wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
ارسال شده در: یکشنبه 31 شهریور 1398 23:19
تاریخ عضویت: 1395/05/07
تولد نقش: 1396/03/31
آخرین ورود: چهارشنبه 10 فروردین 1401 19:43
از: میدان گریمولد، خانه شماره 12
پست‌ها: 118
آفلاین
تف تشت
.Vs

سریع و خشن


پست اول:



اجنه شورش کردند!
همین قدر سریع و بی مقدمه! درست همان طور که این داستان شروع می شود. با این تفاوت که اجنه به جامعه جادوگری پس از سالها تسلط یافته و عاقبت خوشی در انتظارشان بود اما این داستان درست مثل داستان‌های لمونی اسنیکت پایان خوشی ندارد. شاید بهتر باشد به جای خواندن ادامه ماجرا، بروید ماجرای فردوس حشمت را ببینید.

روز قبل عده زیادی از ساحرگان و جادوگران در وزارت خانه سحر و جادو، کوچه دیاگون و هاگزمید به این سو و آن سو می رفتند و مشغول کارهای روزانه خود بودند. یک روز تکراری و کاملا خسته کننده دیگر. درست مثل هر روز. آن شب همگی به رخت خواب رفتند تا صبح دیگری را آغاز کنند و روز خسته کننده دیگری. اما هنگامی که صبح فرا رسید هیچ چیز مطابق معمول پیش نرفت. اجنه شب قبل وزیر سحر و جادو و عده زیادی از اعضای ویزنگاموت را سر بریدند. آنها به این موجودات رذل اما باهوش اعتماد کردند و تاوان این غفلت خود را با جانشان پس دادند.
حکومت جدید اجنه آغاز شده بود. در اولین قدم تا اطلاع ثانوی حکومت نظامی فقط برای جادوگران، ساحرگان و جن های خانگی! تنها چند روز بعد دومین قانون عجیب اعلام شد: همه جادوگران، ساحرگان و اجنه خانگی مشمول طرح نظام وظیفه عمومی شدند. حکومت معتقد بود تشکیل ارتش برای حفاظت از جامعه جادوگری است، اما در باطن وضع این قانون دلیلی جز خوار کردن چوبدستی به دست ها نداشت. آنها برای نظارت و همچنین اجرای این قانون از یک جن خاکی به نام منوچر استفاده کردند که در کارهایش نظم، دقت، بی رحمی و خوی مبارزه حکم فرما بود...

راهروی بیمارستان سنت مانگو

اعضای تیم تف تشت بر روی نیمکت هایی که مقابل اتاق شفادهنده گذاشته شده بود، نشسته بودند، مشغول تماشای مردمی بودند که خود را به کوری، کری، کچلی و فلجی زده بودند تا بتوانند معافیت سربازی بگیرند.

کریچر همان طور که مردم را تماشا می کرد گفت:
_کریچر به شما هشدار داد. اگه این منوچر همون منوچر پسر دایی کریچر بود همه ما بدبخت شد! این منوچر به همه چیز و همه کس مشکوک بود. ملت عمرا تونست از دستش قسر در رفت. اگه ارباب ریگولوس کریچر زنده بود می دونست چطور این منوچر رو ادب کرد.

آغا محمد خان به کریچر نگاه کرد.
_این ارباب ریگولوس شما از پس لردسیاه یه کچل که نتونست حتی یه دبیرستان رو اونم در حالی که نود درصد مدافع هاش بچه دبیرستانی بودن فتح کنه بر نیومد حال میخواست ما رو از دست اجنه نجات دهد؟!

کریچر ناگهان مثل فنر از جا پرید اما اینگو او را محکم در هوا گرفت تا به آغا محمد خان حمله نکند.
_هیچ کس حق نداشت به ارباب ریگولوس کریچر توهین کرد! مردک چین و چروک دار حرفشو پس گرفت!

اینگو تلاش می کرد کریچر را که در حال دست و پا زدن و نثار کردن کلمات نه چندان مودبانه به عمه آغا محمد خان قاجار بود آرام کند.
_آروم باش کریچر اصلا منظورش یه ارباب ریگولوس دیگه بود بابا!

آغا محمد خان خواست پاسخی دهد اما سقلمه ی هنری او را از این کار بازداشت.
_هی آغا محمد خان اونجا رو نگاه کن. دارن خانما رو هم میفرستن سربازی. خداکنه با یکی از اون پسرزا هاش آشنا شم هان؟

آغا محمد خان با خود اندیشید کاش با لطفعلی خان زند متحد می شدند و اروپا را به آتش می کشیدند. در قدم اول هم می توانستند چشم و زبان هنری را از حلقومش بکشند بیرون...

داخل اتاق شفادهنده

منوچر، جن خاکی، مانند بقیه اعضای گونه اش قد کوتاهی داشت. چشمانش ریز و گوشهایش به بزرگی گوش های جن های خانگی بودند. به حالتی نشسته بود که گویی شمشیر گریفندور را در حالت عمود بلعیده است. شفادهنده ای که کنارش نشست بود مشغول بررسی فرم هایی بود.

منوچر با صدای نخراشیده و بلندی فریاد زد:
_بعدی!

و فرمی را برداشت.

در اتاق لحظه ای باز و بسته شد؛ طوری که شفادهنده احساس کرد کسی در از پشت باز و بسته کرده است اما چند لحظه بعد، با دیدن موجود قد کوتاهی که آن سوی میز ایستاده بود متوجه اشتباهشان شد.

کریچر تلاش کرده به پسر دایی اش لبخند بزند اما عضلات صورتش تنها انقباض کوچکی از خود نشان دادند زیرا او سالها بود که به کسی لبخند نمی زد و از همه چیز و همه کس متنفر بود.
_کریچر سلام کرد. همون طور که پسر دایی عزیز دونست کریچر از اول عمرش لال بود!

منوچر با نگاه ترسناکی که تنها از شخصی مثل خودش که دارای روحیه نظامی باشد بر می آمد به کریچر خیره شد.
_یعنی پسر عمه کلا نمی تونه حرف بزنه؟
_البته که نه!
_حتی یه کلمه؟
_حتی یه کلمه!

منوچر و شفادهنده نگاهی رد و بدل کردند. ناگهان منوچر مهری بر روی فرم کوبید و فرم را بدست کریچر داد.
_برو عمه رو بذار سر کار!

کریچر فرم را گرفت و نگاه غضبناک به منوچر انداخت. دلش می‌خواست در آن لحظه از عمه منوچر یاد کند، اما ناگهان به طرز دردناکی متوجه شد این کار همان خودزنی است لذا چیزی نگفت و از اتاق خارج شد.

همزمان با فریاد دوباره "بعدی" منوچر، نفر بعد وارد شد.

منوچر گفت:
_دردی، مرضی چیزی داری بگو در غیر این صورت فرم رو مهر بزنم.
_نگاهی بیندازید به روی مبارکمان تا متوجه شوید.

منوچر نگاهی به بالا انداخت. مقابلش دو مرد قد بلند ایستاده بودند‌؛ یکی به شدت لاغر و دیگری دارای شکم بزرگی بود. هردو تاج های بزرگی به سر داشتند اما نکته عجیب درباره هردو آن بود که یک هردو یک لباس به تن داشتند و گویی از ناحیه شانه و دست به یکدیگر متصل بودند.

منوچر بلافاصله فرم را مهر زد و بدست آن دو داد. هنری نالید:
_ولی ما به هم وصلیم!
_چه بهتر. این طوری تو میدون جنگ کسی نمی تونه از پشت بزنتون. از هردو طرف حواستون بهم هست! حالا بیرون!

هنری و آغا محمد خان به طرف در بازگشتند. هنری به آرامی زمزمه کرد:
_این یارو دیوونه اس!
_اگر هزارسال هم می‌گذشت هرگز فکرش را هم نمی کردیم این حرف را بزنیم اما برای اولین بار با شما موافقیم هنری.

هنری و آغا محمد خان از اتاق خارج شدند. نفر بعدی ملانی بود که با لبخندی وارد اتاق شد.
_سلام!

منوچر مشغول نوشتن چیزی روی کاغذ بود و حتی سرش را هم بلند نکرد.
_هر درد و مرضی داری بگو. نداری فرمت رو مهر کنم.

لبخند ملانی بزرگتر شد.
_کی گفته ندارم؟! دارم خوبش هم دارم!

شفادهنده کمی امیدوار شد. شاید برای اولین بار کسی تمارض نمی کرد. بنابراین امیدوارانه گفت:
_و مریضی تون؟
_من فقط سرم درد میکنه!
شفادهنده:
منوچر:
ملانی:

منوچر که به امیدی مهر را کنار گذاشته بود، آن را برداشت و به وحشیانه ترین شکل ممکن روی فرم ملانی کوبید.
_بیرون!

نفر بعدی اینگو بود. او نیز با لبخند وارد شد.
منوچر فردی را مقابلش دید که لباس سرتا پا سیاهی پوشیده بود و مهره ها و زیورآلات زیادی از آن آویزان بود. موهایش به شدت نامرتب و چشمانش قرمز بود. لحظه ای منوچر را به یاد استاد درس پیشگویی در مدرسه جادوگری اجنه انداخت. منوچر سپس مهر را بالا برد.
_خب؟ شما چی؟ شما هم دردی، مرضی چیزی داری؟
_خیر جناب. اتفاقا من سالم سالمم. هیچیم نیست شکر مرلین. ببنید من اصلا مث قبلیا نیستم. متنفرم از دروغ.

شفادهنده گفت:
_پس مشکلتون چیه؟گفته شده بود که فقط کسایی که مشکل دارن برای معافیت بیان.
_آهان! رسیدیم به اصل مطلب. ببینید خیلی بی رو دربایستی و از روی صداقت؛ من اصلا حوصله سربازی و این حرفا رو ندارم.

منوچر در حالی که فرم اینگو را مهر میزد گفت:
_به نازم به این صداقت! حالا گمشو بیرون تا نسپردمت دست غول های غار نشین.

اینگو هم ناموفق از اتاق خارج شد. آغا محمد خان در حالی که تابلویی به دست داشت برای بار دوم وارد اتاق شد.

منوچر گفت:
_ببینم تو یکی از اون پادشاهانی بهم چسبیده نبودی؟
_بلی. خود مبارکمان بودیم لیکن نیامدیم التماس تان کنیم. بخاطر ایشان آمدیم.

و تابلو را به سمت منوچر گرفت.
منوچر با دیدن تابلو سر کادوگان بی معطلی فرم را مهر زد.
_ایشون کاملا مشخصه که هیچ مشکلی ندارن!

کادوگان با شنیدن این حرف خواست به سرعت از اسبش پایین بیاید اما با سر زمین خورد ولی به روی خود نیاورد و از جا برخاست.
_من؟ من مشکلی ندارم همرزم؟ من تابلو ام! من دو بعدیم لامصب! آخه تابلو رو میبرن سربازی؟! من هزاران سال پیش مردم! هویتم فقط یه نقاشیه!

منوچر گفت:
_خیلی هم عالی. تو جنگ زخمی شدی میدیم دوباره نقاشیت کنن. اتفاقا تو از همه قبلیا واجد شرایط تری!

آغا محمد خان فرم کادوگان از منوچر گرفت و از اتاق خارج شد. منوچر به شفادهنده گفت:
_فکر کنم کافی باشه برای امروز.

شفادهنده بیش از این موافق نبود.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط کریچر در 1398/6/31 23:24:00
ویرایش شده توسط کریچر در 1398/6/31 23:42:16
ویرایش شده توسط کریچر در 1398/6/31 23:43:27
وایتکس!

پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
ارسال شده در: یکشنبه 31 شهریور 1398 23:17
تاریخ عضویت: 1385/08/03
تولد نقش: 1396/08/30
آخرین ورود: شنبه 9 دی 1402 15:08
از: این تابلو به اون تابلو!
پست‌ها: 341
آفلاین

تف تشت
.Vs

سریع و خشن


پست دوم:


«میره آدم میشه برمی‌گرده»، «میره مرد می‌شه»، «می‌ره قدر پدر و مادر و زندگیش رو می‌فهمه»، «اگه درس نمی‌خونه همون بهتر بره آشخوری»، «میره دختره از سرش میافته»....
همه‌ی ما این حرف‌ها رو از زبون مردم عامه در باره‌ی جوون‌هایی که وقت خدمتشونه و اصطلاحاً مشمولن شنیدیم. اما چقدر از این حرفا حقیقت دارن؟ آیا واقعاً جوون‌ها بعد از پایان خدمت سربازی، مرد بر می‌گردن؟ یا سربازی هدر دادن عمر مفید یک جوونه؟ آیا سربازی برای جوانان سازنده‌ است یا مخرب؟ نظر ها متفاوتن، اما اعضای تیم تف تشت وقتش بود که خودشون جواب این سوالات رو پیدا کنن.

پادگان اجنه شورشی، شیش صبح، خروسخون
درهای پادگان باز شدند و فرمانده با اقتدار جلوی سربازهای صف بسته راه رفت. ممکن است با شنیدن اسم فرمانده‌ی با اقتدار، در ذهنتان تصویر فردی اخم کرده و سیبیلو نقش ببندد. درست بود، سگرمه‌هایش در هم بود و اندازه‌ی دسته جارو سیبیل داشت. ممکن است شخصی با اسم عزت یا شوکت یا فریبرز در ذهنتان نقش ببندد، خیلی بیراه نبود، اسمش منوچر بود. ممکن است فردی چهارشونه و خوش قد و قامت در تصورتان بیاید که خوب در این مورد، آناناس! طرف جن شورشی بود با قد و هیکلی در ابعاد همین کریچر خودمان. در حالی که با هر قدم چکمه‌هایش را محکم به زمین می‌کوبید جلو می‌آمد و در صورت هر سرباز چند ثانیه زل می‌زد. تا اینکه جلوی کریچر متوقف شد. کریچر با آخرین امیدش به ذره‌ای پارتی بازی فامیلی گفت:
- منوچر پسر دایی؟
- اینجا هیچکس هیچکس رو نمی‌شناسه کریچر!

بعد هم با پشت اسلحه‌اش به پای کریچر کوبید:
-صاف واستا ببینم سرباز. تو دیگه چرا سوار اسبی؟

چشم فرمانده منوچر به سرکادوگان افتاده بود.
-فرمانده، قربان! سرکادوگان هستیم، قربان! به هیبت تابلوی ما نگاه نکنید، قربان! سالیان سال است که شوالیه‌ای دلیر و بی باک هستیم، قربان! اصلاً هم سعی نکردیم از زیر خدمت شریف سربازی در بریم قربان! ما تشنه خدمتیم قربان!

-ساکت! یک سوال ما رو با چقدر اراجیف پاسخ دادی پدرسوخته! امشب که فرستادیمت همه‌ی ظرف‌های پادگان رو بشوری، یاد می‌گیری که برای ما روده درازی نکنی، پدرسوخته!

تا پایان آن شب، انقدر از همه‌ی سرباز‌های مادر مرده کار کشیده شده بود تک تکشان هیچی نشده به مربا خوردن افتاده و وقتی بلاخره بعد از یک روز طولانی توی خوابگاه جمع شده بودند، جد و آباد فرمانده را صدا می‌زدند. اینیگو که احساس خوشمزگی‌اش گل کرده بود گفت:
-من شنیدم اسم عمه‌ی فرمانده «پریچر»ه.

و بعد هم عینک آفتابی یکی از سربازها را برداشت، چوبدستی‌اش را مانند میکروفونی خیالی در دستش گرفت و شروع به خواندن کرد:
-میخونم به هوای تو پریچر!
چقدر خالی جای تو پریچر!

-به عمه پریچر فرمانده منوچر کار نداشت!!
-اوه! منوچر پسردایی‌ات بود کریچر؟ اوه، هیچی هیچی....

بقیه هم قطاران هم که در حال دست زدن و لذت بردن بودند خودشان را جمع کردند و سوت زنان به در و دیوار خوابگاه خیره شدند. کاکتوس هم که حتی داشت با قر ریز وارد گردی‌ای که اینیگو برای خودش درست کرده بود می‌شد، در جا خشک شد و وانمود کرد که چناری بیش نیست.

-این پسردایی ما از بچگی یک تخته کم داشت. از اذیت و آزار لذت برد. چی می‌گفت شما؟ جادوگر آزار بود. کریچر مطمئن بود فردا سر تمرین نبرد با دشمن پدر ما را درآورد. نمونه بارز یک جن شورشی بود ننگ خانواده!

فردای آن روز، میدان تیر
فرمانده منوچر و چند جن شورشی دیگر با نام‌هایی مانند باراد ریشو، رامیز کچل، حسن سگ اعصاب و فری کثیفه کله‌ی سحر سربازان را با آژیر بلندی که باید در مواقع قرمز به صدا در بیایید بیدار کرده و آنها را با عجله از پادگان بیرون رانده و به نبرد با دشمن فرضی آورده بودند.
-سربازان! فکر کنید این قسمت از میدان تیر ناموستونه!

تک تک سربازان ابتدا نگاه سوال باری به زمین زیر پایشان انداخته و سپس نگاهی به چهره‌های یکدیگر انداخته و با تصور اینکه هر سرباز دیگر به چه چیزی می‌گوید ناموس، دچار حالت تهوع شده و ردای سربازی دریده به تپه‌ها مقابل که محل دشمن فرضی بود متواری شدند. این میان صدای کادوگان همیشه جوگیر به گوش می‌رسید:
-حمله کنید همرزمان! می‌تازیم به دشمن فرضی! در رکاب هم دشمن فرضی را به زیر می‌آوریم! تا آخرین نفس می‌جنگیم! تا قطره آخر خونمان، خون می‌ریزیم!

باراد ریشو که هاج و واج دور شدن سربازان را نگاه می‌کرد، دستی به پیشانی‌اش کوبید و به فرمانده منوچر گفت:
-فکر می‌کنم با این گردان خیلی دردسر داشته باشیم قربان!

ولی باراد ریشو کوچکترین ایده‌ای از ابعاد دردسر نداشت. قیافه‌اش هنگامی که گردان با نیمی از سربازان دست و پا شکسته، تکیه زده به شانه‌ی نیم دیگر سربازان خونین و مالین باند پیچی شده به پادگان برگشتند دیدنی بود.
-اونوقت دقیقاً چجوری از دشمن فرضی شکست خوردید؟
-هر چی می‌زدیمشون تموم نمی‌شدند قربان!
-شما شل مغزان همدیگه رو زدید لابد! برید گمشید خوابگاهاتون پدرسوخته ها! امشب از شام خبری نیست!

همان شب، خوابگاه
سربازان بعد از خوردن گشنه پلو و خورشت دل‌ضعفه، هر کدام یک گوشه‌ی خوابگاه کز کرده بودند و به حال زار خودشان غصه می‌خوردند. این سکوت را هرازگداری صدای قارو قوری شکمی می‌شکست. ملانی گشنه، ملانی تنها، ملانی خسته، ملانی یه گوشه نشسته بود و از تنها پنجره‌ی خوابگاه که آن هم دو متری با زمین فاصله داشت، با دشواری به آسمان نگاه می‌کرد. ناگهان با صدای بلندی شروع به صحبت کردن کرد که باعث از جا پریدن نصف خوابگاه شد:
-اینیگو! ماه کامله! یعنی امروز چندمه؟
-این ماه، ماه کامل بیست و یکم اتفاق می‌افته!
-این یعنی ما تا مسابقه‌ی کوییدیچ بعدیمون فقط ده روز وقت داریم! آخ که چقدر دلم می‌خواست الآن در حال تمرین کوییدیچ بودم!
-ما باید این مسابقه رو برد! کریچر اینجا چی‌کار کرد؟ کریچر کاپیتان بد!

و شروع به کوبیدن کله‌اش به میله تخت ان طبقه‌ی خوابگاه شد. یاد آوری کوییدیچ، آه از نهاد همه‌ی تف تشتی ها برآورده بود.
-پس فردا می‌گوییند آغا محمد خان، شاه شاهان، از تیم سریع و خشن ترسیده و جا زده!
-اینهمه بی‌خوابی کشیدیم واسه این بازی‌ها! البته من که اساساً خواب ندارم، شماها رو میگم!
-قصه نخور اینیگو، همرزم! ما یک تیم هستیم و تیم ما هرگز تسلیم نخواهد شد! ما برای آخرین بار، به هر قیمتی که شده خودمون رو به مسابقه می‌رسونیم و برنده یا بازنده، با شرافت مسابقات را تمام می‌کنیم! هنوز ده روز تا مسابقات وقت داریم!

از مرلین که پنهان نیست از شما چه پنهان، سخنان آتشین کادوگان، روی دل‌های اعضای تیم تف تشت تاثیر گذاشت. ملانی پرسید:
-حالا تو این ده روز قراره چی‌کار کنیم سر؟
-خب همرزمان، از آنجایی که همه شما افراد با سطح مطالعه بالایی هستید، حتماً «رهایی از شاوشنگ» رو خوندید دیگه؟
-نه! چی بود؟
-خیلی اسم ضایعی داره!

کادوگان با قیافه ناامید شده‌ای ادامه داد:
-ای همرزمان نابخرد! چطور نخوندین؟ ماجراش از این قراره که یک زندانی حبس ابدی، برای فرار از زندان سی سال دیوار سلولش رو سوراخ می کرده. طی این مدت خاکی که از دیوار سوراخ شده می ریخته رو می کرده تو جیبش می برده تو حیاط زندان خالی می کرده. بعد رو سوراخ هم یه پوستر چسبونده بوده. سی سال آزگار این کار رو میکنه تا اینکه فرار کنه!
-ما سی سال آزگار وقت داریم به نظرت؟
-نه خب، ولی ما هفت نفریم به جای یک نفر، و اون بنده‌ی مرلین توی زندان با دیوارهای محکم بود، این پادگان رو در بهترین حالت با کاهگل ساختن، اگه با فضولات اجنه شورشی نساخته باشن!
-مرد کوتوله پر بیراه نگفت‌. کریچر فکر کرد بهترین جا برای کندن سوراخ، یکی از مستراح‌های عمومی بود، چون داخل مستراح که شد، کس دیگه نگاه نکرد که داشت سوراخ کند یا غلط دیگه‌ای کرد!
-خوشحالم که موافقی هم‌رزم! تنها مشکل اینجاست که بیشتر از پنج دقیقه که نمی‌شه توی دست به آب موند، وگرنه لو می‌ریم. پوستر از کجا بیاریم روی سوراخ رو بپوشونیم وقتی که خودمون اون تو نیستیم؟ چیه چتونه چرا همه‌تون انقدر پلیدانه به من زل زدید؟

********************************************


پ.ن. من خودمم رهایی از شاوشنگ رو نخوندم، کریچر خونده تعریف می‌کرد، منم ازش های‌جک زدم!


افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!

تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
ارسال شده در: یکشنبه 31 شهریور 1398 23:17
تاریخ عضویت: 1397/06/21
تولد نقش: 1397/06/22
آخرین ورود: امروز ساعت 08:34
از: میان ریگ ها و الماس ها
پست‌ها: 479
ارشد گریفیندور، استاد هاگوارتز
آفلاین
تف تشت
.Vs

سریع و خشن


پست سوم:



زمین پادگان پر از برگ های زرد و قرمز پاییزی بود که نرم و نرمک به زمین می افتادند. سوز سرمای پاییز همه جا را فرا گرفته بود.
برگ طلایی ای زیر لب می خواند تاپ تاپِ خمیر، نون و پنیر، دستِ کی بالا؟
-من!
تمام برگ های درخت من گویان به زمین ریختند.
چنین هماهنگی ای الهام بخش اینیگویی شد که از حیاط با چاقوها و قاشق هایی که از اشپزخانه کش رفته بود، عبور می کرد. او این حرکت را به فال نیک گذاشت و اصلا فکر نکرد که طبیعت است دیگر و با روحیه ی یا امشب یا هیچوقت به طرف اتاق جدیدالورودیان و هم تیمی هایش رفت.

داخل پادگان
-من قرار بود فرمانده عملیات باشم. از این پشت سوز میاد.
-هیس! سر، دیگه آخرشه! کریچر نوبت توعه.
-کریچر دستاش تاول زد از بس با قاشق چاله کند، کریچر بلاخره در این راه جون کند..

تف تشتی ها تا اینجا خوب نقش بازی کرده بودند.انها از لحظه ای که سرکادوگان پیشنهاد فرار را داده بود شروع کرده بودند. تک تک آنها به نوبت و خمیده، درحالی که از بد بودن غذای پادگان و مسموم شدن بلند بلند شکایت می کردند به طرف مستراح عمومی می رفتند. در آنجا نقشه ی اصلی اجرا می شد.
تف تشتی ها در هر نوبت با چاقو، قاشق، ملاقه و گاهی دیده شده که با شمشیر آغامحمدخان سعی در ایجاد سوراخی به اندازه عبورشان داشتند. سوراخ به اندازه کله ی کریچر عمق پیدا کرده بود و با وجود سوز سرمایی که سرکادوگان دائم از آن شکایت می کرد برای آنها نشانه ی خوبی بود.
تابلوی سرکادوگان تا اینجا نقش پوستر و لاپوشانی را بازی می کرد.
در ابتدا حسنک سگ اعصاب و باراد ریشو ازینکه تابلویی روی دیوار مستراح آویزان شده بود بسیار شاکی بودند، اما با اهدای مقداری شیتیل نامبردگان از دستشویی دیگری استفاده کردند و خوشحال هم بودند که با تف تشتی های غرغروی خمیده که سراسیمه وارد دستشویی میشوند سر و کله نمی زنند.
قاشق ها خم شد. چاقوها کند شد. تف تشتی ها براستی خمیده شدند اما سوراخ دو کله ی کریچر عمق پیدا کرده بود.
-یه کله ی دیگه بکنیم و همگی آزادیم!
کریچر با شنیدن کلمه ی آزادی طاقت نیاورد و با کله وارد مستراح شد. کاپیتان برگ برنده اش را رو کرده بود و آن ها با تشکر از کریچری که با کله وارد سوراخ شده بود و انتهای سوراخ را باز کرده بود وارد سوراخ شدند.

چندین روز بعد

-منوچر همه جا دنبالمون گشت کریچر حس آزادی نکرد.
-ولی ما هنوز آزادیم که بازی کنیم... کریچر اگه یکی از این دامن برگی هارو بپوشی میتونی راحت بری بین جن های جنگلی و ازشون جارو بدزدی! تو آسمون دیگه کسی دنبالمون نمیگرده.

کریچر ابهت داشت. او با تاسف به ملانی که دامن برگی را جلویش با قیافه مکش مرگ ما تکان می داد نگاه کرد. او به قیافه ی تک تک اعضای تیمش نگاه کرد. همه ی انها سر و وضعشان را عوض کرده بودند تا شناخته نشوند.
اغامحمدخان خودش را تو گِل پلکونده بود تا سیاهپوست بنظر بیاید. هنری با قرض گرفتن شنل سیاه اینیگو شبیه دیوانه ساز گوژپشتی شده بود. اینیگو خودش را با گِل و علف پوشانده بود و از موهایش سرخس بیرون زده بود. سرکادوگان خودش را با معجون کوچک شونده کوچک کرده بود تا از سوراخ رد شود و هنوز بزرگ نشده بود. اما هنوز هم حس می کردند کسی در تعقیب شان است، فقط یک روز به مسابقه مانده و آنها با روحیه ی شورشی ای که پیدا کرده بودن با انواع چیزهای جنگلی تمرین کرده بودند.
کریچر زنبورها را جای اسنیچ می گرفت و جای نیش در تمام بازویش به چشم می خورد، مهاجم ها بجای کوافل بوته گلی که از ریشه دراورده بودند را گوله کرده بودند و به همدیگر پرتاب می کردند. انها تمام تلاششان را کرده بودند.

اما حالا همگی خسته و پنچر و در این ناکجاآباد گیرکرده بودند.
کریچر کاپیتان تیم بود، او نمی توانست تیمش را در این وضعیت ببیند، بنابراین او دامن برگی را از ملانی گرفت و با اکراه پوشید.

ساعتی بعد تف تشتی ها کاپیتانشان را در حالی که یه جین جارو زیر بغل زده بود و جن جنگلی ای به دنبالش می دوید دیدند و دست و جیغ و هورا کشیدند.
دقایقی بعد همه ی انها سوار بر جاروهای غصبی به سمت جنگل های آمازون پرواز کردند.

ورزشگاه آمازون

-تیم سریع و خشن وارد زمین میشه، خشن شون که مسلما تاتسویا موتویاما و سیخیه که کنارش راه میره...

سیخ با فاصله یک سانتی متری از پیشانی یوآن در دیواره اتاقک گزارشگری فرو رفت و کاکل نارنجی اش به اندازه چمن ورزشگاه کوتاه شد.
-...چیزه... سیخ گفتم؟ منظورم کاتانا بود... ایشون هم سریعن هم خشن مث اینکه...

همچنان که یوآن سعی می کرد از دل کاتانا درآورد افراد تیم سریع و خشن با خونسردی وارد زمین شدند و منتظر سوت شروع بازی شدند.
آنها وصف ظاهر شدن های عجیب غریب تیم تف تشت را شنیده بودند اما هنوز هم برای چیزی که می دیدند آماده نبودند.
شش جاروسوار از دور مشاهده شدند. اعضای تیم تف تشت با لباسهای رنگارنگ و بدون مراجعه به رختکن درون ورزشگاه ترمز زدند. طرفداران تف تشت که از خودشان عجیب غریب تر و رنگارنگ تر بودند به پاس ورود هیجان انگیز تیمشان کل ورزشگاه را روی سرشان گذاشتند.

داور دوم با اخم عقاب گونه اش به سمت داور اول رفت تا تف تشتی هارا وارد رختکن کند و جاروهای گره دار عجیب غریبشان را بررسی کند، اما داور اول که شب به خانوم بچه ها قول داده بود ببردشان پیتزا پاپا و دوردور، زود سوت شروع بازی را زد و توپ ها را رها کرد.

ملانی با ذوق و ولع به کوافل حمله کرد، او بخاطر گرفتن جوجه تیغی و خرگوش در دستش به عنوان کوافل، کاملا آبدیده شده بود. اما ناگهان اتوبوسی جلوی دروازه ایستاد و راه اورا سد کرد. ارنی پرنگ با خوشحالی از پنجره برایش دست تکان می داد. ملانی ترمز نکرد و با جارو از شیشه های اتوبوس رد شد.
اتوبوس از ترس رنگش ریخت و مثل گچ سفید شد و راننده اش هم بعد از نیم قرن سابقه به دشت های اطراف متواری شد.
تف تشتی ها واقعا حس می کردند چیزی برای از دست دادن ندارند و همین آنها را غیرقابل پیش بینی کرده بود.

-ملانی استانفورد با کوافل به سمت دروازه میره! سر و صورتش به اندازه کوافل قرمزه...شاید بخاطر شیشه های اتوبوسه، حیف شد... اوه رکسان ویزلی راهشو سد میکنه، ملانی با توپ داره میره سمتش...بازم میره! خیلی سرعت داره، داور هم ترسیده و میلرزه، تف تشتی ها همه وحشیانه به طرف دروازه اومدن تا دروازه بان رو هول کنن! ملانی پاس میده به راست، و گلللللل سرکادوگان از ناکجا ظاهر میشه و گل میزنه... اوه تف تشتی ها از عنصر وحشت آوری استفاده میکنن! یا مرلین.

هنری و اغامحمدخان دوطرف تاتسویا ایستاده بودند و علاوه بر چماق با شمشیر با او می جنگیدند. داور جرات مداخله نداشت زیرا کاتانا تا دقایقی پیش بلاجری را مثل فروت نینجا از وسط نصف کرده بود!

-مافلدا سرش رو توی منوش فرو میبره. غلط نکنم اون دنبال شناسه های هنری و اغامحمدخان میگرده تا حذفشون کنه! لبخندش نشون میده که پیدا کرده و حالا...

با فشردن دکمه توسط مافلدا گزارشگر به صورت دود نارنجی رنگی درآمد و محو شد. احتمالا لینک پشت شناسه اشتباه بود و از بدشانسی یوآن را نشانه گرفته بود. مافلدا شانه ای بالا انداخت و شروع به گشتن دنبال دکمه برگشت کرد!

بازی پر از کشمکش بود. سرکادوگان با فریادهای خبردار مهاجمان را به صف کرد و به سمت دروازه سوار با جارو رژه رفتند.
آریانا سعی داشت با پرت کردن بطری و گوجه و چیزهایی که طرفداران به دستش می دادند هنری و اغامحمدخان را کیش کند تا دست از سر تاتسویا بردارند.
تام‌چسبیده‌به‌مروپ گریه کنان و ماااااامانننننن گویان به قیافه دهشتناک اینیگو که براثر بیخوابی های اخیر چشمان خون گرفته هم به قیافه جنگلی اش اضافه شده بود اشاره می کرد. اما مامان وی کوافل را با گیس و گیس کشی از چنگ ملانی درآورده بود و به دروازه ی بی دروازه بان تف تشت گل بی دردسری زد.
بعد از آن صحنه بازی به روال اولیه برگشت، زیرا ملانی دیگر گیسی برای کشیدن نداشت و کوافل در دستان مهاجمان تف تشتی رد و بدل می شد.
رکسان ویزلی بعد از خوردن پنج گل دیگر شروع به کندن موهایش کرد.
-مافلدا! گزارشگرو ول کن، گوی زرین رو پیدا کن!
-بدون گزارشگر اصن حال نمیده خو.

اینیگو با چشمان خونبار و کوافل در دست به دروازه نزدیک شد. مافلدا دکمه ای را زد و اینیگوایماگو به شناسه ی قبلی اش یعنی پیتر جیمز تبدیل شد... .
پیتر موهای طلایی اش را در هوا تکان داد و با لبخند جذاب و ابهتش در یک نگاه دل مافلدا را برد. آنها با هم دست در دست به سمت افق های دور رفتند و همه چیز را پشت سر گذاشتند و به خوبی و خوشی سالیان سال در کنار یکدیگر زندگی کردند.
چنددقیقه همه ی بازیکنان پوکرفیس وار به این منظره خیره شدند و حتی گوی زرین هم که وسط ابرهای خرسی شکل بال بال می زد از شوک این حرک غیرورزشی و خارج از فاز غش کرد و به فرق سر کریچر اصابت کرد. داور با خوشحالی سوت پایان را زد و دوان دوان ازین میدان جنگ خارج شد.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط ملانی استانفورد در 1398/6/31 23:53:28
ویرایش شده توسط ملانی استانفورد در 1398/6/31 23:59:28
بپیچم؟


تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
ارسال شده در: یکشنبه 31 شهریور 1398 23:16
تاریخ عضویت: 1397/11/30
تولد نقش: 1397/12/01
آخرین ورود: جمعه 24 مرداد 1404 13:23
از: این گو به اون گو!
پست‌ها: 104
آفلاین
تف تشت
.Vs

سریع و خشن


پست چهارم:

همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت... کوییدیچ دیگر به پایان رسیده بود. هر کدام از آنها به فکر استراحتی طولانی مدت و لذت بخش بودند. هر که نداند خودشان که می‌دانند چه زحمتی برای تف تشت کشیده بودند.
- کریچر رفت تا برای یکسال فقط کار کرد. صبح کار کرد، شب کار کرد، تو آشپزخونه کار کرد، رخت شست، جارو کشید، میز آرایی کرد.
- ولی کریچر ندانست که تفریح آقای اینیگو صد و هشتاد درجه با او فرق داشت.
- شما کریچر را مسخره کرد؟

کریچر وایتکسش را برداشت و تا خواست آن را روی اینیگو خالی کند صدای فریادی در آن هیاهو آن ها را به خودشان آورد.

- اونا درست وسط زمین ایستادند. برید دستگیرشون کنید.

سرکادوگان اول به خودشان و بعد به همرزمان سربازی که در سربازی با هم در خدمت بودند و به طرف آنها می‌آمدند نگاهی انداخت.
- همرزمان فکر کنم اونا دارن به سمت ما میان.
- می‌بینیم سر... می‌بینیم.
- از دست این آدم ها... ما باید فرار کرد.

اما دیگر دیر شده بود. سرباز ها رسیده بودند به آنها... فضای ورزشگاه متشنج شده بود. پچ پچ های زیر لب جادوگر ها و ساحره های حاضر در آنجا لحظه ای قطع نمیشد.
تف تشت با دست‌هایی بسته سوار کالسکه هایی که معلوم نبود از کدام جنگل ممنوعه‌ای آمده بودند، شدند و به اینکه هیچکدام نمی‌دانستند سرباز فراری حکمش چیست فکر می‌کردند.

سه روز بعد_ پای چوبه‌ی دار


آری سرنوشت اینطور نوشته شده بود که تف تشت بعد از آن زندگی خفت بارِ هر کدامشان و کوییدیچ پر دردسرشان و سرباز فراری بودنشان اعدام بشوند.
درون حیاط پادگان هفت طناب دار آویخته شده بود. در ورودی باز شد و سربازان اعضای تیم تف‌تشت را به درون حیاط آوردند. آنها را به ترتیب کریچر، اینیگو، ملانی، سرکادوگان که دارش هم در تابلویی دیگر بود، کاکتوس، آغامحمدخان و هنری هشتم آماده‌ی مرگ کردند و طناب را دور گردن هر‌کدامشان پیچیدند.
منوچر با رضایت خاطر آنها را یکی یکی از نظر گذراند.
_خوب نگاه کنید! این سزای کسیه که از دستورات پیروی نکنه! هر روز، هرشب و تمام مدت!

سپس لبخند ترسناکی بر لب آورد.
_متهم کریچر. به عنوان آخرین جمله قبل از مرگ چی داری که بگی؟

کریچر شروع کرد به جیغ زدن.
_کریچر به این سوسول بازیا اعتقادی نداره! مرگ با این چیزا واس کریچر افت داشت. کریچر تنها به تبر اعتقاد داشت که سرشو زد و تو راهرو خونه گریمولد پیش اجدادش نصب کرد! کریچر میخواد... .

منوچر اشاره ای کرد و کریچر هرگز نتوانست جمله اش را تمام کند. صندلی که زیر پای کریچر توسط جن کوتوله دیگری زده شد.
منوچر با رضایت به جسم بی جان کریچر که تکان مختصری می‌خورد نگاه کرد. آنگاه به سمت اینگو نگاهی انداخت.
_خب؟ تو چی داری که ب...
_آخ جون خواب ابدی!

بدون آنکه به جن کوتوله فرصت دهد خودش صندلی را کنار زد. منوچر وحشت کرد. تا به حال این مدلی را دیگر ندیده بود اما نمی خواست تعجبش را نشان دهد بنابراین دوباره لبخند زد.
_ملانی... تو چی داری که بگی؟
_آقا دمتون گرم! به این میگن یه مرگ هیجانی! بهتر از اینه که پیر و مریض تو رخت خواب در حالی که بچه هات رو جمع کردی و به هرکدومشون یه چوب دادی بشکنن بمیری که!

چند لحظه بعد ملانی هم به دیار باقی شتافت. حال نوبت سرکادوگان بود.
منوچر گفت:
_خب تابلو جان... تو چی داری بگی؟
_والا شما این همرزمای سابق ما رو که کشتید ولی من به همرزمای زنده میگم خیالتون تخت مردن اصلا درد نداره. من خودم وقتی مردم اصلا بد نبودا!

لحظه ای بعد سر کادوگان نیز برای بار دوم کشته شد. حال نوبت کاکتوس بود. کاکتوس هم که حرف نمیزد بنابراین بلافاصله از ریشه گلدانش بیرون کشیدنش.
منوچر به کاکتوس هم ریشخندی زد. حال نوبت دو تاجدار بود. آغا محمدخان منتظر اجازه منوچر نماند.
_آه هنری... این دوستانمان با دلیری کشته شدن. ما نیز یکبار به دست دوستانمان در خیمه مان کشته شدیم در خواب اما این یکی را ترجیح می‌دهیم لیکن می‌خواهیم اعترافی کنیم. ما همیشه حسرت زندگی شما و همسر و فرزند را داشتیم برای همین همیشه می‌خواستیم سر به تنتان نباشد.

هنری با بغض گفت:
_قربونت برم آغا محمدخان. اتفاقا من همیشه به تو حسودیم می شد. به شجاعتت، اقتدارت، کشور داریت، جنگاوریت و هیکل رو فرمت.

آغا محمد خان دستش را به سمت هنری هشتم دراز کرد.
_آه دوست من... بیا لحظات آخر زندگی مان را دست در دست هم دهیم.

بدین ترتیب دو تاجدار نیز در حالیکه دست یکدیگر را گرفتند به سایر اعضای تیم شان پیوستند.
این گونه داستان تیم تف تشت به پایان رسید. آنها که دوش به دوش یکدیگر دنیایی جادویی را به گند کشیده بودند به دیار باقی شتافتند تا با کارهایشان آنجا را نیز به گند بکشند. به هرحال به شما از ابتدا هشدار داده شده بود که این داستان عاقبت خوشی ندارد. هنوز هم دیر نشده. می‌توانید بروید و داستان زندگی فردوس حشمت را ببینید.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط اینیگو ایماگو در 1398/6/31 23:42:48
"رویاهات، روح اصلیت رو می‌سازند"


پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
ارسال شده در: یکشنبه 31 شهریور 1398 23:15
تاریخ عضویت: 1394/04/24
تولد نقش: 1396/01/13
آخرین ورود: سه‌شنبه 26 مهر 1401 08:38
پست‌ها: 371
آفلاین
سریع و خشن
پست سوم



اعضا بعد از شنیدن حرف مافلدا همچین عصبی و خشمگین شدن که کاردمیزدی خونشون درنمی اومد. سمتی رو پیش گرفتن و راه افتادن. درخت های سربه فلک کشیده که وسط هاش سکه های طلایی امتیاز می درخشیدن. گاهی روی نوک درخت ها هم آیتم هایی مثل اسلحه و زره و وسایل جنگ دیده می شد. همه چیز خیلی فانتزی و گیمی بود. یه آهنگ تند هم زمینه بود که گویا موزیک بازی بودش و اصلا با حال و هوای سریع و خشنی ها جور در نمی اومد.

دوپس دوپس دوپس دوپس

- الان با این آهنگ فقط یه دعوای هندی حال میده.

هیچکس به حرف ارنی نخندید. بعد از رفتن چارچشم حتی راهنما هم نداشتن.


- حالا باید چی کار کنیم ارنی؟
- میگم رابین هود رو صدا کنیم و وارد بازی بشیم. هرچی زودتر شروع کنیم زودتر از اینجا میریم.


فکر بدی هم نبود. اونا فقط رابین هود رو داشتن درحالی که هرلحظه امکان داشت چارچشم و بقیه راهزن ها از راه برسن و حسابشون رو برسن.

آملیا دعوتنامه ی رابین هود رو از کوله پشتی ش بیرون آورد و روی گزینه ی"بله" کلیک کرد. از داخل دعوتنامه صدای تشویق و جیغ و هورا به گوش رسید و در کسری از ثانیه به قدر یه چشم به هم زدن رابین هود آویزون به یه طناب از بین درختا پایین اومد. ضمن عرض ادب و چشمک به خانم های جوان کاغذی رو به سمت ارنی گرفت.
- اینم قرارداد بازیه که میگه هراتفاقی که بیافته مسئولش خودتونید.
- هر اتفاقی؟ مثلا چه اتفاقی؟
- خب مثل زخمی شدن، قطع عضو یا شاید...

نی توی دهنش رو تف کرد و سوت زد.
- مرگ.
-
- لطفا بعد از تیک زدن اون کادر که نشون میده قوانین رو خوندید، اوکی کنید.

از قیافه ها معلوم بود که آماده گریه ن اما چاره ای نداشتن به همین علت ارنی برگه رو امضا کرد و تمام. بلافاصله بالای سر هر کدومشون پنج تا قلب قرمز پررنگ ظاهر شد. رکسان سعی کرد یه کم با ناز و عشوه صحبت کنه که شاید رابین هود پیششون بمونه و کمکشون کنه اما مرد یه دستی به موهاش کشید و گفت:
- بدرود ای بانوان زیبا و ای پیرمرد.

ارنی حالت تهاجمی گرفت و خواست آواتارش رو نشون بده و بگه که بدن شش تیکه داره و پیر نیست و یه میانسال خوشتیپه، اما رابین هود منتظر نموند و همونطور که سریع اومده بود سریع هم رفت.

ارنی که هنوز عصبانی بود با پا محکم کوبید به یه بوته ی بزرگ. اما گیاه مثل سنگ سفت بود و ارنی از درد به عقب پرت شد. یه خرگوش از پشت بوته فرار کرد و چندتا گنجشک هم به هوا بلند شدن.
ارنی کمی پاش رو ماساژ داد و دید که یکی از قلب های بالای سرش خالی شد. جلو رفت و این بار آروم بوته رو لمس کرد. کاغذی بالای اون ظاهر شد.
- این نقشه نیست؟

و تیز دستش رو برد تا برش داره.
- آآآآآخ...

و دستش محکم خورد به شیشه ای سفت و سخت. هشداری بالای کاغذ نشون داده شد.
"برای برداشتن نقشه هزار سکه خرج کنید. "

- دلم می خواد لبخندش رو با چاقو خط خطی کنم.
- ارنی آروم باش. بتمن و جوکر زیاد می بینی آ... ما به هرحال نقشه رو لازم داریم.

پیرمرد با ناراحتی سکه ها رو از تاتسو گرفت و به بوته تحویل داد. بلافاصله هاله ی شیشه ای دور نقشه از بین رفت و شمار سکه های اعضا در کنار اسمشون صفر شد.

مروپ نقشه رو برداشت.
- من تو هاگوارتز نقشه کشی خوندم.

کاغذ رو باز کرد. این سمتش رو نگاه کرد. اون سمتش رو نگاه کرد.
- این نقشه یه مشکلی داره.

رکسان نقشه رو تو دستای مروپ برگردوند.
- مشکل اینه که برعکس گرفته بودیش.
- نه اونو که می دونستم فقط خواستم بدونم حواستون جمع هست واسه شروع یا نه. ::تام، بگیر پسرم.
- چی کارش کنم ماما؟ هورکراکسش کنم؟
- نه گل پسرم. بخون ببینیم راه گنج کدوم سمته.

تام نگاه موشکافانه ای به نقشه کرد و خوشبختانه باهوش تر از مامانش بود.
- اممم... ایناهاش. گنج این طلایی اس.
- شاهکارن این مادر و پسر واقعا.
- برای رسیدن بهش باید از لاله های آدم خوار، رودخونه ی پر از تمساح، خفاش های جهنده و کرم های خاکی غول پیکر بگذریم... تازه آخرشم باید با هیولا بجنگیم.
-

اعضا احساس فلج بودن می کردن. حتی خوندن دوباره این اسم ها نیم ساعت زمان می برد چه برسه که می خواستن ازشون رد شن. ناامیدی داشت بهشون غلبه می کرد.

- سامورایی ها هیچ وقت ناامید نمی شن.
- راس می گه باید اتوبوسم رو نجات بدید.
- هدف ارنی منو قانع کرد.

سریع و خشنی ها دوباره راه افتادن اما این بار هدفمند. سعی می کردن امتیاز جمع کنن به همین علت مدام از درخت ها بالا می رفتن و سکه می خوردن، موجودات ریز رو می کشتن، تیغ ها رو می شکستن. طولی نکشید که به اولین مانع رسیدن یعنی لاله های آدم خوار.


دشت لاله انقدر زیبا و بزرگ بود که بیشتر جور درمی اومد که اونجا عاشق دختری با موهای بلند و طلایی بشی. لاله ها برگ هاشون رو جمع کرده بودن و آروم با باد می رقصیدن. اعضا با احتیاط جلو رفتن که ناگهان لاله ها برگ هاشون رو باز کردن و مدام مثل قیچی باز و بسته شدن... معلوم بود حسابی گرسنه بودن.

رکسان نگاهی به چوبدستیش انداخت.
- حیف که نمی تونیم از جادو استفاده کنیم.

آریانا منوی خرید بازی رو بالا و پایین کرد و بلاخره چیزی که می خواست رو پیدا کرد: چمن زن.
شش تا سکه خرج کرد و یه ماشین چمن زنی خرید. درحالی که لاله ها هوای بالای سرشون رو قیچی می کردن، اعضا همه شون رو درو کردن.
- آفرین آریانا. می تونستی ریونی هم بشی.

اعضا بی هیچ وقت تلف کردنی راه افتادن. بعد از یه پیاده روی نسبتا طولانی به رودخونه ای رسیدن که انقدر تمساح داشت رنگش بیشتر سبز بود تا آبی.

ایندفعه نه تنها آریانا بلکه همه شون شروع به گشتن توی منو کردن. اما هیچ پلی برای خرید نبود و نه حتی قایقی. منو رو کنار گذاشتن.

تاتسو فکری به ذهنش رسید.
- بچه ها می دونم مرگ توسط تمساح بعد از کار تو معدن سخت ترین کار دنیاست اما الان تنها راه اینه که یه قربانی بدیم.

همه اعضا یه قدم عقب رفتن. مافلدا دفترچه راهنما رو چک کرد.
- توی قوانین نوشته اگه کسی اینجا بمیره بعد تموم شدن بازی زنده می شه.
- جدی مافلدا؟
- بله.
- پس خداحافظ.

تاتسو یه پرش تو هوا کرد، چرخید و با لگد مافلدا رو پرت کرد توی رودخونه. همه تمساح ها هجوم بردن سمت شکار.

- زود باشین فقط یه دقیقه وقت داریم.

بچه ها به آب زدن. صدای جیغ مافلدا لحظه اول به گوش رسید و بعدش فقط یه سری حباب روی آب باقی موند. اعضا بعد از رد شدن از رودخونه تازه وقت کردن تعجب کنن.
- چی کار کردی؟
- خوردنش!
- بلاخره باید رد می شدیم خب. بله خوردنش. نمی خواستن ملکه کننش که... بهتره راه بیافتیم.

تام با وحشت دستش رو محکم تر دور مامانش حلقه کرد. و فکر کرد اگه تاتسو رو هورکراکس کنه همیشه موفق میشه.

بچه ها توی بهت و حیرت راه می رفتن که یه سری چیز سیاه رنگ شلیک شدن سمتشون. یه چیزهایی شبیه سنگ سیاه یا...

- خفاااااش!

با نوک های تیزشون حمله می کردن و سریع و خشنی ها تنها کاری که کردن این بود که مثل وقتایی که زلزله اومده دستشون رو گذاشتن روی سرشون و نشستن. البته به جز تاتسو که با کاتانا حداقل ده تاشون رو نصف کرد.
- زود باشین... شمشیر بخرین.

همه از منو شمشیر انتخاب کردن.
- حالا باید چی کار کنیم؟
- بجنگین دیگه.

ناشیانه شمشیر می زدن. البته تام حتی نتونست شمشیر رو بلند کنه اونقدر که سنگین بود. آریانا انقدر جسم فلزی رو توی هوا چپ و راست کرد که بلاخره یه خفاش خورد بهش و خونش پخش شد تو صورت آریانا. ترس و هیجان با هم حمله کردن به ذهن دخترک. مهلتی برای شوکه شدن نداشت و دوباره جنگید.

همینطور که آریانا از جون و دل شمشیر می زد نگاهی به اطراف انداخت.
- عع بچه ها کجان؟

هیچ کس اونجا نبود. یا همه مرده بودن یا رفته بودن و آریانا مطمئن بود گزینه دوم درسته و مجبوره تنهایی تا آخر بجنگه و کشته بشه.

چند متر جلوتر پیش بقیه اعضا

- واقعا که تاتسو.
- کسی جلوت رو گرفته بود؟ خب می موندی پیشش. اون خفاش ها تموم نمی شن.
- حداقل میشه یه کم استراحت کنیم؟

با موافقت همه، تصمیم گرفتن استراحت کنن و نشستن روی یه سری سنگ.

- عجب سنگ نرمیه... خستگیم در رفت...

و بعد خود رکسان از حرفی که زد تعجب کرد. فهمید یه ایرادی هست. حتی فهمید ایراد چیه فقط جرئت بلند شدن نداشت.
- بچه ها فهمیدید رو چی نشستیم؟
- رکسان تکون نخور!

تاستو همونطور که نشسته بود کاتانا رو بیرون آورد.

-منو نکش تاتسو.

با یک جهش حمله کرد سمت جایی که رکسان نشسته بود. دخترک جیغ کشید و چشماش رو بست... و وقتی باز کرد سر کرم غول پیکر از بدنش جدا شده بود.

رکسان از خوشحالی افتاد روی زانو و چندتا شاخه خشک زیر پاش شکست. با اون صدا از یک متری شون یه کرم دیگه از خواب بلند شد. دخترک از ترس جیغ کشید و این بار بیش از ده نرم تن از خواب بیدار شدن.

دوباره شروع کردن به مبارزه. مروپ فکری به ذهنش رسید. کرم ها از خواب بیدار شدن پس حتما بازم خوابشون می اومد. پس شروع کرد.
- لالالالا لالالالا... کرم های زیبااااا...

کرم ها از حرکت وایسادن و زل زدن به مروپ. آب دهنش رو قورت داد. ترسیده بود ولی ادامه داد.
- لالالالا... لالالالا... کرم های اینجاااا...

کرم ها آروم آروم چشماشون رو بستن. مروپ نفس راحتی کشید و سکوت کرد. اما کرم ها با قطع شدن لالایی دوباره بیدار شدن. مروپ نفس گرفت و دوباره شروع کرد. می دونست ایندفعه اون و پسرش هستن که باید بمونن. اعضا برای اون دوتا دست تکون دادن و بی سر و صدا دور شدن.

فقط ارنی ، رکسان و تاتسو مونده بودن. وقتی به غار طلا رسیدن، غول خیلی بزرگی رو دیدن که دقیقا توی ورودی نشسته بود و فقط هم پوشاکش یه تکه پارچه بود که به کمرش آویزون بودش.

تاتسو کاتانا رو کشید.
- آماده باشید. ارنی تو توجهش را جلب کن. رکسان تو مراقب باش که راهزن ها اومدن خبر بدی منم از بالای سرش حمله می کنم.


با تقسیم کار، اعضا از هم جدا شدن. ارنی کمی جلو رفت اما هنوز صدمتری با غول فاصله داشت. داد زد.
- آهااااای... غول... هییییی نره غول با تو حرف می زنمآ.

غول که صداهای مبهمی می شنید سرش رو خم کرد و ارنی را شبیه عروسک بندانگشتی سخنگویی دید. دستش رو دراز کرد که پیرمرد رو بگیره. تاتسو که با بالا رفتن از کوه حالا به بالای سر غول رسیده بود به سمت گردن موجود پرید.

کاتانا توی گردن غول فرو رفت و صدای فریادش جنگل رو تکون داد.
- یااااااااااااااااه!

با عصبانیت دستش رو به پشت گردنش کوبید تا دشمن رو بگیره اما تاتسو به موقع پرید و باز غول کتک خورد. اما این بار با دست خودش. عربده کشید.

ارنی از منو یه آر پی جی خرید و به سمت چشم غول شلیک کرد. سرعت اسلحه انقدر زیاد بود که موجود بی نوا فقط نگاه کرد و بعد درد کشید. از جاش بلند شد و با این کار، بار دوم جنگل تکون خورد. خواست به سمت ارنی حمله کنه که رکسان یه دسته خنجر پرنده به سمتش پرتاب کرد.

خنجرها طوری غول رو سوراخ کردن که هیولا اول نفس عمیقی از درد کشید و بعد تا جایی که جا داشت داد زد. اما تسلیم نشد. دستاش رو به سرعت به اطراف تکون داد تا مهاجم ها رو بندازه.

این بار ارنی یه مرد عنکبوتی از منو خرید و کل دست و پای غول رو با تار بست.

غول با ناراحتی و درماندگی چشماش رو بست. انگار که داشت تسلیم شدن رو قبول می کرد و بعد ناپدید شد.

سه عضو باقی مونده از خوشحالی جیغ کشیدن و همدیگه رو بغل کردن.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در 1398/6/31 23:21:26
Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around


پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
ارسال شده در: یکشنبه 31 شهریور 1398 22:46
تاریخ عضویت: 1398/05/17
تولد نقش: 1398/05/19
آخرین ورود: شنبه 19 تیر 1400 15:55
از: ش چندشم میشه!
پست‌ها: 219
آفلاین
تشت پر از تفت


Vs


سریع و خشن


پست چهارم

- آفرین خانوما!

اعضا خوشحالیشونو تموم کردن. ارنی با فرمت به رابین هود که اون ور تر، روی درختی ایستاده بود، نگاه کرد و یه "من خانوم نیستما!" ی خاصی توی چشماش بود. ولی همچنان رابین هود به دخترا نگاه میکرد. از روی درخت پایین پرید و لبخند، به خیال خودش، دختر کشی زد.
- یکی از خانوما نیست ولی خب...

رفتار رودولف گونه ش، دیگه داشت اعصاب دختر سامورایی و کاتاناش رو به هم میریخت. روی نوک پاش، به سمت رابین هود حرکت کرد که درحال بوسیدن دست رکسان بود، پشت سرش ایستاد، کاتاناش رو بالا برد که با یه حرکت کارو یکسره کنه. ارنی هم همه جوره هواشو داشت و بی صدا، با پوشیدن دستکش بزرگی که روی انگشت اشاره ش یه #1 بزرگ دیده میشد، حمایت خودشو از دختر سامورایی نشون میداد که...

- هووووا! هو... غودا!

سامورایی و بقیه، به چارچشم کلاه خود به سر نگاه کردن که برای ابراز وجود، درحال انجام فنون رزمی روی باد هوا بود. وقتی دید بالاخره اعلام حضورش موثر بوده ، سرفه ساختی کرد.
- خب خب خب... نبرد نهایی فرا رسید!
- هه! بیبین پسّر کوجولو! ما جهار تاییم ولی تو جـــــــی؟ یه نفر...

هنوز کری خونی های ارنی تموم نشده بود که چارچشم به کلاه خودش کوبید و پنج نفر پیشش ظاهر شدن. ارنی حرفشو قورت داد و رو کرد به رابین هود.
- چیز... رابین جون... از اینا نداری به ما هم بدی؟
- چرا! فقط با پرداخت 1000 سکه صاحب یک کلاه خود ریست اعضا شوید!

رابین هود با ذوق منتظر واکنش تیم سریع و خشن موند، اما تنها واکنشی که دریافت کرد، نگاه های اعضا به همدیگه بود. توی سر خودش کوبید.
- یادم رفته بود بابت نقشه دادین.
- خب حالا چیکار کنیم؟ نمیتونیم یه چیز دیگه عوضش بدیم؟

رابین هود سرشو از بین دستاش بیرون آورد. میتونست یه چیز دیگه ازشون بگیره. یه چیزی که واسش از هزارتا سکه با ارزش تر بود. نگاهش روی رکسان قفل شد.

- قبوله! اگه برنده بشیم، رکسان مال توئه!

دهن رکسان از تعجب باز موند. ارنی واقعا اونو با یه کلاه خود عوض میکرد؟ ولی کمی که فکر کرد، بردن این بازی برای کل تیم مهم بود. پس سمت رابین هود رفت.
-
- بفرمایید.

نوری به صفحه تابید و کلاه خودی، درست عین مال چارچشم، روی سر رکسان به وجود اومد. رکسان محکم به کلاه خود کوبید و آریانا، تامروپ، و مافلدا ظاهر شدن.

- واقعا منو اونجا تنها گذاشتین؟ واقعا...
- بسه، آریانا، ما الان همه مراحلو پشت سر گذاشتیم! فقط همین یه نبرد مونده!

با شنیدن این حرف از زبون ارنی، همه اعضا آماده نبرد شدن. حتی مافلدا که قصد داشت با یه حرکت منو، دختر سامورایی رو بلاک کنه.
همه گارد نبرد گرفتن؛ سریع و خشن در مقابل چار چشم و گروهش، و رابین هود در وسطشون. نبردی بزرگ... نبردی که قرار بود سرنوشت بازیو تعیین کنه. نبرد بین خیر و شر. اعضا چشم در چشم هم، منتظر دستور رابین هود. همه آماده. رابین هود شمارش معکوس رو شروع کرد.
- سه... دو...
- یه لحظه صبر کنین!

همه به سرعت، با خشونت به ارنی خیره شدن که حالت خفن شروع جنگو به هم زده بود.

- چیز... یعنی... ما فقط کوییدیچ بازی میکنیم.

به محض اینکه کلمه کوییدیچ از زبون ارنی خارج شد، اعضای گروه چارچشم، شروع به لرزیدن کردن. بیت های بازیشون از هم گسیختن و هر کدوم به طرفی رفتن. درست لحظه ای که سریع و خشنی ها فکر میکردن که تیم رقیب رو شکست دادن و گنج نهایی رو برنده شدن و رابین هود فکر کرده بود رکسان دیگه مال خودشه، بیت های اعضای تیم چارچشم، دوباره برگشتن، ولی به صورت اعضای تیم تف تشت!

- شما فکر کردین ما بازیو ترک کرد؟ ما از کوییدیچ نترسید!

سریع و خشنی ها با تعجب به هم نگاه کردن. تف تشتی ها از کجا پیداشون شده بود؟!...

فلش بک به بازی تف تشت علیه ترنسیلوانیا

- حاضرین بریم بترکونیم همرزمان؟
- آررررررره!
- حاضرین؟
- آررررررره!
- پس دینامیتاتونو بردارین برین ورزشگاه!

تف تشتیا دینامیتاشونو برداشتن و به سمت ورزشگاه یورش بردن، به جز سر کادوگان، که از توی تابلو نمیتونست به دینامیتا برسه.
- همرزمان... من...

بووووووووم!

همه اعضا با صورتای سیاه شده، به رختکن برگشتن، فنریر و بلاتریکس و ابیگل سیاه شده هم دنبالشون.

- حتی اگه به من استیک هم بدن، دیگه بازیای شما رو داوری نمیکنم!
- حتی اگه تک تک تارای موهای سرمو هم بکنن دیگه بازیای شما رو داوری نمیکنم! باید پول همه گندایی که بالا آوردینو پرداخت کنین... فهمیدین؟!

فنریر و بلاتریکس با عصبانیت بیرون رفتن. ابیگل وقتی مطمئن شد اون دوتا به اندازه کافی دور شدن، رو به تف تشتیا کرد.
- راستشو بخواین، خیلی کیف کردم و...
- ابیگل!
- نه... چیز... حق کاملا با بلاست! منم دیگه بازیای شما رو داوری نمیکنم!

ابیگل هم با عصبانیت ساختگی بیرون رفت.

پایان فلش بک

- آبرومون رفت که.
- همرزمان... منم بیارین بیرون دیگه!

کریچر که تازه یادش افتاده بود سر کادوگان هنوز توی جیبشه، اونو بیرون آورد. سر نفس تازه ای کشید.
- داشتم توی اون بوی وایکس خفه میشدم. ممنون همرزم.
- اهم اهم...

همه به سمت رابین هود برگشتن.
- چیزه... فقط من نمیدونم کوییدیچ چیه...
- اینکه دوشواری نداره! رکسان؟

ارنی رکسانو به جلو هل داد. رابین هود خودش همه قضیه رو فهمید.
- آووووووووو... خب پس بازی رو شروع کنیم.

مافلدا منوی مدیریتیش رو بیرون آورد و وسایل مورد نیاز کوییدیچ رو ظاهر کرد. سه تا از درختا، یه طرف و سه تای دیگه از درختا در طرف دیگه شبیه حلقه های دروازه شدن. رابین هود با تعجب بهشون نگاه کرد.
- خب... با سه شماره. یک...

اعضا مقابل چشمای متحیر رابین هود سوار جارو ها شدن. کریچر، جارو رو توی تابلوی سر کادوگان فرو کرد.

- دو...

جارو ها مقابل چشمای متحیرتر رابین هود بالا رفتن.

- سه!

توپ ها توی هوا به پرواز در اومدن. رابین هود دستشو روی قلبش گذاشته بود تا یه وقت پس نیفته. هنوز کلی آرزو داشت. هنوز کلی دختر پلیر مونده بود که مخشونو نزده بود...
نمیتونست آسمون رو ببینه و اصلا نمیدونست داره چه اتفاقی میفته. پس از الان به بعد با راوی همراه هستین...

- برو ببینیم بابا، من خودم گزارش میکنم!
بله، بینندگان عزیز، من خورشید خانوم هستم، و مفتخرم از این فاصله، یکی از بی در و پیکر ترین بازی های کوییدیچ لیگ کوییدیچ تابستانه سال 98 رو براتون گزارش کنم. خب، بینندگان عزیز، توپ ها که هرچی منتظر موندن داور کار نابلد اونا رو پرتاب نکرد، پس خودشون خودشونو پرتاب کردن. از اونجایی که این بازی، داور کار بلد نداره، اعضا دارن هر کی به هرکی کار میکنن.

کاپیتانا، همچنان که توپها توی هوا وول میخورن، به هم دست میدن و بازی رسما شروع میشه.

- تابلویی که جارو از وسطش رد شده، توپ رو نگه داشته. سر کادوگان به ملانی استانفورد پاس میده. ملانی به کریچر پاس میده. کریچر به اینیگو...

بله، گزارشگر درست فهمیده بود. تیم تف تشت، کلا به تعیین پست برای اعضا اعتقاد نداشت. هرکس بلاجر نزدیکش میشد، چماق رو از چماق به دست قبلی قرض میگرفت و به بلاجر میکوبید، و به کسی میداد که بلاجر به سمتش میرفت.

- خـ... خب. بله، اعضا همگی با هم به دنبال اسنیچ میگردن گویا... حق هم دارن البته، پیدا کردن اسنیچ بین اون همه شاخ و برگ خیلی سخته.
در طرف دیگه، تاتسویا موتویاما رو داریم که کوافل به دست به سمت دروازه خالی تف تشت حمله میبره! مرلینا، دروازه خالیه! الانه که سریع و خشن گل بزنه و... نه، هر هفت عضو تف تشت، جلوی دروازه ها رو سد کردن.

آریانا خیلی عصبانی شده بود. اون تا اینجاشو خیلی زحمت کشیده بود و نمیخواست توسط یه تیم بی نظم شکست بخوره.
- اعضا، باید یه نقشه بکشیم! یه نقشه...

بووووووووم

کوافل محکم به چماق آریانا خورد و چماقشو انداخت. اما کسی که آریانا رو میشناخت، میدونست اون به هیچ چماقی احتیاج نداره و انداختنش، فقط اونو عصبانی تر میکنه. آریانا، سریعا ماهیتابه ش رو بیرون آورد.

- مهاجمین تیم تف تشت... یعنی، همون کل تیم تف تشت، کوافل به دست به سمت دروازه سریع و خشن حرکت میکنن. هفت تایی به هم پاس میدن و کاتانا رو جا میذارن.

کاتانا هم عصبانی شد. به آریانا نگاهی انداخت که از عصبانیت، دسته ماهیتابه توی دستش له شده بود. به سمت تاتسویا رفت.
- چی میگی کاتا؟ ها؟... آوووو، آره!

کاتانا و تاتسویا به سمت آریانا رفتن و نقشه شونو باهاش در میون گذاشتن. تا موقعی که اونا بخوان توی نقشه هماهنگ بشن، تف تشتیا گل اول رو زده بودن.

- گل اول به نفع تیم تف تشت!

رابین هود مات و مبهوت بالای سرشو نگاه میکرد. نمیدونست داره چه اتفاقی میفته. تنها چیزایی که میدونست، این بود که اون داور یه بازیه... و دوم اینکه رکسان دیگه توی بازی نیست!

- اهم... گل اول به نفع تیم تف تشت. ... میگم گل اول به نفع تیم تف تشت!

خورشید یادش اومد که رابین هود از اون فاصله نمیتونه صداشو بشنوه. سعی کرد یه جور دیگه بهش بفهمونه.

- اوخ... سوختم!

رابین هود یه برگ جلوی صورتش گرفت. خورشید خوشحال شد و ادامه بازی رو گزارش کرد.
- اصلا معلوم نیست این دروازه بان سریع و خشن کجا غیبش زده... خب، تف تشتیا دوباره همگی یه بلاجر رو رد میکنن که... اوخ! درد داشت!

گزارشگر، خورشید، دردشو حس نکرده بود، اما دلش هم نمیخواست یه ماهیتابه، با قدرت توی سرش کوبیده شه.
- خب... بله. بازی بدون داور درست و حسابی همین میشه دیگه.
دوباره اعضای تف تشت، با عصبانیت، همگی با هم دنبال اسنیچ میگردن، غافل از اینکه تامروپ، با سرعت و کوافل به دست، به سمت دروازه شون هجوم میبرن... و اوه! دوباره همگی با هم راه دروازه رو سد کردن... چی؟

صدای تام از توی کیفی که مروپ جلوش بسته، به گوش میرسه.
- بهتون دستور میدیم برین عقب بذارین ما گل بزنیم!

تف تشتیا به هم نگاه کردن... و همه راه دروازه رو باز کردن، به جز سر کادوگان.
- همرزمان دامبلدور، رزمندگان ارتش سپیدی...

بووووووم

کوافل محکم به جاروی تابلوی سر کادوگان خورد و اونو چند تیکه کرد. سر که الان چیزی نداشت روش بمونه، روی زمین افتاد و صد تکه شد. تف تشتیا عصبانی تر شده بودن.

- حالا در طرف دیگه، آریانا رو داریم که به بلاجر ضربه... نمیزنه، ولی داره دنبال دروازه بان تیم میگرده.

کمی اونطرف تر، روی درخت، لا به لای شاخ و برگ درخت

- دیدی چی با خودشون آوردن اسنیچ؟! تابلو! اسنیچ... تابلو آوردن! میفهمی چی میگم؟!

اسنیچ خودشو به نشونه تایید تکون داد و برای آروم کردن رکسان، یکی از بال هاشو روی شونه رکسان گذاشت.

- رکسان؟ کجایی تو؟ دروازه رو ول کردی به امون ارباب؟ پاشو بیا سر پست...

دهن آریانا با دیدن اسنیچ و رکسان در کنار هم، باز موند. سعی کرد بدون اینکه اسنیچ بفهمه، از رکسان بخواد بگیرتش...

- ها؟ تو جیب جا میشه؟ وایسا وایسا... جانداره؟ خب... پرواز میکنه؟... آها! اون تابلو ترسناکه ست!
- نه احمق، اسنیچه! اسنیچه رو بگیر!

رکسان به اسنیچ نگاه کرد. اسنیچ هم التماس آمیز به سمت رکسان برگشت.

- آخه... من که جستجو گر نیستم.
- داور که اینو نمیدونه! بگیرش میگم... برد این بازی خیلی مهمه!

رکسان دلش نمیومد به اسنیچ خیانت کنه. اونا بیست ثانیه لذت بخش رو با هم گذرونده بودن و درمورد ترساشون صحبت کرده بودن... اما اون به پولا نیاز داشت... یا حتی رابین هود! با داشتن رابین هود در کنارش، میتونست بارها بازیکنا رو منحرف کنه و پولاشونو غارت کنه. پس به سمت اسنیچ یورش برد و... از روی درخت افتاد! اسنیچ جاخالی داد. فهمید دیگه نباید به هیچ بازیکن کوییدیچی اعتماد کنه. اما همچنان که قهر کرده بود و با قهر میرفت، متوجه نشد که کریچر اونو دیده.

- این بازی تبدیل به جنگ شده! تاتسویا با یه چرخش هوایی و یه لگد در ادامش، ملانی رو از روی جارو پایین میندازه. تام و مروپ هم که همچنان توپ رو از یه طرف وارد دروازه میکنن و از طرف دیگه میگیرنش و دوباره وارد دروازه میکنن... گل هفتم... هشتم...

و با هر عددی که میگفت، اشعه ای رو روانه رابین هود میکرد و رابین هود مجبور میشد برگ های بیشتری جلوی خودش بگیره تا نور خورشید، چهره جذاب و دختر پسندش رو خراب نکنه.

- و حالا کاتانا وارد میشه و اوه! گلدون رو از وسط نصف میکنه! و...
- کریچر گرفتش! کریچر اسنیچو گرفت!

کریچر راست میگفت. اسنیچو گرفته بود.
رابین هود از خوشحالی کریچر و هو کردن سریع و خشن فهمید باید یه کاری کنه... که با اشاره آریانا به رکسان، فهمید.
- سریع و خشن برنده ست!

فریاد سریع و خشنی ها به هوا بلند شد. هیچکس نمیتونست هیچ مخالفتی بکنه. رابین هود ادمین بازی بود. تف تشتیا با نارضایتی، بند و بساطشونو جمع کردن و از بازی بیرون رفتن.

رابین هود طی مراسمی، کیلد طلایی رو تحویل سریع و خشنی ها داد.

- خب... الان دیگه میتونیم خارج شیم. همتون صندوق رو بگیرین...

همه صندوق رو چسبیدن، به جز رکسان.
- من میمونم. شما برین.
- آوووو.... شما چقد به هم میاین.

اعضا صندوق رو لمس کردن و با صدای پاق بلندی ناپدید شدن.

وقتی بیدار شدن، هنوز توی جنگل بودن. نمیدونستن هنوز توی بازین یا نه. آریانا برای امتحان، تکونی به چوبدستیش داد.
- اکسپلیارموس!

و همه درختای جنگل آتیش گرفتن!

- خوبه. بریم اتوبوسمو پس بگیریم.
- بریم.

و اعضا رفتن.
بله. خواننده های پست فهمیدن سوختن آمازون خود به خودی نبوده.

بیرون از بازی، خونه پیرزن

- رکسان مامان شوهر کرد. یکی پیدا شد اومد گرفتش بلاخره.

تام اصلا دوست نداشت مامانش کسی رو "مامان" صدا کنه.
- ما دیگه کوییدیچ دوست نداریم. دیگه نباید کوییدیچ بازی کنی مامان.
- چشم پسرم...

چشمای ارنی، با دیدن اتوبوسش که هنوز همونجا گذاشته بود، برق زد.
- هی، اون اتوبوسم...
- اتوبوس من.

ارنی به پیرزن نگاه انداخت که یهو از پشت سرشون ظاهر شده بود. صندوق رو از دختر سامورایی گرفت و تا جلوی صورت پیرزن بالا آورد.
- ببین، ما پولتو آوردیم. حالا باید اتوبوسمو بدی دیگه.

پیرزن صندوق رو گرفت. کمی بالا و پایینش کرد، تکون تکونش داد، و بعد به اعضا برش گردوند.
- خیر. الان با این، فقط میتونین در اتوبوس رو بخرین. دلار رفته بالا.
- دلار؟ اتوبوس من چه ربطی به دلار داره آخه؟
- همه چی به دلار ربط داره فرزندم.

اعضای تیم، همه سر خورده شده بودن. هیچکدوم حاضر نبودن به هیج قیمتی به اون بازی برگردن.

- خیلی خوش گذشت ارنی سان.
-

ارنی به اعضا نگاه کرد که یکی یکی از دورش پراکنده میشدن. این همون بردی نبود که همیشه میخواست.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در 1398/6/31 23:10:39
ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در 1398/6/31 23:18:33
ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در 1398/6/31 23:44:47
رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر تغییر اندازه داده شده


پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
ارسال شده در: سه‌شنبه 19 شهریور 1398 20:05
تاریخ عضویت: 1397/04/01
تولد نقش: 1397/04/01
آخرین ورود: سه‌شنبه 18 مهر 1402 23:01
از: زیر سایه ارباب
پست‌ها: 552
آفلاین
سریع و خشن
VS
تف تشت



زمان: ساعت 00:00 روز 20 شهریور تا ساعت 23:59:59 روز 26 شهریور

داوران:
بلاتریکس لسترنج
ابیگل نیکولا

لطفا توضیحات ورزشگاه را مطالعه کنید.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
ارسال شده در: دوشنبه 18 شهریور 1398 23:20
تاریخ عضویت: 1397/03/10
تولد نقش: 1397/03/14
آخرین ورود: چهارشنبه 19 شهریور 1399 19:51
از: کالیفرنیا
پست‌ها: 359
آفلاین
رابسورولاف vs زرپاف
پست سوم*

ورزشگاه

- سلام. دیگه خودمو معرفی نمی کنم چون می دونم همه منو می شناسین. خب امروز شاهد بازی تیم های رابسورولاف و زرپاف هستیم. ما فکر می کردیم که تیم زرپاف خودشو جا زده و نمی خواد شرکت کنه. اما توی چند دقیقه ی آخر، خودشونو رسوندن به بازی. اگه نمی رسوندن بازی به نفع رابسورولاف تموم میشد اما خب شانس آوردن. بعدا ازشون دلیل تاخیرو می پرسم اما الان وقت بازیه. حالا تیم ها وارد زمین میشن...

زرپافی ها تا اسم خودشان را از زبان یوآن شنیدند، از رختکن بیرون آمدند و به تیم رابسورولاف در زمین بازی پیوستند. بعد از خواندن اسم ها کنت و ماتیلدا به طرف بلاتریکس رفتند و آنجا با هم دیگر دست دادند. وقتی زمین مشخص شد، کاپیتان ها به بالا رفتند و بازی آغاز شد.

بازی را زرپافی ها شروع کردند. اون دوست ماتیلدا که نمی شناسیدش با دورخیز زیاد، توپ را به پوست تخمه پاس داد. پوست تخمه توپ را خواست به ارنی پرنگ رباتی پاس دهد که سوروس آن را گرفت و توپ را سریع به رابستن پاس داد. رابستن تمام بازیکنان زرپافی را جا گذاشت و گل قشنگی را به ثمر رساند.

نیم ساعت بعد

بازی خوب پیش می رفت که ناگهان صدای وحشتناکی تمام ورزشگاه را لرزاند. بازی متوقف شد و تمام توجه های افراد داخل ورزشگاه به بیرون جلب شد. خبرنگار ها با صدای بلند گفتند:
- اینا دوستای مائن!

ناگهان خبرگذار های وحشی، به طور وحشیانه به طرف در هجوم بردند اما طلسمی که مانع خطرات و حیوانات وحشی میشد، آن ها را محکم زمین انداخت. اما آنها دست از تلاش کشیدن بر نداشتند و دوباره به طرف در هجوم آوردند. بلاتریکس با جارویش به نزدیک ترین نقطه ی خبرنگار های وحشی رفت و بعد از کمی بررسی گفت:
- دیگه خبرنگار نیستن... زامبی شدن!

فلش بک، یک ساعت و نیم قبل ( قبل از بازی)

وقتی خبرنگار ها و زرپافیون فهمیدند که دیر کرده اند، سریع به طرف ورزشگاه رفتند. بعد رفتن آنها ناگهان خرگوش مزاحم و بی تربیتی وارد آب شد و کمی بعد، ماده ی زرد رنگی از آن خارج شد!

پایان فلش بک

ابیگل گفت:
- این دیوارا دووم نمی یارن. با اینکه خیلی قوین ولی اینطوری که اینا می زنن...

و حرفش را قطع کرد. چون می دانست همه متوجه خواهند شد. خبرنگار های سالم، متعجبانه به این وضعیت نگاه می کردند. و در همین حال زرپافی ها فکر می کردند که نکند جای رود را اشتباه گفتند! بعد کمی حرف زدن با یکدیگر، تصمیم گرفتند به بلاتریکس بگویند. ماتیلدا به نمایندگی آنها جلو آمد و قضیه را سریع و خلاصه به بلاتریکس گفت. بلاتریکس که عصبانی شده بود گفت:
- این روح خرفت اصلا هیچی حالیش نیس! مطمئنم اشتباه گفته. همه چیو غلط میگه.چرا شما پیشنهاد دادین؟ بازیتونو خراب کردین! الان ما چیکار کنیم؟ کارمو سخت تر کردی! خیلی خوشم میاد داوری کنم، اینم روش!

و بعد بلاتریکس یک چیز ساده ای که اصلا به آن توجه نکرده بودند را گفت:
- این دیوار فعلا تا نیم ساعت دیگه دووم میاره. غیر از این، من می تونم با جاروم برم بیرون و یه کروشیوی خوب و عالی بهشون بزنم!

ناگهان خبرنگارها گفتند:
- می خوای بکشیشون؟ ما اومدیم اینجا پیداشون کنیم که بعد خوبشون کنیم!
- الان فکر بهتری داری؟ اصلا خودتون بیاین این بند و بساطی که راه انداختینو جمع کنین!
- ما می بریمشون به وزارت! الان یه زنگ می زنم بهشون که قفس آماده کنن!

بعد از صحبت کردن خبرنگار با وزارت‌‌، قرار بر این شد که خبرنگار ها با جارو های زرپافی ها سریع دست زامبی ها را بگیرند و به وزارت آپارات کنند و آنها را درون قفس بیاندازند. آنها جاروها را برداشتند و سریع از در ورزشگاه خارج شدند. همه با نگاه هایشان صحنه را دنبال می کردند. یکی از خبرنگار ها با یک حرکت سریع دست زامبی را گرفت و ناپدید شد. بقیه هم به ترتیب اینکار را کردند. بعد از تمام شدن آپارات کردن خبرنگار ها و ناپدید شدن زامبی ها، همه یک نفس عمیق کشیدند. همه بلند شدند که از ورزشگاه بروند که ناگهان دورا فریاد زد:
- بازیمون چی؟

و همه ناگهان به یاد آوردند که برای بازی به این ورزشگاه آمده بودند. بلاتریکس گفت:
- جارو ندارین پس من برنده ی بازی رو رابسورولاف اعلام می کنم. ظهر همگی بخیر!

و او هم به خانه ی ریدل آپارات کرد. زرپافی ها بهت زده به محل آپارات بلاتریکس خیره شده بودند و چیزی نمی گفتند. اما ناگهان طرفداران تیم اسلایترینی جیغ بلندی کشیدند و تیمشان را تشویق کردند. تماشاگران زرپافی ها فقط سکوت کرده بودند!

یک هفته بعد

- جغدا اومدن!

جغد سدریک روزنامه ای را برایش به پایین پرت کرد. سدریک سر تیتر آن را بلند برای تیم زرپاف خواند.
- بعد از پیدا کردن خبرنگار ها‌، بالاخره آتش سوزیه جنگل آمازون تمام شد!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me

پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
ارسال شده در: دوشنبه 18 شهریور 1398 18:43
تاریخ عضویت: 1398/05/10
تولد نقش: 1398/05/19
آخرین ورود: یکشنبه 12 فروردین 1403 17:18
پست‌ها: 163
آفلاین
زرپاف:رابسورولاف

پست دوم***

پرتوهای نور خورشید از بین شاخه های درختان جنگل های آمازون می گذشتند و خبر از طلوع آفتاب می دادند.
_هیس...ساکت...
_یه سوال؟
_بله؟
_چرا ما داریم آروم حرف می زنیم؟
_چون ساعت 6 صبحه و هیچ کس نباید بیدار بشه...خب...حالا ما می خواییم بریم و...
_یه سوال؟
_بلهه؟

_چرا ما داریم آروم حرف...
_ساکتتت...راه بیفتید.

گروه خبرنگارها پاورچین پاورچین از راهروها می گذشتند تا به دنبال دوستان گمشدشان بگردند.
نسیم ملایم بهاری از لباس های نازکشان گذشت و تنشان را به لرزه انداخت.

رهبر گروه که با دستش سایه بانی درست کرده بود تا به دور دست نگاهی بیندازد با صدای آرامی شروع به صحبت کرد:
_خب...حالا به غرب...
_یه سوال؟
_بله؟
_چرا حالا که ما از اردوگاه بیرون اومدیم داری آروم حرف میزنی؟

ریش سفید جمع مجبور به پادرمیانی شد تا رهبر گروه درختی را در حلق سوال کننده فرو نکند.
 وقتی قائله خوابانده شد خبرنگاران به سمت غرب حرکت کردند تا شاید نشانه هایی بیابند.

چند ساعت بعد:

_میدونید؟ ما صبحونه نخوردیم...هنوز ناهارم نخوردیم و من دیگه دارم از دست میرم.
_منم همین طور...گشنمه.
_خیلی خب...خیلی خب. به همین زودی خودتونو باختید؟

آفتاب طلوع کرده، در بالاترین قسمت آسمان رفته  و خبرنگاران هنوز هیچ چیز به دست نیاورده بودند...و خب، چیز هایی را هم از دست داده بودند؛ مثلا راه خانه...هیچکس به این موضوع اشاره نمی کرد اما هیچ کدام نمی دانستند به کدام طرف رفته و از کدام طرف باید برگردند.

هوا گرم و ملال آور شده بود...دیگر کسی حوصله ی راه رفتن نداشت.
_میدونید؟ ما نه صبحونه...
_بس کن...همین جا اطراق می کنیم...برید چوب بیارید.

گروهی از خبرنگاران داوطلب شدند تا برای یافتن  هیزم بروند و گروهی دیگر به دنبال میوه و حیواناتی رفتند تا چیزی برای شام بیابند.
_آهاا...اینم خرگوش...شاتوت و...هی پس هیزماتون کو؟
_خب راستش...ما...اینا...پیداشون کردیم.

جسد هایی قدیمی به پشت روی زمین افتاده بودند...جسد هایی آشنا.

فلش بک:

_پاشید دیگه...بریم تمرین کنیم...مثلا امروز مسابقه داریما.

دورا ویلیامز روی تخت نرمش نشسته و با چهره ای مشتاق به هافلی ها زل زده بود.
زرپافی های خواب آلود، تلوتلو خوران در راهرو ها پیش می رفتند تا برای آخرین بار، قبل از مسابقه شان تمرین کنند.

هافلپافی ها روی جارو در آسمان بالا و پایین می رفتند و گاه و بیگاه فریادهایی از سر خوشحالی و یا عصبانیت می کشیدند.
_اه...بدو سدریک...بگیرش.
_اگلانتاین...توپ کنارته.

بلاتریکس لسترنج روی تختش دراز کشیده و سرش را میان دو دستش گرفته بود؛ فریاد زرپافی ها مانع به خواب رفتنش می شد.
_هی...دیگه کافیه...بیایید پایین ببینم.
_داریم تمرین می کنیم.
_مگه قانون جدیدو نشنیدین؟
_قانون؟
_...آره دیگه...این که...این که روز مسابقه کسی حق تمرین نداره.

ماتیلدا زیرلب غرغر کنان به سمت خوابگاه پیش می رفت:
_روز مسابقه حق تمرین نداریم؟ مطمئنم همین الان از خودش در آورد.
_هی...شنیدم چی گفتی...کروشیو.

_بیخودی زود بیدار شدیم...الان من تو رخت خواب...
_ساکت سدریک...
_بالاخره یکی ساکتت کرد.
_نه جدی اگلا...ی صدایی می شنوم.

دورا درست می گفت، صدای پچ پچ و قدم های کسی از پیچ راهرو به گوش می رسید.
_خبرنگاران...یعنی این وقت صبح کجا میرن؟

زرپافی ها به دنبال خبرنگاران پیش رفتند، هرچه که بود، کنجکاوی هافلپافی ها را به ارث برده بودند...اما وقتی چندین ساعت از پیاده رویشان گذشته بود، دیگر تصمیم گرفته بودند برگردند.

پایان فلش بک:


_هی...اونا جسدن...جسد های...مرده؟
_جسد مرده؟ چشم بسته غیب گفتی.
_آهای...چی اونجاست؟...

ماتیلدا از پشت درخت ها بیرون آمده و به سمت خبرنگارها پیش می رفت.
_اونا کین؟ شما کشتیدشون؟
_ماتیلدا...برگرد عقب...دختره ی احمق.

خبرنگارها هل کرده بودند:
_شما از کجا پیداتون شد؟ مارو تقیب می کردید؟
_خب...خب...گوش کنید. بیایید بشینید اینجا...

زرپافی ها درحالی که کباب تمشکشان را می خوردند، دور آتش نشسته و به توضیح رهبر گروه گوش می کردند:
_یعنی شما برای گزارش کویدیچ نیومدید؟ اومدید تا دوستاتونو پیدا کنید و...و...
_زندشون کنیم.
_اما...آخه...چجوری؟
_خودت دیروز گفتی دورا...رود آمازون.

_من که هنوزم میگم این کار درست نیست.
_سد، بیخیال...بزار ببینیم بعدش چی میشه.

زنده کردن خبرنگارها یک طرف و آوردن آنها به کوه ها یک طرف...اما خب بالاخره به رود آمازون رسیده بودند.
_عمقش خیلی زیاده...غرق نشن.
_الانشم مردن ...خب بندازیمشون توش.
_نه...نه. بابا بزرگ می گفت اگه فقط پاشنه های پاشون به آب بخوره بسه...مثل اینکه رود ها بعد اینکه آشیل پاشنش نرفته تو آب عقده ای شدن.

آنقدر مشغول کارشان شده بودند که متوجه گذشت زمان نمی شدند...اگر تا یک ساعت دیگر در ورزشگاه حاضر نمی شدند، از دوره ی مسابقات حذف می شدند.
_اینم آخریش...تموم شدن.
_الان چیکارشون کنیم؟...چرا زنده نمیشن؟

_شاید باید یکی، دو ساعت صبر کنیم...
_ولی ما وقت نداریم...بازی تا چهل دیقه ی دیگه شروع میشه... باید بریم...

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ارباب...ناراحت شدید؟

پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
ارسال شده در: دوشنبه 18 شهریور 1398 17:04
تاریخ عضویت: 1393/04/06
تولد نقش: 1396/06/29
آخرین ورود: جمعه 24 آذر 1402 00:00
از: یتیم خانه های شهر
پست‌ها: 206
آفلاین
رابسورولاف VS زرپاف

پست چهارم و پایانی


اعضای تیم در همان محلی که از زمان برگردان استفاده کرده بودن ظاهر شدن. البته کریس به شکل خودش بود!

- من رو تبدیل به قورباغه کرد؟ وزیر سحر و جادو رو؟ به چه جرئتی؟
- کریس اون مرلین بود!
- هر کی می‌خواد باشه. دستور میدم تمام کارت های قورباغه شکلاتی مرلین رو جمع کنن. کجاست این الاف؟

بلاتریکس نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت:

- کروشیو کریس! زیاد حرف میزنی. یک ساعت دیگه بازی داریم و حتی تمرین هم نکردیم. وای به حالتون اگه باعث بشید دوباره ببازیم و لرد از دستمون ناراحت بشه.

و بدون اینکه بخواد به کسی اجازه استراحت بده آپارات کرد.

جلوی درب ورزشگاه آمازون - ورودی تنبل افسانه ای

- بازم آمازون؟ چقدر حیوون آخه؟

سوروس در حای که روغن روی سرش با عرق قاطی شده بود این جمله رو گفت.

- عه! الاف آمدن شد.

الاف و آتش زنه با قدم های آروم و کوتاه به سمت بقیه تیم می‌اومدن. بنظر می‌رسید که الاف منگ و گیجه و حواس درست و حسابی نداره.

- ما آمدیم، تصمیم گرفتیم که قهر نکنیم ولی نمیدونیم چرا! همینطوری تصمیم گرفتیم.
- خوب کردی!
- علاف کجاست؟

بلاتریکس که فکر اینجاشو نکرده مِن و مِنی کرد ولی کریس به موقع وسط بحث پرید و اونو نجات داد.

- بهش گفتیم بره خونشون! چون ما بهش احتیاجی نداریم و جستجوگر فوق العاده ای مثل تو داریم.
- آفرین کریس، خوشمان آمد. حالا به نام کاپیتان، برید و آماده بازی بشید!

***


- به نام مرلین، آفریننده درخت. بازی یکی مونده به آخر لیگ کوییدیچ تابستانی! جدال حساس دو تیم زرباف و رابسورولاف در ورزشگاه دوست داشتنی آمازون.

بر خلاف حرف های گزارشگر، ظاهراً این مسابقه برای جادوگر ها خیلی حساس نبود. چون به جز معشوقه ی آتش زنه و دو سه نفر دیگه کسی توی ورزشگاه نبود. همین ها حال تشویق کردن تیم رو نداشتن. رطوبت بیش از حد زیاد بود! البته این بازی مهمون های ویژه ای داشت که حسابی سر و صدا به پا کرده بودن؛ میمون ها!

درون رختکن

- ولی ما که تمرین کردن نشدیم بابا!

جمله بچه، اعضای تیم رو دوباره با حقیقتی دردناک رو به رو کرد.

- مهم نیست. من کاپیتانم و مهارت اعضای تیمم رو میدونم. ما نیازی به تمرین نداریم.

بیرون رختکن!

- بالاخره دو تیم تصمیم میگیرن که وارد زمین بشن. من ابتدائاً باید معذرت خواهی کنم. ظاهراً اسم یکی از تیمها زرپاف هست. این تیم متشکل شده از ماتیلدا استیونز، سدریک دیگوری، پوست تخمه...
-
- ... اون دوستی که ماتیلدا نمیشناستش. خب اگه نمیشناسه برای چی اصلاً گذاشته بیاد توی تیم؟ ادامه میدیم؛ آگلانتین پافت، آگاتا تراسینگتن...

و اینجا بود که زبون گزارشگر گره خورد و نتونست ادامه بده! بلاتریکس داور که ذهنش مشوش بود سوت رو به دهان گذاشت تا بازی رو ادامه بده. اما چرا ذهنش پریشون بود؟

درون ذهن بلاتریکس داور

چرا همش قیافه مرلین باید بیاد جلوی چشمام؟ مگه من چیکار کردم؟ همش فکر می‌کنم توی ایستگاه کینگزکراس گیر افتادم. سالازارا چه بلایی داره به سرم میاد؟

بیرون ذهن بلاتریکس

گزارشکر بالاخره گره زبونش رو باز کرد و گزارش رو ادامه داد.

- آگاتا توپو گرفته و هیچ رغمه حاضر نیست که لو بده. از سد سوروس میگذره. اونجا رو ببینین، یه بلاجر داره میره سمت بلاتریکس، آمادست که بهش ضربه بزنه و آگاتا رو سرنگون کنه.

بلاتریکس تمرکز کرده بود، خیلی تمرکز کرده بود. چماقش رو بالا آورد ولی تمرین نکردن طی روز های گذشته اینجا خودشو نشون داد؛ بلاتریکس سایه زد!

- میمون های سکوی سوم رو میبینید که دارن ادای بلاتریکس رو درمیارن! آگاتا تک به تک میشه با آتش زنه و... گـــــل! گل اول برای زرپاف! ده صفر. آتش زنه حتی تکون هم نخورد. سوروس بازی رو شروع می‌کنه، پاس میده به بچه. پوست تخمه داره نزدیکش میشه. اون یه چیزی همراهش داره.

پوست تخمه با خودش مغز آورده بود! یعنی مغز تخمه. اونو به بچه نشون داد. بچه که تا حالا تخمه ندیده بود ذوقی کرد و با رها کردن کوافل، تخمه رو از پوستش جدا کرد تا بخوره.

- آگاتا باز هم توپ رو میگیره و از همون جا شوت می‌کنه... و باز هم گل! اگاتا امروز روی فرمه!

کریس وضعیت رو میدید. آتش زنه گرفتار عشق شده بود، الاف نمیتونست جاروش رو از روی زمین بلند کنه و خودش هم آنچنان تعادلی نداشت. تصمیمش رو گرفت تا یکبار دیگه اوضاع رو سر و سامون بده. زمان برگردان رو از توی جیبش بیرون آورد ولی در همین موقع چشمش به چیز عجیبی افتاد. جادوگر پیری سوار بر گوریل عظیم الجثه ای بر روی یکی از سکو ها ایستاده بود. ثانیه ای لازم بود که کریس بفهمه مرلین داره به صورت غضبناکی نگاش می‌کنه و زمان برگردان رو توی جیبش برگردوند.

- معلوم نیست تیم رابسورولاف داره چیکار می‌کنه. سه دقیقه از بازی گذشته و اونا 120 بر صفر عقب هست. یه رکورد جدید توی تاریخ مسابقات!

حالا علاوه بر میمون ها،غازهای مهاجر و قورباغه های سمی هم داشتن تیم رابسورولاف رو مسخره می‌کردن.

- ماتیلدا اسنیچ رو دیده، به سرعت اوج میگیره.

الاف عصبانی بود. به عنوان کاپیتان هیچ کاری نکرده. باید اسنیچ رو میگرفت و به این رسوایی پایان می‌داد.

- بلند شو جارو! بلند شو!

ولی خب اتفاقی نیوفتاد! کریس دوباره زمان برگردان رو از توی جیبش درآورد و رو به مرلین تکون داد.

- داری باج میگیری؟
- آره.
- چی می‌خوای؟

کریس اشاره ای به الاف و بعد به اسنیچ کرد. مرلین عصای سفیدش رو دوباره تکون داد.

- ماتیلدا فقط یک اینچ با اسنیچ فاصله داره... و حالا...

زارت! عقابی از هوا به سمت اسنیچ شیرجه زد و اونو جلوی چشمان متحیر ماتیلدا قورت داد. بعد حرکتش رو به سمت زمین ادامه و اونو توی بغل الاف تف کرد.

- یه تف مَشتی و بله! الاف اسنیچ رو میگیره، اونا 120 بر 150 برنده میشن.

الاف متحیر به اسنیچ توی دستاش نگاه می‌کرد. بقیه اعضای تیم روی زمین فرود اومدن( غیر از آتش زنه که رفت سمت عشقش) و با خوشحالی به سمت الاف دویدن. ولی کریس روی جاروش مونده بود و با لبخند حاکی از رضایتی مرلین رو نگاه می‌کرد. زمان برگردان رو که حالا حکم یه اسلحه مخفی رو داشت به دقت توی جیبش جا داد و رفت که همراه بقیه تیم خوشحالی کنه.

ولی مرلین...

با خشم و غضبی وصف نشدنی اعضای رابسورولاف رو نگاه می‌کرد. نمیتونست اجازه بده که یک مشت جادوگر بی سر و پا اونو به سخره بگیرن. تک تک بازیکن ها رو از نظر گذروند. زیر لب گفت:

- بازی هنوز برای شما ها ادامه داره!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط کنت الاف در 1398/6/18 17:08:24
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟