش پابرجاست! یعنی تمام دردها و کشیده شدن ها و تکه تکه شدن هارو حس میکنه.

پایان جمله گوسفند، تنها نقطه نبود؛ حال بهم خوردگی و چشمان اشکین زل زده به کاسه ی محتوی زهرمار و دل های آتش گرفته از داغ مار بخت برگشته و بدتر از همه، فوران خشم آندریا بود.
 آندریا به عمرش اینهمه بی رحمی و حقیقت خالص و کلمات سادیستیک را یکجا نچشیده بود. تمام بدبختی هایش از بدو تولد تابحال را به چشم دید... قلبش تکه پاره شد و چشمانش را خون گرفت... تمامی اینها باعث شد با تمام توان داد بزند.
-شما روانی های لاشخور! قاتلین سریالی! شیاطین بی رحم! شما برادران بی رحمی و درد! چطور میتونین همچین کاری بکنین؟! مگه مرلینو باور ندارین؟! تو وجود شما علاوه بر فرهنگ و شعور، انسانیت هم مرده؟

نه ستون های غار به لرزه درامدند و نه کسی از ترس به خود لرزید؛ اما صدای آندریا به قدری بلند بود که غول ها را تحت تاثیر قرار دهد و باعث شود که زبان باز کنند.
-نام نام نام... انسانیت نداریم. غولیم.

آندریا ضایع شده بود. خشم او جایش را به خباثت و نگاه هایی مکارانه داد. حال که غول ها از او حساب میبردند زمان مناسبی برای سو استفاده از سادگیشان بود.
البته این فقط تصور آندریا بود که غول ها از هیبت او به سخن درآمده بودند. در واقع تمامی شاهدان اذعان داشتند که غولها، از دیدن موهای صورتی رنگ آندریا که با فریاد های عصبیش تکان می خوردند، دچار مشکلات روحی و روانی شده و هویتشان به هم ریخته بود.

-هی تو!

آندریا به غولی کوتاه قد که بنظر کم سن و سال می امد اشاره کرد.
-م...من؟
-آره، پاشو بیا اینجا ببینم!
-کجا؟ وایسا ببینم... چرا من دارم اینجوری حرف می زنم؟
-اون مهم نیست. شما از درکش عاجزین.

غول جلو رفت و روی ضربدر قرمز بزرگی که آندریا روی زمین کشیده بود ایستاد. البته آنقدر ها هم آی کیوی بالایی نداشت... بقیه با داد و فریاد و بعضا کتک، او را به آن نقطه راهنمایی کردند.

-اسمت چیه؟
-اسم؟ اسم چیه؟ من اسم ندارم.

آندریا داد کشید:
-از الان اسمت آندریاست. فهمیدی؟!
-چیو؟


در دوساعت بعد، هرکسی که از رو به روی غار هم رد میشد، فکر میکرد درگیری رخ داده و اگر جلوتر می امد و بیشتر گوش میسپرد فکر میکرد کسی دارد به قصد کشت کسی را کتک میزند و اگر باز هم جلوتر می آمد، مطمئن میشد که جنگ هاگوارتزی دوم به وقوع پیوسته است!

اما در واقع فقط سه دختر کاملا نرمال، یک پیرمرد نرمال تر و چوپان و گوسفندهایش که از همه بیشتر نرمال بودند، به جان غول ها افتاده بودند تا کوییدیچ را در مغز نداشته‌شان فرو کنند. اما سونامی باز هم خارج از معرکه، به گوشه ای رفته و غار را برای پیدا کردن t اش زیر رو کرده بود. تنها شخص آنرمال جمع قطعا سونامی بود. خود خودش بود!


دو ساعت بعد_غار غول ها


سو درحالی که جلوی هفت غول که در یک ردیف ایستاده بودند رژه میرفت، برایشان نطق میکرد.
-شما غول ها دسترنج سال ها آموزش و خون دل خوردن معلمان مجرب ما هستید.

-پیست... سو! فقط دو ساعت گذشته.
-واسه ما یه عمر بود!

سو از وقفه ای که در کلامش ایجاد شده بود، اصلا خوشش نیامد. با چشم غره ای خفن‌ناک ادامه داد:
-باری که رو دوش ما بود برداشته شد، حالا نوبت شماست برید و پیروز شید و سربلندمون کنید!

بر خلاف انتظار سو، هیچکس جیغ و داد و هورا به راه نینداخت. همه با بی حس ترین چهره ‌ی خسته، به غول هایی خیره شده بودند که با نوک انگشتانشان، جارو ها را بالا و پایین می بردند و کرکر می خندیدند! غولهای شاد و قانعی بودند؛ از تفریحات کوچک هم لذت می بردند.

سونامی لحظه ای سو را نگاه کرد و سپس به سمتش یورش برد و میکروفون را به نرمی از دستش جدا کرد.
- اگه ینفرتون t منو برداشته باشه، خودش بگه. قول میدم دعواش نکنم.

البته صدایی نیامد. میکروفون ها که ضد آب نیستند!

سونامی خسته بود. عمری همه جا را بدنبال t خویش گشته بود و مطمعنا اگر به او میگفتند کسی t‌ اش را برای مسخره بازی برداشته، دلش می شکست.
خیلی می شکست!



پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۵:۱۵ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۸
#10
چطوری کریس؟!

خب خواهری، بفرما که چیشد اومدی تو سایت؟ و با چه انگیزه ای موندی؟

چقد از وقتتو واسه جادوگران میذاری؟

اگه یه تازه وارد ازت کمک بخواد خودت کمکش میکنی یا ارجاع میدی به مقامات بالاتر؟

چرا این « /: » چرا این « :/ » نه؟

چرا مارمولک چرا پاندا نه؟

چرا ریون چرا بقیه گروها نه؟

چرا ثور چرا لوکی نه؟

چرا هری پاتر چرا ارباب حلقه ها نه؟

چرا دارن شان چرا استاین نه؟

چرا پرسپولیس چرا استقلال نه؟(نمیخواد اینو جواب بدی...حذفش کنین اصن:/)

چطو شد یهو مرگخوار شدی؟

چطو شد یهو نخواستی محفلی باشی؟

فک میکنی اگه با جادوگران اشنا نمیشدی هیچ تغییری تو زندگیت ایجاد میشد؟

کریس در ابتدا قرار بود چجوری باشه و الان چجوریه؟به نقشه ذهنیی که در ابتدا براش ساخته بودی پایبند هستی یا کلا تغییرش دادی؟

دوستای جادوگرانیت چجورین؟ ینی دوستیت باهاشون فقط در حد جادوگرانه یا تو زندگی شخصیت هم نقش دارن؟

همین دیه در پناه عقاب باشی. چیزی هم میخوای بهم بگی بگو گوش نمیدم :/
----------------------------

حسن سوالا رو حذف نکنی حسنا ! من چالش برانگیزارو به احترام همگروهیت حذف کردم اینا تازه نصفشه :/







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.