خلاصه:
خانه گریمولد در یک حادثه ترکیده و چیزی ازش باقی نمونده ، اونها برای خرید وسایل به فروشگاه میرن ولی مشکل اینجاست که پول نداشتند! محفلی ها طی یک عملیات نصف فروشگاه را خالی کردن.
اونها همینجوری که به راه ادامه میدادن اتفاقی تو جمعه بازار رفتند که اون روز یکشنبه بود و اون مکان یه بیابان خالی بوده!
اونها تصمیم گرفتند تا سوپ نوشابه درست کنن اونم با کاکتوس و بعضی از سبزیجات دیگه.
___________________________
ملت محفلی در حال عرق ریختن و زحمت کشیدن بودند تا با جمع کردن مواد مورد نیاز سوپ نوشابه خود را درست کنند.
_اون دیگه چیه؟
_چی؟
_اون نقطه سیاهه که داره نزدیک میشه.
یک جت پک دست ساز که گویی ریچارد راننده او است محکم به زمین برخورد کرد.ملت محفلی همه ترسیده بودند و هر کدام در جایی پنهان شدند ولی بیشتر بدنشان معلوم بود.
_اون یه بشقاب پرندس!
_نخیر اون یه هواپیما جاسوسیه!
_دارین اشتباه میکونین اون یه پرتقال جهش یافتس !
همه با این حرفه سوجی با چهره ای پوکر به سمت او نگاه کردند.
_چیه خب؟
در این میان ریموند هم صدایی فیلی درآورد.
_این دیگه چی بود؟
_صدا فیله دیگه؟
_اونوقت فیل تو بیابون چیکار میکنه؟
_فیل بیابونی، نشنیده بودی؟
ناگهان پروفسور دامبلدور حرف های محفلی ها قطع کرد و به جت پک و راننده اش اشاره کرد.
_ببینین اون داره بلند میشه!
_بکشین این موجود ناشناخته را.
_ صبر کنین... اون که ریچارد خودمونه.
ریچارد با کلاغی اعصبانی بر دوشش، از زمین بلند شد و بعد از تکاندن خود عینک خلبانی را از روی چشمش برداشت.
_ریچارد بابا جان.
ریچارد وسط حرف دامبلدور پرید.
_شنیدم که به این کلاغ بیچاره توهین کردین.
_خب ببین بابا جان ...نه خب... میتونیم این مسئله رو دوستانه حل کنیم.
ریچارد به لشکر عظیمی از کلاغ ها اشاره کرد که مثل یک ابر سیاه در حال آمدن بودند.
_ پس زودتر بگین ببینم چی شده، فکر نکنم اونا دوستانه حالیشون بشه.