- حالا کورفس از کجا پیدا کنم؟
هاگرید اطراف را نگریست ولی جز عده ای محفلی زحمتکش چیز خاصی ندید... نه... نه... چرا دید! او یک چیز سبز رنگ را در دور دست ها دیده بود. چیزی که بعید نبود کرفس باشد.
-آخ جون کورفس!
هاگرید با عجله به سمت شئ سبز رنگ، دوید. با اینکه آن چیز در دور دست قرار داشت ولی هاگرید، به علت برداشتن قدم های بزرگ سریع به آن رسید.
- کورفس! پیداش کر... ولی... وایسا ببینم، این که کورفس نیس!
- آره آقا غوله. متاسفانه من کورفس نیستم. من یک قورباغه بخت برگشته و غمگینم!
- امم... چیزه... منم غول کامل نیستم. من دورگه ام. راستی تلفظ درست اونم کورفسه، نه کورفس.
- باشه جناب غول دورگه. من کورفس نیستم...
- دیدی! باز نشد. باس درست بگی! کورفس.
- کورفس.
- نه، من می گم کورفس، تو باس مثل بقیه بگی کورفس.- بگو کو!
- کو.
- رفس!
- رفس!
- حالا باهم بگو!
- کو فسر!؟
- آفرین پیشرفت کردی!... حالا بی خیال کورفس، چرا اینجا تنها نشستی قورباغه کوچولو؟ وسط این بیابون چی کار می کنی؟
قورباغه نگاهی به هاگرید انداخت و سپس آهی از ته دل کشید.
- آخه می دونید جناب غول دورگه... یه زمانی این بیابون، برکه ای بود سبز و قشنگ. برکه ای که ماهی های زیادی داخلش زندگی می کردن، اطراف برکه درختان سبز روییده بودن، اون زمان اصلا خبری از این همه شلوغی نبود! من و...
ناگهان چشم قورباغه( که داشت با آب و تاب سرگذشتش را تعریف می کرد) به هاگرید افتاد و از تعجب گرد شد. هاگرید ایستاده خوابیده بود و خروپوف می کرد.
- جناب غول!؟... جناب دورگه؟
- ها... کورفس آوردی!؟
-خوبید؟ خوابید؟
هاگرید خمیازه ای کشید.
- من یکم خستم. باس استراحت کنم. اگه می شه دیگه قصه شب نگو!
- اما این قصه شب نیست که...
- حالا هرچی هست، اصلا یعنی خود تو خسته نیسی!؟ خوابت نمی آد؟
- خب...
- از چهرت معلومه که خسته ای. می گم تا من می رم کورفس بیارم تو یکم بخواب. بعد شب بیا داستانت رو واسه همه تعریف کن تا همه راحت بخوابیم.
قورباغه نگاهش را از هاگرید به زمین دوخت، سپس آهی کشید و گفت:
- ما را همه شب نمی برد خواب. ای خفته روزگار دریاب.
- چرا؟ موشکل چیه مگه؟
- آه!
- می تونی به جای آه و ناله موشکلت رو بگی من حل کنم.
- دوست می دارم من این نالیدن دلسوز را تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را.
- اینجوریه! خب هرجور که راحتی. فکر کردم باس تنها باشی گوفتم، ببرمت بیش پرفسور دامبلدور، کمکت کنه ولی مث اینکه اشتباه می کردم، فکر کنم تو ناله رو دوست داری... پس فعلا خداحافظ.
- نه! صبر کن!
هاگرید با شنیدن صدای قورباغه توقف کرد و دیگر به راهش ادامه نداد.
- چیه قورباغه کوچولو؟
- گفتی کی می تونه کمکم کنه؟
- پرفسور دامبلدور! ایشون حتما کمکت می کنن.
- می شه من رو ببری پیش ایشون؟
- حتما! بیا...
-هاگرید!.... هاگرید!... کرفس ها رو خورد کردی؟ کجایی؟
هاگرید به سمت صدایی که از دور دست می آمد چرخید.
- من اینجام پنه لوپه! هنوز کورفس پیدا نکردم!... باس زودتر برم کورفس پیدا کنم.
- منظور شما کرفسه آقا غول دورگه؟
- آره، آفرین! حالا تلفظ درسش رو یاد گروفتی. بله من دنبال کورفس می گردم، تو احیانا جایی سراغ نداری که بتونم ازش کورفس تهیه کنم؟
- جا... امم... خب اگه همین جا رو مستقیم برید می رسین به...
- ممنون قورباغه کوچولو! خودم پیداش می کنم. تو هم اگه پرفسور دامبلدور رو می خوای همین مسیر رو به سمت شمال برو. به هرکی رسیدی بپرس پرفسور دامبلدور کیه، فوری جواب میده. فعلا خداحافظ.
- خداحافظ!
هاگرید و قورباغه از هم جدا شدند و هر کدام خلاف جهت حرکت دیگری، شروع به حرکت کرد.
- یعنی این بار می تونم راحت کورفس پیدا کنم؟
مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!