سه روز قبل از بازیاعضای گروه زرپاف در گوشه ای از تالار هافلپاف نشسته بودند و درباره ی کوییدیچ حرف می زدند. ماتیلدا با ناراحتی سرش را به این طرف و آن طرف تکان می داد و غصه ی نادانیش را می خورد!
- این بازی... نمی دونم قراره چی بشه. من شانس تعویضو از دست دادم! آگاتا مجبور بودی سرما بخوری؟!
آگاتا عطسه ی بلندی کرد و با صدایی گرفته گفت:
- فکر نمی کردم قطب جنوب انقدر سرد باشه!
و همه پوکرفیسانه او را نگاه می کردند. او ادامه داد:
- اصلا فکرشو نمی کردم. چرا انقد سرد بود؟ اگه سرد بود که حیووناشون باید لباس خیلی خیلی گرم می پوشیدن دیگه! از دست این حیوونا که انقد آدما رو به اشتباه می ندازن!
دورا پوکرفیسانه گفت:
- آگاتا، حیوونا که لباس نمی پوشن! خود خز و پشمشون لباسشونه! تو باید به آدماش دقت کنی!
- خب شاید چند تا جانورنما اونجا باشن که خودشونو به شکل خرس یا گرگ یا هر چیزی در آورده باشن. اگه اینطوری باشه، چرا لباس نپوشیدن؟!
- اولا اگه اونجا جانور نما باشه، لباسشون مثل بقیه ی حیوونات خزشونه! بعدشم، از کجا مطمئنی که اونجا جانورنما داره؟
- جد جدم جانور نما بود و اونجا زندگی می کرد!
-
سدریک گفت:
- ول کنین این بحثو! ماتیلدا لازم نیست بریم تمرین کنیم؟
ماتیلدا به ساعت خود نگاه کرد. از سرجایش بلند شد و در حالی که به سمت در خروجی تالارشان می رفت گفت:
- چرا! بیاین بریم تمرین.
زمین کوییدیچزرپافی ها ( غیر از آگاتا که سرما خورده بود و نمی توانست پرواز کند) خود را آماده ی پرواز کرده بودند و با شماره ی سه ماتیلدا شروع به پرواز کردند. اما فقط یک نفر به کمک نیاز داشت!
ماتیلدا گفت:
- آگلانتین، می تونی روش بشینی؟ اصلا چرا توی کوییدیچ شرکت کردی؟
آگلانتین در حالی که تلاش می کرد روی جارو بنشیند گفت:
- نیمفادورا رو من خیلی وقته می شناسم. یه ماجرایی داشتیم توی کوچه ی دیاگون. ازون به بعد، دوست صمیمی هم شدیم!
ماتیلدا در ذهن خود غرولندکنان گفت:
- انگار همسن نیمفادورائه! خجالت نمی کشه! پیرمرد...
و در ذهنش حرفش را خورد. او با تلاش فراوان، آگلانتین را روی جارو گذاشت. تا آمد به او طرز پرواز با جارو را بگوید، آگلانتین پرواز کرد و گفت:
- من وقتی جوون بودم توی تیم کوییدوچ بودم!
ماتیلدا زیر لب غرغری کرد اما شروع کرد به دیدن بازی همگروهیانش!
نیم ساعت بعدتمرین خوب پیش می رفت. همه ی تیم زرپاف پیشرفت خیلی خوبی کرده بودند. همه عالی بازی می کردند حتی آگلانتین! ارنی پرنگ رباتی توپ را پاس داد به آن دوست ماتیلدا که نمی شناسیدش که ناگهان بخاری عظیم از پشت جارویش بیرون آمد و او سقوط کرد. ماتیلدا مثل برق به طرف او رفت و داد زد:
- جارومو بچسب!
ارنی با شانسی عجیب، توانست جاروی ماتیلدا را بگیرد و سوار آن شود. ماتیلدا سریع پایین آمد و ارنی را پایین گذاشت و رو به بقیه فریاد زد:
- شما تمرینتونو بکنین!
ماتیلدا رو به ارنی کرد و گفت:
- چیشد یهویی؟
- نمی دونم. یهو دود اومد ازش بیرون!
ماتیلدا به طرف جاروی او که در گوشه ی ورزشگاه افتاده بود، رفت. قشنگ آن را برانداز کرد و دید که تمام موهای جارو سوخته بود! با خود گفت:
- وقت داریم. میرم یه دونه می گیرم. خوبه فقط همین یه دونست!
اما ناگهان سدریک هم سقوط کرد. پشت سرش آن دوست ماتیلدا که نمی شناسیدش، پوست تخمه، دورا و آگلانتین هم در حال سقوط بودند. ماتیلدا با طرف آگلانتین پرواز کرد. چون او اگر چیزیش میشد، دیگر بازیکن جایگزین نداشتند! ماتیلدا او را با زور و تلاش بسیار نجات داد اما بقیه محکم به زمین خوردند. ماتیلدا فرود آمد و به طرف تیمش رفت!
- حالتون خوبه بچه ها؟ صدمه که ندیدین؟!
همه با آه و ناله سرشان را به علامت نفی تکان دادند. ماتیلدا نفسی عمیق از سر آسودگی کشید و به کمک آنها شتافت. بعد از اینکه همه از سالم بودن خود مطمئن شدند، ماتیلدا به طرف جاروها رفت. دود از همه آنها بلند میشد. آگاتا به طرف او آمد و جاروی ماتیلدا هم که دود ازش بلند میشد را تحویلش داد! پوست تخمه حدس زد:
- حتما بخاطر بازیمون با تف تشته. اونجا خیلی داغ بود!
بقیه هم با سر او را تایبد کردند. ماتیلدا تلپی بر روی زمین افتاد! بغض گلویش را گرفته بود و با خود می گفت که:
- چرا الان این اتفاق افتاد؟
مثل اینکه دورا صدای درون مغز او را شنید و گفت:
- ماتیلدا. سه روز وقت هست! راستش من توی کوچه ی دیاگون یه پوستر دیده بودم که روش نوشته بود جارو...
سدریک گفت:
- بریم بخریم!
اما ماتیلدا با بغض گفت:
- بودجشو نداریم!
دورا گفت:
- هنوز حرفم تموم نشده! جارو ها رو فقط یک گالیون میده! تخفیف زده!
ماتیلدا تا این را شنید، سریع از جایش بلند شد و در حالی که اشک شوق در چشمانش حلقه زده بود، گفت:
- بریم بخریم!