رابسورولاف VS ترنسیلوانیا
پست اول -آرامشی دارم که طوفان را بغل کردم من...
-ما باختیم اون وقت توی نادون نشستی داری آوازمیخونی؟
-احترام خودتو نگه دار سوروس!
مثلا ما وزیریم خیر سرمون! هوای آمازون بس لذت بخش بود، ورزشگاه هم خالی از حتی پشه! چه برسه به جادوگر و ساحره! ما هم گفتیم بیاییم آواز بخونیم دلمون واشه!
در همین حین پشه ای از نژاد اصیل آمازونی که جملات کریس رو شنیده بود، این رو وظیفه خودش دونست که از حقوق تمام جانوران آمازون دفاع کنه و کریس رو نیش بزنه!
- آخ! چرا آخه؟
- دیدی که پشه داره. حالا دیگه چرند نگو بیا بلاتریکس گفته تو رختکن جمع بشیم.
همه چیز برای اعضای تیم رابسورولاف سخت میگذشت. به قول شاعر نیمبوس و لوموس و روبیوس و جهان سحر و جادو و قلم پرِ راوی دست به دست هم داده بودن که امتیاز این بازی برای تیمی ها باشه .
{کوچه دیاگون}مثل همیشه کوچه دیاگون پر بود از جادوگران و ساحره ها. ساحره هایی مثل مالی ویزلی که سبد به دست میرفتن خرید خونه یا جادوگرایی مثل لوسیوس مالفوی.
با وجود روشنایی روز باز هم کوچه دیاگون تاریک بود و سنگ فرش ها انگار که هزار بار با قیر سیاه شده بودن.
- آفرین بلاتریکس واقعا فکر هوشمندانه ای بود!
- خودم میدونم فنر! نیازی به تایید تو نبود.
- فکر کنم اگر این کارو نکنیم اون الاف بی کله گربشو بندازه به جونمون! درسته داوریم و سوءقصد به جونمون باعث ضرر خودشونه اما از یه بازنده که سه امتیاز از دست داده بخاطر داوری ما، هیچ بعید نیست! خبر که داری؟ این بازی هم داور رابسورولافیم!
- اگر خبر نداشتم اینجا نبودم!
ببینم این خونه است؟
- آره خودشه.
بلاتریکس با تعجب به در رنگ و رو رفته خرد و خمیر شده ای که جای ضربه های ورد های مختلف روش بود نگاهی انداخت.
تق تق تق - کیه کیه در میزنه دل من پیرمرد میلرزه ! هی! لالا لای لالای لای!... هین خاک بر سرم شمایید بانو بلاتریکس؟
- بله اولیوندر منم!
- عه عه عه حواسم کجاست وایسادم جلوی در. بفرمایید تو! هین فنریر تو هم که هستی! ببخشید واقعا بخاطر جسارتم! چای یا قهوه؟
-اولیوندر نیازی به چای نیست! یا حتی قهوه، بخاطر کار دیگه ای اومدیم.
- بله حتما! چه خدمتی از من ساخته است؟
-چوب دستیتو بده فنر. این دوتا رو بگیر و آپشنای پس از ساخت برای محافظت خودکار از ساحرگان & جادوگران در برابر حملات احتمالی رو روش نصب کن!
-اما چنین چیزی وجود نداره.
-غلط کردی باید بسازی.
-آروم باش فنر! مگه از جونت سیر شدی؟ یه آداوراکداورا نثارت کنم؟
-نه نه ببخشید. زود درسشون میکنم!
{رختکن رابسورولاف}- این دفعه دیگه مثل بازی قبل حق ندارید مثل ابر قهرمان های پارالمپیک بازی کنید و اگر چنین غلط هایی که تو این بازی کردید تکرار بشه با بد سرنوشتی روبه رو میشید ،فراموش نکنید که من میتونم بازیکنام رو تعویض کنم .
- البته بازیکن های من بلاتریکس! کریس؟
- بله بله ...خب ما از اونجایی که وزیریم، فهمیدیم که آرایش تیم مقابلمون بسیار قابل توجه هست و... خب چطور بگم؟
- کریس مارو انقدر منتظر نذار!
- خب آخه...
- کریس.
- اوه ببخشید بلاتریس نمیخواستم تو رو عصبانی کنم. در واقع، دروازبانمون...
- دروازبانمان؟ با گربه نازنین ما چکار داری ؟
- خب واقعیت اینه که دروازبان اونا دامبلدوره و ... مال ما یه گربه بی خاصیته!
آتش زنه با جهشی خودش رو روی میز گرد هم تیمی ها میندازه و مثل یک شیر ژیان حمله ور میشه به کریس و رابستن هم تلاش میکنه که آتش زنه رو بیشتر وحشی کنه!
درگیری وحشتناکی رختکن رو بهم میریزه!
{پشت در رختکن}- ریکوردر لعنتی چرا کار نمیکنی ... عاااااا لعنت بهت! آها حالا شد!
بـــــوق، جیـــــــر!
- ای قربون اون چراغ قرمز روشنت بشم که امید رو در دل من زنده کرد.
{توی رختکن}
گربه پرشی کرد و بقچه کریس بخاطر برخورد گربه با کمد پرت شد پایین و چیزی ازش افتاد زیر صندلی که از چشم تیز بین الاف دور نموند و به دارایی های الاف در چمدونش منتقل شد.
-چقدر شبیه قاب آویزه! چون خوشگله از این پس مال من خواهد بود. فکر کنم توی موزه بازدید کننده های زیادی رو جذب کنه!
- الاف گربتو ول کردن کن بچه داشت لذت بردن میکرد!
- چرا لنگه کفش میندازی سوروس؟
- خودت که بدتری! ول کن اون کمد رو!
- بابا یه چیز تیز داشتن میشی؟
- چیز تیز؟
-میخوام چشاشو در آوردن کنم!
دعوا بدجوری بالا گرفته بود. در حدی که مرگخوار ها داشتن از ورد های ممنوعه علیه هم استفاده میکردن و کتک کاری هایی که تاریخ به خودش ندیده بود .
جن مسئول دوربین مخفی های ورزشگاه کمی سرشو تکون میده و به سمت بلاتریکس بیخیال که رو کاناپه لم داده میره.
- خانم لسترنج!
- چیه؟
- مشکلی پیش اومده باید همراه من بیایید.
{اتاق رصد دوربین مخفی های ورزشگاه آمازون}- مشکل چیه؟
- اینی که رو مانیتور میبینید!
- یه روباه؟
- بله!
- خب اینجا آمازونه ها!
- ولی اون روباه چند دقیقه پیش آدم بود.
- چی؟ اون! اون...اون یوآن ابرکرومبی نیست که داره جاسوسیه مارو میکنه؟
{رختکن}اوضاع آروم شده بود و فقط با چشم ها خط و نشون هایی کشیده میشد که آرامش قبل از طوفان رو فریاد میکرد.
رابستن با بچه روی سرش، نشسته بود روی تک صندلی گوشه رختکن و کریس لم داده بود روی کاناپه. از طرفی هم الاف گربشو بغل گرفته بود و با انگشت های کشیده و استخونیش کمر گربه رو نوازش میکرد.
سوروس پشت یکی از صندلی های میز نشسته بود و به بازی فکر میکرد.
- نشستین؟ بایدم بشینید! گند زدید به رختکن بایدم خوشحال باشید! پاشین که بدبخت شدیم!
- چی شده بلا؟ اتفاق خاصی افتاده؟
- کروشیو الاف. یوآن ابر کرومبی داره جاسوسیمونو میکنه شما تازه میپرسید چی شده؟
- چی؟
- نه!
- چی گفتن شدی؟
- یوآن چیکار کردنه بابا؟جاسوسی؟چی هست؟ ترسناکه؟ اگه هست من دوست!
- گربه ما پس به خاطر حضور اون روباه بهم ریخته بود؟
- واقعا در این حد فقط براتون جلب توجه کرد؟
برید بگیریدش بی خاصیتا!
مرگخوارا قبل از اینکه مورد شکنجه دوباره بلاتریکس قرار بگیرن سریعا بلند شدن تا یوآن رو پیدا کنن.
- هی صبر کنید!
- اوه! نشان شما هم؟
- آره کریس!
- اربا... ارباب!
- ارباب ما رو فرا خونده!
-لعنت بهت یوآن خوش شانس.
[خانه ریدل ها]با صدای جــــــیر درباز شد!
- بابا اینجا خوفناک بودن میشه! بچه خوفناک دوست داشتن میکنه.
- بلاتریکس تو جلو برو هرچه باشد تو نماینده ویژه ارباب هستی!
بلاتریکس با چشمای مملو از نفرت به الاف نگاهی انداخت و سرش رو با موج دلربای موهاش سریع چرخوند و نگاهش رو از الاف گرفت.
راهرو روبه پایان بود و در اتاق نزدیک و نزدیک تر میشد!
-کی در رو باز کنه؟
-چطوره امتحانش کنی سوروس؟
-این افتخار رو به تو میبخشم کریس .
-اما من ...
بچه آتش زنه به بغل دستشو برد سمت دسته در!
با شنیدن صدای کفش هایی که از میون جمع به سمت در رفت همه توجهشون به سمت در جلب شد و با دیدن بچه اول شکه شدن! بلاتریکس فقط به این فکر میکرد که مرلین کنه لااقل در بزنه وگرنه باید چقدر قربون صدقه ارباب بره... . از طرفی هم خوشحال بود که خودش در رو لازم نیست باز کنه.
سوروس و الاف فریاد "یکی اونو بگیره" رو کاملا ناهماهنگ از حنجرشون با فراسوی صوت مجاز خارج کردن. کریس که میدونست اگه بچه در نزنه باید وزارتو ببوسه بذاره کنار تلاش کرد با گرفتن بچه از خطر جلوگیری کنه!
رابستن از شوک در اومده بود، جهش کنان تلاش کرد که بچه رو بگیره...
-نههه لعنتی نکن بچه!
-خاک بر سرم کردن شد! هی تو کریس به بچه لعنتی گفتن نکن!
-یک نفر اون رو بگیره!
بچه قبل از پایان جهش کریس با چرخش مچ در رو باز کرد.
جیــــــر!
بچه
رابستن
اسنیپ
کریس
الاف
بلاتریکس
-چه کسی جرئت کرد بی اجازه در اتاق مارا باز کند؟
نگاه لرد که به اون پنج نفرو نصفیو گربه ای افتاد چوب دستیشو کشید و عزمشو برای طلسم مجازات جزم کرد!
-ارباب دورتون بگردم دستور بدید خودم هممون رو میکشم فقط به فکر بازیامون ...
بلاتریکس با به یاد آوردن گندی که زده بودن حرفشو عوض کرد و گفت :
- فقط بذارید آخرین پیتزا رو با شیش طعم برای پرنسس درست کنم که فردا تولدشونه.
- ما به پرنسسمون غذای مضر نمیدیم.
- ارباب دورتون گشتن بشم ولی خودتون مارو فرا خوندن شدید!
- بله یادمان آمد! میخواستیم بیایید اینجا مجازاتتون کنیم ولی ...شما چرا لختید؟ پس لباس هایتان کو؟ ما انقدر پول لباس مرگخواری دادیم که شما لخت آن هم بی اجازه به حضورمان شرفیاب شوید؟ دیگر بخششی در کار نیست!
مرگخوار های کوییدیچ باز که تازه فهمیده بودن هنوز لخت هستن در اعماق وجودشون دنبال راه فرار از مخمصه میگشتن! البته که راه فراری وجود نداشت، برهنه در حضور ارباب. چیزی به جز مرگ؟
- ارباب!
- کراب، تو هم از بچه رابستن یادگرفتی؟ چطور جرئت میکنی بدون اجازه وارد اتاق ما بشی؟
- ارباب غلط کردم ولی...
-ولی چه ؟ چه توضیح عامه پسندانه مزخرفی داری؟
- قربانتون بشم در باز بود.
- باز باشه، تو... چی؟ باز بود؟
لرد نگاه پر از ابهت ترسناکی به اون هفت بازیکن کرد که چرا در رو باز گذاشتن.
- با ما چیکار داری کراب؟
-دورتون بگردم ارباب. درد و بلای موهای نداشتتون بخوره تو فرق سر ماتیک هام! وسایل تولد آماده شده بیایید ببینید میپسندید؟
لرد با خشم رو به مرگخواراش میکنه.
- بخاطر پرنسسمون جونتون رو میبخشیم. هر چند که برهنه آمدید و در رو هم باز گذاشتید و در هم نزنید! خاطر پرنسسمون رو خیلی میخواهیم. ولی از این پس هیچ گونه پشتیبانی رو از خانه ما دریافت نخواهید کرد. ما شما را از همه نظر تحریم میکنیم! درضمن بودجه هم برای کوییدیچ نخواهید داشت.
با رفتن لرد گویی که جان هم نیز از تن اعضای رابسورولاف نیز رفت.
به نحوی که راوی میگوید:
{مرو ای دوست ...مرو ای دوست،
مرو از دست من ای یار...که منم زنده به بوی تو،
به گل روی تو،
مروای دوست... مرو ای دوست،
بنشین با من و دل... بنشین تا برسم مگربه شب موی تو،(موی نداشته لرد البته!)}
{بیرون از خانه ریدل ها} -حالا چه خاکی تو سرمون کنیم؟
نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli